هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
ادوارد دست قیچی & رون ویزلی
پست اول
---------

- یه خورده آرومتر نفس بکش ادوارد. فیلچ ممکنه هر لحظه سر و کلش پیدا بشه.

ساعت یازده شب بود و در حالی که جادو آموزان هاگوارتز هفت آرسینوس را خواب دیده بودند، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی با ترس و لرز، در بخش ممنوعه کتابخانه هاگوارتز پرسه میزدند. در واقع آنها از آنجایی که سال اول بودند و آشنایی زیادی با راه های پر پیچ و خم قلعه مرموز هاگوارتز نداشتند، گم شده بودند و برای اینکه در حین پیدا کردن راه رسیدن به تالار خصوصی گریفیندور توسط فیلچ دیده نشوند، به شنلی که صبح همان روز از چمدان هری پاتر کش رفته بودند، متوسل شده بودند.

فلش بک، صبح همان روز

رون نفس نفس زنان وارد تالار خصوصی گریفیندور شد و خود را روبروی ادوارد که روی کاناپه نشسته بود، رساند.
- همین الان هاگزمید بودم ادوارد. امشب یه برنامه خیلی خفن دارن ... نباس از دستش بدیم.
- آخ که چقدر دوست دارم بیام ولی خب ... شب نباید جایی غیر از تالارمون باشیم.
- ول کنین این حرفا رو قانون رو شوت کن بیرون!

ادوارد به نقطه ای زل زد و با افسوس گفت:
- ای کاش راهی بود که لو نریم.

ناگهان نگاه رون به هری پاتری که مشغول جا بجا کردن وسایل درون چمدانش بود، افتاد و فکری به ذهنش رسید.
- ادوارد بببین چه میکنم الان.

رون نفس عمیقی کشید و به سرعت به سمت هری دوید و به او گفت:
- هری هری ... گروه اسلیترین یه انجمن راه انداخته که تمرین کنن تو رو تو دوئل شکست بدن. برو و نشون بده که هیچکس تو دوئل به اندازه تو ماهر نیست.

هری که به طور کامل و واضح در هفت جلد نشان داده شده بود که سرش برای دردسر می خارد، چوبدستی اش را برداشت و به بیرون حرکت کرد. رون هم در یک حرکت مافوق سرعت شنل را از چمدان هری قاپید و با ادوارد به سمت مکان نا معلومی حرکت کردند.

پایان فلش بک

- ای بابا ... چرا این بخش ممنوعه آخر نداره!
- نمیدونم ... به کجا داریم میریم دقیقا؟!

رون و ادوارد چند ثانیه ای پوکر فیس وارانه به یکدیگر خیره شدند. سپس کله خود را از شنل نامرئی بیرون آوردند تا با دقتی بیشتر به اطراف نگاه کنند. اینبار چند ثانیه ای پوکر فیس به اطراف خیره شدند که ناگهان چشمان ادوارد برقی زد و چراغی روی سرش روشن شد.
- هی رون ... تو هم داری به همون چیزی که من فکر می کنم، فکر می کنی؟
- اگه تو هم داری به این فکر می کنی که با ناهار فردای هاگوارتز ژله هم سرو میشه یا نه، منم همینطور.
- نه. اون منفذ شیشه ای رو می بینی سمت چپ اون بالا؟

رون بدون توجه به محلی که ادوارد گفت، به دور و برش نگاه کرد. انقدر دور خودش چرخید که سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.
- آها حالا دیدم!
- خب بیا قلاب بگیر من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم.
- چرا تو قلاب نگیری من برم بشکنمش از اینجا خلاص شیم؟!

ادوارد سرش را بر دیوار کوبید.
- آخه کله تهی ... من چطوری با این دستا قلاب بگیرم؟

رون ملتفت شد، از جایش برخاست و در حالی که هنوز کمی سر گیجه داشت برای دوستش قلاب گرفت. ادوارد روی دست رون رفت و بدنش را مثل " مستر فنتستیک " کش داد تا به منفذ برسد اما سر گیجه رون افزایش یافت و دوباره نقش بر زمین شد. به دنبالش نیز ادوارد روی یکی از قفسه ها افتاد. قفسه مذکور به قفسه دیگری برخورد کرد و طی برخورد هایی دومینو وار، تمامی قفسه ها روی زمین افتادند و وضعیت بخش ممنوعه کاملاً به هم ریخت. قفسه ها شکسته بودند، کتاب ها پاره گشته بودند و خیلی چیز دیگر.

یک دقیقه بعد

فیلچ با شنیدن آن صداهای مهیب سریعاٌ خودش را به بخش ممنوعه رساند و با دیدن اوضاع قسم خورد که مقصر این کار را پیدا کند و آن را به سزای عملش برساند. البته ثانیه ای نیز نگذشت که مقصران، خود را با بالا آوردن دست شان که تا آن لحظه زیر آوار بودند، لو دادند.
- من زنده ام ادوارد.
- من زنده ام رون.
- البته تا الان!

دفتر مدیر

هوریس اسلاگهورن شیشه ای دیگر از نوشیدنی کره ای هایش را سر کشید و بدون آنکه به رون و ادوارد زخمی ای که خبردار ایستاده بودند نگاه کند، به فیلچ گفت:
- که گفتی این دو تا بخش ممنوعه رو به هم ریختن ... خب اینا سه تا اشتباه مرتکب شدن. اول اینکه بعد از زمان قانونی در تالارشون نبودن ... دوم اینکه به بخش ممنوعه رفتن و سوم اینکه اونجا رو به هم ریختن. به خاطر این کارشون 150 امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه.

رون و ادوارد با تعجب و شوکگی به هم نگاه کردند و با حالتی التماسی و البته اعتراضی گفتند:
- ما که گفتیم راه رو گم کرده بودیم ... موجه بود دلیل مون .
- 150 امتیاز! فنریر ما رو همینطوریش میخواد به خاطر شرکت نکردن تو کلاسا دار بزنه، حالا این همه امتیاز همه ضرر بدیم.

هوریس با حرکت دستش، صدای آن دو را قطع کرد.
- خب یه جرم دیگه هم اضافه میشه ... حرف زدن روی حرف مدیر! خوب گوشاتون رو وا کنین ببینید چی میگم. همین حالا تنهایی به جنگل ممنوعه میرید و در اعماق اون جنگل یه گیاه مخصوصی به نام " کمنتالبیسشفعتلبی " رو پیدا میکنید. بعد میاید اینجا یه ماده دیگه بهتون میدم باهاش یه معجون درست می کنید و در سرتاسر بخش ممنوعه پخش می کنید. آخر سر هم با یه طلسم همه چیز رو به حالت اولش بر می گردونین.
- آآآخه جناب مدیر ... جججنگل ممنوعه ...
- حرف نباشه ... برید بیرون!

بیرون

- من چقدر بد بختم، همه چی داغونه!
- داد نزن رون چون اینجا هیچکس به هیچ جاش هم نمی گیره. باس بریم اون گیاه رو پیدا کنیم.

اعماق جنگل ممنوعه

در فضای تاریک و خوفناک جنگل ممنوعه و در زیر درختان سر به فلک کشیده ای که دور و بر آن حیوانات جادویی عجیب و غریبی حضور داشتند، رون و ادوارد به دنبال گیاه کمیاب " کمنتالبیسشفعتلبی " بودند. کمی نیز نگذشت که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و بر ترس آن دو افزود.

دقیقه ای بعد

آنها نمی دانستند که چقدر راه مانده تا به آن گیاه برسند، حتی نمی دانستند که از کدام طرف باید بروند. آنها انقدر بد بخت بودند که حتی نمی توانستند خاکی بر سر خود بریزند، زیرا ورود شان به قلعه بدون آن ماده ممنوع شده بود و نمی توانستند سر و کله خود را بشویند.
آنها همینطور مشغول پیشروی به جای نامعلومی بودند که ناگهان رون چیزی را در جیبش یافت.
- یافتم یافتم!
- ارشمیدسه؟
- اینو ببین ... از یه ماگل کش رفته بودم. یه لنز پیشرفته که بهش اطلاعات میدی و تا مایل ها دور تر رو بهت نشون میده!
- خب زود باش پس.

دقیقه ای بعد


رون پس از چند دقیقه لنز را از درون چشمش در آورد و با ترس به ادوارد گفت:
- برای رسیدن به اون گیاه باید از یه دسته گرگینه، یه گله سانتور و بدتر از همه از آراگوگ عبور کنیم ... من ترجیح میدم توسط اسلاگهورن به نوشیدنی کره ای تبدیل شم تا توسط آراگوگ خورده شم.

ادوارد شیرجه ای داخل مغزش زد. بعد کمی در مخش گشت و گذار کرد و ضربه ای به یکی از آن سلول های خاکستریش زد و با یک پرش بلند از مغزش بیرون آمد.
- سلول های خاکستریم میگن شنل نامرئی رو هنوز داری؟
- آره جاساز کردم نذاشتم فیلچ ازم بگیره.
- عالیه!





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۹ ۲۲:۱۸:۵۶



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
ریموس چوبدستیش را تکانی داد و یکی از کتاب های ورق ورق شده تبدیل به میز بلندی شد. ریموس پشت آن پناه گرفت و هرمیون با جستی خود را به او رساند. خرچنگ ناپدید شده بود.

ریموس گفت:
-فقط تغییر شکل...فقط تغییر شکل!

هرمیون با نوک چوبدستی ضربه ایی به چیزی شبیه برگ درخت زد و آن چیز تبدیل به یک بچه اژدها شد.
هرمیون به بچه اژدها دستور داد تا به آن چیزهای آینه مانند حمله کنند.
ریموس نیز درختی را به شکل افعی غول پیکر درآورد. افعی و بچه اژدها به سمت آن چیزهای آینه مانند حمله کردند، اما همین که افعی آماده نیش زدن و اژدها آماده پرتاب آتش شد هردو میخکوب شدند و آن چیزهای آینه مانند هردو را از بین بردند.

هرمیون و لوپین که مشغول دیدن ماجرا بودند دوباره پشت میز پناه گرفتند. لوپین گفت:
-اونا فکر کردن دارن به خودشون حمله میکنن! موجودات تغییر شکل یافته...
-فاقد شعورند!

به پیشانیش ضربه زد و گفت:
-ریش مرلین! چطور یادمون رفت؟
-یه فکری دارم

لوپین فرصت پرسش نداد و چوبدستیش را روی شقیقه اش گذاشت شروع به خواندن ورد پیجیده ایی کرد.
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

هرمیون دهانش را باز کرد تا بپرسد داری چیکار میکنی اما به جای آن با دیدن صحنه مقابلش جیغ زد. لوپین به پتک تبدیل شده بود! چند ثانیه طول کشید تا بفهمد باید چه کند. چوبدستی خودش و لوپین را برداشت و آن ها را داخل جیب ردایش جا داد.

پتک را برداشت. هیکل های آینه ایی تقریبا به پناهگاهش رسیده بودند. فریادی کشید و پتک را بر اولین هیکل کوبید. هیکل آینه ایی جیغی کشید و تبدیل به هزاران تکه شد سپس هرتکه پودر شد و در زمین فرو رفت.
نوبت بعدی بود. هیکل های آینه ایی را یکی پس از دیگری نابود کرد. صدای جیغ هایشان فضای اتاق را پر کرد. ناگهان همه چیز ناپدید شد. گویی اتاق همه را بلعیده بود. هرمیون خود را در اتاق خالی یافت همچنان که نفس نفس میزد ناگهان متوجه شد دری در حال پدیدار شدن است.

دفتر دامبلدور

-شوخی میکنید! یکسال؟!

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به هرمیون خیره شد و گفت:
-متاسفم راه دیگه ایی نداریم

هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت:
-همش تقصیر منه
-نه هرمیون میدونیم اینطوری نیست
-زرشک! اتفاقا هست!

دامبلدور به طرف تابلوی فیناس نایجلوس بلک برگشت.
-متشکرم فیناس چرا نمیری زودتر به پروفسور اسنیپ و پروفسور مک گونگال بگی هرچه زودتر بیان اینجا؟

فیناس غرولند کنان به کنار تابلویش رفت و در آن ناپدید شد. دامبلدور گفت:
-هرمیون...ریموس تو جادوگری بدک نبود. وقتی داشت خودشو تبدیل میکرد میدونست داره چیکار میکنه. میدونست ژن گرگیش بهش اجازه نمیده به شکل اولش برگرده.

دامبلدور نگاهی به پتک انداخت و ادامه داد:
-ریموس اشتباه کرد. از اتاق سواستفاده کرد. هرچند ناخواسته ولی باید تاوانش رو می داد.

هرمیون گفت:
-پروفسور مطمئنید راه دیگه ایی نیست؟
-متاسفم اما نه نیست. این معجون درست کردنش پروسه پیجیده ایی داره. وقتی پونزده سالم بود درستش کردم. به کمک پروفسور اسنیپ و مک گونگال درستش میکنیم. ریموس به حالت اولش برمی گرده فقط باید صبر کنه. فکر کنم بهتر باشه برگردی تالار. لازم نیست توضیح بدی چی شد. خودم براشون توضیح میدم. بهتره امروز استراحت کنی. امروز هیچ کلاسی نرو.

هرمیون چیزی نگفت. سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت:
-نه پروفسور خوبم. فکر کنم به بقیه کلاس هام برسم.
-موفق باشی.

هرمیون از اتاق خارج شد دامبلدور پتک را برداشت و آن را در کمدی جای داد.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
سه روز بعد

- خدا بگم چیکارت کنه آنی! دلم می خواد بکشمت!
- خوب به من چه؟ همش تقصیر اونا بود! باید انتقام می گرفتم!
- الان گرفتی مثلا؟ امروز از حالت تعلیق در میان و ما بیچاره شدیم!
- نه بابا انقدرام دیگه کینه ای نیستن!

صدای پوزخندی توی سالن اصلی که خالی بود پیچید و به دنبالش این صدا:
-اتفاقن ما به همون اندازه کینه ای هستیم! کانورتو داگو!

پنی جیغ زد و کیفش رو که تبدیل به سگ شده بود پرت کرد؛ رابین خی... هیگی و مالفوی یکم جلوتر ایستاده بودن و نگاهشون می کردن.

- رابین نظرت در مورد اینکه خیلی آروم و ساکت بکشیمشون، یا یه پاشونو قطع کنیم چیه؟

مالفوی نگاه پر از حرصی به دوستش انداخت:
- باز تو جوگیر شدی احمق؟ چوب تو آستینمون می کنن این بار!

پنی و آنی لبخند مسخره ای زدن و خواستن تا اون دو تا باهم بحث میکنن فرار کنن که رابین داد زد:
- وایسا ببینم! انقدر تند میری باز شتک نشی؟

و زد زیر خنده که پنی با حرص تا خواست لهش کنه محکم خورد زمین.
خنده ها هر لحظه شدیدتر می شدن که پنی جیغ زد:
- ولفیوس ماکسیمیلیوس شیمبالوس!

که پای رابین یکهو توی یه گرگ وحشتناک گیر کرد.

- کرانیلو چنجو!

ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

اما آندریا فقط لبخند کوتاهی زد ودست های رابین رو با طلسم به هم بست و نزدیکش شد.
- اینم به خاطر اینکه مسخره ام کردی!
و لگد محکمی با یه برگردون مشتی توی شکمش زد و با همون لبخند دست پنی رو گرفت و از اونجا دور شدن.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
سلام استاد فنر!
من و ریموس هم تیمی تکلیفتون شدیم بااجزه.

-----------------------------------------

-هرمیون، این صدمین باره که میگم. ن م ی ش ه!
-چرا نشه! خودت یه بار رفتی اونجا، بازم میتونی.
-چقد تو لجبازی دختر!

ریموس حالا سعی می کرد قدم های بلندتری بردارد و هرمیون برای رسیدن به او می دوید.

-ببین،فقط کافیه در رو برام باز کنی. من خودم تنها میرم تو.
-اولا که اونجا جای خطرناکیه، نمیتونم بذارم تنها بری. دوما که اصن کی گفته میتونم بازش کنم؟
-میتونی. من باید اونجارو ببینم!

ریموس حالا پشیمان بود که چرا تجربیاتش را بازگو کرده بود. از دو شب پیش که هرمیون اتفاقی صحبت هایش را شنیده بود، یک لحظه هم دست از سرش برنداشته بود.

فلش بک

ساعت طلایی قرمز تالار، نیمه شب را اعلام کرد. آتش درون شومینه ی گریفیندور با صدای ترق تروق می سوخت و دو هیکل انسانی در کنار آن قوز کرده بودند.

آرتوردرحالی که با دقت صورت ریموس را نگاه می کرد پرسید:
-پس یعنی تو جای بهتری از شیون آوارگان برای اون شب پیدا کردی؟

ریموس که نگاهش بر روی شعله ها بود طوری شروع به صحبت کرد که انگار با خودش حرف می زند.
-من می خواستم امتحان کنم. کنجکاو بودم که اتاق ضروریات به افکارم چه جوابی میده... من... من جلوش وایسادم و به گشت زنی هایی که با جیمز و سیریوس تو حالت جانورنماییمون داشتیم فکرکردم... به اینکه جایی باشم که از گرگ بودنم شرمنده نباشم... نمیدونم دیگه به چه چیزایی فکر می کردم که اون ظاهر شد... .
-چی ظاهر شد ریموس؟

ریموس به دوستش خیره شد.
-جنگل آرتور، نمیدونم... یه جنگل اسرار آمیز که داخلش دیوار و قفسه و کتاب داشت... قهوه، آتیش... مثل جنگل های استوایی ای بود که کسی تبدیل به خونه ش کرده... با چشمه ها و گیاهای رنگارنگ، خیلیاشون به نظرم آشنا بودن. اونارو تو کتابا دیده... .

-منم میخوام اونجارو ببینم!

این صدای هرمیون بود که از مبلی در همان نزدیکی آمده بود. آرتور و ریموس اخم کردند.

-تو از کی اینجایی؟!
-متاسفم آرتور. نمیخواستم فال گوش وایستم. من از اولشم اینجا نشسته بودم!
-نباید گوش می دادی.
-متاسفم ولی... ریموس این یه تجربه ی عالیه. منم داشتمش اما دیگه نتونستم به اونجا برگردم. شاید با ریموس این شانسو داشته باشم! اونجا... .

ریموس ناگهان صدایش را بلند کرد.
-هیچ برگشتی وجود نداره. من تو ماه کامل اونجا بودم، و احتمالا همه چیو بهم ریختم. موجودات دیگه ای رو هم یادم میاد. من عصبانیشون کردم.
-اما تو از گیاهای نایاب و کتابا حرف زدی. میشه حداقل منو به اونجا ببری؟
-نه هرمیون. تو نمیدونی اونجا چه جوریه.
-اما... .
پایان فلش بک

از آن شب به بعد هرمیون همه جا دنبال ریموس بود تا راضی اش کند که بار دیگر جلوی در ضروریات برود. خود ریموس هم دلش لک زده بود که بار دیگر آنجا ببیند، به همین خاطر بالاخره تسلیم شد.
-فردا هفت صبح جلوی در اتاق باش. من امتحانش میکنم و اگه نشد دست از سر این قضیه برمی داری!
-آخ جون. عالیه. مرسی ریموس!
-وقتی وارد اونجا شدیم و سالم بر گشتیم تشکر کن!

صبح روز بعد
-فکرکردم که گفتم هفت!
-و با این حال تو ساعت شش اینجایی. میدونستم میخوای تنهایی امتحانش کنی!

ریموس دندان قروچه ای کرد و به طرف دیوار رفت. او با اطمینان در ذهنش گفت:
-من به همون جایی نیاز دارم که اونجا بتونم خودم باشم و از خودم بودن خجالت نکشم.

-درست شد! داره باز میشه.

ریموس چشمانش را باز کرد و خطوط طلایی رنگی که شکل یک در را می گرفتند تماشا کرد. چندثانیه بعد دستگیره ای هم ظاهر شد.
-اول خانوما!

هرمیون با هیجان دستگیره را چرخاند و آنها به درون اتاقی وارد شدند. درون اتاق تاریک بود و بوی نم و پوسیدگی می داد.
-ریموس! اینجا شبیه شیون آوارگانه.
-اوه لعنتی. باید اول به جنگل بودنش فکر می کردم؟

آنها برگشتند تا از در بیرون بروند اما در ناپدید شده بود.
-هیچوقت در برگشت ناپدید نمی شد!
-بنظرت اتاق از دستم عصبانیه؟

انگار که اتاق منتظر این پرسش بود. پیچک ها و درخت هایی بر روی دیوارها و کف اتاق شروع به رشد کرد و هوا گرم و شرجی شد.
-چوبدستیت ریموس. یه چیزی داره نزدیک میشه.

چندین هیکل بلندقد و درخشان از انتهای اتاق به طرف آنها می آمدند. هرمیون به اطرافش نگاه کرد.
-بریم طرف قفسه های کتاب!
-چی؟ میخوای کتابا رو به در و دیوار پرت کنیم؟

هیکل ها به آنها نزدیک تر می شدند. در این فاصله به راحتی می شد تشخیص داد که جنس آنها از شیشه و مانند آینه است.
-ریموس نه!

فریاد هرمیون بعد از آن بود که ریموس طلسمش را به طرف آنها پرتاب کند. او ریموس را به طرف زمین کشید و طلسم بیهوشی ای که برگشت خورده بود از دو میلی متری سرش رد شد.
-چ.. چی شد؟
-اونا از جنس آینه ان! طلسما ازشون بازتاب میکنه... .
-یا ریش مرلین! حالا چیکارکنیم؟!
-بریم طرف قفسه ها... هر وسیله ای که میبینی تغییر شکلش بده... به پرنده های نوک دار... تیروکمون... هرچیزی که به ذهنت میرسه!
-شاید کاریمون نداشته باشن!

در همین لحظه تکه های شیشه در قفسه ی کناریشان فرو رفت.

-حرفمو پس می گیرم. اونا میخوان بکشنمون!
-احتمالا دفعه ی قبل که اینجا بودی بیش از حد گند زدی! انستاندا بیانا!

گلدانی که روی قفسه ی کتاب ها بود به خرچنگی تبدیل شد و به طرف آدمک های شیشه ای به راه افتاد.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
راهرو در عین خالی بودن یجورایی ترسناک هم جلوه میکردن اصلا این روزا انگار خاکستر مرده پاشیدن تو هاگوارتز نه رفتی نه امدی همه چپیدن تو تالاراشونو فقط میرن کلاس و یه راست برمیگردن تو تالار جا میخورن. هعیییی دنیا تو چه بازی ها باما میکنی، همینجور که داشتم غرغر میکردم یدفعه پنه لوپه رو دیدم که با سی اسب بخار در ساعت درحال رفتن به کلاس فنریر بود با دیدنش نیشم شل شدو براش دست تکون دادم اونم فکر کنم میخواست دست تکون بده که یدفعه با مغز افتاد رو زمین بدوبدو رفتم بالا سرش گفتم:
-مُردی؟!

-آخ...آیی...نه بابا...مثلا نگرانی؟

-ههه شرمنده...تو عادی راه میریم زمین میخوری؟

-زیاد حرف میزنی...بلندم کن بریم وگرنه از الان باید خودمونو سوسیس نود درصد گوشت فنریر حساب کنیم!


کمکش کردم بلندشه و باهم به سمت کلاس شتابیدیم.

ساعت 9:30 صبح - کلاس تغییر شکل

-ایییییی...ما میمیریم...مامیمیریم ...

-نههههه من هنوز کلی ارزو دارم...میخواستم عروسی پسرمو ببینم!

-پنی تو پسر نداریییی پنیییییی!وایییییی پنی لایتینا و لینی رو بگو چقد رو ما حساب باز کرده بودن فکر میکردن قراره معجزه کنیم جام رو ببریم

-میدونم منظورم دیدن سعادت مندی ریونکلاو بود ... راست میگییییی ، البته اگه شق القمرم میخواستیم بکنیم جامو نمیبردیم ولی خب تلاش کردن که عیب نداششششتتتتت...

فلش بک - ساعت 9:15
-پنی

-بله؟

-تو نیمکتو برق انداختی؟!

-اگه برقم مینداختیمش دیگه اینجوری نباید درخشان میبود


تقریبا یه پنج دقیقه می شد که جلوی نیمکت براق و بقول پنی درخشان وایساده بودیم و بس ناشیانه افکت کاراگاهی گرفته بودیم تا علت این درخشش مشکوک رو دریابیم. تقریبا تمام سطح میز و نیمکت درحال برق زدن بود و انگار یه حاله ی بی رنگی هم روشون جا خوش کرده بود. اگه میزارو تمیز کردن پس چرا مال ما فقط برق میزنه؟ اصلا مگه فیلنچ ازین کارا بلده؟! شاید هوریس ولخرج بازی دراورده حقوقشو بیشتر کرده؟...اون خسیس ازین کارا بلد بود اول واسه خودش یه دست پیژامه نو میخرید ، والا!

-خب...چیکار کنیم؟...بشینیم نشینیم؟

-حس شیشمم بهم میگه ... یادم رفت چی گفت

-اصلا مگه تو حس شیشم داری؟

-ندارم؟

-نه بابا ما حس شیشم داشتیم اینجا چیکار میکردیم

-راست میگی، به هر حال...

میخواستم جملم رو ادامه بدم که یدفعه در با صدای وحشتناکی باز شد که نه تنها من و پنی تموم بچه های کلاس صورتشون تا حد ممکن سفید شد اون ته صدمات جانی هم دادیم.

-سلام سوسیس بلغاری های...یعنی دانش اموزان عزیزم ... این جلسه اخرین جلسست و به حول قوه الهی میرین پشت سرتونم نگاه نمیکنین و منم راحت میشم...
یجوری میگه منم راحت میشم انگار تاحالا روی دوشش درحال گرگ سواری بودیم...برادر من فوقش اومدی چهارتا تکلیف دادی دیگه نزار اون پرونده های سیاه رو ، رو کنم که چندتا بچه بیگناه رو به سیخ کشیدی...بعد من نمیفهمم حتی گرگ ها هم رو انسانیت گرفتن قبل وارد شدن به محلی ،چه عمومی چه خصوصی ،در میزنن بعد با ارامش درو اروم باز میکنن تشریف فرما میشن؛ قربونت برم من تو که هم گرگی هم انسان دیگه چرا اینجوری میکنی؟

-شما دوتا سوسیس بلغاری چرا وایسادین ور و ور منو نگاه میکنین؟برین بشینین سرجاتون دیگه...نکنه ازبس خرخونی کردین مختون چپ کرده؟

کلاس از خنده پوکید، هرهرهر ببینم موقع امتحانم میتونین ازین خودشیرینیا کنین یا نه... خلاصه منو پنی با غرغرای زیر لبی نشستیم سرجامون که ناگهان ... هیچ اتفاقی نیوفتاد...خب برعکس تموم فرضیاتم بود دیگه باید مثلا میزه یهو بلند میشد منو پنیو استاد و کلا هاگوارتز رو می بلعید که متاسفانه هیچ اتفاقی نیوفتاد و ماهم مجبور شدیم شکنجه ی وحشتناک سر کلاس نشستن رو بپذیریم.
تقریبا پنج دقیقه روی نیمکت نشسته بودیم که فنریر گفت دفتراتونو در بیارین میخوام تکلیف این جلسه رو بگم که برینو دیگه بر نگردین.
خواستم برگردم دفترمو از تو کولم در بیارم که دیدم نمیتونم تکون بخورم چشام شد قد سرخگون چندبار امتحان کردم که دستمو از میز جدا کنم که کاملا بی فایده واقع شد همونجور وحشت زده به پنی نگاه کردم که ببینم اونم به وضعیت من دچاره که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه با وحشت شروع کردیم به جیغ زدن و تلاش های بی فایده برای جدا کردن خودمون از نیمکت.

پایان فلش بک

-پوففف...سوسیس بلغاری هایی که حتی یه ورد جداسازم بلد نیستن ... راست بگین موقعی که دارین درس میخونین با چشم باز میخوابین؟

بار دیگر خنده های بچه ها سقف را لرزاند و در همان لحظه بعلت کشیدن های پیا پی منو پنی از پشت افتادیم و میز هم به تبعیت از ما افتاد رومون.

-اخ کمرم
-واییی سرم
-وای عضلات گردنم!

-خب دیگه بسه تا صدمات مالی نزدین به مدرسه بازتون میکنم.سپریت!

بعد یه نور سفید رنگی از ته چوبدستیش در اومد و منو و پنی و وسایلمون رو از میز دردسر ساز جدا و کرد و منو پنی هم با صورت هایی سرخ شده از خشم و خجالت سریع تکالیف رو نوشتیم و با سرعت 30 ماخ صحنه بس تاسف بار رو ترک کردیم.

ساعت 10:00-راهروی طبقه پنجم

-بهت قول میدم تا یه سال سوژه ایم.

-با اون ابروریزی که شد باید ازین به بعد با ماسک و عینک دودی رفت و امد کنیم

-بنظرت کار کدوم ملعونیه؟

-هیچ ایده ای ندارم...ما که تازه واردیم برای چی باید دشمن داشته باشیم؟!

میخواستم جواب بدم که دیدم دونفر دارن از جلو بطرفمون میان. یکم چشام و ریز کردم ... لعنت بر این چشما که هرچی میکشیم از نزدیک بین بودنه، بعد یه دو دقیقه راه رفتن پر ابهتشون به ما رسیدن و با دیدن سپتیموس مالفوی و رابین هیگی سر جام خشک شدم.
مالفوی با اعتماد به نفس کاذب اضافی گفت:
-رابین میدونی اگه دوتا خرخون بهم بچسبن بهشون چی میگن؟

رابین با یه نیشخند مضخرف گفت:
-خرخون پلاس؟

-افرین درسته!

لبمو با حرص جویدمو گفتم:
-تلافی میکنیم مطمعن باشین!

مالفوی با پوزخند گفت:
-مثلا چیکار میخوای بکنی؟چیکار میتونی بکنی؟فوقش میخوای داد بزنی و مامانتو صدا کنی دیگه...اخی یادم رفت تو مامان نداری!

-میزنم دهنتو سرویس میکنما!

-آنی اروم باش! توهم جمع کن جل و پلاستو دیگه...هعی اینجا داره جلون میده.

با اعصبانی شدن پنی تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم.

ساعت 10:35دقیقه شب - خوابگاه دخترانه ریونکلاو (زیر پتو)

-اوففف چقدر گرمه!

-هیسسس!

-چیه راست نمیگم؟تو این اوج گرما با کولرای از کار افتاده اومدیم زیر پتو نقشه کشی...مخمون تلیت نشه حرفه!

-هیسسس

-چته توهم هی هیسس هیسس مارزبانیت گرفته این موقع شب؟

درهمین حین یکی از بچه ها به نشانه اعتراض گفت:
-بسه دیگه هی پچ پچ میکنین، شما نمیخواین بخوابین ما چه گناهی کردیم؟فرهنگ خوابگاه داشته باشین دیگه...

پنی یه نگاه چپ چپ به من انداخت و بعد گفت:
-ببخشید الان میخوابیم.

سوالی گفتم:
-خب، حالا نقشه چیه.

پنی با تقلید صدا از موریانه های تخت گفت:
-پچ پچ پچ پچ پچچچچچچ...پچپچپچپچپچپچ

-وات؟!به زبان زیبای فارسی سخن بگو خواهرم.

-یااااا جد سادات!

-ها؟! به تنظیمات کارخونه برگشتی؟

-یا امام باقرِ صادقِ کاظممممم!

-چته چرا داری هذیون میگی؟گفتم فارسی بحرف نه عربی!

-چرا من ؟! چرا این؟! چرا اینجا؟!

-قشنگ مغزت رفته تو افسایدا! ناهار چی خوردی؟

-تو دیگه چه جونوری هستییییی!!!!!؟؟؟؟؟

-چرا توهین میکنی روانی؟!اصلا حالت خوب نیستا!

یکم بیشتر که تو صورتش دقیق شدم دیدم اصلا منو نگاه نمیکنه نگاش به پشت سرمه...یکم شک کردم و پشتمو نگاه کردم؛ اقا چشمتون روز بد نبینه یه موجود دراز و شاخداری بود که پشت سر من یعنی روبه روی پله ها وایساده بود ولی چون ما روسرمون پتو کشیده بودیم(مثلا میخواستیم دیوار عایق صدا بسازیم )فقط یه حاله سیاهی ازش مشخص بود. سایه یکم مکس کرد و بعد با قدم های بلند به سمتمون اومد و منم کم کم داشتم میرفتم تو دهن پنی...اشک تو چشمام حلقه زده بود ، سایه نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی دستش رو برد تا پتو رو از سرمون بکشه کنار منو پنی همزمان جیغ زدیم:
-یاااااا اسسسسطوخودوووووس!!!!

یدفعه برقا روشن شد و سایه سریع پتو رو از رومون برداشت. حدس بزنید موجود دراز و شاخدار کی بود؟ آفرین کاملا درسته، لایتینا با هدفون طرح بالداری که از یکی از بچه های خودشیرین کادو گرفته بود و با لحنی که کمی از ماموران اجرای حکم اعدام نداشت گفت:
-چتونه ؟! شب شعر راه انداختین؟!نمیگین بچه ها خوابن خودتونم فردا کلاس دارین؟

-ب...ببخشید استاد واسه کلاس تغییر شکل داشتیم برنامه میریختیم.

-روزو ازتون گرفتن مگه ؟بگیرین بخوابین فردا صبح هرچی دوست داشتین جیغ و داد کنین...

-باشه!شب خوش

-شبتون خوش...

با رفتن لایتینا و خاموش شدن برقا هردومون نفس راحتی کشیدیمو خواستیم شروع کنیم به خندیدن که تحدیدات مرگبار بچه ها مانع اینکار شد و تصمیم گرفتیم با استفاده از مسنجری به نام جغدگرام استفاده کنیم(که اصلانم فیل.تر نیست). خلاصه با ریختن نقشه انتقام گوشی بدست با لبخند شیطانی ناشیانه ای خوابمون برد.

صبح روز بعد-راهرو طبقه سوم

-سیفون مالفـــــــــــــــــــــوی


سیپتیموس مالفوی و رابین هیگی با تعجب به سمتم برگشتن...سیپتیموس که تازه دوزاریش افتاده بود که چی خطابش کردم صورت گچ مانندش یکم رنگ قرمز به خودش گرفت و با لحنی عصبانی گفت:
-چی گفتی؟!

-اممم...ببخشید یادم رفت .... سیفون بودی ؟ ... نه؟

-هه یه یتیمی مثل تو چطور جرعت میکنه به اسم اصالت بار من توهین کنه؟

عصبی شدم ولی سعی کردم لحن شوخ و خونسردمو حفظ کنم تا بهم شک نکنن، جواب دادم:
-بی خیال اصالت بابا ... یه بزغاله هم اصالت داره ولی دلیل بر مفید بودنش نمیشه!

-میخوای خودتو به کشتن بدی؟!

نزدیک بود بیاد خفم کنه که رابین هیگی یا همون رابین خیکی خودمون جلوشو گرفت و گفت:
-ولش کن ... میخواد جلب توجه کنه...به هرحال یتیمه دیگه! زیر دست یه پیرزن نود ساله بزرگ شده...کمبود توجه چه کارا با ادم که نمیکنه!

جلوی چشامو خون گرفت...مطمعن باش این حرفت برات گرون تموم میشه خیکی، میخواستم بگیرم تا میخوره بزنمش که دیدم پنی برعکس همیشه خیلی اسلولی داره میاد که یدفعه...بله دوباره میخوره زمین...یعنی این بشر نه براش زمین پیچ و خم دار یا مسطح فرق داره نه سرعت اروم و کند در هر صورت باید زمین خواری بکنه ، میخواستم بخندم که متاسفانه شرایط طوری بود که اگه میخندیدم فکر میکردن یه رگ بلاتریکسی دارم ولی باید همه چی بر طبق نقشه پیش میرفت.
صدامو صاف کردم و رو به جفتشون گفتم:
-اگه اصالت و یا اصلا پدر و مادر داشتن به این معناست که مثل شما باشم، خیلی خوشحالم که یتیمم. یه چیز دیگه بهتره بدونی من از اول زندگیم یتیم نبودم حداقل نخواستم که یتیم باشم...
اشک های سو استفاده گر به کاسه چشمم حجوم اوردن و تن صدام با وجود استحکامش لرزش خفیفی رو دنباله خوش کرد:
-هیچکس دوست نداره یتیم باشه ... من گناهی محتمل نشدم که بهم انگ یتیمی چسبوندن ، منم مثل همتونم. اصلا چه فرقی داره اصیل باشیم یا دورگه ویا مشنگ زاده هممون جادوگریم، چه اصرار مضخرفی دارین به این که گذشته رو به ایندتون پیوند بدین ... ما باید پدر و مادرمون رو سرلوحه زندگیمون قرار بدیم نه یه جاده تکراری برای عبور. ما خودمون سرنوشتمون رو با قلم خودمون مینویسیم عیبی نداره اگه قلممون رو خودمون ساخته باشیم ولی این عیبه که قلممون رو از یه نفر دیگه به ارث برده باشیم، زندگی ما اونقدر کوتاهه که تا چشم به هم بزنیم اومده و رفته ولی خیلی حیفه که وقتی به ته خط برسیم پشمون باشیم از تکرار تاریخ. اصالت به خانواده نیست به خون خالص جادوگری داشتن نیست به خودمون بستگی داره اینکه چطور...

خواستم سخنرانیمو ادامه بدم که یدفعه پنی با افکت بروسلی پرید وسط و چوبشو رو به کتاب خیکی کمانه کرد و داد زد:
- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

و این بار به دلیل سیل اب دهن زیر پاش زمین خورد که خدا وکیلی کر کر خنده بود. خیکی با دیدن کتابش که تبدیل به گرگ شده بود داد زد و کتاب رو از پنجره شرقی پرت کرد بیرون و همچنان دستشو به رداش میمالید و جیغ داد میکرد، از طرفی باز جو گرفته بودتمو از قطع شدن سخنرانیم عصبانی بودم و همینطور داشتم از خنده میمردم و اینگونه شد که احساسات بنده خنثی گردیده و فقط به نشانه اعتراض پنی رو چپ چپ نگاه کردم اونم یه اشاره بهم کرد که داری چی کار میکنی؟سریع باش تا به فنامون ندادی، منم با یه حرکت چوب دستی خوشگل مالفوی رو به غاز تبدیل نمودم. من جاش بودم تغییر نمی دادم خودمو خیلی کیوت شده بود لامذهب پنی و بقیه ریز ریز داشتن به اون دوتا میخندیدن که یکدفعه پنی چوبشو چرخوند و مگسی که دور کله خیکی ویز ویز میکرد رو شکل این سوسک فاضلابا کرد و غاز مالفوی عزیز ماهم از که حالا ترس جایگزین اصالتش شده بود در یک حرکت غاز مندانه پرید رو کله خیکی و اونجا رو برای سکونت انتخاب کرد منم که دیدم برد دست ماست اومدم یه حرکت باحال بزنم و موجبات خنده و شادی بچه هارو تکمیل کنم که ناگهان طی یک چرخش اشتباه چوب دستی غاز بجای تبدیل شدن به جوجه تیغی به مالفوی برگشت و حال این مالفوی چیست؟ گونه عجیبی از حیوانات همه چیز خوار و انتقام جو بوده که درعین ناباوری مغزشان اندازه یک پلانگتون است و حتی به اندازه یک کپک نیز بازدهی ندارد این موجودات پرخاشگر و بی اعصاب در اغلب موارد درحال گرفتن ارث پدر از همه کس و همه چیز هستند و در ان ریز موارد نیز درحال فکر کردن به انتقام و انتقام جویی هستند(فهمیدی چقد انتقام جوعن؟یا بیشتر توضیح بدم؟) خلاصه سیپتیموس با پوزیشنی که درک درستی ازش ندارم شروع کرد به چپ و راست تبدیل کردن ما به چیزای مختلف اول خرگوش شدم بعد ماشین ظرفشویی بعد اتو برقی بعد سشوار باتری خور...خلاصه همین جور درحال تبدیل شدن به چیزایی بودم که بعضا خودمم نمیدونستم چین ... بالاخره بعد تبدیل شدنمان به یک سرویس جهزیه عروس کامل و بی نقص پنی از شوک در اومد و من رو به حالت قبل برگردوند و با سرعت هرچه تمام تر خیکی رو چسبود به دیوار و گفت:
-دفعه اخرت باشه با یه ریونکلاوی در بیوفتی!فهمیدی؟!

مشخصا حتی اگه نفهمیده بود هم خر نبود بگه نفهمیدم و منو پنی هم راه افتادیم به سمت ناکجا اباد ، خلاصه فقط اینش مهم بود که از کادر خارج شیم چون خیلی کلاس داره لعنتی.
تا از دید رس خارج شدیم از خوشحالی جیغ کشیدیم و بالا پایین پریدیم.

کمی بعد از جنگولک بازی-هنوز در راهرو (دور از دید رس)
-اها اها ... شله شله شله....

-چه دلواااازززز اومدم امااااا با ننناااااازززز اومددددمممممم

بعد از تمام مسخره بازی ها و پایکوبی ها برای پیروزی-در راهرو
-اخی ... سبک شدم!

-اره ... برد بزرگی بود یه همچین مراسمی لازمش بود!

یدفعه احساس کردم قدم کوتاه شده و نمی تونم نفس بکشم هی بالا و پایین میپریدم و هوا رو با تمام وجود می بلعیدم ولی انگاراکسیژنی درکار نبود یدفعه پنی رو نگاه کردم اما نبودش فقط جاش قزل الای تیره بود اونم مثل من به من نگاه میکرد و بالا پایین میپرید یه نگاه به رو به روم کردم که سیفون و خیکی رو دیدم که با یه غرور خاصی داشتن بهم پوزخند میزدن بعد سیفون اومد جلو و گفت:
-زدی ضربتی ؛ ضربتی نوش کن....و همراهش هم از میگو بودن لذت ببر!

و بعدش منو با سوال های متعددی تنها گذاشت یدفعه قزل الائه با صدای ماهی گونش گفت:
-آنی تو میگو شدی!منم ماهیم!

-چیییی؟!!!! نهههههههههههه!برگرد میکروب کثیف بیا تا عادلانه مبارزه کنییییییییییممممم!!!!!!

-وای میخواستم دانشگاه رفتن پسرمو ببینم!

-برای اخرین بار بهت میگم پنی تو پسر نداری...انقدم مثل شوهر مرده ها گریه نکن ابرو هرچی ماهیه بردی! بیا بپر بپر کنیم خودمونو تا در اون کلاسه برسونیم تا یه ناجی چیزی پیدا کنیم...وایسا...خب من میگوعم میتونم با پاهام راه برم .... هع هعهع
نفس کم اوردم و چشمام سیاهی رفت و جز یه موجود دراز و شاخدار که بدو بدو به این طرف میومد دیگه چیزی ندیدم.

شب همان روز-درمانگاه هاگوارتز
-اخ...قفسه سینم درد میکنه!

-منم همینطور ... خیلی درد دارم!

-پنی تویی؟!

-اره ... آنی؟!

-اره خودمم...چه اتفاقی افتاده؟!

-یادت نمیاد؟ ... دوئل ... ماهی و میگو...هههه

-اها...هههههه...چه بلایی سرمون اومد؟

-تو اون لحظات اخر فکر کنم لایتینا رو دیدم.

کمی بعد لایتینا با یه بسته قرص و یه مشما پر از دارو اومد تو درمانگاه و تا مارو دید اومد مشما ها رو با هیجانی که از اون بعید بود گذاشت رو میز و محکم بغلمون کرد ؛ تا مرز له شدن رفتیم.

-نمیدونید چقدر خوشحالم که سالمید!

-ههه...ما سگ جونیم!

-هههه اره بخوایمم نمیتونیم بمیریم!

-این حرفا چیه! بیاین قرصاتونو بخورین.

-شنیده بودم تو هاگوارتز بجای قرص و دارو شیرینی شکلات و ازین چرت و پرتا میدن بهمون.

-اون مال مدریت سابق درمانگاه خانم پامفری بود...دلفی خیلی به سلامت دندون ها اهمیت میده.

-تقسیر دلفی نیست...شانس مائه.

-راستی چیشد؟

-چی چیشد؟

پنی یکم اخم کرد و گفت:
-اون دوتا پسره

-سپتیموس و رابین؟اخراج شدن.

-درووووووغغغغغغغ!!!!؟؟؟؟؟؟؟

-جدی؟واسه چی؟

-خب اونا قصد جونتون رو کرده بودن ... به هرحال یه تعلیق سه روزه نیازشون بود

پنی یه نگاه معنی دار به من کرد منم متقابلا یه نگاه معنی دار به خودش کردم...میخواستن مارو بکشن! فقط سه روز؟...این دیگه مربوط به شانس نیست پارتی مالفویانست

پ.ن:بخواطر طولانی شدن متاسفم و امیدوارم که مورد رحمتتون قرار بگیریم و بخشیده بشیم...دست پرمهرتان بر سرمان


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۱۲:۲۱:۵۹
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۲۲:۵۶:۴۰


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۸:۰۰ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
سلام پرفسور گری بک.
این هم ادامه ی پست ماتیلدا.


طلسمی از سوی یوان روانه شد و قفسه ی کتاب هایی که کنار تانکس بود را تخریب کرد.
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو
قفسه ای منفجر شد.

نیمفادورا گفت:
_ اگه بخواییم توی درس پرفسور نمره ی قبولی بیاریم باید فقط از ورد های درس تغیر شکل استفاده کنیم. ولی اگه بخواییم زنده بمونیم میتونیم ورد دیگه ای هم بزنیم.

_ من ترجیح می دم بمیرم تا سوسیس بلغاری بشم.
_ خیلی خب قبوله.

پنه چوبدستیش را تکان داد و مار عظیم الجثه ای پدیدار کرد.
تانکس لحظه ای مکث کرد و در جواب پنه فریاد زد:
_ ولفیوس ماکسیلیموس شیمبالوس.

مار عظیم الجثه به گرگی که با دومش روی زمین می خزید تبدیل شد.
لحظه ای همه از کار خود دست کشیدند و با تعجب به مار گرگ نما خیره شدند.

او راست راست به طرف قفسه ای که هر چهار نفر زیر آن ایستاده بودند رفت و با پوزه اش به آن کوبید.
_ یا پیژامه ی مرلین.

ماتیلدا دست تانکس را کشید تا قفسه روی آن نیفتد.
اما یوان و پنی دیر تر عمل کردند و قفسه روی آنها افتاد.

کتابخانه ای که از تمیزی برق می زد تبدیل شده بود به اشغال دونی که گرد خاک آن را فرا گرفته بود.
ماتیلدا سرفه ای کرد:
_ حالا اون دوتا له شدند؟

_ نمی دونم. ولی اگر آدم عادی با....
صحبت تانکس به پایان نرسید چون قفسه ی کتابخانه به هوا رفت و کمی آن طرف تر به زمین افتاد.

یوان و پنی بدون هیچ صدمه ای از زیر الوار بیرون آمدند.
_ حالا چی کار کنیم ماتیلدا؟
_ نمیدونم...فراررررر.

هردو به طرف در خروجی کتابخانه دویدند اما انگار در مخفی شده بود.
ماتیلدا نفس نفس زنان گفت:
_ فکر کن تانکس، فکر از چه وردی می تونیم استفاده کنیم.

اما زمان برای فکر کردن نداشتند. چون یوان و پنه با نگاهی ترسناک به آنها نزدیک می شدند.

ماتیلدا چوبدستیش را بالا برد اما قبل از آنکه وردی را بر زبان بیاورد، پنه و یوان روی زمین افتادند و طنابی زخمی دور آن ها پیچیده شد.

نیمفادورا و ماتیلدا برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند. پرفسور گری بک آنجا ایستاده بود.

لبخندی شیطانی زد:
_ دوشیزه استیونز و تانکس به سالن عمومی گروهتون برگردید قبل از اینکه به سوسیس بلغاری تبدیل شد.
بعد زیر لب گفت:
_ تا ببینم من با این دوتا ریونکلا ای میتونم غذای خوشمزه ای تهیه کنم یا نه.

دانش آموزان هاگوارتز ماتیلدا و تانکس خسته و گردو خاکی می دیدند که با تمام سرعت خود می دویدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
سلام به پروفسور گری بک.
همونطوری که گفتین، من و نیمفادورا، دو تا هافلی وفادار، اومدیم که مشق شما رو انجام بدین و من پست اولو شروع می کنم!

در یک ظهر بسیار گرم تابستانی، خورشید بر زمین می تابید و نورش، باعث کور شدن آدمهایی که در کلاس تغییر شکل، همچو تانکس و ماتیلدا بودند، میشد. آن دو به دقت به پروفسور عزیزشان نگاه می کردند و یادداشت برداری می کردند که ناگهان صدایی از جانب پروفسور، باعث شد که دست از نوشتن بردارند.

- شما باید دو نفرو گیر بیارید و دوئل کنین. اگه هم مردین، لطفا جنازه هاشونو جمع کنین بیارین پیش من که بخور... منظورم اینه که ببرید به قبرستونو و دفنشون کنید. مشق کسایی که مردن، صفر میشه و حق شرکت در کلاس امتحانو ندارن.

یک دانش آموز، دستش را بالا آورد. ولی بدون شنیدن اجازه گفت:
- ولی پروفسور. وقتی مردیم که نمی تونیم تو کلاسا شرکت...
- همینی که گفتم. ولی از الان خیال روحاتونو که قراره بره پیش مرلین رو راحت کنم که کسایی که شما را کشتن، از انظباطشون کم میشه. چون خلاف درس من عمل کردن. هر اعتراضیم که بکنید، از کلاس می ندازمتون بیرون.

ماتیلدا و تانکس، صداهای آرام و به نظر خوشحال را از پشت سرشان شنیدند که داشتند می گفتند:
- خدا رو شکر که نگفت می کنمتون سوسیس بلغاری درجه یک!

آقای گری بک، خیلی هم شنوایش بد نبود و متاسفانه، از شانس بد جادوآموزان، این جمله را شنید.
- می خواین که سوسیس بلغاری درجه ی یک بشید؟! بعد کلاس، شما چهار تا اسلایترینی رو کار دارم. تدریستونم که تموم شد خدا رو شکر! برید گمش... یعنی برین سوسیس بلغاری ها.

همه با وحشت به هم دیگر نگاه کردند و برای اینکه به سرنوشت چهار اسلایترینی، دچار نشوند، دو پای دیگر قرض گرفتند و سریع آنجا را ترک کردند. در این بین، بالاخره تانکس و ماتیلدا به جای خلوت و امنی رسیدند و سعی کردند نفس بکشند. خیلی عجیب بود که کسی آنجا نبود.

آنجا، جایی جز کتابخانه نبود و آنها انتظار داشتند که حداقل یک دانه هرمیون گرنجر را ببینند. ولی مثل اینکه، او هم جایی غیر از کتابخانه از دست پروفسور گری بک، پناهنده شده بود. پس آنجا تنها کتاب ها و دو هافلپافی بودند. صاحب کتابخانه هم هیچ و پوچ شده بود.

- خیلی عجیب نیست که اینجا خالیه؟
- چرا ماتیلدا! من صدای سیفون دستشویی و حتی شلنگش رو ناشی از صاحب کتابخونه، نمی شنوم!
- حتی پشه ای مثل لینی، که مشقمون رو انجام ندادیم، اینجا نیست که مارو نیش بزنه!!
- میای اطرافو ببینیم؟ تو چپ، من راست. یه وقت نری تو قسمت ممنوعه.
- انقدارا هم که فکر می کنی، احمق نیستم!

هر دو، بعد مکالمه ی جذابشان، رفتند که دنبال پشه ای، مگسی، چیزی بگردند. ماتیلدا از سمت راست خیلی موفق شد. چون یه مگس و خاک روی یه کتاب جلد خاکستری دید. و از آنطرف، تانکس ذره بین به دست، در قفسه ها راه میرفت و متاسفانه، او نه تنها چیزی پیدا نکرد، بلکه کمر درد شدیدی هم گرفت. ماتیلدا چشمانش از خوشحالی، برای پیدا کردن یک پشه ی دیگر، برق می زد و همین موقع دو نفر جلویش سبز شدند.

یوآن و پنه لوپه ی ریونکلاوی، روبروی ماتیلدا ایستاده بودند و با چهره های بی روح، به او نگاه می کردند. یوآن قدم خطرناکی را به سمت هافلپافی سکته کرده از ترس، برداشت.

- چطوری ماتیلدا؟
- آم... خوبم! تو چطوری؟
- عالی. فکر می کنی چرا اینجاییم؟
- برای اینکه بگین که ترمو افتادم و یا... آهان. ریون و هافل چند روز دیگه کوییدیچشون شروع میشه. و شما اومدین که منو بکشین؟
- آره. اما نه به این دلیل.

پنه لوپه قدمی برداشت و ماتیلدا یک پایش را عقب گذاشت. کم کم داشت مطمئن میشد که آن دو، مثل همیشه نبودند.

- خوبین؟
- تانکس کجاست؟
- دستشویی!

ماتیلدا این را گفت و پا به فرار گذاشت و مدام اسم تانکس را صدا زد. و بالاخره، یکی از ندا های ماتیلدا به گوش تانکس، از فاصله ی بسیار دور رسید و او دست از کارش برداشت. با صدای بلندتر از ماتیلدا گفت:
- چی شده؟ اصن کجایی؟؟
- انقدرض... تو این شرایطم نمی تونم یه چیز بد بهت بگم! وگرنه جرم میدی بابا.بیا کمک کن! فقط همونجایی که وایسادی، وایسا که من بیام.

تانکس سردرگم مانده بود که چه شده است. ولی همانجا، در سر جای خودش ایستاد که بالاخره صدای نفس نفس کسی را شنید و ثانیه ای بعد، ماتیلدای خسته، پدیدار شد.

- چی شده؟
- الان می بینی.

ناگهان از پشت ماتیلدا دو نفر ریونی، یعنی پنی و یوآن ظاهر شدند و برای تانکس عجیب نبود.
- سلام ریونی ها!
- تانکس خنگ، به صورتشون نگاه کن!

او همینکاری که ماتیلدا گفته بود را انجام داد و با دقت به چهره هایشان نگاه کرد. ولی به دقت نیاز نبود. تانکس، ناگهان نفسش بند آمد.

- ماتیلدا بیا نزدیک من و چوبدستیتو در بیار!
- من از قبل اینکارو کردم. مگه تو مامانمی که میگی بیا پیشم؟ انگار یه پناهگاست.
- ماتیلدا! اینا توشون روح سرگردون رفته.
- روح سرگردون چیه؟
- مگه کتاب هری پاترو نخوندی؟!
- معلومه که نه!
- به هر حال، اینا توسط اونا تسخیر شدن و نفر اولی که به چشمشون بخوره، می خوان که بکشن.
- لعنت به هر چی روحه! اونم از نوع سرگردونه. البته غیر از پیوز گلی.
- مگه اون سرگردونه؟؟
- بعدا توضیح میدم! الان وقت اجرا کردن مشق پروفسور گری بکه!!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۷

مرلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۶ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
از خیابان پریت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سلام استاد من تازه واردم چگونه برای گروهم می توانم امتیاز جمع آوری کنم ودر کلاس باید چه کار هایی انجام بدم



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تدریس جلسه چهارم تغییر شکل


فنریر با آرامش تمام، در کلاس را باز کرد و وارد شد.
دانش آموزان گوش تا گوش نشسته بودند و منتظر شروع، و بیشتر از آن، منتظر اتمام کلاس بودند. بهرحال جلسه آخر بود و بالاخره میتوانستند رها شوند و بروند پی عیش و نوششان.
فنریر روی صندلی خود نشست. بدون هیچ حرفی.
دانش آموزان هم که حس کردند استاد این جلسه فقط میخواهد وقت تلف کند و درس ندارند، شروع کردند به گل یا پوچ بازی کردن و مگس پراندن.

- تو!

تمام کلاس با این فریاد هیجان زده فنریر از جای خود پریدند. و البته همگی به سرعت از مقابل انگشت فنریر جا خالی دادند تا فنریر دیوار را مورد خطاب قرار دهد و حتی دیوار هم از خوف مورد خطاب قرار گرفته شدن توسط فنریر فرو بریزد و کلی خرج روی دست مدیریت هاگوارتز بیفتد.

- اوه... عیب نداره... باید آروم تر میگفتم. ولی خب نگران نباشید، در هر صورت کاری که دارم باهاتون، زیاد خطرناک و ناجور نیست. یکم شاید.

سپس نگاهش به دیوار خراب شده افتاد، و اینبار با لحنی که سعی میکرد اندکی ملایم تر باشد، رو به دانش آموزان کرد و گفت:
- امروز جلسه آخر هست و درسی که بهتون میدم، راجع به همکاریه... بیشتر میخوام درس اخلاق بدم بهتون.

دانش آموزان آب دهان خود را قورت دادند. امیدوار بودند این درس اخلاق و همکاری، راجع به تعمیر کردن دیوار خراب شده کلاس به دور از چشم مدیریت نباشد.
حالت نگاه و لحن حرف زدن فنریر، از ملایم، به اندکی بدجنسی و حتی شیطنت تغییر کرد.
- تا حالا شده سعی کنید با طلسم های تغییر شکل دوئل کنید؟

ملت دانش آموز سرشان را به نشانه نفی تکان دادند و سعی کردند خود را هرچه مظلوم تر نشان دهند.

- خیلی خوبه... تکلیف این جلسه، بهتون این فرصت رو میده دقیقا... و با توجه به طلسم هایی که اینجا یاد گرفتید و از توی کتابا یا خودتون ساختید و میسازید، مطمئنم که چیز جالبی از آب در میاد.

فنریر به سوی تخته سیاه رفت، و با گچ، با خط خرچنگ و قورباغه و تسترالی، شروع کرد به نوشتن.
نقل قول:
تکلیف این جلسه راجع به این هست، یک هم تیمی از بین هم گروهی هاتون پیدا میکنید... یک سوژه رو شروع میکنید، راجع به دوئل با یک یا دو نفر، یا حتی چند نفر، نیاز نیست حریف هاتون قاعدتا واقعی باشن و از بین اعضای سایت، فقط هم تیمیتون مهمه که واقعی باشه. توی این دوئل، از هرچی طلسم تغییر شکل که بلدید، چه از توی کتاب، و چه ساختگی (البته به شرطی که حد و مرز منطق رو نشکنید، مثلا خودتون رو تغییر ندید به اژدها و حریف رو خاکستر کنید. )، توی این سوژه که شروع کردید به صورت دو پستی با هم تیمیتون، دوئل میکنید با حریف... اینکه چرا میخواید دوئل کنید، چرا قراره که شرایط دوئل فقط با طلسم هایی تغییر شکل باشه و نتیجه چی میشه، چیا تغییر میکنن و چی میشه رو کامل شرح بدید... و زنده بمونید، حریفتون رو هم نکشید، مگر اینکه بخواد شما رو بکشه. این خیلی نکته مهمیه. سوالی هم اگر داشتید، قطعا بپرسید در پیام شخصی.


- خب دیگه... یادداشتش کنید و برید بیرون، میخوام باربیکیو پارتی راه بندازم تو کلاس.

ملت دانش آموز به سرعت تکلیف را یادداشت کردند و به فنریری که از کمد گوشه کلاس، داشت سوسیس های به سیخ کشیده شده و یک عدد باربیکیو را خارج میکردند، نگاه کردند و به سرعت از کلاس خارج شدند. سعی هم کردند اصلا به این فکر نکنند که سوسیس ها از چه جانور یا انسانسی ساخته شده.




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۲۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
نمرات جلسه سوم تغییر شکل


گریفیندور:

همیش فراتر: 18

سوژه به خودیِ خود خوب بود همیش... ولی از نظر ظاهر نیاز به کار داری روش. یه چندتا مثال برات میزنم.

نقل قول:
من کاره دیگه ای باهات داشتم .

کارِ دیگه.

نقل قول:
سپس با عجله به سمت خروجی مدرسه حرکت.

فعل جمله کو؟!

نقل قول:
سپس چوبدستی اش را در اورد و فنجان را نشانه گرفت

سپس چوبدستی اش را در اورد و فنجان را نشانه گرفت:

این اشکالات رو میشه خیلی راحت حل کرد... همه ش هم نشانه بی دقتی هستن. همیشه قبل از ارسال پست هات، یک دور بخونشون. خیلی راحت میتونی حلشون کنی.
موفق باشی.

هرمیون گرنجر: 20 + 3

گرگِ تفی واقعا؟

رون ویزلی: 17.5

اینجارو میتونستی یه کاری کنی... اولِ پستت رو با دیالوگ شروع کنی، و بعد توصیف کنی.
یعنی:
نقل قول:
- آخه این چه وضعشه! من بگیرم فلان چیز رو بگیرم به گرگ تبدیل کنم که چی بشه؟! هان؟!

اول این دیالوگ و بعد توصیفات و ادامه رول... به نظرم جالب تر میشد پستت. البته الانم خوبه، ولی اینطوری بهتر از خوب میشد حتی.

نقل قول:
هرماینی، در حالی که دفتری را که در آن تکالیف کلاس ها را انجام می داد می بست و برای رفتن به کلاس دیگری آماده میشد، به آن دو کله تهی گفت:

این "کله تهی" الان از مواردی بود که احساسات نویسنده رو قاطی رولت کردی. میتونستی اسمشون رو بنویسی، یا میتونستی بنویسی "به دو دوست صمیمی". ولی اون "کله تهی" و در مواردی بعد از این، "نادان" که نوشتی، حالت این رو دارن که نویسنده میخواد احساسات خودشو به زور به خواننده بده. زیاد جالب نیست.

نقل قول:
رون و ادوارد که بر لب دریاچه نشسته، گذر عمر می دیدند

چرا فعل جمله اول رو حذف کردی؟ اگر فعل هر دو جمله "می دیدند" بود، مجاز بودی این کار رو بکنی، ولی اینجا کاملا غیر مجاز بودی.
رون و ادوارد که بر لب دریاچه نشسته بودند و گذر عمر می دیدند...

نقل قول:
رون به سانتوری که پشت به آنها ایستاده بود نگاه کرد و برای اولین بار در عمرش توانست یک ورد را درست اجرا کند.

- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!

چرا دوتا اینتر زدی برای دیالوگ رون؟
رون به سانتوری که پشت به آنها ایستاده بود نگاه کرد و برای اولین بار در عمرش توانست یک ورد را درست اجرا کند.
- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!


و اما در ادامه... تغییرات سانتور، اتفاقاتی که افتاد، و واکنش فنریر، جالب بودن... خنده دار بود.
موفق باشی.

ادوارد: 20

منتظر دیدن یکی از نمایش هات هستم خلاصه.

هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 18.5 + 1

شروعت خوب بوده ماتیلدا، راضیم از شروعت.
فقط یه نکته در مورد لحن رولت... شاید نکته خیلی کوچیکی باشه، ولی خب رعایت کردنش خالی از ضرر نیست و میتونه به کیفیت رولت هم کمک کنه.
نقل قول:
منم برای اینکه بگم خیلی خوب متوجه شدم، با لحن سرسختانه ای لب به سخن گشودم.

نقل قول:
سدریکم به پاهایم ضربه زد و با دستش به پیشانی اش زد که یعنی خراب کردی!

توی این دو قسمت، اون "منم" و "سدریکم" حالت کتابی بودن جملات رو بهم زدن... یه حالت دوگانگی هرچند خیلی ریزی به وجود آوردن. باید نوشته میشدن "من هم" و "سدریک هم".

نقل قول:
سدریکم به پاهایم ضربه زد و با دستش به پیشانی اش زد که یعنی خراب کردی!

اینجا شکلک اضافه بود، وقتی تونستی با توصیف نشون بدی که خراب کردی، دیگه نیازی به اضافه کردن شکلک نیست. اگر موضوعی بود که با توصیف نمیتونستی نشون بدی، میشد از شکلک استفاده کرد. ولی اینجا نیازی نبوده.

نقل قول:
من چشمانم از شیطنت برق زد و همین موقع، زنگ خورد.

"من" اضافه بود اول جمله. این هم از اون مواردی هست که از "روان" بودن جمله کم میکنه.
چشمانم از شیطنت برق زد و همین موقع، زنگ خورد.

نقل قول:
از تختم پا شدم و ورد را با صدایی بسیار آرام بر زبان آوردم.

-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

دیالوگ رو از شخص گوینده ش فاصله ننداز.
از تختم پا شدم و ورد را با صدایی بسیار آرام بر زبان آوردم.
-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

و اینکه "پا شدم" هم باز حالت محاوره ای داره. اگر میخوای کتابی بنویسی، باید مینوشتی "بلند شدم".

نقل قول:
تمام آن را خز خاکستری رنگ( جدا چرا خاکستری بود؟ شاید انقدر پیره که موهاش سفید شده!) پر شد.

این تیکه پرانتز، حالت حواس پرتی ایجاد میکنه... و جالب نیست این حرکت. میتونستی به این شکل بنویسیش:
تمام آن را خز خاکستری رنگی که نمیدانم رنگ طبیعی پوستش بود، یا به خاطر سن زیاد، پوشانده بود...

ببین، رولت خوب بود، جالب بود، دیالوگات هم خوب بود، ولی یه نکته در مورد پایانش... پایانش رو حس میکنم خیلی ناگهانی تموم کردی، آخرش میتونستی حتی در یک جمله بنویسی مثلا ماتیلدا صبح منتظر بود قیافه بقیه هم گروهی هاش رو با دیدن پتو ببینه... اینطوری میتونستی از اون لبخند شیطانی که ماتیلدا اول پست زد هم استفاده بهینه ای بکنی.
در کل جا داری برای بهتر شدن... فعالیت کن، رول بزن، و سعی کن دلایل مسخره ای که حتی شاید دور از ذهن و عقل و منطق باشن رو پیدا کنی. اینطوری طنزهات خیلیم قوی تر میشن.
موفق باشی.

نیمفادورا تانکس: 17.5

سلام نیمفا.

شروعت خوب بود، کنجکاو کننده بود... این نکته خوبیه در شروع رولت.
و اما در ادامه رولت، توصیفاتت، حالت گفتن دیالوگ ها، مشخصه که طنزه... یا من اینطور فکر میکنم. و در نتیجه بهتر بود که از شکلک در انتهای دیالوگ هات استفاده کنی.

نقل قول:
_ خب اون می خواد با کاتاناش این بلارو به سرت بیاره؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.
_ خب اون می خواد با کاتاناش این بلارو به سرت بیاره؟

سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.


نقل قول:
_ میتونی از اون وردی که پرفسور گری بک یاد داده بود، استفاده کنی. همان که می توانستی وسیله ای را به گرگ تبدیل کنی.

دیالوگ هات رو چرا همچین میکنی؟ دیالوگ رو به صورت محاوره ای بنویس. انگار که اون شخصیت میخواد واقعا و به صورت عادی صحبت کنه. این دیالوگ الان باید اینطوری باشه:
_ میتونی از اون وردی که پرفسور گری بک یاد داده بود، استفاده کنی. همون که می تونستی وسیله ای رو به گرگ تبدیل کنی.

نقل قول:
پس باید دختر سامورایی را پیدا می کردم و ورد را روی کاتانایش انجام می دادم.

اینجا یه اشتباه مرتکب شدی... برای تموم کردن پستت عجله کردی.
اینجا اصلا نیازی نبود بری تاتسویارو پیدا کنی، نیمفادورا میتونست یه کاری کنه، یه جایی بره و بذاره که تاتسویا اون رو پیدا کنه. یا حتی بره یه جور دیگه اذیت کنه تاتسویا رو و بعد کاتاناش رو گرگ کنه. میشد حرکتای طنز زیادی انجام داد.

نقل قول:
شنیده بودم او دارد شمشیرش را آنجا تیز می کند.

این دم دست ترین سوژه ممکن بود، و نتیجتا زیاد جمله قوی ای از آب در نیومده. میتونستی بهونه های خنده دار تر و مسخره تری پیدا کنی.

ادامه و پایان رولت خوب بود... اما چندتا نکته رو در نهایت بگم.
توی پست های تکی، اصولا تا وقتی که شروع نکنی بیهودی بنویسی، میتونی هرچقدر خواستی بنویسی. یعنی محدودیت طولی نداری. نتیجتا راحت بنویس، مگر جایی که حس کنی کشش نداره، و یا داری ضعیف مینویسی. چند موردش رو هم بالا گفتم که از روی سوژه های احتمالی پریدی... نپر از این جور مواقع.
توی ایفای نقش هم فعالیت کن، فعالیتت رو فقط به کلاس ها محدود نکن.
موفق باشی.


ریونکلاو:

پنه لوپه کلیرواتر: 17

سلام پنی.

چرا انقدر با اینتر قهری؟

نقل قول:
_ به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ من ارشد ریونکلاوم و تمام نمراتم خوبه!

شروع فعلیت خوبه، ولی اگر با همین دیالوگ شروع میکردی و بعد میرفتی سراغ توصیف فضای خوابگاه و تاریکی، حتی بهترم میشد.

نقل قول:
همینطور که قدم هایش به آرامی در میان تاریکیِ سالن عمومی راه خود را پیدا می کردند نفس پر از حرصش هوا را شکافت و با عصبانیت لبش را گاز گرفت.
_ به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ من ارشد ریونکلاوم و تمام نمراتم خوبه!
پنی چشمانش را محکم به هم فشرد.

ببین، وقتی دیالوگ رو مینویسی و بعدش میخوای توصیفات رو بنویسی، دوتا اینتر بزن. دقت کن که بین دوتا دیالوگ این قاعده رو نداریم، فقط بین دیالوگ و توصیف بعدش. واسه همین حتی بولد کردم کلمه توصیفات رو. اینجا در اصل باید اینطوری نوشته میشد:
همینطور که قدم هایش به آرامی در میان تاریکیِ سالن عمومی راه خود را پیدا می کردند نفس پر از حرصش هوا را شکافت و با عصبانیت لبش را گاز گرفت.
_ به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ من ارشد ریونکلاوم و تمام نمراتم خوبه!

پنی چشمانش را محکم به هم فشرد.


نقل قول:
او به سرعت به دیوار چسبید.
_ چی میشه اگه کتلبورن باشی؟
اون وقت نشونت می دم دنیا دست کیه!

چرا بین دیالوگ اینتر زدی؟ اینجا رو باید یه سره پشت سر هم مینوشتی. به این صورت:
او به سرعت به دیوار چسبید.
_ چی میشه اگه کتلبورن باشی؟ اون وقت نشونت می دم دنیا دست کیه!


نقل قول:
_ کانورتو ولفیو!

من طلسم رو چی گفته بودم توی پست تدریسم؟ مواظب باش که توی پست های ادامه دار یه وقت همچین بی دقتی هایی نکنی.

سوژه رو جالب پیش بردی، تبدیل کردن ردا به گرگ هم به موقع بود. اینکه پروفسور کتلبورن هم مرگخوار و نفوذی بود، سوژه جالبی بود. و در کل خوبی، فقط ظاهر پست هات رو بهتر کن.
موفق باشی.

آندریا کگورت: 17.5

سلام آندریا، خوش اومدی.

شروعت طنز عالی ای داره... خیلی خوشم اومد از طنزت.
فقط یه نکته... یکم سعی کن شروعتو ملایم تر کنی، یخورده فقط. البته الانم خوبه، ولی یکم اگر ملایم تر شه، یا حتی با یه توصیف کوتاه یا دیالوگ شروع شه، خیلیم بهتر میشه.

نقل قول:
تصمیم گرفت این تکلیف پر تنش را هم اکنون انجام دهد.
دخترک تازه وارد همچنان با مغز یک ربعی اش درحال تحلیل و تفسیر تکالیفش بود.

اینجا الان پاراگراف تموم شده بود. وقتی پاراگراف تموم میشه، دوتا اینتر بزن.
تصمیم گرفت این تکلیف پر تنش را هم اکنون انجام دهد.

دخترک تازه وارد همچنان با مغز یک ربعی اش درحال تحلیل و تفسیر تکالیفش بود.


نقل قول:
-اگه بابام بفهمه یه همچین دیوونه هایی تو هاگوارتز درس میخونن با یونیکورنِ بالدار میفرستتم کملوت واسه تحصیل چرا اینجوری میکنی ریونی؟

ببین دیالوگ دراکو خیلی خوب بود، ولی اون وسط، اون دوتا شکلکا یکم کار رو خراب کردن. دیگه بهرحال یا میتونه ریلکس باشه یا درحال تفکر.
ولی شکلک آخر رو، با توجه به اینکه حالت دراکو تغییر کرده، درست گذاشتی.

نقل قول:
آندریا که به علت خطاب شدن نام گروهش به جای اسم خودش به خوشحالیش اضافه شده بود با پوزیشن استاد معجون سازیش گفت:

-اسمم...آندریاست

ببین... اینجا آندریا بود که با پوزیشن استاد معجون سازیش یه دیالوگی گفت. درسته؟ یعنی توصیف، و آخرین فاعل، که "آندریا" هست، دیالوگ رو میگه. نتیجتا نباید دیالوگ رو ازش جدا کنیم. اینجا باید به این شکل نوشته بشه:
آندریا که به علت خطاب شدن نام گروهش به جای اسم خودش به خوشحالیش اضافه شده بود با پوزیشن استاد معجون سازیش گفت:
-اسمم...آندریاست!

و اما نکته دیگه... نکته دیگه اینکه شکلک هیچ وقت و هیچ جا، جای نقطه یا علامت تعجب در پایان جمله رو نمیگیره.

نقل قول:
(شاید بگین یارو با مغز یه ربعیش اینهمه تجزیه و تحلیل کرده مخش کامل بود دیگه چیکار میکرد در جواب باید بگم که در اثر همنشینی با خوبان بوده ریونی باش از هوش سرشار برخوردار باش اصن یه جا داریم که شاعر میگه : سال اولی بی مغز روزی چند پی ریونیان گرفت و مردم شد )

کاش اینجارو هم جزو توصیفاتت میاوردی، بدون شکلک البته. راحت هم میتونستی اینکارو بکنی البته.
شاید گفته شود که آندریا با آن مغز یک ربعیش چطور توانسته این همه تجزیه و تحلیل کند و اگر مخش کامل بود چه میشد؟ در جواب باید گفته شود که این ها همه در اثر همنشینی با خوبان است و...
در کل اینکه جمله رو تو پرانتز بنویسی، اونم با این حالت محاوره ای برعکس بقیه رولت، زیاد جالب نیست. آدم نمیدونه بخونه یا نخونه. یه حواس پرتی ایجاد میکنه. نتیجتا بنویسش جزو توصیفاتت، البته اگر حس میکنی لازمه اصلا نوشته بشه و اثری روی داستان یا خواننده داره.

نقل قول:
با این کار هم تلافی توهین به اسم خود را میگرفت
هم تکلیف خود را انجام داده و رفوزه نمیشود
و همچنین از یکی از اسطوره های خود دفاع کرده است

فقط در یک زمان های خیلی خیلی خاصی از شکلک توی توصیفات استفاده میکنیم. اینجا نیاز نبود. ولی شکل و طرز نوشتارت خیلی خوب بود... راضیم ازت.

نقل قول:
با پوزیشن فلش تو فصل سوم(اونجاش که میگه: ! I'am Flash) گفت: از جات جم نخور کله گچی!

ببین... این قسمت فقط برای یه عده کمی شاید جذاب باشه و بفهمن تو چه حالتیه، ولی برای کسی که این سریال رو ندیده، جذابیتی نداره. نتیجتا سعی کن از چیزایی که حس میکنی ممکنه برای عده زیادی ناآشنا باشه، استفاده نکنی.

پست رو خوب پیش بردی.
و باز هم میگم... طنزت خیلی عالیه. لذت بخشه خوندنش. اون جوجه جادوگرت هم خفن بود.
فقط همون روی مسائل ظاهری بیشتر دقت کن.
موفق باشی.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.