امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه
در آینه روشن از نور چوبدستی، به چشمان گود افتاده اش نگاه کرد.
سپس چرخید و دوباره پشت میز مطالعه کوچک گوشه سالن عمومی تالار گریفیندور نشست.
یک صفحه دیگر را ورق زد و به صفحه سیصد و نود و چهار کتاب دفاع در برابر جادوی سیاه رسید.
مبحث گرگینه ها.
فنریر با بی حوصلگی ده صفحه دیگر ورق زد و رسید به مبحث خون آشام ها.
- این رو که بلدم... خب دیگه... فردا بالاخره بیست میگیرم!
این را گفت، دیگر هم به این فکر نکرد که هرگز نمره قبولی دفاع در برابر جادوی سیاه را کسب نکرده، و سپس از جای خود بلند شد، از پله های خوابگاه بالا رفت، وارد خوابگاه شد و خودش را با صورت روی تخت خواب گرم و نرم انداخت.
تلاش کرد بخوابد.
نتوانست. سخت تلاش کرد و آنقدر سخت تر نتوانست که زیر خوابیدنش درد گرفت حتی... و البته که در تمام مدت، تصویر هشت بطری نوشابه انرژی زایی که یک ساعت پیش خورده بود، جلوی چشمش می آمد.
ساعت ها به همین ترتیب گذشتند، و فنریر با چشمانی کاملا باز به سقف نگاه میکرد...
تا اینکه بالاخره احساس کرد چشمانش دارند سنگین میشوند...
زییییینگ!چشمان گود رفته فنریر دوباره باز شدند. به طور کامل و همراه با رگ های سرخ و ورم کرده. فنریر همچون یک عدد ربات، از جای خود بلند شد، بدون توجه به بقیه گریفیندوری ها که در حال بیدار شدن بودند، به گوشه خوابگاه رفت، ساعت خوابگاه را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و برای صرف صبحانه به سرسرای بزرگ رفت.
فنریر در کنار بقیه گریفیندوری ها، صبحانه را خورد، حتی به یکدیگر خرده های نان پرتاب کردند و کلا احترام بین ناظر و دانش آموزان را به فراموشی سپردند که البته بعد از اینکه فنریر پاچه ادوارد را به صورت کاملا اتفاقی گاز گرفت، احترام بینشان بازگشت و فنریر هم بلند شد و به ست کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.
جلوی چندتا از دانش آموزان هم با زبانش، لب هایش را لیسید و آن ها با وحشت فرار کردند؛ و بالاخره به کلاس مورد نظرش در طبقه سوم رسید.
نفس عمیقی کشید، در کلاس را باز کرد و با چشم بسته وارد کلاس شد... و سپس بر اثر هجوم موجی از سرما، از جای خود پرید. اول میخواست فحش های ناجور و کالباس داری نثار روح پدر و مادر پیوز کند با این بچه تربیت کردنشان، اما بعد، با دیدن روحِ با وقاری که جلویش ایستاده بود، جلوی خود را گرفت.
- روح جدید اومده تو هاگوارتز؟ چه جالب.
- آقای گری بک، امیدوارم برای امتحانتون آماده باشید.
- اوه... پروفسور بونز. فکر نمیکردم خبر مرگ خنده... حزن بر انگیزتون واقعی باشه.
- حاشیه نریم... نظرتون چیه امتحانتون رو شروع کنیم؟ برای اینکه کاملا آماده بشید، لطفا اول این آب رو بنوشید...
فنریر به ظرف آبی که روی میز ادوارد بود، نگاه کرد. سپس آن را برداشت. ابتدا بویید، و بعد هم یک نفس نوشید. ابتدا مشکلی نداشت. اما پس از چند لحظه، حس کرد چیزی دارد در شکمش بالا و پایین میرود. اهمیتی نداد، احتمال داد که نوشیدنی های انرژی زای شب گذشته و صبحانه اش در حال مخلوط شدن در معده اش هستند و معده اش اندکی تعجب کرده.
فنریر گری بک، شانه ای بالا انداخت و به روح ادوارد که به نظر خسته میرسید، گفت:
- خب... مرحله بعدی چیه؟ خوردن شیر؟
ادوارد با حالتی مشکوک و ناامید گفت:
- نه... رو به رویی با یک بوگارت. ساده ترین امتحان رو برات در نظر گرفتم تا شاید بالاخره بتونی نمره قبولی رو بگیری.
فنریر کم آورد و سکوت کرد. اصولا در چنین مواقعی، یا طرفش را چنگ میزد، یا گاز میگرفت، اما در مقابل یک روح، هریک از این اقدامات تنها میتوانست باعث سرمای ناخوشایندی در وجود خودش شود. او نفس عمیقی کشید. میدانست که با مُرده ها نمیشود بحث کرد. در هر صورت شخص مرده، برنده بحث است. پس نتیجتا به سکوت و نفس عمیق کشیدن ادامه داد.
ادوارد با رضایت به فنریر نگاه کرد، سپس به صندوقی که در انتهای کلاس بود، اشاره کرد و گفت:
- بازش کن... و بدون دخالت دست. بوگارتش وحشیه. یهو دیدی پرید رو صورتت بوگارتی شدی.
فنریر با عصبانیت چوبدستی اش را بیرون کشید.
دل پیچه اش همینطور در حال شدیدتر شدن بود، و شکمش هم به قار و قور افتاده بود. با اینحال، وی با چهره ای سرخ شده با چوبدستی به صندوق اشاره کرد.
- آلوهومورا!
صندوق باز شد، و شخصی از درون آن بیرون آمد...
قدی بلند داشت، هیکلی عضلانی، و سری بیش از حد بزرگ که در زیر کلاه شنل قرمزش پنهان شده بود.
فنریر ثابت و با چوبدستی کشیده شده مقابل بوگارتش ایستاد.
بوگارت قدمی جلو گذاشت، سپس با آرامش تمام کلاه شنل قرمزش را پایین انداخت...
و فنریر کله شنل قرمزی را دید، اما روی کله وی، کله مادر بزرگش قرار داشت.
رنگ فنریر از قرمز، به سفید و سپس بنفش تغییر کرد، دلپیچه اش شدیدتر شد و با پاهای لرزانش، یک قدم به عقب برداشت.
- چیکار میکنی؟ بزن نابودش کن دیگه... وردش رو نمیدونی مگه؟
- من اینطوری اصن نمیتونم! من جفت اینارو کشتم، چرا اینا زنده ن؟ چرا انقدر عضلانی و بروسلی شدن اصلا؟!
- بابا این بوگارت خودته، یعنی تو خودت نمیدونی از شنل قرمزی و ننه بزرگش میترسی چون میترسی هضم نشده باشن و دهنت رو سرویس کنن؟
- نههعوووهاااااو!
بوگارت جلو آمد... چشم در چشم به فنریر نگاه کرد، و سپس شنل قرمزی و مادر بزرگش همزمان دهان هایشان را باز کردند تا دندان هایی عظیم و تیز را به نمایش بگذارند.
- یه کاری بکن الان دهنتو سرویس میکنن!
- دلپیچه دارم!
- اون به خاطر ظرف آب طلسم شده با "جادوی آب توبه" بود که دادم بهت خوردی... اگر بعد از شکست دادن بوگارتت توبه نکنی و سفید نشی، میمیری.
فنریر فریاد زد:
- عمرا توبه نمیکنم، طلسم رو هم یادم نیست.
- بابا طلسمش ریدیکیو...
پیش از آنکه ادوارد بتواند جمله اش را تمام کند، بوگارت شنل قرمزی روی فنریر پرید، و سر وی را با گاز مرگباری قطع کرد و همچون آدامس جوید.
قطعا این روش مرگ برای فنریر، بهتر از مرگ بعد از توبه بر اثر دلپیچه بود!
بوگارت پس از مرگ فنریر، شکل خود را از دست داد؛ اما ادوارد میتوانست شکل واقعی بوگارت را ببیند... حتی تلاش کرد چوبدستی بکشد، اما یادش افتاد که روح ها چوبدستی ندارند و بابایشان هم خبر ندارد. نتیجتا میخواست از طریق دیوار فرار کند، اما بوگارت بسیار سریع تر از وی بود، و با کوبیدن خودش به روح استاد سابق دفاع در برابر جادوی سیاه، کاملا وی را در خود حل کرد و یک آروغ بلند هم زد.
ساعت ها بعد، زمانی که دانش آموزان وارد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شدند، متوجه اتفاق افتاده شدند و مدیریت محترم هم پس از نوشیدن سه بطری نوشیدنی سگی، به این نتیجه رسید که نفرینی که سال ها قبل لرد سیاه برای اساتید دفاع در برابر جادوی سیاه تدارک دیده است، هنوز فعال است. نتیجتا پس از دریدن ردا و شکستن چند بطری خالی نوشیدنی، تا اطلاع ثانوی این کلاس را تعطیل کرد و دانش آموزان را هم فرستاد به تعطیلات تابستانی تا رستگار شوند.