http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... e_2018-08-03_20-34-08.pngهری برای پونزدهمین بار با بی حوصلگی کاغذ پوستی پر از اشتباه های ناشی از بی دقتیشو مچاله کرد و به گوشه ای از اتاقش درست جایی که قفس برنزی هدویگ قرار داشت پرتاب کرد تا به چهارده تای دیگه بپیونده .
جغد سفیدش لرزش خفیفی کرد و با هوهوی ضعیفی که نارضایتی از اون میبارید سرشو ۱۸۰ درجه به سمت مخالف هری برگردوند که نشونی از قهر کردنش میداد.
هری اما اعتنایی نکرد و بجاش از ته دل آرزو کرد که هرمیون اونجا بود و میتونست تو نوشتن مقاله ی مقاومت در برابر دیوانه سازها که اسنیپ براشون تعیین کرده بود کمکش کنه. اگه به خاطر علاقه ی شدیدش به درس دفاع در برابر جادوی سیاه نبود بی شک حاضر نمیشد تا نزدیکای سحر بی وقفه بیدار بمونه و وقت طلاییشو برای انجام تکالیف منفورترین استادش تو هاگوارتز بگذرونه.
چشمای متورم و سرخ شو با انگشت شصت و اشاره ش مالش داد و عینک دایره ایش رو به بالای بینیش روند و از پنجره به منظره خیابون نیمه روشن پریوت درایو خیره شد. شاید انتظار داشت تو همون لحظه فرد و جرج و رون با یه فورد آنجلیا غیر اونی که تو جنگل ممنوع پرسه میزد لب پنجره ترمز کننو در رو براش بزارن تا با هم به سمت پناهگاه پرواز کنن یا دامبلدور رو درحالیکه از غیب ظاهر شده ببینه که داره میاد دست هری رو بگیره وتا پناهگاه همراهیش کنه. . . .یا شایدم. . . توقع داشت یه جغد از طرف پدرخونده ش. . . سیریوس. . . به دستش برسه و بگه که هری من پشت اون پرده تو وزارتخونه زندانی شدم و هنوز زنده ام لطفا با کج منقار بیا اینجا و نجاتم بده.
با این فکر صورتشو با دو دستش پوشوند و سرشو بشدت به چپ و راست تکون داد . تازه موفق شده بود اون خاطره ی وحشتناک رو از سرش بیرون کنه و. . .
شترق!
هری بسرعت برق سرشو به سمتی از تاریکی که صدا ازش اومده بود برگردوند اما چون یادش رفته بود که مثل هدویگ یه جغد نیست از این کار پشیمون شد و گردنشو که از درون داغ شده و زق زق میکرد محکم گرفت و ناله کرد.
صدای جیر جیر تخت دادلی تو صدای بال و پر زدنا و هوهو کردنای هدویگ که از خواب نازش بیدار شده بود گم و شد در نتیجه درست موقعی که دادلی دستیگره در رو به سمت پایین خم کرد تا وارد اتاق شه هری از جاش پاشد و خودشو جلوی دادلی انداخت که تا نیمه در رو باز کرده بود و چشای گستاخش با کنجکاوی رو گوشه و کنار اتاق میچرخید.
وقتی بالاخره راضی شد که به هری نگاه کنه طلبکارانه یه لنگه ابروشو داد بالا و مثل بابا ورنون خرفتش غرید :
_اینجا چه غلطی داری میکنی؟
هری در جوابش زیر لب گفت:
_بهت توصیه میکنم تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی دادرز جون.
دادلی که خونش از حاضرجوابی هری به جوش اومده بود فشار بیشتری به در وارد کرد و گفت :
_از اونجایی که داری از جواب دادن به من سر باز میزنی معلومه که خعلی تنت میخاره،نه؟
هری که چهره ی بیخیالش حاکی از نداشتن حوصله برای ادامه دادن بحث بی فایده ش با دادلی بود پوزخند صداداری زد و گفت:
_خب اگع راستشو بخوای داشتم یه وردی رو امتحان میکردم.برای مواقعی که بعضیا بخوان مزاحمم بشن و قلدر بازی درآرن خیلی مفیده ، میدونی که. . . دیشب به سن قانونی جادو کردن بیرون از مدرسه رسیدم. . .
و از عمد چوبدستی تقلبی رو که فرد و جرج با سه جعبه ی پر از وسایل فروشگاه شوخی های ویزلی بمناسبت تولدش براش فرستاده بودن از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و در معرض دید دادلی قرار داد که ظاهرا کار ساز هم بود چون دادلی درحالی که دهنش باز و بسته میشد اما صدایی از توش در نمیومد آب دهنشو قورت داد و به سمت اتاقش پا تند کرد.
هری از این فرصت استفاده کرد و به سمت صدایی که چند دقیقه پیش شنیده بود برگشت . چوبدستیشو تکونی داد و زمزمه کرد:
_لوموس
و پاورچین پاورچین و با احتیاط حرکت کرد تا اینکه به رو قوری پارچه ای قرمز چهارخونه ای رسید که ازش صدای هق هق ضعیفی خارج میشد.هری آهسته سرشو خم کرد و موجود نحیفی با پوست سبز چروکیده ای رو زیر رو قوری دید که گوشهای بادبزن مانندش میلرزیدن و از دماغ دراز و نوک تیزش آب غلیظی چکه میکرد. هری بلافاصله اون موجود رو شناخت و با صدایی بی نهایت آروم و آمیخته به لحنی خوشحال و متعجب لب زد:
_دابی!!تو این وقت شب اینجا-
اما دابی پرید وسط حرفش و با آه و ناله گفت :
-دابی دونست قربان!هری پاتر به دابی گفت که هر وقت دابی خواست بیاد پیشش تو کمدش ظاهر شه و اگه مشنگ ها نبودن بیاد بیرون!ولی دابی ایندفعه فراموش کرد قربان.چون دابی باید یه موضوع خیلی مهم رو به هری پاتر گفت.واسه همین دابی هل شد قربان!!
قبل اینکه دابی سرشو به دیوار بکوبه و دوباره هق هق گریه رو سر بده هری از کمر جن خونگی رو گرفت و دستشو محکم رو دهنش فشار داد.سعی کرد دابی رو روی تخت بنشونه و یه تکه از کیک تولدشو که هرمیون براش فرستاده بود تو دهنشون بچپونه تا ساکتش کنه
بعد درحالیکه سعی میکرد آرومش کنه گفت:
_دابی تو حق نداری خودتو مجازات کنی ، هیچ کدوم از مشنگای این خونه نفهمیدن که تو اومدی و حتی دادلی هم بویی نبرد پس حالا یه نفس عمیق بکش و برام تعریف کن که دقیقا چیشده ، فعمیدی دابی؟این یه دستوره!
دابی رو قوری اش رو از سرش برداشت فین صداداری توش کرد که مسلما اگه هرمیون اونجا بود میگفت فشنگرین صدایی بوده که تو عمرم شنیده م!
بعد ناله ی ریزی کرد و با صدای جیر جیر مانندش گفت:
-دابی یه خبر بد واسه هری پاتر داشت قربان.دابی نخواست هری پاترو ناراحت کرد قربان ولی کریچر گفت که دابی حتما باید این خبرو به هری پاتر رسوند قربان.البته اون خیلی خوشحال بود که بستگان بانوی عزیزش خانم بلک دوباره به اون خونه برگشتن اما این یه خطر واقعی برای دوستای هری پاتر و ویزلی ها بود قربان!. . . .
هری که به وضوح تحت تاثیر حرفهای دابی قرار گرفته بود مات و متحیر نگاهشو به چشمای درشت و ورقلمبیده دابی دوخته و از یجا به بعد زمزمه های دابی به گوشش نرسید. اروم لب زد:
-مرگ خوارها...مالفوی و لسترنج....محفل!
تنها چیزی که یادش بود این بود که بدون فکر کردن به عواقب کارش که شامل بیدار شدن دورسلی ها یا به خطر انداختن جون خودش میشد از پله ها بسمت پایین سرازیر شد و با سرعتی که قبلن به یاد نداشت آذرخش و شنل نامرییشو برداشت و بر فراز خونه شماره چهار پریوت درایو و محله لیتل وینگینگ به سمت قرارگاه محفل ققنوس پرواز کرد.
درود فرزندم.
داستان خوبی بود. سوژه رو با سرعت خیلی خیلی مناسبی پیش بردی. هر صحنه رو هم به خوبی توصیف کردی و دربارش نوشتی.
اینم خیلی خوشم اومد که از خودت نوشتی و دیالوگ های جدیدی رو برای دابی و هری در نظر گرفتی. آفرین.
اینترها، علامت های نگارشی و دیالوگ ها هم خیلی خوب بودن.
نکته ای ندارم که بگم...
تایید شد.
مرحله بعدی: گروهبندی