هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۴ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره یک

ناگهان لبخند بر لبان آنان خشک شد... انگار که او حالا صاحب همه ی غم های دنیا بود. انگار از غم ساخته شده بود!
انعکاس صدای آن سلیطه قاتل مغز هری را بدرد میاورد؛ "من سیریوس بلکو کشتممم ... من اونو کشتم"
منبع صدا رفته رفته دور میشد ؛ انگار که لسترنج قصد داشت در صحنه قتل باقی نماند؛ الحق که ترسو و بزدل بود ، جدای از اینکه سیریوس را در اوج غفلت او کشت حالا از روبه‌رو شدن با یک نوجوان نیز طفره میرفت.


از چشمان هری فقط یک چیز را میشد خواند، انتقام!
نگاه های او شاید برای دوستانش چیز جدیدی بود ، چراکه تا این حد هری هیچ وقت علاقه به کشتن کسی نداشت!
همه آنها نگرانش بودند چه آنها که با هری به تله افتادند و چه آنهایی که برای نجات هری به اینجا آمده بودند.

هری اما فقط به انتقام فکر میکرد ، چند لحظه بعد دستان ریموس او را از حرکت بازداشت ، به نظر او از روبه رو شدن هری با بلاتریکس و سرنوشت نامعلوم جدال آنان ترسیده به نظر می آمد.
اما مگر میشود هری پاتر چیزی را بخواهد و به آن نرسد ، بالاخره هری خود را از دست ریموس آزاد کرد ، میدانست که اگر دیر بجنبد شاید آرزوی کشتن بِلا دیگر به این اندازه به او نزدیک نشود ، پس دوید انگار که یک تک شاخ بود و میخواست از دست شکارچی رهایی یابد البته به نظر میرسد اینجا شکارچی خود او باشد.

بلاتریکس تلو تلو خوران جلو می‌رفت ؛ شاید از پشت سر فرستادن طلسم شرافتمندانه نباشد اما در مقابل کسی که چیزی از شرافت نمیفهمد باید بی شرف بود!
"اکسپلیارموس" چوب دستی بلا از دستانش جدا شد و بر زمین افتاد. هری ادامه داد " لوکوموتور مورتیس " لسترنج از حرکت ایستاد و هری جلوتر رفت ، وقتش رسیده بود که هری دست خود را به خون انسانی آغشته کند؟ البته در مورد انسان بودن این زن شک داشت.

"بکشش" صدای آشنا با لحن آمرانه گوشش را آزرد؛ میدانست صدای ولدمورت است. لسترنج میخندید و هری گیج شده بود.
"هری تو نمیتونی دل رحم باشی! اون نزدیک ترین فرد بهتو کشت"ولدمورت با این جمله ادامه داد. نمی‌خواست بازیچه دست کسی باشد پس با تکان دادن چوپدستیش گفت:« کروشیو» درد تمام وجود مادام لسترنج را فرا گرفت ، ولدمورت که تلاشی برای نجات او نمیکرد گفت
"اگه بخوام راستشو بگم هری پاتر ، تو منو شگفت زده کردی"

نوک چوب دستیش را این بار به سمت ولدمورت گرفت ، ولدمورت پوزخندی زد و گفت "پسرک بیچاره"
طلسم هری به سمت ولدمورت پرتاب شد اما پیش از اینکه به ولدمورت برسد به خود هری برگشت!

هری به عقب پرتاب شد ، دوباره صدایی به گوشش رسید اما این بار آرامش بخش بود ، نگاهش به مبدا صدا باعث شد که دوباره پروفسور دامبلدور را ببیند انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بودند.
"بد موقع بیرون اومدی تام ، ممکنه مفتشا سر برسن"
ولدمورت چوب دستی خود را بیرون کشید و گفت
"تا اون موقع رفتم ، ولی خوشحال میشم دو تا جنازه ی دیگه رو به مجموع جنازه های اینجا اضافه کنم "

پیش از اینکه دوئل آغاز شد ولدمورت با یک اشارت دست طلسمی که گریبان پاهای بلاتریکس را گرفته بود را باز کرد بلا فورا گریخت.

شاید دیدن این دوئل برای هیچکس به اندازه مورخان جذاب نبود ، نبرد خیر و شر ، نبرد سفیدی و سیاهی ، نبرد شاید بزرگترین جادوگر سیاه و سفید قرن .
چوب دستی خوش ساخت دامبلدور در مقابل ولدمورت قرار گرفت لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت ، آرامش پیش از طوفان!

طلسم اول را ولدمورت پرتاب کرد و دامبلدور نیز با طلسمی به مقابله پرداخت ، ولدمورت چندان در قید و بند این طلسم ها نماند چند لحظه بعد او با اشارتی ماری از آتش ساخت و به طرف آنان فرستاد.
دامبلدور بلافاصله طلسم را به شکلی عجیب به سمت خود ولدمورت برگرداند، او با حرکت دادن دستش همه چیزهایی که به سمتش می آمد را به شکل شیشه هایی ریز درآورد، شیشه ها محیط وزراتخانه را عجیب تر کردند ؛ عکس وزیر نابود شد ، شیشه ها فرو ریختند.
دامبلدور که به عقب پرتاب شده بود سر هری را در بین دو دستش گرفت ، با ظاهر شدن کارآگاه ها ولدمورت که صدای خنده اش روان هری را پریشان کرده بود از مهلکه گریخت.

چهره ترسیده فاج نشان میداد تمامی ترس هایش به حقیقت پیوسته. او برگشته!
کینگزلی شکلبولت که پشت سر وزیر ایستاده بود و بی شک ارباب تاریکی را دیده بود به سمت وزیر رفت
"حالتون خوبه جناب وزیر؟ این درست نیست که اعضای وزراتخانه شما رو در این حال ببینن"
فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"

و همه می دانستند که همراه با او تاریکی و ظلم هم برگشته...

درود بر تو فرزندم.

جالب بود. منتها در مورد ظاهر دیالوگ هات، دیالوگ ها رو به این شکل بنویس:
نقل قول:
فاج فقط یک جمله گفت:
"اون برگشته"

حالت درستش اینه:
فاج فقط یک جمله گفت:
- اون برگشته!


و همین دیگه...
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۶ ۱۵:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۶ ۱۵:۰۹:۰۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷

هيلارى ارسكين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۰۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸
از همراه با ذهنم قصری دست و پا کردم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
کتابخانه غرق در آرامش و سکوت بود .دختری با موهای قهوه ای تنها در کتابخانه نشسته بود و کتاب قطور مشکی ای را با نفرت تمام می خواند . پسری با سردرگمی فراوان وارد شد حالش بسیار متشابه بغض بو د.پسرک آخرین دیدارش با آستوریا را مرور می کردو سپس با عصبانیت مشتی به دیوار می کوبید .او آرام زمزمه می کرد :باید از یک دختر مشورت بگیرم ،ولی آاستوریا منطق هم ندارد !
جینی نگاه بدی به دراکو انداخت و دراکو خودش را سریع جمع و جور کرد .ناگهان فکری به ذهنش رسید و با عجله خود را به آینه رساند و کروات سبز رنگش را مرتب کرد و رو به جینی رفت . صدایش را صاف کرد و گفت :
-می شه کمکم کنی ؟
-بگو .
-آستوریا از من خواسته دوتایی به سه جارو بریم .
-اینکه خیلی خوبه .
-کمک کن بهش جواب رد بدم .

جینی نگاه شرارت آمیزی کرد و گفت :
-اول پنج دقیقه چشمت رو ببند بعد حرف دلت رو بزن بعد با هم حرفتو درستش می کنیم .
-باشه

دراکو چشمش رو بست و گفت :
-آستوریا من علاقه ای ندارم با تو بیام .
-چی گفتی دراکو ؟
-عزیزم تو اینجا چه کار می کنی !
-الان دقیقا چی گفتی ؟
-داشتم می گفتم دارم ثانیه شماری می کنم برای دیدنت .
-خب عزیزم بیا بریم یک چیزی رو بت نشون بدم.
-نه !
-من رفتم سریع بیا !
-چشم عزیزم !

آستوریا با عصبانیت از کتابخانه خارج شد .
-تو چه کارکردی ویزلی !
-مقوله ای به نام انتقام .حالا برو که عشقت نابودت نکنه .
دراکو !!!!!!!!
دراکو با گریه از آنجا خارج شد .سپس جینی پاشد و کتاب «چگونه انتقام بگیریم ؟»را بست و با خنده کتابخانه را ترک کرد .

درود بر تو فرزندم.

اشکالات سوژه ای و ظاهری داری...
سوژه رو جا داشت بیشتر روش کار کنی و مانور کنی. یکم سریع پیش بردیش.
و اما اشکالات ظاهری...
فاصله بین دیالوگ ها و علائم نگارشی رو درست انجام دادی.
ولی نکته ای که میخوام بهت بگم، اینه که از یک علامت تعجب یا سوال استفاده کنی، کافیه. برای مثال در اینجا:
نقل قول:
دراکو !!!!!!!!

اینجا یک عدد علامت تعجب کافی بود.
و همینا دیگه...
به نظرم اشکالاتت با ورود به ایفای نقش حل میشن...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۱۹:۵۳:۱۸

Only Raven



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷

برد لیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۰ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
از LOVE NEW YORK CITY
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
به نام خدا/ تصویر شماره 5.
همراه با بچه های همسن و سالش که همگی 11 ساله بودند، پشت سر پروفسور لانگ باتم وارد سرسرای بزرگ میشود. نور خیره کننده ی سرسرا، چشمانش را نوازش میکنند. توجهش به هزاران شمع معلقی می افتد که سقف سرسرا را تزئین میکنند جلب میشود.قبلا بارها و بارها در مورد آنها، از برادرش جیمز شنیده بود. سعی میکند به همهمه ای که با ورودش به سرسرا، شنیده میشود توجهی نکند.
_ هی نگاه کن... لی لی پاتره... تک دختر هری پاتر.
_ یعنی تو کدوم گروه می افته؟
_بعید نیست مثل برادرش تو اسلایترین بیفته.
نگاهش به برادر بزرگش جیمز، که در میز گریفیندور نشسته بود گره میخورد. برادرش لبخند آرامبخشی به او میزند. سپس با نگاهش، دنبال برادر دیگرش، درمیز اسلایترین میگردد. آلبوس...
اورا میبیند که با دوست بلوند و رنگ پریده اش، پچ پچ میکند. دوستش را میشناسد. اسکورپیوس مالفوی... کسی که همه فکر میکنند، فرزند ولدمورت است.
همچنان خیره به اسکورپیوس مالفوی، نامش را میشنود، که پروفسور لانگ باتم صدا میکند. با شنیدن نامش، آلبوس را میبیند که حالا دیگر به او نگاه میکند. چهره اش عادی و چشمان سبزش بی روح بود.
از پله ها بالا رفت و روی صندلی نشست. خود را بالا کشید و سنگینی کلاه راروس سرش حس کرد... کم کم همه جا تاریک شد. کلاه تقریبا کل صورتش را پنهان کرده بود. سکوت سختی حاکم بود.
کلاه آرام زمزمه کرد: کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟
لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد: گریفیندوز.
صدای تشویق از سمت میز گریفیندور، کل سرسرا را پر کرده بود. آرامش خاصی وجودش را فرا گرفت. درست مثل لبخند جیمز... به سمت میز گریفیندور حرکت کرد. نگاهی به آلبوس انداخت. لبخند تلخی به او می زد که سرشار بود از حس خلاء. صدای اسکورپیوس را تشخیص داد که خطاب به آلبوس میگفت: آلبوس، واقعا انتظار داشتی بیفته اسلایترین؟ اسلایترین جای پاتر ها نیست!
سعی کرد بدون توجه به او، سمت جیمز برود. آیا واقعا برادرش «نحس» بود؟؟؟؟
نمایش تصویر

درود فرزندم.

خب سوژه از خودت بود اما خوشم اومد که به داستان ربطش دادی. این خوب بود که درمورد لیلی نوشتی و البته آلبوس که رفته بود به اسلی. به نظرم خوب هم بهش پرداختی.
توصیفات به اندازه بودن، به قدری که هم احساسات قابل لمس باشن هم خود فضای داستان.

دیالوگ ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن و با خط فاصله بنویسشون.
نقل قول:
کلاه آرام زمزمه کرد: کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟
لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد: گریفیندوز.


کلاه آرام زمزمه کرد:
- کدوم برادرت روترجیح میدی؟ جیمز؟ یا «فرزند نحس»؟ اصلا نظرت در مورد هافلپاف چطوره؟ اینجا چیزی نمیبینم! به اندازه کافی واسه ریونکلا باهوش هستی؟

لیلی بر خورد میلرزید... نظر خاصی نداشت. برایش فرقی نمی کرد. فقط می خواست تمام شود.کلاه قاضی دهانش را گشود و فریاد زد:
- گریفیندوز.


اما در کل خوب بود. خیلی خوب از داستان کتاب هشتم استفاده کردی. خلاقیت هم به کار بردی به نظرم.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط Nevbox در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۰:۱۲:۲۳
ویرایش شده توسط Nevbox در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۰:۳۴:۰۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۶:۰۶:۴۱

Instead of success in a base I hate, I prefer to loose in a base I enjoy.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۹ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

هيلارى ارسكين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۰۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸
از همراه با ذهنم قصری دست و پا کردم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
تصویر چهار
دراکو در حال قدم زدن در کتابخانه بود .آستوریا از او خواسته بود با هم به سه جارو بروندولی او علاقه ای نداشت .ناگهان با دیدن جینی فکری به سرش زد .
-می شه کمکم کنی
-حتما
-می شه بگی چه جوری به آستوریا جواب رد بدم.
-برای این کار اول پنج دقیقه صبر کن بعد با چشم بسته حرف دلت رو بزن بعد با هم تصحیحش می کنیم.

دراکو چشماش رو بست و گفت :
-من علاقه ای ندارم با تو بیام.
-برای چی ؟
-تو اینجا چه کار می کنی عزیزم.
-که نمیای
-من غلط کنم عزیزم.
-پس بریم.

و دراکو با گریه به راه افتاد.

درود بر تو فرزندم.

یکم سریع پیش بردی سوژه رو... توصیفاتت فوق العاده کم هستن... فضا سازیات همینطور. تا خواننده میخواد ارتباط برقرار کنه، تموم میشه پستت. بیشتر روی این موضوعات کار کن. و اما نکته آخر اینکه توی توصیفات، از شکلک استفاده نمیشه.
ولی نکات مثبتی هم داره پستت... از جمله اینکه علائم نگارشی و فاصله بین دیالوگ ها و توصیفات رو خوب میدونی. که خب خیلی خوبه و آفرین.
منتظرم که پست جدید و بهتری بنویسی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱ ۱۱:۱۴:۳۰

Only Raven



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۳ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لوسيوس مالفوىold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۸ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۵:۱۸ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
مکان: سرسرای عمومی قلعه هاگوارتز
زمان: شب شروع سال تحصیلی جدید در هاگوارتز

شلوغی خیلی زیادی توی سرسرای عمومی هست؛ دانش آموزای قدیمی و همگروهی بعد از سه ماه تعطیلات همدیگه رو دیدن و با هیجان دارن از همدیگه سوال میکنن که تابستونشون چطور گذشت. یکهو صدای کفش زنونه پاشنه بلندی به گوش همه میرسه و همه ساکت میشن. بعد از چند لحظه مکگوناگل در سرسرا رو باز میکنه و میاد تو. پشت سر اون یه سری بچه های قد و نیم قد وارد میشن. همه میدونن که اونا تازه واردن و فقط یازده سالشونه. ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.
مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته. طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه. بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.
توی جمعیت سال اولی ها اما یکی هست که شبیه بقیه تازه واردا با قیافه وحشت زده به مکگونگل نگاه نمیکنه. بلکه با یه چهره مصمم به میز گروه اسلترن نگاه می کنه. اون غرق توی تفکراتشه و خودش رو چند لحظه بعد پشت اون میز می بینه.
بلخره نوبت اون میشه و مکگونگال اسمش رو صدا میکنه: بلاتریکس بلک. اما اون تکون نمیخوره؛ چون هنوز توی دنیایی خودشه و نمی شنوه.
بعد از اینکه برای بار سوم مکگوناگل اسمش رو صدا میکنه با ضربه اروم نفر پشت سریش به خودش میاد. بلاتریکس یه نگاه خشم آلود به اونی که بهش سلقمه ای زد می کنه و بعد میره و روی چارپایه می شینه.
با اینکه تا قبل این لحظه اون مطمئن بود که گروهش اسلترن هست توی اون دقیقه یکهو ترس عجیبی به دلش می یوفته. با خودش می گه: اگه نرم استرن چی؟ اگه ابروی خانواده رو ببرم چی؟ اگه یه جادوگر خون خالص نباشم چی؟
لحظات برای بلاتریکس به کندی میگذره و تا اون لحظه از زندگیش این سخت ترین ساعتای عمرشه. ولی هنوز مکگوناگل کلاه رو روی سرش نذاشته کلاه داد میزنه: اسلترن.
همه دست میزنن و بلاتریکس می خواست از خوشحالی پرواز کنه ولی خوشحالی خاصی از خودش نشون نداد. نباید همین اول کار از خودش ضعفی نشون می داد و معلوم میشد که ترسیده بود که نکنه یکوقت نفوفته اسلترن. با غرور و وقار خاصی که از یک عضو خانواده بلک انتظار میره به سمت میز اسلترن میره.
دامبلدور هم در حال دست زدن به سبک خودش بود اما از پشت عینک هلالی شکلش با حواس جمعی بلاتریکس رو نگاه میکرد. اون می دونست که بلاتریکس یه دانش آموز عادی نخواهد بود. نه حتی یک جادوگر عادی.

درود بر تو فرزندم.

خوب نوشتی... سوژه رو خوب پیش بردی. ولی یه تعداد اشکال داری که من الان میگم بهت.
اول از همه در مورد پاراگراف بندیا. وقتی یک پاراگراف تموم میشه، با دوتا اینتر از پاراگراف بعدیش جدا میشه. برای مثال در اینجا:
نقل قول:
ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.
مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته.

اینجا باید بین این دو جمله، دوتا اینتر میخورد. به این شکل:
ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.

مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته.


و نکته دوم در مورد دیالوگ نویسی هست. دیالوگ ها باید به این شکل نوشته بشن:
نقل قول:
طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه. بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.

اینجا باید در اصل به این شکل نوشته بشه:
طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :
- هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه.

بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.


سوژه رو جالب پیش بردی. به خصوص بخش دامبلدور.
و اما نکته آخر... قبل از ارسال پستت، یک دور از روش بخون... یکی دو باری اسلیترین رو نوشته بودی اسلترن و استرن.
و در نهایت هم باید بگم که...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱ ۱۱:۱۰:۱۲


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۷ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... e_2018-08-03_20-34-08.png
هری برای پونزدهمین بار با بی حوصلگی کاغذ پوستی پر از اشتباه های ناشی از بی دقتیشو مچاله کرد و به گوشه ای از اتاقش درست جایی که قفس برنزی هدویگ قرار داشت پرتاب کرد تا به چهارده تای دیگه بپیونده .
جغد سفیدش لرزش خفیفی کرد و با هوهوی ضعیفی که نارضایتی از اون میبارید سرشو ۱۸۰ درجه به سمت مخالف هری برگردوند که نشونی از قهر کردنش میداد.

هری اما اعتنایی نکرد و بجاش از ته دل آرزو کرد که هرمیون اونجا بود و میتونست تو نوشتن مقاله ی مقاومت در برابر دیوانه سازها که اسنیپ براشون تعیین کرده بود کمکش کنه. اگه به خاطر علاقه ی شدیدش به درس دفاع در برابر جادوی سیاه نبود بی شک حاضر نمیشد تا نزدیکای سحر بی وقفه بیدار بمونه و وقت طلاییشو برای انجام تکالیف منفورترین استادش تو هاگوارتز بگذرونه.

چشمای متورم و سرخ شو با انگشت شصت و اشاره ش مالش داد و عینک دایره ایش رو به بالای بینیش روند و از پنجره به منظره خیابون نیمه روشن پریوت درایو خیره شد. شاید انتظار داشت تو همون لحظه فرد و جرج و رون با یه فورد آنجلیا غیر اونی که تو جنگل ممنوع پرسه میزد لب پنجره ترمز کننو در رو براش بزارن تا با هم به سمت پناهگاه پرواز کنن یا دامبلدور رو درحالیکه از غیب ظاهر شده ببینه که داره میاد دست هری رو بگیره وتا پناهگاه همراهیش کنه. . . .یا شایدم. . . توقع داشت یه جغد از طرف پدرخونده ش. . . سیریوس. . . به دستش برسه و بگه که هری من پشت اون پرده تو وزارتخونه زندانی شدم و هنوز زنده ام لطفا با کج منقار بیا اینجا و نجاتم بده.

با این فکر صورتشو با دو دستش پوشوند و سرشو بشدت به چپ و راست تکون داد . تازه موفق شده بود اون خاطره ی وحشتناک رو از سرش بیرون کنه و. . .

شترق!
هری بسرعت برق سرشو به سمتی از تاریکی که صدا ازش اومده بود برگردوند اما چون یادش رفته بود که مثل هدویگ یه جغد نیست از این کار پشیمون شد و گردنشو که از درون داغ شده و زق زق میکرد محکم گرفت و ناله کرد.
صدای جیر جیر تخت دادلی تو صدای بال و پر زدنا و هوهو کردنای هدویگ که از خواب نازش بیدار شده بود گم و شد در نتیجه درست موقعی که دادلی دستیگره در رو به سمت پایین خم کرد تا وارد اتاق شه هری از جاش پاشد و خودشو جلوی دادلی انداخت که تا نیمه در رو باز کرده بود و چشای گستاخش با کنجکاوی رو گوشه و کنار اتاق میچرخید.
وقتی بالاخره راضی شد که به هری نگاه کنه طلبکارانه یه لنگه ابروشو داد بالا و مثل بابا ورنون خرفتش غرید :
_اینجا چه غلطی داری میکنی؟
هری در جوابش زیر لب گفت:
_بهت توصیه میکنم تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی دادرز جون.
دادلی که خونش از حاضرجوابی هری به جوش اومده بود فشار بیشتری به در وارد کرد و گفت :
_از اونجایی که داری از جواب دادن به من سر باز میزنی معلومه که خعلی تنت میخاره،نه؟
هری که چهره ی بیخیالش حاکی از نداشتن حوصله برای ادامه دادن بحث بی فایده ش با دادلی بود پوزخند صداداری زد و گفت:
_خب اگع راستشو بخوای داشتم یه وردی رو امتحان میکردم.برای مواقعی که بعضیا بخوان مزاحمم بشن و قلدر بازی درآرن خیلی مفیده ، میدونی که. . . دیشب به سن قانونی جادو کردن بیرون از مدرسه رسیدم. . .

و از عمد چوبدستی تقلبی رو که فرد و جرج با سه جعبه ی پر از وسایل فروشگاه شوخی های ویزلی بمناسبت تولدش براش فرستاده بودن از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و در معرض دید دادلی قرار داد که ظاهرا کار ساز هم بود چون دادلی درحالی که دهنش باز و بسته میشد اما صدایی از توش در نمیومد آب دهنشو قورت داد و به سمت اتاقش پا تند کرد.
هری از این فرصت استفاده کرد و به سمت صدایی که چند دقیقه پیش شنیده بود برگشت . چوبدستیشو تکونی داد و زمزمه کرد:
_لوموس

و پاورچین پاورچین و با احتیاط حرکت کرد تا اینکه به رو قوری پارچه ای قرمز چهارخونه ای رسید که ازش صدای هق هق ضعیفی خارج میشد.هری آهسته سرشو خم کرد و موجود نحیفی با پوست سبز چروکیده ای رو زیر رو قوری دید که گوشهای بادبزن مانندش میلرزیدن و از دماغ دراز و نوک تیزش آب غلیظی چکه میکرد. هری بلافاصله اون موجود رو شناخت و با صدایی بی نهایت آروم و آمیخته به لحنی خوشحال و متعجب لب زد:
_دابی!!تو این وقت شب اینجا-

اما دابی پرید وسط حرفش و با آه و ناله گفت :
-دابی دونست قربان!هری پاتر به دابی گفت که هر وقت دابی خواست بیاد پیشش تو کمدش ظاهر شه و اگه مشنگ ها نبودن بیاد بیرون!ولی دابی ایندفعه فراموش کرد قربان.چون دابی باید یه موضوع خیلی مهم رو به هری پاتر گفت.واسه همین دابی هل شد قربان!!

قبل اینکه دابی سرشو به دیوار بکوبه و دوباره هق هق گریه رو سر بده هری از کمر جن خونگی رو گرفت و دستشو محکم رو دهنش فشار داد.سعی کرد دابی رو روی تخت بنشونه و یه تکه از کیک تولدشو که هرمیون براش فرستاده بود تو دهنشون بچپونه تا ساکتش کنه
بعد درحالیکه سعی میکرد آرومش کنه گفت:
_دابی تو حق نداری خودتو مجازات کنی ، هیچ کدوم از مشنگای این خونه نفهمیدن که تو اومدی و حتی دادلی هم بویی نبرد پس حالا یه نفس عمیق بکش و برام تعریف کن که دقیقا چیشده ، فعمیدی دابی؟این یه دستوره!

دابی رو قوری اش رو از سرش برداشت فین صداداری توش کرد که مسلما اگه هرمیون اونجا بود میگفت فشنگرین صدایی بوده که تو عمرم شنیده م!
بعد ناله ی ریزی کرد و با صدای جیر جیر مانندش گفت:
-دابی یه خبر بد واسه هری پاتر داشت قربان.دابی نخواست هری پاترو ناراحت کرد قربان ولی کریچر گفت که دابی حتما باید این خبرو به هری پاتر رسوند قربان.البته اون خیلی خوشحال بود که بستگان بانوی عزیزش خانم بلک دوباره به اون خونه برگشتن اما این یه خطر واقعی برای دوستای هری پاتر و ویزلی ها بود قربان!. . . .

هری که به وضوح تحت تاثیر حرفهای دابی قرار گرفته بود مات و متحیر نگاهشو به چشمای درشت و ورقلمبیده دابی دوخته و از یجا به بعد زمزمه های دابی به گوشش نرسید. اروم لب زد:
-مرگ خوارها...مالفوی و لسترنج....محفل!

تنها چیزی که یادش بود این بود که بدون فکر کردن به عواقب کارش که شامل بیدار شدن دورسلی ها یا به خطر انداختن جون خودش میشد از پله ها بسمت پایین سرازیر شد و با سرعتی که قبلن به یاد نداشت آذرخش و شنل نامرییشو برداشت و بر فراز خونه شماره چهار پریوت درایو و محله لیتل وینگینگ به سمت قرارگاه محفل ققنوس پرواز کرد.

درود فرزندم.

داستان خوبی بود. سوژه رو با سرعت خیلی خیلی مناسبی پیش بردی. هر صحنه رو هم به خوبی توصیف کردی و دربارش نوشتی.
اینم خیلی خوشم اومد که از خودت نوشتی و دیالوگ های جدیدی رو برای دابی و هری در نظر گرفتی. آفرین.

اینترها، علامت های نگارشی و دیالوگ ها هم خیلی خوب بودن.

نکته ای ندارم که بگم...
تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۲۰:۳۵:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تصویر شماره 5:

اینقدر ریزه میزه بود که زمانی که اسمش را خواندند همه طوری تعجب کردند که انگار یک تکشاخ را در میان سالن اجتماعات دیده اند!
اما خودش عین خیالش هم نبود. انگار نه انگار که نگاه های خیره ای وجود داشت و نه پچ پچ هایی و نه دهان های باز مانده، با خیال آسوده از پله ها بالا رفت و روی صندلی که در مرکز دید همگان به نمایش گذاشته شده بود نشست، حتی 25درصد حجم صندلی را هم اشغال نمی کرد. پروفسور مک گونگال زمانی میخواست که کلاه گروه بندی را روی سر او بگذارد خودش را بالاتر کشید ولی زمانی که کلاه تا نیمه های کمرش رسید و میان کلاه ناپدید شد صدای قهقهه کل دانش آموزان بلند شد; صدای کلاه باعث قطع شدن خنده هاشد:
-خوب یه استعداد خاص دیگه در هاگوارتز بزار ببینم تو رو کجا بزارم. ...

درود فرزندم.

این خیلی کوتاه بود. درست بود که شباهت هایی به داستان داشت، اما خیلی کوتاه بود. سوژه بدون پایان مونده. یه حالتیه که انگار از وسط داستانت بریدی و اینجا گذاشتیش.
به صحنه ها بیشتر بپرداز. درمورد احساسات و فضا بیشتر توضیح بده. آروم آروم و قدم به قدم سعی کن سوژه رو پیش ببری و در نقطه خوبی به پایان برسونش.

علامت های نگارشی رو هم فراموش نکن. این علامت ها هستن که نشون میدن جمله کجا تموم شده و یا خواننده باید کجا توقف کنه.

به نظرم میتونی خیلی خیلی بهتر بنویسی، پس فعلا...
تایید نشد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط Ramia در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۰ ۲۱:۲۰:۳۸
ویرایش شده توسط Ramia در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۰ ۲۱:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۶:۱۸:۴۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۲۰:۱۷:۵۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
تصویر شماره ۳ (اسنیپ مقابل آینه نفاق)
+ تو باید بیشتر از اینا به کاری که میکنی فکر کنی ، باید زودتر مشخص کنی که طرف کی هستی وگرنه همین روزهاس که بزرگترین کابوست بشم کویرل.
- پرفسور اسنیپ؟!!
+ تو اینجا چه غلطی میکنی پیر خرفت ؟
. فیلچ یه فانوس شکسته رو میاره بالا و توجه اسنیپ و کویرل به فانوس جلب میشه ، به سرعت اسنیپ نگاهشو رو فیلچ برمیگردونه ، چیزی نمیگه ولی میشه از نگاهش خوند که با نفرت شدیدی میخواد بگه به نفعته چیز مهمی باشه خدمتکار احمق.
- اینو تو بخش ممنوعه پیدا کردم قربان ، این یعنی یکی از اون جونورا تویه تختش نیست...
.از پشت سر اسنیپ صدای پا میاد ، اون برمیگرده ولی کسیو نمیبینه .
اسنیپ یقیه کویرل رو ول میکنه وبا سرعت به سمت راهرویی میره که صدای پا داره میره ، کویرل از فرست استفاده میکنه و از صحنه خارج میشه .
اسنیپ به دنبال صدا وارد یه اتاق میشه ، اتاق تاریکه و فقط یه پرتوی ضعیف از پنجره یه اتاق روی آینه وسط سالن افتاده .
آینه توجه اسنیپو جلب کرده ، صدای پایی هم در کار نیست ، اسنیپ میره مقابل آینه.
+ این لعنتی دیگه چیه .
.چشماشو جمع میکنه و به تصویری که در آینه هست خیره میشه و یک لحظه شکه میشه :
+ لی لی ؟ این تویی؟ 
-تصویر توی آینه به سوروس لبخند میزنه و سرشو میزاره رو شونش.
سوروس سرشو به پهلو میچرخونه که مطما شه واقعیه یا فقط یه تصور شیرین که داره براش تلخ ترین خاطراتشو مرور میکنه ...
+ لی لی ، پسره ، چشمای تورو داره... ولی اخلاقش کاملا به اون عوضی رفته و فوق العاده مغروره ، همش دوسداره تو چشم باشه ، با دیدنش نمیدونم خوشحال باشم یا عصبی وقتی چشماشو میبینم انگار تویی که داری به من نگاه میکنی ولی وقتی دهن وا میکنه اون یه پاتره تمام عیاره .
- تصویر با یه اندوه خاصی سرشو میندازه پایین و زیر چشمی سوروسو نگاه میکنه.
+ لی لی باید بدونی با تمام حس تنفری که از پدرش دارم با تمام وجودم ازش مراقبت میکنم ، فقط برای اینکه مرگ تو بی هدف نباشه.
.صدای بسته شدن در افکار اسنیپو درهم میپاشه و برمیگرده به سمت در نگاه میکنه ، وقتی چیزی نمیبینه دوباره به سمت آینه برمیگرده ، اما دیگه از لی لی خبری نیست و اون فقط تصویر خودشو میبینه ...
.
+ روووون ، رووون پاشو باید یه چیز مهم بهت بگم .
- هری هیچ میدونی ساعت چنده ؟؟؟


درود فرزندم.

توصیفاتت بد نبودن اگرچه جا داشتن بیشتر باشن. میتونستی خیلی از صحنه ها رو بیشتر توضیح بدی و درباره شون بدی، اما با این حال سوژه رو خوب بردی جلو.
فقط آخرش به نظرم میتونست خیلی بهتر تموم شه.

قبل علامت های نگارشیت اسپیس نزن. و فقط از خط تیره برای دیالوگ ها استفاده کن، درواقع لازم نبود برای توصیفات تصویر درون آینه از خط تیره استفاده کنی.
و دیالوگ ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.ای طوری:
نقل قول:
.چشماشو جمع میکنه و به تصویری که در آینه هست خیره میشه و یک لحظه شکه میشه :
+ لی لی ؟ این تویی؟ 
-تصویر توی آینه به سوروس لبخند میزنه و سرشو میزاره رو شونش.


چشماشو جمع میکنه و به تصویری که در آینه هست خیره میشه و یک لحظه شکه میشه.
- لی لی؟ این تویی؟ 

تصویر توی آینه به سوروس لبخند میزنه و سرشو میزاره رو شونش.


درهرحال به نظرم بد نبود. اگرچه جای کار زیاد داشت اما به نظرم وقتی وارد ایفا شی بهتر میشی...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۰ ۵:۵۶:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
صدای قطرات آبی که از شیرهای زنگ زده میچکید در دستشویی انعکاسی عارفانه می یافت.
ناگهان پسری با موهای طلایی وارد فضای عارفانه مستراح شد.
پسرک تا به آینه دستشویی میرتل گریان رسید و صورت بی رنگ و رویش را دید، قطرات اشکش شروع به باریدن کرد.

روح دخترک به او چشم دوخت؛ باورش نمیشد که پسر ها هم ممکن است گریه کنند!
- چیشده که داری گریه میکنی؟

دراکو از جایش پرید و به بالای سرش نگاه کرد و میرتل گریان را دید، زود اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که سعی می کرد قوی به نظر برسد، گفت:
- گریه؟کی من؟نه داشتم پیاز خرد میکردم!
-
- یعنی اممم اصلا کی به تو گفته بیای زاغ سیاه مردمو چوب بزنی؟آدم تو دستشویی این مدرسه هم آرامش نداره!
- ببین منم همیشه گریه میکنم، درواقع همه گریه میکنند، عیبی نداره که! اصلا بیا باهم گریه کنیم!

دراکو که شدیدا با حرف های میرتل قانع شده بود دوباره زد زیر گریه.

یک ربع بعد


فضای دستشویی پر از صدای اشک و آه جانسوز بود. در وسط دستشویی آتشی روشن شده بود و میرتل و دراکو کنار آتش نشسته بودند و مارشمالو کباب میکردند و از خاطرات تلخشان میگفتند و باهم گریه میکردند.

- میرتل روزگار بدی شده خوشبحالت که نیستی ببینی!
- هی روزگااااار کار منم شده شیرجه زدن تو توالت ها یه روز خوش ندارم خواهر.
- کراب و گویل هم دیگه حاضر نیستن نقش دخترا رو بازی کنند، اونا هم منو تنها گذاشتن.

میرتل برای همدردی دستش را بر شانه دراکو گذاشت.
- یخ کردم!
- عه ببخشید!

ناگهان هری پاتر با چوب دستی اش وارد دستشویی شد و گفت:
-دستا بالا وگرنه طلمستون میکنم.

دراکو که حال و حوصله نداشت، گفت:
-برو بیرون پاتر حال و حوصله پسر برگزیده بازیاتو ندارم.
-باشه حالا چرا عصبانی میشی!
میرتل گفت:
- بیخیال دراکو، بازم گریه کن سبک شی.

روزها گذشت و دراکو همینطور گریه کرد تا اینکه تبخیر شد و آنقدر سبک شد که به ذرات معلق تبدیل شد و سپس به نبودیت پیوست.
راوی صدایش را صاف کرد:
پس نتیجه میگیریم باید در انتخاب همنشین دقت کنیم و با هرکسی همنشینی نکنیم، مخصوصا اگر میرتل گریان باشه.

او که از نتیجه داستان رضایت زیادی داشت صحنه را ترک کرد و ملت را غرق در این داستان پند آموز انگشت بر دهان رها کرد.

تصویر انتخاب شده

درود بر تو فرزندم.
بسی خوب نوشتی... لذت بردم از نوشته ت. خیلی خوب نوشته بودی. تنها اشکال ظاهری ای که میتونم از تبگیرم، شکلکی هست که در انتهای توصیفت نوشتی. اونم اینجاست:
نقل قول:
پس نتیجه میگیریم باید در انتخاب همنشین دقت کنیم و با هرکسی همنشینی نکنیم، مخصوصا اگر میرتل گریان باشه.

ولی غیر از این، همه چیز سر جاشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۲۲:۰۳:۱۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

سيمون ديورثold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۳۹ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
از فضا اورد پایین منو بین شما بُر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
یک دسته از آدم ها هستند که حرفشان یکی است. این موجودات کم حرف و بدبخت، وقتی حرفی به کسی بزنند چنان پایش می مانند که انگارکلمات را نه با زبان گفته، بلکه روی جگرشان با قلم الماسه خراشیده اند و به تک تک کلماتشان چنان وفادار می مانند که یک جورهایی نامردی است اگر ازشان در مورد سنِ فعلی و دوست دختر مورد علاقه شان بپرسید.

دسته ی بعدی آدم ها، آن هایی اند که عشقشان یکی است. این ها در تمام عمرشان یک و فقط یک موجود زنده را تا حد مرگ دوست می دارند و زمان و فاصله ی جغرافیایی و جبر روزگار، از علاقه شان نمی کاهد. در نسخه ای محدود و نادر از کتاب "جانوران افسانه ای و زیستگاه آن ها"، از این دسته آدم ها به عنوان افسانه های شهری نام برده شده که تا به حال با چشم دیده نشده اند.

و در آخر، دسته ی بعدی آدم هایی هستند که آلت شان یکی است. آلت در اینجا یعنی ابزار، و این دسته به آدم هایی گفته می شود که برای این که تا بقالی نروند خوردنِ آبمیوه و حباب ساختن و درمانِ فوریِ اِدِم ریوی را با یک لوله ی خودکار بیک انجام می دهند. این یکی دسته سابقا ته تهش به عنوان جماعتی با زندگیِ مینیمالیستی به حساب می آمدند تا روزی که دامبلدور فقید، تعریفی رسمی از آن ارائه کرد.


چاقوی پاکت باز کن افتاده بود پشت شوفاژ و عدل پاکت کذا، همون نخستین شیئی که به طرزی شگفت در انواع کتب تاریخی مورد لعن خاندان شمشیرهای جادویی واقع شده، فوری فوتی باید گشوده می شد و محض رضای خدا پُخ هم دور و بر دامبلدور نبود - اگه فرض کنیم که پُخ چیز به درد بخور و تیزیه.

دامبلدور یه نیگایی به دور و برش کرد، یه نیگایی به ناخوناش که امروز صبح مانیکورِ زرد گل باقالی و طلایی پرپری کرده بود و عمیقا متاثر شد. آهی جان گداز از نهادش بر اومد و همین که قصد کرد در راه صلاح و منفعت جامعه ی جادوگری گند بزنه بهشون، چشمش خورد به برقِ یه چیز تیز و براقی روی دیوار. کنارشم یه استیکی نوت با همچین دست نوشته ای چسبونده شده بود: "فقط در راه صلاح و منفعت جامعه ی جادوگری به کار رود - میراث جاودانه ی گودریک گریفندور."

و خب، متوجهید که دامبلدور تعلل نکرد. در روزای آتی، وقتی مدیر پشمی و گرانقدر هاگوارتز نیاز داشت گوشه ی ساندیس باز کنه، یا تو گوششو بخارونه، یا دستش به پاشنه کشِ روی جاکفشی نمی رسید یا نمی تونست وسط دو تا کتفشو کیسه بکشه، میراث جاودانه ی گودریک گریفندور در نهایت تاسف به دفعات پی برد که دامبلدور اصلا مرد تعلل نبود.

خلاصه، همین طور صلاح و منفعت جامعه ی جادویی بیشتر و بیشتر به شمشیرِ بدبختِ گریفندور منحصر می شد و زندگیِ کاربرش کمتر و کمتر به زندگی بشر متمدن شباهت پیدا می کرد تا روزی که دامبلدور تصمیم گرفت به ورژن مولان با شمشیر پشم و پیلیایی اضافی رو بتراشه و وحشت چنان به شمشیر گریفندور مستولی شد که به صدا در اومد.
- حاجی! نکن! بزرگوار بیخیال شو! بکش بیرون دیگه! چه کاریه با میراث جادویی گریفنـ...

و یک عالمه کف صابون و پشم رفتن توی دهنش. می خوام بگم اصلا برای دامبلدور مطرح نبود - به هر حال، شمشیرا با فرکانسی حرف می زنن که به گوش آدمیزاد شنیده نمی شه. بسیار غم انگیز.

... مدت هاست که به طرز مرموزی از میراث جاودانه ی گودریک گریفندور در مراسم اعطای القاب رسمی استفاده نمی شود و گزارش کرده اند که آخرین بار در دستان مدیر مدرسه ی هاگوارتز و آن هم از پشت پنجره دیده شده - هرچند به علت مدارکِ اندک، در صحت و سقم این گزارش بسیار تردید وجود دارد. در عوض، آلبوس دامبلدور بنیان گذار تعریف جدیدی از دسته بندی انسان ها در تاریخ بود؛ همان گونه که از یک نگهدارنده ی شمشیر جادویی در راستای صلاح و منفعت جامعه ی جادوگری بر می آید.

درود فرزندم.

چقدر عجیب و خلاقانه درمورد سوژه نوشتی. توصیفاتت که کامل بودن و صحنه به صحنه رو توضیح داده بودی.
دیالوگ نداشتی اما رولت به قدری سرگرم کننده بود که نمیتونم از این مورد اشکال بگیرم.
طنز رولت هم خوب بود و تیکه های بامزه‌ای نوشته بودی.

چیزی ندارم بگم...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۳:۴۳:۴۳

,You'd better run for your life if you can
Little girl
,Hide your head in the sand
Little girl
Catch you with another man
,That's the end
.Little girl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.