هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
-سلام بچه ها من لودوام ، لودو بگمن !! اینجا همه اهل دلن و رول زن !!
شماها بلدین رول بزنین؟؟
-آخه من یه مرد میانسال خوشتیپم که فقط دوتا چیز بلدم :
وزنه بزنمو مخ دخترارو 😐

-داداش هدفت از رُل زدن چیه؟

-خب دوسشدارم ، جذابه میخوام تراوشات ذهنیمو بپاچم بیرون...

-داداچ داری اشتباه میزنی باید هدف فضا باشه ، شما اول باید کلاسای ناسارو بری ، اونوقت میتونی آپولو بسازی....

-ا چ جالب فکنم رول من با رول شما فرق میکنه .😊

لودو که هنوز به هدفش نرسیده و ناراحت در طول راه به یه قنادی بر میخوره ، از اونجا که همیشه یه شیرینی ناپلئونیه مشنگی حالشو جا میاره میره ک خرید بزنه تا به خودش روحیه بده.

-شد ۱کیلوئو نیم
- ...
-هی لودو ، کجایی؟ حالت خوبه؟
-چیشده؟
-یکیلوئونیم شده !!!
-اصغر تو بلدی رل بزنی؟
-آره داداش من ۷۰ درصد شیرینیام رولته... شکلاتی دارم وانیلی دارم مغز پست..

-هیچی اصغر ولش کن .
-بابا لودو حالت بده ها یه روز ناپلئونی میخوای یروز دنبال رولتی...

-باشه تو خوبی😒

لودو ناپلئونیارو برداشت و رفت تو خیابون انقدر درگیر رلش بود که یادش رفت طبق عادت جعبه شیرینیو وا کنه و ناخونک بزنه...

-بهتره برم پیش آماندا شاید اون یه چیزی سرش بشه، آره خوبه اونم ناپلئونی دوسداره.

خیابون نافینگهام ، کوچه ۸ ام
در کرم رنگ .

-کیه،؟
-منم آماندا...
-سلام لودو بیا بالا...
-سلام آما ، بازم آسانسورتون خرابه که ؟
-چیه پیرمرد استخونات دیگه کشش نداره؟
-پیرمرد بابا بزرگته دختر😒
-بیا بشین عزیزم چخبر؟
-آما تو بلدی رل بزنی؟؟
-چی؟ منظورت رِله عوضی؟؟ سر پیری و معرکه گیری؟ حالا تومونت دوتاشده واسه من؟ گمشو بییییرون ... ناپلئونیتم بخوره تو سرت...
لودو : 😑
آماندا:😠
ناپلئونیا:💩


برداشت آزاد .


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱ ۲۲:۵۹:۱۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- هاف واف هواف!
- جناب وزیر می‌فرماین که جهت افزایش انگیزه‌ی ملّت، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران شامل دستمزد میشه!
- واف ووف ویف!
- ینی بابت ارسال هر پُستی، ۱۰ گالیون به حساب‌تون واریز میشه.

اونایی که سخنرانی فنگ رو از نزدیک می‌دیدن، کلاهاشونو انداختن هوا و فوراً لنگ از جا کندن و تاختن و با شیرجه خودشون رو انداختن توی دل انجمن‌ها و تاپیک‌های مختلف.
اونایی هم که سال‌ها میشد که پاشونو تو شهر جادوگران نذاشته بودن و گهگاهی حال و اوضاع این شهر رو توی خونه و از شبکه‌ی جادوگر تی‌وی پیگیری می‌کردن، همگی مشغول پُست زدن شدن.
همه و همه!
از کاربر با آی‌دی شماره‌ی یک گرفته تا «بیشتر...».
آره! حتی همین بیشتری که ۲۴ ساعت شبانه‌روز آنلاین بود و یه دونه پُست هم نمیزد، جدیداً همراه با بقیه رول میزد و توی دریایی از گالیون‌ها شنای قورباغه می‌رفت.

حالا که دیگه رول زدن توی جادوگران بی‌فایده نبود و منبع درآمد خیلیا شده بود، دیگه خیلی سخت میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد.
فعالیت اونقد بالا رفته بود که رفرش میزدی، ده‌تا صفحه به اون تاپیک اضافه میشد.

نه به عشق فعالیتِ خالص.
بلکه به عشق پول!

***


- واف هواف هاف!
- جناب وزیر می‌فرماین که امروز سالگردِ پولی‌شدنِ رول‌زنی توی جادوگرانه.
- وافیف ووفین!
- تصمیمی که باعث شد جادوگران از جنبه‌ی ادبی و فانتزیش کاملاً فاصله بگیره و به یه شهر اقتصادی تبدیل بشه.
- وافاف!
- بنابراین، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران به روال سابقش برمی‌گرده. دیگه دستمزدی در کار نیس!

احساس بیهودگی، دل همه‌ی شهروندای جادوگران رو گرفت.
- دستمزدی در کار نیس؟
- بازم الکی فعالیت کنیم؟
- ینی بازم مفت رول بزنیم؟
- وقتی پولی در کار نباشه، رول زدن چه ارزش و فایده‌ای داره؟
- نخواستیم اصلاً! ما که رفتیم!

طی چند دقیقه، جمعیت شهر جادوگران از پنجاه هزار نفر، رسید به صد نفر!
حالا به راحتی میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد.


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
جسارتا داستان من ادامه دارهه
روز خوبی بود داشتم از خیابون نافینگهام رد میشدم،میخواستم برم به باشگاه ماگلا.
ساکم رو دوشم بود و یه شیش جیب لش پوشیده بودم و با یه سویشرت جذب.
همینطور آسته راه میرفتم و به دخترای مشنگی که بهم خیره میشدن چشمک میزدم که یهو متوجه ویبره موبایلم شدم .
گوشیو نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه !!!
خیلی تعجب کردم گوشیو جواب دادم:
- سلام ، لودو هستم ، لودو بگمن ، وزیر....

یهو یادم افتاد تو دنیای مشنگام و وزیر اتاقمم نیستم چه برسه وزیر ورزش ، آخه من یه همه خونه مشنگ دارم و بیشتر پول خونرو اون داده
پس اینطوری ادامه دادم::

-وووَ .. زیر لحاف گرم و نرمم هستم ... دوست عزیز چه وقت تماس گرفتنه؟؟
-الو؟ خودتی پیره مرد؟
-پیرمرد بابا بزرگته وارنر، تو رو چه به تلفن مشنگی ؟؟!! این خط کیه؟؟؟
-نمیشناسمش ولی یه مشنگه گوشیو برد دم گوشش و من سریع طلسم مطلقو اجرا کردم الان دارم تو ذهنم با جسم اون باهات حرف میزنم.
-خب چیکارم داری ابن ولد؟؟
-من تو خیابون نافینگهامم.
-غلط کن اگه تو اینجا بودی من حضور ابن ولدیتو حس میکردم.
-اما من اینجام و دارم میبینمت پیرمرد.

دورو برمو چک کردم ، وقتی مطما شدم که نمیبینمش:

-من سر کوچه ششم جلویه کافی شاپه....
داشتم جملمو کامل میکردم که دیدم اون ابن ولد پشت شیشه کافی شاپ رو یه صندلی نشسته و داره منو نگاه میکنه ، همینطوری ک ب صندلی روبروش اشاره میکرد بهم گفت:
-بیا زودتر بهم بگو چی ب گارسون بگم ، من از این منویه مشنگا سر در نمیارم...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۵۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
-هی یوآن چرا انقدر سخت میگیری ؟شاید ویولت فقط بی حوصلست و احتیاج به یکمی استراحت داره.

لودو همینطور که به سمت این دونفر میرفت متوجه شد که یوآن بدون این که کاملا تنشو بچرخونه فقط سرشو برگردونده و داره چپ چپ نگاهش میکنه و در نزدیکیه کمرش یه کله که کج شده داره با تعجب نگاش میکنه .
ویولت کهک پشت صندلی بود گفت:
-تو چرا انقدر گنده شدی؟😮
-واسا ببینم ویولت تو اونو میشناسی ولی منو نه؟؟😡
-خب اونو همه میشناسن ، اون وزیر ورزشه و من تقریبا هروز عکس اونو تو بخش اسپورت پیام امروز میبینم.

لودو بازوی نحیف یوآن رو بلند میکنه و بهش خیره میشه و شروع میکنه:

-میبینی یوآن دقیقا ب همین دلیله ک من هروز با اون وسایل مشنگی که تو بهش میگی آشغالای ماندانگاس ورزش میکنم.
الان ب ارزش ورزش پی بردی؟😁😁😁
-حالا که تورو یادش میاد و منو نه چطوره با اون هالترت یدونه بزنی تو سرش تا بقیرم یادش بیاد!!!
-کی گفته من یوآنو یادم نمیاد؟
-چی گفتی؟
-یوآن!
-تو ک...

هاهاهاهاها.... ایول پسر بزن قدش... عالی بووود.. هماهنگیتو دوسداشتم ویولت

-از دیدن دوبارت خیلی خوشحالم، اره داداچ بازم من با یکی از دوستات ایسگاتو گرفتم 🤣

یوآن که هم حرصش گرفته بود و هم نمیخواست برو خودش بیاره منتظر یه موقعیت برای تلافی بود ک کریچر با یه لیوان آب یخ وارد صحنه میشه و به یوآن میگه:
-آب یخ میل دارید ارباب یوآن؟

دوباره ویولت و لودو میزنن زیر خنده 🤣🤣🤣
-وای پسر کریچر برای این جوون عصبی آب یخ آورده 🤣🤣.
ناگهان یه حرقه تو سر یوآن میزنه.
-مرسی کریچر لیوانو بده ب من .
یوآن یقه لودورو میگیره و میکشه جلو و خیلی سریع آب و یخایه توی لیوانو خالی میکنه تو یقه یه لودو و لیوان خالیو پرت میکنه تو صورت کریچر.
-مرسی از همکاریت کریچر،حالا گمشو. چطور بود لودو؟ من ک داغ کردم تو خنک شدی؟؟؟؟

یهو صدای خنده هر سه مرد بلند میشه ک بیشتر شبیه داد و بیداده...

مالی ویزلی از پله ها میاد پایین و با عصبانبت ب این سه مرد نگاه میکنه.
-هیییییش...میگم ساااکت..خونرو رو سرتون گزاشتین. هی لودو اینا همه زیر سر توعه ها، یبار نشد تو بیای تو این خونه و این همه سر و صدا درست نشه.

-هی مامان انقدر به لودو گیر نده اون مرد عالییه همیشه برای من تمرینای ورزشیه خوبی مینویسه.
-سلام رون، مرسی که از من جلو مادرت دفاع میکنی، لیلی اگه بخوای میتونم یه برنامه تمرینیم برا تو بنویسم اما حتما باید یه رژیم غذاییه خوب داشته باشی.

صحنه پر از صدای خنده میشه....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۴:۱۳ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
تق تق تق!

از لای درِ اتاق، یواشکی به درِ خونه خیره شدم. دوتا مهمون داشتیم.
مهمون که نه... عضو سابق و همیشگی همین خونواده.
یکی‌شون ماندانگاس بود.
ماندانگاس که با پیراهن شماره‌ی هفتِ تیم کوییدیچ مشنگیِ یوونتوس اومده بود، کانون توجه همه‌ی محفلیا بود. با همه سلام و احوالپرسی کرد و رفت آشپزخونه تا به اتفاق همگی، شامی بزنه تو رگ.
ماندانگاس کانون توجه همه‌ی محفلیا بود.

ولی من بیشتر حواسم به اون یکی مهمون بود... ویولت.
ویولتی که اگرچه پروفسور حالشو پرسید و از بازگشتش استقبال کرد، امّا اون انگار که چیزی نشنیده باشه، راهش رو گرفت و مشغول گشتن اتاق‌های خونه شد. از این اتاق به اون اتاق. از طبقه‌ی بالا به طبقه‌ی پایین. با حالتی بی‌حوصله و قیافه‌ای اخمی، همه‌جا رو می‌گشت و همه‌چی رو بررسی می‌کرد و مدام زیر لبش می‌گفت: «همونه. عوض نشده.»

- هی ویولت!

متوجهم شد و اومد سراغم. دُم سیاه و سفیدم رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.
- تو عوض شدی.
- آره، من الآن راسوئم. خب؟
- تو راسویی... تو یوآنی... ولی من کیم؟
- چت شده؟ چقد عجیب غریب حرف می‌زنی. معلومه که تو کی هستی. تو ویولتی.
- چی گفتی؟
- تو ویولتی.

ویولت انگار که کلمه‌ی نامفهومی رو شنیده باشه، چند لحظه پلک‌زنان بهم خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌فهمم چی میگی.

و برگشت که به جستجوش ادامه بده که دستش رو گرفتم و سرجاش نگهش داشتم.
- منو ببین. هر دفه که برمی‌گردی، اون گرما و صمیمیت سابقت رو از دس میدی. هر دفه که برمی‌گردی، دلم خنک میشه. حتی اگه از گرما و صمیمیتت کم شده باشه. این دفه هم که برگشتی، دلم خنک شد. ولی اولین باره که بعد از دل خنکی، دلم می‌گیره. این ادا و اطوارا چیه ویولت؟ ینی چی «نمی‌فهمم چی میگی»؟! این چه طرز برگشتنه آخه؟ چرا خیلی سرد و خشک و گیج و منگ‌طور اینور و اونور رو می‌گردی؟ چت شده دقیقاً؟ چه بلایی سرت اومده؟ یه ذره هم شباهتی به اون ویولتی که می‌شناسم، نداری! اصلاً می‌دونی بعد از قرن‌ها دوباره پاتو کجا گذاشتی؟ خونه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد!
- گفتی کجا؟
- بسه دیگه، شوخی نکن خب.
- مگه من با تو شوخی دارم؟!

سکوت...
برای چندین ثانیه، به همدیگه خیره موندیم. تنها چیزی که از نگاهش می‌تونستم بخونم، بی‌حوصلگی و بی‌میلی بود.
نه... فقط همینا نبودن.
یه حسی بهم می‌گفت...
یه حسی بهم می‌گفت شاید «همه‌چی» رو یادش رفته.
- یه لحظه وایسا ویولت... اکسیو میز و صندلی و ماشین تایپ!

ماشین تایپِ احضار شده رو جلوش نگه داشتم.
- اینو می‌بینی ویولت؟ این بهترین رفیقته. می‌شناسیش؟

ماشین تایپ رو گرفت و همه‌جاش رو بررسی کرد. بالاخره اون قیافه‌ی بی‌حالتش از بین رفت و جاش رو به یه لبخندِ هرچند کم‌رنگ داد.
- آره... می‌شناسمش... باهاش می‌نوشتم.

خیالم راحت شد که لااقل هنوز حسی نسبت به «نوشتن» داره. ماشین تایپ رو روی میز گذاشتم و به صندلی اشاره کردم.
- بیا بشین.

ویولت نشست.

- لطفاً تایپ کن. سخت نگیر. هرچی به ذهنت میاد تایپ کن. هرچی که باشه!

یه‌کمی فکر کرد، انگشتاش رو بالا آورد تا آماده‌ی تایپ بشه و بعد...
انگشتاش رو پایین آورد.
- میل ندارم.

این حرفش، حالمو گرفت. ولی کاملاً نه.
- این حرفو نزن. نمی‌دونم اخیراً چه بلایی سرت اومده، ولی خواهش می‌کنم تایپ کن. هر بلایی سرت بیاد، هرچی بشه، می‌دونم که عشقت به تایپ کردن رو از دس نمیدی!

چند ثانیه مردد موند و بعد، دوباره دستاش رو بالا گرفت و...
پایین آورد.
- میلی ندارم. واقعاً هیچ میلی به تایپ کردن ندارم. میلی به این اتاق و این خونه ندارم. میلی به تایپ کردن توی این خونه ندارم. وقتی که میلی بهش ندارم، چرا انجامش بدم؟ ... اصلاً من کی هستم؟!

جمله‌ی آخریش دیگه کاملاً حالمو گرفت.
جلوی بلوزش رو کشیدم و داد زدم:
- تو ویولت بودلری! کسی که با «نوشتن» می‌شناسمش!


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۱۷ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-بگیر بخوااااااااااااااااااب!

نیمه شبی تابستانی...کل محفل در سکوت مطلق فرو نرفته بود. حتی نصف محفل هم فرو نرفته بود. یک چهارم محفل که اصلا و ابدا!

یوآن به وضوح صدای برخورد گوجه ای گندیده و له شده به پنجره اتاقش را شنید. ولی خم به ابرو نیاورد!
-و رودولف شروع به جنگیــــــــــــــــــدن می کنه...نه نه نه نه نه...

-چه مرگته هی نه نه می کنی؟

یوآن معترضانه پاسخگو شد.
-اکو بود...وقتی از گویندگی و صدا سر در نمیارین، بهتره ساکت باشین تا اهل فن کارش رو انجام بده.

-آی فن بخوره وسط فرق سرت...نمی شد صبح این کارو انجام بدی؟ الان می خواییم کپه مرگمونو بذاریم زمین! صبح باید برم واکسن هاری بزنم. این سگه یهو پرید وسط وزارتخونه پاچه مو گرفت.

یوآن اصلا نمی فهمید معترض کیست و چطور فرزند روشنایی ای است که ذره ای از خود گذشتگی نداشته و بویی از بخشندگی نبرده است...
ولی از زمزمه هایی که قبل و بعد از جملات معترض می شنید، می دانست که او تنها نیست و تشویق کننده های زیادی در پس پرده وجود دارند.
-نمی شه صبح انجام بدم...الان به صدای جیرجیرک ها و تکان خوردن برگ ها با وزش باد شبانه و نور مهتاب برای فضاسازیم محتاجم! می فهمین؟

کسی نمی فهمید یوآن دو مورد آخر را چگونه قرار است در متن صوتی اش بگنجاند...

-و فضایی ها حممممممممممممله می کنننننننننن... دوفشون...ترق...پاخ!

پاتیل زنگ زده ای را برداشت و با ملاقه چند ضربه به تهش زد!

-یوآن...من فردا واکسن نوبت اولمو می زنم... ولی مطمئن می شم که قبلش گازت گرفته باشم. هاری بگیری اجرات قوی تر می شه.

-و حالا فضا ترسناک و لرزناک می شود...

صدای آهنگ گوشخراشی فضای محفل را پر کرد.

-این ترسناک نیست...صرفا مزخرفه!

یوآن مصمم به کارش ادامه داد.
-رودولف بدون تردید لرد ولدمورت را...

-اوهوووووووووی! داری چیکار می کنی؟ اسمشو نبر نصفه شبی خراب می شه سرمون...من حتی نمی دونم چوب دستیمو کجا گذاشتم. آخرین بار تو دستشویی دستم بود. باهاش مسواک زدم...بعد فکر کنم موند همونجا.
-اون چوب دستی تو بود؟ من باهاش...چیز...یعنی...سوراخ دستشویی کمی گرفته بود. لوله باز کن هم که می دونی...خرج داره...خلاصه این که باهاش جادو بکن...ولی مسواک نزن دیگه.


فرزندان روشنایی همچنان با اصرار داشتند تمرکز یوآن را به هم می زدند...


یوآن بالاخره روزی، جایی، کشف می شد!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۱۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
- آواداکداورا!

- آواداکداورا.
-آواداکداورا.
-آواداکداورا.

***


خیس، سرد و تاریک.

- آ...

"آه" نیمه کاره اش در زیر سایه سرد چتر شکل گرفته و به همان سرعت محو شده بود.
ناگهان مرد به هوا چنگ انداخته و آخرین تجسم تنفس اش را ربوده بود. در حالت عادی این چنین امری توجه افراد زیادی را به خود جلب می کرد اما در آن جا ظاهرا کسی دل و دماغ توجه را نداشت.

- خوب هستید تام آ؟ حال و احوالتان چگونه می باشد؟ ما از شما مراقبـ.
- من مطمئنم که جاش خوبه... خیلی بهتر از جایی که ما هستیم.

پیرمردی خیره به افق کرده و در حالی دستش را به دور کمر لادیسلاو انداخته بود او را خطاب قرار می داد.
دست پیرمرد به شانه لادیسلاو نمی رسید.

- ما می دانیم جایش بسیار نیک است! ما از ایشان بسیار شایسته مراقبت می کنیم!
و سپس مشتش را تکان داده و به آن لبخند زد.

پیرمرد به گفت و گو های تکراری، چهره های تکراری و رفتارهای تکراری که همه منحصر به فرد پنداشته می شدند عادت داشت و چندان به کسی سخت نمی گرفت؛ به نق زدن ها گوش می سپرد، بی توجه ها و عصبانی ها را آرام می کرد و برای کسانی که هق هق می کردند دستمال می آورد و اگر دستش می رسید، آن را به دور شانه هایشان می انداخت.
اما از حرکات مرد سر در نیاورد.
- می خوای کل عمرت رو اینجا بمونی؟ این کار ...
- مگر ما دیوانه ایم؟

پیرمرد با دیدن چشمان مرد متوجه چیزی شد!
- نه! نــه! تـ... تو جوونی! نباید زندگیت رو دور بریزی! تو نباید خر بشی!

او لادیسلاو را گرفته و در حالی که فریاد می کشید و سرخ شده بود او را به شدت تکان می داد. اما آقای زاموژسلی خودش را از دست وی آزاد کرده و چند سیلی به او زده و هنگامی که پیرمرد به نفس نفس افتاده و سکوت کرد به او گفت:
- پیرآ! خود را کنترل بنما. ما می خواهیم تام را به خانه برده و از وی نگهداری کنیم.

لادیسلاو مشتی که همچنان بسته نگه داشته بود را جلوی مرد تکانی داد.

- تام، تام مگه... تام کیه؟!

پیرمرد با نگاهی آشفته حال به مرد که همچنان لبخند می زد، نگاه کرده و متحیرانه این سوال را از او پرسیده بود.

- تام دی اکسید ما می باشد.

پیرمرد حرف زشتی زده و با خشم به سراغ شخص دیگری رفت.

آقای زاموژسلی مشتش را جلوی دهانش گرفت و با نگاهی به پایین پایش "تام" را خطاب قرار داد:
- تام آ. ما به شما اجازه می دهیم هر چه قدر دلتان می خواهد روی کلاه ما بنشینید.

اتفاقی نیافتاد.

- ... ما حتی به شما اجازه می دهیم که روی یک ساعت! هر کاری خواستید انجام دهید!

اتفاقی نیافتاد.

مرد اجازه داد تا چتر بیرون زده از چوبدستی اش آهسته آهسته محو گردد. سپس آن را در جیبش گذاشته و میخی بیرون کشید.
کسی نمی داند چرا آقای زاموژسلی در جیبش میخ نگه می داشت.

چرخ چرک چرچ چررریخ.

مرد نشسته و چیزی را بر روی تکه سنگی روی زمین حک کرده و سپس برخواسته و رفته بود. تا چند دقیقه پیش تنها می شد نام "دنگ" را روی آن دید و اکنون عبارت " که دینگ خطاب می شد" نیز به آن افزوده شده بود.

- می دونی که قضیه چی بود؟
- یک مرگخوار و یک کارآگاه و یک نفر دیگه مردن.
- همدیگه رو کشته بودن؟! در گیری ها خیلی زیاد شده!
- نه نه! همه رو یک نفر کشته...!

این پچ پچ ها را می شد در سرتاسر قبرستان و حتی لندن شنید. حتما مسئله مهمی بود، به مهمی یک حشره سیاه و کوچک و زشت!
به اهمیت تنها دوست.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در به آرامی گشوده شد و دختری با ظاهری آشفته و خسته وارد خانه گریمولدشماره دوازده شد. جاروی پروازش راگوشه ای گذاشت و روی صندلی آشپزخانه نشست. نفس عمیقش بوی بغض داشت و در نگاهش، اثری ازطراوت همیشگی _ که به داشتن آن مشهور بود_ دیده نمی شد.
صدای اعضای محفل، مثل همیشه، شادو صمیمی از اتاقی کمی دورتر شنیده می شد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد و به یاد آورد هرروز دراین ساعت همه _ حتی آنهایی که در گریمولد زندگی نمی کنند_ کنار شومینه حاضرمی شوند. لبخندی به شوروشوق واضح صدایشان زد و سرش را روی میز گذاشت.

_ دیر اومدی، پنی.

پنی به سرعت سرش رابلند کرد و به چهره مهربان زندگیش نگریست.
_ سلام پروفسور. ببخشید ولی توی وزارتخونه کارزیاد بود. کمی که روبراه بشم میام پیشتون.
_ نگاهت پنی. چه بلایی سرت اومده دخترم؟

پنی نگاهش رادزدید.

_ چیزی نشده! فقط... کمی خسته ام.

آلبوس صندلی رااز پشت میز بیرون کشیدو کنارپنی نشست. بنظر نمی رسید حرفش را باور کرده باشد.

_ فکر می کنید به اون چیزی که می خواستیم رسیدیم؟

آلبوس با احتیاط نگاهی به چهره اش که تلفیقی از درد و خشم در آن دیده می شد انداخت و گفت:
_ تو چی؟ تو چطورفکر می کنی؟

پنی با حرص لبش را گاز گرفت.
_ من؟ من هیچ فکری نمی کنم پروفسور! اصلا افکار من چه اهمیتی داره؟
_ معلومه که مهمه! تو عضوی از این محفلی! حرف بزن پنی، چی شده؟

پنی به صندلی تکیه داد؛ کاملا اندوهگین به نظر می رسید.
_ امروز... یه حمله دیگه اتفاق افتاد. یه خونواده ماگل دوباره قتل عام شدن و ما هیچ کاری نکردیم؛ مثل تمام کشتارهای این چند وقت. صدای خنده هارو می شنوید پروفسور؟ ما فقط ادای آدم های خوب و عاقل رو در میاریم!
_ ولی ما خیلی کارها کردیم دخترم! ما ولدمورت رو از بین بردیم! ما...
_ ما فقط داریم به تنها کاری که کردیم تکیه می کنیم! تکرارش می کنیم و خودمون رو گول می زنیم! من امروز...
پنی نفس عمیقی کشید تا از جاری شدن اشک هایش جلوگیری کند. احساس پوچی تمام وجودش را پرکرده بود.
_ امروز جنازه یه دختربچه نه ساله رو دیدم. اون خیلی زیبا بود... معصومیتش... وقتی بررسی کردیم متوجه شدیم اول شکنجه ش کردن و بعد... طلسم مرگ! و اینطوری عمر کوتاهش به پایان خودش رسید. جنازش کنار مادرش گذاشته شده بود‌. صورت هر دوشون پر از رد اشک بود.

اشک به آرامی رو به سقوط پیش رفت. با اینکه برای بیرون آمدن بی تاب بودند اما این سرعتشان برای نابودی عجیب به نظر می رسید. پنی چشم هایش را باز کرد و رو به آلبوس ادامه داد:
_ الان وقت نشستن و منتظر موندن نیست پروفسور... ما تنها امید اونهاییم حتی اگه نشناسنمون!
_ من‌... من متاسفم که باعث شدم تو به این حد از پوچی و شکستگی برسی. من نمی دونستم تو که همیشه شاد و راضی بودی این همه حرف داشته باشی. چرا این همه دیر پنی؟
_ فکر می کردم بلاخره کسی میاد و هممون رو به خودش میاره. خودم رو بااین خیال گول می زدم و سعی می کردم باانتظار برای اون کشتارهای دلخراشی که شاهدشون بودم رو فراموش کنم... ولی نشد پروفسور. نشد و من فهمیدم اونی که باید به همه بفهمونه این راکد شدن آلودگی رو به دنبال داره، منم.

آلبوس سرش را میان دست هایش گرفت. چشمان مهربانش از شرمندگی به زیر افتاده بودند و این همان هراس پنی بود. اینکه قهرمان دوست داشتنی اش را در این حالت ببیند.
_ سرتونو بالا بگیریدپروفسور! شما کسی نیستید که باید شرمنده باشید... شما حتی بیشتر از حدی که باید هم به این دنیا کمک رسوندید. حالا دیگه نوبت ماست و من... دوست دارم شما بازم رهبرمون باشید، همین.
و لبخند تلخ امااطمینان بخشی زد و بلند شد؛ جارویش را برداشت و از گریمولد بیرون زد. شاید آن بالا و در اوج، می توانست لحظه ای چهره دخترک امروز را فراموش کند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۱۹ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- هکتور دستم به دامنت!

هکتور که کت آزمایشگاهی پوشیده و ســخــت درگیر ساختن یه محلول سبز فراسیرشده بود، نگاهی به زیرش انداخت و وقتی یوآن رو دید که به پاچه‌ی شلوارش چنگ زده، لرزید.
- من که دامن نپوشیدم. شلوار پامه.

یوآن نگاهی به شلوار هکتور انداخت و نگاهی هم به خودِ هکتور.
- اِ راس میگیا. آخه من درون آدما رو می‌بینم، نه ظاهرشونو!
- من که نفهمیدم چی گفتی. ولی معجون می‌خوای؟

یوآن عاجزانه‌تر از قبل به دامَـ... چیزه... ینی شلوار هکتور چنگ زد () و گفت:
- آره هکتور! من به معجونات نیاز دارم! من دختر شدم هکتور! می‌فهمی؟! دختر! من کاااااااملاً عوض شدم! لبام غنچه‌ای شده! فرم بدنم عوض شده! صدام معمولی بود، الآن نازک شده! به هیچ وجه من الوجوه بدون لوازم آرایشی نمی‌تونم زنده بمونم! تاااااازه! منو فرستادن تیم ملی کوییدیچ بانوان انگلیس! من دیگه گریفیندوری نیستم! منو فرستادن گروه دخترونه‌ی ریونکلاو! قبلاً کسی چش دیدنمو هم نداشت! الآن هر بی‌ناموسی با چشاش منو می‌چرونه! آزادی و راحتی و آسایش نمونده واسم! هیچ خوبی و خیری از این دختر شدن ندیدم که ندیدم... نه، یه لحظه صبر کن... چرا، چرا، خوبیش اینه که الآن می‌تونم هم شلوار بپوشم، هم دامن! ... ولی نه! دختر بودن اصلاً خوب نیس! مزخرفه! مزخررررررفه! می‌فهمی چی میگم هکتور؟! مزخرررررررررررررفه! می‌فهمی؟! همه‌کس و همه‌جا رو دنبال کمک گشتم تا پسریّتم رو برگردونم! ولی هیچی به هیچی! آخرشم ناچاراً اومدم سراغت! با اینکه می‌دونم معجونات مزخرفن... ولی بازم اومدم سراغت! کمکم کن هکتور! کمکم کن اون پسریّت از دست‌رفته رو برگردونم، هکتورررررررر!
- تموم شد!

یوآن از خودزنی دست برداشت و به هکتور زل زد که یه شیشه‌ی حاوی محلول سبز فراسیرشده دستش بود.
- این چیه؟
- قبل از اینکه بیای داشتم روش کار می‌کردم و همین الآنم بالاخره درستش کردم!
- چیکار می‌کنه اونوقت؟
- تو رو به فرم قبلیت برمی‌گردونه!
-

صبح روز بعد...

یوآن از خونه زد بیرون تا یه هوایی تازه کنه. اون دیشب دست‌پخت هکتور رو مصرف کرده بود و به گفته‌ی هکتور، فردا صبح اثر می‌کرد. الآن هم صبح شده بود!
یوآن خیلی سرحال و بانشاط نشست روی نیمکتی که یه آقا قبلاً روش نشسته و سرگرم روزنامه خوندن بود. امّا همین‌که یوآن نشست، اون آقاهه هم یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و فوراً از جاش بلند شد و رفت.
یوآن:

چند دقیقه بعد، چندتا بی‌ناموس به یوآن حمله‌ور شدن. امّا همین‌که بهش نزدیک شدن، انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، جیغ‌زنان از یوآن دور شدن و زدن به چاک!
یوآن:

نیم ساعت بعد، یوآن رفت نونوایی تا نون بگیره. از فاصله‌ی دور می‌تونست یه صف شونصد نفره جلوی نونوایی ببینه. نااُمیدانه تهِ صف ایستاد تا بلکه شاید نون بهش برسه. امّا همین‌که تهِ صف وایساد، ملّت انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، به یوآن زل زدن و بعد، جیغ‌زنان ازش فاصله گرفتن و زدن به چاک... و صف خلوتِ خلوت شد!
یوآن شونه‌هاشو انداخت بالا و جلو رفت و به شاطر گفت:
- پنج‌تا نون جَرجَری لطفاً.

شاطر همین‌که یوآن رو دید، یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و بعد، جیغی کشید و پرده‌ی پنجره‌ی نونوایی رو کشید پایین!
یوآن:

از صبح تا الآن، یوآن هرجا می‌رفت، ملّت یه‌جوری قیافه می‌گرفتن که انگار بوی فجیعی به مشامشون خورده و فوراً از یوآن فاصله می‌گرفتن و در عرض چند ثانیه، اون مکان تخلیه میشد.
و یوآن دلیل این واکنش‌ها رو نمی‌فهمید!
نکنه...
نکنه محلول هکتور یه بلایی سرش آورده بود؟!

تصمیم گرفت فوراً به خونه‌ی دوازده گریمولد برگرده.
خونه‌ی دوازده گریمولد مثل همیشه محل تجمع و تفریح شونصدتا ویزلی بود، امّا همین‌که یوآن وارد شد، همه جیغ زدن و اینور و اونور دویدن و ماسک شیمیایی زدن و سینه‌خیز خودشون رو از مخمصه خارج کردن.
یوآن که دیگه شدیداً مشکوک شده بود، رفت توی اتاقش و خودش رو توی آینه دید.
- جیــــــــــــــــــــــــــــغ! این... این دیگه چه زهرماریه؟! چرا من هنوز دخترم؟! چرا... چرا من پسر نشدم؟! چرا به روباهیّتم برنگشتم؟! لعنتـــی! این خط کلفت سفید دیگه چیه؟! این دُمِ سیاه‌سفید از کجا پیداش شد؟! لامصب چرا شبیه راسو شدم؟! ... وایسا ببینم... چی گفتم؟ راسو؟!

تموم واکنش‌ها و فرار کردن‌های ملّت، از صبح تا الآن رو به یاد آورد. اون قیافه‌های ترسیده... اون قیافه‌هایی که می‌گفتن «این یارو چه بوی گندی میده!» ... اون بی‌ناموسایی که قیدش رو زدن... اون صف نونوایی که تخلیه شد... ماسک شیمیایی ویزلی‌ها... بوی گندیده... بوی فجیع... راسو!

این بود دست‌پخت هکتور!
هکتور، سهواً یا عمداً، یوآن رو به هویت سابقش برنگردونده بود... امّا به چیزی تبدیلش کرده بود که خیلی وحشتناک‌تر از هویت سابقش بود!

ولی یوآن، هکتور رو لعنت نکرد! یوآن نیشخند زد... نیشخندی شرورانه!
در همین لحظه، سوسکی رو دید که بطور سفارشی داشت از کنارش رد میشد. یوآن دُمش رو تکون داد و بعد، سوسک خفه شد و مُرد!

نیشخند یوآن شرورانه‌تر شد!
- i'm The OxygenWoman!


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
شب که از نیمه گذشت از خانه ی شماره دوازده گریمولد بیرون زد. نیمبوسش را در دست راستش و یک کوله پشتی در حال انفجار در دست چپش داشت که اندکی بعد آن را روی دوشش انداخت.

همچنان جارو را عمودی، مثل نیزه ی یک هوپلایت؛ در دستش نگه داشته بود، انگاری که هنوز وقت پریدن نشده بود. بالا و پایین کوچه ی ساکت و سوت و کور را پایید. حتی فندک خاموش کن پروفسور دامبلدور را بیرون آورد که شاید لازمش شود اما انگار گریمولد از کمبود فضول ها و کارآگاهان رنج می برد.

برای آخرین حرکت قبل از پروازش به پهنای سیاه اما پر از الماس شب نگاهی پر طول و تفصیل انداخت. آشکار بود که لذت می بَرد از اینکه لحظاتی دیگر در آغوش این زیبای بی نظیر شناور می شود.

اولین نقطه ای که باید به آن می رسید همین بود. یک آسمان پر از ستاره و شاید بشود گفت قدم زدن روی راه شیری برای فلور دلاکور، آشنای قدیمی ریونکلایی.. دخترک آبی ویلای صدفی!

ادوارد نفس عمیقی کشید. هوای خنک شبانگاهی ریه هاش را پر کرد. با خودش زمزمه کرد: "من به جای تو اینجا هستم!" پرید روی جارو و به آغوش شکوهمند ترین پدیده آفرینش پر کشید. اوج گرفت و بالا رفت. وقتی به ارتفاع مطمئنی رسید که دیگر توسط ماگل ها قابل رصد شدن نبود. سرعت گرفت و چرخی زد. از اینکه باد لای موهایش می پیچید و هوای خنکی را نفس می کشید که فقط برای خودش بود راضی بود. از آن مهم تر حالا به جایی رسیده بود که هم بالای سرش آسمانی پر از ستاره داشت و هم زیر پایش..

چرخی زد و به راست پیچید. از همینجا هم میتوانست قلعه ی جادویی را حس کند. شاید برای همه ی جادوگرها همین طور بود. هاگوارتز جایی بود که هیچ وقت گمش نمی کردند؛ آشنای قدیمی و همیشگی.

روی جارو خم شد و سرعتش را افزایش داد. باد سردی بی رحمانه می وزید و به سر و صورتش می کوبید. چشمانش هم که دیگر به حالت نیمه باز در آمده بود و جوی اشک ازشان جاری بود.

اما به هر حال ادوارد بونز کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکلا بود و میتوانست از پس شرایطی سخت تر از این ها بربیاید. انگار که تمام این ها قبل از ما به ذهن خودش خطور کرده باشد. آن چنان سر شوق آمد که ناگهان مارپیچ وار چرخید و جلو رفت. گویی از مقابل حریفی نامرئی جاخالی می دهد. سپس به راست و بعد به سمت مخالف جهید و یک مانور هوایی تک نفره را اجرا کرد.

هم زمان هم ذوق زده شده بود و هم بغضش گرفته بود. دومین نقطه ای که امشب باید به آن می رسید همین جا بود. کوئیدیچ تنهایی، برای تدی ریموس لوپین؛ کاپیتان کوئیدیچ گریفیندوری..

صدایش هم از بغض و هم از شدت باد و سرما گرفته بود. به سختی می توانست صدایی از حنجره اش خارج کند. با زمزمه ای گرفته و بغض آلود برای بار دوم تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم! " هیچ حرف دیگری نزد. نباید هم چیزی می گفت. حالا زمان آن نبود که بایستد و معطل کند. فقط کافی بود سرش را پایین بیاندازد و حتی سریع تر از قبل به مقصد بعدی برسد.. به هاگوارتز!

همان طور که پیش می رفت به آن فکر می کرد که تدی و خودش هیچ وقت در هیچ تیم کوئیدیچی با هم یار نبودند. هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود که با هم جامی را بالای سر ببرند.. و فکرهای خوب آن قدر زیاد بودند که در ذهن ترسیمشان می کرد و همچنان پروازکنان می رفت و حتی وقتی در جاده ی هاگزمید فرود آمد و یا حتی وقتی که هاگرید دروازه را باز کرد! فقط زمانی که در امتداد چمنزار به سمت دریاچه پایین می رفت و تلالوی سفید درخشانی در آن تاریکی از دور هویدا شد ذهنش از پاس کاری های آکروباتیک با تدی دست کشید و به جایی که بود برگشت.

آرامگاه سپید، آرامگاه مرمرین دامبلدور در صد قدمی ادوارد یکه و تنها در میان چند درخت قرار گرفته بود. او اما به این قرارهای شبانه ی تک و تنها عادت داشت. تقریبا همیشه این موقع ها منتظر یکی از آنها بود.

- هی پروف! چه خبرا!؟

طبیعتا انتظار نداشت که جوابی بشنود. چنین اعتقادی حتی برای یک جادوگر هم دیوانه وار به نظر می رسید! او ادامه داد:

- امشب نمی تونم اینجا کنارت بشینم.. اومدم یه کاری رو انجام بدم و برگردم، آخه بچه ها تو گریمولد منتظر منن! مواظب خودمم هستم پروف.. خوش بگذره!

ضربه ای روی سنگ سفید کوبید انگار که مثلا روی شانه های پروفسور دامبلدور زده است و بعد دوان دوان به سمت ساحل دریاچه رفت. کنار آب نشست و کوله پشتیش را که این همه مدت روی دوشش بود پایین گذاشت. زیپش را باز کرد و شیشه ی بزرگی را از آن خارج کرد. چوبدستیش را به سمت شیشه گرفت و با صدای پلاپ خفیفی در شیشه به کناری پرید.

- آقای بلاپی! هی.. بلاپی! بیا اینجا ببین برات چی آوردم..

از پی باز شدن در، ماهی مرکبی پیچ و تاب خوران از شیشه بیرون آمد و معلق زنان در هوا بالاتر از سطح دریاچه روی آب شناور مانده بود. این سومین جایی بود که امشب باید به آن می رسید. غذا دادن به آقای بلاپی به جای جیمز سیریوس پاتر!

جنب و جوشی روی سطح آب ظاهر شد و حباب های متعددی بلوپ بلوپ از آن بیرون زدند. ماهی مرکبی که روی آب شناور بود انگار که بو برده بود چه خطری در کمین است تقلای بیشتری می کرد تا بتواند فرار کند اما در یک چشم به هم زدن کار از کار گذشته بود!

- آفرین پسر! ولی این دفعه می خوام یه کم بیشتر فعالیت کنی!

و ماهی مرکب دوم را بدون این که روی آب شناور نگه دارد به درون دریاچه پرتاب کرد. نهنگی که همان آقای بلاپی مشهور بود از آب بیرون پرید و دوباره به دنبال ماهی مرکب شیرجه زد. ادوارد می توانست صدای شیپور خوشحالی نهنگ را بشنود و همین باعث شد که از ته دلش لبخند بزند. برای او بلاپی با جیمز خیلی فرق نداشت. برای سومین بار زیر لب تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم!"

پس از آن که باقی ماهی های مرکب را تحویل نهنگ مخفی دریاچه داد. کوله پشتیش را که حالا خیلی سبک تر شده بود روی دوشش انداخت و روی نیمبوسش پرید و به سمت همان جایی که سفرش را شروع کرد برگشت. آخرین نقطه ی سفرش همان جایی بود که همه ی ساکنانش عاشقش بودند.

از لحظه ای که به درون خانه ی شماره دوازده برگشت صدای ویلبرت را توی سرش می شنید:

نقل قول:
من عاشق اینجام. من عاشق این آدمام. من حتی عاشقِ تابلوی خانوم بلک یا حتی کریچری ام که توی کمد قایم شده و کسی ازش خبری نداره. عاشق صدای مالی ویزلی ام...من عاشق ساکت بودنای کلاوسم. حتی عاشقِ موهای دمِ یوآن آبرکرومبی که همه جا ریخته هم هستم. عاشق جیغ های جیمز، رنگ موهای تدی، عاشق شکاک بودن مودی ـَم. من عاشق پروفسور دامبلدوری ام که با تموم مشکلاش میاد و شام رو با ما میخوره تا امیدمون رو از دست ندیم.


از پله ها بالا رفت. از اتاق جیمز و تدی رد شد.. و از اتاق ویلبرت و کلاوس.. آملیا و یوآن و اتاق ویولت و رکسان که آخرین و بالاترین اتاق بود و بعد از آن فقط پشت بام بود. پشت بامی که آخرین مقصد امشب بود. ادوارد جستی زد و از پنجره بالا رفت. روی شیروانی خودش را چارچنگولی بالا کشید و روی تیر افقی سقف ،که حس می کرد از دیگر جاها امن تر است؛ نشست.

پشت بام پنهان خانه ی شماره ی دوازده که از آن می شد همه ی محله را دید و کسی نمی توانست آن را ببیند، آخرین مقصدی بود که تیک می خورد. امشب ادوارد به جای همه آنهایی که بودند و حالا جای دیگری در حال جنگیدن برای روشنایی اند به خاطراتشان سر زده بود. به جای همه ی آنهایی که حاضر بود قسم بخورد که امروز یا فردا اسمشان را توی لیست بزرگترین جادوگران قرن اخیر می تواند ببیند. بهترین هایی که اینجا بودند و حتی می توانند که باشند.

نفس عمیقی کشید که به آه شباهت بسیاری داشت و دستهایش را که چفت زانوهایش کرده بود برداشت و آزادانه روی سقف گذاشت. پاهایش را دراز کرد و به دستانش لم داد. گربه ی سفیدی آرام و با تردید روی سقف جلو می آمد. تقریبا نزدیک شده بود که ترسش بر کنجکاویش غلبه کرد و متوقف شد. ادوارد به گربه ی سفید نگاه کرد. اینجا دیگر باید جمله ی پایانی را می گفت. نشستن روی پشت بام خانه ی شماره ی دوازده گریمولد به جای ویولت بودلر.

چوبدستیش را برداشت و مقابل صورتش گرفت. به عنوان آخرین بار رو به چوبدستی زمزمه کرد: " به جای تو اینجا هستم!" و نوک چوبدستی را فوت کرد. قاصدک درخشانی زاده شد و خرامان خرامان در تاریکی ها پرواز کرد و رفت!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.