هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷
#62

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
همه ی بچه های هاگوارتز به جز ناظرای هر گروه، به شدت خوشحال بودند. با اینکه هوریس وسط سخنرانی اش خوابش برده بود، ولی آنها، مطلب اصلی را فهمیدند." قرار بود که به اردو بروند" و دلیل اصلی خوشحالی آنها، چیزی جز خلاص شدن از ناظرا و حرف هایشان نبود!

همه برای خودشان شریک پیدا کرده بودند. یک و یا دو ساک برای اردو به ناکجا آباد آماده کردند. هافلپافی ها در تالارشان را باز کردند که بروند. اما صدایی آنها را متوقف کرد. این صدا متعلق به ناظر گروه خود بود. ناظر های هر گروه، جمله های یکسان و دقیقا هماهنگ را به گوش هم گروهی هایشان می رساندند.
-کنید گوش!

هافلی ها با ترس و لرز، رویشان را به رز کردند.
- نمی خواید که شما برید برای خوشگذرونی تو اردو؟!

همه با صدای بلندی گفتند:
- معلومه که آره!
- نذارید بیاد زلزله ی هشت ریشتری اینجا! ماموریت دارید شما!
- چه ماموریتی؟
- گیر بیارید سوالای امتحانارو از بقیه. آسونه کار! دیدید هر کی رو، بدینش شکنجه! قبول نیست مخالفت! حالا برید از اینجا. شدم خسته خیلی!

همه با نفرت به رز زلر نگاه کردند اما او در جواب نگاه خطرناک تری داد که بعضی ها از شدت ترس، غش کردند. اما بقیه، به سرعت آنجا را ترک کردند. وضعیت بقیه ی گروه ها هم همین شکلی بود. همه با ترس و لرز از ناظر هایشان، از تالار ها فرار کرده و به سرعت به طرف محل اردویشان رفتند. البته با این فکر که چجوری از زبان کسی، سوال های امتحان را بیرون بکشند و یا اینکه چطور ناظرهایشان را بپیچانند!





Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۸:۲۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷
#61

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
صبح:

صبح شده بود و آقا خورشیده داشت وحشیانه نورشو می‌کرد تو چشم و چال ملت. صدای داد و هوار همه جای هاگوارتز شنیده می‌شد.
صدا ها از سالن عمومی گروه ها بود. همه‌ی ناظر ها داشتن سر هم گروهی هاشون داد می‌زدن و تهدید می‌کردن. بچه ها هم هی سرخورده‌ترو سرخورده‌تر از قبل می‌شدن. حرف همه‌ی ناطر ها یکی بود: سریع‌تر برین سوال ها رو گیر بیارید قبل اینکه یه کاریتون نکردم. بعد یه مدت داد و فریاد، ناظر ها که دیدن اینجوری نمی‌شه، تصمیم گرفتن که همه بچه ها رو از سالن عمومیشون بیرون کنن و با این تله‌پاتی چهار نفره پشم های همه رو بریزونن.

ملت چهار گروه که سرخورده‌تر از همیشه بودن خیلی شل و ول به سمت سرسرا راه افتادن تا شاید بتونن سوال ها رو گیر بیارن. همه غرقِ افکارشون راجع به پیدایش هستی، لک لک های بچه آور و راه پیدا کرده سوال ها بودن. ولی به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدن. وقتی داشتن با بی‌اشتهایی صبحونه می‌خوردن، یهو هوریس با یه بطری تو دستش از پشت صندلی مدیریت پرید بیرون.

هوریس تکون تکون می‌خورد و جلو تر می‌اومد، تا اینکه به جای مخصوص سخنرانی رسید‌. یا حداقل خودش اینجوری فکر می‌کرد. هوریس در حالی که روی لبه بلند صندلی نشسته بود و مناطق صعب‌العبورش رو تحت فشار گذاشته بود یه نگاه به بچه ها کرد و هیک هیک کنان شروع کرد.

_ سلام...هییک...بر دانش...هییک...آموزان گوگولی و ناز...هیک...

و هوریس شروع کرد به سخنرانی کردن. یه سخنرانی بلند. و با اینکه تقریبا اکثر کلمه ها رو نصفه گفت، ولی تونست با موفقیت اصل مطلب رو برسونه. ولی این نظر خودش بود. بچه ها هیچی جز جمله های (فقط تا بعد ناهار وقت دارین تا یه پارتنر پیدا کنین.) و (سعی کنین پارتنر های خوب خوب پیدا کنین تا حال کنین.) رو فهمیدن. و به خاطر به خواب رفتن مدیر، نتونستن بقیه سخنرانی که راجع به اردو بود و زیر لبی زمزمه می‌شد رو بفهمن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۴۵ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#60

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
در تالار محکم بسته شد و فنریر با عجله وارد شد و بی صبرانه گفت:
_ خوب , بگین ببینم چیکار کردین؟

ملت اول به همدیگه نگاهی انداختن سپس الکتو جلو اومد چوب بیسبالشو عمودی روی زمین و دستاشو روش گذاشت و با حالت غرور انگیزی گفت:
_ من یکی از بروبچ اسلیترینی رو خفت کردم و پس از فرو کردن چوبم تو گوشش یکی دوتا از سوالارو کش رفتم.

فنریر که اب دهنش راه افتاده بود خودشو جمو جور کرد و پس از تشویق منتظر نفر بعدی موند. بعد از گذشت چند ثانیه یه پسر خوشتیپو خوش هیکل که همه جذابیتش رو مدیون امپولو پودر رو پتیکور ماتیکور بود خدا دادی بود , جلو اومد و بعد از فیگور گرفتنو این کارا شروع به گفتن کرد که:
_ خوب لازم به گفتن نی که منم به لطف این دوتا کوچولوها که هرچندوقت یکبار مثل سنگ میشنو کار دست خواهانش میدن , چه سوالایی که برام گفته نمیشدن. البته خیلی از بچه مچه های گروهای دیگه خواستن رکوردمو بشکنن که هنوز خیلی موندن.
فنریر بعد از تموم شدن جمله طرف , دندوناشو با زبونش خیس کرد و در حالی که اب دهنش از لای دندوناش بیرون میریخت نعره کشید:
_ نبینم بچه مچه های گروه های دیگه روی شما رکورد شکنی کنن و همچنین پارتنز بازی فعلا تعطیله تا اینکه همه سوالا جمع بشه.

همین که فنریر نعرشو کشید. تعدادی از دخترای تالار خودشونو سریعا به اولین WC موجود رسوندن و تعدادی از پسراهم سریعا به هیستوری گوشی های ماگلیشون روجوع کردن.

فنریر بعد از چند دیقه همه ی ملت رو جمع کرد تا هرچی سوال کش رفتنو , روی یه تکه کاغذ بنویسن.

این برنامه تو بقیه گروه ها هم ادامه داشت تا اینکه وقت لالا شد و ملت بی صبرانه منتظر طلوع خورشید برای گرفتن سوالای بیشتر موندن.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۵ ۰:۱۵:۰۹

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
#59

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
دانش آموزان هر چهار گروه، با بغل هایی پر از کاغذپوستی های حاوی سوالات اساتید گروه خودشان، و با ذهنی مشغول برای پیدا کردن راه حلی برای گرفتن سوالات دیگر گروه ها، به سوی خوابگاه هایشان رفتند.
آن ها دانش آموزانی پر مشغله بودند و به همین دلیل اصلا نتوانستند بخوابند، یا اگر خوابیدند هم تا صبح خواب امتحان و عوض شدن سوالات را دیدند. که در نتیجه با عرق سرد از خواب پریدند و با جیغ هایشان، بقیه را هم از خواب پراندند.

بدین ترتیب، صبح روز بعد، هاگوارتز پر بود از دانش آموزانی که انقدر خوابشان میامد که نه موهایشان را شانه زده بودند، نه دست و صورتشان را شسته بودند، و نه حتی ردای درست و حسابی پوشیده بودند. بعضی هایشان حتی یک لنگه کفش و یک لنگه دمپایی پوشیده بودند. اما همگی آنقدر خسته بودند که حتی سر صبحانه هم حوصله نداشتند به یکدیگر بخندند و متلک بیندازند.

پس از نیم ساعت، صبحانه به اتمام رسید و دانش آموزان به سوی کلاس هایشان رفتند... در طول مسیر هم چندبار به یکدیگر و یه در و دیوار برخورد کردند تا اندکی خوابشان بپرد و سر کلاس بتوانند با هوشیاری کامل به درس ها گوش فرا دهند.

ساعتی بعد، دو دقیقه مانده به زنگ ناهار:

در کلاس تغییر شکل، فنریر برای بار ده هزارم، به گریفیندوری ها چشم غره رفت تا اگر جرئت دارند، سوالات تغییر شکل را به بقیه لو بدهند.
گریفیندوری ها زیر این چشم غره های پی در پی ذوب شده، سوالات را حتی به قیمت از دست دادن پارتنر برای اردوی هاگزمید، لو ندادند.

و سپس زنگ ناهار خورد، و دانش آموزان همچون قوم مغول، با تمام سرعت به بیرون از کلاس هجوم بردند تا شکمی از عزا در آورند.
فنریر به کلاس خالی نگاه کرد، و حس کرد سرمایی غیرطبیعی در حال پخش شدن در کلاس است. بیشتر دقت کرد، سرما داشت از قسمت پاهایش، در کل وجودش پخش میشد. با شک و نگرانی قدمی به عقب گذاشت و به زمین نگاه کرد و یک عدد کله روح را دید که از زمین بیرون آمده و با عشوه به او نگاه میکند. روح، چهره چندان زیبایی نداشت، پر مو بود و به نظر میرسید چند تکه سبزی از زمان زنده بودنش، لای دندان های باقی مانده باشد.
- سلام فنی جونم... میشه واسه اردو من باهات بیام؟
- چی؟ وات د عاااااو؟ تو کی هستی اصن؟
- من یه زمان یه بانوی گرگینه گیاه خوار بودم که بعد لولوها بردنم... اگر بذاری واسه اردو من باهات بیام، قول میدم لولوها تو رو هم بب... یعنی منظورم اینه که واسه‌ت کلی پیتزا و چیز میزای خوب خوب میخرم. همراه با گوشت گوزن.

فنریر پوکرفیس شد و به فکر فرو رفت.
- من اینطوری اصن نمیتونم و زیر اردوم درد میگیره!

و سپس با تمام سرعت و البته فریاد کشان، از کلاس به بیرون دوید تا به تالار خصوصی گریفیندور برود و ببیند دانش آموزان گریفیندوری پیشرفتی در به دست آوردن سوالات داشته اند یا خیر.
بقیه اساتید هم چنین کردند، هرچند به صورتی متمدنانه تر از فنریر!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۵:۳۹:۲۰


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۴:۰۷ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۷
#58

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
سوژه جدید


- دلبرکم! آیا مقدوره که در اردوی آخر هفته هاگزمید افتخار زیارتت رو بهم بدی و دست در دست هم دهیم به مهر و در اسکله، کشتی عشقم رو به دریای دلت بسپارم تا تموم ناخداهای جهان از حسادت مغروق دریای غم شوند؟

- باشه. البته من آخر هفته مریضما!

- عه! همین الان یادم افتاد آخر هفته باید ... نه چیزه ... یعنی ... فدای سرت! تو فقط باش ... نگاه کردنت مرا بس.

- اوه عزیزم! تو اولین کسی هستی که منو فقط برای خودم می‌خواد.

اشک شوق از چشمان دختر جاری شد. احساس می‌کرد عشق حقیقی و بی آلایشش را یافته. غافل از این که پسر این بار طمع دیگری در سر دارد! دو دانش‌آموز پس از اندکی صمیمیت و راز و نیاز از کلاس خالی خارج شده و هر کدام به سوی خوابگاه گروهشان روانه شدند.

تصویر کوچک شده


- کرابم؟

کراب نگاهی به پشت سرش انداخت به امید این که کسی دیگر آن‌جا حضور داشته و مورد خطاب قرار گرفته باشد، وقتی هیچکس جز خودش را در آن راهرو نیافت، با حیرت به روبرو خیره شد تا با نادی‌‌‌اش آشنا شود.

- بلـــ... با منی؟

- مگه به جز یه کراب خوشتیپ و باابهت و دوست داشتنی کسی این‌جا هست؟

مغز کراب که عادت نداشت جز «کودن» و «کریه» صفتی در کناز اسم خودش بشنود، ارور صفحه آبی صادر کرد و در نتیجه او با دهان باز به خیره بودن ادامه داد.

- خوب این‌جوری جذاب نگام می‌کنی که هول می‌شم. راستش می‌خواستم بگم تو همیشه به نظر من یه مرد واقعی بودی کراب ... آممم ... می‌دونم، دارم خیلی سریع پیش می‌رم! می‌شه ازت دعوت کنم با هم به اردوی آخر هفته اسکله هاگزمید بریم؟

کراب که محبت‌ آمیزترین جمله مادرش به او در کودکی «نره تسترال پخمه‌ی من» بود، سعی کرد واکنشی داشته باشد اما مغزش پس از تلاش فراوان برای تجزیه و تحلیل اوضاع، داغ و داغ تر شده بود و دود می‌کرد.

- پس منتظرتم.

شب قبل


- بچه‌ها شما می‌دونید که گروه ما اصلا اهل تقلب نیست.

-

- اما کسی هست که انکار کنه بقیه گروها این کارو می‌کنن؟

-

- پس اگه ما نکنیم حقمون خورده می‌شه!

-

- به نظرتون من باید اجازه بدم خورده بشه؟

-

- حالا که نظر همتون اینه، من علی رغم میل باطنی بهش احترام می‌ذارم و سوالایی که استادای گروهمون برای پایان ترم طرح کردن بهتون می‌دم.

این مکالمه، به صورت همزمان بین ناظران دلسوز و با وجدان هر چهارگروه و دانش‌آموزانشان برقرار می‌شد ...

- این از کاری که از دست من برمیومد ... اما خودتونم باید برای گروهتون تلاش کنید!

-

- ناظرا نم پس نمی‍دن ... اما شاید شما بتونید همکلاسیاتونو تسترال کنید و سوالا رو از زیر زبونشون بکشید.

-


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#57

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
"پست پایانی ماموریت ارتش گریفیندور"

در همین لحظه ادوارد که قصد داشت به نشانه اعتراض دستشو قیچیشو بالا بیاره و شعار بده، ناخواسته با آرسینوس که کنارش ایستاده بود قیچی تو دست شد. انگشتان قیچی طورش در لا به لای انگشتان دست آرسینوس گره خورد و خلاصه صحنه رمانتیک شد. ادوارد با چشمانی گرد شده به آرسینوس نگاه کرد. آرسینوس با لبخندی ملیح و کمی شیطانی، زیر نقابش ابرو بالا می انداخت و با چشمانی قلب شده به وی خیره شده بود. پری های مونث لبخند زدند و راه رو برای آرسینوس و ادوارد باز کردند:
-اصا از اولش هم میدونستم تو دلت با منه.
-چیزه... نه... اشتباه شد...
-چیزیه که اتفاق افتاده. راه بیافت بریم ژیگر.
ادوارد:

آرسینوس و ادوارد حرکت کردند و بقیه بچه ها پشت سرشون دست در دست هم شنا کنان از دروازه رد شدن:
-قیچیات اذیتت نمیکنه بلا؟
-نه!
-ولی پدر دست منو درآورده!
-خب ول کن دستمو.
-نه دیگه این حرف رو نزنیا.
-عجب بدبختی گیر کردیما.

آرتور نگاهی به جمعیت رو به روی خودش انداخت و درحالی که دست آستریکس رو گرفته بود (صرفا برای جلوگیری از به خطر افتادن آسلام )، سری تکون داد و گفت:
-جوونای امروزی رو ببین. اصا دیگه بعضی از حرمتا رو دارن لگد مال میکنن رد میشن از روش.
-حرمتا رو لگد مال میکنن؟
-حرمتو لگد مال میکنن دیگه. نکنه حرمتم کار دیگه ای میکنن؟
-نه نه همون لگد مال میکنن.
-خوبه! یه لحظه داشتم فکر بد میکردم.

ملت به خانه سالمندان نزدیک میشدن که فری ایستاد و نگاهی به شهر انداخت. در گوش دامبلدور چیزی گفت و بعد هم جفتشون شروع کردن به خندیدن. گریفیا به این صحنه خیره شده بودن و پوکر فیسانه به هر دوی اونها نگاه میکردن. آرسینوس که از حال و هوای بیناموسی بیرون اومده بود نزدیک تر شد و گفت:
-خب بسه. ما دیگه باید بریم. دامبل دستای فری رو ول کن ببرنش تو خونه سالمندان. خودتم بیا بریم. خیر سرمون اومده بودیم گردش.

دامبلدور در حالی که اشک در چشمان زیر تنگش حلقه زده بود گفت:
-فرزندم، یعنی تو از من میخوای که من فری رو تنها بذارم و با شماها بیام گردش؟
-میخوای خودتم بذاریم اینجا. هاگوارتز بی صاحاب بمونه.
-نه نه. من همیشه عمرم رو فدای کسب علم و ترویج دانش جادوگری و عشق ورزیدن کردم و هرگز اون رو تنها نگذاشتم. این درست نیست که...
-آره درسته. جون هر کی دوس داری سخنرانی رو بذار کنار.

دامبلدور فری رو در آغوش کشید و باهاش خداحافظی کرد. درحالی که هر دوی اونها اشک در چشمانشان جمع شده بود، با هم بای بای میکردن و از هم دور میشدن. بعد از مدتی همه گریفیا به سطح آب اومدن و با دیدن خورشید که در سرخی غروب خودش غرق میشد، آویزان و خیس به سمت هاگوارتز برگشتند.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#56

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
ماموریت ارتش گریفیندور


ملت گریفیندور با دیدن شهر لبخندی از رضایت روی لبهاشون داشتند و همچنان بهش نزدیک میشدند.

ملت به دروازه ورودی شهر رسیدند که دو پری مونث با پوشش کاملا آسلامی امریکایی درحال کشیک دادن بودند.
دامبلدور و فریدون خان دست تو دست هم و بقیه ملت جلوی دروازه ایستادند. فریدون با دامبلدور جلو رفتن و با چند کلمه ای با پری های مونث صحبت کردند... دروازه باز شد و پری ها کنار رفتنو دامبلدور و فریدون داخل شدند.
استریکس خواست اولین نفری باشه که بعد دامبلدور اینا وارد میشه و اسمشو تو کتاب گینس خیالی ذهن ارسینوس ثبت کنه ولی تا اینکه پاشو از دروازه اینور تر گذاشت یکی از پری های مونث با بازو های ناچیزش از پشت گردن استریکس میگیره و به عقب پرت میکنه.
استریکس با چشمای گشادش به پری نگاه کرد و اونو کاملا برنداز کرد و با خودش فکر کرد , مردا با سه برابر جسه این نمیتونن اونو یه قدم تکون بدن اونوقت این موجود کوچیک همچین قدرتی... .

ارسینوس با دیدن شوت شدن استریکس چند قدمی به عقب تر رفت تا خودش هم شوت نشه.
دو پری مونث جلوی دروازه ایستادند و گفتند:
_ فقط افراد متاهل حق ورود دارن بقیه هری!.

تاتسویا جلو اومدو گفت:
_ پروفسور دامبلدور و فریدون خان که متاهل نبودن پس چجوری گذاشتید برن؟!
- مگه ندیدی اونا دست تو دست هم بودن و لاو میترکوندن. اگه بخواید اون دست گیچیو و اون نقاب داره لاو بترکونین و ردشین و همچنین خود تو و اون دختر که موهاش فره دست بدید بیاد رد شید.

پسرا:
_دخترا:




ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۱۴ ۲۱:۵۴:۱۰

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#55

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
گریفیندوری ها که اصلا شنا بلد نبودند، به سرعت به کف دریاچه رسیدند و به اطرافشان نگاه کردند. تا چشم کار میکرد، به خاطر آلودگی آب، فقط میتوانستند خودشان، و مسافت کوتاه اطرافشان را ببینند.
البته چیزی که به شدت توجهشان را جلب کرده بود، دامبلدور بود که پری دریایی را در آغوش کشیده بود و داشت نامش را میپرسید.
در حالی که گریفیندوری ها تلاش میکردند جلوی فکر کردن به این موضوع که دامبلدور را هم همراه پری دریایی به خانه سالمندان بفرستند را میگرفتند، ناگهان پری دریایی پیر، تابی به سیبیل های سفید و انبوهش داد و گفت:
- یه بار دیگه به من بگید پری، ناراحت میشم.

رنگ از روی دامبلدور پرید. اصلا انتظار شنیدن جواب را نداشت. دامبلدور برای خود برنامه ریزی کرده بود که به دلیل جواب نگرفتن از پری دریایی، برود خودکشی کند حتی. اما اکنون پری دریایی، ناگهان به او جواب داده بود و کل برنامه هایش برای خالکوبی کردن جمله "لاو ایز دِد" بر روی بازویش را خراب کرده بود.
- شما فقط بگید که ما چی صداتون کنیم.
- میتونید فِری دریایی صدام کنید.
- فِری؟
- فریدون در واقع.
- تو فقط فریدون باش لعنتی.

آرسینوس به نشانه تاسف، چنان محکم با دست خود به تنگ روی سرش کوبید که تنگ اندکی ترک خورد.
- آلبوس؟ بریم؟
- بریم بریم.

و گریفیندوری ها به راه افتادند تا برسند به شهر زیر دریاچه، که البته به گفته دامبلدور، زیاد از اسکله هم دور نبود.
آنها در حالی که گذر زمان از دستشان در رفته بود، کور کورانه در میان آب های آلوده به راه افتادند.
هرچه جلوتر میرفتند، روی زمین پوشش بیشتری از مرجان ها دیده میشد و آب هم زلال تر میشد.
و بالاخره، نمایی از شهری عظیم را که انگار همه اش از مرجان، صدف، شن و سنگ ساخته شده است را در مقابلشان دیدند.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
#54

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
مأموریت ارتش گریفندور


جماعت گریفندوری قطعا تا الان از نجات دادنِ پری چروکیده پشیمان شده بودند، اما دوزِ آن پشیمانی نسبت به چیزی که حالا احساس می کردند، گالیون گالیون توفیر داشت! انگشتان‌شان را گاز می گرفتند، اکسپلیارموس ها می زدند و موهایشان را مشت مشت می کندند.
آرسینوس ظاهرِ آرام تری داشت؛ اگر بتوانیم از دودی که از زیر نقابش به هوا بلند شده بود صرف نظر کنیم.

این وضع دقایقی به طول انجامید اما هرچه نباشد آن ها ملتِ گریفندور بودند! شجاع و شرافتمند و مشتاقِ یاری رساندن به مستضعفان! در این جا موشی به نام پیتر پیتی گرو که به هویت او اشاره نمی کنیم، چپکی از کادر خارج می شود.

بله، ملت شریفِ گریفندور تصمیم گرفتند کاری که آغاز کرده بودند، یعنی نجات پری دریایی را به اتمام برسانند. در اینجا رابطه ی تلپاتیک و عمیقِ اعضا به اوج خود رسید و طیِ اقدامی هماهنگ، پای راست‌شان را بلند کرده و در دریا گذاشتند.

ارتش گریفندور آماده ی رفتن به اعماق دریا و تحویلِ پری به خانه ی سالمندانِ "دریا‌زیانِ بلند مرتبه به جز اختاپوس" بودند.
یا حداقل... تمام تلاششان را کردند.

- آب... آب داره به گردنِ مگسام می رسه! کمک!
- آروم باشین دوستان. داریم غرق می شیم.
- هوهوهوهو!

آخرین صدایی که به گوش‌تان رسید، فریادِ سرخوشیِ دامبلدوری بود که سوار بر پیر پری دریا را می شکافت و پیش می رفت.

آرسینوس با آخرین نفسی که در سینه داشت، دستور داد:
- عقب نشینی! برگردین به ساحل!

جماعت دست و پا زنان به ساحل امن بازگشتند و درآغوشِ گرم ماسه ها ولو شدند. دامبلدور و پری دریایی هم به آن ها پیوستند.

- خب... فکر کنیم چطوری باید بریم تو دریا.

آرتور ویزلی مشنگ شناس، عمیقا در فکرِ فرو رفت. چطور می توانستند بدون غرق شدن وارد دریا شوند؟ آرام و سبک و بی پروا... مثلِ... مثل اسفنجی که خیس می خورد! قسمتی از سریالِ مشنگی که به تازگی دیده بود، به یاد آورد. در آن سریال، موجودی با شلوارِ مکعبی و دندان های خرگوشی برای رفتن به زیر دریا، تُنگی بر سرش می گذاشت و به راحتی در آب تنفس می کرد.

- یافتم یافتم!

ویزلیِ پدر با افتخار تُنگی از میانِ وسایلش بیرون کشید و ادامه داد:
- فقط کافیه یه تُنگ پیدا کنید و به این صورت – سرش را با فشار از تنگ عبور داد – رو سرتون بذارین!

جان تازه ای به ارتشِ از نفس افتاده ی گریفندور داده شد. ساحل را زیر و رو کردند تا توانستند به تعداد کافی تُنگ پیدا کنند.

همگی سلامِ نظامی داده و کلاهخود – تنگ هارا بر سرنهادند. آماده ی رفتن به دریا بودند که با پرسشی متوقف شدند.

- فقط یه سوال بزرگواران؟ با این گوی مرموز قراره چیکار کنیم؟

سامورایی گریفندوری، تُنگ را بر سرِ کاتانایش زده بود و با شگفتی به آن نگاه می کرد. اجنبی بود، به این سادگی ها منظور آن هارا نمی فهمید.

هرماینی آهسته تُنگ را برداشت و به تاتسویا لبخند زد:

- برای خفه نشدنه. آروم بذارش رو سرت و بیا که کلی کار داریم!

تنگ به آرامی از روی موهای سیاه و نرم دخترک سُر خورد و بعد – به لطف مرلین – ارتش گریفندور به همراه پیر پری وارد دریا شدند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۳۶:۲۵
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۵۳:۳۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#53

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
"ماموریت ارتش گریفندور"

توپ والیبالِ سوراخ شده هنوز در قیچی های ادوارد فرو رفته بود و حلقه ی خصمانه ای از بازیکنان، کم کم به دورش شکل می گرفت.
گریفیات:
-
ادوارد:
-
آرتور:
-شیطونه میگه قیچیاشو تو حلقش فرو کنم. الان با چی بازی کنیم.
آرسی:
قرار بود هِد بزنی. هِد!
ادوارد:
-یادم بودا. تقصیر این پری دریاییه حواسمو پرت کرد.
کورممدای حاضر در جمع:
-کو پری دریایی.

جمعیت با شنیدن اهم اهمی، که آمبریج رو براشون یادآوری می کرد، به پشتشون نگاه کردند.
-سَل لام، منم بازی.

پری دریایی بی صدا خودشو به زمین بازی رسونده بود. اون پیر و چروک و حتی شبیه کریچر پیر بود و همونطور که دمش رو به نشانه هیجان به زمین می زد، با چشمان قلب گونه به همه نگاه می کرد.

آرتور اولین کسی بود که سکوتِ نگاه های بهت زده
رو شکست.
-اممم چیزه، آقاپری شما که نمیتونی بیرون آب بازی کنی. آفتاب هم خیلی شدیده. از تو آب تشویق کن.

همون لحظه ابر بزرگی جلوی خورشید رو گرفت و روی زمین بازی سایه بزرگی افتاد.آرتور با قیافه له به افق خیره شد.
-لعنت به این شانس.
-هیچکس تاحالا بهم نگفته بود آقاپری.
آرسی:
-صبرکنید من درستش میکنم.

آرسینوس نقابش رو محکم کرد و یه قدم، به نشانه برتری، جلو اومد.
-بابابزرگ همونطور که می بینید توپ نداریم که بازی کنیم. پاره شده. البته همه چی درست میشه ولی ساحل جای مناسبی برای شما نیست.
-خب پس بریم تو دریا بازی کنیم.

گریفیون:
-


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۷ ۱۹:۱۸:۳۹

lost between reality and dreams







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.