مأموریت ارتش گریفندور
جماعت گریفندوری قطعا تا الان از نجات دادنِ پری چروکیده پشیمان شده بودند، اما دوزِ آن پشیمانی نسبت به چیزی که حالا احساس می کردند، گالیون گالیون توفیر داشت! انگشتانشان را گاز می گرفتند، اکسپلیارموس ها می زدند و موهایشان را مشت مشت می کندند.
آرسینوس ظاهرِ آرام تری داشت؛ اگر بتوانیم از دودی که از زیر نقابش به هوا بلند شده بود صرف نظر کنیم.
این وضع دقایقی به طول انجامید اما هرچه نباشد آن ها ملتِ گریفندور بودند! شجاع و شرافتمند و مشتاقِ یاری رساندن به مستضعفان! در این جا موشی به نام
پیتر پیتی گرو که به هویت او اشاره نمی کنیم، چپکی از کادر خارج می شود.
بله، ملت شریفِ گریفندور تصمیم گرفتند کاری که آغاز کرده بودند، یعنی نجات پری دریایی را به اتمام برسانند. در اینجا رابطه ی تلپاتیک و عمیقِ اعضا به اوج خود رسید و طیِ اقدامی هماهنگ، پای راستشان را بلند کرده و در دریا گذاشتند.
ارتش گریفندور آماده ی رفتن به اعماق دریا و تحویلِ پری به خانه ی سالمندانِ "دریازیانِ بلند مرتبه به جز اختاپوس" بودند.
یا حداقل... تمام تلاششان را کردند.
- آب... آب داره به گردنِ مگسام می رسه! کمک!
- آروم باشین دوستان. داریم غرق می شیم.
- هوهوهوهو!
آخرین صدایی که به گوشتان رسید، فریادِ سرخوشیِ دامبلدوری بود که سوار بر پیر پری دریا را می شکافت و پیش می رفت.
آرسینوس با آخرین نفسی که در سینه داشت، دستور داد:
- عقب نشینی! برگردین به ساحل!
جماعت دست و پا زنان به ساحل امن بازگشتند و درآغوشِ گرم ماسه ها ولو شدند. دامبلدور و پری دریایی هم به آن ها پیوستند.
- خب... فکر کنیم چطوری باید بریم تو دریا.
آرتور ویزلی مشنگ شناس، عمیقا در فکرِ فرو رفت. چطور می توانستند بدون غرق شدن وارد دریا شوند؟ آرام و سبک و بی پروا... مثلِ... مثل اسفنجی که خیس می خورد! قسمتی از سریالِ مشنگی که به تازگی دیده بود، به یاد آورد. در آن سریال، موجودی با شلوارِ مکعبی و دندان های خرگوشی برای رفتن به زیر دریا، تُنگی بر سرش می گذاشت و به راحتی در آب تنفس می کرد.
- یافتم یافتم!
ویزلیِ پدر با افتخار تُنگی از میانِ وسایلش بیرون کشید و ادامه داد:
- فقط کافیه یه تُنگ پیدا کنید و به این صورت – سرش را با فشار از تنگ عبور داد – رو سرتون بذارین!
جان تازه ای به ارتشِ از نفس افتاده ی گریفندور داده شد. ساحل را زیر و رو کردند تا توانستند به تعداد کافی تُنگ پیدا کنند.
همگی سلامِ نظامی داده و کلاهخود – تنگ هارا بر سرنهادند. آماده ی رفتن به دریا بودند که با پرسشی متوقف شدند.
- فقط یه سوال بزرگواران؟ با این گوی مرموز قراره چیکار کنیم؟
سامورایی گریفندوری، تُنگ را بر سرِ کاتانایش زده بود و با شگفتی به آن نگاه می کرد. اجنبی بود، به این سادگی ها منظور آن هارا نمی فهمید.
هرماینی آهسته تُنگ را برداشت و به تاتسویا لبخند زد:
- برای خفه نشدنه. آروم بذارش رو سرت و بیا که کلی کار داریم!
تنگ به آرامی از روی موهای سیاه و نرم دخترک سُر خورد و بعد – به لطف مرلین – ارتش گریفندور به همراه پیر پری وارد دریا شدند.
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۳۶:۲۵
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۵۳:۳۹