اوس پرفسور موتویاما.
در راهرو های پر پیچ و خم بالا و پایین می رفتم.
به ساعت نگاه کردم. ثانیه ها یکی بعد از دیگری می گذشتند و به زمان امتحان درس فلسفه و حکمت نزدیک می شدند.
سراسیمه به دور و بر خود نگاهی می انداختم. اما کلاس فلسفه و حکمت در بین هزاران در دیگر مخفی شده بود.
امتحان هم تا یک دقیقه دیگر شروع می شود.
دریییینگگگگنفس نفس زنان روی زمین افتادم. اما آنجا خبری از راهرو های پیچ در پیچ نبود، آنجا خوابگاه هافلپافی ها بود.
روی تخت نرمی نشستم. خواب مزخرفی بود.
زنگ ساعت را خاموش کردم و به پوشیدن ردای هاگوارتز مشغول شدم.
کم کم تمام سال اولی ها از خواب بیدار شدند.
به طرف کلاس پرفسور سامورایی حرکت کردم. می دانستم خیلی به زمان امتحان مانده بود اما وحشت داشتم که نکند خوابم به واقعیت تبدیل شود.
راهرو ها خلوت بودند چون بیشتر دانش آموزان در حال صبحانه خوردن بودند.
دست گیره ی در را به آرامی رو به پایین فشردم. در تقی کرد و باز شد.
داخل کلاس برعکس راهرو ها انقدر ها هم خلوت نبود.
صدای خروپفی هولناک تن و بدن آدم هیچ، دیوار ها هم می لرزاند.
سامورایی پاهایش را روی میز گذاشته و خوابش برده بود.
اما همچنان دستش روی کاتانا، شمشیر مخصوصش بود.
سعی کردم بدون هیچ صدایی بروم و آخر کلاس بنشینم.
اما خب...در کارم موفق نبودم.
پایم روی سنگ کوچکی لیز خورد.
سنگ قل خورد...قل خورد و قل خورد. رفت و به چکمه های مشکی و بلند تاتسویا برخورد کرد.
لحظه ای بعد تیغه ی تیز کاتانا زیر گلویم بود.
_ به چه حقی وقتی من خواب بودم به اینجا اومدی؟ هان؟
سعی کردم عقب بروم و شمشیر را از خود دور کنم.
اما دست قدرتمندی یقه ی لباسم را گرفته بود.
_ من نمی دونستم شما خوابید پرفسور. من فقط...من فقط...
راستش دلیلی قانع کننده ای نداشتم تا به تاتسویا بفهمانم من قصدم ایجاد مزاحمت برای او نبود.
پس جمله ام را اینطور پایان دادم:
_ من فقط می خواستم پرفسور گری بک را ببینم.
کاتانا را از زیر گلویم برداشت.
_ آها. خیلی خب اون الانا دیگه پیداش میشه.
گاوم زاییده بود.
در چهار تاق باز شد و فنریر خندان به داخل کلاس آمد.
_ خب مثل اینکه با من کاری داشتی نیمفادورا.
مات و مبهوت به پرفسور موتویاما و گری بک نگاه کردم.
_ خب دورا مگه با فنریر کاری نداشتی؟
_ امم...پرفسور...من...من می خوام به شما سوسیس هدیه بدم.
گری بک نگاه مرموزی انداخت اما بعد لبخندی زد و گفت:
_ ممنون عزیزم.
بار دیگر مات و مبهوت نگاه می کردم. فنریر ادامه داد:
_ تاتسو جان تو هم سوسیس می خوای؟
تاتسویا با سرخوشی جواب داد:
_ البته. من عاشق سوسیس هستم.
سعی کردم جلوی غش کردن خود را بگیرم.
اولین بار بود که پرفسور موتویاما لبخند می زد.
فنریر از غیب سه سوسیس بلغاری ظاهر کرد.
دو استاد کف کلاس نشستند و شروع به کباب کردم سوسیس هایشان کردند.
من هم تصمیم گرفتم تا وقتی که اوضاع خوب بود، ازش استفاده کنم، پس نشستم و شروع به خوردن سوسیس کردم.
چند دقیقه ای از سوسیس خوردنمان گذشت، که یادم آمد من اصلا برای چه به این کلاس آمدم.
در همان لحظه صدای تق تق در زدن به گوشم رسید.
_ نیمفادورا بیدار شوو.
چشم هایم را باز کردم. دو پرفسور سوسیس خور غیب شده بودند. من روی تخت خواب گرم و نرمم دراز کشیده بودم و لیندا به سرم میزد.
_ وای این یکی هم خواب بود.