هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
امروز وقتى به باشگاه دوئل دير رسيدم ؛و همين برايم بدبختى افريد .وقتى رسيدم لبخندى مظطرب زدم که اوضاع را بدتر کرد.•﹏•

-اميدوارم براى دير رسيدن تون دليلى داشته باشين.
-ام....خب...راستش ،آم...
-براى تنبيه شما دوئل رو شروع مى کنيد.
-چى؟من؟
-بله،شما خانم ساندرز.
چاره اى نداشتم و به سمت ميز مبارزه رفتم.تپش قلب تند تر شده بود؛نمى توانستم خوب نفس بکشم.انگار کسى داشت خفه ام مى کرد.
-اقاى مالفوى(اسکورپيوس مالفوى اسم کاملشه) شما هم به ما ملحق مى شيد.

يکى از دوست هاى مالفوى به پشتش زد و او را به جلو فرستاد.
مالفوى پسرى لاغر قد بلند با موهاى تقريبا سفيد ، بود پوستش روشن بود و چشم هايش عسلى بود.

چشمکى تحويلم داد،و من هم چشم هايم را به بالا چرخاندم.بعد گفت:
-نگران نباش بهت آسون مى گيرم.

من پيچى به موهايم که بالا بسته بودم دادم و گفتم:
- ولى من اينکارو نمى کنم.

پرفسور که داشت عصبانى مى شد گفت:
-کافيه... شروع کنيد.

هر دو هم زمان چوب هايمان را بالا اورديم،بعد چرخيديم،و وقتى برگشتيم شروع به شليک کرديم.
اولين ورد را من گفتم:
-اکسپليارموس
اما متاسفانه طلسمم خطا رفت.
بعد از ان او فورا طلسم بعديش را به سمت من فرستاد.
-ريکت سمپيا
ناگهان انگار کسى با ،يک پر گنده داشت قلقلکم مى داد.خنده ام گرفته بود. اما بلاخره توانستم چوبم را بالا بيارم.
-ﻟوکوموتور مورسيس

پاهايش با تناب نامرئى من بسته شد اه من برنده ى ،دوئل بودم.نفسم را بيرون دادم.
به سمتش رفتم.طناب نامرئى را از دور پايش باز کردم و با اودست دادم.
بعد از ان به سمت دوستانم رفتم يکى از انها فرياد زد:
-گريفيندور اره.

مالفوى به سمت امد و کاغذ تا شده اى را بهم داد ،وقتى کاغذ را باز کردم ،يه شماره روى ان بود. خشمگين شدم. و بودن انکه چيزى بگويم نامه را تکه تکه کردم و به او نگاهى خشمگين به او انداختم.
- خيل خب بابا حالا،چرا عصبانى ميشى؟
-دهن گندتو ببند.
همون پسرى که اول به پشت مالفوى زده بود.حالا داشت از خنده ريسه مى رفت ،بعد از ان جلو امد و مالفوى را کشيد و برد.
و بعد از ان پشتم را به ان ها کردم و از او دور شدم.


ویرایش ناظر:

اشلی عزیز

این تاپیک، یه تاپیک معمولی نیست. اینجا اعضا همدیگه رو دعوت به دوئل می کنن. بعد با توجه به سوژه ای که داورا بهشون دادن پست می زنن. شما دوئلی نداشتین.
قوانین دوئل رو می تونین اینجا بخونین.
ولی اگه بخوایین بدون داشتن حریف، درباره سوژه ها بنویسین، یه سالن دوئل انفرادی هم داریم که شاید به دردتون بخوره.
پست اولش رو بخونین که با قوانینش آشنا بشین.


موفق باشید.


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۰:۳۲:۳۷
ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۰:۵۹:۴۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۷ ۰:۰۴:۴۷

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۵۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- بادبان‌ها رو بکشیـــــــن!

بادبان‌ها رو کشیدن. ولی خیلیم فایده‌ای نداشت.
دریا و طوفان و رعد و برق، همه‌شون وحشی شده و کشتی نوح رو زیر باد کتک گرفته بودن.
گنجایش کشتی نوح، هزار کیلومتر بود.

- لعنتیا! دارم خفه میشم!
- هوی خره! هُل نده!
- این خرطومِ کیه رفته تو چِشَم؟!
- حیوونا! لطفاً کمی پراکنده‌تر بشـ...

و شخصِ آخر به همراه جمله‌ش بین تعداد بی‌شمارِ سرنشینای کشتی گم شد.
همین هزار کیلومتر هم جای سوزن انداختن نبود. چون حضرت نوح در عرض چند روز، سانتی‌متر به سانتی‌مترِ قاره‌های آسیا و اروپا و آفریقا و آمریکای جنوبی و آمریکای شمالی و استرالیا و قطب جنوب و قطب شمال رو گشته و هرچی حیوون به چشمش خورده بود، گرفته و از همونجا پرت کرده بود توی کشتی.
برای همین، کشتی حسابی سنگین شده بود و توان حرکت نداشت.

ولی نوح می‌خواست نسل همه‌ی موجودات رو نجات بده. پس به فکر فرو رفت... اونقدر فکر کرد تا بالاخره به نتیجه رسید. پس رو به حضار کرد:
- آهای ملّت! باید به اطلاع‌تون برسونم که جهتِ سبک شدنِ کشتی، ناچاراً یکی از شماها باید خودشو قربانی کنه.

نوح از بین همهمه‌ی ملّت مضطرب و نگران، سؤالات "کی؟" و "چجوری؟" رو شنید.
- قبل از هر چیزی، اجازه بدین ازتون بپرسم... آیا کسی داوطلب هس؟

ملّت:

- خب، حدسش رو می‌زدم... پس قرعه‌کشی می‌کنیم.

و با تکون دادن عصاش، یه کارتُن خیلی بزرگ ظاهر شد که توش میلیاردها تیکه‌کاغذِ مچاله‌شده وجود داشت. نوح توضیح داد:
- روی هرکدوم از این کاغذا، اسم یکی‌تون نوشته شده. هرکی اسمش در اومد، این شهادتِ جسورانه گواراش باشه. گوشت بشه به تن و روحش!

کارتُن رو چندبار هم زد و بعد، در برابر نگاه‌های وحشت‌زده‌ی حضار، یه تیکه‌کاغذ رو بالا گرفت.
- خرِ شماره‌ی دو.

دوتا خر:

این دوتا خر که اوضاع رو خیط می‌دیدن، با همدیگه دست‌به‌یقه شدن.
- این خرِ شماره‌ی دوئه! من یکم!
- نه! تو دوئی! من یکم!
- حرفشو باور نکنین! من یکم! این دوئه!
- نخیرم! من یکم! من یکـــــم! من یکــــــــــم!

همونطور که این دوتا خر در حال مذاکره برای تعیین شماره‌ی یک یا دو بودنشون بودن، ناگهان نوح احساس کرد یه چیزی داره نزدیک گوشش وزوز می‌کنه. نگاهی به سمت راست انداخت و متوجه یه مگس آبی‌رنگ شد. مگس روی دماغ نوح نشست و باهاش چشم‌توچشم شد.
- ویز! هی نوح! نیازی نیس که این دوتا خر رو به جون همدیگه بندازی. اون دختره رو می‌بینی که دُم راسویی داره؟ اونو بنداز بیرون!
- واسه چی؟
- چون بلیط نداره!
-

نوح بساط قرعه‌کشی رو جمع کرد و فوراً خودش رو رسوند به همون دختره‌ی دُم راسویی و یقه‌شو گرفت.
- فک کردی کشتی خالته که همینجوری بی‌بلیط سوار شدی؟!
- بلیط؟ مگه بقیه هم بلیط دارن؟

مگس آبی‌رنگ طرف نوح رو گرفت و گفت:
- معلومه که دارن! بلیطیوس تو آل به‌جز یوآن بمپتون!

و ناگهان همه به‌جز یوآن، توی دستشون بلیط ظاهر شد. یوآن که از تحمل این حجم از تبعیض و حرف زور عاجز بود، اعتراض کرد.
- ینی چی آخه؟ این همه آدم و حیوون و موجود و جلبک! چرا من؟ چی از جونم می‌خوای مگس لعنتی؟!
- نمی‌دونم. ارباب منو از سیاره‌ی ریدل فرستادن اینجا و گفتن که هرطور شده، نذارم یوآن بمپتون با کشتی جایی بره و باید اونو بی‌بلیط کنم. منم بی‌بلیطت کردم، یوآن. خدافس!

مگس این رو گفت و پروازکنان دور شد.
نوح که حالا مشکلش حل شده بود، معطل نکرد و یوآن رو گرفت و با اردنگی انداخت بیرون.
یوآن پرت شد...
یوآن از کشتی فاصله گرفت...
یوآن افتاد توی دریا...
یوآن همونطور که داشت برای غرق نشدن تقلا می‌کرد، تلخ‌ترین صحنه‌ی زندگیش رو همونجا تجربه کرد. اون داشت برای غرق نشدن تقلا می‌کرد و اون بالا، یه الاغِ سوار بر کشتی داشت براش دست تکون می‌داد.
دست تکون دادن‌های الاغ، انرژی و میل و اصرار به بقای یوآن رو کُشت. یوآن از تقلا دست کشید و اجازه داد غرق بشه...

همونطور که پایین و پایین‌تر می‌رفت، بالاخره پیکرش روی کف دریا افتاد. چند دقیقه گذشت و هرچی کوسه و نهنگ بود، از کنارش می‌گذشتن و بیخیالش می‌شدن. چون مغز خر نخورده بودن که بخوان یه راسوی بوگندو رو بخورن.

چند دقیقه بعد، یوآن آروم چشماش رو باز کرد و با یه حوری که نیم‌تنه‌ی پایینیش به شکل نهنگ بود، چشم‌تو‌چشم شد. یوآن جیغی کشید و پُشت یه عروس دریایی قایم شد.
حوری با لبخند بهش نزدیک شد و دستش رو دراز کرد.
- نترس. کاریت ندارم. من یه حوریم. البته «حوری دلربا» هم صدام می‌زنن. دستتو بده...

یوآن با شک و تردید دستش رو توی دست حوری دلربا گذاشت. حوری با دست دیگه‌ش، دست یوآن رو گرفت.
- تو آبزی نیستی. تنفست دچار مشکل میشه. بذار درستش کنم. آبزیزیوس!

و در عرض چند ثانیه، قیافه‌ی یوآن این‌شکلی شد.

- آبشش برای نفس کشیدنت لازمه. بدون آبشش، کم میاری.

حوری دلربا، لباسش بی‌یقه بود. پس یوآن استخونِ ترقوه‌ی حوری رو گرفت.
- چه بلایی سر قیافه‌م آوردی؟! آبشش می‌خوام چیکار لعنتی؟! منو برگردون همون کشتی‌ای که توش بودم!
- چرا اونوقت؟
- چی چیو چرا اونوقت؟! من باید توی اون کشتی باشم! من باید از طوفان و دریا فاصله بگیرم! من باید برسم به خشکی! من باید نجات پیدا کنم!

حوری همینجوری به یوآن خیره موند و بعد، استخون ترقوه‌ش رو از چنگش در آورد و صاف کرد و گفت:
- خشکی نابود شده. الآن دیگه هیچی نداره. همه‌ی اونایی که سوار کشتی بودن، نجات پیدا کردن. ولی متأسفانه چیزی برای خوردن یا لذت بردن ندارن.
- چی؟ تو... تو از کجا می‌دونی؟
- می‌دونم... و مطمئنم اینو نمی‌دونی که شخصی از طرف سیاره‌ی ریدل بهم پیام رسونده که به محض اینکه راسوی غرق شده‌ای رو ببینم، فوراً نجاتش بدم و ببرمش یه جای امن و قشنگ که خیلی قشنگ‌تر از خشکیه. اسمشم بهشت دریاییه!

یوآن سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
مگس آبی‌رنگ... اربابش... بلیط... کشتی... نجات بقیه...
و غرق شدنش...
امّا اون واقعاً غرق نشده بود. اون هنوز زنده بود و قرار بود بره بهشت دریایی!
ولی بقیه که از دریا و غرق شدن ترسیده بودن، به‌جز یه خشکیِ نابودشده، چیزی گیرشون نیومده بود...


How do i smell?


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- موسافرین محترم، ملوان هاگرید صوحبت می‌کونه! لطفا در طول مسیر از پرتاب شلنگ تخته خودداری کنید. در صورت احساس تگری، دو بشکه در عقب و دو بشکه در وسط کشتی قرار داره که توش پر نوشیدنی کره‌ایه! سمت اونا نرید یه وخ ... خم شید بپاچید تو آب. دیگه این که همین دیگه! کمربندارو سفت کنید استارت بزنیم.

- سلامتی ملوان هاگرید!

هوریس اسلاگهورن که با کلاه شاپو و شنل سبز رسمی‌اش بر روی عرشه ایستاده بود، این را گفت و برای سرکشیدن اولین لیوانش مجبور شد چند لحظه‌ای از دید زدن مسافرین کشتی دست بکشد. چند دقیقه ای از همان بالا به جمعیت نگاه کرد. دانش‌آموزانی اگرچه عموما تجدیدی و مشروطی، اما همگی دخترانی جذاب یا اصیل زاده یا هردوی این‌ها بودند و همین برای این که از دید هوریس جزو استعدادهای درخشان هاگوارتز محسوب شوند و در پایان ترم، بلیط سفر تفریحی با کشتی شخصی او را دریافت کنند، کافی بود. پس از آن که حسابی احساس قدرت را تجربه کرد، احساس دیگری بر او غلبه نمود و به میان جمعیت شتافت!

گومپ!

- ببخشید ... ببخشید ... هیشطوری نیست! تو دنده بود!

مسافران که همگی با پرشِ درجایِ کشتی نقش زمین شده بودند، در مورد سالم بازگشتن از این سفر دچار تردید شدند اما هاگرید در دومین تلاش موفق به حرکت شد و با هل دادن نوار «شاد مسافرتی» به داخل ضبط، نوای «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» عباس قادری را طنین انداز کرد و اندکی بعد، همه با خیال راحت مشغول رقص و آواز و نوشیدن بودند.

گومپ!

با برخورد کشتی به کوه یخ، دوباره تردید به ذهن مسافران بازگشت! ترک عمیقی وسط کشتی ایجاد شد ...

- هیشطوری نیست! الان دنده عقب می‌گیرم.

هاگرید زیر لب به مخترعان کشتی که هدایت آن را متفاوت از موتور پرنده طراحی کرده بودند، فحش می‌داد و در دم و دستگاه مقابلش به دنبال کلید مناسبی برای دنده عقب می‌گشت. عاقبت اولین دکمه‌ای که به نظرش مناسب رسید را فشار داد و ...

گومپ!

- پس دنده عقبش کدومه؟

ترک، به طور کامل شکافت و کشتی به دو قسمت تقسیم شد. از قضا دو دانش‌آموز درست روی ترک قرار داشتند و برای بقا بر روی کشتی، پاهایشان 180 درجه باز شد.

- رز!
- مریم!
-
-

احساسات خفته‌ی رز و مریم در آن شرایط سخت در حال قلیان بود!

- سلام خوشگله! خدمتتون باشیم!

دو نهنگ از شکاف کشتی سرک کشیده و این را به رز که تنها یک مینی ژوپ به پا داشت، گفتند. رز به خود فشار آورد و با تشر به آن‌ها پرتاب کرد! دو احمق صحنه را ترک کردند اما بلافاصله قایق گشت ارشاد - واحد دریایی از راه رسید.

- خواهرم ... حجابت!

رز سریعا سلاحش را که همان دوربینش بود بیرون کشید تا از آن‌ها فیلمبرداری کند، اما وقتی آن‌ها نیز از سلاح مشابه رونمایی کردند، با توجه به موقعیت استراتژیک‌تر آن‌ها، غلاف کرد!

- خواهرم اجازه بدید به روی هم اسلحه نکشیم و با حرف حلش کنیم. چرا پوشش مناسب نداری؟

- به شما چه؟

- این حرف مثل اینه که شما کشتی رو سوراخ کنی -کما این که کردی- و بگی من فقط لای پای خودمو سوراخ کردم، به بقیه ربطی نداره. شما داری کل جامعه رو غرق می‌کنی!

چیزی نمانده بود رز با این استدلال طلایی قانع شود که هاگرید از کابین هدایت کشتی به بیرون آمد. با دیدن این صحنه غیرتی شد و فریاد زد:

- تا وقتی هاگرید زندس هیشکی حق نداره به دانش‌آموزای پروفسور دامبلدور گیر بده!

یک بسته پودر کیک از جیب پالتو بیرون کشید و آن را با فشار انگشتان کوکتل مانندش پاره کرد و در حلقش ریخت. با هیکلی بزرگ‌تر از قبل، به قایق گشت حمله ور شد و با پرتاب تشر آن‌ها را فراری داد. سپس دو تکه‌ی کشتی را برداشت و به محل شکستگی تف زد و با فشار آن‌ها را به هم چسباند.

- سلامتی ملوان هاگرید زبل!

کشتی به وضعیت سفید بازگشت و هاگرید با برگشت به کابین، نوار جدیدی گذاشت و این بار نوای «every night in my dreams, i see you i feel you» طنین انداز شد تا مسافران، زیر بارانی که شروع به باریدن کرده بود، به نوشیدن و زدن حرف‌های عاشقانه بپردازند. هوریس که فرصت را مناسب یافته بود معرکه گیری را آغاز کرد:

- رز؟ مریم؟ لازم نیست خجالت بکشید ها! من معتقد به تساوی زن و مردم. بنابراین به عنوان یک فمنیست درست و حسابی، شما رو به رسمیت می‌شناسم و درک می‌کنم. نگرانم نباشین ... تو شاگردای قدیمیم یه کشیش به رسمیت شناسنده سراغ دارم، محرمتون می‌کنه.

هوریس لبخندی زد و نگاه دختران اطرافش را بررسی کرد تا مطمئن شود از روشن فکری او به وجد آمده اند و ادامه داد:

- همین هاگرید خودمون یه طاووس داره که ...

گومپ!

- کمک!
- Help!
- yardım et!

- هیشطوری نیس ... ینی به زیرشلواری مرلین قسم که این دفه هیشکاری نکردم!

هوریس برگشت و با شیء عظیمی که وسط کشتی افتاده بود مواجه شد ... بالن!

تصویر کوچک شده


- آره خلاصه ما برای یه سرتیفیکیت با زن بچّه این‌جوری اسیر شدیم و ... هچّی! الانم که دیگه در خدمت شما هستیم هوری جان.

-

- آها راستی من یه نکته‌ای رم توره بگم ... هوری جان من قبل این که بالن ما سقوط کنه داشتم از اون بالا حرفای توره گوش می‌کردم. این تساوی و به رسمتی شناختن و اینا ... من توره یه نصیحتی بکنم، برادرانه! بده! این حرفا برای تو بده. مردی گفتن ... زنی گفتن! شما زبونم لال جای این دخترا، خواهر خودت مادر خودت هم باشه همینه می‌گی؟ اصلا گیریم عاقد ره سراغ داری! لک لک چی؟ لک لکه ره چی کار می‌کنی؟ اونم سراغ داری؟ مــــــــن این لک‌لکاره می‌شنام! اینا قدّن! صد سال حاضر نمی‌شن واسه دو تا دختر، بچّه ره ره بیارن.

هوریس هنوز نتوانسته بود ماجرای نقی معمولی و سقوط بالن حامل خانواده‌اش در کشتی خود را هضم کند و کم کم داشت کلافه می‌شد. شانس با او یار بود که هاگرید از کابین رسید و این بحث را نیمه تمام گذاشت.

- هوریس! چراغ خطر کشتی روشن شده ... اضافه بار داریم.

- یعنی .. هیعک ... چی؟

- یعنی باهاس یکی بپره پایین.

- چرا سکسکه می‌کنی؟ زهرماری ره خوردی؟

هاگرید به کابین برگشت. هوریس سعی داشت تمرکزش را برای پیدا کردن راه چاره حفظ کند که نگاهش به خدمه کشتی افتاد! چند دانش‌آموز با دنبال کردن رد نگاه او، دوزاریشان افتاد و دور از چشم هاگرید، به سوی فنگ رفتند که واق واق کنان این طرف و آن طرف می‌رفت و با بزاقش کف کشتی را برق می‌انداخت. لحظه‌ای بعد، فنگ خود را محاصره شده میان چند دختر یافت. یکی از دخترها به فنگ نزدیک شد و کلاه شنلش را روی سرش کشید. فنگ که سگ ماخوذ به حیایی بود و ساحره جماعت را گاز نمی‌گرفت، در یک حرکت انتحاری خودش را داخل آب انداخت!

- سبکش کردیم هاگرید!

- سلامتی مرلین بیامرز فنگ!

- هان؟ به اندازه کافی سبوک نشده ... هنوز چراغ روشنه.

جمله هاگرید آب سردی بود بر سر مسافران کشتی.

- خوب خوب خوب ... هیعک! عزیزان من، به نظرم باید به قید قرعه یک نفر رو انتخاب کنیم. لطفا بلیط‌هاتون رو ...

- پـروفـــســــــــــور؟

- مگه شما نگفتین به تساوی زن و مرد معتقدین؟

- چرا دخترم.

- خوب از یک فمینیست درست و حسابی بعیده که یه ساحره رو برای قربانی شدن انتخاب کنه.

- راست می‌گین! یه مرد باهاس بپره.

هاگرید عصبانی مجددا از کابین خارج شد. نگاهی به جمعیت حلقه زده دور اسلاگهورن کرد و گفت:

- چی شود پس؟ الان هممون غرق می‌شیما!

- هاگرید جان اگه نظر منه بپرسی، من می‌گم تو خودت دویست-دویست و پِنجاه کیلو وزن داری ... بپری خیال همه ره راحت می‌کنی.

- هان؟ من بپرم؟ اونوخ کی می‌خواد از تشکیلات این لامصّب سر دربیاره و برتون گردونه؟

- راست می‌گه ... نقی جان؟

- هوری جان اصلا حرفشه نزن! من با زن بچه هستم. اصلا من یک مَسله‌ای برام پیش اومد! هوری جان شما بلیطه ره داری؟!

- بلیط؟ من صاحب کشتیم!

- نه دیگه ... نشد! الان این دخترا همه بلیطه ره دارن و هچّی. هاگرید هم که رانندس و هچّی. منم که با زن بچه هستم و هچّی. اما تو چی؟

هوریس که به زحمت سر پا ایستاده بود سعی کرد با قاطعیت حرفش را تکرار کند:

- گفتم ... این کشتی ... مال منه ... هیعک ... مرد حسابی!
- این‌ها همش حرفه هوری جان! من یک سوال پرسیدم سوال منه درست چواب بده. شما بلیطه ره داری یا نداری؟
- ندارم.
- من دیگه حرفی ندارم!

نقی نگاهی به مسافران کرد و وقتی مطمئن شد حرف‌هایش آن‌ها را قانع کرده به سمت هوریس حمله ور شد.

- هوری جان مقاومت نکن! من زیر یک خم تو ره بگیرم کار تمومه ... تو نجسی ره هم خوردی حال درست حسابی ره نداری ...

هوریس در لاک دفاعی فرو رفت و تبدیل به مبل شد. نقی زیر یک پایه او را گرفت و به دوپایه برد و بعد از یک فیتیله پیچ، به اقیانوس پرتابش کرد. پیش از آن که مبل-هوریس به سطح آب برسد، یک کوسه احمق از راه رسید و او را درسته بلعید.

- الفاتحه! تصویر کوچک شده

هاگرید به کابینش برگشت و متوجه چراغی شد که همچنان روشن بود.

- دهه! پس این لامصّب چرا هنوز روشنه؟ هیشطوری نیس ... حتما اشتباه تشخیص داده بودم ... چراغش مال اضافه بار نبوده ...

هاگرید خطاب به مسافران فریاد زد: «تبریک! اضافه بار نداریم!» و زیر لب ادامه داد:

- از اولم نداشتیم. فک کنم این مال باز بودن در عقبه. در کدومتون خوب بسته نشده؟

اگرچه هاگرید به اشتباهش پی برد اما دیگر کار از کار گذشته بود. دست تقدیر برای هوریس سرنوشت دیگری را رقم زده بود ...

- پروردگارا! تو را شکر که نعمتت را حتی در شکم نهنگ نیز بر من دریغ نکردی.

در شکم نهنگ، خدای یونس برایش مبلی تدارک دیده بود تا روی آن استراحت کند.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۶:۴۱:۵۸
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۹:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۹:۴۵:۳۲

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
هرماینی گرنجر وی اس لودو بگمن


هرماینی نگاهش را از قفسه های خاک گرفته ی کتاب به تابلوهای مناظر و شخصیت ها انداخت. اتاق رئیس پر از وسایلی بود که یکبار هم استفاده نشده بودند و صرفا برای تکمیل دکوراسیون آنجا بودند.

-حواست با منه خانوم گرنجر؟
-البته خانوم رئیس.
-خوبه. امروز گروشا خیلی برام دردسر درست کرد. باید یه لطفی کنی و یه جاروی پرنده هم براش بخری بلکه یکم آروم شه. خودت که میدونی سر من چقددددررر شلوغ... اوه میشه به اون دست نزنی؟

هرماینی که قدح اندیشه ای جیبی یافته بود، با اکراه آن را زمین گذاشت و با نفس عمیقی به طرف رئیسش برگشت تا غرغر های احتمالی اش درمورد اینکه چقدر کار سرش ریخته و شرکت بدون او لنگ می مونه و غیره را گوش بدهد. کار پاره وقتش در شرکت پارچه بافی اسنافل ساده اما بسیار فرساینده بود. او فقط مسئول خرید اقلام ضروری بود، اما هرروز به مدت دوساعت آماج دردودل ها و غرغر های رئیس می شد!

یک ساعت بعد

-... اوه ساعتو نگا. دیرت شده هرماینی! زود باش این لیست رو بگیر و زود برگرد. پول اونارو از حسابدار بگیر... داشت یادم می رفت. این کیسه هم صد گالیون توش هست، برای گروشا بهترین جارو رو بخر.
-چشم رئیس.

هرماینی پول و لیست را برداشت و با اعصاب فرسوده و خشکیده و گوش های دردناک از شرکت بیرون زد. قبل از هر مغازه ای به طرف نزدیک ترین کافه رفت تا تجدید قوا کند.
-سلام تام. چه خبرا؟
-به به، سلام هرماینی. خبر که چه عرض کنم... امروز یه دعوای حسابی تو کافه شد. بازم لودو بگمن با قمار خودشو تو دردسر انداخته.
-اوه، فکر می کردم دیگه بعد از قضیه ی لپرکان ها درس گرفته باشه.

تام که با دستمالی که در دست داشت سعی داشت لیوانی که در دست دارد را نازک تر کند چینی به گیشانی اش داد.
-نه... اون هیچوقت از این دردسرها خسته نمیشه... امروز دوتا سیاه پوش اومدن و همه چیزشو برداشتن. اوناهاش، حالا اون گوشه نشسته.

تام با دستمالش به گوشه ی تاریکی از کافه اشاره کرد.
-خیله خب، دوتا نوشیدنی کره ای بهم میدی؟

لودو بگمن که همیشه لبخند بزرگی بر لب داشت و با سرزندگی خوش و بش می کرد، حالا با قیافه ای کتک خورده و درهم در گوشه ای از کافه کز کرده بود. اما با دیدن هرماینی که نوشیدنی در دست داشت، راست نشست و لبخندی زد.
-خانوم گرنجر! چه افتخاری!
-آقای بگمن. شنیدم که باز بدبیاری آوردید.

هرماینی نوشیدنی اش را به دهان برد و در یک لحظه همه ی خستگی اش آب شد.

-چیز مهمی نبود. اون ترسوهای کوچه ی ناکترن فکر می کنن من نمیتونم پول های شرط بندیامو بپردازم.
-خب... تقریبا سابقه ی خوبی هم ندارید.
-شوخی می کنید خانوم گرنجر. تسترال من تقریبا برنده شده بود.
-مطمئنم که یه روز میشه.
-حتما میشه. تسترال های تندپا و خوش رکاب... هیجانی که موقع برنده شدن داری با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.
-لذت سرگرمی با این دردسرها خیلی کمتر میشه.
-خب اینم جزوی از اونه. می خواید با هم یه سریبه اونجا بزنیم که شانس منو ببینید؟
-اوه متاسفم... کلی خرید دارم که انجام بدم. دیرم میشه... موفق باشید آقای بگمن.

هرماینی بدون توجه به چشمان بگمن که با شنیدن کلمه ی کلی خرید می درخشید، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت.

کوچه ی دیاگون

-خب... فقط می مونه جارو... هی!

لودو بگمن با قیافه ای سرحال و قبراق ناگهان جلوی او سبز شد و لبخند دندان نمایی زد.
-اوه چه تصادفی خانوم گرنجر!
-منو ترسوندید آقای بگمن.
-معذرت می خوام. فقط می خواستم تجدید دیداری کنیم و سر راه یه سری هم به کلوپ تسترال سواری ناکترن بزنیم.
-فکر نکنم ایده ی خوبی باشه. من الان درحال انجام کارم... هی، دزد!

شخصی شنل پوش با کیسه پولی که از جیب او برداشته بود، به سرعت بین عابران می دوید. لودو به سرعت ردایش را درآورد و گفت:
-نگران نباشید. الان میگیرمش!

هرماینی چوبدستی اش را بیرون کشید تا دزد را بیهوش کند، اما طلسم ممکن بود به افراد دیگری بخورد. بنابراین تنها سعی کرد نزدیک تر شود و با نگاهش آنهارا دنبال کرد. بلاخره دزد و بگمن به مغازه ای وارد شدند و هرماینی هم به طرف آنها دوید.... چند لحظه بعد بگمن نفس نفس زنان و خوشحال در آستانه ی در ظاهر شد.
-اون... با پودر... پرواز... فرار کرد. متاسفم.
-از اینکه فرار کرد انقدر خوشحالی؟!
-نه... یعنی... نزدیک بود بگیرمش!

هرماینی به شدت مشکوک شده بود اما می دانست که باید صبر کند تا شک اش ثابت شود. بنابراین وقتی لودو به او گفت متاسف است و دیگر باید به کلوپ برود، هرماینی تظاهر کرد که باور کرده و با ناراحتی از او خداحافظی کرد. سپس در کوچه ای پیچید و شنل نامرئی هری را که در کیفش باقی مانده بود، به سر کشید و دنبال لودو به کوچه ی ناکترن پا گذاشت.


-جگر جن خانگی سه سیکل... جگر جن وحشی سه نات... بدو آتیش زدم به مالم.

هرماینی جلوی خودش را گرفت تا طلسمی به طرف پیرزن فروشنده پرتاب نکند و به آرامی به دنبال لودو که دائم اطرافش را می پایید به راه افتاد. کوچه ی ناکترن سیاه، کثیف و پر از موش بود. لودو به آرامی با چوبدستی اش به دری زد و وارد کلوپ تسترال سوای ناکترن شد. هرماینی هم از لای در به دنبالش رفت. هوا درون کلوپ خفه و پر از دود بود. جمعیت زیادی از جادوگران سیاه پوش و سبز پوش در اطراف به چشم می خوردند. بیلبورد بزرگی با عکس های متحرک تسترال ها در وسط سالن نصب شده بود و نتایج را نشان می داد. در کنار آن مرد شنل پوشی که کیسه پول او را در دست داشت به لودو نزدیک شد. صدایشان آرام بود اما او می توانست بشنود.

-همونطور که گفتی مثل آب خوردن بود رفیق!

لودو خنده ی سرخوشانه ای کرد.
-معلومه که بود. جادوگرایی که فکرمیکنن باهوشن از همه گاگول ترن. حالا کیسه رو رد کن بیاد.
-زحمتشو من کشیدم پس طبق توافقمون... .
-استوپفای.

مرد شنل پوش به زمین افتاد. هیچکس به آنها اهمیتی نداد و لودو بدون دردسر کیسه را برداشت. البته به طور موقت!

-تو یه دروغگوی مکاری لودو.

قبل از اینکه لودو به طرف صدا بچرخد، هرماینی طلسم پتریفیکوس توتالوس را روی او اجرا کرد و با کیسه ی پولش به کوچه ی دیاگون بازگشت. هیچکس نمی توانست سر او کلاه بگذارد.

چند دقیقه ی بعد


-بعله، جدیدترین مدل جاروی کودکانتون رو می خواستم.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۰ ۱۷:۰۴:۳۵

lost between reality and dreams


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-ببینید، موضوع دوئل شما جریمه‌ست.
-آها... ممنون! پس من یه‌‌دونه ازین شوکولات‌هاتون رو هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید...
-آو! تموم نشده؟
-ما می‌خوایم که شما مرتکب یک خلاف بشید.
-آها... خلاف... جریمه... گرفتم! ممنون! با اجازه من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید، در اصل باید با جارو یا وسیله نقلیه‌تون مرتکب این خلاف بشید.
-به روی چشم. پس من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. راضی باشید.
-و بعدش که پلیس دستگیرتون می‌کنه، جریمه‌تون خوردن معجونه...
-اوکی... شوکول...
-که این معجون شما رو تبدیل می‌کنه به یه موجود دیگه.
-هوففف... تموم شد بالاخره؟!
-چرا هوف؟ نکنه مشکلی دارید؟
-بله که دارم!
-
-خیجالت بکشید. شوکولاتاتون تموم شده‌ن. زشته ارباب رجوع شیرین‌کام اینجا رو ترک نکونه.


خیلی‌ها از من درباره‌ی چگونگی ازبین رفتن حکومت آرسینوس و به‌قدرت رسیدن فنگ می‌پرسن... قصه‌ی امروز، قصه‌ی رشادت‌های مردمانیست که... آقا کات! خنده‌م می‌گیره.

تصویر کوچک شده


آقای لاج، مامور مزدور وزارت‌خونه سحر و جادو، نوکر بی‌جیره و مواجب آرسینوس و نقابش، در حالی که این‌پا و اون‌پا می کرد، کوبید توی در دستشویی و فریاد زد که:
- بیا بیرون دختر. الان نشت میکنم. حس میکنم که...
-یکم طاقت داشته باش لاج. بذار کارشو بکنه. باید بره مدرسه.

همسر مهربانش این رو گفت. بعد هم زیر لب، اما به طوری که لاج صداش رو بشنوه زمزمه کرد که:
-پول درست و حسابی که نمیاره خونه، دسشویی هم می‌خواد بره.
- همسر مهربانم، مثانه من متعجبه! می دونی چرا؟

و در این انتظار که زنش درست مثل فیلم سینمایی‌ها برای تکمیل دیالوگ همکاری کنه و بگه "چرا؟" ، این‌پا و اون‌پا کنون منتظر ماند. اما همسر مهربانش بی صدا به چیدن میز صبحونه ادامه داد... درست مثل فیلم‌کوتاها.

-من، حساب بانکیم و مثانه‌م هر سه متعجبیم چون تو تونستی پرشدگی یکیشون رو به خالی بودن اون‌یکی ربط بدی و ازش یه ناله ی حسابی در بیاری.

محکم کوبید توی در.
صدای پای دخترش از راه پله آمد. دستشویی اصلاً خالی بود!

-من اینجا منتظر "هیچ" بودم تا از دستشویی بیاد بیرون. تاحالا منتظر "هیچ" بودید؟ لعنتیا صد بار گفتم وقتی میاید بیرون و دسشویی لعنتی خالیه، نیازی نیست آلوهومارا بزنید پشت سرتون!

جلوی دخترش، تو یک جمله دو بار از کلمه‎ی "لعنتی" استفاده کرده بود. با سرخوردگی تمام و در حالی که حس می کرد یک پدر فاقد صلاحیت نگهداری از فرزنده – که همینطور هم بود - وارد دستشویی شد تا آماده یک شیفت کاری دیگه در خیابان کچل‌درّه بشه...

تصویر کوچک شده


بیایید خیلی چراغ‌خاموش و بی‌صدا یه گوشه‌ی کلبه بشینیم و اجازه بدیم هذیون‌های هوریس و هاگرید به‌انضمام سکوت معنادار فنگ با اون چشم‌های نیمه‌بازش، شدت گرمای هوا و ملالی که در فضا پخش شده بود رو بهمون تفهیم کنه.

-آه پسر! هوا خیلی گرمه.
-آتیشششش می‌باره... آتیشششش.
-کولر هم جواب نمیده اصلا.
-آتیشششش.
-بی‌سابقه‌س این گرما...
-بی‌سابقه. پارسالم که همینو می‌گوفتی... بی‌سابقه!
-خب پارسالم بود، امسالم هست.
-هوای ایمسال بی‌سابقه‌ست؟ هه هه هه. هوریس من مطمئنم این یه چیزی بیشتر از بی‌سابقه‌ست. بالای صد درصد.
-آتیشششش... آتیشششش.
-آتیش دیالوگ من بود...
-حواس نمی‌ذاره این گرما واسه آدم. حالا اشکال نداره میریم آب‌بازی می‌کنیم جیگرمون حال میاد یه‌کم. بادکنکا رو آب کردی؟
-آره. کجا بریم واس بازی؟
-تو کچل‌درّه دوتا پست برق پیدا کردم که روبه‌روی همن. می‌تونیم به عنوان سنگر ازشون استفاده کنیم و آب بپاشیم روهم.
-حله. فقط یه کیسه زباله هم بیار که برگشتنی بادکنکایی که ترکیده‌ن وسط آسفالت رو جم کنیم. شهرداری گناه داره تو این گرما...

و اینطور شد که هاگرید و هوریس، بادکنک‌های پر شده از آب رو به انضمام لوازم تمیزکاری و رُفت و روب، برداشتن و درحالی که فنگ رو با اون سکوت معنادارش تنها می‌ذاشتن، خیلی ورزشکارانه به سمت خیابون مذکور اسنپ گرفتن تا با تشرشون، به سمت هم پرتاب کنن. ایح ایح ایح. یادش به‌خیر... چه زود ده سال گذشت.

تو راه، آقا اسنپی براشون از اوضاع اقتصادی زمان لودو – خداش بیامرزد - گفت و سبب نشاط بسیار شد. آخرش هم در حالی که هاگرید سوراخ یقه‌ش رو برده بود جلوی کولر ماشین تا برای لحظات قبل از پیاده شدن، اندک بادی بره توش، تیر آخرش رو اینطوری زد:
-اگه می‌شه بی‌زحمت اینترنتی پرداخت نکنین.

هاگرید و هوریس، اون هم هاگرید و هوریسی که اینترنتی پرداخت نکرده بودند، رفتن و پشت پست برق‌هایی که از قبل نشون کرده بودن سنگر گرفتن.

-اول تو بزن.
-نه، اول تو!
-ایول! ازون دیالوگاست که می‌تونیم بیست‌خط کشش بدیم.
-موافقم. ولی گرمه... بیا کشش ندیم.

دو احمق هیچ نمی‌دونستن که چه سرنوشت شومی در انتظارشونه، که چه بلاها در حال نازل شدنه. چرا که اگر می‌دونستن یقیناً وقت رو از این هم کمتر کش می‌دادن. اما ندادن و بنا کردن بعد از شمارش معکوس، با هم شروع کنن.
-نهصد و... نود و... نه!

اوه! چه شمارش معکوسی...
اجازه بدید تا وقت هست، بریم به سوی دیگر داستان. به سویی که قلی، توی خونه‌ش زیر کولر، از پشت لپ‌تاپش و توی توییتر، خیلی شجاعانه مشغول مبارزه علیه بود. علیه چی‌ش رو نمیدونست ولی نفس کار، خیلی شجاعانه و فرسایشی بود به طوری که مامانش براش آب پرتقال آورد که خسته نباشه. و باباش برای اینکه فرزندش بین مبارزاتش استراحتی کرده باشه، با چک‌ولقد پرتش کرد بیرون تا: "دوتا کنجدی با یه ساده از اصغرآقا شاطر بگیر بیار مردیم از گشنگی."

-پونصد و... هشتاد و... پنج!

حالا که وقت هست، بازم کسب اجازه می‌کنم تا به بازگشت ماندانگاس فلچر هم اشاره کنم که دله‌دزد دستگیر شد، دله‌دزد محاکمه شد و دله‌دزد هم افتاد کنج آزکابان. اما دست بخت، انداختش تو دامان هم‌سلولیای فرهیخته‌ای که چون زیاد می‌دونستن، آرسینوس و نقابش با انداختنشون به هلفدونی، سعی در حذفشون داشتن.
همه‎ی آنچه گفتم، یعنی همه‌ی این هم‌نشینی‌ها، باعث شده بود که ماندانگاس دله‌دزد بیرون نیاد. ماندانگاس حالا دیگه روشنفکر هاری شده بود که می‌دونست مشکل مردم ما اینه که همه‌ش با هم دعوا می‌کنن و هرکی کار خودش رو نمی‌کنه و سرش تو کار دیگرونه...
عزیزان من! ماندانگاس دل‌نگرونه... بود! و گشنه. برای همین داشت می‌رفت سمت نون‌وایی اصغرآقا.

-سیصد و... هشت... آد!

خب... داره بی‌مزه می‌شه. می‌زنیم جلو. سه... دو... یک!

درحالی که سنسور‌های صوتی طرف هاگرید، صدای "بیپ" ریز حاصل از برخورد بادکنک به شکمش رو ضبط کردن، سنسورهای صوتی طرف هوریس، آب رفت تو درزشون و سوختن. پست برقی که بنا بود سنگر هوریس باشه هم به همین سرنوشت شوم دچار شد و برق یه طرف خیابون کن فیکون شد. که خونه‌ی قلی‌اینا هم همون ور خیابون بود و متن نابی‌ای که نوشته بود اما ذخیره‌ش نکرده بود، پرید. حیف شد... فاتحه‌ی حکومت آرسینوس و نقاب خونده‌شده‌بود اگر متنه تو توییتر پخش می‌شد...
اما! می‌خواین بدونید علت همه‌ی این اتفاقات چی بود؟ می‌خواین بدونین چی باعث قطعی برق، خراب شدن سنسورهای صوتی – که کمک خیلی زیادی به راوی در فضاسازی رول می‌کنن – و آب‌گرفتگی معابر شهر لندن شده بود؟ می‌خواین بدونین چرا هوریس غرق شد؟
آم... جواب سوال آخر البته برمی‌گرده به بی‌عرضگی و شنا بلد نبودن خود هوریس اما مابقیش...
وقتی که شمارش معکوس تموم شده بود، غول نفهم رو هول برداشته بود و از شدت ترس، برداشته بود کل سهم بادکنک‌هاش رو با هم پرت کرده بود سمت هوریس بی‌نوا. بعد هم نفس‌نفس‌زنان و در حالی که سر و گردن و نصف کمرش از بغلای پست برق زده بود بیرون، خودش رو جمع کرده‌بود پشت سنگرش و می‌ترسید که نکنه هر لحظه بادکنک بخوره بهش و "بیپ"ـش درآد.
لحظات، سخت به هاگرید می‌گذشتن. با بی‌تدبیریش، باعث تموم شدن مهمات شده بود و غافل از اینکه حریف کهنه کار رو آب برده اون‌سر دنیا، فکر می‌کرد هرلحظه ممکنه بادکنکی بشه.
همین موهومات بودند که هاگرید رو سست‌عنصر کردن و باعث شدن که دست به مذاکره و سازش بزنه. وگرنه که هاگرید تا قبل از این، اصلاً اهل این قرتی‌بازیا نبود. اصلاً هاگرید تا قبل از این، مخ نداشت، شعور نداشت! اما زد... دست به سازش زد. جارو و خاک‌اندازی رو که به قصد تمیز کردن خیابان از لاشه‌ی بادکنک‌ها آورده‌بود، ملبس به پارچه‌ای سفید - که نمی‌گم از کجاش آورده بودش - کرد و به‌نشانه‌ی تسلیم شدن، رفت بالای پست برق و شروع کرد به فریاد زدن.
-دیگه آبــــــ نودارم. ذخیره‌م تموم شده... آبــــ نودارمــ. نزن. نزن. هوری بیا بیرون. هوری بیا بیریم کولبه.

آیا لازمه بگم که در ادامه چی شد؟ آیا لازمه بگم که اینجا نقطه‌ی تلاقی سه‌قهرمان این داستان، یعنی هاگرید و لاج و قلیه؟ اوه نه! ماندانگاس قهرمان داستان نیست. او فدایی مردمانه. او روشنفکریست سفت و سخت. قهرمان‌ها همون سه‌تایین که قبل‌تر عرض کردم.
فرض کنید لاجی هستید که بی‌صبرانه منتظرید شیفتتون تموم شه، ناگهان با غولی روبرو می‌شید که رفته ایستاده روی پست برق و فریاد می‌زنه آب نداره و در کنارش، نوجوانی نچسب با دوربینش داره ازش فیلم می‌گیره و زیرش نریشن میاد که:
-اعتراض یک مرد به قطعی مکرر آب رو می‌بینیم... متاسفانه وزارت آرسینوس مردم رو شاکی کرده... لودو روحت شاد.

فرض کردید؟ حالا فرض کنید دوربین پسرک نچسب ناگهان بیاد روی شمایی که بهت بَرِتون داشته و خشک شدید و با صدای تودماغیش شروع کنه که:
-مزدوران آرسی رو می‌بینیم که دارن این مرد رو شکنجه می‌کنن و این مرد داره فریادِ نزن، نزن سر می‌ده.
-

لاج که حالا شعارهای مردم بر علیهش کم‌کم داشت بلند می‌شد، یک آن مسخ فضا شد. او که حقوق‌بگیر دون‌پایه‌ای بیش نبود، یک آن فکر کرد واقعاً مقصر همه بلایا خودشه. یک آن خون جلوی چشم‌هاشو گرفت، فاز آرسینوس بودگی بهش دست داد و یورش برد به سمت هاگرید و به طرفة العینی، معجون مخصوص میتی‌کومان – که ایده‌ی مریض و مضحک معجون‌سازی لرزان بود و از قضا مورد استقبال و اسپانسرشیپ آرسینوس هم قرار گرفته بود - رو به غول بی‌نوا که دهنش رو در ابعاد وسیعی باز کرده بود و فریادِ "آب ندارم" سر می‌داد، خوروند. حالا هاگرید دیگر هاگرید نبود. هاگرید حالا تبدیل به یاقوتی گرانبها شده بود. یاقوتی که فیلمِ پارچه بر سر جارو کردنش، دنیا رو گرفت، دل‌های مردم آزادی‌خواه رو لرزوند و باعث سرنگونی حکومت آرسینوس، نقاب و لاج مزدور شد.
بعد از همه‌ی این‌ها، فنگ با کودتایی ساکت و معنی‌دار، زمام حکومت رو به دست گرفت و مملکتی سگی و آرمانی ساخت.

پایان!

تصویر کوچک شده


-ببینید! خب این اشتباهه. جارویی که به‌خاطرش جریمه شدید، جاروی پرنده نبوده.
-ها! جاروی پرنده نبوده. کاری ندارین؟
-منظور ما از جارو، جاروی پرنده بوده. باید با جاروی پرنده‌تون مرتکب جرم می‌شدید. خیلی واضحه! ببینید توضیحات سوژه رو یک بار دیگه.
-من که اینطور برداشت نمی‌کنم. ببینید جمله رو! جارو و وسیله‌نقلیه‌ای که توی توضیحات گفتید، از نظر دستوری هم‌پایه نیستن. کاری ندارین؟
-حالا که جمله رو دوباره می‌خونم... بله! یک کم کژتابی داره. اما هنوزم منظور رو راحت می‌شه متوجه شد.
-من نمیفهمم. کاری ندارین؟
-یعنی فقط یک‌جای رول بهتون اجازه‌ی انتخاب دادم. یک جا بهتون اجازه دادم تا با بال‌های رنگارنگ خلاقیتتون پرواز کنید و اوج بگیرید. گذاشتم وسیله نقلیه‌ای که قراره باش خلاف کنید و جریمه بشید و معجون بخورید و اون معجون شما رو تبدیل به یک چیز دیگه بکنه رو خودتون انتخاب کنید. اون وقت شما... من رو ناامید کردید آقا...
-اوکی. کاری ندارین؟
-چرا! گفتید که هاگرید تبدیل به یاقوت شد؟ چی به سر اون یاقوت اومد؟
-عرض می‌کنم... چند لحظه صبر...


تصویر کوچک شده


اصغرآقای شاطر مردی کوته‌فکر و بی‌توجه به ارزش‌های معنوی بود. این رو می‌شد از رد کفشی که پشت ماندانگاس مونده بود فهمید. ماندانگاس بعد از خوردن اون لگد متوجه شد که تو این دنیا به کسی به‌خاطر روشنفکر بودن نون نمی‌دن. ماندانگاس یاقوت درشتی گوشه‌ی خیابان، کنار پست برق دید.

تامام!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

تا به حال آرزو کرده‌اید که توانایی خاصی داشته باشید؟ مثلاً بتوانید پرواز کنید، بتوانید ناپدید شوید، بتوانید ذهن دیگران را بخوانید، دیگران بتوانند ذهن شما را بخوانند تا با در نظر گرفتن فحش‌های رکیکی که بهشان می‌دهید، دست از سر کچلتان بردارند یا هرچیزی شبیه به این؟ قطعاً آرزو کرده‌اید. هیچ‌کس استثنا نیست. حتی مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی وزارت‌خانه. به خصوص در آن هفته‌ی خاص. به خصوص در آن روز خاص.

او جدا از تمام آرزوهای بالا، آرزو می‌کرد کاش می‌توانست دستش را میان موهایش ببرد و دسته دسته آنها را بکند و روی میز بریزد.
آخر شاید ندانید، ولی جدا کردن دسته‌ای از موهای انسان قدرت زیادی می‌طلبد.
- دوشیزه بودلر، این بار بیست و هشتم توی این هفته‌ست، ازتون خواهش می‌کنم..
- خواش می‌کنم خواش نکن آبجی. باو این آژاناتون دُرُس درمون کار نمی‌کنن جوونمرد! اینم دیه تخصیر حاجی‌تونه؟!
- دفعه‌ی آخر بهتون اخطار داده شد، اگر یک بار دیگه تخلفی انجام بدید، وسیله‌ی نقلیه‌تون ضبط می‌شه.

چشمان.. به طور دقیق‌تر، چشم ویولت بودلر، آن چشم سالمش که زیر چشم‌بند نبود، با حیرت و هیجان توأم گشاد شد.
- ناموساً؟! ینی جارومو می‌گیرین می‌کنین ضبط؟ معجونم می‌دین بخوره؟!

مأمور باجه‌ی خوشآمد گویی که چیزی نمانده بود گریه‌اش بگیرد، به صف طولانی پشت سر ویولت بودلر و ارباب رجوع‌هایی که روی دماغ جن خانگی –حسب الأمر خانم معاون وزیر و جنبش جهانی ت.ه.و.ع، مجسمه سرش را مغرورانه بالا گرفته بود- و کلاه جادوگر –حقیقتاً جای بسیار ناراحتی بود- و بین گوش‌های جن –برخی جن‌های حاضر در صف با عصبانیت به شخص نشسته آن بالا چپ‌چپ نگاه می‌کردند- نگریست. دلش می‌خواست، و می‌توانست البته، که سرش را روی دستانش بگذارد و زار زار بگرید.

متأسفانه ویولت بودلر اهمیت زیادی نمی‌داد.
- بابا بذ دسّتو ببوسم! خو دَمت حاجی، همی معجونو بده من بخورم بشم ضبط! فرقش چیه؟! جارو که اصن..

چند دقیقه بعد، مأمور حراست وزارتخانه، ویولت بودلر را با اردنگی از در عقب به بیرون پرتاب کرده بود. با کسی که همان موقعش هم چوبدستی‌اش را شکسته‌اند و آزکابان هم رفته و به هیچ ترتیبی زشت‌تر از چیزی که هست نمی‌شود، کار دیگری نمی‌توان کرد.
ویولت «مادرسیریوس »گویان روی ماتحتش فرود آمد.
درست کنارِ هاگرید.

- نشد؟
هاگرید چنین پرسید. ویولت کُفری سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. هاگرید با همدردی پشتش زد و بودلر ارشد، تا شد، دماغش به زمین خورد و زان پس نه فقط یک چشمش کور و نصف صورتش سوخته بود، که دماغش هم کج شد.
- می‌گم ینی، آزکابونم رفتی واس خاطرش.

ویولت همانطور که خون روان از بینی‌اش را پاک می‌کرد، صدایی تودماغی به نشانه‌ی تأیید از خودش درآورد.
- چوبدسّیتم شیکوندن.

ویولت با عصبانیت بیشتری، صدای تودماغی‌تری از خودش درآورد.
- یه هفته‌س داریم زور می‌زنیم جفتی. منم هرچی زور می‌زنم هی روح دامبل می‌پره که تا یکی به من وفادار باشه، من زنده‌م. هاگرید از منه و من از هاگرید. هرکه من دامبل اویم ای هاگرید فولان.. ریشم تو زنده و مُردت بابا ولمون بکون.

از یکی از طبقات بالای وزارت‌خانه، پنجره‌ای باز شد و کله‌ای مو وزوزی چنان‌که گویی همان لحظه در طی یکی از آن بحران‌های عمومی پنجاه و سه شناسه با هم را حذف کرده و سه انجمن را پاک، و به دنبالش، با فوجی از مرگخواران خشمگین –چون سهواً جایی در آن میان پایش روی عنکبوتی رفته که اطلاع نداشت عنکبوت نبوده- مواجه شده، بیرون آمد.
- کاربر هاگرید، مطابق ایفای نقشتون رفتار کنید وگرنه مجبورم برخورد مقتضی صورت بدم.

هاگرید که تا همان لحظه هم هیچ اعصاب نداشت، بلند شد، کلوچه‌ای خانگی را از جیبش درآورد و به سمت پنجره پرتاب کرد –و صدای رودولف چون پژواکی میان کوه‌ها به گوش رسید: هــــوی..! ــــوی.. ــوی.. ـوی..! – و صدایش را انداخت روی سرش:
- منم توی این سایت کوفتی مودیرم!
- مدیر ایفای نقشش منم! تو مگه قرار نبود فقط ترجمه کنی؟!
- ترجمه می‌کونم! دوئل می‌کونم! عرق می‌ریزم! برخورد مقتضی دیگه چی‌چیته؟!
- برخورد مقتضی یعنی مطابق ایفای نقشت..
- خودشه! خود نامردشه!

ویولت با هیجان از جا جست و بوسی برای بلاتریکس فرستاد. او نیز که حالات برخوردش به شکلی باینری مابین کروشیو – سرورم تنظیم شده بود، ایفای نقشش دچار مشکل شد، چند لحظه‌ای به برخورد مقتضی اندیشید، کروشیوی به سمت ویولت ول داد و رفت داخل. در تمام این مراحل رودولف به دام افتاده در پوچی کذایی چیزهایی می‌گفت که ذکر آنها موجب هیچ مشکلی نخواهد شد، چون سایت پیوندها از دسترس خارج شده و اساساً همه‌چیز روی هواست.

ویولت ز غوغای جهان فارغ، به سمت هاگرید برگشت و هیجان‌زده یقه‌اش را چسبید.
- گرفتی؟! دو ناتی‌ت افتاد؟! ملتفتی؟! خودشه! برخورد مقتضی! بابا این گوربه‌گوریا به ما معجون نمی‌دن! مام که هم باس سوار جارو شیم، هم باس جریمه شیم، هم باس معجون بخوریم، هم باس به یه چی دیه تبدیل شیم..

اینجا نفس گرفت و منت مرلین را عز و جل که طاعتش و این‌ها حالا به کنار، ولی اگر هکتور می‌گفت دقیقاً به چه چیز تبدیل شوند، خودش یک رول کامل می‌شد و ویولت و هاگرید فقط می‌توانستند در هیبت یک دوئل خیریه از گوشه‌ی کادر رد شوند.

خلاصه که ویولت نفس گرفت. خواننده‌ی عزیز هم.
- اینام که دُرُس درمون جریمه نمی‌کنن تسترالا! یه بار جارو رو گرفتن، یه بار می‌گن اصن قانون نشکستی، تازه دیدی؟! موتورسواریتو اصن قانون‌شکنی حساب نکردن باو این دیه ناموس قانون‌شکنیه. تهشم که معجون نمی‌دن. معجونم که خواسّن بدن فرستادنت پیش مدیرِ هاگ، اون کوفتی چی بود اسبگبارف داد خوردی؟

هاگرید لحظه‌ای به تمامی سبز شد.
- معجون نبود.

و توضیح دیگری نداد. بعضی خاطرات بهتر است که در اعماق ذهن دفن شوند و دیگر هرگز حرفی از آنها به میان نیاید.

- ها دیه. حالا ما باس چیکا کنیم؟!

هاگرید امیدوارانه از زیر ابروهای پرشکوهش به او نگاه کرد.
- انصراف بدیم؟

ویولت با هیجان مُشتش را در هوا پرتاب کرد.
- خودمون پلیسِ جادویی بشیم!

می‌خواهم بگویم، حتی هاگرید هم احساس می‌کرد این فکر یک‌جورهایی فکر خوبی نیست. شاید چون به این می‌اندیشید که آن‌دو هیچکدامشان حتی چوبدستی هم ندارند.
- عـــه..
- و برخورد منقضی می‌کنیـــــــــــــم!

هاگرید چند لحظه با خودش فکر کرد اگر به ویولت خاطرنشان کند برخورد مقتضی است، دلش می‌شکند یا نه. بعد فکر کرد تلگرام که نیست که ویولت بتواند پیامش را ویرایش کند و خودش هم که حال ندارد، پس..
- بریم برخورد منقضی کونیــــــــــم!

و هردو نفر داخل وزارت‌خانه برگشتند.
***
- ولی شما چوبدستی ندارید.
- درسته!

هاگرید و ویولت هردو با هیجان تأیید کردند. مأمور مسئول تأیید نهایی پلیس‌های جادویی از بالای عینکش به آنها نگاه کرد.
- و گاهی مجبور می‌شید اشخاص رو جریمه کنید.
- خودشه!

مأمور از همان ابتدا، همان موقع که مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی گریان و نیمه‌کچل –به معنی دقیق کلمه، بالاخره، انسان برای آن زاده شده که محدودیت‌ها را در هم بشکند- آن دو را که سرانجام امتحانات فارغ‌التحصیلی پلیس جادویی شدن (؟!) را پشت سر گذاشته بودند، به اتاقش راهنمایی کرد، متوجه شد پس از امروز دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهد شد.
همانطور که، مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی.
و در برخی نبردها، موضوع برد یا باخت مطرح نیست. مسئله به حداقل رساندن تلفات است.
- و چطور این کار رو انجام می‌دید؟!
- با معجون!
- با معجون!

نیش ویولت و هاگرید از دو طرف در رفت. مأمور آهی کشید. در دل تکرار کرد: «به حداقل رساندن تلفات.» و پای گواهی پلیسی جادویی‌شان مُهری کوبید.
- تبریک می‌گم.

از خانواده‌ای اصالتاً جادوگر می‌آمد، ولی زمانی که ویولت و هاگرید عربده‌کشان –بریم برخورد منقضی کنیـــــــــــم!- از در دفترش بیرون رفتند، برای منشی‌اش پاترونوسی فرستاد و درخواست گل‌گاوزبان کرد.
دوباره آهی کشید.
***
آن شب، هاگرید ویولت را به جرم برعکس سوارِ جارو شدن و لایی کشیدن از بین قطرات باران، به نوشیدن معجونِ یعقوب‌های پرنده محکوم کرد. البته متأسفانه نظر به مهارت هاگرید در امر درست کردن معجون، ویولت به جای یعقوب پرنده به مکتوب پرنده تبدیل شد و تا مدت‌ها از خودش صدای پائولو کوئیلو درمی‌آورد. با این حال، توانسته بود شرط سوژه را برآورده سازد. در مورد این که هاگرید دقیقاً به چه چیز تبدیل شد، اطلاعات دقیقی در دسترس نیست. چون هربار هم که کسی از او می‌پرسید ویولت چه معجونی به خوردش داد، صورت و حتی ریش‌هایش سبز می‌شد و تنها می‌گفت: «معجون نبود.»

گرچه، متأسفانه این پایان ماجرا نبود.
***
- من می‌خواستم.. فین فین.. کمکشون کنم..
- می‌دونیم، هکتور. شما کمک کردین.
- می‌خواستم جزئیات داشته باشن.. فین فین.. می‌خواستم کارشون.. فیـــــــــــــــــــــن! باشه..
- متوجهیم هکتور. کار درستی کردید.
- ولی حالا تو تمام بازار معجوناشون معروف شده! فین! می‌گن حتی از معجونای منم بدتر.. فین فین.. یعنی.. معروف‌تر.. معجون یعقوب پرنده می‌سازن، اربـــــــــــــــــــــــــــــاب!

هکتور سرش را روی شانه‌ی لُرد گذاشته بود و زار زار گریه می‌کرد. او نمی‌دانست چطور باید معجون یعقوب‌های پرنده‌ای ساخت که به مکتوب‌های پرنده تبدیل شوند و این، مسئله‌ای به غایت غم‌انگیز بود.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۸ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
انگلستان ، لندن ، وزارت خانه ، بخش ورزش و تفریحات جادویی .

سرسراهای مدور و بزرگ با سقف های بلند ، دیوارهای کاشی کاری شده به رنگ قرمز و بنفش (این دو رنگ نمادی از اصالت هست و نشان دهنده اهمیت مکان) تعداد زیادی میز کار که با نظم خاصی پشت هم چیده شده و پرسنل با ریتم ثابتی مشغول به فعالیت پشت آنها هستند. فضای سالن را که از بالا نگاه کنید شبیه ب یک هزارتوی مدور است از هاشیه بیرونی، میز کارمندان شروع شده و هرچه به مرکز این سالن نزدیک تر میشوید دفاتر رئسا و متسدیان مهمتری رو شاهد میشید تا به هسته یه مرکزی یعنی دفتر رئیس برسید.در همین حال یک فرد جوان در مسیر دفتر رئیس است.

-سلام من لودام ۲۰ سال سن دارم و عضو کوچکی از وزارتخانه هستم ، در سال ۱۹۸۰ یعنی از ۱۸ سالگی شروع به فعالیت در وزارت خانه کردم با سمت بسیار کلیدیه "آبدارچی" ، از آنجایی که یک آبدارچی وظیفه نظافت و رساندن آب کدوحلوایی و پخش نهار را دارد ب ناچار با تمامیه پرسنل از کارمندان پایه تا مقامات بالا من جمله رئیس وزارت خانه روابط دوستانه و ویژه ای دارد و عموما راه حل های کلیدی و روش های رسیدگی به ارباب رجوع هارا یاد میگیرد.
۱ سال نشد بخاطر اطلاعات پایه ایه بالایی ک کسب کردم ب من یک دکه در سالن شرقی وزارت خانه کنار دفتر مسئول خرید دادند و کار من اطلاعات بود و روزانه بیش از ۱۰ هزار نفر از من سوال های تکراری نظیر ، دفتر مدیر کجاست ؟ بخش قضایی کدوم سمته؟ آقا سالن ۲ آمفی تئاتر میخواستم برم.... میپرسیدند .
بر حسب مراد آقای وزفسکی که مسئول خرید وزارت خونه بود عموم تایم کاریشون با بطالت یا با بنده میگذشت ، طی این یک سال من تمام اطلاعات مهم برای یک مسئول خرید بودن رو ب لطف وراجی های فراوان آقای وزفسکی ک دائما دوست داشت از خودش و شغلش بگه یاد گرفتم .
دقیقا یک هفته و دوساعت پیش بعد از مرگ وزفسکیه پیر بنده ب مصاحبه یه مدیر ارشد رفتم و با گرفتن نمره قبولی حال سمت آن مرحوم را دارم.

آن مرد جوان به دفتر رئیس رسیده ، یکمقدار مضطربه دست در جیب کت چهار خانه یه زرد و مشکیش میکنه دست مال ابریشمیه چهار خانه ای ب رنگ کتش در میاره عرقشو پاک میکنه و با ضربه زدن به در وارد اتاق میشه.

دفتر آقای جیمز بنسی ، وزیر ورزش و تفریحات جادویی...

-آاااه آقای بگمن خوش اومدی بفرمایید بنشینید .
-ممنونم جناب وزیر ، به من اطلاع دادند ک با من فرمایشی داشتید.
-درسته مرد جوان ، من از تو تعریف های زیادی شنیدم مخصوصا اینکه از چ پستی به کجا رسیدی و چقدر در مقام فعلیت موفقی .
-این لطف شما و دوستان رو میرسونه .

لودو که بروی یک صندلیه چوبی تقریبا کهنه نشسته مضطربانه پای راستشو تکون میده و گاهی باعث درامدن صدای قیژ قیژ صندلی میشه .

-آقای بگمن خواهش میکنم آروم باش هیچ نگرانی وجود نداره ، من امروز شمارو خواستم تا یک ماموریت کوچیک بهت بدم .

صدای تلوزیون پشت سر آقای وزیر میاد ک داره یک برنامه با موضوع بلیط بخت آزمایی پخش میکنه و مجریه برنامه تعدادی عدد رو میخونه ، وزیر متوجه نگاه لودو به تلویزیون میشه و با اندوهی شروع میکنه :
-میدونی بگمن؟ پدر من ۵ سال پیش این مسابقرو برد و برنده ۵۰ ملیون گالیون شد اون ک ۷۰ سالش بود بعد خوندن آخرین رقم توسط مجری و کامل شدن رقم های بلیطش سکته کرد ، اون بلیط بخت آزمایی برای بابا بلیط یک طرفه ب قبرستون بود .

وزیر ک متوجه سنگین شدن جو شده سریع با عوض کردن بحث سعی میکنه این حالتو تغییر بده

و از اون موقع من هروز یک بلیط میخرم ب یاد بابا ، قیمتی نداره همش ۱ گالیونه ، ولی هیچوقت برنده نمیشم

-متاسفم آقای وزیر.
- خب لودو بریم سر اصل مطلب ، گفتم ۵۰ ملیون ، دوست من بنده به شما یک فقره چک روز ب مبلغ ۵۰ ملیون تومان میدم و میخوام بری ب مرکز شهر و ب سلیقه خودت برای تمام پرسنل یونیفرم جدید بگیری ، باید بگم که برای من کیفیت مهمه نه قیمت بنابر این شما جنس با کیفیت بگیر و اگر ۳۰ ملیون هم شد مهم نیست ما بقیش حقوق این برجته پسرم .

استرس لودو جای خودشو به هیجان داده و با خود فکر میکنه

"حتی اگه ۵ ملیونم بمونه من میتونم یه نیمبوس مدل نوزده هشتاد بخرم"

-این سخاوتمندیه بزرگیه آقای رئیس نمیدونم چطور تشکر کنم ازتون!!
-برو پسرم برو تا دیر نشده من یونیفرم هارو برای فردا اول وقت میخوام.

اون روز من هیجان زده به سمت مرکز شهر رفتم اونقدر ک ب فکر باقی مونده پول بودم ب فکر یونی فرما نبودم ، حاضرم شرط ببندم چندین پارچه فروشی رو بدون توجه رد کردم که ناگهان یه صدای هیجان زده توجهم رو جلب کرد

-خسته شدید از کار کردن برای دیگران ؟ بیاید و شرط بندی کنید !! چند گالیون در جیبتون دارید؟ شما میتونید با همون مقدار وارد سالن بشید و یک ساعت بعد با ده برابر اون از سالن خارج بشید ، بشتاااابید.. بشتااابید...

-اوه خدای من !! امروز روز شانس منه من نه تنها میتونم ما بقیه این ۵۰ تارو بردارم ، بلکه میتونم با شرط بندیه این پول ، پول بیشتریم بدست بیارم

لودو بی درنگ وارد سالن میشه و پشت یه میز میشینه ، همه در حال تماشای مسابقه ی تسترال سواری با مانع هستند

صدای پخش کننده :
بعله برایان اوشن بازیه سوم امروزشم میبره

جمعیت داخل سالن با هیجان کلاه های نوک تیز رنگا و رنگشونو بالا میندازن و همه با شادی ب سمت گیشه های دریافت پول میرن .

افکار لودو

اگه برایان اوشن ۳ تا بازی پشت هم برده پس بازیه ۴ رم هم میبره .

لودو به سمت گیشه شرط بندی میره و چک آقای وزیر رو برا شرط میده و فرم شرط بندیشو بروی برایان میبنده و بر میگرده ب سمت پخش کننده.

مسابقه شروع میشه ، همه به تاخت میرن ، بعله باز هم برایان از همه جلو میزنه اون با فاصله خیلی زیادی نفر اوله و ده قدم دیگه تا خط پایان مونده .... صبر کنید... چیشد؟... تسترال برایان نقش بر زمین شد ... ای وای فکنم مچ پای تسترال در رفته و جونور بیچاره نقش بر زمین شده ... باورم نمیشه همه از خط پایان عبور کردن و برایان و تسترالش وسط میدان هستن .....

-دنیا رو سرم خراب شد
یعنی واقعا الان ۵۰ ملیون گالیون در افق گم شد؟
وای یونیفرمااااا... آقای وزیر...

افکار لودو

- ای کودن ، ۵۰ ملیون پول بی زبونو رو یه جونور شرط بستی و اونوقت تو چشمای من زل زدی میگی طفلی مچ پاش پیچ خورد؟؟؟ کی قراره خسارت وزارت خونرو بده؟ من با تو چیکار کنم؟ میفرستمت به آزکااااااباااان

-کاملا درمانده و سر خورده از سالن بیرون اومدم ب اطرافم نگاه کردم ، همرو به شکل آقای وزیر میدیدم.
-پسرم؟ باختی پولتو ؟

پیرمرد تخته شاسی دستش بود و با ترحم به لودو نگاه میکرد

-آره ۵۰ ملیون
-همشو ؟ یعنی ۱ گالیونم برات نمونده ؟

لودو دست تو جیبش میکنه و یک سکه در میاره و میده ب پیرمرد ، پیرمرد هم تو تخته شاسیش چیزی مینویسه و یه بلیط به لودو میده.

- این ی بلیط بخت آزماییه پسرم امیدوارم پولت برگرده .

پیرمرد صحنرو ترک میکنه و لودو همچنان با بغض به بیلیط نگاه میکنه و اونو تا میکنه میزاره جیبش و تصمیم میگیره همون موقع بره به وزارت خونه و همه چیز رو برای وزیر تعریف کنه و منتظر اشد مجازات باشه.

وزارت خانه، دفتر آقای مدیر

لودو با ضربه ای ب در وارد اتاق میشه

-اا چ زود اومدی پسرم؟ میدونستم فعالی ولی نه در این حد ، ولی دو دقییه بشین مجری داره مسابقه دوم رو میخونه من بیلیط مسابقه دومو دارم و تا الان ۸ رقم درسته شاید برنده بشم

لودو میشینه رو همون صندلیه چوبی و یهو یاد بلیط خودش میوفته و با نا امیدی بیخیال بلیط میشه

"بعله عدد ۶ نهمین رقمه پس تا الان شده ۵۴۹۲۵۷۸۱۶ و فقط ۶ بلیط مونده که شانس برنده شدن دارن"

- واااای پسرم فقط کافیه رقم آخر ۱ باشه تا من برنده یه ۵۰ ملیون بشم لودو ، بهت قول میدم اگه برنده شدم اون ۵۰ تارو بدم ب خودت

از ناباوری نمیدونستم چی بگم واقعا بخت یارم بود اگه آقای وزیر برنده میشد ، نشستم و به مجری خیره شدم تا رقم آخرو بخونه ....
"رقم آااااااخر...... عدد...... ۷"
-یک بار دیگه دنیا رو سرم خراب شد ، نه صبر کنید مثل اینکه آقای وزیره رو سرم خراب شده...
آقای جیمز .... آقا؟ ... جناب وزیر؟

لودو نبض وزیر رو چک میکنه و متوجه میشه وزیر زندس و فقط از شدت هیجان غش کرده ....

"خب باید ببینیم اسم این برنده خوش شانس چیه .... اودو؟ اتو؟ نه مثل اینکه.... بله آقای لودو بگمن برنده خوش شانس امروز ماس ، ایشون میتونن ب..."

-شکه شدم ، باورم نمیشد چی شنیدم نکنه این یه شوخیه ؟ اول واگذاری پول از طرف رئیس ، بعد اون سرط بندی و باخت ناباورانه تسترال برایان حالا هم مرگ وزیر و ... لودو بگمن برنده بلیط بخت آزمایی؟؟؟
دستمو کردم تو جیبم دونه ب دونه ارقامو چک کردم ، باورم نمیشه اون عدد ده رقمی دقیقا رو بلیط منم هست

در همون حال آقای وزیر بهوش میاد و آروم ب کمک لود میشینه و ب حرف میاد...

-چی شده لودو ؟آاااخ بلیط!! مسابقه چیشد ؟ وایسا ببینم ، اونجا اسم....
- اسم منه آقای وزیر

لودو بلیطشو به وزیر نشون میده و بلند بلند میخنده

-بهت تبریک میگم لودو تو امروز ۵۰ ملیون بردی ...
-و همچنین ۵۰ ملیون باختم ...
-متوجه نمیشم؟
-آقای وزیر من ۵۰ ملیون شمارو تو شرط بندی رو یه تسترال باختم و مجبورم این جایزرو بجای پول شما خرج یونیفرما کنم....


بر گرفته از دفترچه خاطرات "لودو بگمن"



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۰:۴۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
گادفری میدهرست VS ماتیلدا استیونز


چوبدستی گم شده


خورشید تازه طلوع کرده بود. نسیمی ملایم می وزید؛ شکوفه های صورتی رنگ گیلاس را از درختان جدا می کرد و کف جنگل را با آن ها فرش می نمود. گادفری کنار یکی از درختان ایستاده بود و همان طور که با دست تنه اش را نوازش می کرد، هوای پاک جنگل را با نفس هایی عمیق به داخل ریه هایش می فرستاد. فقط چند دقیقه تا آغاز دوئلش باقی مانده بود و سرنوشت نامعلومش این فکر را در ذهنش پدید آورد که چرا تا آن موقع جنگل و زیبایی هایش را به طرزی شایسته درک نکرده بود. نوک انگشتانش را بر تنه ی زبر درختان نکشیده؛ به شکوفه های لطیف و صورتی رنگ گیلاس خیره نشده و به اندازه ی کافی هوای بهاری را تنفس نکرده بود.

با این وجود، فکر کردن به اتفاق پیش رو او را خوشحال می نمود. چشمانش را بست و تصور کرد که دوئل به پایان رسیده و رقیبش از پای درآمده. سرش روی زانوهای او قرار گرفته و می تواند موهای مشکی و ابریشمی اش را نوازش کند. لحظاتی از این پایان خیالی لذت برد و بعد سرانجام دیگری را در ذهنش تصور نمود. خودش را در حالی مجسم کرد که روی زمین زانو زده و کاتانای رقیبش تا دسته در قلبش فرو رفته. خون از دهانش جاریست و شکوفه های ریخته شده بر کف جنگل را رنگین می کند. مرگ می توانست حادثه ای لطیف و احساسی باشد.

برقی صاعقه مانند در هوا پدید آمد و گادفری را از دریای خیالاتش بیرون کشید. دختری لاغر اندام با موهای مشکی صاف و چشمان بادامی شکل با فاصله ی کمی از او ظاهر شد. چهره اش بی حالت بود و هیچ حسی را منعکس نمی کرد. یونیفرمی کوتاه و مشکی رنگ به تن داشت و کاتانای غلاف شده اش به بند چرمی دور کمرش متصل بود. گادفری همان طور که دختر را در یک کیمونوی سفید با طرح شکوفه های گیلاس مجسم می کرد، کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت و به او سلام کرد.
- تاتسویا سان! از دیدنتون خوشحالم.

دختر تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- گادفری سان!

سپس برگشت؛ از او فاصله گرفت و چوبدستی و کاتانایش را به سمت گادفری بیرون کشید. چهره ی تاتسویا هم چنان عاری از هر احساسی بود، هرچند اگر رقیبش نزدیک او ایستاده بود، می توانست گشاد شدن مردمک چشمانش را ببیند.

گادفری همان طور که گونه هایش از هیجان سرخ شده بود و قلبش با شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید، دستش را در جیب کتش فرو برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد. اما اثری از سلاحش نبود.

فلش بک

نزدیک غروب بود. گادفری کنار ورودی یک چایخانه ی ماگلی ایستاده و منتظر دوستش بود. ساعت جیبی اش را درآورد و نگاهی به آن انداخت. سپس سرش را بالا گرفت و با تحسین به ساختمان چایخانه که معماری آن به سبک ژاپنی بود، نگریست. دیواره های آن با نوعی سنگ کرم رنگ ساخته شده و سقف شیب دار آن بلوطی رنگ بود.

ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت و گادفری سرش را پایین آورد. با دیدن دختری ملبس به کیمونو که موهایی مشکی و شینیون شده داشت، قلبش در سینه فرو ریخت و با دهان باز به او خیره شد. از خودش پرسید:
- تاتسویا این جا چی کار می کنه؟

دختر خندید و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟ یعنی این قد با کیمونو و موهای مشکی قیافه م عوض شده؟

گادفری چند بار پلک زد و متوجه شد شخصی که مقابلش ایستاده، دوستش پنه لوپه است. حسی بر قلبش چنگ زد که مخلوطی از آرامش و ناامیدی بود. دست پنه را گرفت؛ آن را بالا آورد و بوسید.
- خیلی خوشگل شدی!

پنه لوپه لبخندی زد و دست در بازوی گادفری انداخت. دو دوست وارد چایخانه شدند. خدمتکاری با موهای بور کوتاه که کیمونویی سبز رنگ به تن داشت، به آن ها تعظیم کرد و خوش آمد گفت. بعد آن ها را از راهرویی باریک و طولانی به سمت اتاقشان راهنمایی کرد. سپس روی زانو نشست و درب کشویی آن جا را برایشان باز کرد.

جادوگر و ساحره وارد اتاق شدند و روی بالش هایی که دو طرف یک میز پایه کوتاه قرار داشت، نشستند. مشغول تماشای مناظر طبیعی، اژدهایان و ققنوس هایی گردیدند که بر روی دیوارها نقاشی شده بود. بعد نگاهشان به هم افتاد و لبخند زدند.

- گادفری، این کت خیلی بهت میاد!
- ممنونم پنه جان!

لحظاتی بعد خدمتکار برای آن ها نوعی نوشیدنی کره ای ژاپنی به نام ساکی آورد. پنه لیوان هر دویشان را پر کرد. می خواستند به سلامتی هم بنوشند که گادفری گفت:
- صبر کن! بیا یه بازی کنیم.

پنه لیوانش را پایین آورد و پرسید:
- چه بازی ای؟

گادفری گفت:
- بازی راست و دروغ. این جوریه که هر کی دو تا ماجرا تعریف می کنه و نفری بعدی باید بگه کدوم راسته و کدوم دروغ. اگه درست حدس زد، نفر اول باید یه قلپ ساکی بخوره و اگه نه، خودش باید بخوره... خب، بازی کنیم؟

پنه سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- اول تو بگو. الان چیزی تو ذهنم نیست.

گادفری کمی فکر کرد.
- ماجرای اول اینه که امروز صبح یه دسته دیمنتور از تو کشوم بیرون پریدن.
- و ماجرای دوم؟
- دیشب با هیپوگریف هاگرید بالای جنگل ممنوعه پرواز کردم.

پنه خندید.
- ماجرای اول واقعا چرته، ولی بازم طبیعی تر به نظر میاد. مطمئنم تو ترجیح میدی یه دسته دیمنتور تو کشوت نگه داری تا اینکه پرواز کنی.

گادفری خندید و یک قلپ ساکی خورد.
- خب این دفعه رو تو بردی.

آن ها مدتی به بازی ادامه دادند تا اینکه هوش از سر هر دویشان پرید. گادفری در حالی که سرش گیج می رفت، ساعت جیبی اش را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت.
- چه قدر دیر شد! باید برگردیم خونه.

دست پنه را گرفت و هر دو به سختی از جا بلند شدند. همان طور که با حالتی نامتعادل به سمت در اتاق می رفتند، چوبدستی گادفری از جیب داخلی کتش بیرون لغزید و کف زمین افتاد.

پایان فلش بک

گادفری با خودش فکر کرد که می تواند از پروانه های گوشتخوارش کمک بگیرد. اما آیا آن ها به تنهایی برای مقابله با چوبدستی و کاتانای تاتسویا کافی بودند؟ کشته شدن به دست دختر سامورایی برای او افتخار بزرگی به حساب می آمد، اما او می خواست در آن مبارزه سنگ تمام بگذارد و از حداکثر قابلیت های خود استفاده کند.

تاتسویا نگاهی به چهره ی آشفته و سردرگم حریفش انداخت و پرسید:
- مشکلی پیش اومده، گادفری سان؟

مرد جوان لبخندی زد و پاسخ داد:
- نه، می تونیم شروع کنیم.

او نمی خواست با اعتراف به این موضوع که چوبدستی اش را گم کرده، مثل یک احمق به نظر برسد.

تاتسویا کاتانا و چوبدستی اش را بالا برد و فریاد زنان به سمت جادوگر یورش برد. گادفری تمرکز کرد و به پروانه های گوشتخواری که در بدنش زندگی می کردند، دستور حمله داد. موجودات مزبور که از فکر خوردن گوشت تازه به هیجان آمده بودند، بال زنان از کف دستان گادفری خارج شدند و به سمت دختر سامورایی پرواز کردند.

تاتسویا با حرکات سریع کاتانایش تعدادی از پروانه ها را قطعه قطعه کرد و طلسم هایی را با چوبدستی اش به سمت بقیه ی آن ها فرستاد. تعداد پروانه ها بیش از صد تا بود و عده ای از آن ها موفق شدند از تیررس حملات ساحره ی ژاپنی دور بمانند. آن ها خودشان را به قسمت های مختلف بدن تاتسویا چسباندند؛ دندان های تیزشان را در گوشت او فرو کردند و مشغول جویدن و خوردن شدند. دختر سامورایی از درد فریادی کشید. چوبدستی اش را بالا برد و در حالی که آن را در مسیری دوار می چرخاند، مشغول اجرای طلسمی بر روی پروانه ها شد. موجودات گوشتخوار ناگهان از خوردن بازایستادند؛ دسته دسته از بدن تاتسویا جدا شدند و روی زمین افتادند.

دختر سامورایی در حالی که خون از صورت، پاها و قسمت های دیگر بدنش جاری بود، طلسم مداوا را روی خود اجرا کرد. سپس چوبدستی و کاتانایش را بالا گرفت و نگاهی به حریفش انداخت. گادفری بی حرکت ایستاده بود و طوری به صحنه می نگریست که گویا خودش هم نمی دانست آن جا چه می کند. سرش گیج می رفت و محیط اطرافش را تار می دید. به نظر می رسید اثرات نوشیدنی ای که دیشب خورده بود، دوباره داشت خودش را نشان می داد.

تاتسویا با خودش فکر کرد:
- اون چه ش شده؟ چرا چوبدستی شو بیرون نمی کشه؟

دختر سامورایی فریادی کشید و در حالی که می دوید، برای بار دوم به رقیبش حمله کرد. گادفری همان طور که با دو دست شقیقه هایش را فشار می داد تا از درد آن ها بکاهد، با گیجی گفت:
- باید... باید چوبدستی مو دربیارم.

دستش را داخل جیب کتش فرو برد و بعد چیزی را به خاطر آورد. با حالتی مبهوت زمزمه کرد:
- چوبدستیم نیست!

بینایی گادفری مختل شده بود و مناظر اطرافش را به شکل توده ای درهم می دید. نقطه ای براق و ستاره مانند داشت با سرعت به طرفش می آمد. مرد جوان پلک زد و نگاهش را بر روی آن نقطه متمرکز کرد؛ نقطه ای که هر لحظه نزدیک تر، بزرگ تر و براق تر می شد تا اینکه بالاخره به شکل ستاره ای دنباله دار درآمد و سینه ی گادفری را شکافت.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۱۵:۵۰:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۱۶:۰۹:۰۸


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
من خوشگل vs ریونکلاوی خرخون

- شما؟
- شما و کو... هان؟! هیچی! من همونیم که دوئل داره.
- تا اسمو نگین که نمی تونین وارد شین!
- آخه غیر از من و گادفری، کی امروز دوئل داره؟ به هر حال، من ماتیلدا استیونزم، شناختی؟
- یه لحظه صبر کنین... تو لیست بودین، بفرمایید داخل.

چشم غره ای به آن مرد دیوانه انداختم. خدایا! چرا آدمای امروزی یه تخته ندارند؟ او در را باز کرد و من داخل شدم. همه جا تاریک بود. یعنی در حقیقت برق نداشت و به جایش شمع هایی که بر دیوار ها سایه می انداختند، قرار داشت.

این برق قطع شدگی بخاطر دوئل بود؟ یعنی آنها اینجا را تاریک ساختند که دوئل به نقطه ی اوج خودش برسد؟ اما از این فرضیه صرف نظر کردم. این حتما ربطی به برق قطع شدن تازگی ها داشت. و یک تصویر در ذهن خود کشیدم:

- قطع شدن برق= بدبختی زندگی.( بدبخت تر از قبل)

من برای بار دومم به اینجا سر میزدم. از این تاریکی، هیچی نمی دیدم، پس از آنموقعی که آمده بودم و برق داشت، برای شما توصیف می کنم. در دومتری من، چهارپایه ای صورتی ( خز ترین رنگ جهان) وجود داشت و هیچ نظریه ای ندارم که برای چه کاری لازمش دارند و یا چرا رنگش این بود! سر تاسر اتاق( نه... سالن نه... تالار!!) صندلی های تا ارتفاع دو متر نقره ای وجود داشت که معمولا آنجا خاک هم نمی شنست.

در سمت راست من، شومینه ای قرار داشت که خدا را شکر که خاموش بود( اگه روشن بود که... ولش کنین بابا!!) سقف آنجا حدودا بیست متر( تاکید می کنم. " حدودا" نگین که مگه متر آوردی مهندس؟!) فاصله داشت. که آنجا را پرابهت می کرد. و اصل کاری در وسط خودنمایی می کرد.

لاین قرمز رنگ بلندی بود که کنارش جای چوبدستی بود که باید چوب را در آن قرار داد. و هر وقت سوت زدند، باید آنها را برداریم.( قانون جدیده) آنجا همیشه خودنمایی می کرد. شاید برای بعضی از روح ها فقط صحنه ی جرم است. ولی برای من مثل یک لاین " رو به سوی موفقیت" بود. اما شاید وقتی اینجا مردم و دوباره با روحم برگردم، دیگر برای اینجا، رویا پردازی نکنم!

و راستی... چوبدستی. یاد چوبدستی خود افتادم که در جیبم نگه داشته بودمش. فرصتی بهتر از این نبود که با چوبدستی خود حرف بزنم و درباره ی خوردن پفک با او، بعد از دوئل بحث کنم. ( اگه فقط یه لحظه فکر کنین که من دیوونه ام، شما رو به هزارپا تبدیل می کنم!)

دستم را در جیبم فرو کردم. دوباره حس کردم که هوا به دستم برخورد می کند. شاید پنکه در جیبم گذاشته بودم... نه! نزدیک شمع سوزانی رفتم و به جیبم نگاه کردم. یعنی در واقع به دستم نگاه کردم. باورم نمیشد. پارچه ی مشکی پاره شده بود. و بدتر این است که دستم به چوبدستیم نخورد. جیبم همینطوری که شکافته نمی شود. پس یعنی یکی آن را در راه و یا در تالار( نمی دونم کی! شاید اونجا دشمن دارم.)، بریده بود. ( و من عجب بوقیم که نفهمیدم) و در نتیجه، چوبدستیم در روز دوئل، دزدیده شده بود!!

فلش بک

- مطمئنی لایتینا؟
- کاملا می تونی روم حساب کنی گادفری.
-از کجا می دونی که اون چوبدستیشو همیشه توی جیب چپش می ذاره و از این مزخرفات؟
- جاسوس تو تالار هافل. بهترین دوست ماتیلدا.
- جاسوس؟ آخه...
- نمی خوای بریم؟

گادفری با شک به او نگاه کرد اما کمی بعد، به دنبال لایتینا راه افتاد. آن دوتا به دو نفری که از آنجا رد می شدند، لبخند زدند که مشکوک نباشند. اما فقط آن دو نفر گریفندوری، از ترس رویشان را برگرداندند و به راه خود ادامه دادند.لایتینا از یک نفر در هافلپاف خواهش کرده بود ( البته خودش گفته بود که خواهش کرده. شاید هافلی را تهدید به مرگ کرده بود!)

جاسوسی ماتیلدایی که قرار بود با گادفری مسابقه بدهد،بکند و از این کار هم بسیار راضی بود.آن هافلپافی به طور عجیبی قبول کرد( که مساوی خیانت به هم گروهیش است!) و شب به لایتینا خبر داد که ماتیلدا چوبدستی خود را کجا نگه می دارد. لایتینا، گادفری خواب آلود را بلند می کند و موضوع را با او در میان می گذارد.

گادفری پلید و مکار نبود. ولی قبول کرد که تقلب، بعضی وقت ها به درد می خورد.( نظر اونه. تقلب همیشه به درد می خوره) پس دنبال لایتینا آمد و با چهره ی ترسناک( برای اینکه از خواب بلند شده بود.) و در عین حال خوشحال، به راه خود ادامه داد. بالاخره بعد بالا آمدن کلی پله های زیاد و خسته کننده، به تابلو و یا در ورودی هافل رسیدند. شخص درون تابلو خواب بود. در باز بود و هافلی جلوی در، منتظر آنها بود.

او قد نسبتا بلندی داشت و چهره ی خود را با ماسک سیاه پوشانده بود که کسی او را نشناسد. در واقع همه ی چیز هایی که پوشیده بود سیاه بودند. او حس بدی داشت بخاطر اینکه دارد به ماتیلدا خیانت می کند، اما از طرفی، لایتینا به او چیزی گفته بود که لرزه بر اندام او می انداخت. اما بالاخره شروع به صحبت کرد.

- بالاخره اومدی لایتی! چرا انقدر دیر کردی؟
- چون ایشون از خواب پا نمیشد. و من مجبور شدم سه بار قضیه رو براش توضیح بدم. آقا دو هزاریش نمیفتاد که!
- نظرت چیه که آروم حرف بزنی؟!
- اوه... ببخشید.

و تن صدایش را پایین آورد. بعد مدتی ایستادن، لایتینا رو به گادفری گفت:
-برو دیگه!
- یعنی تو نمیای؟
- معلومه که نه! من مقدمات رو فراهم کردم. دوئل خودته، پس خودت کارو تموم کن. اما با اون چلفتی بازیات، فکر نکنم که موفق بشی.
- ممنون از حمایتت!
- ساعت یک و نیم شبه، بدو برو که بتونی زودتر و این دفعه با خیال راحت تری بخوابی!
- باشه.

او با احتیاط اما سریع قدم برداشت. و با هافلی ناشناخته به داخل رفت. گادفری با اینکه خوابش می آمد اما خودش را مجبور کرد که آرام،حرف بزند.

- تو کیی؟
- برا چی میخوای بدونی؟
- باید کسی رو که داره به من کمک می کنه رو بشناسم!
- ربطی به تو نداره!
-حداقل یکی از حروفاتو بگو.
- آ
- کمک بزرگی به من کردی!
- سریع تر بیا وگرنه پاهاتو می شکونم.

گادفری از او ترسید و فاصله گرفت. اما به راه خود ادامه داد.

همان موقع، چوبدستی

شیئی در جیب ماتیلدا، که در خواب عمیقی فرو رفته بود، وجود داشت که داشت با خودش صحبت می کرد و مدام می خندید. اما صاحبش خواب سنگینی داشت.

- آخ که من چقدر دوست دارم که دوئلو ببریم. دوست دارم او گادفری کبابیو جلو چشمام ببینم.دوست دارم تو اون جایی که ما رو می ذارن، باشم. و صدای سوتو بشنوم. دلم لک زده دوئل کنم. و یا دست صاحب خوشگلم باشم. ماتیلدا پرقدرته... معلومه که هست. امیلی رو از سر راهش برداشت. از الان می تونم بوی سوخاری شدن گادفری رو حس کنم! البته فکر نکنم بتونم اینا رو ببینم. چون من چوبدستی...

او نتوانست افکار خود را تمام کند. چون ناگهان زیرش خالی شد و به دست مرد ریونکلاوی افتاد.

پایان فلش بک
.

من کمی شوکه شده بودم اما نگران نبودم. نمیفادورا گفته بود که ایندفعه جای چوبدستیاتو عوض کن. یعنی چوبدستی جایگزین رو تو جیب چپت بذار و چوبدستی اصلیتو سمت راست. اما من همیشه برخلاف گفته ی او می گذاشتم و وقتی ازش پرسیدم:

- چرا؟
او فقط گفت:
- اینکارو بکن.

و من هم به حرفش گوش کردم. معمولا آدم حرف گوش کنی نبودم اما لحن صدای او، مصمم بود. پس بهتر بود که انجامش می دادم.
طبق گفته ی او، من جابجا کردم. و در خواب هم به سمت چپ خوابیدم. نیمفادورا از کجا می دانست که چوبدستیم به سرقت می رود؟ عجب آدمی بود! از این به بعد، هر وقت که چیزی را جدی می گوید، باید به آن عمل کنم. مثل اینکه او حس ششم داشت! شانه بالا انداختم و با چوبدستی اصلی گم نشده ام، به دوئل پرداختم.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تاتسویا VS سلوین

سنگ بی ارزش



دست آزادش را بالا برد تا قطرات درشت عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کند. در دست دیگرش، کاتانا که همیشه شانه به شانه‌اش پیش می رفت، با خستگی خودش را بر روی زمین می کشید و ردی بر خاک خشکیده برجا می گذاشت. حتی نوری که خبر از نزدیک بودن مسافرخانه می داد، نمی توانست به سامورایی خسته انگیزه ی حرکت بدهد؛ چون می دانست پولی برای خرید حتی یک قطره آب هم ندارد.

مقابل در مسافرخانه ایستاد و عطر نان شیرینی تازه به نرمی به بینی اش رسید، از آن عبور کرد و در رگ هایش جاری شد. لحظه ای با حسرت به مردم نگریست و بعد به خاطر آورد برای چه کار مهمی به آن زمان و مکان آمده؛ مأموریتی مخفیانه برای خدمت به کسی که تنها استاد و اربابش بود. با بیرون دادن هوای درون سینه اش، گرسنگی، تنهایی و هر حسِ ناخوشایندی که درونش داشت را رها کرد و متمرکز شد.

بار دیگر قطراتِ آب به سرعت بر روی پیشانی‌اش جاری شدند. سرش را که بلند کرد، با آسمانِ گریان بهاری روبه رو شد. به سرعت اطرافش را در جستجوی پناهگاهی زیر و رو کرد و کمی دورتر از ساختمان اصلی مسافرخانه، سرپناهی کوچک به چشمش خورد که مسافران جاروهای خود را در آن جا "پارک" کرده بودند.

- فقط در حدی استراحت می کنم که بتونم ادامه بدم و قبل از رسیدن به هدفم، مریض و درمونده نشم.

در پناه سایبان بر روی زمین نشست و زانوهای خراشیده اش را در آغوش فشرد. نیم نگاهی به کاتانا انداخت. شمشیرش، همراه همیشگی اش که همیشه بیرون از غلاف در کنارش می جنگید، پوشیده از گرد و غبار بود و به تیز کردن احتیاج داشت. دستش را دراز کرد و اولین سنگی که به انگشتانش برخورد کرد را از روی زمین برداشت.

- متاسفم که زیاده خواه بودم، رفیق.

سنگ را برداشت و به آن نگریست. مانند جواهر می درخشید. با نهایت قدرتی که در انگشتان باریکش باقی مانده بود، به تیز کردن کاتانا پرداخت.

فیش فیش فیش!

باران بی امان می بارید و تاتسویا به فکرِ بازگشت به اتاقش در خانه ی ریدل افتاد. تنها جایی که می توانست پس از نوشیدن چای سبز و مدیتیشن، بر روی تشک مخصوصش دراز بکشد و پایکوبی قطرات باران را بر پشت پنجره ی اتاقش شاهد باشد.

فیش فیش فیش!

- البته تو زمان و مکان ما که الان بارون نمی باره!

چشمانش آهسته گرم شدند و گاردش را اندکی پایین آورد. فقط یک لحظه استراحت می کرد تا دوباره بتواند...

چشمانش را که گشود، باران شدیدتر از قبل می بارید و به پناهگاه نفوذ می کرد. احساس کرختی که ناشی از روزها جستجوی بدون استراحت بود، با ضربه ای از سوی ناخودآگاهش از بین رفت و دیدش به سرعت شفاف شد.
خطر در کمینش بود.

لحظه ای بعد صدای گام هایی دیوانه وار که گل و لای را به اطراف می پاشید و ناسزاهای جادوگرانی که رداهای نویشان را با دست جمع می کردند به گوشش رسید. به سرعت از جا برخاست، درحالی که کاتانا را در یک دست می فشرد و بدون هیچ دلیلی، "کاتانا تیزکن" را درون جیب یونیفرمش انداخت.

- پسش بده!

در یک لحظه سرش را عقب کشید و کنار پرید اما ناخن های بلندی گلویش را خراشیده بودند. بلافاصله چوب دستی اش را بیرون کشید و با زمزمه ی "لوموس" آن را به سمت مهاجم گرفت.

زنی که ممکن بود از اوایل دهه ی سوم تا اواسط دهه ی هشتم زندگی اش باشد. گیسوانی گوریده و به رنگِ طلایی خیلی روشنی که به سفیدی می زد. دهانش تنها یک خط صاف و باریک بود و بی روح ترین چهره ای را داشت که دختر سامورایی تا آن لحظه دیده بود.

البته به جز چشمانش.

چشمان سیاهی که می توانست تمام دنیا را در خود ببلعد. عمیق، خشمگین و خیلی خیلی دردمند.

- فقط ازت می خوام که پسش بدی! نمی دونی چقدر دنبالش می گشتم. نمی دونی چقدر سختی کشیدم...

بغض دردآلودی صدای زن را درهم شکست و شانه هایش لرزید. تاتسویا به چهره اش خیره شد. هیچ اشکی در چشمانش نبود. سیاهِ سیاه، خشکِ خشک.

- تو کی هستی؟ من چیزی از کسی نگرفتم که بخوام پسش بدم.

تاتسویا بیشتر از زن فاصله گرفت و از پناهگاه خارج شد. حالا باران بازیگوشانه موهای سیاهش را به بازی می گرفت و دخترک در یونیفرم کوتاهش به خود می لرزید. زن یک قدم به سمت او برداشت و دخترک کاتانایش را به سمت او گرفت.

- من مأموریت مهمی دارم که باید انجامش بدم. به خاطر خودتون می گم که از من دور بمونین. کاتانای من توی دنیا مهربون ترینه اما می تونم کارای خیلی بدی باهاش بکنم.
- مأموریتی که داری، مربوط به همون سنگِ خاصه؟

تاتسویا به خودش لرزید اما نه از سرما.

- نمی دونم کی هستی و چی تورو به اینجا کشونده اما اگه جای تو بودم، مزاحم یه سامورایی که قسم خورده تا آخرین قطره ی خونش رو در خدمت اربابش باشه، نمی شدم. من...
- اربابت اونیه که دستور داده "سنگِ زندگی مجدد" رو براش ببری؟


دیگر نمی توانست بی توجه از این زن دور شود. باید می فهمید که چطور به چنین اطلاعات سری ای دسترسی دارد و چه کسانی را در این اطلاعات شریک کرده است. باید می فهمید و بعد... از دست او خلاص می شد.

لبخندی زد، شانه هایش را بالا داد و با لحن مهربانی گفت:
- خب... اینجا نمی تونیم صحبت کنیم. بیا باهم یه جایی منتظر بمونیم تا این بارون بند بیاد و بعد، مفصل باهم گپ بزنیم. نظرت چیه؟

زن با اشاره سر رد کرد و جواب داد:
- همین الان می تونیم بریم به مسافرخونه و قضیه رو حل و فصل کنیم.

سپس کیسه ی کهنه ای را که به نظر می رسید پر از گالیون است، بالا گرفت.

***


پای سیبی را که شیره ی دلچسبی از آن می چکید، با سوء‌ظن بو کشید و کنار گذاشت. زن درحالی که به جیب سامورایی خیره شده بود، حرف هایش را شروع کرد:
- کار مرگ بود.

تاتسویا با دقت سر تا پای اورا زیر نظر گرفت. جهت نگاهش تغییری نکرده بود و تن صدایش ثابت مانده بود. بی حرکت بودن بودنش از عدم اضطرابش خبر می داد. یعنی راست می گفت؟

- مرگ از فریب خوردنش خشمگین بود. از اینکه نتونسته بود جونِ سه تا برادر رو بگیره عصبانی بود. برای همین اون سنگ رو بهش داد.

خب... لااقل به شدت مطمئن بود که حرف هایش حقیقت دارند. سامورایی جرعه ای از چای سبزش نوشید و سری تکان داد.

- کادموس، کادموس پورل... برادر دوم بود. می شناسیش؟

هجومِ افکار و خاطرات به مغزش، مانند پرواز صدها خفاش درون یک غار بود. جرعه ای از چای داغ در گلویش گیر کرد.

- باعث شد که خیلی خیلی درد بکشه، اونقدر که خودش رو خلاص کنه. برای همین دنبال اون سنگی ام که تو جیبته.
- در... درمورد چی حرف می زنی؟

صاحب آن چهره ی سنگی نمی توانست لبخند زده باشد اما تاتسویا حاضر بود قسم بخورد که سایه ای از یک لبخند بر روی لب هایش دیده است.

- من روش یه طلسم گذاشتم دختر جون. چند ماهه که در به در دنبالشم اما حتی خوابشم نمی دیدم که همچین جایی افتاده باشه. اول که دیدم برش داشتی، فکر کردم که شاید تو هم دنبالشی.
- دنبال چیزی که هستم اما مطمئن نیستم که پیداش کرده باشم.

زن به جلو خم شد و دست دخترک را در دستش گرفت.

- مطمئن باش دلت نمی خواد رو کسی که دوستش داری، ازش استفاده کنی؛ پس لطفا بذار من نابودش کنم.

سامورایی دستش را از دست رنگ پریده و زبر زن بیرون کشید. همیشه از تماس های جسمی بیزار بود.

- توفع نداری که من این داستان رو باور کنم؟ می دونم همچین افسانه ای وجود داره اما از کجا معلوم که تو نمی خوای با فریب دادن من، سنگ رو برای خودت برداری؟

تاتسویا یک دستش را به سمت زمان برگردانی که موقتا برای مأموریت به او داده شده بود، برد و کاتانا هم در دست دیگرش، آماده ی حمله به غریبه بود.

- چون من همون دختری ام که توسط این سنگ به زندگی برگشتم.

دنیای بیرون از مسافرخانه از حرکت ایستاد. باران بند آمده بود و آسمانِ هنگام غروب، مانند پالت رنگی پوشیده از لکه لکه ابرهای تیره بود اما هیچکدام از این ها توجه دخترک را جلب نکرد. او در دریایی سیاه و ملتمس از چشمان مخاطبش غرق شده بود.

- من همه چیزمو از دست دادم. برگشتن توسط سنگ زندگی مجدد، منو به یه کالبد بی روح و یه مرده ی متحرک کرد. از زمانی که کادموس مرد، فقط یه حس درون من به وجود اومد.

زن کف دست هایش را روی قلبش گذاشت؛ انگار با این کار می توانست قدرتی برای به پایان رساندن جمله اش بگیرد.

- این تمایل وحشتناک برای از بین بردن این سنگ... برای محافظت از هرکسی که ممکنه اینطوری مثل ما صدمه ببینه.

دختر سامورایی باهوش نبود. حتی زرنگ هم نبود و هر چیزی که در زندگی اش به دست آورده بود، مدیون تلاش بیش از حد و تجربیات سختش بود.
حالا همان حس و تجربه به او می گفتند که این زن دروغ نمی گوید.
که این سنگ تنها بدبختی به بار می آورد.
که نمی توانست خودش را راضی کند آن را به ارزشمندترین شخص زندگی اش بدهد.

- بعدش چه اتفاقی می افته؟ اگه سنگ نابود بشه، تو هم می میری؟

این بار اشک در چشمان زن حلقه زد و زمزمه کرد:
- تنها چیزیه که آرزوش رو دارم. فقط دلم می خواد بتونم دوباره با اون باشم.

تاتسویا سری تکان داد و از پشت میزِ چوبی مسافرخانه بلند شد. سنگ را که حالا به نظرش می رسید درخشش شیطانی دارد، کنار دستِ زن معشوقه ی افسانه ای بر روی میز گذاشت و درحالی که زمان برگردان را دوباره و برای زمان نامعلومی تنظیم می کرد، با خود گفت:

- یه راه جدید پیدا می کنم. یه راه بهتری که توش خبری از "مرده ی متحرک" و "کالبد بی‌روح" و تغییر شخصیت نباشه و تا اونموقع، بهتره که بدون موفقیت به خونه برنگردم!

شانه هایش را صاف کرد و چانه اش را موازی با زمین نگه داشت. کاتانا هم با عزم استواری مقابل شانه اش ایستاد و بعد، به زمانی دیگر رهسپار شدند.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.