- موسافرین محترم، ملوان هاگرید صوحبت میکونه! لطفا در طول مسیر از پرتاب شلنگ تخته خودداری کنید. در صورت احساس تگری، دو بشکه در عقب و دو بشکه در وسط کشتی قرار داره که توش پر نوشیدنی کرهایه! سمت اونا نرید یه وخ ... خم شید بپاچید تو آب. دیگه این که
همین دیگه! کمربندارو سفت کنید استارت بزنیم.
- سلامتی ملوان هاگرید!
هوریس اسلاگهورن که با کلاه شاپو و شنل سبز رسمیاش بر روی عرشه ایستاده بود، این را گفت و برای سرکشیدن اولین لیوانش مجبور شد چند لحظهای از دید زدن مسافرین کشتی دست بکشد. چند دقیقه ای از همان بالا به جمعیت نگاه کرد. دانشآموزانی اگرچه عموما تجدیدی و مشروطی، اما همگی دخترانی جذاب یا اصیل زاده یا هردوی اینها بودند و همین برای این که از دید هوریس جزو استعدادهای درخشان هاگوارتز محسوب شوند و در پایان ترم، بلیط سفر تفریحی با کشتی شخصی او را دریافت کنند، کافی بود. پس از آن که حسابی احساس قدرت را تجربه کرد، احساس دیگری بر او غلبه نمود و به میان جمعیت شتافت!
گومپ!- ببخشید ... ببخشید ... هیشطوری نیست! تو دنده بود!
مسافران که همگی با پرشِ درجایِ کشتی نقش زمین شده بودند، در مورد سالم بازگشتن از این سفر دچار تردید شدند اما هاگرید در دومین تلاش موفق به حرکت شد و با هل دادن نوار «شاد مسافرتی» به داخل ضبط، نوای «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» عباس قادری را طنین انداز کرد و اندکی بعد، همه با خیال راحت مشغول رقص و آواز و نوشیدن بودند.
گومپ!با برخورد کشتی به کوه یخ، دوباره تردید به ذهن مسافران بازگشت! ترک عمیقی وسط کشتی ایجاد شد ...
- هیشطوری نیست! الان دنده عقب میگیرم.
هاگرید زیر لب به مخترعان کشتی که هدایت آن را متفاوت از موتور پرنده طراحی کرده بودند، فحش میداد و در دم و دستگاه مقابلش به دنبال کلید مناسبی برای دنده عقب میگشت. عاقبت اولین دکمهای که به نظرش مناسب رسید را فشار داد و ...
گومپ!- پس دنده عقبش کدومه؟
ترک، به طور کامل شکافت و کشتی به دو قسمت تقسیم شد. از قضا دو دانشآموز درست روی ترک قرار داشتند و برای بقا بر روی کشتی، پاهایشان 180 درجه باز شد.
- رز!
- مریم!
-
-
احساسات خفتهی رز و مریم در آن شرایط سخت در حال قلیان بود!
- سلام خوشگله! خدمتتون باشیم!
دو نهنگ از شکاف کشتی سرک کشیده و این را به رز که تنها یک مینی ژوپ به پا داشت، گفتند. رز به خود فشار آورد و با تشر به آنها پرتاب کرد! دو احمق صحنه را ترک کردند اما بلافاصله قایق گشت ارشاد - واحد دریایی از راه رسید.
- خواهرم ... حجابت!
رز سریعا سلاحش را که همان دوربینش بود بیرون کشید تا از آنها فیلمبرداری کند، اما وقتی آنها نیز از سلاح مشابه رونمایی کردند، با توجه به موقعیت استراتژیکتر آنها، غلاف کرد!
- خواهرم اجازه بدید به روی هم اسلحه نکشیم و با حرف حلش کنیم. چرا پوشش مناسب نداری؟
- به شما چه؟
- این حرف مثل اینه که شما کشتی رو سوراخ کنی -کما این که کردی- و بگی من فقط لای پای خودمو سوراخ کردم، به بقیه ربطی نداره. شما داری کل جامعه رو غرق میکنی!
چیزی نمانده بود رز با این استدلال طلایی قانع شود که هاگرید از کابین هدایت کشتی به بیرون آمد. با دیدن این صحنه غیرتی شد و فریاد زد:
- تا وقتی هاگرید زندس هیشکی حق نداره به دانشآموزای پروفسور دامبلدور گیر بده!
یک بسته پودر کیک از جیب پالتو بیرون کشید و آن را با فشار انگشتان کوکتل مانندش پاره کرد و در حلقش ریخت. با هیکلی بزرگتر از قبل، به قایق گشت حمله ور شد و با پرتاب تشر آنها را فراری داد. سپس دو تکهی کشتی را برداشت و به محل شکستگی تف زد و با فشار آنها را به هم چسباند.
- سلامتی ملوان هاگرید زبل!
کشتی به وضعیت سفید بازگشت و هاگرید با برگشت به کابین، نوار جدیدی گذاشت و این بار نوای «every night in my dreams, i see you i feel you» طنین انداز شد تا مسافران، زیر بارانی که شروع به باریدن کرده بود، به نوشیدن و زدن حرفهای عاشقانه بپردازند. هوریس که فرصت را مناسب یافته بود معرکه گیری را آغاز کرد:
- رز؟ مریم؟ لازم نیست خجالت بکشید ها! من معتقد به تساوی زن و مردم. بنابراین به عنوان یک فمنیست درست و حسابی، شما رو به رسمیت میشناسم و درک میکنم.
نگرانم نباشین ... تو شاگردای قدیمیم یه کشیش به رسمیت شناسنده سراغ دارم، محرمتون میکنه.
هوریس لبخندی زد و نگاه دختران اطرافش را بررسی کرد تا مطمئن شود از روشن فکری او به وجد آمده اند و ادامه داد:
- همین هاگرید خودمون یه طاووس داره که ...
گومپ!- کمک!
- Help!
- yardım et!
- هیشطوری نیس ... ینی به زیرشلواری مرلین قسم که این دفه هیشکاری نکردم!
هوریس برگشت و با شیء عظیمی که وسط کشتی افتاده بود مواجه شد ... بالن!
- آره خلاصه ما برای یه سرتیفیکیت با زن بچّه اینجوری اسیر شدیم و ... هچّی! الانم که دیگه در خدمت شما هستیم هوری جان.
-
- آها راستی من یه نکتهای رم توره بگم ... هوری جان من قبل این که بالن ما سقوط کنه داشتم از اون بالا حرفای توره گوش میکردم.
این تساوی و به رسمتی شناختن و اینا ... من توره یه نصیحتی بکنم، برادرانه! بده! این حرفا برای تو بده. مردی گفتن ... زنی گفتن!
شما زبونم لال جای این دخترا، خواهر خودت مادر خودت هم باشه همینه میگی؟ اصلا گیریم عاقد ره سراغ داری! لک لک چی؟ لک لکه ره چی کار میکنی؟ اونم سراغ داری؟ مــــــــن این لکلکاره میشنام! اینا قدّن! صد سال حاضر نمیشن واسه دو تا دختر، بچّه ره ره بیارن.
هوریس هنوز نتوانسته بود ماجرای نقی معمولی و سقوط بالن حامل خانوادهاش در کشتی خود را هضم کند و کم کم داشت کلافه میشد. شانس با او یار بود که هاگرید از کابین رسید و این بحث را نیمه تمام گذاشت.
- هوریس! چراغ خطر کشتی روشن شده ... اضافه بار داریم.
- یعنی .. هیعک ... چی؟
- یعنی باهاس یکی بپره پایین.
- چرا سکسکه میکنی؟ زهرماری ره خوردی؟
هاگرید به کابین برگشت. هوریس سعی داشت تمرکزش را برای پیدا کردن راه چاره حفظ کند که نگاهش به خدمه کشتی افتاد! چند دانشآموز با دنبال کردن رد نگاه او، دوزاریشان افتاد و دور از چشم هاگرید، به سوی فنگ رفتند که واق واق کنان این طرف و آن طرف میرفت و با بزاقش کف کشتی را برق میانداخت. لحظهای بعد، فنگ خود را محاصره شده میان چند دختر یافت. یکی از دخترها به فنگ نزدیک شد و کلاه شنلش را روی سرش کشید. فنگ که سگ ماخوذ به حیایی بود و ساحره جماعت را گاز نمیگرفت، در یک حرکت انتحاری خودش را داخل آب انداخت!
- سبکش کردیم هاگرید!
- سلامتی مرلین بیامرز فنگ!
- هان؟ به اندازه کافی سبوک نشده ... هنوز چراغ روشنه.
جمله هاگرید آب سردی بود بر سر مسافران کشتی.
- خوب خوب خوب ... هیعک! عزیزان من، به نظرم باید به قید قرعه یک نفر رو انتخاب کنیم. لطفا بلیطهاتون رو ...
- پـروفـــســــــــــور؟
- مگه شما نگفتین به تساوی زن و مرد معتقدین؟
- چرا دخترم.
- خوب از یک فمینیست درست و حسابی بعیده که یه ساحره رو برای قربانی شدن انتخاب کنه.
- راست میگین!
یه مرد باهاس بپره.
هاگرید عصبانی مجددا از کابین خارج شد. نگاهی به جمعیت حلقه زده دور اسلاگهورن کرد و گفت:
- چی شود پس؟ الان هممون غرق میشیما!
- هاگرید جان اگه نظر منه بپرسی، من میگم تو خودت دویست-دویست و پِنجاه کیلو وزن داری ... بپری خیال همه ره راحت میکنی.
- هان؟ من بپرم؟ اونوخ کی میخواد از تشکیلات این لامصّب سر دربیاره و برتون گردونه؟
- راست میگه ... نقی جان؟
- هوری جان اصلا حرفشه نزن! من با زن بچه هستم.
اصلا من یک مَسلهای برام پیش اومد! هوری جان شما بلیطه ره داری؟!
- بلیط؟ من صاحب کشتیم!
- نه دیگه ... نشد! الان این دخترا همه بلیطه ره دارن و هچّی. هاگرید هم که رانندس و هچّی. منم که با زن بچه هستم و هچّی. اما تو چی؟
هوریس که به زحمت سر پا ایستاده بود سعی کرد با قاطعیت حرفش را تکرار کند:
- گفتم ... این کشتی ... مال منه ... هیعک ... مرد حسابی!
- اینها همش حرفه هوری جان! من یک سوال پرسیدم سوال منه درست چواب بده. شما بلیطه ره داری یا نداری؟
- ندارم.
- من دیگه حرفی ندارم!
نقی نگاهی به مسافران کرد و وقتی مطمئن شد حرفهایش آنها را قانع کرده به سمت هوریس حمله ور شد.
- هوری جان مقاومت نکن! من زیر یک خم تو ره بگیرم کار تمومه ... تو نجسی ره هم خوردی حال درست حسابی ره نداری ...
هوریس در لاک دفاعی فرو رفت و تبدیل به مبل شد. نقی زیر یک پایه او را گرفت و به دوپایه برد و بعد از یک فیتیله پیچ، به اقیانوس پرتابش کرد. پیش از آن که مبل-هوریس به سطح آب برسد، یک کوسه احمق از راه رسید و او را درسته بلعید.
- الفاتحه!
هاگرید به کابینش برگشت و متوجه چراغی شد که همچنان روشن بود.
- دهه! پس این لامصّب چرا هنوز روشنه؟
هیشطوری نیس ... حتما اشتباه تشخیص داده بودم ... چراغش مال اضافه بار نبوده ...
هاگرید خطاب به مسافران فریاد زد: «تبریک! اضافه بار نداریم!» و زیر لب ادامه داد:
- از اولم نداشتیم.
فک کنم این مال باز بودن در عقبه.
در کدومتون خوب بسته نشده؟
اگرچه هاگرید به اشتباهش پی برد اما دیگر کار از کار گذشته بود. دست تقدیر برای هوریس سرنوشت دیگری را رقم زده بود ...
- پروردگارا! تو را شکر که نعمتت را حتی در شکم نهنگ نیز بر من دریغ نکردی.
در شکم نهنگ، خدای یونس برایش مبلی تدارک دیده بود تا روی آن استراحت کند.