هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#11

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
نقل قول:
خیلی قشنگ و دلنشین بود فن فیکشنت. از اون فن فیکشن های متعارف هری پاتری فاصله داشت و چیز هایی که متمایز میکرد فن فیکشنتو باعث قشنگ تر شدنش شده نه بدتر شدن! مثلا اینو خیلی دوست داشتم که از یک زمان به زمانی دیگه میپریدی و از این لحاظ خیلی تکه تکه بود. ذهن دامبلدور رو هم خیلی خوب نشون دادی ( و شاید صرفا با ذهنیات من در تناسب بود!) . پایانش هم خوب بود ون به نظر نمیرسید داستان رو به جلویی داشته باشه و زود جمع کردی تا حوضله سر بر نشه! قصد داری دوباره متن ترجمه ای یا چیزی شبیه این تو این تاپیک بذاری یا کلا بستس؟ خوشحال میشم ادامه بدی موضوع رو! در کل دمت گرم!


سلام دوست خوبم

بسی خوشحالم که خوشت اومده. :)) البته فن فیکشن کار خودم نبود، من فقط ترجمه ش کردم. :دی

انشاالمرلین ادامه ی فن فیکشن دوم رو هم ترجمه می کنم و میذارم.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#10

alilolo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۸ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
خیلی قشنگ و دلنشین بود فن فیکشنت.
از اون فن فیکشن های متعارف هری پاتری فاصله داشت و چیز هایی که متمایز میکرد فن فیکشنتو باعث قشنگ تر شدنش شده نه بدتر شدن! مثلا اینو خیلی دوست داشتم که از یک زمان به زمانی دیگه میپریدی و از این لحاظ خیلی تکه تکه بود. ذهن دامبلدور رو هم خیلی خوب نشون دادی ( و شاید صرفا با ذهنیات من در تناسب بود!) . پایانش هم خوب بود ون به نظر نمیرسید داستان رو به جلویی داشته باشه و زود جمع کردی تا حوضله سر بر نشه!
قصد داری دوباره متن ترجمه ای یا چیزی شبیه این تو این تاپیک بذاری یا کلا بستس؟ خوشحال میشم ادامه بدی موضوع رو!
در کل دمت گرم!



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
#9

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
ترجمه ی فن فیکشن (نوشته ی وایرد - لیزارد)

بخش دوم

سیزده اکتبر، 1951

گلرت عزیز - -

یادم میاد یه بار گفتی هیچ قدرتی تو دنیا نمی تونه منو از یه - - فکر کنم کلماتی که گفتی این بودن - - "حرومزاده ی خودبین" بودن، متوقف کنه. متأسفم که همون اندازه اصلاح ناپذیر باقی موندم. از زمان دوئلمون تا حالا انتظار یه جغد رو داشتم. در واقع، یکی دو سال بعد از اون موقع شروع کردم به نگران شدن.

(خیالت راحت، حالا که حرف اون دوئل شد، حواسم بهش هست.)

یه حوله و سه تا موش سفید به جغدت دادم. اون به طرزی شگفت انگیز بعد از هم چین پروازی خوش خلقه. من در واقع هنوز تو هاگوارتزم، تغییر شکل درس میدم، سرپرست خونه ی گریفیندور، و معاون مدیرم. شاید دیگه به اندازه ی اولین باری که همدیگه رو دیدیم، ایده آل گرا نیستم. اما هم چنان، دارم اوقات خوشی رو میگذرونم. شروع ترم کاملاً پرمشغله بود، و باعث شد که دیر جواب نامه رو بدم. به طرزی عجیب مایه ی خوشحالیه که سیزده اکتبر یه روز آروم و پر از آسایش بوده.

بنابراین، بله، گلرت، من متعجب نیستم. و ممکنه، از این نظر، مایه ی شگفت زدگی تو باشه، ولی من ازت متنفر نیستم. درک این واست سخته؟ متأسفم که ممکنه توضیحش برام سخت باشه. و ممکنه این به سادگی مربوط به اون باشه که من یه حرومزاده ی خودبینم.

فاوکس کاملاً خوبه. حتی تو هم نمی تونی اونو به اندازه ی کافی بکشی تا براش مشکلی ایجاد شه، گلرت.

ساعت هات رو چه طور میگذرونی؟

همراه نامه یه کتاب فرستادم که ممکنه ازش لذت ببری. یه سری اصلاحات شگفت انگیز از نظریه ی تغییر شکل که مربوط به قرن 20 از ولز میشه - - ممکنه زمانی که برای تسخیر اروپا آماده می شدی، از دست داده باشیشون.

درود،

آلبوس دامبلدور


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۱ ۱۴:۰۴:۱۶


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
#8

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
ترجمه ی فن فیکشن (نوشته ی وایرد - لیزارد)

بخش اول

ده سپتمبر، 1951

دامبلدور - -

امیدوارم این نامه وقت مناسبی به دستت برسه، مخصوصاً بعد از اون همه فخر فروشی ای که در مورد جغدهای انگلستان ازت شنیدم. پرنده ها اطراف برج نورمنگارد خوب پرواز نمی کنن. طوفان از سمت کوه ها مثل سیل سرازیر می شه. من بیست فوت پایین تر از میله ی صاعقه ام، و، اوه، صداهای ترق مانندی که ایجاد می کنه وقتی جبهه ی ابر شروع می شه، مثل این می مونه که کلّ قلعه زیر طلسم کروشیاتوس باشه. باید ازم متنفر شی که به نظرم این خیلی زیبا میاد.

تو بدون شک از بالای بینیت به این نامه و جغد خیس خیره شدی. اون موش سفید دوست داره. واقعاً حیرت زده ای، دوست قدیمی، که دل و جرئت داشتم برات نامه بنویسم، اونم بعد از همه ی اتفاقاتی که افتاد؟ نباید باشی. باید بگی، این گلرت قدیمی و عزیزه. هیچ وقت تنهام نمی ذاره، حالا که تو سلولش نشسته و هیچ کار بهتری برای انجام دادن نداره. موهای طلاییم داره خاکستری می شه، آلبوس، تصور کن. اما هنوزم، باید بگم، بُنیه ی عالی ای دارم. از این وارونه گویی لذت ببر. دوست قدیمی. محبوس شده تو زندان خودم.

هنوز تو همون مدرسه ی خودتی؟ از درس دادن لذت می بری، امیدوارم؟

خوب هواشو داری؟ بهتره همین کارو بکنی.

سلام منو به پرنده ت برسون. امیدوارم زیاد نکشته باشمش.

به من گوش کن. امیدوار باش. امیدوار باش. در حالی که قارچ روی دیوارهای سلولم جمع شده. بخند، آلبوس. از خودت لذت ببر.

گلرت گریندل والد


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۸ ۱۷:۱۱:۳۹


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
#7

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
بخش پایانی از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

تصور می کنی که در سن صد و سیزده سالگی دیگر هیچ چیز تو را متحیر نخواهد کرد. با این وجود، آلبوس دامبلدور هنگامی که سیریوس بلک تقریباً غیر دیوانه داستان دوستی، خیانت و سه پسر نوجوان که – خودشان به تنهایی – جانورنمای ثبت نشده گردیده بودند را به او گفت، چیزی بیش از مبهوت بود. و متحیر کننده ترین بخش داستان این بود که آن ها چه طور قضیه را از او پنهان نگه داشته بودند.

او هیچ ایده ای نداشت که آن ها چه طور این کار را انجام داده بودند. چه طور به همه ی آن کتاب ها در بخش ممنوعه دسترسی پیدا کرده بودند؟ و آن ها چه طور موفق به فهم نوشته های آن کتاب ها شده بودند وقتی که حتی خود دامبلدور هم خواندن آن ها را پیچیده می دانست؟ و از کجا تمام عناصر ترکیبی ممنوعه ی آن معجون های ممنوعه را تهیه کرده بودند؟ برای آلبوس این مثل یک معجزه بود.

دانش آموز سابقش به سادگی توضیح داد: "خب، ما باید کاری برای کمک به ریموس می کردیم، درسته؟"

و اینکه او چه طور از آزکابان گریخته بود، کاری که قبلاً هیچ کس انجام نداده بود؟ او چه طور توانسته بود بعد از اینکه دیمنتورها طی سال ها قدرت هایش را از او بیرون کشیده بودند، نیرویی برای به مبارزه طلبیدن صدها نفر از آن ها بیابد؟

"به خاطر اون تصویر بود. می دونستم که پیتر تو هاگوارتزه. اگه می فهمید که ولدمورت برگشته، هری رو می کشت."

"متوجهم. اوم. متوجهم. می تونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟" مدیر پیر اجازه داد که بار دیگر کنجکاوی اش بر او چیره شود.

"حتماً"

"هنوز کاملاً متوجه نشدم که روند تبدیل شدنت به جانورنما چه طور بود. تو فقط ظاهرت رو تغییر دادی ولی هنوز از درون انسان بودی، درسته؟ و به خاطر همینم بود که ریموس تونست ذهن انسانیشو نگه داره، حتی تو تغییر شکل گرگینه ایش؟"

"من فکر می کنم به این برمی گرده که قضیه چه طور رخ داد. هر چند، مطمئن نیستم. واقعاً مهم نیست که چرا این طور شد، فقط این مهمه که اون اتفاق افتاد."

این مکالمه آلبوس را عمیقاً به فکر فرو برد. در نهایت، او این نتیجه را گرفت که آن پسرها بسیار خردمندتر از او هستند، اگر پای استفاده از شنل نامرئی کننده در میان باشد.
***

پس عشق ما را قوی تر می کند. عشق می تواند باعث شود که یک پسر سیزده ساله قوی ترین پاترونوس را ایجاد کند. می تواند باعث شود که لرد ولدمورت از ذهن هری خارج شود چرا که آن بیش از حد تحمل او بود، دردی بیش از حد تحمل او.

چون همیشه عشق دردناک است.

"اهمیتی نمیدم! به اندازه ی کافی تاب اوردم، به اندازه ی کافی دیدم، می خوام ازین قضیه رها شم، می خوام که تموم شه، دیگه اهمیت نمیدم –"

آلبوس هر کلمه ی خشم آگینی را که هری بر او فرود می آورد، می فهمید. آلبوس هم به اندازه ی کافی دیده بود. او افراد بسیار زیادی را دیده بود که به خاطر عشق رنج کشیده بودند. برادرش آبرفورث که ساعت های بسیاری را پای پرتره ی خواهر محبوبش می نشست و با او حرف می زد. سوروس اسنیپ که وقتی از مرگ عشقش خبردار شد، در هم شکست. ریموس لوپین که کاملاً در خود فرو رفت، وقتی که همه ی دوستانش رفتند. نویل لانگ باتم و هری پاتر که باید بدون والدینشان بزرگ می شدند.

و با این وجود، آلبوس نمی توانست خود را راضی کند که اهمیت ندهد. هر بار که باید هری را می دید که با وظیفه ی سنگین دیگری دست و پنجه نرم می کند، قلبش دوباره در هم می شکست. او آرزو می کرد که کاش مجبور نبود هری را در معرض این همه درد قرار دهد. او می خواست که هری خوشحال باشد – لعنت بر منافع مهم تر!

او به هری گفت: "تو اهمیت میدی،" "این قدر اهمیت میدی که حس می کنی به خاطر رنج این قضیه تا سر حد مرگ خونت رو از دست میدی."

"من – اهمیت نمیدم!"

"اوه، بله، تو اهمیت میدی. تو حالا مادرت، پدرت، و نزدیک ترین شخصی که می تونه به جای والدینت محسوب شه و تا حالا شناختی رو از دست دادی. معلومه که اهمیت میدی."

"تو نمی دونی من چه حسی دارم! تو – اون جا وایسادی – تو - "

ولی آلبوس می دانست که این چه حسی داشت. این پیش از صد سال پیش اتفاق افتاده بود و درد آن هنوز به همان تازگی بود. پدرش، مادرش، آریانا ... همه ی آن ها رفته بودند ... همه اش تقصیر او بود ... آریانا ...
***

دامبلدور با خستگی کنار قطار هاگوارتز راه می رفت. همه چیز کاملاً ساکت بود ولی او می توانست صورت های خندان را در همه ی کوپه ها ببیند. پسرهای جوان داشتند با قفل های انفجاری بازی می کردند، یک پسر و دختر با خجالت دست هم را گرفته بودند، یک پدر داشت پاتیل های کیک را به خانواده اش می داد ... آلبوس به قدم زدن تا انتهای قطار ادامه داد تا اینکه به آخرین کوپه که هم چنان خالی بود، رسید. تقریباً خالی.

یک شخص بسیار لاغر و اسکلت مانند با لباس های مندرس در گوشه ی اتاق نشسته بود. مرد پیر داشت یک کپی از چالش هایی در افسون را می خواند. دامبلدور با خستگی در صندلی مقابل او نشست. بالاخره، همه چیز تمام شده بود. حالا می توانست استراحت کند.

لحظه ای بعد، گریندل والد مقاله را کنار گذاشت، و دامبلدور برای اولین بار پس از مدت زمانی بیش از پنجاه سال صورتش را دید. گذر سال ها در زندان نورمنگارد با دوست سابقش مهربان نبوده: بیشتر دندان هایش ریخته بود و آن مقدار از موهایش که باقی مانده بود، هم چون سیم هایی کج از کف سرش بیرون زده بود. اما وقتی چشم های فرو رفته اش روی آلبوس ثابت شدند، او دیگر چیزی از آن ظاهر را نمی دید. در عوض او چشم هایی شاد و براق، حلقه های طلایی مو، پوست جوان و سالم، و حرکت گوشه ی راست دهانش را می دید.

"یه اشتباه تو مقاله ی سال '1971' ت تو معجون های کاربردی وجود داشت." گلرت این جمله را با حالت تکبرآمیز آشنایی که همیشه موقع شروع یک مکالمه به خود می گرفت تا آلبوس را دست بیندازد، بیان کرد. رقابت همیشه در گذشته نقش مهمی را برای آن ها بازی می کرد – این یک رقابت برای شکست دیگری نبود بلکه برای سوق دادن همدیگر به سمت نقطه ی اوج یک کار و همین طور اینکه ببینند تا کجا می توانند پیشروی کنند، بود.

"اوه، واقعاً" آلبوس دست هایش را پشت گردنش برد و آن ها را روی هم انداخت و به عقب تکیه داد. او با تعجب متوجه شد که ماهیچه هایش مثل همیشه شکایت نمی کنند. وقتی که لبخندی روی صورتش شکل گرفت، پوستش به خاطر چروک های روی آن دچار کشیدگی نشد. "منظورت اخلاقیات کیمیاگری در اواخر قرون میانیه؟"

"باورم نمی شه که تاریخ تولد آگریپا رو اشتباه نوشتی. گفتی که اون سال '1468' متولد شده، در حالی که باید می گفتی '1486'."

"جداً؟ متأسفم رقم ها رو جا به جا نوشتم."

"چه قدر شرم آور." گلرت سرش را اندکی تکان داد و در این حرکتش ترکیبی از خودبینی و سرگرمی دیده می شد. "اشتباه یادداشت کردن تاریخ تولد یکی از بهترین استادای معجون که تا حالا دیده شده ... واقعاً، تو می تونی بهتر از این عمل کنی."

"این تو نبودی که به من گفتی همه چیزو در مورد رسوم و اساتید قدیم فراموش کنم؟" آلبوس او را به چالش کشاند.

"خب، واضحه که تو به من گوش نکردی. و اگه تو از اونا نقل قول می کنی، حداقل باید حقایقو درست بنویسی."

"الان واقعاً ایرادگیر شدی و داری به چیزای الکی گیر میدی."

دوباره، با هم خندیدند، و آلبوس حس کرد جوان و آزاد است، انگار که بار سنگینی از روی دوش هایش برداشته شده باشد.

آلبوس با کنجکاوی پرسید: "چه طوری مقاله مو گیر اوردی؟"

"اونا بعضی وقتا کتابای دست دوم رو به زندان میارن. و نگهبانا همیشه روزنامه های قدیمی شونو بهم میدادن. خوشبختانه، یه بار کسی بود که حق اشتراک معجون های کاربردی رو داشت. اون واقعاً خیلی خوب بود که بعد از خوندنش اونو به من داد. نمی تونی تصور کنی چه قدر خوشحال بودم که یه روز مقاله تو اون تو پیدا کردم!"

"چرا؟ تا اون جایی که یادم میاد تو واقعاً هیچ وقت به معجون های جوشونده ی قرون وسطایی علاقه مند نبودی."

"اما! آلبوس! خوندن هر چی از تو بعد از اینکه وقتمو با رمان های عاشقونه ی چرند، جدول های کلمات، پیش بینی های آب و هوا و نوشته های بی ارزش پیام روز تلف کرده بودم – صادقانه بگم، مقاله ت منو به مدت نیم سال سرگرم کرد. اینو از صمیم قلب می تونم بهت بگم. من حتی عبارتی که از اون جدول شعر کوتاه درمیومد رو هم متوجه شدم، و اون اشاره ی کوچیک به آرچیبالد آندرتون. ایده ی بامزه ای بود."

این هیجان انگیزبود که دوباره کسی را داشته باشد که بفهمد او چه می خواهد بگوید، کسی که مکالمه را با این جمله شروع نکند، "انتخاب شدنتون رو به عنوان ... تبریک می گم." یا "مقاله تون رو تو ... خوندم." یا "شنیدم که ... رو برنده شدین." ولی در عین حال، این قلبش را به درد می آورد که زندانی لاغر اندام را در حالی تصور کند که با بی قراری کتاب های قدیمی و روزنامه های پاره را زیر و رو می کند تا چیزی بیابد که مغز گرسنه اش را خشنود کند.

"اگه اینو می دونستم، مقاله های بیشتر و بهتری برای معجون های کاربردی می نوشتم." آلبوس هر کلمه را صادقانه به زبان آورد.

گلرت دوباره لبخندی کم رنگ و فریبنده زد، از آن لبخندهای مخصوص خودش "نه، این کارو نمی کردی."

این یک جمله ی خبری بود، نه یک اتهام. منظور از بیان آن این نبود که آلبوس احساس تقصیر یا تأسف کند. چیزی بیشتر یا کمتر از این را بیان نمی کرد: "من می شناسمت."

البته گلرت حقیقت را می گفت. اگر آلبوس می دانست، به کلی فرستادن مقاله برای معجون های کاربردی را کنار می گذاشت. آیا او احساس ندامت می کرد که حداقل یک نامه برای او نفرستاده بود یا حداقل یک بار در طی این پنجاه سالی که در زندان خودش به سر می برد، به ملاقاتش نرفته بود؟ نه، چیزهای دیگری بود که او به خاطرشان احساس تأسف می کرد. او احساس ندامت می کرد که نتوانسته بود گلرت را نجات دهد. او احساس تأسف می کرد که نتوانسته بود آریانا را نجات دهد.

گلرت به سمت جلو خم شد تا یک دستش را روی زانوی آلبوس بگذارد. چشمانش، مثل همیشه، آلبوس را به درون خود می کشید. آلبوس از اینکه حالتی جدی را در آن ها می دید، متعجب بود. می دانست که این یکی از آن لحظه های نادر و گران بهاست که در آن روشنی و وضوح ناگهانی وجود دارد و لازم نیست آنچه گلرت می خواهد بگوید را کشف رمز کند. گاهی اوقات آلبوس فکر می کرد زندگی برای گلرت فقط یک بازی است. همیشه آن جوّ برتری اطراف او وجود داشت، لبخند طعنه آمیزی که به نظر می آمد همیشه در اطراف لب هایش می رقصد ... بعداً، لاقیدی ظالمانه ای که در مقابل دشمنانش به کار می برد. همه چه قدر متجب بودند که جادوگر سیاه و متکبر جمله ی خالص و بی ریای "ازت متنفرم!" را فریاد می زند، که در واقع معنای دیگری می داد که فقط آلبوس متوجه می شد. معنی اش این بود که او هنوز اهمیت می داد، که او هنوز انسان بود.

گلرت به نرمی گفت: "تقصیر تو نبود،" لحن استهزاء آمیز به کلی از صدایش محو شده بود.

اشک ها تهدید به افتادن می کردند، و تمام کاری که آلبوس می توانست بکند این بود که سرش را با حالتی تند تکان دهد.

"من - - "

آلبوس انگشتش را روی لب های گلرت گذاشت و سرش را به شکلی تقریباً نامحسوس تکان داد. او در آن لحظه نمی خواست عذرخواهی بشنود. از قبل هم می دانست که گلرت احساس ندامت می کند. این را فقط با نگاه کردن به چشم هایش متوجه شده بود. آن هیچ ارتباطی با ذهن خوانی نداشت – او فقط می دانست. نمی خواست عذرخواهی و احساس تأسفی در کار باشد، یا هیچ اشکی. آلبوس فقط صلح و آرامش می خواست. خوشبختی برای هر دویشان.

یک مرتبه، پوزخندی خودبینانه دوباره بر لب های گلرت نشست. "الان می خواستم یه شکلات قورباغه ای بهت بدم، یکی نمی خوای؟"

آلبوس با حالتی پر نشاط با دهان بسته خندید و نپرسید که گلرت یک دفعه از کجا شکلات قورباغه ای آورده است. "یه مقدار شکلات دلپذیره، در واقع."

گلرت یکی به دست او داد و پوشش اطراف شکلات قورباغه ای دیگر را برای خودش باز کرد.

آلبوس در حالی که کارتش را بررسی می کرد، گفت: "اوه، من ایگنوتوس پِوِرِل رو دارم." "فوق العاده س، اونو تو مجموعه ام کم داشتم."

"من کارت تو رو گرفتم."

آلبوس به گلرت نگاه کرد که مشغول بررسی کارتی با تصویر خود قدیمی اش بر آن بود. موقع خواندنش، مقداری چین خوردگی بین ابروهای گلرت دیده می شد. آلبوس پیش خودش آه کشید. او به خصوص به متن نوشته شده روی آن کارت علاقه مند نبود. اگر به انتخاب خودش بود، چیزی مثل این را روی کارت می نوشت:

آلبوس دامبلدور

مدیر سابق هاگوارتز


توسط بسیاری از افراد بزرگترین جادوگر زمان معاصر در نظر گرفته شده، اما او دوست دارد این را رد کند چرا که اعتقاد راسخش بر آن است که انتخاب های ما خیلی بیشتر از توانایی هایمان نشان می دهد که ما واقعاً چه هستیم.

بنابراین او دوست دارد آن عنوان را به برادر جوان تر اما بسیار خردمندترش آبرفورث دامبلدور یا دابی جن خانگی آزاد اعطا کند.

دامبلدور مخصوصاً برای اینکه اجازه داد یک گرگینه، یک نیمه غول و یک مرگخوار سابق در مدرسه اش درس دهند، و همین طور برای اینکه راهی پیدا کرد تا هری پاتر مجبور نباشد برای شکست ولدمورت بمیرد، معروف است.

پروفسور دامبلدور از اینکه از شاگردانش یاد بگیرد، لذت می برد.


"دوباره همه ی قضیه رو اشتباه گرفتن." گلرت مردمک چشمانش را چرخاند و بخشی از کارت شکلات قورباغه ای را نقل قول کرد. "دامبلدور مخصوصاً برای شکست جادوگر سیاه گریندل والد در سال '1945' معروف است. اوه واقعاً، اینکه بگن اون بزرگترین دوئلته یه بی احترامی به یاد و خاطرته (و البته اضافه می کنم که به یاد و خاطره ی منم همین طور). پس اون دوئلی که تو باغ پشتی خونه ی عمه باتیلدا تو تابستون سال 99' اتفاق افتاد چی: طولانی ترین دوئلی که تاریخ به خودش دیده! اون چیزیه که من بهش می گم یه دوئل واقعی."

"خب، تاریخ جادوگری واقعاً اونو ندیده. تنها کسی که ما رو دید گربه ی عمه ی بزرگت بود. فکر نکنم اون حساب شه. و صادقانه بگم، خوشحالم که هیچ کس شاهد این نبود که من چه طور تو رودخونه افتادم. کاملاً شرم آور بود." آلبوس در صورتش احساس گرما کرد و قلبش با خوشحالی تپید وقتی که گلرت با علاقه به آن خاطره خندید. گذشته کاملاً زنده شد: اشعه های سوزان آفتاب بر روی پوستی که خیس عرق است، قطرات نشاط بخش آب، دستان گلرت بر روی شانه هایش، طعم خنک نوشیدنی کدو حلوایی، رایحه ی چمن های تازه چیده شده که در آفتاب خشک می شدند، شب های طولانی و گرم که با حرف زدن، حرف زدن و حرف زدن سپری می شد تا اینکه صدای هر دویشان می گرفت.

"نمی شه بذاری که مردم اونو در موردت بدونن." گلرت او را دست انداخت. "واقعاً تصوری که از تو داشتنو خراب می کرد: پروفسور دامبلدور پیر و خردمند که تو رودخونه افتاد."

بله، آلبوس در طی سال ها خردمند شده بود. او زمان زیادی داشت که در مورد خودش فکر کند، و از اشتباهاتش درس بگیرد. اما وقتی در آن لحظه گلرت به او لبخند زد، حس می کرد که باز هم عاشق شده است.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۱۲:۰۰:۲۵


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
#6

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
بخش ششم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

پس اعتماد به سیریوس اشتباه بود. حق با دامبلدور بود. حتی بهترین دوست هم می تواند مأیوست کند. و با این وجود... با این وجود حق با جیمز و لیلی بود.

آلبوس دامبلدور که به عقیده ی بسیاری بزرگترین جادوگر زمان بود، هیچ گاه نتوانسته بود لرد ولدمورت را شکست دهد. یک بچه ی یک ساله این کار را انجام داده بود. عشق یک مادر به پسرش موفق شده بود، در حالی که چوبدستی مغلوب نشدنی شکست خورده بود. عشق از طلسم مرگ قوی تر بود. چنین چیز ساده ای – و در عین حال بسیار قدرتمند.

اما به جای فکر کردن درباره ی اینکه چه کسی اشتباه کرده بود و حق با که بود و طلسم باستانی لیلی دقیقاً چه طور کار کرده بود، آلبوس همراه با فاوکس که روی شانه اش نشسته بود، بی صدا اشک ریخت.
***

گاهی اوقات آلبوس شب هایی که نمی توانست بخوابد، پشت میزش می نشست و مشغول نوشتن نامه می شد.

گاهی نامه ها پر از خشم بودند (چه طور تونستی؟!)، گاهی پر از حس تقصیر بودند (باید می دیدمش – باید جلوتو می گرفتم.)، گاهی پر از غم بودند (تو هم به اندازه ی من تنهایی؟).

آن ها همیشه خاطراتی از شب های تابستان را به یادش می آوردند که پر از بحث های سرزنده بود، هر دوی آن ها پشت به پشت نشسته بودند، هر کدام یک لیوان شکلات داغ در دست داشتند، حلقه های فر موهای گلرت گردنش را غلغلک می داد، لرزشی که به بدن هایشان می افتاد وقتی یکی از آن ها می خندید.

گاهی نامه ها از خشمی تلخ و تند سخن می گفتند (آبرفورث از اولش هم راجع به تو راست می گفت.)، گاهی نمایان گر امید بودند (هنوز بخشی از وجودت هست که به یاد بیاره؟).

آن ها از احساسات شدیدی سخن می گفتند که پروفسور دامبلدور، مدیر مدرسه ی سحر و جادوگری هاگوارتز، سرپرست عالی رتبه ی اتحاد جادوگران، رئیس ویزنگاموت، نمی توانست بر خود مجاز کند. در طی سال ها، کمتر و کمتر رخ می داد که او چنین نامه هایی بنویسد. او مسئولیت هایی داشت.

اما گاهی او ناامیدانه نیاز به درک شدن را طلب می کرد (به نظر میاد مردم همیشه ازم انتظار دارن که راه حلی برای هر چیز داشته باشم. اونا نمی بینن که جادوگر پیر و خردمند هم فقط یه انسانه.) و گاهی آرزو می کرد شخصی بود که به او پند و اندرز می داد (این فقط یه وسوسه ی قدیمیه یا مقدسات این بار می تونن کمک کنن؟)

واقعاً کسی نبود که آلبوس بتواند رازهایش را به او بگوید. شاید مینروا و هاگرید، اما معمولاً برعکس بود. کسی نبود که شجاعت آن را داشته باشد که او را به چالش بکشاند. خب، او گاهی یک نظر طعنه آمیز از جانب سوروس دریافت می کرد، اما معمولاً هر کس آن وظیفه ای را که برایش تعیین کرده بود، انجام می داد.

تنها شاهد آن مکالمه های یک طرفه فاوکس بود که خوشبختانه با آن نامه ها محترمانه رفتار نمی کرد، اما اغلب روی آن ها قدم رو می رفت، به آن ها نوک می زد و حتی یک بار قطراتی را بر روی یک نامه ریخت.

در هر حال آلبوس هیچ وقت آن ها را نمی فرستاد. او همیشه به محض آنکه شکلات داغش را تمام می کرد، آن ها را می سوزاند.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷
#5

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
بخش پنجم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

او با خشونت گفت: "پس همشونو پنهان کن." "لطفاً - اونو - اونا رو - نجات بده."

"و تو در عوض بهم چی میدی، سوروس؟"

"در - در عوض؟" نفس اسنیپ برید.

سکوتی طولانی برقرار شد و دامبلدور از نزدیک او را زیر نظر گرفت. پس دانش آموز سابقش واقعاً لیلی اوانز را دوست داشت. آن قدر دوستش داشت که علیه لرد سیاه که قسم خورده بود به او خدمت کند، اقدام نماید. موضوع غریبی بود. خیلی غریب...

سوروس اسنیپ در نهایت پاسخ داد: "هر چی که باشه،"

این خیلی آسان بود، خیلی آسان بود که افراد را به وسیله ی عشق کنترل کرد. دامبلدور عملاً می توانست از احساسات اسنیپ استفاده کند و او را وادار به هر کاری نماید. آن طور که به نظر می رسید، عشق او به لیلی آن قدر بود که به تنفرش نسبت به جیمز پاتر غلبه کرده بود. دانش آموز معمولی سابق که ناگهان حاضر بود زندگی خودش را در خطر قرار دهد - دامبلدور قبلاً هرگز مرگخواری را ندیده بود که آن قدر شجاع باشد که علیه اربابش اقدام کند. موضوع غریبی بود، واقعاً...
***

عشق هرگز کافی نیست. عشق نتوانست گلرت را از سیاهی نجات دهد. همین طور این عشق نبود که باعث شده بود دامبلدور 'دوئل مشهور'شان را ببرد. احساسات نا به جایش - ترسش - باعث شده بود که تردید کند. ترسوتر از آن بوده که با او رو به رو شود. چه تعداد افراد بی گناه باید به خاطر اینکه آلبوس دامبلدور نتوانسته بود خودش را زودتر آماده ی حمله به دوست قدیمی اش کند، می مردند؟
***

"جیمز، لطفا. تمام چیزی که ازت می خوام اینه که نگهبان سرّیتو به دقت انتخاب کنی."

دانش آموز سابقش لجوجانه گفت: "ما قبلاً انتخابش کردیم،"

دامبلدور محتاطانه پرسید: "کیو؟"، در حالی که از قبل جواب را می دانست.

"سیریوس."

دامبلدور چشمانش را بست و آه عمیقی کشید. "می دونی که شواهدی دارم که نشون میده یه شخص خیلی نزدیک بهت جاسوسه - -"

جیمز با قاطعیت و لحنی مطمئن گفت: "سیریوس نه،" "اون مثل برادرمه. لیلی و هری رو همون قدر دوست داره که من دارم."

دامبلدور با لحنی صبورانه گفت: "جیمز،" "ممکنه عشق برای حفاظت از شما مقابل ولدمورت کافی نباشه. اون طلسم هایی رو بلده که هیچ کدوممون تا حالا باهاش مواجه نشدیم یا تصورشو نکردیم. سیریوس... فقط یه پسر بیست ساله س."

جیمز حرف او را تصحیح کرد. "بیست و یک"

دامبلدور با ناراحتی سرش را تکان داد. او به صورت مصمم جیمز نگاه کرد و حسی در درونش به فوران آمد که ترکیبی از علاقه، نگرانی، دلسوزی و حتی تحقیر بود. خیلی جوان، خیلی لجوج، خیلی زود باور، خیلی آرمان گرا، خیلی بی تجربه، خیلی احمق...

دامبلدور پیشنهاد داد: "اگه بخوای من می تونم نگهبان سرّیت بشم. می تونم حفاظت لازمو فراهم کنم،" هر چند می دانست که جواب 'نه' خواهد بود.

جیمز همان طور که انتظار می رفت، گفت: "سیریوس این کارو انجام میده،"

دامبلدور با لحنی جدی موافقت کرد: "بسیار خب،" "در مورد یه مسأله ی دیگه، فکر می کنی بتونم شنل نامرئی کننده تو قرض بگیرم؟ دوست دارم یه نگاهی بهش بندازم."

جیمز به سادگی موافقت کرد: "البته،" او اصلاً خبر نداشت که چه چیز را داشت این طور با تمایل تحویل می داد. تصور اینکه آن پسرها یکی از مقدسات مرگبار را برای ورود یواشکی به آشپزخانه استفاده کرده بودند...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
#4

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
بخش چهارم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

"آریانا! اوه مرلین، آریانا!" کندرا دامبلدور فریاد زد و با شتاب به سمت دخترش رفت. آلبوس در حالی که شوکه شده بود، به خواهر کوچکش خیره شد. دیگر به سختی او را تشخیص می داد. چشمان آریانا کاملا باز بود، مردمک چشمانش طوری به حرکت درآمده بود که گویا حتی نمی دانست کجاست. موهایش طوری در همه ی جهات پراکنده شده بود که مثل یک انسان مجنون به نظر می رسید. خون از بینی اش چکه می کرد و دستانش با حالتی متشنج منقبض می شدند.

مادرشان با نا امیدی فریاد زد:"آریانا! با من حرف بزن! آریانا!"

آریانا ناگهان با صدایی که رو به خاموشی می رفت و کاملا متفاوت با صدای بشاش و بچه گانه ی همیشگی اش بود، گفت:"اونا – اونا – دارن میان سراغم،"

پدرشان مصرانه پرسید:"کیا؟ اونا کین؟"

آریانا به سرعت نفس نفس می زد."پاپا – پاپا – یه کاری کن برن – اون پسرا - -" بعد مردمک چشمانش طوری چرخید که در چشمانش فقط سفیدی دیده می شد.

پرسیوال دامبلدور فریادی از خشم کشید و به سمت در یورش برد، چوبدستی اش را بالا نگه داشته و آماده ی حمله بود.

آلبوس او را صدا زد."پاپا، صبر کن!" می خواست به دنبالش برود (که او را در انتقام یاری کند و یا جلویش را بگیرد، نمی دانست مقصودش کدام بود) اما بعد سر آریانا به عقب چرخید. به نظر می آمد که گردنش پیچانده شده بود. آلبوس کنار او زانو زد. به شدت تمرکز کرد تا طلسم مفیدی را به خاطر آورد که با آن به خواهر بیهوشش کمک کند. - - -

پرسیوال دامبلدور به خاطر حمله به سه ماگل به آزکابان فرستاده شد. آلبوس به خاطر این قضیه از او متنفر بود. پدرشان خانواده اش را رها کرده بود، همسرش را ترک کرده بود و او باید به تنهایی از دختری با وضعیت ناپایدار و دو پسر نوجوان مراقبت می کرد. آریانا به نظارت دائم نیاز داشت – کندرا دامبلدور چه طور می توانست به کاری مشغول شود تا زندگی شان را بگذرانند؟ آن ها باید خانه شان را ترک می کردند و به گودریک هالو می رفتند، جایی که کسی آن ها را نمی شناخت. و وضعیت به همان شکل باقی ماند. نباید به کسی نزدیک می شدند. باید پنهان می شدند و دروغ می گفتند، همیشه دروغ می گفتند... پرسیوال دامبلدور نمی توانست معقولانه تر رفتار کند؟ چرا باید آن قدر بی فکر می بود که بدون لحظه ای تأمل به دنبال آن ماگل ها برود؟ حمله به آن ها چه فایده ای داشت؟ آن حمله هیچ تغییری در حال دخترش به وجود نیاورده بود. فقط همه چیز را بدتر کرده بود.
***

دامبلدور شخصا به ملاقات لوپین ها رفت تا اخبار خوش را به آن ها بگوید. انتظار نداشت که به آن شدت واکنش نشان دهند. آقای لوپین دستش را گرفت و به قدری آن را تکان داد که کمی بی حس شد. خانم لوپین بینی اش را با سرصدا بالا کشید و دوباره و دوباره به او گفت که چه قدر سپاسگزارند.

هنگامی که پس از یک ساعت تشکر کردن او را به سمت در راهنمایی کردند، توانست یک لحظه پسر جوانی را ببیند که روی تختش بالا و پایین می پرید و آواز شادی ای را می خواند که بیشتر متشکل از این کلمات بود: هاگوارتز، هاگوارتز!

وقتی که والدین ریموس جوان یک بار دیگر در حالی که اشک در چشمانشان جمع شده بود، گفتند:"این شگفت انگیزترین روز زندگیمونه، خیلی ممنونیم!"، دامبلدور با خودش فکر کرد: چیز غریبیه، عشق والدین به فرزندشون.
***

عشق ما را کور می کند. ما را وادار می کند دست به کارهایی بزنیم که در شرایط عادی هیچ وقت انجام نمی دهیم. باعث می شود نامعقولانه رفتار کنیم. ما را وا می دارد تا چشمانمان را ببندیم آن هم زمانی که باید دقیق تر نگاه کنیم. آلبوس تصور می کرد این اتفاق هرگز برای او رخ نمی دهد. نه برای او، باهوش ترین دانش آموزی که هاگوارتز تا آن موقع دیده بود، برنده ی مدال طلا برای مقاله ای که در آن آغازگری خلاق در کنفرانس کیمیایی در کایرو، نماینده ی جوان بریتانیا در ویزنگاموت، به شمار می آمد... و همه ی این ها در سن هجده سالگی برایش رخ داده بود. نه، او با هوش تر از آن بود که با چیزی به نام عشق فریب بخورد. آن به این معنا نبود که او از عشق می ترسید. او فقط مطمئن بود که در آن شرایط خونسرد خواهد بود – همان طور که همیشه در شرایط پیچیده آن طور رفتار کرده بود.

تمام این باورها هنگامی که برای اولین بار او را دید، نابود شدند.

به جای سلام کردن گفت:"پس تو آلبوس دامبلدوری" تغییری در گوشه ی راست دهانش دیده می شد، نوعی حس رضایتمندی، انگار که کل قضیه برایش سرگرم کننده بود. انگلیسی اش عالی بود ولی لهجه ای قابل تشخیص داشت. هر کلمه را با وضوح زیادی می گفت و روی هر هجاء تأکید می کرد. این موضوع به طرز عجیبی برای آلبوس دوست داشتنی بود.

آلبوس پاسخ داد:"بله" "تو هم باید گلرت گریندل والد باشی؟"

"واقعا فکر می کنی این غیر ممکنه که زمان رو تغییر شکل داد؟"

"منظورت اون مقاله ایه که دو سال پیش برای "تغییر شکل در عصر حاضر" نوشته بودم؟ همون که در مورد محدودیت های تغییر شکله؟" آلبوس با علاقه ای که در حال افزایش بود، به پسر دیگر نگاه کرد. تا به حال شخص دیگری آن نکته را به او گوشزد نکرده بود. او در حالت کلی به موضوع زمان در آن مقاله اشاره کرده بود.

گلرت سرش را تکان داد و به طور مختصر گفت:"مقاله ی ضعیفی بود." او شانه هایش را با حالتی تحقیرآمیز بالا انداخت و لبخندی از خودراضی تحویل آلبوس داد.

آلبوس کمی سرخ شد. خودش هم به خوبی می دانست که این یک مقاله ی خاص نبوده. هیچ مشکلی در موردش وجود نداشت. اما واقعا آگاهی دهنده هم نبود. زمانی که داشت آن را می نوشت، عجله داشت و آن قدر که می خواست، تحقیق نکرده بود. تا آن موقع، کسی متوجه نشده بود. او نظرات تحسین کننده ای را برای مقاله دریافت کرده بود.

گلرت با برقی در چشمانش ادامه داد:"اصلا در حد استاندارد معمول تو نبود."

آلبوس لبخند زد و خوشحالی وجودش را فراگرفت. تحسین صادقانه از طرف پسر جوان برایش معنی بیشتری نسبت به کلمات تمجید کننده از طرف مدیر یا حتی وزیر سحر و جادو داشت. آن ها احمق هایی پیر بودند، چیزی در مورد آرمان گرایی جوانی نمی فهمیدند.

آلبوس به راحتی موافقت کرد."می دونم" "تو اولین کسی هستی که متوجه شد اون مقاله چرند به تمام معناس."

گلرت با دهان بسته خندید. این کاملا مسری بود و طولی نکشید که هر دوی آن ها به شدت قهقهه می زدند.

زمانی که آرام گرفتند، آلبوس پرسید:"پس فکر می کنی می شه زمان رو تغییر شکل داد؟"

گلرت به شکلی راحت و خودمانی گفت:"البته،"

"ولی قطعا می دونی که سایرس- -"

گلرت حرف او راقطع کرد. "آلبوس، سایرس رو فراموش کن،" آلبوس که تحت تأثیر قرار گرفته بود، نگاهی کنجکاو به او انداخت. گفتن جمله ی ‘سایرس رو فراموش کن’ مانند جرم هتک احترام به شخصی از خانواده ی سلطنتی بود. سایرس کاملا به عنوان بهترین جادوگر در تغییر شکل شناخته شده بود. نقل قول از او هیچ گاه اشتباه نبود. تغییر شکل بدون سایرس قابل تصور نبود.

گلرت با لحنی فریبنده گفت:"الان دوره ی دیگه ایه،" و نگاهش به چشمان آلبوس دوخته شد."قطعا یکی مثل تو لازم نداره به جادوگرایی متکی باشه که قرن ها پیش مردن؟ همه ی اون رسوم رو فراموش کن، ما آینده رو داریم. این با ماست که تغییر ایجاد کنیم. ما دیگه به اون منابع نیاز نداریم. اون سیستم به کلی منسوخ شده. چیزی که ما نیاز داریم، نوآوریه."

آلبوس به آرامی سر تکان داد. "درست می گی. ما می تونیم طبق شیوه ی خودمون پیش بریم." از هر نظر، حق با گلرت بود. بالاخره کسی که فهمید. بالاخره کسی که می دانست این چه حسی دارد: این حس که همه چیز برای تو خیلی کوچک است.

گلرت به سادگی گفت:"من انجامش دادم،" و لب هایش دوباره حالت لبخندی را به خود گرفت که تا حدودی تمسخرآمیز بود. "من آزمایش کردم. موفق شدم زمانو تغییر شکل بدم."

نفس آلبوس گرفت. "نه! چه طوری؟"

"از بقیه خواستم تا یه مقدار زمان بهم بدن و بعد اون زمانو به شکل گُل نگه داشتم. زمان حفظ شده به همین آسونی می تونه آزاد شه. فقط کافیه لمسش کنی و همه ش به سمتت برمی گرده."

آلبوس تصدیق کرد: "این... واقعا شگفت انگیزه،" چرخ هایی در ذهنش به دوران افتاده بودند. چنین ایده ی جذاب و جدیدی! فقط تصور کن با آن زمان اضافی چه کارهایی می توانی بکنی! این به آن معنا بود که جادوگران می توانستند بر زمان حکم رانی کنند! ولی این واقعا ممکن بود؟ آیا خطایی در بخشی از محاسبات رخ نداده بود؟

او افکارش را بازگو کرد: "ولی نمی دونم این واقعا تغییر شکل محسوب می شه،" "فکر می کنم که فقط داری ظاهرش رو تغییر می دی در حالی که ماهیتش همونه. اگه با یه تغییر شکل ساده ی داس به سیب مقایسه ش کنی، هیچ بخشی از اون داس تو سیب باقی نمی مونه."

گلرت با حالتی متفکرانه با انگشت هایش به چانه اش ضربه زد و چند ثانیه بعد گفت: "و در مورد تغییر شکل بدن انسان چی؟ جادوگرها می تونن خودشونو نامرئی کنن، به حیوون تبدیل بشن – ولی حتی وقتی یه شکل دیگه به خودشون می گیرن، آیا هم چنان انسان باقی نمی مونن؟"

"فکر می کنم این یه مورد حاشیه ایه." آلبوس واقعا از این مکالمه لذت برد. این مانند یک بازی شطرنج بود که فقط در ذهنشان رخ می داد.

"واضحه که ما به یه تعریف دقیق تر از این که چی می تونه به عنوان تغییر شکل دسته بندی شه، داریم."

"اون کل موضوع تغییر شکلو زیر و رو می کنه."

گلرت شانه هایش را با حالتی از خودراضی بالا انداخت. "خب، پس خوبه. موضوع خوبیه برای مقاله ی جدیدت، مگه نه؟"

آلبوس بی آن که تأمل کند، گفت:"کمکم می کنی بنویسمش؟"

"البته." دو پسر لبخندی رد و بدل کردند، حس می کردند که از مدت ها قبل همدیگر را می شناسند.

گلرت با خوش رویی گفت:"اصلا نمی دونی چی کار کردی، می دونی؟"

آلبوس با گیجی پرسید:"منظورت چیه؟"

"خب. از وقتی که مقاله ت رو خوندم، می خواستم بهت ثابت کنم که اشتباه می کنی. و حالا تو با یه جمله چیزی رو که دو سال بود روش کار می کردم از بین بردی."

آلبوس با جدیت گفت:"متأسفم،"

گلرت در حالی که با خوشحالی می خندید، در جواب گفت:"این فوق العاده س!"

از آن به بعد، آلبوس هر کاری را که گلرت می خواست، انجام می داد. هر موقع گلرت به موضوعی اشاره می کرد که زنگ های هشدار را در ذهن آلبوس به صدا در می آورد، او چشمش را به روی قضیه می بست. آبرفورث سعی کرد به او هشدار دهد. آبرفورث خشن و تحصیل نکرده با وضوح بیشتری می توانست ببیند – چون عشق او را کور نکرده بود. اما آلبوس او را نادیده گرفت. برادرش را هم چون نشانه های دیگری که حضوری غیر قابل تردید داشتند، نادیده گرفت. تمام چیزی که می دید لبخند فریبنده ی گلرت، خنده ی بی خیال او، ذهن سریع و چشمان او بود که آلبوس باور داشت خودش را در آن ها می بیند.

در آن تابستان که متعلق به زمانی بسیار بسیار دور بود، او بسیار خوشحال بود. او و گلرت با هم شاد بودند. این عجیب بود: گلرت از دورمشترانگ بیرون انداحته شده بود، خانواده ی آلبوس هیچ پولی نداشتند. مادرشان مرده بود و آلبوس مجبور بود در خانه بماند. آن ها نمی دانستند زمانی که آبرفورث دوباره به هاگوارتز برگردد، چه اتفاقی برای آریانا می افتد. آن ها داشتند با آینده ای نامعلوم رو به رو می شدند و با این وجود آلبوس و گلرت خوشحال بودند.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۱۶:۵۸:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۱۷:۱۶:۵۵


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
#3

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
بخش سوم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

ضربه ای به در نواخته شد. آرماندو دیپت، مدیر سابق، به او چشمکی زد و برای اولین ملاقات در دفتر جدیدش برای او آرزوی موفقیت کرد. سپس دوباره چشمانش را بست و وانمود کرد که در پرتره اش خوابیده.

دامبلدور گفت:"بله، بفرمایین داخل."

مرد و زنی وارد شدند، هر دو لبخندی اجباری به لب داشتند.

"آ، آقا و خانم لوپین." دامبلدور به آن ها لبخند زد و با هم دست دادند. "لطفا بشینین." وقتی که آن ها نشستند، او گفت:"در مورد چه مسأله ای می خواستین باهام صحبت کنین؟"

زوج نگاهی دستپاچه با هم رد و بدل کردند. آقای لوپین عینکش را برداشت و در حالی که آن را بین انگشتانش می گرداند، گفت:"موضوع درباره ی پسرمونه. اون امسال یازده ساله شد..." تُن صدایش با درماندگی رو به خاموشی رفت.

"آب نبات لیمویی؟"

آقای لوپین با صدایی ناواضح گفت:"ممنونم،" و دست لرزانش را بلند کرد تا آب نبات را بگیرد. خانم لوپین فقط سرش را تکان داد و با حالتی عصبی کیف دستی اش را چنگ زد.

او گفت:"اون یه جادوگره، ما ازین قضیه مطمئنیم." "اون پسر خوب و خیلی با استعدادیه. دوست داره که بیاد این جا."

دامبلدور مودبانه گفت:"از دیدنش خوشحال می شم." و منتظر ماند تا آن ها بالاخره به مشکل اشاره کنند.

"مشکل اینه که،" خانم لوپین این را گفت، اما صدایش دوباره رو به خاموشی رفت. "ما پارسال سخنرانی تون رو درباره ی حقوق برابر ماگل زاده ها شنیدیم." آقای لوپین این را در حالی گفت که هنوز در تلاش بود تا کاغذ بسته بندی شیرینی لیمویی را باز کند. "ما فکر کردیم که... ما امیدوار بودیم که... شما همین دیدگاه رو درباره ی... گرگینه ها هم داشته باشین."

دامبلدور که تا حدی غافل گیر شده بود، ابرویش اندکی بالا رفت، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، آقا و خانم لوپین با حالتی هیجان زده شروع به صحبت کردند.

"سزاوار اینه که بهش شانس داده بشه -"
"- هم چین پسر خوبی -"
"- همیشه در مورد رفتن به هاگوارتز رویا پردازی می کرد -"
"- خیلی سخت مطالعه می کنه -"
"- هیچ فرقی با بچه های دیگه نداره -"
"- البته اسمش تو دفتر ثبت اسناد گرگینه ها نوشته شده -"
"- باید مثل یه پسر عادی بزرگ شه -"
"- تقصیر خودش نبود -"
"- واقعا با استعداده -"
"- هرگز به کسی صدمه نرسونده -"

بالاخره دامبلدور دستش را بالا برد تا آن ها را متوقف کند. با آرامش گفت:"متوجهم،" "پیگیرش هستم که ببینم می شه کاری برای پسرتون کرد." ---

او درباره ی این قضیه با عده ی دیگری از معلمان به بحث پرداخته بود. پامونا اسپروت این پیشنهاد را داده بود که یک بید ضربه زن بکارند تا منطقه ای را که دانش آموز گرگینه در آن تبدیل می شود، مورد نگهبانی قرار دهد.

اسپروت با لحنی که معلوم بود نمی خواهد ذره ای وقت تلف شود، گفت:" من مقدار زیادی کود ققنوس نیاز دارم تا وقتی ترم شروع می شه بید به اندازه ی کافی بزرگ شده باشه."

دامبلدور گفت:"مطمئنم که فاوکس دوست داره همکاری کنه."

اسپروت گفت:" خوبه."اما بعد حالت چهره اش جدی شد. "اگه کسی بفهمه؟"

"باید خیلی مراقب باشیم."

اسپروت با نگرانی مشغول ضربه زدن به ناخن های خاکی اش شد. "مسئولای مدرسه اگه بفهمن که یه گرگینه رو تو هاگوارتز پذیرفتی، اخراجت می کنن."

"مایلم که این ریسکو قبول کنم." دامبلدور نهال بید ضربه زن را لمس کرد تا ببیند که عکس العملی نشان می دهد یا نه. نهال واکنش نشان داد. یکی از شاخه هایش عینک دامبلدور را شکست. استاد گیاه شناسی نگاهی به او انداخت که به وضوح می گفت، گفتم که بهش دست نزن.

"ولی باید راجب بقیه ی دانش آموزا هم فکر کنی. اگه این جا نباشی که از ماگل زاده ها محافظت کنی، اونا واقعا به خطر میفتن. همونی که می دونی مطمئن می شه که مدیر بعدی یه آدم متعصب به اصل و نصبه. واقعا ارزششو داره؟ فقط برای یه پسر؟"

"اگه نه، پس چی می تونه ارزششو داشته باشه؟"



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
#2

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
سلام به همگی. این شما و اینم بخش دوم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

اتاقی در بخش رموز هست که همیشه قفل نگه داشته می شود. آن اتاق دربردارنده ی نیرویی است که شگفت انگیزتر و هولناک تر از مرگ، هوش انسانی و نیروهای طبیعی است. هم چنین شاید از پر رمز و رازترین موضوعات جهت مطالعه است که در آن جا مستقر شده.

***

آلبوس با حالتی غمگین گفت: "من نمی تونم باهات بیام."

"چی؟" گلرت از جایش زیر درخت بید بالا پرید. کتابی که تازه آن را مطالعه کرده بود، از آغوشش افتاد و روی خاک فرود آمد. او به تندی پرسید: "منظورت چیه که نمی تونی باهام بیای؟"

آلبوس سوزش دردناکی را در سینه اش حس کرد. از این که گلرت را ناامید کند، متنفر بود. او به نرمی گفت: "واقعا آرزو داشتم که بتونم، گلرت."

گلرت بدون اینکه به آلبوس نگاه کند، با لحنی ناراحت گفت: "به خاطر خواهرت، مگه نه؟"

"آبرفورث دوباره ماه بعد به مدرسه می ره، نمی تونم بذارم خواهرم تنها بمونه." آلبوس کتاب را برداشت، صفحات تا خورده اش را صاف کرد و آن را به گلرت داد. دستان پسر دیگر محکم دور دستان آلبوس که هنوز در حال دادن کتاب به او بود، بسته شد. نگاه هایشان در هم قفل شد و گلرت وقتی که داشت حرف می زد، به طرزی غیر عادی جدی به نظر می آمد.

"ما باید این کارو بکنیم، هر دوی ما. کس دیگه ای نمی تونه این کارو بکنه، تو اینو می دونی. به پیدا کردنشون خیلی نزدیکیم."

آلبوس جهت نگاهش را تغییر داد و به دستانش خیره شد. "جادوگرای ماهر دیگه ای هم هستن که می تونن تو رو همراهی کنن." به زبان آوردن این کلمات دردناک بود، آن هم وقتی که تمام چیزی که او می خواست این بود که با گلرت به این سفر برود تا مقدسات مرگبار را جست و جو کنند. دست برداشتن از آن بعد از هفته ها رویا پردازی و برنامه ریزی دردناک بود.

آلبوس همیشه فکر می کرد چیزی جادویی در مورد چشمان گلرت وجود دارد. مثل اینکه نگاه او مغناطیسی باشد. نگاه گلرت وقتی کلمات بعدی را به زبان آورد، آن قدر تأثیر گذار بود که آلبوس واقعا نتوانست نگاه خود را برگرداند.

"ولی من می خوام با تو این کارو انجام بدم." دستانش بیش از قبل دور دستان آلبوس محکم شدند.

آلبوس با حالتی متزلزل لبخند زد. گلرت تصمیم گیری را برای او بسیار مشکل تر ساخته بود. انگار که رها کردن آن تصورات خوشایند به اندازه ی کافی سخت نبود: اربابان شکست ناپذیر مرگ.

او با تأسف گفت: "من مسئولیتایی دارم."

"بله، البته که داری." گلرت این را با حرارت زیاد گفت. "با استعداد زیاد مسئولیت بزرگ هم به همراه میاد! آلبوس، نمی تونی استعدادتو کنار بذاری! تو نه فقط در قبال یه نفر بلکه در قبال همه ی جادوگرا مسئولی!"

"می دونم! می دونم!" آلبوس آهی کشید. "ما باید منطقی باشیم و همیشه فقط نیازهای شخصیمونو دنبال نکنیم. بعضی وقتا باید فدا کنیم، درسته؟" او این را از دوستش پرسید، در حالی که برای گرفتن تأیید از گلرت، جهت از بین بردن عذاب وجدانش، صدایش لحنی التماس آمیز به خود گرفته بود.

"می دونم که چه قدر خواهرتو دوست داری." گلرت با لحنی که به طرزی تعجب آور مهربان بود، این را گفت. "و در نهایت، این به خواهرت هم کمک می کنه. دیگه لازم نیست که قایم بشه. چیزایی شبیه به اون چه که ماگل ها با خواهرت کردن، دیگه برای هیچ ساحره ی جوونی رخ نمیده."

آلبوس با آسودگی لبخند زد. بله، حق با گلرت بود. آن ها داشتند این کار را برای آریانا می کردند، آن ها داشتند این کار را برای منفعتی بزرگتر می کردند.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.