هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
#63

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- بیا پسرم. این رمز تاز مخصوص سفر به مرحله نهایی! نماینده خوبی واسه هاگوارتز باش.
- همین؟ جایزه چی؟
- ناراحتم نکن! تو اصلا می‌دونی مرحله نهایی کجا برگزار می‌شه؟
- نه!
- ایران تن تنانی ... تا نروی ندانی.

تصویر کوچک شده


نقل قول:

مراحل سه گانه مسابقه جام آتش به شرح زیر اعلام می‌گردد:

1. بقا در تحریم

2. بقا در تورم

3. بقا در پراید

استفاده از جادوهای رانت، پارتی و آقازادگی ممنوع می‌باشد. با آرزوی سلامتی برای جادوگران عزیز.


فنریر گری بک برای بار چندم اطلاعیه نصب شده بر روی دیوار را مرور کرد. هیچ ایده‌ای در باره مراحل پیش رویش نداشت! سنگینی نگاهی باعث شد بالاخره سرش را برگرداند.

- جون؟
- جون!
- من خیلیارو کشتما!
- اتفاقا منم کشتی!
- خیلیارم خوردم.
- جون!
- ماه کامل بشه خیلیارو زخمی می‌کنم.
- جون!
- به نظرت من بوی گندی نمی‌دم؟
- بریم حموم؟

ظاهرا پیش از مواجهه با مراحل مسابقه، فنریر باید از پس معلمین مدرسه برمی‌آمد!


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#62

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
- دانش‌آموزای عزیز هاگوارتز!

-

- اخیرا به کمک بررسی‌های بازرس مدرسه، متوجه مولتی شناسه بودن یکی از دانش‌آموزا شدیم!

- کارش خیلی زشته!
- حتما از گریفیندوریاست!
- گالیونای گمشده هم زیر سر خودشه!
- حتما به اساتید رشوه هم داده!
- زیر سر الف داله!
- شمشیر گریفیندور تیزتره!
- دُمِ من فیس‌تره!

- من در این لحظه از فیلچ میخوام که بیاد و اون ملعون رو رسوای خاص و عام کنه!

بعد از صحبت‌های مدیر هاگوارتز، فیلچ به همراه خانوم نوریس وارد سرسرا شد. دانش‌آموزا خفقان گرفته بودن.

فیلچ بین میزهای سرسرا حرکت میکرد. دانش‌آموزا سرک می‌کشیدن تا ببینن کنار میز کدوم گروه متوقف میشه. فیلچ با نگاه خبیث‌ش از کنار آخرین میز که مربوط به گروه اسلیترین هم بود گذشت و به میز کوچیک و شاهانه‌ی نجینی رسید:

نجینی:

صندلی بلاتریکس با صدای بلند افتاد و بیهوش بر زمین نقش بست. این حقیقت رو درمورد دختر ارباب‌ش تاب نیآورده بود.

- بله دانش‌آموزای عزیز! مولتی ما کسی نیست به جز دختر لردسیاه، که با شناسه‌ی عمه‌مارج هم فعالیت می‌کنه!

- فیس!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
#61

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
- اون کیک ماس... یعنی کُلش واس ماس!

صدای هاگرید از پشت در بسته راهروی دوم طبقه سوم هاگوارتز به گوش رسید. این در از سه روز پیش به دستور مدیریت هاگوارتز بسته و قفل شده بود و مدیریت هم به دانش آموزا گفته بود لولوخورخوره های بد بد توی اون اتاق زندانی شدن. نتیجه ش این شده بود که دانش آموزا جرئت نمیکردن بیان اون سمت و هاگرید هم میتونست با خیال راحت ادعای صاحب بودن کیک مذکور رو داشته باشه، که البته صدای نازکی در جوابش گفت:
- کدوم کیک هاگرید؟ من که کیکی نمیبینم اینجا.
- همون که گذاشتی لای موهای بَلا قبل از اومدن تو اتاق. شوما فک کردید من نمیبینم این چیزارو؟
- لای موهای بلاتریکس کیک گذاشتم؟ چه ترسناک.
- کسی جرئت نمیکنه به موهای من نزدیک بشه!
- آره... ولی اون کیکِ که عمرا سر کوچه واینمیسه، تازه نیناشناشم بلده، از این جرئتا داره... بازم میگم، شماها فکر کردید من بی سواتم؟ خودتون بی سوات و بی کیکید!

لینی نگاه مختصر دیگه ای به اتاق انداخت. دیوارهای اتاق با نقاشی هایی از نوشیدنی کره ای سگی و کیک فنجونی شکلاتی تزئین شده بود. البته ابزارهای شکنجه ای به رنگ های صورتی و قرمز هم از سقف اتاق آویزون بودن تا فضای اتاق کاملا کودکانه و مهد کودکی بشه.
لینی نگاهش رو از تار عنکبوت های گوشه اتاق هم گذروند و بعد به بلاتریکس نگاه کرد.
- بلا، بده بهش... این آبرومون رو میبره.

بلاتریکس یه نگاه به لینی انداخت، و بعد یه تیکه کیک شکلاتی رو که آغشته به تار موهای سیاه و وز وزی بود رو از عمق سرش کشید بیرون و وسط میز مقابلش گذاشت.
هاگرید مهلت نداد، بلافاصله هجوم برد به سمت کیکِ پر از مو و بلعیدش. هوریس، بلاتریکس و لینی ترجیح دادن به جای نگاه کردن به این صحنه جالب و غم انگیز، به در و دیوار و حتی به همدیگه نگاه کنن.
بعد از اینکه ملچ و مولوچ هاگرید تموم شد و انگشت های چاق و چله ش رو هم لیس زد، بلاتریکس به حاضران توی اتاق نگاه کرد و گفت:
- خب... بریم سر اصل مطلب. همونطور که میدونید...

بلاتریکس صداش رو در حد زمزمه پایین آورد تا پشه ها، مگس ها و حتی عنکبوت های روی سقف، مجبور شن بیشتر بهش نزدیک شن تا بهتر بشنون.

- ... مولتی داریم توی هاگوارتز. و تا اینجا که من دیدم، مدیریت هاگوارتز در پیدا کردنشون ناتوانه. برای همین من از طرف جامعه زوپس نشینان اومدم هاگوارتز تا در این امر خیر، بهتون کمک کنم. جواب نه هم باعث میشه لینی نیشتون بزنه. تازه نیشش رو هم از زهر پر کرده. راضیم ازش شخصا. باهاش شکار جوجه کباب کرد دو روز پیش.

هوریس و هاگرید یه نگاه یواشکی به همدیگه کردن و بعدش هوریس یه چشمک به هاگرید زد و رو به بلاتریکس گفت:
- بنده به شدت با کمک های... هیک... شما موافقم... هیک هیک... حتی به نظرم خیلی هم عالیه. پس به افتخار ورود و کمک زوپس نشینا به مدرسه، یه نوشیدنی اعلی بزنیم دور هم.

هوریس و زوپس نشینا، با خوشحالی نشستن و مشغول خوردن نوشیدنی شدن، اونا تا شب توی همون اتاق موندن تا بعد از ساعت خاموشی بتونن یواشکی از اتاق خارج شن و به دفتر مدیریت و خوابگاه های خفن و اشرافی خودشون برن.

اما دقیقا در همون لحظات، در یه گوشه دیگه از بینهایت گوشه ها و پشت مشتای هاگوارتز، یه دانش آموز داشت با آرامش راه میرفت و بقیه رو هم زیر چشمی نگاه میکرد. گاهگداری هم برای اینکه قوت قلب بگیره، هدفون توی جیبش رو نوازش میکرد. اون دانش آموز، بعد از چند دقیقه متوقف شد تا به یکی از اساتید نگاه کنه. اون استاد، فنریر گری بک بود که داشت با دهن آب افتاده، به یه دانش آموز با وزن نسبتا بالا نزدیک میشد و اصلا هم به توضیحات دانش آموز راجع به چربی بالای خون و دمبه هاش، گوش نمیداد.
دانش آموز هدفون تو جیب از پشت به فنریر نزدیک شد و بعد گفت:
- سلام پروفسور، میتونم بپرسم تو این طبقه مرلینگاه وجود داره یا نه؟

فنریر برگشت تا به دانش آموز یه نگاه سرد تحویل بده، و همین هم فرصت کافی برای دانش آموز سنگین وزن رو ایجاد کرد تا فرار کنه. فنریر هم که حواسش دیگه به اون نبود، گفت:
- نه. تو این طبقه کوفت هم وجود نداره. میتونی بری دستشویی طبقه دوم... البته، شاید یهو یه روحی چیزی از تو دستشویی بیاد سراغت... ولی خب، من بودم این ریسک رو میپذیرفتم! و اسم شما چیه؟ ندیده بودمتون تا حالا.
- فاست هستم پروفسور. لایتینا فاست.
- آفرینا. حالا هم تا زمین رو به رنگ زرد در نیاوردی، برو سمت مرلینگاه که رستگار شوی.

لایتینا یه بار دیگه هدفونش رو لمس کرد، بعد هم به سرعت دوید به سمت پله های عظیم و متحرک هاگوارتز. البته با این تفاوت که به طبقه دوم نرفت، به طبقه سوم و راهروی دوم رفت، بعد هم با یه لگد، در قفل شده اتاقی که جلسه عیش و نوش مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا توش در حال برگزاری بود رو باز کرد، وارد شد، در رو بست و هدفونش رو هم روی گوشش گذاشت.
- خبر خوب دارم و خبر بد.

عیش و نوش حتی یه لحظه هم متوقف نشد، اما لایتینا میدونست که اونا دارن بهش گوش میدن و کسایی که مدیر میشن، چه هاگوارتز و چه زوپس نشین، قدرت مولتی تسکینگ بالایی دارن. در نتیجه لایتینا هم در حالی که یه موزیک بلک متال توی گوشش داشت پخش میشد و هد میزد، به توضیح دادنش ادامه داد:
- خبر خوب این که اساتید همونطور که همه مون فهمیدیم، پاکن. و خبر بد هم این که حدود پنج هزارتا دانش آموز توی هاگوارتز دارن درس میخونن.
- هییک... تو از کجا و کِی اومدی؟ من فکر کردم فقط بلا و لینی... هییک... اومدن واسه بازرسی!
- خیر. من از اول ترم خودم رو به عنوان دانش آموز جا بزنم و بیام تو مدرسه.
- آفرین... حالا بیا نوشیدنی... هییک... بزن!

هوریس بلافاصله بعد از گفتن این حرف، یه بطری نوشیدنی به سمت لایتینا پرتاب کرد و لایتینا موفق شد بطری نوشیدنی کره ای رو قبل از اینکه بخوره تو صورتش، روی هوا بگیره. بعدش بلافاصله یه قلپ خورد، اما مجبور شد سریعا به بیرون توفش کنه.
- هیی... این که آبه!
- و تو هم فقط نه سالته... هییک... انتظار دیگه ای که نداشتی؟
-

و عیش و نوش به همین شکل تا شب ادامه پیدا کرد.

همون شب، وقتی همه لالا کرده بودن:

توی محل تاریکی که به نظر میرسید یه مرلینگاه تخریب شده باشه، چه از نظر شخصیتی و چه از نظر محیطی، یه دانش آموز که قیافه ش توی تاریکی مخفی شده بود، داشت با حالت پلیدی، چیزهای سبزی که شبیه محتویات توی دماغ غول غارنشین بودن رو توی یه پاتیل فولادی مخلوط میکرد. بعد از اینکه مخلوط کردنش تموم شد، چوبدستیش رو بیرون کشید و با صدای آرومی گفت:
- مولتی اکانتیوس ماکسیمیاتوس!

طلسم خورد به مواد لزج و سبز توی پاتیل و اونارو مثل هوا یا حتی مثل آب، بی رنگ کرد. بعدش اون دانش آموز با پلیدی و زرنگی تمام از جاش بلند شد و در حالی که شلنگ تخته مینداخت و رقص پا به سبک مایکل جکسون میرفت، از اون مرلینگاه خارج شد و معجونش رو توی تمام هاگوارتز پخش کرد. معجون بلافاصله بعد از پخش شدن، بخار شد و رفت توی هوای هاگوارتز و در نتیجه توی ریه های همه کسایی که خوابیده بودن و داشتن خوابای خوب خوب میدیدن.
معجون توی بدن هاشون، شروع کرد به اثر گذاشتن روی سلول هاشون.

صبح روز بعد، دانش آموزا از خواب بیدار شدن.
همه چیز عادی به نظر میرسید. غیر از اینکه وقتی جلوی آینه های هاگوارتز میرفتن، تصویرشون که توی آینه بود، زنده میشد و از آینه خارج میشد.
و البته که تصویر خارج شده از آینه، زیاد مهربون نبود و سعی داشت شخص اصلی رو بندازه توی آینه.
مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا که این اوضاع رو دیدن، موهاشون ریخت. و البته اونایی که موی کمتری داشتن، از اونایی که موی بیشتری داشتن، مو قرض کردن تا بتونن موی بیشتری بریزونن و صحنه رو دراماتیک تر کنن.
و اما در بین همه این اتفاقا، فقط یه نفر بود که آروم و راحت بود. دقیقا شخص سازنده معجون و کسی که ویروس مولتی هارو در هاگوارتز پخش کرده بود. این شخص که کاملا ناشناس بود و توسط هیچکس دیده نمیشد. اما میتونست همه رو ببینه و میتونست هرکاری بخواد بکنه. این شخص یکی از کاربرای عضو بود که به طور اتفاقی دسترسی ایفا داشت و نتیجتا میتونست کلی کارهای بد بد بکنه... که البته کرده بود. و مدیرا هم کلا ناتوان شده بودن.

لایتینا بعد از اینکه با یه لگد بروسلی وار، تصویر آینه ای خودش رو با ماتحت توی آینه هل داد، به دنبال لینی و بلاتریکس گشت، اما نتونست پیداشون کنه. به نظر میرسید که لینی و بلاتریکس توسط مولتی هاشون مغلوب شده بودن. این خودش موضوع خیلی ترسناکی بود که باعث شد لایتینا ریزش مو بگیره.
مدیر نه ساله، با وحشت از هاگوارتز خارج شد تا بره به زوپسستان، بلکه بتونه همه چیز رو ریست کنه. اما خبر نداشت که به محض خارج شدن از هاگوارتز، ویروس رو از بدنش به بقیه دنیای جادویی منتقل میکنه.
لایتینا با سرعت تمام با استفاده از قدرتای زوپسیش روی هوا میدوید. حتی تسترالای مادام ماکسیم یا اسب زورو هم نمیتونستن بهش برسن. لایتینا داشت رکوردهای گینس و المپیک رو جا به جا میکرد.
واصلا هم به پشت سرش نگاه نمیکرد تا ببینه که ویروس داره همه جا پخش میشه و ملت دارن با مولتی هاشون دعوا میکنن و فحش های بد بد میدن.

لایتینا رفت و رفت، اصلا هم اهمیت نداد که مشنگ ها دارن از روی زمین میبیننش و دچار خوف زدگی میشن. لایتینا فقط به رسیدن به زوپسستان فکر میکرد... که در نهایت هم بهش رسید. البته به شدت خسته شده بود و دیگه کم کم داشت روی هوا سینه خیز میرفت تا برسه به طبقه هشتاد و پنجم آسمون و زوپسستان، ولی خب رسید!
اونجا لایتینا دید که حتی منوهای مدیریت هم به ویروس مولتی اکانت دچار شدن و با خودشون درگیرن... بنابراین از منوی مدیریت کوچولو، پلید و کیوت خودش کمک گرفت تا راه حل نهایی رو استفاده کنه.

راه حل لایتینا، در واقع یک عدد دستور شصت و شیش بود که به موجب اون، همه باید هاراکیری جادویی میکردن تا یه دنیای جادویی جدید شروع بشه... و نتیجتا لایتینا روی اون دکمه کلیک کرد.
در عرض سه ثانیه، همه مثل ربات ثابت شدن... و بعد همگی چوبدستی هاشون رو کردن تو دماغشون و مغزشون رو در آوردن. و بعد هم در حالی که به مغز سرشار و خفنشون درود میفرستادن، مُردن.
لایتینا هم حسابی تسترال ذوق شد وقتی دید مولتی ها هم همراه صاحباشون مُردن. به شاهکارش نگاه کرد و خواست دکمه زنده کردن همه رو دوباره بزنه، اما وقتی زد، دکمه کار نکرد.
و بعد نوری کورکننده همه جارو پوشوند، و لایتینا تونست صدایی پر قدرت رو بشنوه که انگار همزمان همه جا بود، و انگار همزمان هیچ جا نبود و فقط توی مغز خودش بود. اون صدا، که تا مغز استخون نفوذ میکرد، گفت:
- ببینید من اصلا از هیچی خبر ندارم. فقط بهم زنگ زدن، اس ام اس دادن، گفتن پاشو بیا سایت به فنا رفت. منم که از هیچی خبر ندارم، حتی مدیرهارو هم نمیشناسم... عه... چرا مدیرا هم مُردن؟

لایتینا اومد با جیغ زدن خودش رو به عله معرفی کنه، ولی متاسفانه عله به بچه های نه ساله اهمیت نمیداد. چه مدیر باشن، چه نباشن. بنابراین صدای جیغ لایتینا حتی به شست پای عله که توی دو سانتی سیم سرور بود، نرسید.
البته، شست پای عله از این جیغ یکم ناراحت شد و به طور کاملا اتفاقی خورد به سیم سرور، سیم سرور که چندسال بود به صورت ملایم باهاش برخورد شده بود و لگد نخورده بود، جیغ کشید و از جاش جدا شد تا دنیای جادویی واسه همیشه تاریک و خاموش و نابود بشه.

- نااااااااااح... منسنبتینتکهعذکظهع!

جیغ آخر لایتینا، همزمان با قطع شدن سیم سرور، به صورت نویزهای گوگولی مگولی، توی فضای مجازی پخش شد و به گوش عله نرسید. عله هم بعدا البته رفت توی لاگ ها و هیستوری سایت، تازه فهمید که چی شده ولی چون عله کلا خسته بود و نود درصد وقتش صرف عوض کردن کهنه بچه میشد، هیچوقت حسش رو نداشت که سیم سرور رو دوباره وصل کنه.




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷
#60

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
شب بود! یکی از شب های سرد تابستان. تیزی آفتاب نیمه شب برج و بارو های هاگوارتز را جلا می داد. پرفسور دامبلدور با ریش سه تیغ کرده در دفتر کارش مشغول به راز و نیاز بود. پروفسور اسلاگهورن یک لیوان آب کرفس دستش بود و از تمرین آخر شب به اتاق استراحتش بر می گشت. لرد ولدمورت با نجینی به هم زده بود و در حال عذرخواهی از مرگخوارانی بود که باعث شده بود از راه راست کج بشن!
همه ی این فضاسازی ها برای این بود که ورود ماندانگاس فلچر به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز طبیعی تر به نظر برسه! اما همچنان به نسبت کل موارد گفته شده طبیعی به نظر نمی رسید!

بله بچه ها، دانگ قصه ی ما رفت و رفت و رفت تا به تالار خصوصی گروهش رسید. وقتی وارد شد با صحنه ی عجیبی مواجه شد.
رز زلر با یک کتاب قطور قدیمی توی سر و مغز خودش می زد. ماتیلدا استیونز جزوه های درس معجون سازی رو تا بیش از 3/4 توی حلق خودش فرو کرده بود و هلگا هافلپاف کارش به نوشیدنی کره ای کشیده بود.

ناگهان نیمفادورا تانکس چشمش به دانگ افتاد و فریاد کشید:
- یا استخدوس!

دورا ویلیامز جیغ زد:
- این کیه اومده توی تالار ما؟!

رز جیغ هم گروهی هاش رو جواب داد:
- فک کنم دزده اومده به مال و جان و ناموس هافل تجاوز کنه!

دانگ که هم چیش پاپیون شده بود زیر گلوش و می دید اگه جلوی کار رو نگیره خطری میشه داد زد:
- بابا لعنتیا من ماندانگاسم! معروف به شاه دزد! قبلاً تو همین گروه بودم! یه چندسالی آزکابان بودم به جزم دزدی و قتل و اختلاس و تجاوز به ساحت مقدس وزارت و آلبوس دامبلدور و هاگوارتز و هری پاتر و کلیه فامیل های وابسته! ترس ندارم که!

با سخنان التیام بخش دانگ، خیال هافلی ها راحت شد و اومدن جلو و دانگ قصه ی ما رو در آغوش کشیدن و همه ی ابهت و ترسناک بودن و جلال و جبروت دانگ را به باد فنا دادن!

رز در حالی که بغض کرده بود گفت:
- دانگ من یادمه تو اون موقع ها رئیس هاگوارتز بودی. آیا تو را برای حل مشکل ما راه چاره ای نیست؟!

دانگ گفت:
- مشکلتان چیست؟ بگویید شاید شامورتی بازی ای در بیارم و حل بشه.

دورا چون خودش هر چی تلاش کرد اشکش در نیومد، اشک های رز رو پاک کرد و گفت:
- ما تعدادمون کمه! درس هم نخوندیم! فردا هم امتحان های مدرسه س. دونسته فردا گروه چهارم میشیم. حتی از اسلایترین که نصف شرکت کننده هاش جک و جونورن عقب تریم!

دانگ چشماش برقی زد و گفت:
- خیالتون راحت! چاره ی کار پیش منه! ما باید همگی تغییر شکل بدیم و دو بار سر امتحان بریم!

رز همچنان بغض کنان گفت:
- نه بچه ها من این کار رو نمی کنم! این کار تقلبه! به دور از روحیات هافلیه!

ماندانگاس نگاهی به رز انداخت که فِس کُنش رو به برق زده بود و از جیبش یک گالن معجون مرکب پیچیده در آورد و همه به غیر از رز پیک هاشون رو آوردن. یکی یکی براشون پُر کرد و همه به سلامتی هوریس اسلاگهورن رفتن بالا!

فردای همون روز، بعد از امتحان، پشت در اتاق مدیر مدرسه!

دورا ویلیامز با عصبانیت گفت:
- واقعاً که ایده ی مزخرفی بود! مرده شورت رو ببرن دانگ!

دانگ با چهره ی مغموم رو به رز کرد و گفت:
- راستی رز! چرا به تو گیر ندادند؟

رز گفت:
- چند روز پیش سوار جاروی پرنده بودم که ناگاه جمله ای از آلبوس دامبلدور کبیر توجه م رو جلب کرد که می گفت «علم و دانش بزرگترین گنجینه آدمی ست».

هلگا گفت:
- قربون دختر چیز فهمم برم.

- منم مخلص مادر عزیزم میرم.




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲:۴۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#59

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
تزیینات و آذین بندی سقف کاذب سرسرای بزرگ خبر از مراسم مهمی می‌داد.

- هاگرید؟ چرا انقد خلوته؟

- فک کنم نباس ظهر دیزی سنگی با پیاز و دوغ می‌دادیم. لش شدن ... همین یخده هم که نفس می‌کشن بو پیاز سالنو ورداشته!

- این‌جوری که نمی‌شه خوب! من به اسپانسر قول دادم ... تو بلندگوها اعلام کن مدیر سخنرانی مهم داره!

- بلندگوهارو که پوکوندن رفت! ناسلامتی داری مسابقه برگوزار می‌کنی که خرج همین خسارتا دربیادا! ولش کن بذا خلوت باشه این‌جوری خاکی تره.

حضور افراد ناآشنایی در میان اساتید، توجه معدود دانش‌آموزان حاضر در سرسرا را به خود جلب کرده بود. هوریس ایستاد و درحالی که شکمش پشت جسمی پنهان شده بود، شروع به صحبت کرد.

- اهم اهم! باید به اطلاعتون برسونم که امشب در خدمت دو تن از همکاران خارجی بنده هستیم ... آقای حمید خاکستری، مشاور و مسئول پرورشی مدرسه علوم جادویی علاّمه حلّی تهران و خانم موتسیو موریزاکی، معاون مدرسه علوم و فنون جادوگری شائولین. خواهشمندم با تشویق خودتون بهشون خوش‌آمد بگید.

هوریس منتظر ماند تا تشویق حضار به پایان برسد. در این فاصله اساتید از جای خود بلند شدند و به نوبت با این دو مهمان خوش و بش کردند. آقای خاکستری با رسیدن به اساتید مونث، از دست دادن سر باز می‌زد و به آن‌ها به سبک ژاپنی احترام می‌گذاشت و این امر، باعث دلخوری خانم موریزاکی شد که تصور می‌کرد او قصد تمسخرش را دارد!

- اما شاید بپرسید مناسبت حضور این عزیزان در جمعمون چیه؟ ماه آینده مسابقات جام آتش به میزبانی مدرسه علامه حلی و با شرکت این سه مدرسه برگزار می‌شه و من با توجه به تحقیقاتی که در مورد مدارس ایران داشتم، تصمیم گرفتم خیلی به این دوستان مهمون نوازمون زحمت ندم و این همه آدم پانشیم بریم خراب شیم سرشون! بنابراین نماینده هاگوارتز در این مسابقات رو در حضور این عزیزان انتخاب خواهیم کرد ... این نماینده نقدا 30 امتیاز برای گروهش کسب می‌کنه و بعدا به ایران اعزام می‌شه و میهمان مدرسه علامه حلی خواهد بود که از همین الان براش آرزوی سفری خوش رو دارم. از پروفسور موتویاما تقاضا دارم از جام رونمایی کنن.

تاتسویا که دانش‌آموزان تفاوتی در چهره او و خانم موریزاکی نمی‌دیدند، از جا بلند شد و با یک حرکت سریع کاتانایش، پرده‌ای را که جام مقابل هوریس را پوشانده بود کنار زد.

- باید اشاره کنم مدیرای قبلی تا پارسال گولتون می‌زدن! از هر گروه یه قهرمان انتخاب می‌‌‌‌‌کردن و یه مسابقات غیررسمی برگزار می‌کردن که هیچ کشور خارجی درش شرکت نداشت ... امسال با تدبیر مدیریت جدید، از این خبرا نیست و مسابقات کاملا رسمیه و حضور بزرگترین مدارس جادوگری نشون دهنده همین موضوعه! مدیریت اخیرا متوجه شده دو تا از دانش‌آموزا مولتی هستن و در واقع یک نفرن! هر دانش‌آموز ازشدی که می‌خواد قهرمان هاگوارتز باشه، یک رول در این مورد بنویسه، رولش رو لوله کنه، و تا پایان هفته بندازه توی جام! پروفسور موتویاما به وسیله کاتانای نسوزشون یک رول از جام آتش بیرون خواهند کشید که صاحبش قهرمان هاگوارتز خواهد بود. قیمت کاتانای نسوز 300 گالیونه، اما اگر همین الان جغد بفرستید و کد دانش آموزی هاگوارتزون رو زیرش قید کنید، می‌تونید به قیمت فوق العاده 299 گالیون اون رو دریافت کنید.

ورود جغدی به سرسرا که مستقیما به سمت میز اساتید حرکت می‌کرد، باعث پرت شدن حواس دانش‌آموزان شد. جغد بالای سر آقای خاکستری متوقف شد و نامه عربده کشی روی سرش انداخت.

- آقای خاکستری ... شما به دلیل اختلاف فرهنگی، اقدام علیه امنیت ملی و مصافحه با زنان اجنبی از سمت خودتون عزل شده و ممنوع الورود هستید. مرگ بر منافق! مرگ بر خائن وطن فروش!

- من که دست ندا ... هی! این پشه هه مونث بود؟

هاگرید برای جلوگیری از حمله‌ی پیکسی عصبانی به مدیر مخلوع، او را روی هوا گرفت.

- به دل نگیر پروفسور ... دنیا دو روز بیشتر نی ... این بنده مرلین الان ... عه؟ له شدی که! فدای سرت ... گفتم دو روز بیشتر نیسّا! دیدی؟

- ای بابا ... افسرده شدم. هوریس جان خوابگاه پسرانتون جا داره من امشبو این‌جا بمونم؟

- شرمندتم ... اما می‌تونی تو کلبه هاگرید بمونی.

-

- تعارف نکون حمید جون. بلند شو بریم.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۴ ۱۵:۲۳:۴۹

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۶
#58

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پایان مرحله سوم



به هر سه شرکت کننده خسته نباشید میگم که تا این مرحله رسیدن و در مسابقات فینال شرکت کردن.


داورهای عزیز به موضوع و شرط خاص این مرحله دقت کنید.

نقل قول:
موضوع:

داورهای جام آتش امتیاز خیلی پایینی بهت دادن و به نظرت میرسه که حقت رو خوردن. از اون طرف برگذار کننده جام آتش هم طرف داور ها رو گرفته و مشکل شخصی باهات داره. باید بری و حقت رو از این نامرد ها بگیری.


شرط خاص:

کلمه "مرلینگاه" باید حداقل 15 بار در کل رول استفاده بشه. به صورت منطقی در نوشته هاتون جا بگیره نه اینکه اولش 15 بار بنویسیدش و خودتون رو راحت کنید. جاهایی تو جمله که معنی خوب و جالبی میده باید گذاشته بشه و الکی ازش استفاده نشه.

*هر یه دونه استفاده کمتر از 15 ، 0/5 کم بشه لطفا. اگر استفاده نامناسب یا نابه جا شد از کلمه به اندازه ای که خودتون تشخیص میدین به کل پست ضرر و آسیب زده کم کنید.
*استفاده بیشتر نه نمره منفی و نه نمره مثبت داشته باشه.




مهلت ارسال نتایج، با توجه به اینکه فینال هست و نمیخوام عجله ای در امتیاز دهی انجام بشه تا 25 اسفند هست. با توجه به اینکه نزدیک عید هستیم ، مهلت داوری رو افزایش دادم تا با خیال راحت و با دقت فراوان نتایج اعلام بشه. مثل همیشه بهم پیام شخصی بشه.


همگی موفق باشید.




پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#57

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
باز جام آتش و این دفعه... مرحله آخر!

این بار هم مرحله‌ی آخر را در هزارتو برگزار کرده بودند. هزارتویی که دام‌ها و موانع مختلفی در آن به کار برده شده بود تا شرکت کنندگان نتوانند به آسانی به جام آتش دست پیدا کنند. می‌دانستم که تنها چیزی که برای تمام کردن مسابقه نیاز داشتم، لمس جام بود و بعد... تمام!
اما انگار طلسم شده بود، انگار کاری کرده بودند در مرحله آخر به دام بیافتم. هرچه اطرافم را نگاه می‌کردم و به سمت و سوهای مختلف می‌رفتم، باز هم به بن بست می‌رسیدم.

دیواره‌های هزارتو از جنس شاخه‌های در هم پیچیده‌ی درختان و برگ‌ بودند. هزارتویی در هم پیچیده که تنها منبع نورش نور ماه بود. هر از گاهی شاخه‌ها با سرعتی سرسام آور سعی می‌کردند پاهایم را بین برگ‌هایشان به دام بیاندازند، اما هر دفعه با خوش‌شانسی و مهارتی که چاشنی‌اش کرده بودم؛ از چنگ آن ها میگریختم.

مسیرم را عوض کردم، انتظار نداشتم این دفعه نیز به مقصدم برسم و نور آبی رنگ جام آتش را ببینم، اما این دفعه اشتباه می‌کردم.
- بالاخره!

میتوانستم برق چشمانم را حس کنم. انگار تمام انرژیم در پاهایم جمع شد و با تمام توانم به سوی جام آتش دویدم. آنقدر تند حرکت می‌کردم که باد به صورتم تازیانه می‌زد و بعد میان موهای درهم ریخته‌ام می‌پیچید. لحظه به لحظه به جام آتش نزدیک می‌شدم و کم کم می‌توانستم سردی فلز بدنه‌اش را حس کنم.
تنها یک لمس کوچک...

پاق

دنیا برای لحظه‌ای دور سرم چرخید و بعد درست بین صندلی‌های تماشاگران ایستاده بودم. نگاهم را دور تا دور زمین مسابقه چرخاندم. همان زمین گرد، همان صندلی‌های مملو از تماشاچی، اینجا جایی بود که ورودی های هزارتو قرار داشت و تماشاچیان بی صبرانه منتظر بودند تا قهرمان جام آتش مشخص شود و حالا من اینجا بودم... قهرمان جام آتش.

لبخندی زدم جام آتش را با دوتا دستانم بالا گرفتم، و منتظر ماندم تا تماشاگران تشویقم کنند. اما هیچ کس واکنشی نشان داد. بار دیگر جام آتش را در هوا تکان دادم، اما تماشگران کاملا ساکت بودند. نگاهشان بدون هیچ گونه احساسی بود... نه هیجان، نه اشتیاق، نه شادی... هیچ چیز!

لبخندم آرام آرام محو شد. جام را پایین آوردم و نگاهی به جایگاه تماشاگران انداختم. آن‌ها نیز ساکت بودند. نمیتوانستم متوجه شوم چه خبر بود فقط دلم میخواست بالاخره به چیزی که حقم است برسم... شاید قهرمانی، شاید هم تشویق و تحسین بقیه.

چشمم به دامبلدور که روی جایگاه بلندتری نسبت به دیگران ایستاده بود، افتاد. نگاه او هم سرد و بی تفاوت بود. داورهای چهارگروه کنارش نشسته بودند. همان چشمان بی روح... گویی حسی نداشتند که آن را بروز دهند.
انگار که اصلا متوجه من نشده بودند ،
یا نمیخواستند متوجه شود!

ناگهان همه‌ی تماشاچیان شروع به دست زدن کردند. انگار که احساسات به وجودشان بازگشته بود. با هیجان جیغ می‌کشیدند و سوت می‌زدند. فکر کردم که منتظر لحظه‌ای مناسب بودند تا تشویقم کنند و غافل گیر شوم. پس دوباره با خوشحالی جام آتش را بالا گرفتم و دندان‌هایم را با شادی و لبخند به نمایش گذاشتم.

- خانم‌ها آقایون، با توجه به رای داورا... قهرمان جام آتش کسی نیست جز... آنیکا فلورایت!

از نشنیدن اسم خودم جا خوردم. جام را زمین گذاشتم و روی پاشنه‌ی پایم چرخیدم. آنیکا از یکی از در‌های هزارتو خارج شده بود و با تمام وجودش می‌خندید. لباس‌های سبزش ذره‌ای خاکی نشده بودند، انگار که حتی به خودش زحمت گشتن در هزارتو را هم نداده بود.

- بهت تبریک می‌گم فرزندم.

دامبلدور از کنارم گذشت و به سمت آنیکا رفت. دستش را روش شانه‌ی مثلا قهرمان جام آتش گذاشت و با خنده‌هایش همراه شد.

دندان‌هایم را با حرص به هم فشردم. جام آتش درست جلوی من بود، من بودم که قهرمان شده بودم، اما انگار که اصلا متوجه من نشده بود، انگار که من موجود نامرئی‌ای بودم که حتی وجود نداشتم!

قید جام را زدم و با قدم‌های محکم و هرچه سریع‌تر سعی کردم از بین صداهای تماشاچیان دور شوم. انگار میخواستم از این همهمه‌ها راحت شوم و جایی پیدا کنم که تنها خودم باشم. جایی باشم که حداقل یک نفر باشد که من را ببیند و آدم حسابم کند... خودم!

- لایت!

از این که بالاخره کسی جز خودم، متوجه‌ام شده خوشحال شدم. برگشتم و با دختر کوچکی مواجه شدم که دوان دوان به سمتم می‌آمد. از لباس‌های آبی‌اش مشخص بود که همگروهی‌ام است. موهای سیاه‌ و پرکلاغی‌اش که در هوا موج می‌زدند، تضادی زیبا به وجود آورده بودند. طولی نکشید که به من رسید و جلویم ایستاد. نفس نفس می‌زد و خم شد تا بتواند ریه‌هایش را کاملا از هوا پر کند. وقتی سرش را بلند کرد با نگاهی به او فهماندم که منتظرم حرفش را بزند.

- ببین، ما میدونیم که تو قهرمان شدی. لااقل ریونیا به این ایمان دارن...

با این حرفش، انگار بالاخره سوسوی امید را در تاریکی اطرافم پیدا کردم. لبخندی کوچک گوشه‌ی لبم نشست و همین برای دخترک کافی بود تا حرفش را بزند.
- ولی داورها همشون امتیازا رو برعکس دادن. اونا وقتی دیدن تو از همه به جام نزدیک تری شرط رو عوض کردن. دقیقا کاری کردن که تو مسابقه رو برنده نشی. ما همه امیدوار بودیم دامبلدور جلوشونو بگیره، اما اونم طرف داورا رو گرفت!

با شنیدن این حرف‌ها، نوری که به تازگی پیدایش کرده بودم، ناگهان خاموش شد.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و برگشتم و به زمین مسابقه نگاه کردم. حالا خیلی از همگروهی‌های آنیکا دورش حلقه زده بودند و یک صدا اسمش را می‌گفتنتد. دامبلدور عقب رفته بود و با لبخند جادوآموزانش را نگاه می‌کرد. داورها دیگر در جایگاهشان نبودند و گوشه‌ی زمین مسابقه ایستاده بودند و با هم گپ می‌زدند.

- وقتی دامبلدور باهام مشکل داره میخوای چیکار کنم؟ لابد شایعه‌های مرگخوار شدنم به گوشش رسیده، ولی شایعه‌ان! اما همه می‌دونن آنیکا دوبار درخواست مرگخوار شدن داده.

درست بود که بخشی از حرف‌هایم دروغ بود و من واقعا مرگخوار بودم، اما همچین هم بی‌راه نمیگفتم، آنیکا تا به حال دوبار پیش لردسیاه آمده بود تا به جبهه تاریکی بپیوندد؛ اما حتی لرد می‌دانست او از عهده‌ی هیچ کاری بر نمی آید.

نگاهم را برگرداندم و به دخترک دوختمش. دختر هم که هنوز کاملا نفسش بالا نیامده بود، تا جایی که می‌توانست هوا را داخل ریه‌هایش کشید و دراین بین سرش را تکان داد تا به من بفهماند حرف‌هایم را قبول دارد. بعد از این که دوباره توان صحبت کردن را پیدا کرد، شروع به توضیح دادن کرد.
- ما داشتیم با چندتا از بچه‌های ریون فکر می‌کردیم که چطوری کمکت کنیم. یهو یادمون افتاد، تو اتاق ضروریات کلی شی هست. یکی از اونام میتونه بهت کمک کنه... کریستال مرلینگاه!

از شنیدن پیشنهاد دخترک جا خوردم. شی‌ای از مرلینگاه، آن هم در اتاق ضروریات؟ همچین وسیله‌ای برای چه باید در هاگوارتز می‌بود؟ معمولا مرلینگاه‌ها را در مکان‌هایی بنا می‌کردند که بیشترین تراکم جمعیت را داشت، درواقع میخواستند تمام جادوگر‌ها و ساحره‌ها فرصت عبادت مرلین را داشته باشند. وسایل این معابد به قدری معنوی و با ارزش است که جلوی دروازه مرلینگاه‌ها چند ساحره‌ یا جادوگر قدرتمند برای نگهبانی و محافظت ایستادند. اما حالا که می‌شنیدم یکی از همین وسایل در هاگوارتز است، آنقدر تعجب کردم که چند ثانیه‌ای قدرت صحبت کردن را از دست دادم.
- کریستال مرلینگاه؟ مگه مرلینگاه اسم معابد مرلین نیست؟ درسته که درسم خوب نیستا، اما خوب میدونم نزدیک مرلینگاه صدها مایل با اینجا فاصله داره.

آرامشی عجیب در چشمان دخترک موج می‌زد، انگار مطمئن بود قرار است این سوال را بپرسم.
- درسته که این نزدیکی مرلینگاه نیست، اما دلیل نمیشه چیزی از اون معابد اینجا نباشه. راستش نمیدونم کدوم بنده مرلینی اون کریستالو از مرلینگاه آورده به هاگوارتز، اما مهم اینه که اینجاست! فقط کافیه بری به اتاق ضروریات و بهش فکر کنی.

ذره ذره امید را به وجودم راه پیدا کرد. با اشتیاق به دخترک نگاه کردم و فکر میکنم او نیز خوشحالی‌ام را حس کرد، چون نیشخندی زد و با چشمانی که می‌خندیدند به من زل زد.
- میدونی که اون کریستال قدرتشو از مرلینگاه میگیره؟! درسته که از معبد دوره اما به هرحال انرژی ذخیره‌اش زیاده. فقط تو مکانی که میخوای قدرتشو استفاده کنی، سه بار روی نشانش دست بکش. همین کافیه تا هرچیزی که میخوای رو دست کاری کنی. حتی زمان رو!

شنیدن همین حرف‌ها برایم کافی بود، تا روی پاشنه‌ی پایم بچرخم. نگاهم را سریع گرداندم و میان شاخه‌های تو در توی درختان، قلعه‌ی هاگوارتز را پیدا کردم. با این که از این فاصله کوچک بود، اما میتوانستم نوری که از پشت پنجره‌هایش میتابید را ببینم.

حتی سرم را برنگرداندم تا از دخترک تشکر کنم، فقط سعی کردم با بیشترین سرعت ممکن به سمت قلعه حرک کنم تا کریستال را به دست بیاورم. درحالی که چمن‌ها زیرپایم سر خم میکردند و میدویدم، دستم را آوردم و به همین حرکت برای تشکر از دخترک قناعت کردم.

هاگوارتز

در طبقه‌ی آخر هاگوارتز راه می‌رفتم. صدای کشیده شدن کفش‌هایم روی کف سرامیکی زمین تنها صدایی بود که در راهرو می‌پیچید. هیچ کس در قلعه حضور نداشت، همه برای تماشای آن مسابقه‌ی لعنتی از هاگوارتز خارج شده بودند. گرچه این برای من نبود، فرصتی بود تا راحت در قلعه بچرخم.
- خودشه.

جلوی دیوار بزرگ و سنگی‌ای ایستادم. اگرچه ظاهر دیواری که رو به رویم بود، به در یا دروازه شباهتی نداشت، اصلا منفذی برای وارد شدن نداشت، اما خوب میدانستم اتاق ضروریات مکان خاصی است. اول باید به چیزی که میخواستم فکر می‌کردم و بعد در ورودی جلویم ظاهر شد.

چشمانم را بستم تا تمرکز بیشتری داشته باشم و همزمان با بازی کردن با گوشه‌ی ردایم، افکارم را زیرلب تکرار کردم.
- دستکاری زمان... دستکاری افکارشون... کریستال... مرلینگاه...

لرزشی خفیف احساس کردم و همین باعث شد آرام آرام چشمانم را باز کنم. سرم به سرعت تکان دادم تا دسته‌ای مو را کنار بزنم و بعد شاهد ظاهر شدن در سنگی‌ای باشم که ذره ذره به وجود می‌آمد.

دری که جلویم تشکیل شده بود، جزوی از دیوار بود. انگار که قسمتی از دیوار سنگی را کنده کاری کرده باشند و نقش و طرح دوازه‌ای روی آن حک کنند. درست یادم نمی‌آمد که در اتاق ضروریات قبلا با چه شکل و شمایلی بوده اما چیزی که جلویم بود اصلا به نظرم آشنا نمی آمد.اما با این حال شانه‌ای بالا انداختم و با دستانم دستگیره‌ی سنگی را فشار دادم. در به سمت داخل باز شد و فضای داخل را نمایش گذاشت.

اتاقی با موزاییک‌های سفید و براق. ستون‌های مرمری و درخشان. مشعل‌های درخشانی که دور تا دور اتاق نصب شده بودند و نور را با بخشندگی پخش می‌کردند. آنقدر روشنایی داخل اتاق و انعکاس نور زیاد بود که لحظه‌ای مجبور شدم پلک‌هایم را کمی ببندم.

قدمی به داخل اتاق گذاشتم و کم کم چشمانم نیز به روشنایی و نور عادت کرد. نگاه دقیق‌تری به اطراف انداختم. فضای اتاق جوری بود که مرا دقیقا یاد مرلینگاه ‌می‌انداخت. همان دیوار‌ها و ستون‌های مرمری، همان سفیدی‌های فراوان، همان مشعل‌هایی که با پایه‌های کریستالی روی دیوار‌ها نصب شده بودند. اصلا فکرش را نمیکردم که اتاق ضروریات بتواند مرلینگاه را شبیه سازی کند.

جز صندوقچه‌ای که رو به رویم قرار داشت، شی دیگری از اتاق نبود. نیشخندی روی لبم جا خوش کرد. گشتن یه صندوقچه از گشتن کل اتاق خیلی راحت تر بود. پس سوت کوتاهی از روی رضایت زدم و به سمت صندوقچه قدم برداشتم.
- نشان مرلینگاه؟ مثل این که واقعا درست اومدم.

نیشخندم بزرگتر شد و کم کم حس می‌کردم شانس به من رو آورده. اگرچه، من زیاد به مرلینگاه نرفته بودم، اما به خوبی نشانش را میشناختم. نشان طلایی رنگی که طرح و نقش یک چوبدستی که به نظر میاد در حال پرتاب طسمی است، حکاکی شده. و حالا این نشان درست رو به رویم و روی در صندوقچه بود.

- این نیست... اینم که نیست... خودشه!

در صندوقچه را باز کردم و بعد این که تقریبا تمام وسایل داخلش را زیر و رو کردم، به چیزی که میخواستم رسیدم. تا به حال هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم، تنها در بعضی از کتاب‌های هاگوارتزم، عکسی متحرک از برق زدنش را به نمایش گذاشته بودند.
کریستال را میان دو انگشت شست و سبابه‌ام گرفتم و جلوی یکی از مشعل ها نگه داشتم، تا با دقت بررسی‌اش کنم. خاکستری رنگ بود و نشانی که روی صندوقچه بود، روی سطح صیقلی و براق کریستال هم با ظرافت و دقت حکاکی شده بود.

لبخندی زدم و کریستال را در جیبم گذاشتم. آنقدر کوچک بود که می‌ترسیدم آن را گم کنم. همانطور که یک دستم را در جیبم نگه داشته بودم تا کاری کنم کریستال از جایش تکان نخورد، از اتاق ضروریات خارج شدم و دوبارهدر راهرو‌های هاگوارتز شروع به دویدن کردم.

باید زودتر حقم را پس می‌گرفتم!

زمین مسابقه

نمیدانم چقدر طول کشید تا از هاگوارتز تا زمین مسابقه را دویدم. اما وقتی به صحنه‌ی آشنای خوش و بش کردن آنیکا و دیگران رسیدم، تقریبا قدرت نفس کشیدن را از دست داده بودم. خم شدم و یکی از دستانم را روی زانویم گذاشتم تا بتوانم هوا را کاملا درون ریه‌هایم بکشم.

وقتی کم کم نفس‌هایم به ریتم قبلی خود بازگشتند، دوباره صاف ایستادم. کریستال هنوز هم سرجایش بود، درست مانند تماشاچیانی که هنوز هم در زمین مسابقه حضور داشتند. البته این بار دیگر در جایگاه‌هایشان ننشسته بودند، بلکه دور آنیکا حلقه زده بودند و گروه گروه قهرمانی‌اش را به او تبریک می‌گفتنتد.

- چند دقیقه دیگه باید به من تبریک بگن.

این را گفتم و کریستال را از جیبم بیرون آوردم. لبخندی زدم و با رضایت نگاهش کردم. اضطرابی که داشتم، باعث می‌شد عرق سردی روی پیشانی‌ام بشیند. اضطراب برای جشن قهرمانی؟ برای جواب دادن به تبریک‌هایی که به سمتم سرازیر می‌شد؟ نمیدانستم تنها می‌خواستم به این ماجرا خاتمه دهم.

سه بار دستم را روی نشانی که روی کریستال حکاکی شده بود کشیدم. چند ثانیه‌ای هیچ اتفاقی نیافتاد و درست در لحظه‌ای که سوسوی امیدم در حال خاموش شدن بود، کریستال شروع به لرزیدن کرد. آنقدر سریع می‌لرزید که در دستانم دوام نیاورد و به بیرون جهید.

لبخندی زدم، می‌دانستم این شروع تغییراتی است که من میخواهم آن ها را ایجاد کنم. پس منتظر ماندم تا نشانه‌هایی از طلسم و جادوی مرلین را در اطرافم ببینم.

ناگهان چندین جرقه از کریستال بیرون آمد و در هوا مفنجر شد. از میان انفجارها، نور‌های قرمزرنگی مرتب و با نظم در هوا رقصیدند. آنقدر به دور خود چرخیدند که بالاخره معلق وسط زمین مسابقه متوقف شدند. درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردم الان زمان اجرای جادو است، نور‌های قرمزرنگ با سرعت سرسام آوری به خود پیچیدند و به خود شکل گرفتنتد... شکل صورت یک دلقک.

نمیدانم چطور یک صورت دلقک که از نور‌های قرمز تشکیل شده بود، می‌توانست حرف بزند، اما حالا درست رو به رویم بود. در هوا معلق بود و می‌خندید. هرازگاهی کمی به سمت من می‌آمد و همزمان دیالوگی را تکرار می‌کرد:
- تو باختی لایتینا فاست... تو بـاختـی!

صدای خنده‌های بچه‌ها در صدای دلقک گم شد. وقتی چشمم به آن‌ها خورد، متوجه شدم، تک تکشان من را به یکدیگر نشان می‌دهند و می خندند. در همین بین، چشمم به دخترک کوچکی افتاد که مثلا راه حلی پیشنهاد داده بود. حالا دیگه ردایش آبی رنگ نبود و حالا هم در صورتش آرامش موج می‌زد اما این دفعه برق شیطنت هم به چشمانش اضافه شده بود.

نباید اعتماد می‌کردم، نباید حرف‌های دخترک را به سادگی قبول می‌کردم. حالا بیشتر از هرکسی از خودم بدم می‌آمد، از خودم که به راحتی گول خورده بودم.

تو باختی... تو باختی...

من باخته بودم...
نه تنها مسابقه را، بلکه به خودم هم باخته بودم.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#56

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
صبح زود آرسینوس جیگر قهوه‌اش رو سر کشید، پیام امروزش رو از روی میز برداشت و وارد مرلینگاه شد. چند دقیقه‌ای به حالت نشسته در صندلی مرلینگاه، مشغول خوندن آخرین نتایج مسابقات جام آتش در روزنامه شد. وقتی دید دل و روده‌‌اش هنوز خوابن و اتفاقی نمیفته، به تابلوی روبروش روی دیوار مرلینگاه خیره شد. تابلو منظره‌ی یک فانوس دریایی و یک کشتی کوچک با پنجره‌های گرد سفید و قرمز را نشان می‌داد. آرسینوس جیگر با با دقت فزاینده به تابلو تمرکز کرد و زور زد درست در همون لحظه که احساس کرد قهوه بلاخره داره کار خودش رو می‌کنه، کله‌ی از عصبانیت سرخ شده‌ی سر کادوگان با فشار زیاد از یکی از پنجره‌های کشتی بیرون زد:
- خیار دریایی!
شغال صحرایی!
بییییی نااااااموووووس!

حتی آرسینوس هم توی این موقعیت نمی‌تونست پوکر فیسش رو رعایت کنه.
- مرد حسابی ناسلامتی مرلینگاهه اینجا!
- که اینطور! بنده فکر کردم جنابعالی قضاوت جام آتش رو با مرلینگاه اشتباه گرفتی!
- بدبخت غربتی اینهمه قشقرق واسه نمره‌ی جام آتشته؟ خوب باختی دیگه جنبه داشته باش بی‌جنبه!
- آخه این نمره حق من بود؟ خیر سر کچلت هم تیمی هستیم، باید از من حمایت می‌کردی! یو لِت دِ هول تیم داون!
بی‌غیرت رذل!
ننگ گریف!

آرسینوس جیگر که از اون موقع تا حالا دستمال مرلینگاه رو گرفته بود جلو خودش گفت:
- خیله خوب بابا برو بیرون بذار شلوارم رو بکشم بالا الان میام باهات حرف می‌زنم.
- خیله خوب باشه کارت رو بکن من بیرون منتظرم.
- اینجور که تو داد زدی کلهم بند اومد.

اما سرکادوگان که از شدت عصبانیت مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می‌پرید، منتظر آرسینوس نموند تا یک مشت بهونه‌ی خزعبل تحویلش بده. خودش باید دست به کار می‌شد. این بود که به سراغ نقشه‌ی شماره دو رفت.

دادگاه نظامی ارتش طوفان سرخ
الستور مودی پشت میز یکی از دادگاه‌ها نشسته بود و تعدادی از پرونده‌های قدیمی رو زیر و رو می‌کرد. مودی یه چشم باباقوری داشت که میتونست آدم‌هایی که به سمتش میان رو از پشت هر دیواری ببینه. چشم باباقوری حتی می‌تونست پشت دیوار مرلینگاه رو هم ببینه، اما متاسفانه نمی‌تونست افرادی که از تابلوهای دیگه قصد اومدن به سمتش رو دارن ببینه. اینه که وقتی سر کادوگان شتاب زده توی قاب تابلویی بر دیوار دادگاه که پیرمرد زپرتی‌ای رو در کنار یک تانک بزرگ نشون می‌داد پرید، مودی به طبق غریزه‌ی "هشیاری مداوم"ش عصاش رو محکم به زمین کوبید و سوراخ بزرگی روی تابلو ایجاد کرد. پیرمرد فلک زده که تقریباً نصفه جون شده بود به تابلوی دادگاه بغلی فرار کرد.
-راسوی بزدل! کجا میری برگرد به تابلوت و از ناموست دفاع کن! خواهشاً به ما نگویید که این خاک بار سار یه زمانی فرمانده‌ی ارتش بوده قربان!
- کادوگان، صد دفعه بهت گفتم وقتی می‌خوای بیای توی جایی اول یه اهمی اوهومی بکن بعد بیا، مرلینگاه که نیست! این هفته این سومین تابلوییه روونه‌ی چاه مرلینگاه کردی!

کادوگان آشکاراً داشت با خودش مقابله می‌کرد که به مودی یادآوری نکنه که کسی که وسط تابلو ها غار علی‌صدر واز کرده در حقیقت خود مودیه و کادوگان فقط وسیله است‌. ولی یادش اومد که برای چه کاری پیش مودی اومده، پس نیشش رو تا بناگوشش باز کرد:
- چشم فرمانده مودی، قربان! ای استراتیگوس! ای شفتالو! ای ببر تیز چنگال وعقاب تیزبین و پلنگه چشم قشنگه‌ی گریف...
- چی می‌خوای کادوگان؟
- قربان به خدمت رسیدم تا برای یک مدت کوتاه این نشان صندلی مرلینگاه مادر سیریوس که گذاشتین تو امضای ادوارد دست قیچی رو ازتون قرض بگیرم.
- لا ویزاردو الا المرلین، نشان صندلی مرلینگاه رو میخوای چیکار؟
-می‌خوام بذارم تو امضای چند نفر از اعضای سایت که به من جفا کردن قربان. حق این پیرمرد بی‌پناه رو خوردن قربان! جام آتش در مشتم بود، از من دریغ کردن، قربان.
-راه نداره. هر اعتراضی برای جام آتش داری از طریق قانونی با مسئولش در میون بذار.

دفتر پرفسور دامبلدور
-پروفسور دامبلدور، قربان! به فریادم برسید قربان!
-چیه چی شده؟ دوباره فرد و جرج یکی از صندلی‌های مرلینگاه رو منفجر کردن؟
- خیر قربان! خیر! عرضم شخصیه البته به عزت و شان عمومی تالار هم نا مرتبط نیست. آرسینوس جیگر که عِرق گریفی نداره قربان، پرفسور مودی همه چیز رو خیلی خشن میبینه قربان! دوست داشتم بدونم خود شما به عنوان ریش سفید این تالار که همچنین مدیریت محفل ققنوس و وظیفه‌ی خطیر برگزاری مسابقات جام آتش رو به عهده دارید، نسبت به نفر آخر شدن تنها نماینده‌ی تالار گریفندور و تنها نماینده‌ی محفل ققنوس و تنها نماینده‌ی ارتش طوفان سرخ توی این مرحله از بازی‌ها و بازی شدن با عزّت و آبروی مجمع‌های مذکور در انظار عمومی چه احساسی دارید؟
- هیچ احساسی ندارم.

کادوگان که نقشه‌ی شماره دوش هم به مرلینگاه واصل شده بود، تصمیم گرفت تا دیگه سعی در قانع کردن افراد نکنه و خودش دست به عمل شه تا حقش رو پس بگیره.

تالار خصوصی گریفندور، ساعت پنج عصر
آرسینوس جیگر مطابق روال هر روز دیگه‌ای، راس ساعت پنج کارش رو توی وزارتخونه تموم کرد و به سمت تالار خصوصی راه افتاد. به محض ورود به تالار چشمش به رز زلر، نارسیسا مالفوی و ادوارد بونز افتاد.
-شماها اینجا چیکار می‌کنین؟
-مگه خودت از وزارت‌خونه جغد نداده بودی راس ساعت ده دقیقه به پنج توی تالار خصوصیتون منتظرت باشیم؟

آرسینوس که بعد ازبلاهای متنوعی که هربار سرش اومده بود، چشمش حسابی ترسیده بود و هیپوگریف بارون خورده شده بود، ظرف دو ثانیه فهمید داستان از چه قراره:
- این یه تله است!

اما همون دو ثانیه کافی بود که شخص پهن کننده‌ی تله، در تالار رو قفل کنه. صدایی از پشت دیوار به گوش رسید.
نقل قول:
متهمان دوشیزه رز زلر، مادام نارسیسا مالفوی، آقایان ادوارد بونز و آرسینوس جیگر، شما متهمید که در داوری مرحله‌ی نهایی جام آخر، نهایت نامردی و قصاوت رو در حق سرکادوگان روا داشتید. نمرات شما به این شرح بود:
رز زلر ۵.۲۵ مزخرف ترین پستی بود که خونده بودم، به درد چاه مرلینگاه هم نمی‌خورد!
ادوارد بونز : تک! این شرکت کننده‌ها چیه راه میدین! اه اه حالم بهم خورد.
نارسیسا مالفوی : صفر. سرطان مغز گرفتم!
آرسینوس جیگر : منفی بیست. من به عنوان یک گریفی شرمسارم!
متهمان، در دفاع از خود چه دارید که بگویید؟!


هر چهار داور هاج و واج به همدیگه نگاه می‌کردن. آرسینوس گفت:
- کادوگان، پالپ هر قضیه‌ای رو در نیار! در رو باز کن.
- تو از کجا میدونی که من سر کادوگانم؟
- تابلوتراز تو توی سایت نداریم آخه. باز کن عیبه جلو گروه‌های دیگه!

در اینجا سرکادوگان در حالی که به صورت خودش ماسک سفیدی با دماغ عقابی و گونه‌های قرمز زده بود، وارد تابلوی بالای شومینه شد.
-شما برای خروج از اینجا نیاز دارید تا یک جغد به پروفسور دامبلدور بنویسید و توش نمره‌های من رو عوض کنید!

داورها:

-یه راه دیگه هم که دارید اینه که روی اون میز اون گوشه چهارتا ظرف شیشه‌ای خالی هست. زیر این ظرف‌ها یه اهرمه که در رو باز میکنه. اگر شما نفری دو لیتر از خون خودتون رو توی این ظرف‌ها بریزید، سنگین میشن و اهرم رو فشار میدن و در باز میشه. ولی باز از دست دادن دو لیتر خون به سختی می‌تونید تا سنت مانگو دووم بیارید.

داورا:

آرسینوس:
-ای بابا صد دفعه من به تو نگفتم از این فیلم‌های آشغال هالیودی رو نشین ببین! در رو باز کن تا بیشتر از این آبرومون رو نبردی!
- راست میگه کادوگان در رو باز کن، من و نارسیسا خانومیم، شاید خواستیم بریم مرلینگاه!
- تو یکی که اصلاً با من حرف نزن! من یه زمانی فکر می‌کردم تو رفیق صمیمیمی! کلی با همکاری داشتیم تو گروه ترجمه!
- خب الانم رفیقیم، قبول کن پستت رو بد نوشته بودی دیگه!

ولی سر کادوگان که حرف حساب تو کله‌اش نمی‌رفت، سری تکون داد و گفت:
- خب دیگه، قلم و کاغذ روی اون میزه. هر وقت نامه‌ی تغییر امتیازها رو نوشتید صدام بزنید بخونمش، اگه راضی بودم میفرستیمش برای پروفسور دامبلدور و آزادتون می‌کنم.

بعد هم از قاب تابلو خارج شد.

- بابا آرسینوس این هم تیمیت روانیه!
- بیخود نبندینش به من، اگه هم تیمی منه، هم جبهه‌ای شما دوتاست!
- خوب من چی؟ با من که هیچ صنمی نداره، تازه تیم من هم اصلاً تو مسابقه شرکت نکرده! من بیچاره رو چیکار داره؟ من که برام مهم نیست، گور بابای اسبش، نمره‌اش رو میدم.

صدای اعتراض رز زلر و ادوارد بونز بلند شد. آرسینوس که اما به شدت موزیانه تو فکر رفته بود ساکتشون کرد:
- یه دقیقه گوش بگیرین من یه ایده‌ای دارم.

کادوگان که حسابی رو حال بود و با دمش گردو می‌شکست، در حالی که زیر لب سرود ملی شاه آرتور رو می‌خوند وارد تابلوی بالای شومینه شد. بلافاصله نیشخند روی لب‌هاش خشکید و رو به منظره‌ی رو بروش ماتش برد.از پشت سرش اسب کوتوله‌اش قهقهه‌ی تحقیر آمیزی رو سر داد:
تالار خصوصی گریفندور خالی بود. گوشه‌ی تالار ظاهراً پسرهای گروه ظرف‌های شیشه‌ای رو به عنوان مرلینگاه استفاده کرده بودن، به اندازه‌ی وزن دو لیتر خون، توی هر ظرف دو لیتر ضایعات انسانی دیده می‌شد و در تالار هم چهارطاق باز بود...




تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#55

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- امکان نداره! امتیاز اون نمیتونه از من بیشتر باشه!

به دختری که گوشه اتاق را بر انداز میکرد، اشاره کرد.
- امکان داره اصلا اون نفر سوم بشه و من پنجم؟! رول من خیلی خلاقانه تر بود! انصاف نیست!

دورا نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید هیچکدام از داورها، به حرفش اعتنایی نکردند، سرش را بالا گرفت و با اخم، قدم های خشک به سمت در رفت؛ اما قبل از رفتن، وردی را به سمت آملیای گوشه اتاق، روانه کرد. هرچه نباشد، بعد از یک عالمه داد و بیداد، یک سرگرمی نیاز است!

-----------
_ خعب بزار بببینم عشقم... سوژه که باحال بود! همه چیزو هم رعایت کرده بودم... پس چراااا؟ بزار ببینم اون دختره قبلش رفته بود مرلینگاه؟ نکنه رفته اونجا طلسمی چیزی خونده نمرش از من بیشتر شده؟ هاااا صد در صد همینه باید برم مرلینگاه بلکه دوای دردم بشه... من بایددد نمرمو بیشتر از گربه کنم! نشونت میدم.
دورا شال و کلاه کرده به سمت مرلینگاه راه افتاد.
_ نکنه الانم اونجا باشه؟ بعد منو ببینه؟ مرلینگاه هم که کوچیکه پس لابد همو میبینیم. بزار باید یواشکی برم داخل. هیچکس نباید منو ببینه!

دورا از کنج دیوار داخل مرلینگاه را نگاه کرد. به نظر می‌آمد در آن ساعت کسی آنجا نبود.
وقتی خیالش از خالی بودن مرلینگاه راحت شد، به سرعت وارد شد و روی کف چوبی نشست. سپس مشغول التماس شد.

_ مرلین بزرگ! تو که انقدر بزرگی که برات مرلینگاه ساختن! خداییش تو بگو انصافه که تو باعث بشی آملیا سوم بشه من پنجم بشم؟

همان لحظه به اذن مرلین، ندایی در سر تا سر مرلینگاه پیچید:
_ انصاف است. تو در تمام عمرت لحظه‌ای به من نیندیشیدی. این نخستین بارت است که به مرلینگاه میایی. اما به جای تو آملیا روزهای قبل از امتحانش را همیشه در مرلینگاه، این مکان با صفا گذرانیده است. با این حال کائنات و من هیچ دستی در این ماجرا نداشته‌ایم. تو، ای فرزند مکان مارا، آرامش گاهم را کوچک خواندی... زودتر مرلینگاه مرا ترک بگو و دیگر تا وقتی نور محبت را در قلبت بازنیافته‌ای در آن حاضر مشو!

دورا پااز دست درازتر از مرلینگاه بیرون امد و به تالار هافل برگشت.
_ اژدهات غرق شده که اینجوری ماتم گرفتی دورا؟
_ چقدر بامزه‌ای تو!
_ الان انقدر خوش‌حالم که میتونم بدون جادو پرواز کنم!
_ منم الان انقدر خوشحالم که میتونم روحتو به سمت آسمون پرواز بدم!
_ همه میرن مرلینگاه آرامش بگیرن دوست ما رفته، یه چیزی بدتر از قبلیش شده!

دورا بی توجه به او به سمت تختش رفت و رو به سقف شروع به فکر کردن به عوامل دیگر کرد.

_ خعب ببین دورا، اگر مسئله مرلینی و اینا نیست، پستت هم خوب بوده، طلسمی هم در کار نبوده، پس کاره داوراست! ولی دلیلی نداره که بخوان نمره منو نسبت به اون کمتر بدن! مگر اینکه یکی اونارو مجبور کرده باشه... همممم یه چیزایی ممکنه درست جور در بیاد...

فلش بک
_ پیست پیست، آملیا!
_ با منی؟
_ نه عزیزم با ارواح و ستارگان میحرفم!
_ ستاره‌ها؟
_ وااای خدا با خودتم آملیا بیا اینجا! اینو ببین: ده روز وقت داشتین. یک ثانیه هم تمدید نمیشه. ستاره ها هم هرچی گفتن، بگن!

شاید آملیا میتونست جمله اول و دوم رو هضم کنه، ولی سومی؟ عمرا!

_ کی اینو گفته؟ مشکلش با ستاره‌ها چی بوده؟
_ دامبلدور عزیزت! من فقط ازش خواستم یک روز تمدیدش بکنه! یادته بخاطر برف بازی چه سرمایی خوردم؟ ولی اون حاضر نشد به هیچ قیمتی یه روز تمدیدش کنه!

آملیا انگشتانش را که دور تلسکوپش حلقه شده بود فشرد و از جا برخاست! به نظرش پروفسوری که چنین چیزی میگفت باید برکنار میشد.

پایان فلش بک

_ همینه! خود خودشه. من مطمئنم کار دامبلدوره... اون اصلا هم یه پیرمرد خوب و مهربون نیست. فقط یه بازیگر بدجنسه میدونم میدونم وگرنه یه روز تمدیدش میکرد! شاید، شایدم دامبلدور واقعی رو دزدین و این بدلشه! وگرنه غیر ممکنه یه دامبلدور انقدر بوی بدجنسی بده! باید از ته توی کار سر در بیارم. باید نمرمو پس بگیرم. میخام این دستای پشت پردرو رو کنم.


_ نگاه کن دورا جون حتما همینه! غیر از این چیز دیگه‌ای نمیتونه باشه! آملیا جای دامبلدور رو نگرفت ولی سوم شد. تو بازی‌رو بردی ولی پنجم شدی... دامبلدور برای اینکه اون همه مقامو از دست نده به آملیا قول داده که از من بالاتر میشه! تازشم نقشه کشیدن که آملیا هی بره مرلینگاه دعا کنه تا من از مسئله اصلی منحرف بشم.
_ دورا، یه ساعته رفتی تو دستشویی! چکار میکنی؟ با کی حرف میزنی اونجا؟
_ من حرف نزدم که! دارم آهنگ گوش میدم!

سپس با خودش گفت:
_ نمیزارن آدم دو‌ دیقه با خودش خلوت کنه! من نمرمو هر جور شده پس میگیرم!

بعد سریع از دستشویی بیرون آمد تا املاین دست از سرش بردارد.

---------
به در عجیب دفتر دامبلدور نگاه کرد. با تردید دستش را بالا آورد و تقه‌ای به در زد.

_ بفرمایید.
وارد اتاق شد و نگاهش را به دامبلدور دوخت. برای بار هزارم از اینکه نمیتوانست ذهن دامبلدور را بخواند، زیر لب غر غر کرد.

_ اومدم نمرمو پس بدید!
_ من نمره ندادم. داورا نمره‌هاتونو میدن، در واقع نمررو گرفتی؛ میدونی که؟
_ ببینید، من میدونم که شما از من بدتون میاد ولی واقعا دلتون میاد؟ من به این نازی؟
_ گربه بودن اصلا بهت نمیاد!
_ اصلا من قهرم!

همان لحظه لیسا سرش را از ناکجا آباد وارد اتاق کرد و گفت:
_ دورااا؟ قهر میکنی؟ قهرم!

این دیگر آخرین سلاح دورا بود: تهدید!

_ اصلا به مک گونگال میگم که گلرت رو دوس داشتید!
_ خب خب، دوشیزه‌ی جوان! شاید باید یکم با هم دیگه بیشتر وقت بگذرونیم!
_ اصلا لازم به وقت گذرونی نیست. فقط نمره منو بدید.

دامبلدور به فکر فرو رفت.
_ اگر بخوام نمرشو عوض کنم که اون همه گالیونو ریختم دور! تازه کلی گالیون هم باید خرجشون کنم تا حاضر شن نتیجرو عوض کنن...

دورا هم تلاش کرد تا دهنشو بسته نگه داره تا دامبلدور خوب فکراشو بکنه. ده دقیقه بعد بی‌حوصله شروع به تکان پایش شد... نیم ساعت گذشته بود ولی دامبلدور هنوز ساکت بود. دورا با دستش روی پای دیگرش ضرب گرفت. بالاخره دامبلدور بعد از این همه سکوت به حرف اومد.

_ دوشیزه ویلیامز، بیا یه معامله بکنیم.
_ اگر به نفع من باشه؛ چرا که نه؟
_ ببین اینبار شش نفر اول به دور دوم رسیدن. تو پنجم شدی و آملیا سوم نه؟ دور دوم که تموم بشه فقط سه نفر میتونن به دور سوم برسن.
_ خعب؟ چه ربطی داره؟
_ ربطش اینه که هر چی که هست تو الان تونستی بری دور دوم مگه نه؟ ولی میتونی جزو سه نفر اول دور بعد باشی؟

دورا متحیر شد. به مرحله دوم فکر نکرده بود!

_ میگید چکار کنیم؟
_ میگم که بیا با هم راه بیایم. تو به هیچ کس چیزی درباره‌ی گلرت نگو، من قول میدم آملیارو از دور بعد حذف کنم و بوزو که نفر چهارمه‌رو همون چهارم نگه دارم. اونجوری تو میشی نفر سوم! بدون آملیا!

پیشنهاد چرب و نرمی بود. هم از شر آملیا خلاص میشد هم دور سوم شرکت میکرد!

_ ولی یه مشکلی هست که اونم باید قبول کنی!
_ باید آملیا رو بکشم؟ با کمال میـ...
_ معلومه که نه! فرزند به اون خوبی! هر روز که میرم مرلینگاه براش دعا میکنم. الانم فقط برای ساکت نگه داشتن تو دارم این بدی رو میکنم.
_ مرلینگاه؟ اونجا چخبره که سر و تهتون اونجایید؟
_ مرلینگاه جاییه که میتونه تمام سیاهی روحتو پاک کنه، بهت آرامش بده و کمکت کنه راحت تصمیم بگیری.
_ خعب حالا این حرف‌های عارفانرو ول کنیم. مشکل کجاست؟
_ اگر قبول کنی، تو دور دوم سوم میشی. اگر اینو قبول کنی باید تو دور سوم هم سوم بشی.
_ اینکه اصلا مهم نیست. آملیا نباشه من حاضرم هر کاری بکنم.

روز قبل مسابقه‌ی دوم

آملیا نگاهی به سکه‌ی الف دالش انداخت. سرخ رنگ شده بود و این علامت برگزاری جلسه جدید بود. با این حال شبش جغدی آمد.
_ بخاطر نوع تمرین، امروز جلسه در غار غربی برگزار میشود.

آملیا سر ساعت مقرر وارد غار شد. روی سقف غار پر از قندیل بود و سرمای بدی در جریان بود.

محل مسابقه

_ متاسفانه بعضی از شرکت‌کنندگان نتونستن به مسابقه برسند و حذف شدند. به ترتیب نفر اول سرکادوگان!

هیاهوی بچه‌های گریفیندور، تمام تالار اجتماعات رو به لرزه انداختند.

_ جا داره که از تمام شرکت‌کننده‌ها بخاطر فعالیت عالیشون تشکر کنم. نفر دوم: لایتنیا فاست!

بچه‌های ریونکلاو تشویق مودبانه‌ای کردند و فقط دست‌هایشان را آرام بهم رساندند‌.

_ و در نهایت جا داره که نفر سوم رو از میان بوزو و دورا ویلیامز معرفی کنم. نفر چهارم عزیز با تشکر از فعالیت خوبت و شرکتت در مسابقات جام آتش! برات آرزوی امیدواری داریم... بوزو!

صدای هلهله‌ی بچه‌های هافل آنچنان هم بلند نبود. همه نگران آملیایی بودند که از دیشب ناپدید شده بود!

فلش بک

_ هی کسی اینجا نیست؟

کامل وارد غار تاریک و سرد شد.

_ بچه‌ها اگر بترسونیدم با همین تلسکوپ آنچنان رودی از خون راه بندازم...

هیچ کس جوابی نداد. آملیا صدایش را بلندتر کرد.

_ کسی اینجا نیست؟

امواج صدا باعث لرزش قندیل‌های یخ شدند و تریک تریک، ترک برداشتند. آملیا قدم بعدیش را نامطمئن‌تر برداشت.

_ تولدمه؟ تولد ستاره‌هاست؟ شوخیه؟
_ یوهاهاااا
_ لوموس! مرلینی شمایید دامبلدور؟

همان لحظه قندیل‌های یخ جلوی غار فرو ریختند. آملیا به پشت سرش چرخید.

_ باید یجوری نابودشون کنم. ... کار نکرد؟ صدای دامبلدور نبود؟ اصلا چرا قندیلا ریختن؟

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ۲۱:۵۸:۱۵


مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
#54

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
شروع مرحله سوم



شرکت کننده ها :
سر کادوگان
لایتینا فاست
دورا ویلیامز


موضوع:

داورهای جام آتش امتیاز خیلی پایینی بهت دادن و به نظرت میرسه که حقت رو خوردن. از اون طرف برگذار کننده جام آتش هم طرف داور ها رو گرفته و مشکل شخصی باهات داره. باید بری و حقت رو از این نامرد ها بگیری.


شرط خاص:

کلمه "مرلینگاه" باید حداقل 15 بار در کل رول استفاده بشه. به صورت منطقی در نوشته هاتون جا بگیره نه اینکه اولش 15 بار بنویسیدش و خودتون رو راحت کنید. جاهایی تو جمله که معنی خوب و جالبی میده باید گذاشته بشه و الکی ازش استفاده نشه.

*هر یه دونه استفاده کمتر از 15 ، 0/5 کم بشه لطفا. اگر استفاده نامناسب یا نابه جا شد از کلمه به اندازه ای که خودتون تشخیص میدین به کل پست ضرر و آسیب زده کم کنید.
*استفاده بیشتر نه نمره منفی و نه نمره مثبت داشته باشه.

مهلت ارسال پست : 5 اسفند تا 17 اسفند ساعت 23:59:59









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.