امتحان دفاع در برابر جادوی سیاهیک روز دیگر از آخرین روز های ترم تابستانی مدرسه علوم فنون جادوگری هاگوارتز آغاز شده بود. خورشید از میان کوه ها نور داغ خود را بر پس گردن افراد می تابید. جادو آموزان در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه آرامی که البته تفاوت چندانی با آرامش قبل از طوفان نداشت بر روی صندلی های خود نشسته و منتظر آمدن دبیر مربوطه برای گرفتن امتحان از آنان بودند.
دقایقی بعد آندرومدا بلک روبروی جادو آموزان ظاهر شد و بی معطلی شروع به توضیح دادن نحوه و شرایط امتحان کرد.
- من برای امتحان این درس روش عملی رو برگزیدم تا شما یه چالش واقعی رو تجربه کنید. تا با ترس هاتون روبرو بشین و نشون بدین چند مرده حلاجید و چقدر از این کلاسا چیزی یاد گرفتین. شما ممکنه در این امتحان با هر چیزی روبرو بشین، پس تلاش کنین زنده بمونین!
سپس چوبدستی اش را در آورد و با اجرای طلسمی، محوطه ای دایره ای را بر روی زمین کشید.
- خب هر کس که میخواد اول امتحان بده بیاد روی این دایره وایسته.
حضار، مات و مبهوت به شرایط امتحان که دبیر گفت فکر کردند. حتی بعضی های شان فکر خود را به درون مغز شان بردند و با بخش پیش بینی عواقب به مشورت پرداختند و در نهایت، چیزی بیش از اینکه امکان مرگ شان وجود دارد و سی امتیاز برای گروه شان به مرگ نمی ارزد، نیافتند.
آنطرفتر، صبر استاد پر شده بود و قطراتی تا لبریز شدن فاصله نداشت که ناگهان شخصی از گروه گریفیندور با موهای نارنجی، از در باز کلاس وارد شد؛ البته نه یک وارد شدن ساده، بلکه دوان دوان و به دنبال یک موش ... زیرا اگر می دانست آن مکان محل برگزاری یک امتحان بود، اگر کلاهش هم می افتاد نمی آمد.
رونالد ویزلی، پس از چند ثانیه دنبال کردن موشش بالاخره او را روی آن دایره که استاد بلک کشیده بود، بدست آورد.
آندرومدا هم که از پیدا شدن داوطلب خوشحال شده بود، گفت:
- خب پسر، تو همین الان وارد امتحان عملی پایان ترم دفاع در برابر جادوی سیاه خواهی شد.
سپس موشش را از دستش گرفت و پیش از آنکه حتی به او اجازه دهد مات و مبهوت و البته پوکر فیس شود، حرکتی دکتر استرنج وار با دستانش انجام داد، مسیر عبور باز و با یک اردنگی رون را به مقر امتحان وارد کرد.
مقر امتحان
در مکانی که در نگاه اول دراز، باریک، ترسناک و تاریک به نظر می رسید و فقط با چند فانوس که در دیواره های کناری آن متصل شده بود کمی روشن شده بود، رون به پشت روی زمین افتاده بود.
چند دقیقه ای گذشت که بتواند به سختی و آرامی پا شود. سپس خاک ردایش را تکاند و با ترس چوبدستی اش را بیرون کشید و به پایان نامعلوم و باز و همچنین تاریک محلی که در آن قرار داشت، نگاه انداخت. بعد به دور و برش نگاهی کرد و متوجه صندوقچه ای در چند متر آنطرفتر خود شد. با طلسم " الوهمورا " در صندوقچه را باز کرد که ناگهان روحی که برایش بسیار آشنا به نظر می رسید، از آن بیرون پرید.
ادوارد بونز که زمان زیادی از مرگش نمی گذشت، چرخی به دور خود زد و با سرور به رون گفت:
- آفرین ویزلی ... آفرین! تو مرحله اول این امتحان یعنی آزاد کردن منو به درستی انجام دادی. حالا تا آخرین مرحله من باهاتم و در طی مسیر برات چالش هایی که جزو امتحان منظور میشن به وجود میارم و تو هم باید با چیزایی که از کلاس من یاد گرفتی، با اونا مقابله کنی.
مغز رون کفاف ادراک این اتفاقات دومینو وار و پشت سر هم را نداشت. انقدر از بخش تعجب خود استفاده کرده بود که تعجبش به اتمام رسیده بود. پس بدون داشتن هیچ حالت خاصی سری به نشانه تایید به ادوارد تکان داد و به دنبال او در ادامه مسیر، شروع به حرکت کرد.
در طی مسیر حرکت، هر چند دقیقه یکبار ادوارد حرکتی با دستش انجام می داد و در پی آن تابلویی سپر مانند بلند در مسیر حرکت رون ظاهر میشد و رون باید با اجرای طلسم هایی که در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفته بود، آنها را از مسیرش بر می داشت. رون خیلی شانس آورده بود که از تمرین های مکرر هرماینی چیزی یادش مانده بود؛ و گرنه آن طلسم های معدود و ساده را نیز مثل هر چیز مهم دیگری از یاد می برد.
دقایقی گذشت و آن مسیر باریک به یک باره به فضایی وسیع و دایره ای منتهی شد. فضایی که بی دلیل، خوفناک به نظر می رسید. رون نگاهی کلی به اطراف انداخت و ناخودآگاه حس ترسی در وجودش نمایان شد.
ادوارد بونز به زبانی ناشناس، کلماتی را به زبان آورد و ناگهان دمنتوری از پنجره به داخل وارد شد. ثانیه ای نیز نگذشت که دیگر دمنتور ها از چپ و راست و بالا و پایین مثل مود زامبی بازی های " کالاف دیوتی " به سمت رون هجوم آوردند.
رون از ترس و تعجب و شوکگی نمی دانست چه کند. هر ثانیه که می گذشت، دمنتور ها به او نزدیک تر می شدند و زندگی او را تهدید می کردند.
رون به ادواردی که به وضعیت او می خندید، نگاهی انداخت.
- این چه کاری بود کردی؟ بیا کمکم کن! من بلد نیستم پاترونوس اجرا کنم.
- اینم جزئی از امتحانه ویزلی ... و از هر امتحان هم نباید جون سالم به در برد!
رون باید برای اولین بار پاترونوس را اجرا می کرد. حواس و تمرکزش را جمع کرد و سعی کرد اتفاقات اطراف را نادیده بگیرد. به بهترین لحظات زندگی اش فکر کرد ... به شادی هایش. رفت که طلسم را اجرا کند ولی تمرکزش از دست رفت و مانع اجرای طلسم شد. دوباره سعی کرد ولی باز هم نتوانست. اینبار بیشتر تلاش کرد اما باز هم نشد.
دمنتور ها دیگر به او رسیده بودند. سردی بوسه آنها حال و جان رون را گرفته بود و او بدون هیچ قدرتی روی زمین افتاده بود. لحظات زندگی اش جلوی چشمانش می آمدند. ناگهان صحنه ای را دید که در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، بد طوری توسط ادوارد تنبیه شده بود؛ به گونه ای که بیشتر از هر کسی از ادوارد می ترسید.
فکری به ذهنش رسید. ترس او ادوارد بود، پس آن می توانست یک بوگارت باشد. به سختی چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و به سمت ادوارد طلسمی اجرا کرد.
- ریدیکولوس!
ناگهان همه چیز به هم پیچید و پیچید و پیچید و رون ناگهان خودش را روی آن دایره ای که پروفسور بلک در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه کشیده بود، یافت.
- آفرین ویزلی. تو از این امتحان دشوار و طاقت فرسا سر بلند بیرون اومدی!
زنده باد سپیدی!