هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷

مروپ گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
از خونه بابام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 4

جینی فردا امتحان معجون سازی داشتو این امتحان خیلی سخت بود و باید خیلی می خوند. اسنیپ معلم شوخی برداری، نبود.
- اوه! فکر نمی کردم تا این حد سخت باشه.
- هیسسس! دوشیزه ویزلی قوانین کتابخونه رو یادتون رفته؟

جینی با تذکر خانم پنس ساکت شد. اون واقعا نمی فهمید چرا نمی تونه درس معجون سازی رو پاس کنه. همیشه این درس واسش سخت بود. اسنیپ همیشه از اسلیترینی ها حمایت می کرد؛ این کارو واسه گریفیندوری ها که، دشمن اصلی اسلیترینی ها بودن، سخت می کرد.
جینی تو این فکر بود که با این درس سخت و طاقت فرسا می شه چیکار کرد که یه دفعه، احساس کرد یه نفر بهش سقلمه می زنه.

- اوه اینجا رو ببین! یه توله ویزلی خوشگل اینجا نشسته و داره کتاب می خونه!

جینی سرشو برگردوند و دراکو مالفوی رو دید. اون از دراکو مالفوی متنفر بود، همیشه با اون کل کل داشت و همیشه دراکو برنده می شد؛ با این حال هیچوقت از دفاع دست بر نمی داشت.
- چته مالفوی؟! کرم داری؟!

دراکو مالفوی با حرف جینی جا خورد؛ بعد عصبانی شد.
- زبونت دراز شده ویزلی! از ته بکنمش؟!

جینی با عصبانیت چوبدستیش رو بیرون کشید.

- چیه ویزلی؟! می خوای با من دوئل کنی؟!

جینی قاطعانه جواب داد:
- آره! می خوام با تو دوئل کنم!
- اوه...اوه! یه گریفیندوری شجاع دیگه! چه جرئتی؟ فکر می کردم مثل برادرت بی جربزه ای. ولی الان یه چیزه دیگه ای رو می بینم! ولی این بیشتر گستاخیه، نه شجاعت!
- تویی که بی جربزه ای! همیشه تو سوراخ موش قایم می شی تا پدر و مادرت بیان جمعت کنن! تویی که بی عرضه ای!
- چه جسارتی! داره جالب می شه کم کم! ببینم تو نمی ترسی از این که پدرت شغلشو از دست بده؟

جینی یه لحظه ترسید. پدر دراکو مالفوی، نفوذ زیادی تو وزارت خونه داشت. اما جینی تردید رو گذاشت کنار و مصمم ایستاد.
- نه! نه من و نه خانواده من، از نفوذ و ثروت خانواده تو نمی ترسیم!

دراکو ابرو هاش رو بالا برد.
- که این طور!
و با یه حرکت چوبدستی ش رو درآورد. حالا جینی و دراکو رو در روی هم بودن. هر دو مصمم و قوی. همه بچه هایی که تو کتابخونه بودن، اونها رو تماشا می کردن. همه می خواستن ببین برنده این دوئل کیه.
یه دفعه جینی با صدای بلند گفت:
- سپتوم سمپرا!

هزاران شمشیر نامرئی بدن دراکو رو هدف قرار دادن. دراکو زمین افتاد و همه دانش آموزان جیغ کشیدن. جینی بدون فوت وقت، کتابی که داشت می خوند رو برداشت و از کتاب خونه بیرون اومد. وقتی جایی رسید که فهمید کسی نمی بینتش، کتابو بیرون آورد.
صفحه اول رو باز کرد:
نقل قول:
این کتاب متعلق به شاهزاده دورگه است.


جینی کتاب را در آغوش گرفت.
- می دونستم به کارم میای!



تصویر شماره4تصویر شماره 4

درود فرزندم.

سوژه ت خیلی خوب بود. با خلاقیت نوشتی و آخرشم حتی سورپرایزی که برا خواننده نگه داشتی خیلی خوب بود.
پردازشت هم به اندازه بود و توصیفات و همه چیز کافی بود.

ظاهر پست هم کاملا درست بود. چی بگم دیگه؟

از اعضای قدیمی هستی؟ اگه هستی به من یا مدیران اطلاع بده تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۲:۲۴:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
6ميرتل گريان داشت از پنجره به بيرون نگاه ميکردوهم زمان با موهای مشکی و بلندش بازی ميکرد,
که صدای گريه ای توجه اون رو به خودش جلب کرد اون با خودش گفت آه شايد هری اومده اينجا اما چرا داره گريه ميکنه؟؟رفت به سمت دستشويی وروی سکوی زير پنجره نشست در کمال تعجب دید پسری که در حال گريه کردنه دراکو مالفوی مغرورو خود شيفتس کمی با خودش فکرد کرد که چرا اون پسرک موسفيد اينطور گريه ميکنه؟.دلش برای دراکو سوخت پس جلورفت و پرسيد :
هی چرا داری گريه ميکنی ؟
دراکو که تا اون زمان هواسش به ميرتل نبود و بخاطر اينکه اون گريه شو ديده بودعصبانی بود با خشم به ميرتل گفت:
آه توی عوضی اينجا چيکار ميکنی هان ؟
ميرتل که از طرز صحبت کردن اون خوشش نيومده بود گفت :
من يه روح سرگردانم هرجا بخوام ميرم نيازی به اجازه ندارم .
دراکو گفت :زود باش گمشو از اينجا واگه بشنوم به کسی گفتی طوری طلسمت ميکنم که از به دنيا اومدنت پشيمون بشی .
ميرتل که حالاهم ترسيده بود هم کنجکاو گفت: هی من به کسی چيزی نميگم اما اگه به من بگی چرا گريه ميکنی ميتونم باهات همدلی کنم و درکت کنم.
. دراکو عصبانی و گريان گفت :
اين حرفارو واسه خودت نگه دارو بروو......
بعد به سمت شيرآب رفت تا صورتشو بشوره
ميرتل باعصبانيت گفت: اگه با کسی دردو دل کنی از غرورت کم ميشه مگه نه؟چون تو دراکو مالفوی هستی يه اصيل زاده خودشيفته اما اگه همينطوری ادامه بدی هيچ دوستی برات نميمونه ميفهمی؟ برای مدتی سکوت شد و اون ها توی چشمهای هم نگاه کردنددراکو که دليل ناراحتيش هم همين بود با لحن با مزه ای گفت: من يه اصيل زاده ی مغروم که هيچ دوستی ندارم از وقتی هری پاتر اومده همه دخترا به اون توجه ميکنن م من خيلی تنهام با هق هق گفت.
ميرتل که هم تعجب کرده بود هم از لحن بامزه اون خوشش اومده گفت: اوه اگه بخوای من ميتونم با تو دوست بشم دراکو.
دراکو گفت: هه در عوض چی می خوای؟
ميرتل با مهربونی گفت: اعتماد تورو.
. راوی:حالا3ماه از اون اتفاق ميگذره توی اين چند ماه دراکو خيلی با ميرتل صميمی شد فکرش رو نميکرد که يه روح اونقدر مهربون و خوب باشه شايد فکر کنين از اون روز دراکو اخلاقش تغير کرد اما اون مثل قبل رفتار ميکرد چون ديگه براش مهم نبود که دوستاشو از دست بده چون اون حالا يه دوست مخفی داشت که هيچوقت ترکش نميکرد. کسی چه ميدونه شايد بيشتر از يه دوست..😳😍صفحه6 کارگاه داستان نويسی

درود فرزندم.

توصیفاتت میتونستن بیشتر باشن و بهتره که لحن توصیفات ادبی باشه. درواقع به نظرم بهتر بود که بعضی صحنه ها بیشتر بهشون پرداخته شه. حالات شخصیت ها مخصوصا، بعضی صحنه ها باید بیشتر توصیف میشدن تا خواننده میتونست راحت تر با رولت ارتباط برقرار کنه.

دیالوگ ها رو برو خط بعد و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا شون کن. حتما به علامت گذاری ها دقت کن. یه قسمت از رولت رو اگه بخوایم اصلاح کنیم اینجوری میشه:
نقل قول:
ميرتل باعصبانيت گفت: اگه با کسی دردو دل کنی از غرورت کم ميشه مگه نه؟چون تو دراکو مالفوی هستی يه اصيل زاده خودشيفته اما اگه همينطوری ادامه بدی هيچ دوستی برات نميمونه ميفهمی؟ برای مدتی سکوت شد و اون ها توی چشمهای هم نگاه کردنددراکو که دليل ناراحتيش هم همين بود با لحن با مزه ای گفت:


ميرتل باعصبانيت گفت:
-اگه با کسی دردو دل کنی از غرورت کم ميشه مگه نه؟چون تو دراکو مالفوی هستی، يه اصيل زاده خودشيفته! اما اگه همينطوری ادامه بدی، هيچ دوستی برات نميمونه ميفهمی؟

برای مدتی سکوت شد و اون ها توی چشمهای هم نگاه کردند. دراکو که دليل ناراحتيش هم همين بود، با لحن با مزه ای گفت:


در آخر هم بهتر بود به جای نوشتن "راوی" مینوشتی چند سال بعد. یا یه همچین چیزی.

اما در کل، با این که خود داستان زیاد جای پردازش نداشت، خوب نوشته بودی. امیدوارم اشکالاتت هم توی فضای ایفا حل بشن.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی



ویرایش شده توسط ir.em.hana در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۵ ۱۷:۴۳:۰۰
دلیل ویرایش: توصيفات بيشتر
ویرایش شده توسط ir.em.hana در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱:۰۹:۳۳
ویرایش شده توسط ir.em.hana در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱:۲۶:۴۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۲:۱۵:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

کلی هاربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۲ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۰ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۷
از در نزدیکی خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
یک سال از بازگشت هری از مدرسه هاگوارتز گذشته بود،یعنی وقت آن رسیده بود که سال تحصیلی جدیدش را در مدرسه هاگوارتز شروع کند.
هری مثل همیشه در اتقاقش تنها نشسته بود و به عکس پدر و مادرش نگاه میکرد.
درحالی که صدای خنده ها و فریاد ها و لوس بازی های پسر خاله اش را می شنید ، گوش هایش را گرفت و پیش خودش گفت:
چطوری باید برم مدرسه؟!
دفعه اول هاگرید به دنبالم اومد، اما یعنی حالا هم اون به دنبالم میاد؟؟
پدر! مادر! لطفا کمکم کنید.
ناگهان خرده سنگ هایی که روی زمین اتاق هری بود، به شکل یک فلش که به درب پنجره اشاره میکرد تبدیل شد.
درب پنجره که قبلا توسط شوهر خاله هری حصارکشی شده بود،هری را به فکر فرو برد.
هری تصمیم گرفت هرطور که شده حصار هارا نابود کند تا بتواند از خانه فرار کند، به محض اینکه چوب دستی اش را برداشت به یاد این افتاد که بیرون از هاگوارتز نمیتواند از جادو استفاده کند.
درب اتاقش را باز کرد و به سمت راه پله راه افتاد. خاله اش در حالی که اهنگ (Iwant to break free )
را میخواند به طرف آشپزخانه رفت.
هری سریع قایم شد و به سمت ابزار آلات شوهر خاله اش رفت.
بعد از اینکه ابزار هارا برداشت به سمت اتاقش رفت و درب اتاقش را قفل کرد،سپس
شروع به باز کردن درب پنجره اش نمود.
سر و صدایی که از این کار بلند شده بود خاله و شوهر خاله اش را به سمت خود کشانده بود و درحالی که دستپاچه شده بود سعی میکرد از لای قسمتی از حصار های پنجره به بیرون برود.
خاله و شوهر خاله اش درب اتاق وی را شکستند و داخل شدند.
دیگر نا امید شده بود و میخواست تسلیم شود که ناگهان رون ویزلی با ماشین پرنده ای به سراغ او آمد و هری را سوار ماشین کرد.
درحالی که شوهر خاله و خاله اش فریاد میزدند،هری و رون از آنها دور شدند.)
+هی رون! رفیق تو اینجا...
-چیه نکنه فکر کردی دوستات به این زودی فراموشت میکنن؟
+نه....منظورم...
-ازت نا امید شدم هری
+رون!... میگم چقدر دیر اومدی! نزدیک بود..فقط 1 ثانیه....
-آه حالا که حالت خوبه،نه؟
+هی رون.... جلوتو نگاه کن!!!!
_اوه خدای من،،،،،)
درحالی که رون و هری درحال بحث با یکدیگر بودند و هردو فریاد میزدند، رون جلوی ماشین را به طرف بالا گرفت و از یک حادثه جلوگیری کرد.)
+رون مراقب باش! هیچ مشنگی نباید مارو ببینه.ممکنه اخراج بشیم!متوجه هستی؟
-اه..بله پدرم موقع ساخت ماشین فکر اینجاشم کرده.)
و ناگهان دکمه ای را فشرد و ماشین از دید پنهان شد.)
+ببینم رون تو از هرمیون خبری نداری؟
-چرا باید درباره اون بدونی؟ :-\
+فقط خواستم بپرسم
-اومممم نه خبری ندارم!
حالا چطوری باید به هاگوارتز بریم؟ حتما تاحالا راه افتاده
+پس باید پیداش کنیم. فکر نکنم زیاد ازش دور باشیم.)
وسپس به سمت قطار به راه افتادند و آنهارا پیدا کردند.
درمیان راه قطار به دلیل مشکلات فنی ایستاد.مثل اینکه ریل های قطار از سرما یخ زده بودند.
همه ارشد ها از قطار پیاده شدند تا با خواندن سحر یخ هارا اب کنند.
اسمان شروع به باریدن کرده بود.
باهر رعد و برق همه جا در تاریکی شب روشن میشد.
ناگهان هری از پشت پنجره ماشین چهره(لرد ولدمورت) را دید و بسیار وحشت زده گفت:
+ر...روون روون اونجا رو ببین)
رون با چهره ای سرشار از بغض گفت:
-هری.... کمکم کن!)
و شروع به فریاد کشیدن کردند.
همه جارا مه فرا گرفته بود.)
-هری... روی لباسم پر از عنکبوته
ترخدا کمکم کن هری.... لطفا
+نه رون گوش کن به من گوش کن اونا واقعی نیستند..
-هری اسمشو نیا..ر پشت شیشتهههه
+نه رون اونا الکین! همه اینا یه جادوعه
اونایی که ما میبینیم ترس های ما هستن
چیز هایی که همیشه ازشون نفرت داشتیم!
تو همیشه از عنکبوت..
-هری....روی لباسمن
+نه رون....
-هری زخمت'''')
زخم روی پیشانی هری شروع به خون ریزی کرده بود. انگار که چیزی اورا اذیت میکرد.)
-هری .....اوه خداااای من
+نه این هم الکیه یه جور سحر!
-بیا از ماشین پیاده بشیم!
+نه این ممکنه اوضاع رو بدتر کنه
-هری تو متوجه نیستی دیگه نمیتونم تحمل کنم!!
_صبر کن یادته اون روز پرفسور چی میگفت؟! ترس هاتون رو به چیز های خنده دار تبدیل کنید.
رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
هی.. زود باش پسر
-باشه یه امتحانی میکنیم.)
و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.
رون هم عنکبوت هارا تبدبل به ماشین های چرخ دار کوچک کرد.
لحظاتی بعد ماشین پرنده هری پاتر و روت ویزلی و حیوانات و وسایل هایشان را به بیرون پرت کرد و سپس انجا را ترک کرد.
هری و رون وارد قطار شدند و قطار به سمت مقصد (مدرسه هاگوارتز) حرکت کرد.

درود فرزندم.

بد نبود. سوژه ت جدید بود. اما خیلی سریع پیشش بردی.با این که توصیفاتت تا حدی کافی بودن. به خاطر این که سوژه گسترده ای رو انتخاب کردی.میتونستی یه بخش کوچیکتری رو بنویسی.
البته بازم جا داشت بعضی صحنه ها بیشتر توصیف بشن.

دیالوگ ها رو هم با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن و همرو با خط فاصله بنویس. اینطور:
نقل قول:
رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
هی.. زود باش پسر
-باشه یه امتحانی میکنیم.)
و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.


- رون! اون بیرون رو ببین.... همه دارن همین کارو میکنن.
- هی.. زود باش پسر
- باشه یه امتحانی میکنیم.

و سپس هری چوب دستی خود را تکان داد و (ولدمورت) را تبدیل به بینی مصنوعی کرد و او از بین رفت.


و در نهایت پایانت کمی میتونست بهتر باشه. درسته که داستانت کمی طنز بود اما میتونست بهتر باشه.

با تمام اینا به نظرم اشکالاتت در فضای ایفا حل میشن...
تایید شد.

مرحله بعدی:گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۰:۰۲:۳۲

ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

ymir


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۲ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۸ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر کوچک شده

صدای هوهوی باد درون قلعه به گوش میرسید.
فضای قلعه تاریک تاریک بود.صدای گام هایی به گوش میرسید.پروفسور اسنیپ درون راهروها گام بر میداشت.با ردای سیاه و بلندش و موهای روغن زده ی مشکی اش درون فضای تاریک هاگوارتز مخفی اش کرده بود.
هاگوارتز آه این مدرسه با تمام راهروهایش خاطره دارد.
روزهایی که با لی لی کسی که به او زندگی دوباره ای داده بود را سپری کرده بود.چه روزهایی بود،کاش میشد دوباره به گذشته برگشت؛کاش میشد دوباره لی لی را دوباره برگرداند،کاش آن روز پشت دری گوش وای نمیستاد،کاش آن روز پیغام را به لرد سیاه،قاتل تمام زندگی اش نمی رساند. ذهنش پر شده بود از آرزوها و امیدهای پوچ و بیهوده ،آرزوهایی که هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد.
وقتی به خود آمد که کنار در سرسرا ایستاده بود.به جلوی میز اساتید خیره شد.جایی که روزی لی لی را در کنار آن دزد انداخت و اورا دور از آنها.
همان روزی که سرنوشت لی لی عوض شد.همان روزی که لی لی با جیمز،آن مردک از خودراضی آشنا شد.
به میزی که گریفیندوری ها مالک آن بودند خیره شد.
دقیقا به یکی از صندلی ها.همان صندلی که بار اول هری پاتر را دید.هری پاتر،حاصل عشق و نفرتش را دید.
پسری که تماما شبیه پدرش بود اما چشمانش آن چشم های سبز زمردی اش اورا شبیه مادرش میکرد.نگاهش را از سرسرا گرفت و به راهش ادامه داد.
دوباره درون راهرویی تاریک فرو رفته بود.متوجه نوری نقره ای فامی شد که از درون کلاسی خالی میتابید.
باد پرده ی کلاس را عقب زده بود و نور ماه به شئی درخشان برخورد میکرد و به صورت رنگ پریده اش می تابید.
آن شی یک ـیینه ی تمام قد بود.به سمت آیینه رفت.به درون آیینه چشم دوخت.خودش را دید که شاد و خندان ایستاده بود.در سمت راستش دختری بود که سالهاست آرزوی دیدن دوباره ی او را دارد،لی لی.لی لی خوشحال بود وخودش را در آغوش سوروس انداخته بود.
این عکس خاطره ای را به یادش انداخت:

اسنیپ درون واگن هاگوارتز بود وشادی از سر و رویش میبارید.
مقابلش لی لی غمگین بود و سرش را به پنجره ی قطار چسبانده بود.
-اون از دستم عصبانیه سوروس.

اسنیپ به خوبی میدانست او در رابطه با چه کسی حرف میزند.
-بیخیال تو الان داری میای هاگوارتز...خیلی خوب میشه اگه تو هم اسلیترینی بشی.

-اوه درست شنیدم اسلایترین؟
این صدای جیمز بود که پوزخند میزد.
-بیخیال اون گروه بازنده هاس.نظر تو چیه رفیق؟
اسنیپ تازه متوجه سیریوس بلک شد مه با موهای بلند وسیاهش کنار جیمز نشسته بود.
سیریوس لبخند دردناکی زد.
-اوه رفیق،تمام خاندان من اسلایترینی بودن.

-اوا پس تو هم جنسا خرابه؟بیخیال.

-نه شاید من سنت خونوادمو زیر پا بزارمو بشم گریفیندور.

...............................................................................................................................................................
اسنیپ بار دیگر به آیینه ی نفاق نگریست.بعد از دیدن چهره ی شاد لی لی که دست اورا گرفته اشک ریخت.
اما این اشک فرق داشت.اسنیپ بار دیگر شادی را احساس کرد.
دیدن دوباره ی لی لی موجب شد تمام غم هایش را به یکباره فراموش کند.
اسنیپ هنگام خروج از کلاس به قدری شاد بود که متوجه فردی که درون تاریکی نشسته بود نشد.
شخص ناشناس بعد از رفتن اسنیپ به آیینه نگاه کرد و لبخند مرموزی زد.
پایان

درود فرزندم.

این دفعه خیلی بهتر شد.حالا توصیفاتت هم سرجاشونن و سوژه رو هم خیلی خوب پیش بردی.
این که سوژه رو با خلاقیت خودت نوشتی خیلی خوب بود.

با این که حتی پایانت باز بود،اما بازم به نظرم مناسب بود.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۲۳:۲۶:۱۳

همه ی ما هم درونمون خوبیه و هم بدی.
این دست خودمونه که به کدوم سمت بریم
و آدم خوبه ی داستان بشیم یا آدم بده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

WINDIGO


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۴۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img539444b303dc1.png

سیریوس : وای عالی بود باید قیافشو وقتی پروفسور بهش گفت مثل یه فشفشه اس می دیدید واقعا با حال بود مگه نه جیمز؟
جیمز : اره اره
لوپین : چیزی شده جیمز ؟
جیمز سریع پاسخ داد نه فقط بیایید بریم زود تر بهد ناگهان پیتر داد زد : اوههه خدای من اونها لی لی و اسنیپ ان !!!!!!!
جیمز اصلا اوقاتش خوش نبود رویش را ان ور کرد و با عصابنیت گفت : بیایید بریم
سیریوس که اوقاتش تلخ شده بود و از علاقه جیمز به لی لی خبر داشت گفت : اون لعنتی تاوانشو میده همین الان!
بعد چوبدستی اش رو بلند کرد و روبه اسنیپ فریاد زد : استپفای !!!!
اسنیپ پرتاب شده و سه متر دور تر روی زمین افتاد همه در حیاط سر هارا برگردانده و به ان شش نفر نگاه میکردند
لی لی با عصبانیت برگشت فکر میکرد این کارها تقصییر جیمز است او به جیمز چشم غره ای رفت و گفت : تو مزخرف ترین موجود دنیایی ! چرا راحتش نمیذاری؟
حالا جیمز هم عصبانی بود اون رو به لی لی کرد گفت : دخترک این چیزهای مردونه به تو ربطی نداره بزن به چاک!
لوپین سعی کرد کمی قضیه رو ماس مالی کنه ولی کسی گوشش بدهکار نبود .
جعمیت دورتادور اونها جمع شده بودند و منتظر پایان بودند که ببینند چه کسی پیروز میدان است لی لی و اسنیپ یا سریوس و جیمز ؟
سیریوس که کلا ادم نمایش بود دستش رو بالا برد و رو به جمعیت تعظیم کرد اسنیپ از جایش بلند شد و چوب دستی اش را بالا برد و این بزرگ ترین اشتباهش بود 4 طلسم مختلف به سمتش شلیک شد و او افتاد ود دیگر تکان نخورد لی لی جیغ زد و به اسمت اسنیپ دوید و قتی دید هنوز زنده است خیالش راحت شده او به سمت جیمز برگشت او جادوگر سریع و ماهری بود قبل از این که کسی بتواند عکس العملی نشان بدهد جیمز رو طلسم کرد جیمز 5 متر ان طرف تر پرتاب شد نفر بعد سیریوس بود او قضیه را زود تر فهمیده و زمانی که لی لی می خواست او را طلسم کند جا خالی داده بود طلسم به یک دختر سال چهارمی اصابت کرد و او حالش بد شد دوستانش سریع او را به درمانگاه برده بودند ناگهان صدای پای سه نفر که حلقه بچه ها را باز میکردند تابه وسط میدان برسند به دعوا خاتمه داد ان سه نفر کسی نبودند جز
پرفسور مک گونگال پروفسور فیلت ویک و پرفسور دامبلدور
پره های بینی پرفسور مک گونگال از شدت خشم میلرزید اون فریاد زد : اینجا چه خبره ؟! مدرسه رو گذاشتین رو سرتون اوه خدای من چه بلایی سر اسنیپ و پاتر اومده ؟؟ همه اینجارو ترک کنید و برید سر کلاستون
جمعیت بعضی با اکراه و بعضی سریع انجا را ترک کردند پرفسور دامبلدور به سراغ جیمز و پرفسور مک گونگال به سراغ پیتر و لوپین و سریوس و لی لی رفت پروفسور فیلت ویک هم اسنیپ رو به درمانگاه برد .
جیمز طوریش نشده بود فقط شوکه شده بود و با اصابت طلسم بیهوش شده بود ولی پروفسور دامبلدور او را به هوش اورده بود.
پرفسور دامبلدور از هر نفر 25 امتیاز کسر کرد و پرفسور مک گونگال هم انهارا تنبیه کرد ولی این اخرین بار انها نخواهد بود و اما پرفسور فیلت ویک به صورت پنهانی به خاطر عکس العمل های سریع و همه فن حریف بودن لی لی به او 20 امنیازجایزه داد
پایان

درود بر تو فرزندم.

خوب سوژه رو نوشتی و پیش بردی.
اما در مورد ظاهر، یک سری نکات باید رعایت کنی:
نقل قول:
پره های بینی پرفسور مک گونگال از شدت خشم میلرزید اون فریاد زد : اینجا چه خبره ؟! مدرسه رو گذاشتین رو سرتون اوه خدای من چه بلایی سر اسنیپ و پاتر اومده ؟؟ همه اینجارو ترک کنید و برید سر کلاستون
جمعیت بعضی با اکراه و بعضی سریع انجا را ترک کردند

اینجا برای مثال، باید به این شکل نوشته میشد:
پره های بینی پرفسور مک گونگال از شدت خشم میلرزید او فریاد زد :
- اینجا چه خبره ؟! مدرسه رو گذاشتین رو سرتون اوه خدای من چه بلایی سر اسنیپ و پاتر اومده ؟ همه اینجارو ترک کنید و برید سر کلاستون!

جمعیت بعضی با اکراه و بعضی سریع انجا را ترک کردند.

همونطور که میبینی، لحن توصیفت رو من کاملا کتابی کردم. و خودت هم باید مراقب باشی که لحن توصیفاتت یا کاملا محاوره باشه، یا کاملا کتابی. بین این دو حالت نباید باشه.
و بعد هم که دیالوگ تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، باید دوتا اینتر بزنی.

بهرحال... به نظرم با ورود به ایفای نقش و نقد شدن، مشکلاتت حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۹:۴۵:۴۸


WINDIGO.Jr
Just Power


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تصویر شماره 5:
یکی بود، یکی نبود، زیر اون آسمان آبی که ما همه هرشب از پنجره خونه هامون نگاهش میکنیم یه قطار بود، یه قطاری که با سال ها قدمتش هنوز هم رنگ تازه ای بر بدن داشت. اما اون یه قطار معمولی نبود قطاری بود که سال های سال بچه هایی رو با استعدادهای خاص از ایستگاه کینزکراس به مکانی اسرار آمیز به نام هاگوارتز میبرد.
سال جدید تحصیلی بود و قطار باز هم داشت به وظیفه خودش عمل می کرد. اون شب هوا بارانی بود و دانه های باران محکم به شیشه های قطار کوبیده میشد و دید را برای بینندگان تار میکرد. معمولا بیننده ای نبود زیرا که همه در کوپه هایشان مشغول صحبت با یکدیگر بودند. فقط یک نفر پیدا میشد که بخار روی پنجره را پاک میکرد و به منظره بیرون می نگریست.نام او گلارا بود.او تپه ها و دریا چه ها و جنگل ها را از نظر میگذراند و به هاگوارتز می اندیشید، به پدر و مادرش، به این که چطور زندگی آرام و معولی آنها با دیدن یک جادوگر که نامه هاگوارتز را برای او آورده بود به هم ریخت، به نگاه های پر از تعجب و شگفتی پدر هنگامی گه برای خرید به کوچه دیاگون رفته بودن و در آخر میتواند آنقدر شجاع و باهوش باشد که بتواند در هاگوارتز برای خود افتخار کسب کند؟
در همین فکرها بود که رسیدند، فوری از کوپه خارج شد و از پله ها پایین دوید و با مردی که برای او غول به نظر میرسید مواجه شد شای حتی مرد او را هم ندیده باشد! مرد فریاد میزد:
-سال اولی ها از این طرف.
زمانی که همه سال اولی ها جمع شدن به سوی قایق ها حرکت کردند، بر روی آب قایق های کوچکی بودند که چتر های زیبایی برفرازشان شناور بودند. همه سوار قایق ها شدند ؛هر قایقی دو دانش آموز را در خود جای میداد اما این برای مرد بزرگ و گلارا حساب نمیشد! آن مرد یک قایق را بطور کامل اشغال کرد در حالی که باز هم برایش کوچک بود و گلیسا هم در یک قایق که دو نفر دیگر در آن بودند نشست در حالی که اصلاً فضایی را اشغال نکرد. قایق ها آرام آرام روی آب جلو رفته و به هاگوارتز نزدیک و نزدیک تر میشدند، پرفسور مک گنگال در ورودی قلعه منتظر بچه ها بود، او به بچه ها گوشزد کرد که زمانی که وارد سرسرایی بزرگ میشوند با صف و به نظم وارد شوند و تا زمانی که او برگردد ساکت و آرام بمانند، ولی که بود که به حرف او گوش بدهد؟ با رفتن پرفسور همهمه ها سر گرفت بچه ها از خانوادشان، عجایب هاگوارتز، از هاگرید مردی که آنها را با قایق ها آورد و از خیلی چیزهای دیگر تعریف میکردند. کمی بعد پرفسور مک گنگال بازگشت و گفت:
-حالا همگی دنبال من بیایید.
آنها از در بزرگی رد شدند و وارد سرسرا شدند؛ گلارا با دیدن چهار میز که طول بسیار زیادی داشتند و دور تا دور آنها دانش آموز نشسته بود تعجب کرد، روی میز تعداد زیادی ظرف های خالی چیده بودند و گلارا داشت فکر میکرد که هزاران پیشخدمت باید بیایند تا بتوانند در آنها غذا بگذارند. یکبار بچه ها گفت:
-واااااای بچه‌ها اینجا رو نگاه کنید اینجا سقف نداره!
با این حرف همه از جمله گلارا سر هایشان را بالا گرفتند و با آسمانی که در آن کهکشان راه شیری دیده میشد نگاه کردند. یکی دیگر از بچه ها گفت:
-این فقط انعکاسی از ایمان شبه و اگرنه سقف دارد!
همان موقع پرفسور مک گنگال گفت:
-همینجا بایستید!
و خودش در جلوی میزی که معلم ها نشتسه بودند ایستاد و گفت:
-هر کدومتون که اسمشو خواندم بیاد و روی این صندلی بشینه و این کلاه رو روی سرش بزاره تا گروهش مشخص بشه.
گلارا تازه متوجه صندلی چوبی و کلاه قهوه ای رنگی که پرفسور مک گنگال در دست داشت شد او نمی‌دانست که چطور یک کلاه می‌توانست گروه بندی کند، ولی از گروه های هاگوارتز اطلاعاتی داشت. پرفسور نام اولین بچه را خواند و پسری از میان جمعیت خودش را بیرون کشید و روی صندلی نشست. زمانی که کلاه روی سر او گذاشته شد بلافاصله شروع به حرف زدن با پسر کرد و گلارا فهمید که چگونه یک کلاه می‌توانست گروه بندی کند! او حتی توانست چشم و دماغ کلاه را تشخیص دهد! کلاه فریاد زد:
-ریوینکلاو
و پرفسور اسم بعدی را صدا کرد؛ حدوداً یازده یا دوازده اسم را خوانده بودند که پرفسور گفت:
-گلارا رابرتو
او آرام از میان بچه ها گذر کرد و در معرض دید قرار گرفت اینقدر ریزه میزه بود که زمانی که او را دیدند همه طوری تعجب کردند که انگار یک تکشاخ را در میان سالن اجتماعات دیده اند!
اما خودش عین خیالش هم نبود. انگار نه انگار که نگاه های خیره ای وجود داشت و نه پچ پچ هایی و نه دهان های باز مانده، با خیال آسوده از پله ها بالا رفت و روی صندلی که در مرکز دید همگان به نمایش گذاشته شده بود نشست، حتی 25درصد حجم صندلی را هم اشغال نمی کرد.به این نگاه های پر از تعجب عادت کرده بود آن هم در دنیای ماگل ها! پروفسور مک گونگال زمانی میخواست که کلاه گروه بندی را روی سر او بگذارد خودش را بالاتر کشید ولی زمانی که کلاه تا نیمه های کمرش رسید و میان کلاه ناپدید شد صدای قهقهه کل دانش آموزان بلند شد; صدای کلاه باعث قطع شدن خنده هاشد:
-خوب یه استعداد خاص دیگه در هاگوارتز بزار ببینم تو رو کجا بزارم؟
او حتی یک کلمه هم نگفت! کمی از حرف زدن با یک کلاه خجالت می کشید و از طرفی انتخاب خاصی نداشت. کلاه گفت:
میخوای افتخار کسب کنید و نشون بدی که کوچک بودن دلیلی بر ضعیف بودن و بی دست و پا بودن ندارد، خوب میتوانم هر گروهی که بخواهم بذارمت نظری نداری؟
-نه!
-خوب پس نظر را درباره اسلایترین چیه؟
گلارا از جا پرید و گفت:
-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!
در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس......
و فریاد زد:
-گریفیندور!

درود بر تو فرزندم.

سوژه خوب بود.
ولی در مورد ظاهر، یکی دوتا نکته بهت میگم:
گلارا از جا پرید و گفت:
نقل قول:
-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!
در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس......

برای مثال، این قسمت رو باید به این شکل مینوشتی:
گلارا از جا پرید و گفت:
-نه خواهش میکنم هر جایی که باشه اسلایترین نه!

در خیالات او دانش آموزان گروه اسلایترین همه خون آشام هستند و به خاطر این که او خون آشام نیست همه خون او را می خورند!
کلاه گفت:
-خوب باشه اگه اسلایترین نه پس...

همونطور که میبینی، دیالوگ شخصیت، باید یک اینتر بخوره. توصیفات بعد از دیالوگ، دوتا اینتر میخورن و جدا میشن از دیالوگ.
نکته آخر هم اینکه آخرش سه تا نقطه بذاری کافیه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۹:۳۹:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷

ymir


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۲ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۸ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
صدای هق هقش در سراسر دستشویی پیچیده بود.میرتل کنجکاوانه به سمت صدا به راه می افته.
-اوه تو کی هستی؟چرا تنها گریه میکنی بیا دردامونو بهم بگیم با هم ناله کنیم.
و شروع کرد به ناله.پسر مقابلش عصبانی شد.
-گورتو گم کن!
-اه چه پسر بدی...هری پاتر از تو خیلی بهتر بود.
دراکو بیشتر از قبل عصبانی شد.
-انقدر اسم اونو نیااااااااار.
*ادا در میآورد*هری پاتر اینجور،هری پاتر پسری که زنده ماند ،هری پاتر کسی که فهمید اسمشو نبر اومده لعنت بهت هری پاتر
میرتل نزدیکش میشه.
-اوه پس بهش حسودی میکنی.
-اون چیزی نداره که من بهش حسودی کنم.
-اوه تو گفتیو منم باورد کردم.میدون چرا بهش حسودی میکنی چون همه ی دخترا عاشقشن.چندین بار تصمیم گرفتن از معجون عشق استفاده کنن...اما هیچ کس به تو علاقه ای نداره.تفلکی.
دوباره شروع کرد به ناله.
-گفتم من به اون حسودی نمیکنم.استوپرفای!
و از چو بدستی ش نوری قرمز رنگ بیرون زد.
-آقای مالفوی،میتونید علت جنگتون با وسایل توی دستشویی توضیح بدین؟
این صدای پروفسور اسنیپ بود که حالا کنارش وایستاده بود.با همون ردای مشکی همیشگیش.
-پر...پروفسور
دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.
-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.
اسنیپ به دست دراکو اشاره کرد که آستینش بالا رفته بود و نماد مرگخواریش معلوم بود.
-اممم...متاسفم
ترسی توی دل دراکو راه افتاد.اگه اون روح مزاحم اینو دیده باشه و شناخته باشدش چی؟
اهمیتی نداشت اون کارای مهم تری برای انجام داشت.
شاید تا اون موقع دیگه نیازی به پنهان کردن هویتش نباشه.تصویر کوچک شده

درود بر تو فرزندم.

اول از همه نکات ظاهری پست رو بگم بهت...
نقل قول:
-پر...پروفسور
دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.
-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.

این قسمت باید به این شکل نوشته میشد برای مثال:
-پر...پروفسور!

دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.

-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.

همونطور که میبینی، وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوایم توصیف کنیم، باید دوتا اینتر بزنیم.
و وقتی هم دیالوگی که میخوایم بنویسیم، متعلق به آخرین توصیفمون (در اینجا دراکو) نباشه، باید باز هم دوتا اینتر بزنیم. ولی اگر دیالوگ متعلق به شخصیت دراکو بود، یک اینتر کفایت میکرد.

و سوژه ای که نوشتی... جای کار بیشتری داشت. فضا سازی بیشتر همچنین... روی شخصیتا و دیالوگ ها هم بیشتر میشد کار کرد.
به امید اینکه پست بعدی ای که بنویسی، بهتر باشه...

فعلا تایید نشد!



ویرایش شده توسط ymir در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۴:۳۱:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۹:۳۶:۵۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۷

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۳
شب از نیمه گذشته بود، پروفسور اسنیپ با ردای بلندی که مثل همیشه مشکی بود از پله ها پایین میرفت و انعکاس صدای قدم هایش، در کل راه پله ی سوت و کور ، می پیچید. خود را به کتابخانه رساند و از کنار قفسه های طویل و بلندی که تا سقف کتابخانه می رسید، و پر بود از کتاب های قطور و نازک، گذشت. در انتها به بخش ممنوعه رسید و دوان دوان خود را به در سمت راستی رساند. کلاس خالی و از کار افتاده ای که هیچ وقت در این بخش، خود نمایی نمیکرد.
همه جا تاریک و تار بود، اما نور مهتابی که از شکاف روی دیوار به داخل می تابید، اطراف آینه را روشن میکرد. همین برایش کافی بود.
برای دیدن تصویر درون آیینه بی تاب بود و با قدم های تند و بلند خود را به آن رساند. او متوجه فردی که در گوشه ای از کلاس نشسته بود و اورا نگاه میکرد، نشد.
به آیینه رسید. تصویرش در کنار آیینه، هر لحظه واضح و واضح تر شد. و او لی لی را دید که به او لبخند میزند‌‌... لی لی، چشمان سبز رنگش را بست و سرش را به شانه ی سوروس، تکیه داد. دست سردی را احساس کرد که دستش را گرفته است و این، وجودش را از آرامش رنگ آمیزی میکند. این رنگ آمیزی چنان پر رنگ هست که لبخندی را نیز بر لبانش نقاشی میکند.
وقتی لی لی چشمانش را باز میکند، لبخند سوروس کم رنگ میشود. دستانش مشت میشود و غبغبش از عصبانیت میلرزد، چرا که چشمان معشوقش، اورا به یاد هری میندازد و این، برایش خوشایند نیست.
زیر لب زمزمه میکند: اون درست مثل پدرشه، همون قدر قانون شکن و همون قدر بی قید و بند. هرشب، مثل پدرش، با اون شنل مسخره، تو سالنا پرسه میزنه، اما چشماش... منو یاد تو میندازه... ولی سعی میکنم که به همین خاطر، از مجازاتش غافل نشم. میدونم که دلت نمیخواد مثل پدرش بار بیاد...

با خود می اندیشید که اگر جیمز لی لی را از او نمی دزدید، او اکنون اینجا بود، نفس میکشید و هر روز وجودش را پر از شادی و نشاط و آرامش میکرد. قطرا اشکی کنار گونه اش میچکد و نور مهتاب، آن را الماس گون میسازد.
با شنیدن صدایی، به پشتش برگشت:
- من تا حالا، نه خندتو دیده بودم نه گریتو، امروز، در این ساعت، هر دوشو دیدم.

دامیلدور را دید که از گوشه ای از کلاس، با قدم هایی آرام و بی جان، سمت او میآید. او ادامه میدهد: یادت باشه، همیشه اتفاقی نمیفته که ما میخوایم، خیلی ها بعد مرگشون، دل شکسته شدن، ولی اونا کار بزرگی انجام دادن، سوروس...

سوروس دو باره به آیینه خیره شد، گویی یک لحظه نیز نمیخواست از آن چشم بردارد.
- سوروس، ازت میخوام از اون آیینه فاصله بگیری.

آرام نزدیکش شد، بازویش را گرفت و اورا از آیینه دور کرد. سوروس تقلایی نکرد. چشم از لی لی برداشت و فاصله گرفت. شب بعدی، دوباره خود را به کلاس خالی رساند. کلاس کاملا خالی بود. جای آیینه ی نفاق انگیز به گونه ای خالی بود که انگار، هرگز آنجا نبود. خبری از نور مهتاب و شکاف روی دیوار، نبود...

درود فرزندم.

همه چیز خیلی خوب بود. توصیفاتت کاملا کافی بودن و خیلیم خوب نوشته شده بودن. جوری که من میتونستم خودمو توی فضای داستان قرار بدم.
روند سوژه هم خوب بود و آروم آروم و پله به پله همه چیز پیش رفت.

دیالوگ ها هم سرگرم کننده و مناسب بودن.

از اعضای قدیمی نیستی؟ اگه هستی به من یا مدیران اطلاع بده که بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۲۲:۰۴:۰۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی- من شکست‌خورده نیستم، پاتر یه آشغاله که گولش زده
پیام زده شده در: ۱:۳۱ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷

ziechti


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر سه

نه معلومه که این اسمش حسودی نیست. خب کنار همدیگه خوشحالن، همدیگه رو دوست دارن. من چی میگم این وسطه؟ همین که کنار پاتر خوشحاله منو خوشحال میکنه. چی دارم میگم؟ معلومه که خوشحالم نمیکنه.
نه با این حرفا این بغض از جاش تکون نمیخوره. خودمو که نمیتونم گول بزنم. دوستش دارم. آخه این چشای سبزِ جادویی چطور میتونن اون پسره پاترو جذاب ببینن. اون که...
ولی آخه چرا؟ چرا از من خوشش نمیاد؟ چرا اون پسرۀ از خودراضیِ خودمرکزجهان‌بینو به من ترجیح میده؟ من چمه؟ این که با سه تا خنگ از خود راضیِ دنبال جلب توجه و قلدر نمی‌چرخم چیش بده؟ اصن لیلی چطور میتونه از یه همچین جونور کثیف و پستی خوشش بیاد. لعنتی فک کرده نمیشه فهمید چقد سطحی و بی‌ارزش و احمقه.

"دستشو نگیر.
لیلی، لیلی، لطفاً"

اه حتا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که احساساتمو جلوی یه آینه داد نزنم. شعت.
اون بهرحال انتخاب خودشو کرده. دیگه نمیخوام این تصویرو ببینم آینۀ لعنتی. چی از جونم میخوای؟ اون همه تحقیر و توهینای این پسره پاتر و دوستای احمق‌تر از خودش بس نیست؟ تو هم میخوای تحقیرم کنی؟ برو به جهنم.


درود بر تو فرزندم.

بدک نبود، ولی میتونست جای خیلی بیشتری برای توصیف داشته باشه. فضا سازیای بیشتری میتونستی انجام بدی، توصیفات بیشتری بنویسی و کاری کنی خواننده تو عمق اون صحنه فرو بره.
به نظرم پست بعدی که بنویسی، میتونی این کار رو خیلی بهتر انجام بدی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۰ ۱۲:۴۰:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷

fatemeh_kh


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تاریکی همه جا را در بر گرفته است، تنها چیزی که دیده میشود نوری ست که از چوبدستی ای در دستان لاغر یک نفر از انتهای راهرو می آید .
فردی در حال قدم زنی ست؛ فردی که موهای روغن زده ای دارد و چهره ی پریشانش از آشوب درونش خبر میدهد.
صدایی میپیچد...
-سوروس! اینجایی؟ داشتم دنبالت میگشتم...
این صدای کسی نبود، بجز دامبلدورمدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز.
-بیا اینجا؛ کارت داشتم، راجب همون چیزی که میدونی ... اینجا نمیشه صحبت کرد ممکنه کسی تو راهرو باشه، آها اونجا یه اتاقه...
و با دست دری را نشان میدهد و در را باز میکند و از بالای عینکش به اسنیپ نگاه میکند.
- بیا دیگه وقت نداریم...
اسنیپ ردایش را در دست میگیردو ردا پیچ و تابی میخورد، در همین حال وارد اتاق میشود.
-باشه، اومدم اومدم حالا راجب چی میخوای صحبت کنی؟
اسنیپ فضای اتاق را به دقت نگاه میکند؛ انگار یک کلاس است ولی خبری از صندلی ای که نشان از کلاس بودن اتاق دهد نبود، فقط تخته سیاهی در دیوار بود که در نگاه اول بعنوان یک کلاس، به چشم می آمد و چیز بزرگی وسط اتاق قرار داشت؛ که روی آن پرده ای کهنه و طوسی رنگی بود. صدای دامبلدور او را از بررسی اتاق بازداشت و شروع به قدم زدن کرد.
-میخواستم راجب سنگ قدرت ازت کمک بخوام، خبرهایی رسیده که عده ای قصد بدست آوردن اون سنگ رو دارند. سنگو هاگرید وقتیکه با هری پاتر به گرینگاتز رفته بود با خودش به هاگوارتز آورده.
-حالا کجا میخوای نگهش داری چه کمکی از دستم برمیاد؟
او که دور آن پرده قدم میزد باعث شد که پرده کمی به کنار رود؛ شبیه آینه بزرگی بود با کنجکاوی بقیه پرده را نیز کنار زد و ناگهان مبهوت آینه شد ...
فردی در آن سوی آینه به او زل زده بود و میخندید، دو چشم نافذ و سبزش او را یاد کسی می انداخت فرد درون آینه کسی نبود جز؛ لیلی اونز.
تمام خاطراتش با لیلی همچون فیلمی از جلوی چهره اش رد میشد و از ذهن او میگذشت...
هنگامی که کلاه گروه بندی لیلی را به گریفندور فرستاد و او با نگاه غمگینش اورا دنبال کرد که کنار جیمز پاتر مینشیند.
وقتیکه کتابهای لیلی به زمین افتاده بود و سوروس جوان در جمع کردن کتابهایش به او کمک کرد و تابستانهایی که باهم میگذراندند. او حتی طعنه های خواهر لیلی، پتونیا، را نیز به یاد داشت.
لیلی سرش را روی شانه سوروس گذاشت و اسنیپ چیزی به روی شانه خود حس کرد؛ نگاهش را برگرداند، دست دامبلدور شانه اسنیپ رو میفشرد.
_فهمیدی چی گفتم؟
اسنیپ که یک لحظه وجودش سرشار از شادی شده بود به خود آمد و دوباره پوزخند همیشگی اش بر لبانش جا خوش کرد. با اینکه متوجه حرف های دامبلدور نشده بود سر خود را به نشانه مثبت تکان داد.
دامبلدور متوجه تغییر حالت چهره اش شد.
-جالبه! آینه نفاق انگیز حتی تورم به خودش جذب کرده!
اسنیپ با چشمان بی روحش به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
-من دیگه باید برم آلبوس، باید چند تا چیز از دفترم بردارم بعدا راجب سنگ قدرت حرف میزنیم.
-باشه سوروس، سر میز شام میبینمت.
اسنیپ از اتاق خارج شد در ذهنش فقط یک تصویر بود، تصویر لیلی...
آرام به سمت دخمه اش پیش میرفت آیا همش رویا بود؟ یه رویای شیرین؟ ارزش دوباره دیدنو داشت؟ اما قلبش به درد اومده بود.
خوشی هیچگاه سراغ او نمی آمد حتی وقتی بچه بود هم روزگار خوشی نداشت. در دخمه را باز کرد سر خود را تکان داد و وارد دخمه شد. در را پشت سرش بست و اجازه داد پاهای سستش به در تکیه کنند.
تصویر شماره سه کاگاه داستان نویسی

درود بر تو فرزندم.

خوب نوشتی... فقط یک سری نکات ظاهری رو بگم بهت من.
نقل قول:
دامبلدور متوجه تغییر حالت چهره اش شد.
-جالبه! آینه نفاق انگیز حتی تورم به خودش جذب کرده!
اسنیپ با چشمان بی روحش به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
-من دیگه باید برم آلبوس، باید چند تا چیز از دفترم بردارم بعدا راجب سنگ قدرت حرف میزنیم.
-باشه سوروس، سر میز شام میبینمت.
اسنیپ از اتاق خارج شد در ذهنش فقط یک تصویر بود، تصویر لیلی...

این قسمت برای مثال باید به این شکل نوشته میشد:

دامبلدور متوجه تغییر حالت چهره اش شد.
-جالبه! آینه نفاق انگیز حتی تورم به خودش جذب کرده!

اسنیپ با چشمان بی روحش به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
-من دیگه باید برم آلبوس، باید چند تا چیز از دفترم بردارم بعدا راجب سنگ قدرت حرف میزنیم.
-باشه سوروس، سر میز شام میبینمت.

اسنیپ از اتاق خارج شد در ذهنش فقط یک تصویر بود، تصویر لیلی...


به عبارت دیگه، وقتی دیالوگ هات تموم میشن و میخوای توصیف بنویسی، دوتا اینتر میزنی.
همینا دیگه...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۷ ۲۲:۴۵:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.