هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
تصویر کوچک شده


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲:۴۸ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
آرتور در بیمارستان رو باز کرد و به سمت اتاقی که مالی درش بستری بود رفت. در رو باز کرد و نگاهی به مالی انداخت که تو خواب ناز به سر می برد. در رو بست و خیلی غمگین به سمت در بیمارستان رفت. خروجید و باز هم دامبلدور رو دید. دامبلدور دهان باز نمود تا سخن براند اما آرتور که میدونست دامبلدور اگر براند ز طویل بودن این سخن تو باقالیا چپ خواهد کرد، دو تا پا داشت، دو پای دیگه هم قرض گرفت و به سمت قبرستون فرار کرد. نگاهی به قبرستون انداخت. انواع و اقسام ارواح اونجا پرسه میزدن و انگار جشن گرفته بودن. بزن و برقصی بود بیصاحاب. با حسرت به ارواح نگاه می کرد و به یاد خوشی های خودش و خونواده در حال انقراضش افتاد. تو همین فازای دِپ و غم و اندوه بود که یه دفعه زرت! فکری به ذهنش رسید. با خودش گفت که اندر احوالات عجب آدم شوت پشمکی هستم که با وجود این همه روح و داشتن نیاز به یک روح برای پیوند روح به روح مالی زودتر به این فکر نرسیدم. کمی فکر کرد و به سمت جمعیت ارواح رفت:
-آم نلیکم ملت ارواح! مهمون نمیخواین.

جمعیت روح برگشتن و به آرتور نگاه کردن:
-چه میخواهی ای مردک مزاحم سرخ موی؟ رو تا ما به جشن و پای کوبیمان برسیم.
-آری! تو همچون مگسی بیصاحاب مزاحمی. برو تا نزدم شتکت کنم.

آرتور صداشو صاف کرد و گفت:
-عزیزان من. ای ارواح. الهی قربون سیستم نامرئییتون بشم. کمکم کنید. نیازمندم. به کمک یک روح آروم و مهربون و شجاع و چه بهتر اگه خانم باشه نیاز دارم تا همسرم رو نجات بدم. کسی هست که به من کمک کنه؟

ملت ارواح چه از نوع پاک و مهربون و چه ازنوع خبیث و بیصاحاب به حالت پوکر متغیر شدن و به آرتور زل زدن. مدتی گذشت و جشن و شادی ارواح به سکوت مرگبار تبدیل شد و آرتور هم مثل گربه شرک با چشمانی گرد و معصوم به اونها زل زده بود. پیر روحی از بین جمعیت ارواح بیرون جست و گفت:
-شرطی دارد ای مردک علیل ذلیل!
-چه شرطی؟
-باید قبول کنی که بعد از مرگ روح تو متعلق به ما خواهد بود. در غیر این صورت انگشت شست هم بهت نخواهیم داد.
-روحم؟! روح من به چه درد شماها میخوره؟
-اونش دیگه به تو مربوط نیست. قبول میکنی یه روح خوش دست بدم ببری برا خانمت. قبول نمیکنی هم برو گمشو بذار به جشنمون برسیم.

آرتور شونه ای بالا انداخت و قبول کرد. بعد از مدتی با یه مادمازل روح به سمت بیمارستان روانه شد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آرتور به زمین خیره شده بود و به آرومی قدم میزد. کوییدیچ بازی کردن با سنگ های روی زمین تنها کاری بود که میتونست انجام بده. تمام افکارش پر تصویر ورژن ولدمورتی مالی بود.

-آرتور ؟

سرش رو بالا میاره تا ببینه کی صداش کرده ولی کسی رو نمیبینه. چشماش رو ریز میکنه، درشت میکنه، متوسط میکنه ولی بازم کسی رو نه در دور دست ها میبینه نه در نزدیکی. به نظرش میرسه که کم کم داره دیوونه میشه و شاید اونم بخشی از روح ولدمورت رو نیاز داشته باشه. همین فکر باعث میشه تصویر اتاق خواب ولدمورت با ولدمورت تو ذهنش پدید بیاد.

-آرتور؟
-کی اونجاست؟

نه صدایی اومد نه تصویری. شاید آرتور نابینا شده بود و نمیتونست ببینه. فکر اینکه بخشی از ولدمورت بچه هاش رو بزرگ کنه دیوونش میکرد. با عصبانیت فریاد زد:
-چرا خودت رو نشون نمیدی مسخره ؟

دامبلدور به آرومی به زمین نزدیک میشه و وقتی پاهاش زمین رو لمس میکنن جاروی کوییدیچ رو تو دستاش میگیره.
-پسرم، به ذهنت نرسید بالاتو نگاه کنی ؟

آرتور متعجب به دامبلدور خیره شده بود. جادوگر به این قدرتمندی چرا از جارو برای رفت و آمد استفاده میکنه در حالی که میتونه به راحتی آپارات کنه؟ اما دامبلدور زودتر از اینکه آرتور بتونه به نتیجه ای برسه ، ریشه افکارش رو پاره کرد.
-آرتور اینجا چیکار میکنی؟ مگه ماموریت بهت نداده بودم بری دفترچه خاطرات محفل؟
-اونو انجام دادم پروف. ولی اتفاق بدی افتاده واسم ... واسمون ... واسه کل خانواده ویزلی. مالی دیگه نمیتونه یه ویزلی جدید به این دنیا بیاره. از جرج و فرد و رون و جینی خسته شدم، منتظر یه ویزلی جدیییید بودم.
-ببین پسرم ...

از اولین کلمه دامبلدور مشخص بود که میخواد سخنرانی طولانی رو شروع کنه. آرتور که وقت حرفهای معنوی دامبلدور رو نداشت، سریعا برگشت و به طرف بیمارستان حرکت کرد. الان وقت داستان های دامبلدور نبود و باید زن و بچه هاش رو حمایت میکرد.




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین

- اینکه یه تیکه روحِ سالم به ایشون پیوند بزنین.

لحظاتی چند همه عینهو هیپوگریف به قیافه ی دکتر و به در و دیوار و به سقف و هر دم و دستگاهی که اون نزدیکی بود خیره شده بودن. خب بندگان مرلین نمی فهمیدن یه تیکه روح سالم رو به ایشون پیوند بزنن ینی چی؟ اصن از کجا؟ چطوری؟

یکی از n هزار ویزلی حاضر در صحنه که سی پی یوش رو ارتقا داده بودن زودتر نسبت به قضیه درک پیدا کرد:

- یه تیکه روح؟ ینی یه چیزی مثل هورکراکس ولدک رو به مامان مالی پیوند بزنیم؟!
- روح ولدک؟
- هورکراکس؟
- پیوند؟
-بام؟

رون که به سوراخ دماغ چپ شفادهنده خیره شده بود یاد اثراتی افتاد که روح ولدمورت روی خودش می گذاشت و...

اندر تفکرات رون

مالی ویزلی با لگد در پناهگاه رو از جاش در میاره و با ساطوری که توی دستشه به سمت آقای ویزلی حمله ور میشه:

- من همه چیزو میدونم آرتور.. تو عاشق خانوم فیگی.. خیلی وقته که دوسش داری.. اصلا تو از اولش هم هیچ علاقه ای به من نداشتی به خاطر اصرار ننه ت منو گرفتی.. ولی من می خوام همین جا همه چیزو تموم کنم ..

ساطور رو می بره بالای سرش و نعره زنان می پره رو سر آقای ویزلی، هرچقدرم که جادوگر بیچاره عر می زنه و التماس و خواهش و تمنا از خودش می ریزه بیرون هیچ اثری نداره و در عوض دل و روده و اعمی و احشاست که به در و دیوار می پاچه و قهقهه ی شیطانی مالی ویزلی..

- اینو یادم رفت بگم.. به خاطر قابلیت فوق العاده م تو زاییدن هم بود.. لعنتی کچل!

رون نگاهش رو به سوراخ دماغ راست شفادهنده میندازه و بعد تشنج می کنه و همونجا از هوش میره!

دوربین روی قربانی بعدی که هری بود زوم می کنه . هری یه کمی زخمشو می ماله، یه کمی سرشو می ماله.. یه کمی تهشو می ماله و به فکر فرو میره:

اندر تفکرات هری

خانوم ویزلی با لگد در پناهگاه رو از جاش در میاره و با ساطوری که توی دستشه به سمت هری حمله ور می شه:

- پاتر.. همین الان بهم میگی که سنگ جادو رو کجات مخفی کردی.. تو پسره ی لاابالی به دردنخور نوکر دامبلدور..

هری هم التماس می کنه که به پیر به پیغمبر به ارواح خاک ننه بابام سنگ جادو رو تو همون کتاب یک زدن دهنشو صاف کردن دیگه سنگ جادویی وجود نداره ولی مالی ویزلی ساطور رو می بره بالا و با یک نعره ی رستم طور وسط سر هری فرود میاره.. ساطور تو جمجمه هری گیر می کنه و ...

هری دیگه نه فرصت می کنه جای جدیدی رو بماله و نه فرصت می کنه تشنج کنه.. همونجا در کسری از ثانیه پس میوفته و از حال می ره!

در نهایت نوبت به آرتور ویزلی می رسه که چون آدم سر به زیریه به خشتک شفادهنده زل زده و از همون جا به فکر فرو میره:

اندر تفکرات آقای ویزلی

آرتور ویزلی روی تخت خواب خوابیده و جهت حفظ شئونات آسلامی ملافه ی سفیدی رو خودش کشیده و یه قدری بازو و پاچه ی عریان ازش معلومه جهت اینکه مخاطبین بفهمن داستان از چه قراره!

مالی درو باز می کنه و چادر به سر وارد میشه.
- اوه مالی عزیزم.. بیا اینجا.. وقتشه که از ویزلی 5461252 رو نمایی کنیم!

مالی به سمت تخت می چرخه و چادر از چهره برمی داره، کله ی کچلی که چندتا تار پشم قرمزش روش هست و چشای قرمز و دماغی که دیگه وجود نداره و لبهایی که رژ سبز بهشون مالیده و پوست سفید و سرد و دیگه از بقیه آپشن های مالی مورت براتون نگم!!

آرتور ویزلی همونقدر که دیده براش کافیه که در این عالم خیال از حال بره و در اون عالم جیغ زنان از بیمارستان پا به فرار بذاره!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


- مالی؟ کجایی مالی؟ مــالــی؟

آرتور نگاهی به اطرافش انداخت. از صبح تا الآن هیچ خبری از همسرش نبود.
وارد آشپزخونه شد و دَرِ "تولیدگاهِ موقرمزها" رو باز کرد.
- اِ.

عینکش رو از جیبش در آورد و به چشم زد.
- نه... غیر ممکنه!

تولیدگاهِ موقرمزها برخلاف همیشه خالی بود. این یه اتفاق نادر، عجیب و البته، نگران‌کننده بود!
- مالی؟ کوشی؟ چرا تولیدگاه‌مون خالیه؟ چرا هیچ موقرمزی توش نیس؟ ما که دیشب کلّی به همدیگه عشق ورزیدیم!

جوابی نشنید. ظاهراً باید جای دیگه‌ای به دنبال مالی می‌گشت.
آه عمیقی کشید و چرخید...
- اِ مالی! اونجا چیکار می‌کنی؟!

آرتور وحشت‌زده دوید و همسرش رو از درون اجاق گاز بیرون کشید.
- مالی! مالی! معلومه اینجا چیکار می‌کنی؟ قیافه‌ت چرا این‌شکلیه؟ چه اتفاقی افتاده مالی؟ چی شده؟ حرف بزن!
- آر... آرتور...
- جونِ آرتور؟
- ما... ما دیگه... دیگه نمی‌تونیم... بچه‌دار بشیم.
- اِ؟ میگم چرا تولیدگاه خالیه... ... هن؟ ... وایسا ببینم. ینی چی؟ منظورت چیه که دیگه نمی‌تونیم بچه‌دار شیم؟!
- نمی‌دونم آرتور... فقط اینو می‌دونم که... دیگه نمی‌تونم.
-

***


- دیگه تموم شدیــــم!
- دیگه ویزلی جدیدی متولد نمیشــــه!
- نسل‌مون منقرض شــــد!
- مامان مالی خراب شــــد!
- عـــــــــــــــــــــــــــــــــر!

در همین لحظه، دکتر از اتاقش بیرون اومد. آرتور پاش رو تا کشکک زانو توی حلقِ جیغ‌جیغوترین ویزلی فرو کرد و بعد از ساکت شدنش، به استقبال دکتر رفت.
- چی شد دکتر؟ خوش‌خبر باشین!
- متأسفانه ایشون دچار ضربه‌ی روحی سنگینی شدن و دیگه قادر به تولید مثل نیستن.

آرتور نفس‌نفس‌زنان قلبش رو گرفت و به دیوار چسبید.
یعنی کارخونه‌ی ویزلی‌سازیِ آرتور و مالی ورشکست شده بود؟ یعنی حماسه‌ی ویزلی‌ها به پایان رسیده بود؟
این ضربه‌ی روحی دیگه از کجا پیداش شده و یقه‌ی مالی رو گرفته بود؟ چه ضربه‌ی روحی‌ای؟ چه کشکی؟!
ناگهان قلب آرتور تیر کشید! حق با دکتر بود! شاید دلیل شوکه شدنِ مالی، به چند روز پیش مربوط میشد. روزی که آرتور جهت بهبود اوضاعِ مالیِ محفل، بدون اجازه‌ی مالی، نود درصدِ بچه‌هاش رو فروخته بود!
امّا دلیلش مهم نبود.
مهم این بود که همه‌چی تموم شده بود...

- البته هنوز یه راه مونده.

گریه و زاری بچه‌ویزلی‌ها متوقف شد و آرتور با ناباوری به دکتر زل زد.

- اینکه یه تیکه روحِ سالم به ایشون پیوند بزنین.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پایان سوژه :

دامبلمورت قدم میزد و از هوای خنک شب لذت میبرد. بحران شخصیتی که براش به وجود اومده بود رو به نسیمی که به صورتش میخورد سپرد و برای لحظاتی نگرانی هاش رو فراموش کرد. محفلی ها و مرگخوارها بالاخره کنار هم جمع شده بودن، برای مهمونی بزرگ آماده میشدن و با هم همکاری میکردن. شاید به وجود اومدن دامبلمورت کمک بزرگی به جامعه کرده باشه ولی چرا خودش چنین حسی نداشت ؟
نسیم هم بهش خیانت کرد، یه مدت اومد و وقتی دامبلمورت بهش عادت کرده بود از بین رفت و سکوت رو جاش باقی گذاشت. سکوت هم فقط لحظاتی تونست تحملش کنه و سریعا از بین رفت.

بووووومب

دامبلمورت نمیتونست دیگه از رو زمین بلند شه. نسیم دوباره برگشت و صورتش رو نوازش کرد. آخر مسیر نزدیک تر از همیشه به نظر میرسید.


فلش بک :

-هکتور ؟
-جووون؟
-مطمئنی که این معجون امنه ؟ قرمز شده و مدام می لرزه. بیشتر شبیه بمب به نظر میرسه تا چیز دیگه ای.
-نه نگرانش نباش.

هکتور این رو گفت و دست گویل رو گرفت تا از اتاق خارج شن و لباس هاشون رو عوض کنن. مهمونی در راه بود و معجونی که باید به محفلی ها میدادن.
چند ثانیه بیشتر از خروج گویل و هکتور نگذشته بود که معجون به همراه اتاق و بقیه وسایل توش منفجر شدن. گویل و هکتور آسیب فیزیکی ندیدن ولی صورتشون مثل تام ( تام و جری) سیاه شده بود. گویل نگاه عصبانی به هکتور کرد ولی با شنیدن صدای آه و ناله یه نفر، نگاهش رو سریع از رو هکتور برداشت و به جنازه یک عدد دامبلمورت خیره شد.
دوتایی هیجان زده به طرف مهمونی حرکت کردن. محفلی ها و مرگخوارها رو دیدن که خیلی شیک و مجلسی دور میز نشسته بودن و با صمیمیت با هم پیتزا و چیکن وینگز میخورن. هکتور از هیجان اینقد می لرزید نمیتونست حرفی بزنه، پس گویل رو جلو انداخت.

-دامبلمورت کشته شد ... نمیدونیم چجوری ... نمیدونیم کی کشتش ... هیچ چیز مشخص نیست.

همین خبر کافی بود که مرگخوار و محفلی ها کت و شلوارشون رو پاره کنن ، پیتزا ها رو دور بریزن و دعوای صد سالشون رو از سر بگیرن.

صلح این دو گروه به پایان رسیده بود و هکتور از این خوشحال تر نمیتونست باشه ...

پایان







پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
البته يك شخصي اعلام وجود مي كرد كه در هيچ يك از دو دسته نبود. اين غيبتش رابطه ي مستقيمي با خرابكاري هاي قبلي اش داشت. در واقع هر دو گروه نگران بودند كه در بين كمكش، معجوني را جايي بريزد.
خب دقيقا همين قصد را هم داشت!

- نههههه!

گويل خودش را زير يكي از قفسه ها پرت كرد. بعد كف آزمايشگاه خوابيد. به ثانيه نكشيده به سمت ديگري قل خورد. صد و هشتاد كامل باز كرد. دست هايش را به اندازه ي عرض شانه، حالا كمي بيشتر گشود.
همه ي اين كارها، براي محافظت از معجون هاي هكتور بودند كه با ويبره هايش، مانند باران در اتاق مي باريدند.

- آخيش! به خير گذشت. همه شون سالمن.
- چرررريس.
- نــــه!

هكتور اما نه به گويل و تغيير حالت گريه هايش توجه نشان مي داد و نه به آن شيشه ي شكسته ي وسط زمين. 
همچنان ويبره مي زد.
- معجون بترسون بدم؟ تظميني! همه ي محفليا بلافاصله فرار مي كنن... معجون فرار بده هم دارم! بدم؟

گويل مشتاقانه سر تكان داد. چه گويل مي خواست و نمي خواست؛ چه مرگخوارها ارزش معجون هايش را مي دانست و چه نمي دانستند، هكتور كار خودش را مي كرد.
با ويبره ي شديد تري كه دو شيشه ي ديگر را هم شكاند و دوباره اشك گويل را روان كرد، به سمت پاتيلش رفت.

معجوني مي پخت با كلي پياز درونش!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳۰ ۲۱:۴۵:۴۸



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور به سرش ضربه ای وارد شده و هویت خودش رو از دست داده. چون ولدمورت هم دیگه تو خونه ریدل رهبری نمیکنه، موجودی به نام دامبلمورت به وجود اومده که هم خصوصیات دامبلدور رو داره هم ولدمورت.
مرگخوارا و محفلی ها به خاطر اینکه رهبراشون یه نفر شده مجبور شدن تو خونه ریدل با هم زندگی کنن و همین باعث کلی درگیری و دعوا شده. مینروا پیشنهاد میکنه که یه مهمونی بزرگ بین مرگخوارا و محفلی ها برگذار بشه تا همه با هم آشنا و به مرور زمان دوست شن.

---
در حالی که ساحره های مرگخوار و محفلی مشغول انتخاب ردای مناسب برای مهمونی بزرگ بودن، چندین جادوگر که معمولا اولین چیزی که تو کشوی اتاقشون پیدا میشد رو میپوشیدن و به مهمونی ها میرفتن ، دور هم جمع شده و به بحث فلسفی شکنجه ماگل ها برای تفریح مشغول بودن. رودولف صداش رو بلند کرد تا بقیه ساکت شن.
-به نظر من اگر ماگل خانوم باشه ، شکنجه درست نیست.

آرسینوس که چند دقیقه پیش توسط پروتی و جینی تحقیر شده و به شدت از تمام ساحره ها ناراحت بود ، از این پیشنهاد رودولف خوشش نیومد و گفت.
-به نظر من اتفاقا ماگل خانوم ها رو بیشتر از ماگل آقایون باید شکنجه کرد.

رودولف و آرسینوس به سمت کالین برگشتن که به سرعت داشت از همه چیز عکس میگرفت. مورچه ای که روی زمین میرفت ، تنه درخت، چوب جادوی شکسته شده رون ویزلی، شلوار هری پاتر و تا داشت دوربینش رو به سمت اتاق ساحره ها میگرفت ، آرسینوس دوربین رو از دستش کشید و روی زمین پرتاب کرد و چندین لگد به دوربین زد تا غیر قابل تعمیر بشه. وقتی سرش رو بالا آورد کالین رو دید که دوربین جدیدی دستش بود و این بار با سرعت بیشتری عکس میگرفت.
آرسینوس و رودولف که متوجه نشدن دوربین دوم رو کجا قایم کرده بود و کمی میترسیدن که بفهمن ، ناامیدانه به جیسون خیره شدن و منتظر نظر اون شدن.
-من تازه از سفر برگشتم.

جدا از این ساحره و جادوگرهایی که درگیر مشکلات خودشون بودن ، عده ای از اونها در اوج فداکاری پیش مک گوناگل رفته تا برای برگذاری مهمونی بزرگ کمک کنن. بعضی ها هم تمام تلاششون رو میکردن که این مهمونی هیچوقت برگذار نشه. سوال اینجا بود که در نهایت کدوم گروه موفق میشدن؟





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آملیا!
- نه!

با کمال تعجب، دورا و جسیکا را دید که از جلو می آمدند. جسیکا که موردی نبود اما... دورا؟! آنها که هنوز مرگخوار نبودند؛ اما امان از روزی که رقیب شما، ذهن خوان باشد!
- اینو که دامبلدمورت نمیدونه!
- کی اصلا بهت گفت لرد نیست و پروف دامبلدمورت شده؟ پروف!
- برو از ستاره هات بپرس ...

و جسیکا در تمام مدت، سرش را در گوشی مشنگی اش فرو برده بود؛ اتفاق بسیار مهمی که در همان لحظه افتاد، باعث شد تا اجازه ندهد دورا و آملیا، به گفت و گویی که آخرش به دعوا ختم میشد را ادامه دهند:
- ببین کی عکسمو لایک کرده؟!

دورا با عصبانیت رو به جسیکا کرد که در این لحظه سر از پا نمیشناخت. دلش هم نمی آمد در ذوق کسی بزند که برای دراوردن حرص آملیا با او میگشت؛ پس با لبخندی زوری گفت:
- کی لایکت کرده؟
- بانو نجینی!
-

در فاصله ای که دورا میخواست به جسیکا حالی کند که در ایفای نقش نجینی نداریم، آملیا با سرعت به اتاقش که حالا همان اتاق لیسا بود، رفت و در کمد را باز کرد. با خوشحالی به ستاره ها گفت:
- خوب، چی بپوشم؟ ردای آبی تیره با نقش ستاره؟ یا ردای سیاه سیاره ای؟ یا...

و در همین لحظه...

به دلیل سرّی بودن، قابل نگارش نمیباشد. لطفا فضولی نفرمایید!

و از آن طرف، عده ای دیگر...



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
بعد از تصویب برگزاری مهمونی مرگخوار ها و محفلی ها گروه گروه از اتاق خارج میشدند. کتی در حالی که هر سه قدم یکبار کفش لیسا رو لگد میکرد گفت:
_میگم لیسا تو این مهمونی پیداشون میکنیم؛ مگه نه؟
_کفشمو خراب کردی برو اونور.
_خب ببین الان قهردونات نیست نمیتونی قهر کنی! تو مهمونی پیدا میشه نه؟منم نقطمو پیدا میکنم.چرا انقدر کفشات جلوی پای منه؟
_کتی بل از جلوی کفشای من برو اونور.
_کفاشتو از جلو راه بردار .

در همین حین که کتی و لیسا درگیر بودن جینی و پروتی از کنارشون رد شدن.
_جینی.
_هوم؟
_چیزه، میگما تو لباس داری؟
_اوهوم.
_ولی من ندارم.
_چییییییییییییییییییییییییییی؟تو همین الان ده دست لباس نو داری که حتی یه بارم نپوشیدیشون.
_نه خب اونا واسه این مهمونی مناسب نیست؛ تازه جینی موهامم نمیدونم چی جوری درست کنم.
_پروتی!
_هوم؟
_دلم میخواد خفه ات کنم.
_اگر بخوای من میتونم این کارو برات بکنم.

پروتی و جینی به سمت آرسینوس که خونسرد کنارشون ایستاده بود نگاه کردند.جینی خواست جیغ بزنه اما شخصیت محفل مآبانه ی خودشو حفظ کرد؛ دست پروتی رو کشید و گفت:
_لازم نکرده.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.