هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#59

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
روز آرومی بود و پناهگاه خلوت بود ، اکثرا برای کار های مهم خود به وزارت خونه رفته بودند.
در سالن پناهگاه لودو مقابل تابلوی سر کادوگان ایساتده و بهش خیره شده بود .
لودو که سعی میکرد جلویه خندش رو بگیره دستش رو زیر چونش گزاشته بود و چهره یه متفکرانه ای به خود گرفته بود.

-چرا به من خیره شدی ؟ با تو هستم ای گستاخ !!
-هوووووم...یعنی سر کادوگان کجا رفته؟ چرا تویه تابلوش نیست؟
-من همینجام مردک زنبور نما، ( ) مرا با این ابوهت نمیبینی بی خرد ؟
-رووووون ... هی رون؟ بیا اینجا یه لحظه ، خبر داری سر کادوگان کجا رفته؟
-نه مثل اینکه تو چشم نداری مارا ببینی فرومایه ، آری رون، بیا و به این بی حیا بگو بما خیره نشود مور مورمان شد .

رون با توجه به هماهنگیه لودو که میخواست اندکی حال هوای گرفته محفل رو عوض کنه به سمت تابلو رفت و کنار لودو ایستاد و با تعجب به تابلو خیره شد.

-اوه ، من فکر نمیکردم سر کادوگان تابلوی دیگه ای داشته باشه .
- تو هم مرا نمیبینی هویج نما ؟

لودو و رون هردو سعی میکردن جلویه خنده خودشون رو بگیرن.

-من فکر میکنم اینطوری برای همه یه ما بهتره رون ، اون یکم زیادی حرفای رکیک میزد و مغز همرو تیلیت میکرد.
-هی بیشوهور ، گستاخ ، خیلی بی خردین ، من ایییینجاااااام.... آااااای یکی بیاد به من بگه اینا چی میگن.

رون و لودو کاملا حرفه ای و بی توجه به داد و بیداد سر کادوگان به صحبت باهم ادامه دادن.

-لودو میدونی چیه؟ من میگم الان که خود سر کادوگان نیست بیا تابلوشو ببریم انباریه طبقه بالا ، اونوقت وقتی برگرده دیگه هرچی داد و بی دادم کنه صداش به کسی نمیرسه و کسی هم متوجه نبودش نمیشه .
-نننننننننه .... نهههههههه.... به دادم برسید ، منو نجات بدین ، کمکم کنید ، آااااای...

-لودو و رون هر یک طرفی از تابلو رو گرفتن و از رو دیوار بلند کردن و باهم به سمت پلکان رفتن ، سر کادوگان انقدر جیغ کشید تا به نتیجه رسید و توجه هرمیون رو جلب کرد.

-هی بچه ها میشه بگید دارین چیکار میکنین که این همه سر کادوگان جیغ میکشه؟
-هی دخترک ، تو صدای منو میشنوی؟
-معلومه که میشنوم ، باید کر باشم تا این جیغای گوشخراشو نشنوم.
-منو میبینی؟
-آره ، آره ، آره.... چرا نباید ببینم مگه کورم؟
-پس چرا این دوتا منو نمیبینن، چرا هرچی فحش چیز دارو بی چیز بهشون میدم به من توجه نمیکنن؟

لودو و رون تابلورو گزاشتن رو زمین و زدن زیر خنده ، دونفر دستاشونو زدن به هم و صداشونو انداختن تو سرشون ...

-واااای خدا لودو به مرلین که تو بازیگر خیلی خوبی هستی ، من دیگه داشت خندم میگرفت ، تو چطور تو چشماش خیره شده بودی و نمیخندیدی؟؟
-خیلی باحال بود ، هرمیون باید قیافه کادوگانو میدیدی وقتی گفتیم ببریمش انباری ، رنگش سفید شده بود و باور کرده بود که نمیبینیمش.
-ای لعنت مرلین بر شما باد ، باشد که خشم لرد سیاه شامل حالتون بشه ، چوب آلبوس تو سوراخ دماغتون ، مرا به سخره میگیرید؟ منو از خونه خودم بیرون میکنید؟......

اون روز تا شب کادوگان به فحاشی ها و تهدیدات خود ادامه داد و یک بند جیغ کشید.
رون و لودو هم دلیل فحاشی و داد و بیداد کادوگان رو برای محفلی هایی که از وزارت خونه به پناهگاه برمیگشتن تعریف می کردن و در ادامه باهم نوشیدنی کره ای نوش کردن و اون شبو به عیش و نوش تا صبح گزروندن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
#58

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- اینجا مال کریچر بود!
- نمی شه کریچر! اینجا مشاعه!

- برین کینار!

هاگرید بی توجه به ادعای مالکیت کریچر او را به سمتی انداخته و وارد سرویس بهداشتی شده و در را هم پشت سرش بست.

- ننععع! نیمه غول! غیر سفید! غیر پاستوریزه! غیر استریلیزه! غیر هموژنیزه! بی اسکاچ! بی... بی...

کریچر به دنبال چیز مناسبی می گشت که هاگرید نداشته باشد.

- بی تاید!

هاگرید همزمان با فحش هایش بر در سرویس می کوبید.

- آخیییش!

هاگرید این را گفته و با رضایت خاطر دست های ترش را با پشت شلوارش پاک کرده و بیرون آمده. کریچر نیز دوان دوان به محل استقرار سابقش برگشته و سنگ سفید رنگ نشیمن مانند را به آغوش کشیده و بوسید.
پس از آن قدری وایتکس بر آن ریخته و با ردایش آن را سابیده و با دیدن تصویر خودش در آن لبخندی پدرانه به سنگ زده و سپس به پشت روی زمین دراز کشید.

- کی بود عزیز دل کریچر...؟

کریچر خرسند چشمانش را بسته و به ناگاه با شنیدن صدای «گرومپ گرومپ» از جا بلند شده و در را بست.

- کریچر درو باز کن!
- کریچر در رو باز نکرد! کریچر اجازه نداد به حریمش تجاوز شد!
- چرت نگو کریچر! بیا بیرون!
- کریچر تسلیم نشد! حتی اگر خود پروفسور اومد رون ویزلی!

رون کم کم داشت هق هق می کرد.
- کریچر... جون مامانت.
- حرف كریچر یکی بود!

صدای رون ویزلی کم کم یکجوری می شد.
- بیوبین کریچور... هور کاری بگی می کنم. پول... پول می خوای، بهیوت پیول می د...

وایتکس کریچر کم شده و تنها چند قطره از آن باقی مانده بود.
- کریچر دو گالیون خواست...

چیزی به ذهن کریچر خطور می کرد.
- ... برای اشتراک ماهانه!
- قبوله.

با باز شدن قفل در، رون ویزلی خود را به درون انداخت و کریچر نیز بیرون رفت. مکان استقرار او در خانه گریمولد، یک معدن طلا بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۷:۱۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
#57

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-ماتیلدا!
-تنهام بذار!
-لباسات با یه رنگ فوری درست میشن. کریچر همش دستش وایتکسه...منظوری نداشت، نباید لباسارو جلوی دستش می... .

در اتاق ماتیلدا به شدت باز شد و او که موها و چشمانش پف کرده بود و لباسهایش را در چنگ داشت از آن بیرون آمد.
-نمیتونی درستش کنی... میخوای خراب ترش کنی.
-اوه... نه، بهتر از روز اولش میشه. نشد هم دفعه بعد که پروف یه مرگخوار شکار کرد لباساش مال تو.
-اونا.. هوم... شنل هم دارن.
-معلومه... .

بعد از چند ساعت بلاخره ماتیلدا راضی شد تا لباسهایش را به دست هرمیون بدهد. بعد از آن هرمیون کریچر را با وایتکس اش به طرف پله ها فرستاد و آدر را جلوی آن نشاند تا ذکر پله ها کثیف شد را از یاد ببرد. برای هرمیون همیشه مشکلی برای حل کردن در مقر محفل وجود داشت. هنوز حتی اتاقی هم انتخاب نکرده بود.

-اون فرش تازه شسته شده... .
-با پشتک زدن که چیزی حل نمیشه.
-اینجا که زمین کوییدیچ نیست.

هرمیون سر و صداهای پایین را نادیده گرفت و به طرف پشت بام خانه ی گریمولد رفت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱:۳۸ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
#56

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم


لودو مستان مستان در آسمان بروی نیمبوس خود از هوای پاییزی و نسیم خنک لذت میبرد هرچه بیشتر سرعت میگرفت گویا نسیم خنک تری تمام وجودش را در بر میگرفت ، تمام تنش مور مور شده بود و امید داشت حالا که لوکی لیکویید
(مایع شانس) قابل توجهی استفاده کرده میتونه به پناهگاه بره و اینبار آلبوس رو راضی کنه ک وارد محفل بشه.

باز امشب در اووووج آسمانم
باشد رازی بااااا ستارگانم


یواش یواش دیوارهای تیره رنگ پناهگاه ک با چراغ های روشن زیادی در هر طبقه بود نمایان میشد . حقا ک این مکان مهد روشناییس .

امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دووورم


لودو کاملا آهسته در محوطه سنگ فرش شده جلوی در وردی فرود میاد و ب سمت انبار میره تا جاروشو در یه جای مناسب بزاره ، آرتور در باغچه شرقی پناهگاه ک حبوبات و سبزی جات مورد مصرف پناهگاه توش کاشته شده مشغول گرفتن جن های خاکییه ک مانع رشد محصولات میشن.

-هی سلام لودو ، خوشحالم که دوباره ب ما سر زدی ، یمدت ازت خبری نبود ، کجا بودی مرد؟
-سلام رفیق از حدسی درستی که زدی معلومه هنوز پیر نشدی ، اگرم شدی چشمات خوب کار میکنه !!
-حدس زدن حضور لودو کار زیاد سختی نیست ، از کیلومترها صدای آواز خوندنت رو جارو میومد .
-هوای عالییه آرتور درسته؟
-آره حق با توئه ، راستی لودو آلبوس امروز رو فرمه ، اگه باهاش کل کل نکنی احتمالا روز خوبی برای تو و هممون میشه تازه وارد.
-میدونم پیرمرد.

لودو اینو گفت و شیشه خالیه مایع شانسشو مثل سکه ای پرت کرد سمت آرتور و رفت ب سمت در ورودیه پناهگاه.

-هیییی... این چیه؟...کجا رفتی؟

آرتور ک از حرف لودو و کاری ک کرد سر در نمیاورد شیشرو چک کرد ، روی شیشه یه لیبل بود ولی نوشته های اون بسیار ریز بود ، آرتور عینکشو از جیب بقل شلوار کارش در میاره ب چشم میزنه و روی شیشه رو میخونه :

مایع شانس
در مواقع ضروری استفاده کنید ، بی برو برگشت برای خواسته خود جواب مثبت بگیرید ،
ضمنا استفاده این محصول برای کودکان ب دنیا نیامده ممنوع است
.

(پا ورقی):
این محصول صرفا نشاط آور است
.

محصولات ویزلی



آرتور که تازه فهمید بود این فقط یه آبشنگولیه و محصول ساخت دست پسرای خودش یعنی فرد و جرجه ب سرعت کار خودش رو ول کرد تا بره همه چیزو برای لودو تعریف کنه.
وقتی آرتور وارد خونه شده بود دیگه برای توضیح دیر شده بود ، لودو که از شدت نشاط در پوست خود نمیگنجید آلبوس رو کنج دیوار نگه داشته بود و با هیجان زیادی با او حرف میزد .
اما آلبوس بیچاره ک از قضیه خبر نداشت با بهت ب چشمان لودو خیره شده بود و کاملا مشخص بود چیزی از حرفای لودو نمیفهمه.
آرتور با دیدن این صحنه و دیدن تک تک محفلیون ک همه ساکت شده بودن و با تعجب ب لودو نگاه میکردن تو ذهن خودش شروع کرد ب فکر کردن...

"آااه لودو امیدوارم دوباره یه مهر ردیه دیگه تو پاس خودت نزنی "

ناگهان صدای جیغ گوش خراشی همه توجه هارو از لودو ب خودش معطوف کرد ، همه ب طرف صدا برگشتن .
رون کاملا پریشون در حالی که کل تنشو تار عنکبوت گرفته و یه عنکبوت تقریبا متوسط رو کلشه از پله ها ب سمت آشپزخونه میدوید .

-کمممممک...کممممک .... الان نیشم میزنه ، من نمیخوام بمیرم ، لطفا ...

در همون لحظه لودو از روی میز کارد میوه خوری ک در یک سیب فرو رفته رو برمیداره و از فاصله دو متری اونو پرت میکنه سمت رون ، ناگهان همه یه "وای" دلخراش ریزی میگن و با دلهوره منتظر دیدن صحنه بدی میشن.
چاقو ب عنکبوت میخوره با نصف موهای کنده شده رون ب پشت رون میوفته.

رون: من زنده ام؟
آرتور:پشمااااااام!
جینی: خب خوبیش اینه ک این مدل مو بهش میاد ، شبیه قارچ شدی رون.

رون سریع بر میگرده و ب آیینه قدی نصب شده روی دیوار خیره میشه ، دستشو ب وسط سرش میکشه ، رون ک حالا دو طرف کلش موهای لخت و آویزون داره با کچلیه وسط سرش واقعا شبیه ...

-هاه ... دیدی چیکار کردم آلبوس؟ همتون دیدین؟ خب دیگه آلبوس نمیخوای درخواستمو قبول کنی و منو به عنوان یه محفلی ب رسمیت بشناسی؟

آلبوس:
رون: موهااام...





ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱۳:۲۶:۳۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱۳:۳۳:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#55

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
در میان فضای شلوغ و پر هیاهوی مقر جدید محفل ققنوس، هر یک از یاران سپیدی به چینش اتاق شان و سر و سامان دادن به وضعیت خود مشغول بودند و از ماجراهای عجیب و جالبی که در آن میان برای شان رخ میداد، لذت می بردند.

آلبوس دامبلدور که دستی به سر و صورت اتاقش کشیده بود، برای استراحت از محل مذکور بیرون رفت و روبروی در پناهگاه ایستاد و در حالی که به چیز نامعلومی فکر می کرد، به افق خیره شد.

دقایقی گذشت و ناگهان دامبلدور با شنیدن صدای کشیده شدن چمدانی روی زمین، از درون افکار خود به بیرون رانده شد. پسر جوانی با موهای نارنجی و ظاهری آشفته، با دیدن او چمدانش را روی زمین رها کرد و گفت:
- پروف!

فرد مذکور برای دامبلدور آشنا به نظر می رسید. ابتدا عینکش را صاف و سپس دستش را در حلق خویش فرو کرد و از آنجا مغزش را در دست گرفت و تکانی داد. سپس با دقت بیشتری به پسر جوان نگاه کرد.
- من تو رو نمی شناسم پسرم؛ فک کنم راه رو اشتباهی اومدی!

دامبلدور حق داشت که رون ویزلی را به خاطر نیاورد. در واقع مشکل از او نبود ... این رون بود که مدت ها بود غیبش زده بود. آخرین باری که کنار محفلی ها دیده شده بود، جریان حمله به آزکابان بود و حدود سه ماه میشد که ناپدیده شده بود.
رون کمی جلوتر آمد و با بغض گفت:
- رونم پروف ... در طی حمله به آزکابان و وقتی که داشتیم با دمنتور ها مبارزه میکردیم من آسیب دیدم و روی زمین افتادم. بعد یکی از اونا اومد بالای سرم و هر چی توان و قدرت داشتم رو ازم گرفت. یهو چشام سیاه شد و وقتی که بیدار شدم یه جای دیگه بودم و بعد از طی کردن ماجراهای زیادی تونستن خومو دوباره برسونم. منو راه میدین؟
- محفل همیشه برای کسایی که میخوان تو راه سپیدی قرار بگیرن جا برای عشق ورزیدن داره پسرم.

دقایقی بعد

رون از دیدن محفلیون قدیمی و جدید شگفت زده شده بود. به راستی که دلش در این مدت برای محفل خیلی تنگ شده بود. برای خانه شماره دوازده گریمولدش، برای پناهگاهش، برای پادگانش، برای ویلای صدفی اش، برای زندگی و نیرنگهای دامبلدورش و مهمتر از همه برای اعضایش.

آنطرفتر یاران سپیدی از دیدن رون به ایده نابی دست یافتند. ایده ای که با آن می توانستند به جای سر و سامان دادن پناهگاه، کمی استراحت کنند. پس یکی یکی روبروی رون آمدند و شروع به اجرای نقشه خود کردند.
- سلام رون خوش برگشتی ... سقف اینجا چکه میکنه میتونی درستش کنی؟
- سلام رون خوش برگشتی ... میتونی برای امشب سوپ پیاز درست کنی؟
- سلام رون خوش برگشتی ... میشه اینجارو جارو بزنی؟

رون که تحت تاثیر جو حاضر، تسترال گازش گرفته بود، بدون توجه به عواقب درخواست کمک آنها را قبول کرد.

دو ساعت بعد


ویزلی بیچاره خسته شد بود. آنقدر از او بیگاری کشیده بودند که دیگر حال و جانی برایش باقی نمانده بود. در حالی که از دست خودش برای قبول درخواست کمک آنها می نالید، در فضای تو در تو و پیچیده پناهگاه، دنبال جارو میگشت تا تمیز کردن محل را شروع کند که ناگهان متوجه اتاقی خالی در آن اطراف شد. پس از چند ثانیه تفکر، بخش مربوط به حس کنجکاوی در مغزش جفتک زدند و او را به داخل اتاق کشاندند.

داخل اتاق بسیار عجیب و البته نا مرتب به نظر می رسید. تمام اتاق پر از خاک بود و از فرط آن فرش به رنگ سفید دیده میشد. کنج دیوار تار عنکبوت بسته بود و ترسی بر دل رون می انداخت. شومینه ای نیز در آنجا حضور داشت که معلوم بود با شومینه های عادی تفاوت چشمگیری دارد. اما با وجود همه اینها، انگار چیزی داشت که رون را به سمت خود جذب میکرد. ویزلی داستان ما انگار اتاق مخصوص خودش را پیدا کرده بود. پس شیرجه ای به درون مغز خود زد و به بخش سوژه یابی مراجعه کرد و مشغول گشت و گذار در آن شد تا در ادامه، ماجراهای عجیب و جالبی برای خود با این اتاق خلق کند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#54

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
- والا اون دفعه ای که تو حموم بودیم یهو یکی عینهو اجل معلق پرید تو! من شانس آوردم که تونستم عزت و عصمت و طهارتم رو حفظ کنم !

هاگرید و رون و ادوارد سلانه سلانه در حالی که یه تپه نون دستشون بود به سمت خونه ی گریمولد می رفتن. و از بین این سه نفر رون خیلی خوب گوش می کرد() و ادوارد که مثل همیشه خوب غر می زد و هاگرید هم بدیهتا خوب می خورد!

و این سکانس به همین منوال گذشت تا به مقصد رسیدن، تپه ی نون رو روی میز آشپزخونه ریختن، از هرمیون چهارتا لگد دریافت کردن که طبق اصل لانه کبوتری دوتا به رون رسید چون باید لگد بلا بیشترش می دادن خلاصه حق آب و گل داشت! بعد از دریافت لگد نون ها رو بریدن و بسته بندی کردن و جیمینیو گویان تپه های از دست رفته توسط هاگریدرو کنترل + زد زدن و برگردوندن.. البته هرچی بیشتر جیمینیو می گفتن هاگرید هم بیشتر می خورد، چون کلا هاگر خوب می خورد!

- خب من دیگه باید برم اتاقمو ببینم! درواقع اصلا اتاقی ندارم که ببینم.. هاگر یه دیقه نخور می خوام رو شونه هات گریه کنم!
- من که خیلی گوشنمه.. ولی بیا شونه ی چپم در اختیار توعه!

اما قبل از وقوع هر ناله و زاری ای هرمیون اومد جیغ و داد کرد که چه وضعیه اون سطل پست آدر رو گرفتین رو شخصیت من، من اصلا هم بداخلاق و دیکتاتور نیستم و یه لگد حواله ی رون کرد! از همین رو ادوارد و هاگرید و تپه ی نون ها متواری شدن!

ادوارد یه جوری که انگار داره از دست مادر مرلین بیامرزش به انضمام دمپایی فرار میکنه، عینهو فشنگ پیچید و توی راه پله های سیم کشی(!) شده توسط آدر و تا صد و بیست تا پله که باید آخرین پله باشه بالا رفت.. اما یه طبقه ی دیگه اضافه شده بود! هشت پله ی جدید اضافه شده بود و بعدشم نردبون کلاس پیشگویی طوری بود که به اتاق زیر شیروونی می رفت.. اما قبل از اون یه در هم اضافه شده بود!

ادوارد در همین جا هیپوگریف کیف شد و از شاخه هاش بلبل ها به هر طرف پریدند! او جلو رفت و در اتاق رو باز کرد.. اما با فضایی در حد یه کابینت مواجه شد و ذوقش خوابید و بلبلاش به شاخه ها برگشتن!

- زکی! این دیگه چه جور اتاقیه!

همینطوری که شاخه و برگش رو می مالید! (هوی عاقا.. شاخه و برگها بین موهاش سبز شدن نه هیچ کجای دیگه! ) خون ریونیش جریان پیدا کرد و فهمید که این یه طلسم گسترش پذیریه که توسط صاحب اتاق نیاز به تکمیل داره!

- خب این چوبدستی کو؟! اتاقیوس طلسمیوس گسترشیوس پذیریوس تکمیلیوس!

وآنگاه وارد اتاقی شد که دو طرفش کتابخونه ی درختی ای پر از کتاب و ایضا شاخه و برگ گنجیشک بود و در انتهای اتاق تخت خوابی زیر پنجره ای رو به آسمون قرار داشت و همه ی دکوراسیون اتاق به غیر از درختا که ناگزیر سبز بودن آبی و نقره ای بود.

ادوارد برای دوم هیپوگریف کیف شد و بلبل از کله اش زد بیرون! در رو بست و بی توجه به تابلوی نقره ای روی در که نوشته بود: "بونزها" و با بالهای جدیدش که از خوشحالی در اومده بودن مثل یه ریونی اصیل قار قار کرد و از پنجره زد بیرون!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
#53

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
بعد تمیز کردن صد و هفتاد و دو پله، همراه با پنه لوپه و آدر ( که البته ماتیلدا فکر می کرد که همه ی این افتضاح تقصیر پنه است.) با دست هایی تاول زده و چشمانی سرشار از خستگی، به طرف اتاق و تختش رفته بود و حدود سه ساعت با آرامش خوابیده بود که ناگهان یکی در زد.
- ماتیلدا؟

ماتیلدا هنوز در خواب شیرین خودش به سر می برد و هیچ نفهمید که شخص بیرون در چه گفته است. شخص از اینکه فهمید ماتیلدا جواب نمی دهد، مدام در را می کوبید و اسم ماتیلدا را بلندتر از قبل صدا میزد.بالاخره ماتیلدا با سر و صداهای وحشیانه، با کمال آرامش بیدار شد و با صدای آرام و خواب آلود گفت:
- مگه سر آوردی دیوونه؟ اصن تو کیی که هی در اتاقمو میزنی؟ نکنه می خوای درو بشکنی که خرج رو دستم بذاری؟ ای تسترالی...
- هرمیونم!

ماتیلدا از ترس سکته کرد و وقتی فهمید که آن حرف ها را به هرمیون زده، دوباره روی تخت افتاد و فکر می کرد که باید چه وصیت نامه ای بنویسد. در همین حال هرمیون دوباره گفت:
- ماتیلدااااا! ای مرلین بگم چی کارت نکنه! بیا بیرون وگرنه با من طرفی!

ماتیلدا سردردش از دست هرمیون شروع شد. اما فکر کرد که اگر الان در را باز نکند، او اتاقش را بر سرش خراب میکند. و یا حتی مسؤلیت هایش را چند برابر می کرد. پس سریع لباس مخصوصش را پوشید که شامل " شنل، چکمه، لباس نسبتا گشاد مشکی و گردنبند مشکی و قرمزش را پوشید و در را باز کرد و با لبخند همیشگیش، به هرمیون گفت:
- چی شده هرمیون جونم؟
- فکر نکن که به خاطر تاخیرت برای باز نکردن در، فعالیتات چند برابر نمیشه! اما یک کاری برات دارم.
- ترومرلین تمیز کردن دستشویی نباشه!
- نه بابا! می خوام بری میوه فروشی اصغر آقا و از اینا بگیری.

و لیست درازی، تقریبا به طول پنج متر به ماتیلدا داده شد که بخرد.
اما قبل از رفتنش، چند سوال داشت.
- چرا پسرا نمیرن؟ خرید با اوناست که!
- درسته. اما ادوارد و رون و هاگرید که رفتن نونوایی...
- سه نفره؟!
- آخه بهشون گفتم هفتاد و هشت تا نون بگیرن. بقیه ی پسرا هم که همه ی وسایل آشپزخونه رو شکستن، دارن آشغالاشو جمع می کنن، بعضی هاشون هم رفتن مغازه حسین آقا. از اونجایی که فقط تو و پنه کار نداشتین، گفتم یه خورده سختی بکشین! خب پول که رو اپنه، لیستم که دستته. برو پنه رو بیدار کن.
- باشه. اما چرا ما دو تا سال اولی؟!
- حرف نباشه! اما یه چیزه دیگه. اون لباس مزخرفتو در بیار، برو یه لباس مشنگی بپوش. اونا رو هم بده به من. بدو دیگه!

میوه فروشی اصغر آقا

مغازه به شدت شلوغ بود و هر کی که از کنار ماتیلدا رد میشد، یک تنه به او میزد و با سرعت رد میشد. آنها نمی دانستند که او عجب آدمی است. و البته می تواند آنها را به سوسک تبدیل کند. اما ماتیلدا که مدام زیر لب بخاطر نداشتن لباسش غرغر میکرد، میوه های خوب را انتخاب می کرد و درون پلاستیک می انداخت و اصلا هم حواسش به دور و بر نبود.

پنه لوپه با مو های وزوزی زیبایش، لباس خاکستری طرح دار، شلوار جین و کفش آدیداس آبی پررنگ، به مغازه آماده بود و غرق در کار خودش، یعنی تشخیص دادن موز های رسیده به خراب و یا نرسیده، بود و گاهی هم لبخند زیبایی بر روی لبش می نشست. که ماتیلدا نمی دانست آن لبخند ها ناشی از چی است.

او به پنه حسودی میکرد. بر خلاف او ، ماتیلدا با لباس آبی، شلوار گشاد آبی و کفش آبیش خیلی خز به نظر میرسید. هرمیون به او همچین لباس هایی داده بود که بپوشد ( یا مجبورش کرده بود!) او از این مدل خوشش نمی آمد. او با اینکه محفلی بود و یک محفلی باید نماد روشنایی باشد، اما ماتیلدا از لباس های روشن خوشش نمی آمد. او به لباس هایش وابسته بود. تنها چیزی که هرمیون از او نگرفته بود، گردنبند عزیزش بود.
- چرا انقدر تو فکری؟
- ببین کی داره به کی میگه! هیچی بابا، داشتم به مشنگی ها حسودی می کردم.
- چرا؟؟
- خب چون خونه تکونیشون هفتاد سال طول نمی کشه. تازه، اونجا یکیو مثل هرمی ندارن که!
- به خودت انقدر سخت نگیر. لواشک مشنگی می خوری؟
- نه، ممنون. راستی، لباس مشنگی بهت میاد.

او مثل لبوی در دست ماتیلدا، سرخ شد و از دست و پا چلفتی بودنش، بر زمین افتاد. تمام کله ها به طرف او برگشت. ولی بعد چند ثانیه، دوباره همه چیز به حالت عادیش برگشت. پنه بلند شد و به ماتیلدا گفت:
- عجب روزگاریه!

و به بالا خیره شد. ماتیلدا که فهمید قضیه از چه قرار است، گفت:
- پنی! اینجا سقف داره. نمی تونی به آسمون نگاه کنی!

او با حالت معصوم و خجالتی گفت:
- اوه... آره.
- بدو بریم که دیر شد.

آنها بدو بدو تمام میوه ها را حساب کردند و هر کدام، شش پلاستیک به دست از آنجا رفتند.

خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

بالاخره پنه و ماتیلدا با کلی سختی، به خانه ی گریمولد رسیدند و همه ی پلاستیک هایشان را در آشپزخانه گذاشتند و به سرعت به طرف اتاق هایشان رفتند که به خوابی عمیق فرو بروند. ماتیلدا در اتاق خود را باز کرد. همه چیز مرتب. کمد لباسهایش در سمت چپ اتاق، تختش در سمت راست...

ناگهان چیزی توجه ماتیلدا را به خود جلب کرد. به طرف تخت رفت و به لباس روی تختش نگاه کرد. برای چند ثانیه نفهمید که چه اتفاقی افتاده ولی ناگهان جیغ زد. آن ها لباس های مخصوص خودش بود ولی با یک فرق بزرگ. آن ها به رنگ سفید در آمده بودند. ماتیلدا تمام آن روز را گریه کرد و از اتاقش بیرون نیامد. دیگر برایش مهم نبود که چقدر کار دارد. مهم این بود که از دست هرمیون عصبانی بود.

جمله ای هست که می گوید.
"بهتر است هافلپافی ها را در کنار خود داشته باشید نه در روبه رویتان!"






ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۲۱:۱۹:۲۸
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۲۱:۲۸:۵۱

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#52

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آدر که حسابی خسته شده بود خودش را روی مبل رو به روی آقای لادیسلاو ولو کرد. عرق از سر و رویش می چکید و لب هایش ترک برداشته و خشک بودند. لادیسلاو ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گویا که خسته گشته ای ، ای جوان.
- آره ، انگار هزار تا تسترال از روم رد شدن.

و خندید. لادیسلاو بطری نوشیدنی روی میز را برداشت و جرعه ای از آن نوشید. آدر با خود اندیشید که چقدر دلش از آن نوشیدنی ها می خواهد ، و مثل یک پسر بچه به بستنی نگاه می کند ، به بطری خیره شد.

- اینطور که نمی شود. باید کار کرد تا کار خانه تمام شود. تو جوان هستی ، خوب نیست که یک جا بی کار بنشینی. برخیز که کار های خانه بسیار است.
- پس شما هم پاشین بهم کمک کنین.
- آه ، باز همان بحث قبلی. سوجی هم همین را گفت. فقط در همین حد بگویم که من همین الآنش هم در حال کار کردن هستم! برخیز جوان.

صدای هرمیون در تمام خانه پیچید:
- آآآآآدر... کجایی؟

آدر با عصبانیت نفسش را بیرون داد و به هال ، پیش هرمیون رفت. در حالی که اخم کرده بود به تندی گفت:
- چی شده هرمیون؟ کف همه ی اتقا رو که سابیدم باز از من چی می خوای؟

هرمیون دستش را از پشتش بیرون آورد و سیم ظرفشویی را در دستان آدر گذاشت و گفت:
- انقدر غرغر نکن. باید کار کنی تا تموم شه. بیا پله ها رو بساب.

آدر خنده ی تلخی کرد و گفت:
- یعنی هیچ کاری جز سابیدن نیست که ما انجام بدیم؟

هرمیون سطل آب را که پشتش بود با پا به جلو هل داد و به راه‌پله ی پر پیچ و خم اشاره کرد و گفت:
- چیزی نمونده. همین صد و دوازده پله رو بسابی تمومه.

صورت آدر مچاله شد و با نگرانی به راه‌پله نگاه کرد و به طعنه گفت:
- واای خدایا! بمیرم ، چه کم! یعنی همش صد و دوازده تا پله است؟

وقتی برگشت تا دوباره اعتراض کند ، هیچکس رو به رویش نبود. هرمیون در همین دو سه ثانیه غیبش زده بود. صورتش از خشم گر گرفت. با خودش گفت:
- چه سریع هم جیم شد!

دامبلدور که با نگاهش زمین و مبل ها را می کاوید گفت:
- این عینک من رو ندیدی فرزند؟ نمی دونم کجا افتاده!

آدر که سطل را به دنبال خود می کشید غرید:
- نه ، نمی دونم.
- داد نزن. همیشه با عشق صحبت کن فرزند.

آدر همانطور که زیر لب به زمین و زمان لعنت می فرستاد سطل را بر پله ی اول گذاشت ، کمرش را خم کرد و مشغول سابیدن شد.
سابید و سابید و سابید و سابید. اینقدر سابید که کف دستانش تاول زد و قرمز شد ، کمرش خشک شد و بدنش به لرزش افتاد.
سرانجام وقتی پله ی صد و دوازدهم را هم تمام کرد دیگر ظهر شده بود.

آدر در حالی که کمرش را گرفته بود و زانوانش می لرزید برخاست و به پله های چوبی نگاه کرد. پله ها برق و به آدر چشمک زدند. آدر خندید و آه بلندی از آسودگی سر داد. بالاخره می توانست به اتاق خودش برود و کمی بخوابد. هر چند که معمولا ظهر ها نمی خوابید ، اما در آن لحظه می توانست دو روز تمام در رخت خوابش دراز بکشد و خر و پف کند.

خوش و خرم از روی پله ها می پرید و به اتاق خودش در طبقه ی پایین می رفت که یک دفعه... سر و کله ی هرمیون پیدا شد!
پایین پله ها دست به کمر ایستاده بود و با دقت یک کاراگاه با نگاهی اخم آلود به پله ها خیره شده بود. دامبلدور هم کنارش بود و درباره ی اینکه آیا عینکش را دیده یا نه ، هرمیون را سوال پیچ می کرد.

آدر خشکش زد و آب دهانش را به سختی قورت داد. به هیچ وجه حوصله ی دوباره کاری را نداشت. الآن فقط می خواست به اتاق خودش برود و استراحت کند.

هرمیون ذره بینی از جیبش بیرون آورد و بر پله ها خم شد. بعد چند لحظه نچ نچی کرد و سرش را با نارضایتی تکان داد و گفت:
- نه ، نه لک داره. باید دوباره تمیز کنی.

آدر چهره در هم کشید و دستش را با اعتراض در هوا به جلو پرت کرد. غرغر کنان گفت:
- برو بابا! خیلی هم تمیزه. نمی بینی چطوری برق می زنه؟ تو به این میگی کثیف؟
- نه ، نه ، نه. واقعا تمیز نیست آدر. باید دوباره بشوری.
- اما...
- پروفسور به نظر شما تمیزه؟

دامبلدور چشم هایش را ریز کرد و گردنش را به جلو خم کرد و با دقت به پله ها خیره شد.

- فرزندم ، هرمیون راست می گه. البته تلاش تو شایان تحسینه ولی این پله ها پر از سیاهی و تیرگیه. پله های خونه ی گریمولد نباید اینطور باشن عزیزم.

چهره ی آدر با درماندگی در هم فرو رفت و نالید:
- این به خاطر اینه که شما عینک نزدین...
- نه تیرگی این پله ها معلومه پسرم. باید دوباره بشور. حتما با عشق پله ها رو نشستی.

هرمیون چوبدستی اش را تکان داد و یک سطل پر از آب پایین پله ها ظاهر شد. خودش هم برگشت و با سرعت رفت.

آدر پوفی گفت و با شانه های خمیده به پایین پله ها رفت.
دوباره مشغول سابیدن شد. تی را در سطل آب فرو می کرد و به راه‌پله می کشید.بعد خم می شد و با تمام قدرت سیم ظرفشویی را به پله ها می سابید. جوری که انگار با پله ها دشمنی دارد.

یک ساعت بعد به پله ی هفتاد و دوم رسیده بود. کمرش درد می کرد. دست هایش تاول زده بود و دیگر نای کار کردن نداشت. بر پله نشست و تصمیم گرفت کمی استراحت کند.

در همان حال که عرق پیشانی اش را پاک می کرد ماتیلدا را دید که با چهره ای غمگین و درمانده از بالای پله ها پایین می آمد. چهره اش چنان پریشان و خسته می نمود که گویی کوهی کنده. و البته این کار را هم کرده بود و کوهی از ادرار و مدفوع که در دیگ های بزرگ بودند را با چوبدستی اش حمل می کرد. می خواست آن کوه را به بیرون از خانه برده و نابود کند. آدر با خود فکر کرد:« اون هم گرفتار نظام هرمیونی شده. » با نهایت همدردی به او لبخند زد. انگار در سر ماتیلدا همان چیزی بود که در فکر آدر. چون او هم با لبخندی کمرنگ سر تکان داد.

آدر در این فکر بود که دیگر وقتش است پا شود و بقیه ی پله ها را تمیز کند که ناگهان پنه لوپه دوان دوان از پشت سر ماتیلدا ظاهر شد. پایش به پله گیر کرد و با سر به پشت ماتیلدا خورد. ماتیلدا جیغ کشید ، چوبدستی از دستش و خودش بر پله ها افتاد و دیگ مدفوع از دستش رها شد. ناگهان زمان بسیار کند شد. همه ی صدا ها محو شدند. آدر و ماتیلدا با وحشت به دیگ ها خیره شده بودند. دیگ ها در هوا پرواز کردند و برعکس بر پله های چوبی فرود آمدند. دریایی از مدفوع و ادرار بر پله ها جاری شد. ماتیلدا و پنی تا پایین پله ها قل خوردند و با سر به زمین خوردند. آدر خشکش زده بود. مدفوع و ادرار تا ساق پایش می رسید. مغزش پوک شده بود و به پله های چرک و کثیف خیره خیره می نگریست. هرمیون دوان دوان به سالن آمد و با دیدن منظره ی رو به رو مو هایش را کند و بر سر کوبید و با تمام قدرت جیغ کشید.

- وای ، نه. چی کار کردین؟ شما چی کار کردین؟

ماتیلدا در حالی که به پنه لوپه اشاره می کرد گفت:
- همش تغصیر اینه... همش تغصیر اینه...

آدر برگشت. با چهره ی بهت زده و تو خالی اش به هرمیون نگریست و گفت:
- پله ها کثیف شد.

هرمیون جیغ کشید:
- خودم دارم افتضاحتونو می بینم.

آدر صدایش را می شنید ولی معنی کلمات را درک نمی کرد. و ناخودآگاه دوباره تکرار کرد:
- پله ها کثیف شد.

از پله ی اول پایین آمد. پنه لوپه که بغض کرده بود گفت:
- حواسم نبود... پام به پله ها گیر کرد. از عمد نکردم.

هرمیون رو به او جیغ کشید:
- باید همه با هم تمیزش کنین.
- پله ها کثیف شد.

هرمیون که صورتش از خشم سرخ بود رو به آدر کرد و گفت:
- نیاز نیست اینقدر تکرار کنی.
- پله ها کثیف شد.

همانطور که آرام آرام از پله ها پایین می آمد دوباره و دوباره گفت:
- پله ها کثیف شد.

صدایش ضعیف بود. مثل یک نجوا. ولی شنیده می شد و تنها جمله ای بود که در آن دقایق معنایشان را می فهمید. آدر از میان دختر ها گذشت و در حالی که به سمتی می رفت گفت:
- پله ها کثیف شد...











من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۹:۵۵ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
#51

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۹:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
گادفری پایین پله ها ایستاده بود و با رضایت تصویر خودش را در آینه ی جیبی اش برانداز می کرد.
- باید یه دسته گل به هرماینی بدم و ازش تشکر کنم که کمکم کرد از شرّ اون زیگیل های مودار خلاص شم. ولی شاید هم نه. دفعه ی پیش که این کارو کردم، رون با مشت و لگد افتاد به جونم. فکر می کرد رو زنش نظر دارم. اما این خود هرماینیه که عاشق منه. بقیه ی دخترهای محفل هم همین طور. ماتیلدا، پنه لوپه، لیزا ... همه شون به عشق من زنده ن.

مرد جوان همان طور که در خیالات "هیپوگریف در خواب بیند گوشت دانه، گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه" ایش به سر می برد، چمدان بنفش رنگش را از روی زمین برداشت و خرامان خرامان شروع کرد به بالا رفتن از پله ها. ریتم راه رفتنش طوری بود که انگار یک فیلم ماگلی را روی حالت اسلوموشن گذاشته باشند. از نظر او عجله کار مرگخوار بود و یک محفلی هرگز نباید شتاب به خرج می داد. دست آخر آن قدر لفتش داد که همه ی اتاق ها توسط ویزلی ها اشغال شدند و او مجبور گشت در سلول کوچکی که زیر راه پله ها قرار داشت، ساکن شود. لبخندی زد و با لحنی پر نشاط گفت:
- عیب نداره. هری که الگوی محفلی هاست هم قبلاً تو یه آلونکی مث این زندگی می کرده.

در اتاقک را گشود، کمرش را خم کرد و وارد شد. سلول حالت مکعبی شکل داشت؛ دیوارهای شیری رنگش پوسته پوسته گشته و سطح خاکستری رنگ زیرین آن به چشم می خورد. یک کمد چوبی کوچک و کم ارتفاع تنها شی ءِ موجود در اتاقک بود.

گادفری چمدانش را گشود و چند تکه کاغذ پوستی از آن بیرون آورد. برگه های مزبور را از دفترچه خاطرات دامبلدور کنده بود. با خوشحالی گفت:
- می تونم یه رمان عشقی از این خاطره ها بنویسم. البته باید مراقب باشم پروف دوباره خبردار نشه، وگرنه با ریشاش نوازشم می کنه.

و بعد جای ناز و نوازش های قبلی که کتف هایش را به سوزش درآورده بود، لمس کرد.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#50

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
لودوی بیچاره که آخرین بار دامبلدور دست رد به سینش زده بود برای ورود به محفل ، اون شب با اسرار فراوان خانوم ویزلی مهمون پناه گاه و محفلیا شد...
همه اعضا متوجه جو سنگین آشپزخونه و نگاه های دلخورانه لودو به دامبلدور شده بودن.


هرماینی با آرنجش ب پهلوی رون میزنه...


-هیییی...هرماینی تو چته؟ نمیبینی دارم شام میخورم ؟ دردم گرفت خب !!
-دهنتو ببند رونالد ، هیچ متوجه جو اینجا شدی؟
-جو؟ خب اینجا همیشه دوستانس و همه ب هم کمک میکنن و الانم مثل همیشه در حال جک گفتن و.... ااااا فکنم نه مثل همیشه نیستن
چه اتفاقی افتاده؟؟
-دامبلدور درخواست لودورو برای پیوستن به محفل رد کرده و اون بنظر میاد یکم دلخور باشه.
-خیلی دلخوره.
-خب،آره خیلی. رووووون...!

رون در حالی که داره کتف مرقشو گاز میزنه،؛

-هووووم؟ اگه گزاشتی از غذام لذت ببرم!!
-بهتره یکاری کنی.
-نظرت راجع به این که بگم بدل نگیر لودو از نظر منم دامبلدور یه پیر فرتوته که هر لحظه ممکنه ماروهم یادش نیاد چون جدیدا براش تولد ۱۵۰ سالگیشو گرفتیم چیه؟؟؟

رون به هرماینی خیره میشه ، هرماینی سعی میکنه به چشمای رون نگاه نکنه ولی در نهایت دوام نمیاره و با صدای خاصی اول تو دماغی بعد با صدای بلندتری که توجه همرو جلب میکنه میخنده.

-آاااه هرماینی مطمانم تو همیشه چیزی برای خندوندن ما محفلیای خسته داری ، بگو تا همه ما لذت ببریم.

هرماینی شکه شده و نمیدونه چی بگه ، دهنش نیمه بازه و با تعجب توام با خجالت داره تک تک افراد دور میزو از نظر میگذرونه ک بهش خیره شدن تا دوباره نگاهش به رون میرسه و همون لحظه یه نقشه خوب تو ذهنش میاد که هم لودو رو از دامبلدور دور کنه هم انتقام اون آبرو ریزیو از رون بگیره.؛

-آاا...نه آقای ویزلی من و رون یاد یه بازیه کوییدیچ افتادیم در دوره یه تحصیلیمون و رون به من گفتش که میتونه از آقای بگمن بخواد به اتاقش برن تا کلکسیون پوستر ها و امضا های بازیکنان تیم ملی کوییدیچ ایرلند و بلغارستانشو بهشون نشون بده و برای تزیین اتاقش که بعد مدت ها ب بهونه خونه تکونی مرتبش کرده از ایشون کمک بگیره.

لودو که خودشم از این جو سنگین با حضورش ناراضی بود از فرست استقبال کرد،؛

-آااه.. جدی پسرم؟ خوشحال میشم ببینمشون ، میدونی خیلی از اونا هم تیمیای من تو دوره تحصیل و لیگ اسنیچ انگلستان بودن ، من میتونم خاطرات زیادیو برات تعریف کنم و البته که میدونم امضای یکیشونو نداری...
-امضای کیو آقا؟
-امضای بهترین جستوجوگر جهان ، وزیر ورزش و تفریحات جادوییه انگلستان ، امضای لودورو... فقط نمیدونم دیگه چ افتخاراتی محفل برای اذن دخول نیاز داره...

هرماینی خودشو کج میکنه سمت رون و آهسته در گوشش میگه؛

-بجنب رونالد تا دوباره بحث نشده.

و ایندفعه با صدای بلند تر ؛

-خب دیگه رون !! پاشو تو همیشه ب من میگفتی امضای آقای بگمنو میخوای !! چ فرستی بهتر از این ، فکنم هری هم دلش بخواد بیاد ، پاشین پسرا بجنبین هری هم یه جستو جوگره دیگه...
رون:
هری:
جینی و هرماینی :
لودو:


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۴ ۲۱:۱۷:۰۷
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۴ ۲۱:۱۹:۱۱

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.