هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷

دراكو مالفوى old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۷
هری داشت از حیاط رد میشد
که سر و کلیه مالفوی پیدا میشه
و رو عصابه هری راه میره.
مالفوی:تو این قضیه بازگشت ولدمورت و از خودت در اوردی تا دوباره اسمتو سر زبونا بندازی.
هری:برو پیه کارت مالفوی.
_پدرم میگه تو یه بدبختی که واسه شهرت هر کاری میکنی!
_برام مهم نیست تو اون پدر احمقت چی میگین!
و با عصبانیت از اونجا دور شد.
مالفوی:چطور جرعت میکنی!فلیپندو!
و هری پرتاب شد.
هری:اکسپلیارموس!فلیپندو!
هری مالفوی را به زمین می اندازد.
در همین حال اسنیپ سر میرسد.
اسنیپ با عصبانیت میگوید:پاتر!!!بیا به دفترم!!!
هری به دفتر اسنیپ میرود و مینشیند.
اسنیپ با عصبانیت به هری میگوید:تو حتی از اون پدرتم یاغی ترو وحشی تری!
هری با عصبانیت میگوید:پدر من وحشی نبود تو وحشی هستی!
اسنیپ با عصبانیت به هری میگوید:چطور جرعت میکنی!؟
۵۰ امتیاز از گریفندور کسر میشه!
و هری در حالی که سعی میکند عصبانیتش را کنترل کند از اتاق خارج میشود...

درود بر تو فرزندم.

سوژه رو خیلی سریع پیش بردی.
توصیفات بیشتری انجام بده، بذار خواننده بتونه راحت تر فضا و اون مکان و زمان رو درک کنه. بتونه خودش رو جای شخصیت ها بذاره حتی.
و اما اشکالات ظاهری داری یه مقدار. برای مثال:
نقل قول:
مالفوی:چطور جرعت میکنی!فلیپندو!
و هری پرتاب شد.

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
مالفوی:
- چطور جرعت میکنی؟ فلیپندو!

و هری پرتاب شد.


منتظرت هستم تا یک پست بهتر بنویسی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۶ ۰:۵۸:۵۰

JUST SLYTHRIN


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۹۷

اسكورپيوس مالفوى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۷ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۲
از زیر سایه ی لرد ولدمورت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
-برو هری زود باش نوبت توئه!

هری میره و کلاه گروهبندی رو میذاره روی سرش.
کمی صبر می کنه...ولی کلاه گروه ریونکلاو رو انتخاب می کنه.

این برای هری یه اتفاق وحشتناکه!

ساحره ها و جادوگران پیش هم میگن:
-هری پاتر!پسر جیمز پاتر و لی لی پاتر ! مگه میشه؟ اون با این همه سابقه خانوادگیش تو ریونکلاو افتاد؟

پرفسور دامبلدوربا چهره ناراحتی می گه: خب هری برو و توی ردیف ریونکلاو بشین به هر حال ...

هری پاتر میره و هم گروهیاش براش دست میزنن.

چوچانگ: خوش امدی هری پاتر ...

و بعد اونو به صندلیش راهنمایی میکنه . هری می شینه . اون دوست داشت که توی گروه گریفیندور بره اما نشد. دوستانی هم که در قطار اورا همراهی کردند:هرمیون و رون به گریفیندور می رن.

_اون اومده زود باشین .
هری:کی اومده؟
_ولدمورت اومده
هری: اومده دنبال کی چیکار کنه.
_اومده دنبال تو!
هری:من؟
ناگهان از پشت ولدمورت:اداورا کاداورا
هری پاتر ناگهان از خواب بیدار میشه خودش رو توی قطار میبینه . تمام این اتفاق ها یک خواب بوده . هری هنوز پیش رون و هرماینی نشسته بود و قطار به هاگوارتز میرسه ... پایان.

درود بر تو فرزندم.

جالب بود، فقط اشکالات ظاهری داری یک مقدار.
دیالوگ هات رو سعی کن همه رو به یک شکل بنویسی، یعنی اینطوری:
نقل قول:
پرفسور دامبلدوربا چهره ناراحتی می گه: خب هری برو و توی ردیف ریونکلاو بشین به هر حال ...

اینجا باید به این شکل نوشته بشه:
پرفسور دامبلدوربا چهره ناراحتی می گه:
- خب هری برو و توی ردیف ریونکلاو بشین به هر حال ...


و گذاشتن نقطه و علامت تعجب و سایر علائم نگارشی در پایان دیالوگ ها و جملاتت رو هم فراموش نکن.
بهرحال، به نظرم اشکالاتت با ورود به ایفای نقش حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۳ ۱۸:۱۴:۲۳

عشق فقط لرد ولدمورت


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷

Patema


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۶

دراکو مالفوی، پسر مغرور و اصیل‌زاده در حالی که به وظیفه خود در برابر ولدمورت فکر می‌کرد قدم زنان وارد دستشویی‌ای شد که افراد به ندرت وارد آن می‌شدند. همچنان در فکر فرو رفته بود، فکری که آزارش می‌داد و می‌خواست از آن خلاص شود. شرارت اطرافیانش فشار زیادی بر او وارد می‌کرد و نمی‌توانست انتخاب دیگری داشته باشد. بغض گلویش را گرفته بود و نمی‌گذاشت نفس بکشد. دیگر توان تحمل نداشت، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.

با خود گفت:
_ چرا؟ آخه چرا؟ نمیتونم اینکارو کنم!
و به گریه کردن ادامه داد.

همچنان که گریه می‌کرد صدای هق هقش در دستشویی می‌پیچید که میرتل گریان متوجه او شد.
میرتل با دیدن مالفوی و ناراحتی‌ای که در درونش احساس می‌کرد اشک در چشمانش جمع شد، جیغ کوتاهی کشید و نزدیک مالفوی رفت.

میرتل گریان آرام و با صدایی زمزمه مانند به مالفوی گفت:
_ اوو... دراکو... پسر اصیل زاده اسلایترین... چی به سرت اومده؟! دوباره او پسره هری ناراحتت کرده؟!
ناگهان دراکو عصبانی شد و فریاد زد:
_ خفه شو...

میرتل گریان دوباره جیغ کوتاهی کشید و از بالای سر مالفوی پرواز کرد و روی یکی از درهای دستشویی‌ نشست.
همونطور که به مالفوی چشم دوخته بود متوجه شد که مالفوی به مچش که علامتی شبیه مار روی آن بود نگاه می‌کرد و شدت گریه‌اش بیشتر می‌شد.

او ناگهان جیغ بلندی زد و پشت در دستشویی قایم شد.
او آرام و شمرده شمرده به دارکو گفت:
_نکنه... نکنه... موضوع... مربوط... به... ا... اسمشو...اسمشو نبره...

مالفوی دوباره عصبانی شد و فریاد زد:
_ بسه دیگه، از اینجا برو.
و دوباره شروع به گریه کرد.

میرتل آرام نزدیک مالفوی شد و سعی کرد که آرامش کند.
او آرام به مالفوی گفت:
_ نمی‌خواد خودتو ناراحت کنی. من درکت می‌کنم، ولی باید هر چه زودتر خودتو نجات بدی. اون آدم بد ذات هر کسی رو که جلوی راحش قرار بگیره از بین میبره.

مالفوی کمی آرام شده بود ولی ناگهان صدایی در ذهنش به او هشدار داد:
_ دراکو... دراکو... به من ملحق شو... هری باید بمیره... اون پسریه که زنده موند... دراکووو...

این صدا متعلق به ولدمورت بود که مالفوی را آزار می‌داد.
ناگهان مالفوی سرش را گرفت و کمی پیچ و تاب خورد.

میرتل گریان برای تسکین دادن مالفوی گفت:
_ تو می‌تونی خودتو کنترل کنی، نزار او آزارت بده، تو باید با اسمشو نبر مبارزه کنی.

مالفوی سرش را بلند کرد و نگاه خشمگینی به آینه انداخت و با جدیت و بدون هیچ کلمه‌ای دستشویی را ترک کرد...

درود بر تو فرزندم.

جالب و خوب بود. فقط قبل از ارسال یک دور از روی پستت بخون که غلط های املایی و تایپی رو بتونی رفع کنی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۷ ۱:۰۸:۲۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۳:۵۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۳:۴۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 167
آفلاین
تصویر پنج


«دکتر استرنج لاو؟»
«نمنه؟»
«استرس لانگ کدوم عرمیناییه دیگه؟»
«عیح عیح! ووواااای وووااای! یعنی داغون شدما! له لهم. چه اسم خزی! :همساده: »
«هیش هیش. مسخره نکن. فک کنم از فک و فامیلای لادیس لاوه.»

جمعیت متشکل از جادوگر-ساحره های سال صفری در انتظار گروهبندی با هدایت یکی از انگشتان مشکوک معاون مدرسه از مقابل میز اساتید که مزین به هارد درینک های رنگارنگ آقای مدیره به کناری جارو میشن و مردک عینکی میانسال تن لشی قیژ قیژ کنان با ویلچرش از در ورودی تالار به سمت کلاه گروهبندی خیز بر میداره. حد فاصل کمربندی پیوز رحمت الله تا تقاطع میز گریف و ریون رایحه های نامطبوعی هم در فضا می پیچه به حدی که ارواح شناور گروه ها کف و خون و روده بالا میارن چه برسه به حضار. مردک سعی داره اصوات مرتبط با این پدیده بیوشیمیایی رو با صدای قالپاق لق رینگ اسپرت ویلچرش توجیه کنه تا سو تفاهم هایی کذایی القا بشن به ذهن و بینی دانش آموزان و به طور دیفالت فکرشون بره سمت یوآنیان و امثالهم. بدون توجه به پچ پچ ها و انبوه استوری ها و لایو ها که از طریق جغدها شِیر میشدن، خودشو مقابل مدیر و معاون مدرسه میرسونه.

مدیر: «دلبندم چرا شما اینقدر پیری؟ ژن بنجمین باتن داری؟»
دکتر: «نه پروفسور. ورودی پارسالم. شبانه قبول شدم. ریا نباشه هم سن باباتم. اول گفتین برو شب بیا. تک بودم. خسته شدین بعد از مدتی ازم. بعد گفتین روزا بیا.»

مدیر مشورتی در گوشی با معاون میکنه. صحبت های درگوشی در پایان به خنده و خوش و بش ختم میشه و یه چنتا شوخی چوبدستی ای هم انجام میشه. دکتر اما مثبت اندیشه و اهل حاشیه نیست. وی معروف بود به مخ لسی و پادشاه گلبرگ ها و حتی بی حاشیگی! زیاد به این جزئیات کار نداشت. نتیجتاً بلافاصله پس از اینکه مدیر خمار سری به نشانه تایید تکون میده، اتود دیپلماتیکشو از جیب در میاره و یه وینگاردیوم لِوی اوس هاع! میخونه که ویلچرش از روی سه چهار پله جلوی میزش بالا بیاد و بره سمت کلاه! ولیکن سیگنال نمیده اتودش. بعد کلی کلنجار و اتلاف وقت، میفهمه نوک نداره اتودش و غلاف میکنه. معاون که حوصله مشنگ بازیای دکتر رو نداره یه کف میزنه ویلچر یه پارک دوبل میزنه کنار جاروی فیلچ و دکتر شناور رو هوا رو چهارپایه گروه بندی قرار می گیره.

معاون، کلاه گروهبندی رو جلو دوربین می گیره بطوریکه لوگوی نایکی کلاه رویت بشه و همه به این درک برسن که رول نوشتن خرج داره و اسپانسر این رول همین برنده. در کمال حیرت و تلفیق بارش افقی و رقص پاییزی کرک و پشم حضار، دکتر از قرار گرفتن کلاه گروهبندی روی سرش امتناع کرد...

«همین کثافت ها کفش ندادن به بچه های ما. همینا نذاشتن صعود کنیم. جام تو مشت مون بود. جام مال ما بود. »
«گیر نده دیگه دکتر. عمامه با مارک کفش ملی داریم فقط. بیا بذا سرت همینو بقیه منتظرن اینقدر بازی در نیار.»

با وساطت هیات علمی، دکتر با اکراه کلاهو میذاره سرش.

کلاه: «اوه اوه. چه سر شپشویی. با تو چیکار کنم؟ هوووم. چه دانش آموز ترسویی...»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «یعنی بووووووق! چه دانش آموز احمق و خنگی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هولی شــــــــــــــــــــــــــــــــ......راره! چه دانش آموز تن لشی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هوووم. البته اصیل زاده ای... ولی با وجود شخصیت مزخرفت باید بگم از هر گندزاده ای گندتری! اه اه !»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه. تصمیم بسیار سختی بود. عنفوان جوانی رو به خاطر میاره که در دوران پرتلاطم جنگ جهانی به سفارش پروفسور دیپت در پست کلاه قرضی نخست وزیر برای دولت بریتانیای کبیر بازی میکرد و تصمیمات چرچیل رو مدیریت می نمود. حتی از قضیه دانکرک هم پیچیده تر بود. در حالیکه زیر لب ایفای نقش سیریوس بلک گریفی رو تحسین میکرد و فحش های لبه دار و کابویی نثار نولان، چاک به سخن گشود:

«نه به گریف؟ چرا فرزندم؟ بقیه ظرفیت ها پرن! میدونستی گریف بری میتونی وزیر آینده بشی؟ بعد پادشاه بشی حتی؟ میتونی همه چیو مهندسی کنی! رای بخری. جو به قدری صمیمیه که تبادل زندگی میکنن میرن تو همدیگه. در حال حاضر مثلا هری هرمیه و هرمی هری!»

دکتر زیر چشمی از زیر کلاه نگاهی موذیانه به هری میندازه که انگشت مزین به لاک صورتیش رو کرده لای موهاش و می چرخونه و با جینی بگو بخند هم داره همزمان. کنارش هرمی نشسته و انگشت کرده توی دماغش و همزمان زیر بغلشو میخارونه و با یه دست دیگه کله تسترال میخوره!

دکتر همچنان از کمپین "نه به زمین و زمان" تبعیت میکرد. نتیجتاً کلاه شاکی شد.
«اشکال نداره! بنابراین... برو به گروه "پاشو گمشو برو بیرون از مدرسه" اینجا جایی نداری! مگر زمین مرلین بزرگ نبود؟ ویلچر لقت مهاجرت میکردی (انتقالی/مهمانی میگرفتی) یه مدرسه دیگه! »

به چشم بهم زدنی دکتر خودشو و ویلچرشو لب سکوی قطار ایستگاه هاگزمید دید. به دوربین زل زد و پیام اخلاقیو قرائت کرد:
«هرگز دریو نزن، مگه اینكه بدونی پشتش چه می گذره.»

ترانه شمعی در باد پخش میشه. دکتر پشت به دوربین الکی در حالیکه مثلا در جستجوی افق کذایی و ناپیدای سینوس فنری در آسمان تیره و تار شبه ادامه میده:
«وگرنه میان میمالن میزنن درت در میرن! در ویلچرت اینجا یعنی! خط میوفتی. صافکاری هم گرونه الان! »

درود فرزندم.

چی بگم بهت خب؟
رول طنز خوبی بود. توصیفاتتم خوب بود. همه چی سرجاش بود. فقط دیالوگ‌ها رو با خط تیره بنویس. این شکلی:
نقل قول:
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


دکتر گفت:
- #نه_به_گریفندور!

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


از اعضای قدیمی نیستی احیانا؟ اگه هستی به مدیران یا من اطلاع بده.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۵:۱۳:۰۵
ویرایش شده توسط Dr.Strangelove در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹






پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷

danlin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۲۳ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر

باد زوزه می کشید و پنجره های راهرو را به لرزه در می آورد. صدای فریاد های بچه ها از سالن غذا خوری به گوش می رسید و حال اسنیپ را به هم می زد. همیشه صدایشان در گوشش بود گویی این بچه ها هرگز قصد سکوت نداشتند. به دنبال کتاب معجون هایش که از عصر آن را گم کرده بود به تمام اتاق ها و کلاس های قلعه سر زده بود اما هنوز هم اثری از کتاب نبود. احساس عجیبی درونش را فرا گرفته بود و او را به جلو می کشید.
در چشم به هم زدنی خود را درون اتاقی تاریک یافت که غبار در هوا پراکنده بود. از دور برقی را در انتهای اتاق دید و با قدم هایی که کمی سست بودند به سمت نور رفت. آینه نفاق انگیز حالا در مقابل او بود.
در حالی که ماتش برده بود به آینه خیره شد و خودش را دید در کنار دختری با موهایی که به سرخی می زد و چشمان درشتی داشت که بیان گر تمامی خاطرات بودند. در آینه دست دخترک را گرفته بود و به صورت نامحسوسی، آن را نوازش می کرد. اسنیپ قدمی عقب تر رفت و دست لرزانش را که در آن خبری از دستان دیگری نبود مشت کرد.
تصویر رد شد و حالا دخترک کمی بزرگ تر شده بود و در میان چمن زاری در حیاط هاگوارتز می دوید و به صدای پسرک که دائم نام "لیلی" را بر زبان می اورد بی توجه بود. در دور دست ها چهره ای منفور را می دید که عینکی بر چشم داشت و شاید در آینده ای نه چندان دور دست های دخترک را می گرفت.
اسنیپ خودش را می دید که در جشن مدرسه تنها نشسته و به رقص لیلی و آن پسرک عینکی خیره شده است. حرکات اندامش به سبکی یک پر کاه بود و به اسنیپ یک احساس بی وزنی میداد. اشک در چشمانش به وضوح دیده می شد اما بزرگ تر از آن بود که در میان آن همه آدم گریه کند. تصاویر به سرعت رد می شدند و حالا او لیلی و همسرش را میدید که پسری در آغوش دارند و حتی شاید لیلی اسم اسنیپ را هم به یاد نمی آورد.
اسنیپ از آینه فاصله گرفت و باز هم صدای شکستن چیزی در درونش را شنید. از اتاق خارج شد و آرزو کرد که کاش یک بار به دروغ، آینه او را در کنار لیلی نشان دهد.

درود بر تو فرزندم.

خوب نوشتی... سوژه جالب بود.
فقط اینکه از دیالوگ هم استفاده کن توی پست هات. باعث میشه سوژه خیلی راحت تر برای خواننده جا بیفته و حتی خواننده راحت تر ارتباط برقرار کنه باهاش. خودت رو فقط به توصیفات محدود نکن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۴ ۲۲:۱۴:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷

آنا میرفیلدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر

__________________

سرسرای هاگوارتز از تمیزی برق میزد. همه دانش آموزان با لذت مشغول پذیرایی از خود بودند و کمتر کسی حواسش جمع دانش آموزان سال اولی و ترسیده ای بود که با شگفتی به عظمت پیش رویشان چشم دوخته بودند.
کمی بعد از شروع مراسم، پروفسور مک گونگال با توماری در دست از در گوشه سالن وارد شد و رو به دانش آموزان ایستاد. به خوبی می شد سردی و خشکی مخصوص به خودش را احساس کرد.
"سال اولی ها! توضیحاتی که باید داده شدن و حالا وقتشه که گروهبندی بشین! من اسامی رو میخونم و شما اینجا میشینین تا کلاه تصمیم بگیره کجایی هستین.

سال اولی ها با اضطراب این پا و آن پا کردند. فکرشان درگیر لحظات بعد و بعدتری بود که تمام زندگیشان را درگیر کرده بود. در آن میان، دختر کوچولویی که بسیار کم سن و سال تر از آنچه که بود نشان میداد زیر‌ گریه زد.
" مااااااماااان! من میترسم!
پروفسور مک گونگال که در حال باز کردن تومار بود با تعجب متوقف شد. تقریبا تمام سالن به صحنه روبرو خیره شده بودند.
پیش از سخن گفتن پروفسور مک گونگال، کلاه گروهبندی که مشغول خمیازه کشیدن بود با اخم گفت:
" این دیگه کدوم آدم لوسیه؟
دختربچه اما همینطور گریه میکرد.
" اوه... تویی؟ یه ویزلی دیگه؟ چرا من باید هر سال یه ویزلی رو گروهبندی کنم؟
پروفسور مک گونگال سرفه ای کرد و با لبخند گفت:
"تو واقعایه ویزلی هستی؟
دختربچه با ناراحتی دستی به دماغش کشید و سرش را تکان داد.
" خوب.. چرا داری گریه میکنی ویزلی؟
" چون همه بهم گفتن با توجه با خصوصیاتی که دارم میوفتم هافلپاف! ولی من نمیخوام برم هافلپاف! اصلا من دیگه مهدبون نیستم فقط منو نبر هافلپاف؟
کلاه با بداخلاقی غرید:
" بگو ببینم! مشکلت با هافلپاف چیه؟
"من با اونا مشکلی ندارم ولی...
دخترک دوباره هق هقی کرد و ادامه داد:
" ولی همه خونوادم گریفیندورن! اگه من نرم گریفیندور همه منو مسخره میکنن!
" مسخره؟ اونوقت چرا؟ هافلپاف از نظر من بهترین گروه هاگوارتزه! اونا مهربونن و کمک رسون! هیچوقتم بهت بد نمیکنن!
" ولی من دوست دارم برم گریفیندور!
" واقعا اینجوری دوست داری؟
دخترک دماغش را بالا کشید و سری به تایید تکان داد.
کلاه صدایی مثل هوم از خودش درآورد و ادامه داد:
" خوب پس، بیا اینجا یکم زیر و روت کنم.
دخترک موقرمز ابتدا با ترس به اطراف، و سپس به کلاه قدیمی که فقط وصفش را شنیده بود انداخت و با قدمهای لرزان به طرف صندلی رفت و روی آن نشست. سپس، پروفسور مک گونگال کلاه را روی سرش قرار داد و تنظیم کرد.
کلاه ابتدا مکث کرد، اما سپس گفت:
" همه چیز که مهربونی نیست، دختر! برای هافلپافی بودن ویژگی های زیادی باید تیک بخورن و تو فقط یه دونه تیک داری! اوه... تو دقیق مثل بقیه خانوادت میمونی، ویزلی! نمیدونم چرا نمیتونم با اشتیاقم برای تغییر گروه ویزلی ها موافقت کنم!
دخترک مو قرمز که سرش زیر کلاهی که زیادی برایش بزرگ بود اخمی کرد و گفت:
"خوب الان... من گروهم چیه؟
کلاه اندکی تکان خورد و بعد شکاف هایی که دهانش محسوب میشدند تا حد امکان از هم فاصله گرفتند و او گفت:
گریفیندور!

درود بر تو فرزندم.

جالب نوشتی... سوژه خوب پیش رفته.
فقط از نظر ظاهری، یک سری نکات رو بهت میگم:
نقل قول:
کلاه صدایی مثل هوم از خودش درآورد و ادامه داد:
" خوب پس، بیا اینجا یکم زیر و روت کنم.
دخترک موقرمز ابتدا با ترس به اطراف، و سپس به کلاه قدیمی که فقط وصفش را شنیده بود انداخت

برای مثال، این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
کلاه صدایی مثل هوم از خودش درآورد و ادامه داد:
- خوب پس، بیا اینجا یکم زیر و روت کنم.

دخترک موقرمز ابتدا با ترس نگاهی به اطراف، و سپس به کلاه قدیمی که فقط وصفش را شنیده بود انداخت.

همینا دیگه... ظاهر پست رو سعی کن رعایت کنی.
و به نظرم این مشکل هم با ورود به ایفای نقش حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۱:۱۲:۳۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۲ ۲۱:۱۳:۴۲

من همانم که باید
کیهانی تر از
ساز کلهر:))


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
هرى به ارامى دست ،جينى را گرفته بود و قدم مى زد.موهاى جينى در باد تکان میخورد،و باعث مى شد بوى خوش انها به صورت هرى بخورد. صداى نفس هاى ارام او و ناموزون او را مى شنيد ،عشق را در وجود يکديگر حس مى کردند.اين احساس خوشبختی واقعى بود.خورشيد هنوز طلوع نکرده بود اما عشق در قلب هاى انها طلوع کرده بود.ولى در هواى گرگ و ميش کنار يکديگر قدم مى زنند.نيمه شب هرى با نقشه ى قارت گر جينى ،را از قلعه بيرون اورده بود،تا شايد بدون مظاحمت کسى کنار هم تنها باشند.هردو همان لباس هاگوارتز را پوشيده بودند.اما جينى براى هرى ،زيبا ترين شکل دنيا بود،صدايش گوش هاى هرى را نوازش مى کرد.
-هرى؟
-بله؟
-از وقتى ابريج مدير شده خب...ميدونى خيلى وقته که با هم نبوديم . نمى دونم از کجا اين راه فرار رو پيدا کردى،اخه خيلى عجيبه...
هرى که به بالا نگاه مى کرد گفت:
- بعضى وقتا ،مهم نيست که خيلى چيزا از کجا پيداشون ميشه . مهم اينکه براى چى به کار ميان.

جينى نفسش را بيرون داد. تپش قلبش تند شده بود.
-فکر مى کنى دامبلدور کجاست؟
-دامبلدور ،اون هميشه يه راه فرار داره.
-هرى من يکم نگرانم... ممکنه تو دردسر بيوفتيم.
-ارزششو داره،چون معلوم نيست دوباره بتونيم از قلعه بيرون بيايم.

و حالا بدونه انکه چيزى بگويند ،قدم مى زدند.هيچ چيز براى او بهتر از،اين سکوت نبود...
-اقاى پاتر ،اميدوارم براى برون اومدن اين موقع شب دليلى ،داشته باشيد.
اين صداى اسنيپ بود. صداى نفس کشيدن جينى بلند تر شد. معلوم بود ترسيده. هرى دست هاى او را مى فشرد،تا شايد کمى از ترس او کم کند. او قبلا با اسنيپ مواجه شده بود.
-مطمئن،باشيد پرفسور امبريج ،زياد از خلوت هاى شبانه ى شما ،خوشحال نمى شه. اما خوشبختانه ،ايشون تنبيه بچه هايى که شبانه از قلعه خارج مى شوند رو وظيفه ى من،صلاح ديدن.دوشيزه ويزلى شما بهتره،سريعا به خوابگاهتون برگردید.

هرى دست جينى را ول کرد. جينى نگاهى به هرى انداخت. هرى زير لب گفت:
-برو!

جينى بلاخره از او جداشد، و رفت. و کم کم از ديد محو شد.
-خب ،پاتر سريعا دفتر من!

هرى به دنبال اسنيپ ،به سمت دفترش رفت.اما از مواجه با اسنيپ ترسى نداشت. اسنيپ به صندلى ، اشاره کرد و هرى هم روى ان نشست.
-تو حتى از پدرت هم،بى سر و پا ترى.اون هم ديگه اينموقع شب اطراف قلعه قدم نمى زد!

هرى که عصبانى شده بود،سر اسنيپ داد زد:
-پدر من بى سروپا نبود! اين تويى که ترسويى!
-چطور جرعت مى کنى ، که با من اينطورى حرف بزنى.يک ماه تنبيه!بهتره براى يک ماه با کوييديچ خداحافظى کنى! من اين ماه تو رو از کوييديچ حظف مىکنم.
و بعد لبخندى موضيانه به هرى زد.
-چى؟
هرى که عصبانى بود ،سعى مى کرد خود را کنترل کند ،اما چاره ى ديگرى نداشت.ولى هرگز اسنيپ را نمى بخشيد.گريفيندور بايد دنبال يک يابنده ى ديگر مى گشت.
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg

درود بر تو فرزندم.

اینبار خیلی بهتر شد.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۲۸:۱۴
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۵۲:۵۰

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۲ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
از خونه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
«تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی»

سست قدم بر می داشت و شنلش برعکس همیشه پشت سرش کشیده میشد. انگار به جای یک پارچه نیم متری کل دنیا را پشت سرش میکشید. سردردش بیشتر از همیشه شده بود به قدری که حتی معجون هایی که برای خودش تجویز می کرد هم از او قطع امید کرده بودند، اکنون فقط یک چیز میتوانست روح نالانش را ارام و سردردش را رام کند.

سنگ فرش قلعه زیر قدم های بی جان و خسته اش اه میکشیدند، شب زیبایی بود. اسمان موهای تیره اش را به گیره هایی از جنس ستاره مزین کرده بود و ماه از همیشه نزدیکتر و درخشان تر به نظر می رسید اگر سوروس کمی از سرعتش می کاهید و به پنجره های نیم دایره ای حتی نیم نگاهی هم می انداخت می توانست در افق های دور جنگل ممنوعه را ببیند که زیر نور ماه میدرخشید و کاج های سر به فلک کشیده اش را به نمایش می گذاشت. اما سوروس بی قرارتر و اندوهگین تر از ان بود که با دیدن ان منظره قلب بی تابش ارام شود.

به جلوی در بزرگ و چوبی که انگار سال ها بود محل قرار عنکبوت ها شده بود که رسید ایستاد، شنلش را مرتب کرد و موهای پریشانش را با دست شانه زد. به هرحال به دیدار معشوقش میرفت، مسکن احساسات خروشانش ، شاید هم دلیلشان بود ،هرچند که واقعی نبود.
سعی کرد بیشتر شبیه خودش شود حتی اگر انعکاس لیلی هم اورا میدید متوجه میشد که چقدر شکسته شده است. دستان بی جان و خسته اش را روی در کشید و بعد در کمال تعجب در به ارامی بی هیچ صدایی باز شد انگار تا اکنون انتظارش را می کشید. سوروس کمی مکس کرد و بعد با قدم های سریع خود را به داخل کشاند و در را پشت سرش بست.

اتاق ساکت و مملو از اشیائی بود که یا صاحبانشان از انها خسته شده بودند و یا خودشان از انها خسته، بیشتر به گورستان ات و اشغال ها می مانست تا اتاقی دنج و راحت برای خلوت کردن با خود اما سوروس مصمم به سمت پارچه ای کهنه و خاک گرفته که روی دست رو بالشتی دابی زده بود، قدم بر می داشت. با کشیدن پارچه خاک روی ان اواره شد و برای انتقام گیری به ریه های سوروس حجوم اورد که البته خرج ان برای سوروس فقط چند عطسه ناقابل بود.

درکمال شگفتی اینه قدی که زیر ملافه پنهان شده بود درخشان و عاری از هرنوع کثیفی بود، سوروس به درون اینه چشم دوخت میخواست تا عمق ان را کشف کند ولی اینه از او پیشی گرفت و از اعماق ان دختری با موهایی به رنگ خورشید غروب با قدم هایی ارام به سمت سوروس امد، اشک دیدگان سوروس را تار کرده بود اما این لحظه مهم تر از ان بود که بگذارد اشک های مزاحم مانع دیدن عشقش شوند لیلی با مهربانی لبخندی گرمی به سوروس زد و سوروس اشک هایش را پاک کرد. اگر شخص ماهری در استراق سم انجا گوش می ایستاد می توانست صدای مورچه مانند سوروس را بشنود که با لحنی بغرنج زیر لب این کلمه را ادا می کرد:
-لیلی!

چشمان سبز لیلی همچنان میدرخشید انگار دنیای ان ور اینه به ناحنجاری ان طرفش نبود سوروس هم متقابلا لبخندی محض دلخوشی زد. لیلی انعکاس سوروس را در اغوش کشید و به ارامی چشمانش را بست. سوروس بیشتر از این نمیتوانست بغضش را خفه کند اشکهایش مانند امواج اقیانوسی خروشان راهشان را به سمت ساحل باز می کردند ، سرش را پایین انداخت و کنترل هق هق گریه اش را از دست داد.تاوان کدام گناهش را می داد؟ حتی نتوانسته بود تلاشش را برای نجات دادن لیلی بکند...خیلی زود اورا از دست داده بود ، قلب شکسته اش پاک و معصومانه هنوز عاشق لیلی بود و حتی با دیدن چشمهای پسرش هم جانی دوباره می گرفت. اما چه میشود کرد مرده مرده است حتی با جادو هم نمی شود زنده اش کرد باید به فکر زنده ها بود...گوشش بدهکار این حرف ها نبود. لیلی دنیاییش بود روحش بود نفسش بود عشقش بود چطور میتوانست باور کند که او رفته است؟! اشک بر گونه اش میچکید و قلب شکسته سوروس خروشان تر میشد، اما لحظه ای بعد اهنگ صدای لیلی در گوشش پیچید:
-من همیشه عاشقت بودم و خواهم بود و قلب من همیشه باتوست و جایگزین قلب شکستت میشه، ... سوروس لطفا کاری که من دیگه نمیتونم برای پسرم انجام بدم رو تو بکن.

سوروس لحظه ای فکر کرد تنها یک رویا بوده رویایی شیرین و دست نیافتنی اما ایینه خبر میداد که رویا به واقعیت پیوسته حال سوروس در ایینه تنها خود را می دید مستحکم و با اراده ای مصمم جلویش ایستاده بود. لیلی با او بود تا همیشه...

درود بر تو فرزندم.

از اعضای قدیمی هستی؟ اگر عضو قدیمی هستی که نیاز به گروهبندی نیست، یک سره برو برای معرفی شخصیت و البته شناسه قبلیت رو هم اطلاع بده.

تایید شد!

در صورتی هم که از اعضای قدیمی نیستی، مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۰۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg
اه،بلاخره نامه هاگوارتزم رسيد. ببخشيد خودم رو معرفى نکردم من (اريانا پاترم ). خب داشتم ميگفتم من دومين دختر پاتر ها هستم ليلى خواهر بزرگم تعريف زيادى از هاگوارتز برام کرده من الان تو قطار هاگوارتز تو قسمت سال اولى ها نشستم با يه سال اولى به اسم سوفيا لانگ باتم دوست شدم . گروه بندى،من خيلى نگرانم چون اصلا معلوم نيست تو چه گروهى بيفتم. چون جيمز و لى لى تو گريفيندورن و سيريوس تو گروه اسلايترين. خب دفترچه خاطرات عزيز مجبورم برن اگه کسى بفهمه من وسط قطار هاگوارتز دارم تو دفترچه خاطراتم چيزى مى نويسم حتما منو،مسخره خواهند کرد. پس ديگه چيزى نمى تونم بگم

خب امروز گروه بندى شدم و الان تو خوابگاه دخترانم و بهترين موقع رو براى نوشتن پيدا کردم. کلاه گروه بندى امروز کلا منو مزحکه کرد،وقتى کلاه رو روى سرم گذاشتم کلاه بى نهايت برايم بزرگ بود. اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت. که باعث شد از خجالت سرخ شوم.
-خوب،تو ترسويى اما به ترسهات مغابله مى کنى،دنبال خطرى و باهوش.
اما همين که کلاه مى خواست بگويد من در چه گروهى هستم کلاه از سرم ليز خورد و تمام صورتم را پوشاند،من که نمى توانستم نفس بکشم سعى ،مى کردم کلاه را از سرم جدا کنم اما مگر جدا مى شد بلاخره پرفسورلاگود کلاه رو از سرم جدا کرد و گفت:
-تو يه گريفيندورى هستى.
من سريع به سمت ميز گريفيندور رفتم و حالا هم اينجام در کل روز بدى نبود.

درود بر تو فرزندم.

همچنان هم با عجله نوشتی... خیلی با عجله و بی حوصله. یکم وقت بیشتری روی نوشته ت بذار. سعی کن طوری بنویسی و توصیف کنی که خواننده بتونه خودش رو راحت در اون موقعیت تصور کنه.
و البته در مورد ظاهر پست... برای مثال:
نقل قول:
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

چندتا نکته هست توی این قسمت، اول از همه رعایت علامت نگارشی و دوم هم فاصله دیالوگ از توصیفات.
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده.
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.

ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

و خب... امیدوارم پست بعدی که مینویسی بهتر باشه.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۳۹:۳۴

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg
جينى در کتابخانه نشسته بود و کتاب هاى معجون سازى را مى خواند احتمالا بايد براى امتحان هاى سخت اسلاگهورن از هرميون کمک مى گرفت اما نتوانسته بود او را پيدا کند پس به کتابخانه امد تا چند تا کتاب معجون سازى پيدا کند دراکو مالفوى و نوچه هايش هم انجا بودند
اخى ويزلى کوچولو رو لازم نيست درس بخوانى تو که هيچى نميشى
اه مالفوى تو يه چيزى مى شى تو که چيزى ندارى بهش بنازى يه خانواده ى ديوانه که يه مشت پول دارن تو که چيزى ندارى
مالفوى چوبش را در اورد و به سمت جينى گرفت
استوپفاى
طلسم او به شکم جينى خورد و به زمين افتاد و غرق خون شد مالفوى سريع از انجا دور شد معلوم نبود خانم پنس کجا رفته بود اما جينى وسط کتابخانه افتاده بود و بچه ها دورش جمع شده بودند هرى که داشت وارد کتابخانه مى شد وقتى جينى را ديد که بيهوش وسط اتاق افتاده به سمت او دويد و با دو دستش او را بلند کرد و به سمت درمانگاه دويد وقتى به درمانگاه رسيد خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند هرى به سمت انها دويد دامبلدور گفت
چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
مالفوى اون بهش حمله کرد
خانم پامفرى وسط حرف او پريد خيله خوب بذارش روى اين تخت
هرى جينى را روى تختى گذاشت
ميشه يه لطفي بهم بکنى و به سيريوس بگى مالفوى رو بياره دفتر من
بله قربان
خانم پامفرى گفت
طلسم زياد قوى نبوده زود خوب ميشه
هرى به دفتر اسنيپ رفت
چى مى خواى پاتر
من کارى باهاتون ندارم دامبلدور خواست مالفوى رو ببريد پيشش
اسنيپ به سرعت از دفترش خارج شد و مالفوى را به دفترش برد
سوروس لطفا برو بيرن
و اسنيپ هم بيرون رفت
مالفوى متاسفانه من مجبورم شما رو به علت حمله به دانش اموزان اخراج کنم
مالفوى مشتش را به ميز کوبيد و از اتاق خارج شد
هرى حالا ديگر داشت به خانه ى هاگريد نزديک مى شد
که اونجاست
منم هرى
اوه هرى بيا تو
نه فقط يه چيز مى خواستم يه چند شاخه گل ياس بنفش
گل ياس بنفش ؟براى چى خبريه؟
هرى از حرف هاى هاگريد کمى خجالت کشيد
نه جينى تو درمانگاهه مى خواستم براش يه چند شاخه گل ببرم
اوه باشه الان چندتاشو برات مى چينم هاگريد که متوجه احساس هرى به جينى بود روبان صورتى را خيلى بد دور گل ها پچيده بود هرى لبخندى زد و از او تشکر کرد به سالن گريفيندور که رسيد سريع نامه اى براى جينى نوشت
جينى مى دونم تو از سلطه طلبى هاى مالفوى خوشت نمى اد اما اگه خواستى دعوا کنى بذار منم کمکت کنم ملفوى هيچ کس برايش مهم نيست نامه را کنار گل گذاشت و به سمت درمانگاه رفت جينى به هوش بود هرى گل ها را به او داد و هردو لبخندى به يکديگر زدند

درود فرزندم.

توصیفاتت جا داشتن بیشتر باشن. درواقع بین یه سری دیالوگ ها میشد حالات شخصیتا رو بنویسی. با این سوژه ت به نظرم خوب بود، اما همه چی خیلی خیلی سریع اتفاق میفته. یهو جینی طلسم بهش میخوره، هری میره پیش دامبلدور، یهو مالفوی اخراج میشه. همه چی با سرعت زیادی در جریانه.
بهتر بود یه سوژه کوچیک تری انتخاب میکردی، مثلا فقط درباره دعوای جینی و مالفوی مینوشتی. کلا بازه زمانی کوتاه تری رو انتخاب میکردی.

علامت نگارشی هات کو؟! میدونی که خیلی مهمه از علامت های نگارشی استفاده کنی. درواقع این علامتا هستن که به خواننده میگن کجا مکث کنه و کجا به خوندن ادامه بده. دیالوگ ها رو هم با خط فاصله بنویس. اینجوری:
نقل قول:
وقتى به درمانگاه رسيد خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند هرى به سمت انها دويد دامبلدور گفت
چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
مالفوى اون بهش حمله کرد


وقتى به درمانگاه رسيد، خانم پامفرى و دامبلدور در انجا مشغول صحبت بودند. هرى به سمت انها دويد. دامبلدور گفت:
- چه بلايى سر دوشيزه ويزلى اومده هرى؟
- مالفوى! اون بهش حمله کرد!


به نکاتی که گفتم دقت کن. وقت بیشتری برای داستانت بذار و به داستانایی که تایید کردم یه نگاه بنداز تا بهتر متوجه شی.

پس فعلا...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط ahkamiromina در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۱۸:۲۲:۵۷
دلیل ویرایش: اضافه کردن قسمتى به داستان
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۲:۳۶:۱۹

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.