هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
نتایج دور اول لیگ دوئل هافلپاف


دوئل آملیا و دانگ:

آملیا ۲۷ - دانگ 0
برنده: آملیا!

***


- می‌گیم ما جابه‌جا شده بودیم.
- یعنی ارباب ما دیگه الف دال نیستیم؟

این سومین باری بود که لرد جواب هکتور رو می‌داد و این صدمین باری بود که هکتور سعی می‌کرد معجونی به خورد لرد بده.
لرد یک‌بار آملیا شده بود، نمی‌خواست دوباره امتحان کند ولی هکتور هم دست بردار نبود.

نه تنها هکتور، بلکه آملیا هم دست برنمی‌داشت. هرجور شده باید با دورا جابه‌جا می‌شد. پنج دقیقه کافی بود تا به منوی نظارت دست رسی پیدا کند و برای همیشه ناظر شود.

-تق تق تق.
- هکتور معجونت رو بریز تو حلق هرکی پشت دره و ما رو تنها بذار!

پایان!

دوئل سدریک و تانکس:

تانکس ۲۲-سدریک۲۱
برنده: تانکس.

***


- نمی‌دم بتون! مال خودمه کاپیتانی. خوابشم نمی‌ذارم ببینین. می‌یام تو خوابتون اگه بدزدین ازم کاپیتانی رو!

چند وقتی بود که رز خواب آشفته‌ای داشت و یکریز از کسانی که برعلیه‌ش توطئه می‌خواستن بکنن، تو خواب حرف می‌زد.
تو بیداری هم وضعش بهتر نبود. هرشب هم قضیه بدتر و بدتر می‌شد و تهدید های رز وحشتناک تر. حتی یک شب تهدید کرد که تا آخر عمر روی حالت ویبره می‌ذارتشون.

تنها راه باقی مانده برای تانکس و‌ سدریک کاپیتان شدن بود. باید هرچه سریع تر تیمی برای کاپیتانی پیدا می‌کردند وگرنه تضمینی برای سلامت عقلی‌شون نبود!

پایان!

دوئل دورا و هلگا:

دورا۲۷- هلگا ۱۹
برنده: دورا ویلیامز.

***


دادگاه رسمی بود، به گفتار البته!
در گوشه‌های اتاق عنکبوت‌ها باهم طناب بازی می‌کردند. وسط اتاق توسط هافلپافی های بیکار با یه سینی سبزی جلوشون اشغال شده بود.
متهم لایو شبکه‌های مجازی‌ مشنگی گذاشته بود و هیات منصفه -متشکل از تانکس و سدریک- در خواب به سر می‌برد.

- گفتم که دادگاه هس رسمی!

نصف هافلپاف تره خرد کردن اما نه برای صحبت او.
- به ریحونش راضی بودم. حتما تره لازم نبود که.

ریحون حتی تو بساطشون هم نبود.
- چرا کشتیش؟
- آقای قاضی، فتنه کرده بود، دست محبت می‌کشید بر سر من!
- اگه اینقدر سرت تو اون بیلبیلک مشنگیت نبود می‌فهمیدی که من مونثم و نه مذکر!

پایان!

نتیجه‌ی دوئل ارنی و ماتیلدا:

ماتلیدا ۲۳- ارنی ۰
برنده: ماتلیدا!

***


- بدو! تندتر! تندتر!

ارنی هن‌هن کنان دهمین دور دویدن دور زمین بازی کوییدیچ رو تموم کرد. صدای سوت رز در گوشش اکو شد. دور یازدهم رو باید می‌دوید.
حلقه‌های سه‌گانه رو دور زد. رز روی جارو بالای سرش لم داده و تشویقش می‌کرد.

هنوز به دروازه‌های حریف نرسیده بود که احساس کرد زمین داره به چشماش نزدیک و نزدیک تر می‌شه.
- بوف!
- یه هافلی دیگه هم رفت از دست.
و جارو رو به ارنی نزدیک‌تر کرد. باید به شیوه‌ی محترمانه و در شان هافلپافی گم و گورش می‌کرد!
- نمی‌خوای دیگه غذا گرواپی؟

فردا صبح زود

در تالار هافلپاف کوبیده شد. پشت در دختری با بالش و ملافه ایستاده بود.
داخل ملافه مثلا غذای گرواپ پیچیده شد بود. رز نگاهی به دو طرف بیرون تالار انداخت. جن های خونگی هم این وقت صبح بیدار نبودند. دستش رو دراز کرد و دختر و ملافه رو باهم به درون تالار کشاند.

پایان!





پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین

- اینم پولت! از طرف ستاره ها هم ازت تشکر میکنم. :‏yup‏:

ماندانگاس که پولش رو گرفت، دیگه هیچی واسش مهم نبود. راهشو گرفت رفت. آملیا درحالیکه معجون رو نگه داشته بود، خنده شیطانی کرد. بالاخره میتونست ناظر هافل باشه، فقط با یه تار موی دورا!یه کم خوشحالی کرد و معجون رو سر کشید، حتی یادش رفت موی دورا رو بندازه توش! و دیگه چیزی ندید

وقتی به هوش اومد، يه لشکر رو بالای سرش دید؛
- ارباب، حالتون خوبه؟
- ارباب چی شد؟
- ارباب اون معجونه که "معجون اعتماد به هکتور اندازه بلاتریکس" بود پس چرا اینجوری شد؟!

يه نگاه به سر تا پاش انداخت... بله! اون الان لرد ولدمورت شده بود! پس لرد اصلی کجا بود؟

فلش بک به قبل از بیهوشی:

- ارباب، ميدونين چقد بد هستین؟
- بله، ميدونيم!
- همه اربابا میدونن اگه این معجونه رو بخورن ثبت جهانی ميشن برا همین همه اربابا این معجونه رو میخورن!

لرد که دید اربابیتش داره پیش هکتور زیر سوال ميره، معجون رو گرفت و تا ته سر کشید...

پایان فلش بک

آملیا - لرد به عنوان يه محفلی، تصمیم گرفت از قدرت لرد استفاده کنه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه.

- خب، ما يه تصمیمی گرفتیم؛ شما از این به بعد مرگخوار نيستين. شما ها الف دال هستین!

طبیعیه که همه مرگخوارا اولش کپ کردن. اما خب، اونا باید تحت هر شرایطی از اربابشون اطاعت میکردن. اولاش واسشون آسون بود، اما کم کم سخت شد؛ چون باید هرچي که داشتن، میبردن بین فقرا پخش میکردن، هرچي!

- سوپ پیاز، خیلی خاصیت داره! سوپ پیاز بخورید تا کامروا شوید!

يه قدم ديگه ای هم که برای بهتر کردن دنیا برداشتن، وساطت بود؛ بین محفلیا و الف دال به رهبری آملیا! اما این اقدام کامل انجام نشد؛ چون بعد از يه ده، بیست ساعت

جنگیدن، یهو لرد - آملیا و آملیا - لرد بیهوش شدن! وقتی آملیا - لرد بهوش اومد، دید آملیا شده! اما زیاد از این بابت، خوشحال نبود؛ چون محفلیا نمیدونستن چه خبره، اما لرد میدونست! خیلی دوست داشت قضیه برعکس بود، وگرنه الان هیچکدوم با چماق، بالای سرش نبودن



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دورا ویلیامز vs هلگا هافلپاف

دومین جلسه‌ی انشانویسی هم به خوبی و خوشی تمام شد. البته از نظر ماتیلدا؛ دانش‌آموز سال اولیِ درسخون!

_ من می‌خوام بدونم چرا تکلیف نمینویسن؟
_ خب نمیان شاید اصلا کلاس!
_ رز کلاس کیپ تا کیپ پره.
_ سخته شاید تکلیفشون!
_ سخت؟ توصیفتون از سخت چیه مادمازل؟
_ من نمیدونم اصلا. دارم امتحان سمج! بزار بخونم درسمو..

و دورا ماند و پرده‌ای که رویش کشیده شد و امتحان سمجی که دوسال تا آن مانده بود. اینجوری فایده نداشت. باید خودش دست به کار میشد و میفهمید که قضیه از کجا آب میخورَد. سر کلاس بابابزرگش تعداد تکالیف بیشتر بود. نه به صورت قابل توجه‌ای بیشتر؛ ولی باز هم بیشتر بود.
یعنی ممکن بود همه چی زیر سر آملیا باشد؟ ولی نه! او به طرز مشکوکی هوایش را داشت. طرز مشکوکی که دورا می‌دانست میخواهد به جایش ناظر شود. در هر حال او ذهن خوان بود! و این _امکان ناظر شدن به جای دورا_ تنها چیزی بود که آتش آملیا هنگام خوبی کردن هایش را آرام میکرد. از مزایای ذهن خوانی این بود که دوست و دشمن را به راحتی میشد شناخت و از کاستی‌هایش این بود که نمیشد همه‌ی افکار فرد را دید زد. وگرنه در کسری از ثانیه آن نقشه‌کش مکار را پیدا میکرد و..

دورا یکبار دیگر نگاهش را در خوابگاه مختلط گرداند تا مطمئن شود اسم همه را در لیست نوشته است. به نظر خودش، او، هر که میخواست باشد، نزدیکش بود و چه کسی نزدیک‌تر از هافلی‌ها؟
در اولین فرصت پیوز و ارنی را خط زد. ارنی صبح سوار اتوبوسش میشد و شب برمیگشت. بابابزرگ هم هنوز از تعطیلات لب ساحلش برنگشته بود. به نظرش رودولف هم این بلا را سر هیچ ساحره‌ای، چه با کمالات و بی کمالات، نمی‌آورد. پس میماند یک پسر دیگر که دورا اصلا حتی اجازه نداد به او مشکوک شود. سدریک در نظرش جذاب‌تر از این بود که برای او توطئه بچیند. وگرنه خیلی خوب میشد که با هم برای دیگران دسیسه بچینند. اصلا یک هیچ به نفع آنی که مثل خودش بدجنس بود.. به خودش آمد! از بحث اصلی خیلی دور شده بود. هربار درباره سدریک فکر میکرد، زمان و مکان از دستش در می‌رفت. به لیست نگاهی انداخت.
حالا نوبت دخترها بود. ماتیلدا، آن فرشته‌ی کوچولو که هرگز! نگاهش را به سوی تانکس چرخاند که سعی میکرد چشمانش را شبیه گربه و بینی‌اش را شبیه عقاب کند. نه امکان نداشت این سال اولی بامزه همچین موجود خطرناکی باشد. هرچند که تکلیف نمی‌نوشت. به هر حال مطمئنا او نبود. رز هم که امتحان داشت! هممم هلگا چی؟ ننه جون خوبی بود ولی مطمئنا خرده شیشه‌هایی هم داشت. دورا زد تو کار ننه جون!
_ ننه جون شام چی داریم؟
_ چرا من نمیتونم به تو سلام یاد بدم اخه؟ پس چرا یاد نمیگیری تو؟
_ مادرجون یلحظه مفعولو آوردی آخرش.. فکر کردم رزی!
_ نخیر من ننجونم! حالا کارتو بگو..

دورا صدایش را صاف کرد و ذهنش را آماده کرد تا به محض اینکه از او سوالش را میکند، به درون ذهنش شیرجه بزند.
_ میخواستم ازتون یه سوالی بپرسم. شما که انقدر با کمالاتید و تونستید یه هافل به این بزرگی..
_ دیگه همچینم بزرگ نیس!
_ بله سخنتون متینه. که.. هافل به این متوسطی رو بنیان کنید؛ یه کمکی بهم میکنید؟
_ البته فرزندم! من همیشه برای نوه‌هام وقت دارم.
_ می‌خوام بدونم که چکار کنم بیشتر از دونفر تکلیف انشاشونو بنویسن؟

چشم‌های هلگا پر از مهر و محبت شد و دست نوازشی بر سر دورا کشید. تمام خواننده‌ها خیالشان بابت این قضیه راحت شد. اصلا دلشان نمیخواست شخصیت افسانه‌ای مورد علاقه‌ی شأن زیر سوال برود.

فلش بک به یک ماه بعد
_ چرا کشتیش؟
_ آقای قاضی، فتنه کرده بود، دست محبت میکشید بر سر من!



دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۰۱ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۴ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
ببخشید من هم خوابگاه رو پیدا نکردم پس همینجا مینویسم
هلگا هافلپاف*دورا ویلیامز

موضوع رول:  قاتل یکی رو کشتین چرا چگونه و کی با خودتون
- روز بیست و یکم جولای هزار و هفتصدو شصت و پنج ساعت ۹ صبح تمام بچه ها توی حیاط جمع شدن ناظرین کلاس ها بچه ها رو آروم می کنن، به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟ قتل!! قاتل زنجیره ای ریتا اسکیتر کشته شده مامورین وزارت خونه به چند نفر مشکوک هستند (ویولت گراندر، هلگا هافلپاف و نیوت تایر). از تمام اینها بازجویی کردند و مجرم را پیدا کردند مجرم هلگا هافلپاف بود. حالا با هم می ریم تا بازجویی رو ببینیم.
-بازرس : شما ساعت ۹ صبح کجا بودید؟؟
تمام بدن هلگا می لرزید
+هلگا: من توی اتاقم بودم
بازرس با دیدن لرز و ترس هلگا شکش به اون بیشتر شد
-و شما توی اتاقتون چی کار می کردین
+روی صندلی نشسته بودم که یک صدای ترسناکی شنیدم انگار اسمش رو نبر دم در، در حال حرف زدن بود خیلی ترسیدم بلند شدم و در و پنجره ها رو طلسم زدم و قفل کردم که ناگهان یک نفر محکم به دَر خورد اون یکی از بچه هایی که سعی داشت از من محافظت می کرد رو بیهوش کرد و کل خاطرات مربوط به آن شب را از ذهنش پاک کرد؛ بعد با چند ضربه‌ی محکم در را شکست، من با ریتا اسکیتر در گیر شدم اون من رو سمت پنجره کشید که پرتم کنه اما یک دفعه یکم تامل کرد من دستاش رو از روی شونه هام کشیدم و در همین حین اون به عقب رفت و پشت پاش به صندلیه جلوی پنجره خورد و تعادلش رو از دست داد و از پنجره پرت شد پایین.
-و کسی شاهدتون بود ؟؟
+بله نیمفادورا تانکس، ماتیلدا استیونز و دورا ویلیامز اون موقع سرشون از پنجره بیرون بود و داشتن من رو می دیدن
-بعد از بازجویی از این سه نفر صحت حرف های هلگا هافلپاف ثابت شد و بعد چند روز بدلیل اینکه ریتا اسکیتر قصد جون هلگا رو داشت و هلگا فقط از خودش دفاع کرده بود قتل غیر عمد اعلام شد و
 هلگا در دادگاه از اتهام تبرئه شد.
پایان.


من معتقد بودم و هستم که ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسی است ! »




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
ماتیلدا vs ارنی


فلش بک

- ببین گراوپ، کار نسبتا سختیه. پس من نصف سهمو برمیدارم. می فهمی چی میگم؟؟

گراوپ اول تردید در نصف کردن غذاهاییی که قرار بود ماتیلدا از تالار خصوصی خودشان بدزدد، داشت. اما بعد گذر زمانی نه چندان کوتاه، سر خود را به سختی تکان داد. انگار هنوز هم در این کار شک داشت.ولی ماتیلدا با خوشحالی لبخند زد.
- خوبه که قبول کردی. من خوشمزگی غذاهای خودمونو تضمین میکنم گراوپ. انقدر خوشمزه ان که میخوای انگشتاتم بعد غذا بخوری. حالا برو گرواپ. اینجا اول جنگل ممنوعه ست. بچه ها هم که فضول، پس بهتره هیچکس ما رو نبینه!

پایان فلش بک

- بیرون!!
- چی گفتی؟ فکر کنم مثل پیوز پیر شدم!
- هی به من توهین نکن! من مثل باباتم بچه!

و پیوز زیر لبی، بقیه ی حرفش را ادامه داد.
- بچه ها، بچه های دهه شصت. اونا آدم بودن!

رز دوباره گفت:
- بیرون! می دزدی غذاهای ما رو، طلبکارم هستی تازه؟! داری انتظار نندازمت بیرون؟
- نه! اصلا من نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی!

دورا پا درمیانی کرد و غرولند کنان رو به ماتیلدا گفت:
- بابا تو دیگه چه آدمیی! روزای اول که دیدیم غذاهامون داره کم میشه. بعدش یهو میبینیم تو یخچال حتی یه تخم مرغم نیست. دوباره که پرش میکنیم، میبینیم که دوباره خالی شده. و تو میدونی که این ،کار کی بوده!
- از کجا انقدر مطمئنی؟!
- نیمفا می خواست بره دستشویی، که دید صداهایی میاد. بعدش دید که تو داری نصف غذا ها رو با ملچ ملوچ می خوری و داری خودتو خفه می کنی! بعدشم دید که ته مونده های یخچالو، داری میبری! من موندم واسه کی داشتی میبردی! اگر وضعیت تانکس انقدر حاد نبود، الان می فهمیدیم!

تانکس نگاهی به او انداخت و گفت:
- تقصیر من ننداز! هشت ساعت بود که به مرلینگاه سر نزده بودم! از موضوع اصلی منحرف نشو!

دورا چشم غره ای به تانکسی که حالا قیافه ی معصومی گرفته بود، انداخت. ولی قبل از اینکه او حرف بزند، سدریک گفت:
- ماتیلدا! همین الان برو، وگرنه خودم پرتت میکنم بیرون. آقا جان، با این گرونی، ما دیگه نمیتونیم هیچی بگیریم! میتونی یه بالش و پتو برداری که شب تو حیاط سردت نشه!
- رز هنوز سر حرفت هستی که من برم پناهنده ی ریون بشم؟

رز با لبخند گفت:
- البته! نکنم فکر که بکنه قبول لا تو بشی پناهندشون! پره ظرفیت گروهشون.

ماتیلدا همه را پس زد. دیگر مچش گرفته شده بود. حالا باید چه میکرد؟ با این حال، به خوابگاه رفت که پتو و بالشت بردارد.

دو ساعت بعد آن ماجرا، یعنی ساعت دو ظهر


ماتیلدا با بدبختی پتوی خود را در زمین هاگوارتز مثل بدبخت بیچاره ها میکشید. اما او فکر میکرد که مثل آنها نبود، خود خودشان بود. او به ریونکلاو سر زده بود. اما آنها با مغزشان، حرف های فلسفی را در بر گرفته اند. بعد نفس بند آمدن پنه لوپه، خسته شدن ماتیلدا و ته کشیدن سخنرانی، پنی نپذیرفت و با لحن خوشرویانه و البته مغرورانه گفت:
- عزیزم. این همه حرف فلسفی دقیق و منطقی، آخرش به یه نتیجه میرسه. اینجا ظرفیتش پره و البته، خیلی اتفاق خوبی نمی افته که دو نفر که تو هاگوارتز، از دو نظر متفاوت چیزی بردن، با هم روبرو بشن.
- خب میتونستی این همه حرفو که میدونم که تو هم کف کردی، بگی که با لینی در میفتی، بعد یکیتون میفته رو دستمون و ما کسی رو نمی خوایم که از تالار خودش رونده شده!

و با شتاب آنجا را ترک کرده بود. حالا آفتاب سوزان، چشمان ماتیلدا را مثل هیزم در آتش میسوزاند و در خود فرو میبرد. بعد راهپیمایی طولانی، بالاخره به جایی دور از نور خورشید و البته بدون بچه هایی که منتظر مسخره کردن یکی بودند، پیدا کرد.

او به جنگل ممنوئه رسیده بود. خیلی با آرامش، بند و بساتش را بر روی برگ های خشکیده درخت لخت( منظور از لخت بودن درخت، نداشتن برگ است!) انداخت. با چشم هایی سوخته و البته عصبانی پلک بر روی هم گذاشتن، برایش سخت بود اما یک لحظه با خود فکر کرد:
- خورشید زرده. پس نورشم باید زرد باشه. من که فکرم مثل روونا نیست! پس حدس میزنم.ولی با این اتفاق ، تقریبا مطمئنم! نور خورشید مثل هافلپافی های زرد پوش، من رو کور میکنه. اذیتم میکنه. از شرّم خوشم نمیاد! پس باید چه نقشه ای براشون بکشم؟...

در همین حین بود که ناگهان خوابش برد.

ساعت هفت بعد از ظهر

ماتیلدا با صدای گرومپ گرومپی، بلند شد. سریع چشمان سوخته اش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. اول یک صخره ی خیلی بلند دید. عجیب بود! اما وقتی با دقت بیشتری به آن نگاه کرد، متوجه دست، پا و البته دو چشم بزرگی که به او خیره شده بود، شد. او کسی غیر از گرواپ نبود! ماتیلدا به سرعت بلند شد. به او با خوشنودی نگاه کرد و گفت:
- گرواپ! خیلی خوشحالم که تو رو اینجا میبینم!

ماتیلدا برگ هایی که لای موهای ژولیده و شانه نشده اش بود را برداشت و بر زمین انداخت. ولی همین که سرش را بالا کرد، دید که گراوپ به نظر ناراحت میرسد. او خیلی دلش می رنجد وقتی میبیند که کسی ناراحت و یا در حال گریه است. حتی قلبش برای چهره ی زمختی مثل گرواپ درد میگرفت. او زیاد اهل ناراحتی نبود. پس سعی کرد که با حرف هایش، گرواپ را هم مانند خودش شاد کند... البته شاد که نه، بیشتر انتقام جویانه کند!
- هی گرواپ. ناراحتی که من برات غذا نیاوردم؟ می دونم عزیزم اما اونا با دل بی رحمشون منو انداختن بیرون. اصلا منو دوست ندارن. هاگوارتز من رو به عنوان یک طرد شده میدونه.

این دیگر اصل مبالغه بود اما به حرف هایش ادامه داد.
- پس من تنها تو رو تو این دنیای کوچیک دارم. تو که نمی خوای دلمو بشکونی؟
- غررررر
- می دونم که نمی خوای! پس... آم... تو کجا زندگی می کنی؟ می خوام بیام با تو زندگی کنم. به راحتی می تونی به انبار غذای هاگوارتز دستبرد بزنی. اگه هم بگیرنت، هاگریدو دعوا می کنن. نه تو! ولی اگه من برم، ممکنه منو بکشن! اصن تو می تونی ده درصد غذاهایی که میدزدی رو به من بدی. با این حساب... قبوله؟!

گرواپ از درصد سر در نمی آورد ولی لبخند زشتی بر لبانش نقش بست و با خوشحال گفت:
- غررررر. غررر. غوری غرررر.
- آره باشه فهمیدم!

ماتیلدا البته نقشه ی پلیدی در سر داشت. او سختکوش بود. پس مدت ها کار های گرواپ را انجام میداد و در خانه ی او زندگی میکرد. و از همه مهمتر این است که او در جنگل ماند و از پس موجودات خشمگین و خطرناک ( البته با کمک گرواپ) توانست آنها را از پا در بی آورد.

دیگر نمی توانست به هاگوارتز برگردد. چون دیگر تحمل کسی را نداشت.حتی کسی هم به دنبالش نیامد. او با خود شرط بست که هاگوارتز اصلا از ناپدید شدن او خبر نداشت! پس احساس نفرت او از آنجا بیشتر شد. او به خودش قول داد که به وقت مناسب، انتقام به این روز افتادنش را از هافلپاف بگیرد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۷:۰۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
سلام. منم نتونستم خوابگاهو پیدا کنم همینجا فرستادم.

صبح روز یکشنبه، سدریک با صدای هوهوی باد و نور خورشید که از پنجره به صورتش می تابید، از خواب بیدار شد. ساعت شش و ربع بود. مدتی در تختش دراز کشید و به روزی که در پیش داشت اندیشید.

آن روز، روز مهمی بود؛ روزی که تحت هیچ شرایطی نباید خراب میشد و به بهترین شکل ممکن باید میگذشت. آن روز اولین روزی بود که سدریک در قالب کاپیتان تیم کوییدیچ در میان بچه ها ظاهر میشد.

با عجله از جایش بلند شد و لباس پوشید و به طرف سرسرا به راه افتاد. هنگامی که به آن جا رسید، از خلوتی سرسرا متعجب شد. به طرف میز هافلپاف که هیچ کس پشت آن ننشسته بود، رفت. ظاهرا سدریک تنها سحرخیز گروه هافل بود.

همانطور که مشغول صبحانه خوردن بود، به تیمی که مسئولیتش به او واگذار شده بود، فکر میکرد؛ به برنامه هایی که برای اداره ی تیم چیده بود، به سخنرانی ای که قرار بود در ابتدای کار برای بچه ها بکند و به تمرین هایی که قرار بود به روش خودش انجام بدهند، فکر میکرد.

اعضای تیم هافلپاف را سدریک دیگوری، سوزان بونز، هانا ابوت، نیمفادورا تانکس، ارنی پرنگ، جاستین فینچ فلچلی و ماتیلدا استیونز تشکیل می دادند.

همانطور که سدریک به برنامه هایش فکر میکرد، سوزان و نیمفادورا باهم وارد سرسرا شدند. سدریک با لبخندی به پهنای صورتش و روی خوش به آنان سلام کرد که ناگهان دریافت در مقام کاپیتان، زیادی خوش برخورد بوده است. بنابراین درحالی که اخم هایش را در هم می کشید گفت:
- یعنی چی که تا حالا خواب بودین؟ یه بازیکن کوییدیچ خوب باید از ساعت شش بیدار باشه. دیگه نبینم دیر بیدار شین!

سپس با خنده ی از ته دل سوزان مواجه شد. با عصبانیت پرسید:
- مگه حرف خنده داری زدم؟ بهتره اینو بدونی که من اصلا با کسی شوخی ندارم!

سوزان درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- از کی تا حالا سدریکی که آخر از همه و با لگد از خواب بیدار میشد، سحرخیز شده؟
- از همون وقتی که مسئولیت سنگین کاپیتانی به عهدش گذاشته شده!

سوزان همانطور که همچنان می خندید به سمت میز به راه افتاد و مشغول خوردن شد. کمی بعد بقیه ی اعضای تیم هم آمدند و سدریک تصمیم گرفت که سخنرانی اش را آغاز کند.

چند بار سعی کرد توجه بچه ها را به سمت خودش جلب کند اما همه مشغول حرف زدن بودند و کسی به سدریک اهمیتی نمی داد.

بالاخره با فریادی که سدریک زد، همه سر ها را به طرفش برگرداندند و با تعجب به او خیره شدند.

سدریک در حالی که می اندیشید آغاز خوبی نداشته، نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- خوبه این طوری بهتر شد. خب، همون طور که همتون می دونین، کاپیتان جدید تیم منم. برای شروع کار، اول از همه باید از همتون تست بگیرم؛ کسی که از نظر من شایستگی بودن تو تیمو نداشته باشه حذف میشه و یه نفر دیگه جایگزین میشه.

سدریک نگاهی به بچه ها انداخت و متوجه پوزخند محوی رو لب هایشان شد، اما به روی خودش نیاورد و به حرفش ادامه داد:
- بعد از تست تمرینامونو شروع می کنیم که همون موقع جزئیاتشو توضیح میدم. حالا زود صبحونتونو بخورین تا به زمین بریم و کارمونو شروع کنیم.

این سخنرانی ای که سدریک آماده کرده بود، نبود؛ درواقع به علت پوزخند بچه ها و جدی نگرفتن سدریک، سخنرانی اش یادش رفت و مجبور شد این حرف ها را بزند.

ده دقیقه ی بعد، همگی در زمین کوییدیچ آماده بودند. سدریک در حالی که مجبور بود فریاد بزند تا همه ساکت شوند، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- خب، تستمونو شروع می کنیم. به نوبت اسماتونو میخونم و میاید جلو.

ارنی درحالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند، گفت:
- آخه برای چی باید تست بدیم سدریک؟ اینجوری فقط وقتمون تلف میشه. تو که بازی مارو دیدی. درضمن، ما چند ساله که داریم بازی میکنیم!

سدریک همانطور که تلاش میکرد اعتماد به نفسش را حفظ کند گفت:
- شاید در طول این یه سال بازیتون افت کرده باشه. شایدم بازیتون از نظر من قابل قبول نباشه. من باید بازیکنایی انتخاب کنم که تو همه ی مسابقات ببریم!

یک ساعت بعد، همه ی بازیکنان از تست سدریک زیادی سربلند بیرون آمدند و سدریک از این که نتوانسته بود از هیچ کدامشان ایراد بگیرد، دلخور بود.

بچه ها با یک دیگر شوخی می کردند و می خندیدند. سدریک دلش میخواست به جمع آنان بپیوندد، اما از آن جا که این کار را در شان کاپیتانی نمی دانست، در برابر وسوسه اش مقاومت کرد.

سدریک با زحمت فراوان توانست آنان را ساکت و برای شنیدن حرف هایش آماده کند. سپس رو به بچه ها کرد و گفت:
- همتون با نتایج خوبی تو تست قبول شدین. از فردا تمرینامون شروع میشه. هر روز تمرین داریم و همتون باید بیاین؛ به هیچ وجه نمیشه حتی یه جلسه هم نیاین!

صدای غرغر بچه ها بلند شد. هانا با ناراحتی گفت:
- یعنی چی؟ پس ما کی به درسامون برسیم؟ مثل اینکه هیچ حواست به ما سال پنجمیا نیست که امسال آزمون سمج داریم!

همه با حرکت سر حرف هانا را تایید کردند. سدریک درحالی که سعی می کرد جدی به نظر برسد، گفت:
- اگه میخوای تو تیم باشی باید خودتو با برنامه تیم تطبیق بدی. اگه هم نه که همین الان میتونی از تیم بری بیرون!

هانا با عصبانیت برای سدریک شکلکی دراورد اما با این حال دیگر حرف مخالفت آمیزی نزد.

اندکی بعد، سدریک صدای جاستین را شنید که به هانا میگفت:
- ولش کن هانا. زیادی رفته تو جو کاپیتانی. حالا فکر میکنه کاپیتان شده دیگه آدم مهمیه و هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه. اصلا رفتارش عوض شده، دیگه اون سدریک همیشگی نیست.

سدریک با ناراحتی آهی کشید. قرار نبود این طوری شود. نقشه هایی که سدریک در ذهنش ترسیم کرده بود، کاملا برعکس اتفاق افتاده بود. سدریک با ناراحتی به یاد آورد که قصد داشته به محبوب ترین کاپیتان تبدیل شود، اما با این اوضاع لقب منفورترین را از آن خود کرده بود.

هیچ نمی دانست که چرا رفتارش اینگونه شده و با بقیه این طوری حرف میزند. انگار شخص دیگری در بدن سدریک کاپیتان شده بود. هیچ یک از رفتاراش به همیشه اش شباهت نداشت.

بالاخره هرطور شده تا شب دوام آورد. هرچه سعی کرده بود رفتارش را درست کند، موفق نشده و میزان نفرت بقیه از خودش را به حداکثر رسانده بود.

درحالی که بر تختش دراز کشیده بود، به روزی که گذشت فکر میکرد. اولین روز کاپیتانی اش زمین تا آسمان با تصوراتش فرق میکرد. هیچ چیز آن طور که میخواست از آب در نیامده بود.

از وقتی کاپیتان شده بود، اخلاقش باعث دوری دیگران از او شده بود. سرانجام به نتیجه ای رسید. نتیجه ای که هم برای خودش بهتر بود و هم برای دیگران. با آن که مدت زیادی در کسب مقام کاپیتانی صرف کرده بود، تصمیم گرفت که استعفا دهد.

استعفا از کاپیتانی باعث میشد دوباره با بقیه دوست شود و خودش نیز احساس بهتری داشت. اگر از کاپیتانی استعفا میداد دوباره میتوانست دیر از خواب بیدار شود و این خیلی خوب بود.

با این تصمیم که فردا صبح اول وقت، خبر استعفایش را به بقیه میدهد به خواب رفت. سدریک عالی ترین تصمیم در تمام عمرش را گرفته بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
سلام به همه ی نوادگان هلگا.
من نمی تونستم رولمو توی خوابگاه بفرستم پس گفتم اینجا بفرستم.


تانکس*سدریک

با حرکات آهسته ی لبم، با رز که آن طرف میز نشسته و صبحانه می خورد، صحبت می کردم:
_ بیا زمین کوییدیچ. باید تمرین کنیم.

آه از نهاد دختر ویبره ای بلند شد. اضافه کردم:
_ یادت که نرفته؟ آخر هفته با اسلیتیرین مسابقه داریم.
_ البته که نرفته یادم کاپیتان. ما شدیم خسته اما. تمرین داریم می کنیم ما سه هفته.

آب کدو حلوایی را سر کشیدم و سری به نشانه ی تایید تکان دادم:
_ می دونم رز اما باید تمرین کنیم.

از پشت میز بلند شده و به دنبال هم تیمی های دیگرم گشتم.
سدریک و ارنی کمی آن طرف تر مشغول خود نمایی کردن با چوبدستی هایشان بودند. وقتی حرف از تمرین زدم، آن ها هم مثل رز، بادشان خالی شد.

نفر بعد آملیا بود تا این موضوع را برایش توضیح دهم، و پشت سر آن ماتیلدا و دورا که توی محوطه نشسته بودند.
کمی بعد هافلپافی های زرد پوش همراه با جارو هایشان در رختکن ایستاده بودند.

_ خیلی خب بچه ها. امروزم مثل تمرین های قبل ساده و لذت بخشه.

حتی خودم حرف هایی را که می زدم باور نداشتم.
قیافه ی مبهوت کسانی که جلوی رویم ایستاده بودند هم، نشان می داد چندان امید وار نیستند.

سوار جارو هایمان شدیم و بر فراز ورزشگاه سوت و کور پرواز کردیم.
باران شروع به باریدن کرد. قطرات درشتش به سر و صورتمان می خورد. از همان ابتدا می شد فهمید که قرار نیست تمرین خوبی را پشت سر بگذرانیم.


دو ساعت بعد

_ نیمفادورا...دورا...نیمفادورااااا.

دستی جلوی صورتم تکان خورد.
_ هوم؟ بله سدریک؟

خود را کنار یکی از شومینه ها مچاله کرده بودم، و به لباس های کوییدیچ خیس که در حال خشک شدن بود نگاه می کردم.
_ چرا مثل مرده ها به ی جا زل زدی؟

بدون توجه به سوالی که دیگوری کرد، گفتم:
_ فردا هم بعد صبحونه، هم بعد ناهار باید تمرین کنیم. فهمیدی؟

با تعجب نگاهی به من انداخت:
_ اممم...باشه تانکس.

سه روز به همین منوال گذشت. اعضای تیم هر روز چند ساعت طولانی تمرین کرده و در آخر مثل جنازه به سالن عمومی بر می گشتند. استرس من هم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد، تا اینکه روز مسابقه فرا رسید:

_ بیدار شید. بیدار شید...بیدار شییییید.

فریاد های بلندم در سالن عمومی طنین می انداخت.
هافلپافی های رنگ پریده و خسته، از خوابگاه شان بیرون آمدند:
_ چه خبر شده نیمفادورا؟

آملیا که از صدایش معلوم بود خیلی خسته است، این سوال را پرسید.
_ خب امروز روز مسابقه ی شماست. باید زود تر از همیشه بیدار می شدید.
_ وای دورا...ولی نه 4 ساعت زود تر.

وقتی بالاخره همه لباس هایشان را پوشیدند و از سالن بیرون آمدیم، سرمای گزنده ای تا مغز استخوانمان نفوذ کرد.
عجیب بود، تا به حال راهرو ها آن قدر تاریک نبود.
تمام دانش آموزان با لباس های خواب و بعضی دیگر با رداهایشان در راهرو ها ایستاده بودند.
ماتیلدا پرسید:
_ چه اتفاقی افتاده؟

پرفسور بونز به طرف ماتیلدا برگشت و با لحنی جدی گفت:
_ برف باریده. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی. تقریبا تمام در های عمومی بسته شده. چند ساعتی هم طول می کشه تا من و بقیه ی اساتید با جادوی آتش آن هارو آب کنیم.
_ یعنی چند ساعت؟
_ فکر می کنم 7-8 ساعت.

با قیافه ای مبهوت به طرف دیگر دانش آموزان برگشتم:
_ یعنی کوییدیچ کنسله؟
_ امم...اره مثل اینکه.

نفس راحتی کشیدم. دیگر لازم نبود استرس چیزی را داشته باشم.
حالا فقط باید استرس گلوله برفی های بزرگی که ارنی پرتاب می کرد بود، چون من دماغم را دوست دارم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۸:۲۵:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
_ تریشا لطفا از دلش در بیار!
_ اگر اون لجبازه من لجباز ترم!

رز ویزلی چشمانش را در حدقه چرخاند. تالار پر شده بود از آدم‌های لجباز و مغرور! باید راهی برای تربیت‌شان پیدا میکرد. ولی قبل از آن باید مسئله شازده کوچولو تموم میشد. یکی باید تنها امیدشان، مارگارت را راضی میکرد. هر چند که رز دل خوشی از او نداشت چون بارها گلدانهایش را شکانده بود ولی چاره دیگری هم نداشت.

_ فهمیدم! دورا؟

سر دورا و نیمفادورا با هم به سمت او برگشت و جوابش را دادند. برای لحظه‌ای برگ و ریشه‌اش را گم کرد و فراموش کرد که میخواسته چه بگوید.

_ اممم... چیزه.. آهان یادم اومد. دورا تو نه. نیمفادورا حالا وقتشه که بدرخشی.

نیمفادورا که هیجان موهایش سرخ شده بود، درخشش باعث شده بود نیمفادورا گفتنش را فراموشش کند و مشتاقانه به رز نگاه کرد.

_ باید شبیه تریشا بشی و از دل مارگارت در بیاری! تمرکز کن موها و چشمهای قهوه‌ای. یه مقدار روشنتر کن موهاتو! آهان بهتر شد.. حالا برو و دل مارگارت رو به دست بیار و راضیش کن بره دنبال شازده کوچولو!

نیمفادورا با ظاهری شبیه تریشا به جستجوی مارگارت از تالار خارج شد.



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۷

تريشا باترمير


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۱۰ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸
از ناکجاآباد 😎
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
تریشا چشم هاش رو تو حدقه می چرخونه و می گه:

- رز همیشه می لرزه! اما در عجبم که چرا جدیدا فعل و فاعل و رعایت می کنه!

لبخند ژکوندی می زنه و چشمکی حواله ی مارگارت می کنه. مارگارت "میو" ی بلندی می گه و از بغلش بیرون می پره. شازده کوچولو انقدر کوچیک بود که بچه های هاگوارتز نتونن اون رو بگیرن اما مارگارت فرق داشت!

تريشا می دونست که بازی جدیدی برای مارگارت راه انداخته و مارگارت کارش رو بلده. برای همین دستاش رو تو جیب لباسش، و سرش رو تو شال قرمز رنگش فرو می کنه.

ارنست با تعجب به سمتش میاد و می گه:
- باز که اون گربه رو ول کردی!

تريشا نگاهی عصبی می اندازه و می گه:
-اون گربه اسم داره! مارگارت. در ضمن اون بلده چجوری باید یه موش و بگیره. منتهی این بار، مارگارت نه می تونه اون رو بخوره، نه گازش بگیره. فقط باید اون و تحویل رز بده.

- ببینم مگه نگفتی اون باهات قهره؟

تريشا با سرعت سرش رو به سمت ارنست برمی گردونه. انگار یادش نبود که مارگارت چقدر لجبازه و حالا می تونه چه دردسر جدیدی به راه بیاندازه.

ارنست هم که انگار این رو می فهمه با ناراحتی بهش خیره می شه و هر دو داد می زنن:
- مارگارت!!!


مارگارت داره می گه داری امضام رو می خونی!

حواست باشه داری نزديک می شی به مارگارت صدمه نزنی!

یک عدد هافلی هستم

هلگا معتقد بود با پشتکار، هوش، شجاعت و بلندپروازی هم بدست میاد!

هافلپافی باشیم، خوشحال باشیم!

هی حواست به مارگارتِ من باشه!

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
شازده کوچولو خیلی کوچولو بود..برای همین کسی نتوانست مانع خروج او از تالار شود!

رز ویزلی اما بدون توجه به فرار شازده، به سمت گلدان رفت!
هیچکس حق نداشت جلو رز ویزلی به پورفسور دامبلدور توهین میکرد!

_اهم اهم!
_چیه؟
_جناب راوی؟
_بله؟
_داری اشتباه میزنی داداچ!
_
_اون هاگرید بود که کسی نباید چلوش به دامبلدور توهین میکرد!
_عه؟ راست میگی...الان درستش میکن!


هیچکس حق نداشت جلو رز ویزلی به گیاهان توهین میکرد!

اما وجود یک شازده آن هم از نوع کوچک، به نظر نمیرسید که جایی در هاگوارتز داشته باشد...آنها فقط میتوانستند یک جغد کوچک، یا یک حیوان خانگی کوچک مثل گربه یا قورباغه یا موش یا اژدها یا کله اژدری یورتمه برو یا هیپوگریف داشته باشند...ولی در مورد داشتن یک شازده کوچک به انها چیزی گفته نشده بود!
به همین خاطر رز زلر بالای مبل رفت و گفت:
_همه به صف شین...باید بریم دنبال شازده!
_چرا؟به چه درد میخوره؟
_چرا متوجه نیستین؟ اگه مدیریت بفهمه که ما یه شازده کوچولو رو توی هاگوارتز رها کردیم، ممکنه هزار امتیاز از ما کم کنن!
_عه؟ این بده...پس چرا تو داری از خوشحالی میلرزی؟
_از خوشحالی نیست...از رز بودنمه که همیشه در حال لرزشم...حالا هم همه اماده شین...پیش به سوی پیدا کردن شازده!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.