غول با قدم های بلند و سنگینش که به شدت زمینِ سنگی و سیاه قصر را میلرزاندند، مقابل در طلایی جکوزی ایستاد. سپس همراه با تعظیمی به سوی آرسینوس که درون جکوزی، با ردای رسمی کامل نشسته بود، و بقیه درباریان هم دورش بودند و همگی داشتند با تاج پادشاهی دست رشته بازی میکردند، وارد جکوزی شد.
همانطور در حالت تعظیم، شروع به صحبت کرد:
- با درود بر پادشاه کبیر، قدر قدرت، خفن، مرگبار، مرگخوار، آرسینوس، اولین با نام او، محافظ مملکت.
آرسینوس به سرعت تاج را روی هوا قاپید، روی سر خود گذاشت و گفت:
- گفته بودیم وسط جلسه مهمی هستیم. چیکار داری باهامون این وقت روز؟
غول با ترس به آرسینوس شاد و شنگول نگاه کرد. این آرسینوس، قطعا همان آرسینوسی بود که چند روز پیش، غول را مجبور کرده بود بنشیند و به بلاهایی که یوآن بر سر خودش و دیگر کارمندان شهرداری میآورد، نگاه کند؛ فقط برای اینکه بتواند به شهردار بعدی، در صورت مراجعه به قصر، هشدار دهد.
آرسینوس بالاخره موفق شد تاج همیشه کجش را روی سر صاف کند، سپس با حرکت دستش به غول اجازه صاف ایستادن و حرف زدن داد.
- پادشاها، شهردار جدید لندن اومده...
حالت شاد و شنگولی آرسینوس محو شد. و او با خونسردی رو اعصاب همیشگیاش، از جکوزی خارج شد.
- اومده تا بهم اعلام وفاداری کنه؟
- چیزی نگفت اعلیحضرت. گفت که امرش فوق العاده ضروریه.
- بسیار خب... بذار خودمون رو خشک کنیم، بریم به اعلام وفاداریش گوش کنیم.
بلافاصله پس از خارج شدن این جمله از دهان آرسینوس، یک جن خانگی به سوی او دوید و با یک بشکن، به کمک جادو، آرسینوس را خشک کرد.
و آرسینوس به سمت درب قصر به راه افتاد...
دقیقه ای بعد، پادشاه از درب قصر خارج شد و با مودی چشم در چشم شد.
مودی با خشم جلو آمد. آنقدر جلو آمد که آرسینوس میتوانست نفس داغ وی را روی نقاب خود احساس کند.
- این مسخره بازیا چیه جوجه مرگخوار؟ چه نقشه پلیدی توی اون مغز کوچیک و سیاهت داری؟
آرسینوس خمیازه ای کشید، سپس با لحنی ناامیدانه گفت:
- یعنی نمیخوای بهم اعلام وفاداری کنی و شهرداری لندن رو برام نگه داری؟ تسلیم زوپس نشینان شدی؟ ازت همچین انتظاری نداشتم واقعا.
- الان یک انتظاری بهت نشون بدم که...
مودی چوبدستی اش را کشید و همان لحظه ناگهان توسط غول، از زمین بلند شد.
آرسینوس که همچنان لحنش ناامیدانه بود، به یک جن خانگی که در میان درب عظیم قصر ایستاده بود، اشاره کرد.
یک ثانیه بعد، جن خانگی، دوان دوان، همراه با عصای سلطنتی به سوی آرسینوس آمد.
آرسینوس به مودی که داشت به شدت تقلا میکرد، نگاه کرد.
- آخرین فرصتت هست الستور.
- بشین تا بهت اعلام وفاداری کنم مرتیکه!
آرسینوس دیگر چیزی نگفت، و با عصای سلطنتی به مودی اشاره کرد.
یک لحظه برق سفید و کور کننده ای درخشید...
و سپس مودی دیگر در آنجا نبود.
- نقاب کجاست؟ برید بیاریدش. باید یه سر دو نفری بریم شهرداری لندن...
پایان سوژه!
اما این داستان همچنان ادامه دارد...