سوژه جدیدلرد سیاه و مرگخواران در کنار دریای سیاه جمع شده بودند!
دریای سیاهی که صرفا به این دلیل که اسمش را پسندیده بودند، آن را از جا کنده و به کنار خانه ریدل ها منتقل کرده بودند.
خیلی هم قشنگ شده بود!
-یاران ما! دیشب که خوابمون نمی برد، داشتیم فکر می کردیم!
-وا مصیبتا...ارباب از بی خوابی مزمن رنج می برن!
-این امر ممکنه روی سلامتیشون تاثیر منفی بذاره...
-به این دلیل نمی تونن خواب های سیاه و مخوفی هم ببینن...
-ارباب فکر هم می کنن...
بدون این که دستوری داده شود، تخته سنگی به پای سخنگوی آخر بسته شد و به دریا پرتاب شد. لرد سیاه ادامه داد:
-داشتیم فکر می کردیم...که شما چه هنرهایی دارید؟
همهمه ای بین مرگخواران به راه افتاد. همه با جدیت و با صدای بلند از صدها هنری که داشتند سخن می گفتند...بین آن همه سرو صدا عده ای در حال بند بازی، عده ای در حال انجام حرکات موزون و عده ای در حال پشتک و وارو زدن شدند...
بانر هم نامرئی شد...چرا که هنرش در در آوردن لباس هایش خلاصه می شد.
-نه! منظور ما هنر دیگه ای بود...
همه ساکت شدند. لرد سیاه قدم زنان به کنار دریا رفت.
-ما این دریا رو با مشقت و سختی به اینجا آوردیم. از روی نقشه ها پاکش کردیم. شش کشور را به هم چسباندیم! ولی شما...یاران ما...از هنر شنا کردن محروم می باشید. از شما می پرسیم...چند نفرتون شنا کردن بلدن؟
همه به هم نگاه کردند.
-بله...ما به این حقیقت پی برده بودیم...و به همین جهت مربی ماهر و هوشمند و شناگری برای شما آوردیم که این فن را به خوبی به شما بیاموزد. یاران ما...زیر سایه ارباب، شنا کردن را فرا بگیرید!
لرد سیاه کنار رفت تا مرگخواران مربی شنایشان را ببینند...
ولی ندیدند!
-یاران ما...اگر زحمتی نیست سر هایتان را کمی پایین بیاورید! ارتفاع مربی شما از سطح زمین نیم متر می باشد.
نگاه ها پایین رفت...و مرگخواران با قورباغه ای که روی دو پا ایستاده بود و مایوی گلداری پوشیده و عینک شنا هم زده بود مواجه شدند!
-قوری هستم...شناگر!
دارای سی و پنج مدال طلا و یک نقره...که...خب...اونم می تونست طلا باشه...ولی طرف کوسه بود.
لرد سیاه که مربی شنا را معرفی کرده بود مکان را ترک کرد و مربی را با شناجویان جدیدش تنها گذاشت.