هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
کراب بلاخره بغضشو خورد. کراب به این راحتی ها تسلیم نمی شد. اون هر کسی نبود که به این راحتی تسلیم بشه، او قرار بود ارتش صورتی رو بسازه. باید همه ی قواش رو جمع می کرد تا دوباره روی چیز دیگه ای تمرکز کنه. بنابراین همه ی قواش رو جمع کرد و دوباره تمرکز کرد.

_کراب؟ هممم... نظرت چیه از یه چیز کوچیک شروع کنیم؟

ایده ی لینی به نظر کراب مناسب امد. به هر حال باید کم کم قدرت هاش رو به همه نشون میداد اما یه مشکلی وجود داشت.
_هممم... خب باید چکار کنم؟

لینی هم به فکر فرو رفت. اما فقط یه راه حل به ذهن کوچولوی آبیش رسید.
_تو قرار یه ارتشو بسازی. تو باید تصمیم بگیری چکار کنی. تو باید ارتش صورتی...

کراب با کلمه صورتی جرقه ی قوی ای در ذهنش صورت گرفت، جرقه ای که نزدیک بود بلاخره مغزش رو بترکونه.
_بله، خودشه، صورتی!

کراب سرتاپای لینی رو چند باری برانداز کرد و سپس با یک لبخند مرموز حرفش رو ادامه داد.
_لینی آلان وقت این رسیده که وفاداریت رو به من ثابت کنی و از جونت برای ارتش صورتی مایه بذاری.

لینی آب دهانش رو قورت داد و به کراب نزدیک شد و گفت:
_خب... چیز... هممم... چکار باید بکنم؟
_ببین لینی ارتش ما قرار صورتی باشه و بهتره از همین حالا شروع کنیم و تغییرات لازم رو ایجاد کنیم.
با کاری که من میکنم تمام کسانی که اینجان به قدرت بزرگ صورتی پی می برن و عضو این گروه میشن تو هم از این رنگ آبی خلاص میشی و تنوعی میشه برات وارتش صورتی به طور رسمی شروع به کار میکنه. منظورمو که متوجه میشی؟
_نه!
_ خیلی سادست. من میخوام تو رو صورتی کنم. هوم؟


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۳۱ جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
کراب چنان بر گلدان تمرکز کرده بود که لينى فکر کرد الان است کله ى کراب از شدت تمرکز بترک!
چند دقيقه گذشت ،اما نه تنها کله ى کراب نترکيد ،بلکه گلدان يادگاري مادربزرگش که قرار بود به اژدهايى صورتى رويا هاى کراب تبديل شود ،از شدت تمرکز کراب شکست وخردو خاکشير شد.
لينى گوش هاى کوچکش که البته نسبت به جثه اش بزرگ بودن را بخاطر صداى ايجاد شده گرفت.
و کراب......
کراب با بغضى عميق به تکه هاى شکسته شده گلدان صورتى نگاه ميکرد و قطره هاى اشک در چشمانش حلقه زده ميزد.
کراب در آن لحظه فقط به سه چيز فکر ميکرد:
اول اينکه گلدان يادگارى اش شکسته بود و ديگر به حالت اول باز نميگشت.

دوم آبرويش که با تبديل نشدن گلدان به اژدها پيش لينى رفته بود.

و سوم اين بود که کراب فکر ميکرد رنگ بغضى که کرده صورتى است و نميخواست از بغضش دست بکشد.

لينى که سکوت طولانى کراب کم کم برايش عجيب ميشد ،سمت کراب رفت و بر شانه اش ضربه اى آرام زد.
-هى....کراب خوبى؟

اما کراب نگاه بعض آلودش را از گلدان بر نداشت چون فکر ميکرد اگر بردارد ،بغضش رنگ صورتى را از دست داده و به رنگ زمخت خودش تبديل ميشود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
کراب چوب دستی را گرفت.
و به فکر فرو رفت!

او جادوگر قدرتمندی بود. الگوی جامعه جادوگری بود. او همیشه متفاوت بود! چیزی از لرد سیاه کم نداشت. حتی چیزی -که جرات نمیکرد مستقیما به آن اشاره کند- اضافه داشت.
حتما میتوانست حرکتی عظیم انجام بدهد.

ابروهایش را در هم کشید که قیافه اش جدی تر و خشن تر جلوه کند.
چوب دستی را به طرف گلدانی که روی میز بود گرفت.
تمرکز کرد.
تا چند ثانیه دیگر گلدان تبدیل به اژدهایی هولناک میشد...و افراد حاضر در کافه از این همه توانایی و ابهت و قدرت، مات و مبهوت میشدند.

درست در لحظه ای که قصد اجرای طلسم را داشت، مزاحم همیشگی، لینی وارنر بال بال زنان پرید و چوب دستی اش را گرفت.
سروته کرد...
و به دستش داد.
-اممم...فکر کنم اینجوری باشه.

کل تمرکز و اعتماد به نفس کراب با خاک یکسان شده بود.

با وجود این تسلیم نشد. اعتماد به نفس پخش و پلا شده اش را دوباره جمع کرد.

چوب دستی را به طرف گلدان گرفت...و تمرکز کرد!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

همه چیز تو دنیای جادوگری تغییر کرده و برعکس شده. هکتور معجون نمی سازه. دامبلدور به اسنیپ شک داره. بلاتریکس موهاشو صاف کرده.لرد با همه مهربونه. در این بین تنها کراب تغییر نکرده و می خواد با تاسیس ارتش صورتی ها قدرت رو در این دنیای جدید به دست بگیره.عضو گیری ارتش در کافه مادام پادیفوت در جریانه. ولی بجز لینی کسی حاضر نیست عضو ارتش کراب بشه!

...................

کراب کم کم داشت به این واقعیت دست می یافت که ارتش ساز بسیار ناموفقی است!
-خب...لرد چطوری این کار رو کرد؟ آگهی که نداد. اونم حتما بین مردم گشت و وعده و وعید داد. کم کم ملت جذبش شدن و قطره قطره جمع شدند و وانگهی ارتش شدند...

لینی با آدامسش بادکنکی درست کرد و بادکنک روی صورتش ترکید.
کراب با دیدن این صحنه، از تنها عضو ارتشش هم ناامید شد. لینی به هیچ دردی نمی خورد. با این حال ترجیح داد نکته ریز و کوچکی که توجهش را جلب کرده بود، با کراب در میان بگذارد.
-خب...لرد یه مهارت هایی داشتن. تو...راستش...یه کم...چیزی!

کراب با تعجب نگاهی به دست و پای خودش انداخت.
-چیم؟ عالیم که. همه چیز تمومم!

لینی چوب دستی کراب را به دستش داد.
-ببین...اینو بگیر...یه حرکت خارق العاده انجام بده که کسایی که اینجا نشستن توجهشون جلب بشه و بخوان تو ارتش تو باشن...کنارت باشن...ازت چیزی یاد بگیرن.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
_اینم که رفت!

کراب سرش را روی دستهایش گذاشت و سعی کرد بفهمد مشکل کجاست.
اما از آنجایی که به فکر کردن زیاد عادت نداشت، سرش را بلند کرد و به لینی گفت:
_هی پیکسی، به نظر تو مشکل چیه که همه در میرن؟
_تا الان هرکسی که اومده یا کلا با ارتش حال نکرده یا با داغ!
_اگر مشکل داغ بود خودتم قبول نمیکردی!
_اگرمیتونستی روی من داغ بزنی معلومه که قبول نمیکردم.
تو یه نگاه به من بنداز، ببین اصلا اندازه اون داغ به من میخوره؟
_اوا راست میگیا...
ولی خب چه جایگزینی برای داغ هست که با ارتش تناسب داشته باشه؟
_شاید یه روبان صورتی با گره پاپیونی دور مچ!

کراب برگشت تا صاحب صدا را ببیند؛ اما لینی چون روی میز جلوی کراب نشسته بود، مجبور شد پرواز کند و روی شانه کراب بنشیند.
_چقدر قیافش آشناست!

دختر جوان سرش پایین بود و برخلاف گذشته، علاقه ای به تماشای منظره بیرون، از پنجره کافه نداشت.
وقتی صورتش را برگرداند، لینی اون را بخاطر آورد...
_اینکه سو لیه!
اینجا چکار میکنی؟
_خب معلومه! اومدم یکم تفریح کنم؛ گوش کردن به صحبتهای دیگران لذت بخش ترین کار دنیاست!

لینی چندبار پلک زد و بعد که توانست خودش را قانع کند که این اتفاقات همه را تغییر داده است، به کراب گفت:
_اگر واقعا تغییر کرده باشه، حتما حسابی بیخیال و خوش گذرون شده.
_یعنی ممکنه عضو ارتش بشه؟
_نمیدونم، ازش بپرس.

کراب سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند.
_اهممم... خب به نظرم ایده‌ی روبان صورتی خیلی عالیه! خود شما مایلید که اولین عضوی باشید که امتحانش میکنه؟
_نبابااااا... ارتش کیلویی چنده؟ برو بشین زندگیتو بکن . مگه دنیا چند روزه؟

بعد درحالی که چشمان لینی و کراب قادر به پلک زدن نبودند، سو چتر و کیفش را برداشت و همانطور که چترش را در هوا میچرخاند از کافه خارج شد.

لینی سعی کرد کراب را آرام کند:
_خب حداقل فهمیدیم بجای داغ چی رو جایگزین کنیم!

و کراب دوباره سرش را بین دستهایش پنهان کرد...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
کراب نشسته بود و درحالی که بغض گلویش را گرفته بود به لینی خیره شده بود.
ناگهان درباز شد و پسرکی جوان داخل شد.
_لینی..لینی آمار این پسررو واسم در بیار بدو!
و به سمت پسر میرود
_سلام عزیزم اومدی عضو ارتش پر ابهت ما بشی؟؟
_ارتش؟نه!
و قیافه مظلوم شده کراب را میبیند
_حالا اسمش چی هست؟
کراب گل از گلش میشکفت و میگوید:
_ارتتتتششش صوررتیی!!
پسرک میزند زیر خنده و روی صندلی ولو میشود
_اسم بهتری نداشتید؟؟؟
و دوباره میخندد.
در همین هنگام قبل از اینکه کراب گریه اش بگیرد لینی میرسد
_کریس چمبرز.مهاجم کوییدیچ ریونکلاو.عاشق کروهشه همینو فهمیدم تا الان.
کراب با صدایی که دوباره امیدوار بود گفت:
_به!به!لینی ببین مهاجم ریونکلاو بازیکن ستاره کوییدیچ میخواد به ما بپیونده!
کریس چشم غره ای میرود و میگوید:
_کوییدیچ؟اون ورزش مسخره رو میگی؟به من چه ربطی داره؟
کراب نا امید میشود و به لینی خیره میشود.
_خب یه ریونکلاویی فوق العاده که هستی؟مگه نه؟باهوش و زیرک!!
کریس با حالتی بی خیال میگوید:
_میدونی..حالا که فکر میکنم میبینم گروهمو دوست ندارم.از کلاه شاکیم برای این انتخاب...
کراب بلند میگوید:
_لینی؟؟میشه بگی منبعت چیه؟
لینی با صدایی بلندتر میگوید:
_به من چه که توی احمق هی یادت میره که دنیا برعکس شده!!
کراب با خجالت میگوید:
_اوه..ببخشید
کریس نگاهی خشمگین به آنها میاندازد و میگوید:
_گرفتید مارو؟چی میگید اصلا؟؟من که میرم کافه سر کوچه اصلا از دست شما راحت شم اه!
کراب به لینی نگاه میکند و بغضش را فرو میدهد.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
کراب سر خودش و لينى تا ميتونست غر زد: اين چه وضعيتيه؟؟
يعنى يه آدم درست حسابى اينجا نيست ؟چرا من همش تنهام؟؟
که يه دفعه در باشدت بازشدو ديانا که شبيه گربه سرگردان شد بود اومد تو،

-ديانا تويى؟توچجورى درو به اين شدت باز کردى تو که اندازه يه علف بچه هم زور ندارى پيشى ملوسک😻

-جاان؟ تو چى گفتى به من؟؟؟چى چى سک؟
اين القاب زشت چيست که که به من نسبت ميدهى؟؟ هووم؟؟نکنه ميخواى بميرى؟
و مبل صورتى رنگو با قدرت ذهنش دقيقاً بلا سر کراب نگه داشت،

-(پس اونم عوض شده هميشه دوس داش بهش بگن ملوسک)

-هى پيشى يعنى خانم غلط کردم اينو از بالا سرم بردار ول کن اين مبلو!!

-اوه باشه؛
درسته اون به حرف کراب گوش کرد و مبل رو ول کرد و مبل خورد تو سر کراب البته کراب بيهوش نشد چون زياد از اين تجربه هاى شوم داشت؛

-اوخ اوخ ميخواى توى ارتش صورتى من عضو شى؟؟

-چى ميگى من همين حالا از کيگانوس که ميخواست من را به فنا دهد خلاص شدم دنبال جايى براى قايم شدن ميگردم.

-من بهت جاهم ميدم فقط بايد داغ بپوشى اون داغ رو بيار لينى!

-داغ دگر چه سيغه ايست ؟عمراً ترجيح ميدهم کيگانوس من را ببلعد.
ورفت.
کراب با چشمانى گريان:اينم رفت....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
- سلام كراب!

توجه كراب به پسري كه به او سلام كرده بود جلب شد.
-سلام كيگانوس. اومدي تو ارتش صورتي عضو شي؟
كيگانوس سرش را كج كرد و گفت:
- ها؟ نه! فقط اومدم ببينم اينجام همه عجيب غريبن با نه.

كراب كه ديده بود خصوصيات كيگانوس اصلا تغيير نكرده براي آزمايش نهايي گفت:
- نمي دونم. راستي ورزش مورد علاقت كدومه؟

- فوتبال.

ولي ديد كه كيگانوس لبخندي بر لب دارد.
- هي، چرا مي خندي؟

- همين جوري!

معمولا كيگانوس جواب هاي يك هويي نميداد. او تا جاي ممكن واضح پاسخ ميداد. كراب برق جسمي تيز را در پشت كيگانوس ديد.
- خب كراب ارزش كشته شدن رو نداري وگرنه الان اينجا نبودي!

و از در كافه بيرون رفت. اين دفعه واقعا خطرناك بود.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
مى توان گفت تغييرات دنياى جادوگرى در اشلى بيشتر و مضحک تر از بقيه بود اشلى ساندرزى که ون هاى گشت ارشاد برايش مکانى اشنا بود حالا چادر مشکى به تن داشت و تسبيحى در دست و سعى داشت الکتو را به سمت ون گشت هدايت کند؛ الکتو هم موبايلش را در اورده بود و داشت فيلمى از او ظبط مى کرد تا در شبکه هاى اجتماعى پخش کند. پيتر هم از ان طرف در حال خنديدن به اشلى بود. بعد از انکه اشلى توانست الکتو را در ون بيندازد؛ در را قفل کرد و رفت تا رودولف را پيدا کند تا ون را به شوراى اسلامى ببرد. الکتو اخرين نفرى بود که جلوى درب کافه گرفته بود و حالا به داخل کافه دنبال رودولف مى رفت. چادرش را تا جايى که مى توانست جلو کشيد و داخل کافه شد.
کراب با ديدن اشلى چادرى پوزخندى زد و گفت :
- خانم امديد به ارتش صورتى بپيونديد؟

و چند پلک پشت سر هم زد.

- برادر من غلط بکنم بدون اجازه ى والدين از اين کار ها کنم؛ رنگ صورتى بسيار تحريک اور و غريبى است؛ حالا که ياداورى کرديد شما براى ارتشتون مجوز کتبى از شوراى اسلامى داريد؟

کراب چشم هايش را به بالا چراخواند.
- نه اصلا شما براى چى اومدى اينجا؟
- دنبال برادر رودولفم، اگه ميشه لطف کنيد صداش کنيد.
- صداش کنم از قيد مجوز ميگذرى؟
- خير ولى مى تونم اين بار و ببخشم هفته ى بعد بر مى گردم مى بينم.
- هوى رودولف..بيا ببين اين چادرى چى ميگه؟
- از بچه هاى گشته اومدم.

رودولف سريع از پله ها پايين امد.سرش را پايين انداخته و زمين را نگاه مى کرد.
- شما تشيف ببريد منزل. من گشتيارو مى برم شورا.صحيح نيست خانم پشت فرمون بشينه.

رودولف و اشلى هم راهشان را کشيدند و رفتند و کراب دوباره تنها و علاف شد.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷

پیتر جیمزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۶ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷
از جهان طرد شدم، کُنج قفس سرد شدم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
کراب باد بزن صورتی رنگش را برداشت و در حالی که خود را با آن باد میزد، زیر لب از گرونی‌های مملکت جادوگری غر غر میکرد.
لینی و رودولف هم منتظر به در چشم دوخته بودند که در کافه با لگد یک نفر با شدت باز شد و به دیوار خورد.
- در وا شد و گل اومد، پیتر با جارو اومد. عه... چرا همه صورتی پوشیدن؟ یه دختر بچه‌ای که موهاش رنگ عوض میکرد نیومد اینجا؟ ببخشیدا درو با لگد باز کردم، من عادت دارم هر جا میرم با لگد برم تو با تیپا برم بیرون.

پیتر جیمز همانطور که تند و غیرقابل پیش بینی کلمات رو کنار هم جای میداد، دستانش هم از حرکت باز نمی‌ایستادند. کراب و لینی زیاد از رفتار او متعجب نشدند. راستش پیتر دانش‌آموزی بود که همیشه بر سر زبان‌ها بود.
شایعه‌ها میگفت هر دختری یکبار برای او معجون عشق درست کرده بود و هر پسری خودش را جزو دوستان او جا میزد تا دل دختران را نرم کند.

کراب با چشمانی پر از برق و عشق ناگهانی با باادب‌ترین لحن ممکن پیتر را دعوت به نشستن کرد.
- سلام پیتر، خوشحالم که اومدی و به جمع ارتش پاپیونی ما پیوستی.
-ها؟
- من رییس ارتش، کراب هستم. اینم لینی معاونم و رودولف همکارم. میبینی که ما همه‌مون صورتی پوشیدیم. توام فقط باید قوانین رو رعایت کنی، مثل پوشیدن رنگ های شاد و داغ پاپیونی و... . 
- داغ؟ به من داغ میزنید؟ من هنوز خیلی آرزوها دارم. اول باید دخترخاله‌م رو از خاله‌م خواستگاری کنم بعد برم دنبال کار و ثروت و بعدم بچه دار بشم اسمشو بذارم ملیندا. ملیندا جیمز، قربونش بشه عمو ویزلیش.

کراب که کاملا اعصابش از اینهمه حرفهای بی‌سر و ته پیتر به هم ریخته بود باد بزنش را به طرف رودولف پرت کرد.
- رودولف اون داغ رو بیار. این رو دیگه از دست نمیدیم.

رودولف با قدم‌هایی آرام داغ را بعد از عمری به دست کراب که از حرص رنگ صورتش به رنگ لباس‌هایش شده بود، رساند.
پیتر اما تا داغ صورتی پاپیونی رو دید، همانطور که آرزوهایش را زیر لب میگفت به سمت داغ خیز برداشت و با حرکتی کاملا حساب نشده داغ را از دست کراب گرفت و به پیشونی رودولف چسباند.

- عاااااااااآ.

پیتر که اوضاع را خطری دید با سرعت نور خودش را به در رساند و بیرون رفت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.