-دابی مار نخواست! مار به این درازی، اصلا نخواست!
آرسینوس یقه دابی را گرفت و کشان کشان از اتاق لرد دور کرد.
-دابی نخواست، ولی وینکی خواست. مجبوری ازش مراقبت کنی.
-دابی مجبور نبود. چرا نقاب دار نفهمید؟ مغزش پر از کاه شد؟ دابی آزاد!
آرسینوس که واقعا کلافه به نظر می رسید لبخند مهرآمیزی به نجینی که متوجه آشفته بودن اوضاع شده بود، زد.
-ببین دابی. این اجبار نیست. این یه شغله. تو ازش مراقبت کن. من بعدا بهت پول می دم.
-دابی پول نخواست! پول بد بود. پول فرد را برده خود کرد و بردگی با روح آزادی طلب دابی در تضاد بود.
-اگه پول نخواست پس چه کوفتی خواست؟
-جوراب! جوراب کثیف بد بو...خیس هم باید بود.
آرسینوس سرش را با عجله تکان داد.
-خب...خب...جوراب می دم. تو این ماره رو ببر پایین تا متوجه چیزی نشده. فعلا همین کارو انجام بده. بعد یه فکری برات می کنم. خوب مواظبش باشی ها. جون ارباب به جون این بسته اس.
دابی مسلما علاقه ای به ارباب و جانش نداشت. زبان دو شاخه نجینی را گرفت و او را به طرف پله ها کشید.
یک ساعت بعدآرسینوس شاد و شنگول به خانه ریدل ها برگشت و به طبقه بالا رفت.
-وینک...یعنی دابی؟ اونجایی؟ هوا داره تاریک می شه. می تونی نجینی رو ببری تحویل ارباب بدی و برگردی که تخلیه اطلاعاتی...
آرسینوس با تعجب به صحنه ای که در مقابلش قرار داشت خیره شد. چشمانش را بست...باز کرد..ولی صحنه عوض نشد.
-د...دابی؟...این...این...نجینیه؟
-بله. نجینی بود...مگه چش بود؟
-چ...چرا...اینقدر...کوتاهه؟
-الان کوتاه بود. قبلا زیادی دراز بود. از پله ها که می کشیدمش گیر کرد. دابی هم که جن متفکر! مار رو نصف کرد که گره هاشو باز کرد و آورد پایین. این جوری اندازه مار هم متعادل شد. اسمشو نبر الان دو مار هم اندازه داشت. ولی دابی هر کاری کرد این غذا نخورد. نصف دیگه اش هم که کلا دهن نداشت که غذا خورد. همش ته بود!