هم بومیانش که کنسرت قار و قور شکمشون، دیوانه شون کرده بود و از میزان متمدن بودنشون کم شده بود، بومیِ داوطلب رو زیر دست و پا له کردن و ریختن جلو تا با احتیاط و بدون له کردن، بانز رو از دست مرگخوارا در بیارن.
بانز به ازای هر یک دستی که لمسش میکرد، یک جیغ ریز میکشید و از بومیان میخواست که به دماغ و چشم و گوشش دست نزنن.
صدای جیغش در کنار کنسرت قار و قور بومیان، واقعا اذیت کننده بود. حتی برای خود بومیان. در نتیجه بومیان برای بانز رو بیخیال شدن، یه شورا تشکیل دادن تا ببینن چیکار کنن.
- آقا بیاید اینو بگیرید دیگه دست ما خسته شد.
- نامردا انقدر مشتاقید من خورده بشم؟
- نه. ولی اینطوری لااقل یه کار مهم میکنی، اسمت به جا میمونه.
-
بالاخره بعد از پنج دقیقه، بومیان اومدن سر وقت بانز، البته اینبار همراه با یه طناب کلفت و بلند.
بانز وحشت کرد.
به نظر مرگخوارا، بومیان الان خیلی بی تمدن تر از ده دقیقه پیش شده بودن. ولی خب هیچکدوم از مرگخوارا زحمت گفتن این موضوع رو نکشید.
بومیان طناب رو انداختن دور کمر بانز، مرگخوارا هم بانز رو گذاشتن روی زمین تا توسط بومیان، کشون کشون برده بشه به سمت دیگ و تبدیل شدنش به خورشت بانز، شاید هم بانز کبابی.
بالاخره بعد از کشیدن های فراوان، بانز به دیگ رسید، به محض اینکه بومیان اومدن سر وقتش تا بلندش کنن و بندازنش تو دیگ، متوجه چیز عجیبی شدن، طناب داشت تکون تکون میخورد. بانز که نگاه سنگین بومیان رو میدید، جهت رفع ابهام گفت:
- اونطوری نگاه نکنید، تکون های ناشی از وحشته. قر تو کمرم فراوون نیست.
برای بومیان مهم نبود که تکون ها ناشی از چیه، برای اونا مهم این بود که بانز توی دیگ باشه و پخته بشه. بنابراین بلندش کردن تا بندازنش تو دیگ، و همونجا بود که متوجه شدن طناب به طرز عجیبی سبک شده. در نتیجه به صورت مشکوکی به همدیگه نگاه کردن.
- نگران نباشید اصلا. طناب دور کمرمه هنوز، جمع کردم خودم رو که سبک تر باشم، راحت تر بلندم کنید.
بومیان هم خیالشون راحت شد و انتهای طناب که اصولا باید دور کمر بانز میبود رو انداختن توی دیگ.
در همون لحظه، مرگخوارا نشسته بودن دور هم و داشتن از خاطراتشون راجع به بانز میگفتن.
- یه بار خواستم دستم رو فرو کنم تو دماغش ببینم دستم نامرئی میشه یا نه.
- یه بار میخواستم بهش معجون بدم که معجون ریخت توی چشمش.
- یه بارم من بودم، کراب بود، لینی بود و خیلی بودیم، میخواستیم تبدیلش کنیم به شنل نامرئی، ولی فرار کرد.
- این داره خالی میبنده ها. حتی قصد این کار رو هم نداشت. من پریدم جلوش پِخش کردم، پرید رو هوا از ترس.
- بانز؟!
- آره. صداشو در نیارید. دارن طناب خالی و دیگ حاوی سبزیجات رو میپزن الان.