هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
من Vs حسن مصطفی

ضربه


لینی و رز رو به روی هم نشسته بودن و توپ بسکتبالی وسطشون به چشم می‌خورد. هکتور هم تخمه و پاپ‌کورن به دست گوشه‌ای نشسته بود و به نظر منتظر تماشای واقعه‌ی هیجان‌انگیزی میومد.
- زود باشین شروع کنین دیگه! می‌خوام بدونم کدومتون می‌برین. حدس بزنین من رو کی شرط بستم؟

لینی و رز شونه‌هاشونو به نشونه ندونستن بالا می‌ندازن و با کنجکاوی به سمت هکتور برمی‌گردن.

- هیچ‌کدوم! اصن نمی‌تونین بازی کنین! شرط بستم جفتتون می‌بازین.
-
-

لینی به یاد نکته‌ای میفته که از قلم افتاده بود.
- اونوخ دقیقا با کی شرط بستی؟
- پاتیلم!

هکتور اینو می‌گه و پاتیلی که کنارش نشسته بود و جلوی اونم پاپ‌کورن و تخمه چیده شده بود رو نشون می‌ده.
لینی و رز ترجیح می‌دن به جای واکنش نشون دادن به هکتور، برگردن و بازیشونو شروع کنن.
- گل من، با شماره سه توپو می‌ندازم. آماده باش.

رز سری تکون می‌ده و با شماره‌ی سه بازی شروع می‌شه. در کمال تعجب و حیرت هکتور، لینی و رز با وجود جثه‌ی کوچیک و نحیفشون، نه تنها توپِ بسکتبالِ چند برابرِ وجودشون رو بلند می‌کنن، بلکه باهاش والیبال هم بازی می‌کنن!

هکتور که شکست تصوراتی خورده بود و شرطو از پاتیلش باخته بود، چند تا گالیون تو پاتیلش می‌ندازه و پاپ‌کورن و تخمه‌ها رو جمع می‌کنه و می‌ره. البته که پاتیلشم زیر بغلش می‌گیره و می‌بره. هکتور هرگز شرطی که گالیون از جیبش بره نمی‌بنده!

- تلق!

صدای تلقی بلند می‌شه و گلدون رز به چند تیکه‌ی نه‌چندان مساوی تقسیم می‌شه. پرتاب لینی دقیقا به گلدون رز برخورد کرده بود.
اما رز، گلی نبود که با این ضربه‌ها پژمرده بشه. بنابراین کفشای گلدونیشو تو پاش محکم می‌کنه و تلق و تولوق‌کنان برای پوشیدن یه گلدون دیگه صحنه رو ترک می‌کنه.

- تا برمی‌گرده یکم بازوهامو قوی می‌کنم.

لینی بعد از گفتن این حرف، برای نشون دادن زور بازوی هرچه بیشترش، داخل اتاق می‌ایسته اما توپو بالای راه‌پله‌ای که جلوی اتاق قرار داشت پرتاب می‌کنه. توپ هربار به دیوار بالای پله برخورد می‌کنه و تپ‌تپ‌کنان پله‌ها رو طی می‌کنه و تو دستای لینی برمی‌گرده. لینی در اون لحظه بسیار احساس قدرتمندی می‌کرد و خودش رو همچین تصور می‌کرد!
ثانیه‌ها جای خودشونو به هم می‌دن و خبری از بازگشت رز نمی‌شه تا اینکه...

- شپلق!

ناگهان لرد که در حال عبور از راهرو بود، همزمان با پرتاب توپ لینی، جلوی در اتاق ظاهر می‌شه و... فوقع ما وقع!

- پیکس؟ این چی بود خورد تو سر ما؟

اما پاسخی از جانب لینی شنیده نمی‌شه. چون حواس لینی به قُری پرت شده بود که بالای سر لرد ایجاد شده بود و هر لحظه درازتر می‌شد!
لینی به سختی آب دهنشو قورت می‌ده.
- چیزی نبود ارباب.

نگاه ترسناک لرد نشون می‌ده که خیلی هم چیزی بود!

سلول‌های مغزی لینی به سرعت شروع به کنکاش می‌کنن تا هرجور شده لینی رو از مخمصه نجات بدن. و موفق می‌شن!
- چیزه ارباب. یه ضربه‌ی کوچیک بود، با توپ بسکتبال. ما تو خونه ریدلا مسابقه‌ی کی از همه قوی‌تره گذاشته بودیم، که ببینیم کی توپ بخوره تو سرش دردش نمیاد و چیزی نمی‌گه!

"چیزی نمی‌گه" حرفی بود که باعث می‌شه لرد به سرعت دست از عصبانیتش بکشه.
- خب... ما که اصلا چیزی حس نکردیم. فک کردیم پشه با سرمون تصادف کرد! اصن از بس کله‌مون قویه، زور موهامون نمی‌رسه تا رشد کنه!

همون موقع صدای تلق‌تلقی شنیده می‌شه که نشون از بازگشت رز داره. لینی نمی‌خواست کسی متوجه دست گلی که به آب داده بشه، یا حتی بدتر از اون، لرد متوجه بشه چی شده! پس با وحشت پروازی می‌کنه و یکراست روی سر لرد و جلوی قُر می‌شینه. از اونجایی که سر لرد بر اثر ضربه بی‌حس شده بود، طبعا متوجه حضور لینی رو سرش نمی‌شه. بنابراین رز با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شه.

- عه ارباب! شما هم اومدین مسابقه؟ ... لینی اونجا چی کار می‌کنی؟
- ما مسابقه رو دادیم و پیروز شدیم...

لرد که متوجه شده بود رز موقع خطاب لینی، بالای سرش رو نگاه کرده بود ادامه می‌ده:
- لینی! چند بار گفتیم بالای سر ما پرواز نکن؟ ویز ویزت آرامش ذهنمونو به هم می‌زنه! البته به نظر میاد کنترل ویزتو به دست گرفتی چون صدایی نمی‌شنویم!

قبل از اینکه رز بخواد لب باز کنه و بگه لینی پرواز نمی‌کنه، بلکه رو سر مبارک لرد نشسته، لرد اونجا رو ترک می‌کنه.
از شانس خوب لینی، مقصد لرد اتاقش بود و در راه هم با مرگخواری رو به رو نمی‌شن.

با ورود به اتاق لرد، بالا رفتگی قُر کمی فروکش می‌کنه و لینی که آزادی عمل بیشتری حس می‌کنه، با خوشنودی آب‌پرتقالی که برای تنفس بین دو نیمه‌ی بازی تهیه کرده بودو از تو جیبش در میاره و مشغول نوشیدنش می‌شه.

لینی اونقد آروم نوشیدنیو از نی هورت می‌کشه و لرد هم اونقد سرگرم مشاهده‌ی عکس‌های کتابی می‌شه که اصلا متوجه حضور حشره‌ای روی سرش نمی‌شه.

دقایق همین‌طور می‌گذرن و لینی که از حضور بر سر مبارک لرد تو پوست خودش نمی‌گنجید، تصمیم می‌گیره کمی روی سرِ بی‌حس لرد بپر بپر کنه و حتی حمام شمع بگیره! (به جا حمام آفتاب، نور اتاق که حاصل از شمع بود.)

اما گستاخی لینی به همین‌جا ختم نمی‌شه و به قدری جوگیر می‌شه که حتی گوشی‌ای که از لایتینا قرض گرفته بود رو هم برمی‌داره و همچون کسایی که قله‌ای رو فتح کردن و از فضای پایین کوه عکس می‌گیرن، سلفی‌ای از خودش و ارتفاعی که روش وایساده بود و صورت لرد می‌گیره!

- بهتره برای شام آماده بشیم!

لینی با شنیدن این حرف لرد، به سرعت از جا می‌پره و در حالی که دستپاچه شده بود، دست به گریبان قُر می‌شه.
- نازی نازی... خوب شو زودی. برو تو... برو! تف تف تف!

لینی نه‌تنها با دست چندین بار روی قُر می‌زنه تا تو بره، بلکه هرچی آب تو بدنش بود رو در قالب تف روی قُر خالی می‌کنه. اون همیشه به قدرت تف ایمان داشت و این‌بار هم مستثنی نبود!

- ما چرا داریم خیس می‌شیم؟ این آبا چیه می‌چکه رو کله‌مون؟ سقف خراب شده؟ یادمون باشه به مرگخوارامون بسپریم سقفو تعمیر کنن.

لرد که ردای مخصوص شامش رو پوشیده بود، حالا به سمت آینه حرکت می‌کنه. قرار گرفتن لرد جلوی آینه همانا و پخش شدن لینی روی قُر برای پوشوندنش نیز همانا! لینی خم شده بود و سعی داشت با دست و پاهاش قُر رو بپوشونه.

- پیکسی؟ تو رو سر ما چی کار می‌کنی؟ چیو از ما پنهان می‌کنی؟ چشممون روشن! صندلی برای خودت آوردی؟ الان که تو رو با صندلیت شوت کردیم می‌فهمی بعد از این کجا رو برای نشستن برگزینی!

لرد دستشو بالا میاره و ضربه‌ای به لینی و جایی که روش نشسته بود می‌زنه. نتیجه این می‌شه که لینی بال‌بال‌زنان از رو سرش بلند می‌شه و خودش... خودزنی می‌کنه!

- این چیه رو سر ما کاشتی؟ صبر کن ببینیم... تو رو سر ما توپ کوبونده بودی!

اتفاقات به سرعت تو ذهن لرد مرور می‌شن و همه چیو در میابه! لینی بر او نیرنگ زده بود! اما لرد خوب می‌دونست جواب اشتباه لینی رو چطور باید بده.
- که مسابقه بود هان؟ ما هم بلدیم مسابقه بدیم.

ساعتی بعد - بیرون سالن غذاخوری

مرگخوارا کف دست هورا به راه انداخته بودن و مشغول تماشای لردی بودن که لباس ورزشی پوشیده بود و توپ بسکتبالی که پیش‌تر رو سرش خورده بودو آماده تو دستاش گرفته بود و روی هدفش زوم شده بود.
می‌پرسین هدف چی بود؟ هدف لینی‌ای بود که جلوی دیوار در حال بال‌بال‌‌زدن بود!

- بزنین ارباب!
- با تمام قدرت بزنین!
- اربابِ ورزشکارمون!
- هورا هورا!

- رحم کنین ارباب! ... شپلق!

با برخورد توپ به لینی، لینی هم‌چون کتلت به دیوار پشت سرش می‌چسبه. لرد که از پرتاب خودش راضی بود، توپو رها می‌کنه و گرد و خاک دستاشو می‌تکونه.
- حالا می‌تونیم بریم شام میل کنیم.

مرگخوارا که از نمایش به راه افتاده شاد شده بودن، به دنبال لرد راهیِ سالن غذاخوری می‌شن. البته به جز هکتور!

هکتور کاردکی برمی‌داره و لینی رو که حسابی به دیوار چسبیده بود ازش جدا می‌کنه و رو زمین می‌ذاره. بعد به دنبال بقیه مرگخوارا به سمت سالن غذاخوری ویب می‌زنه!



🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۴۲:۲۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
آخرین پک رو دیگه رد داد. توش فوت کرد و ته سیگار نداشته و هیچ وقت نکشیده شو انداخت تو گودال عمیق جلوش. خیلی عمیق بود و لیز. چشمای کم سوش می تونس آب راکد ته گودال رو ببینه. به شفافیت و زلالی سواحل مدیترانه. برای آخرین دفعه دماغشو بالا کشید و به لبه پرتگاه نزدیک تر شد. قطعاً ایده خودکشی تو چاه ده سانتی توالت فرنگی بهترین راه واسه خلاصی از بدبختی هاش نبود ولی برای هضم جثه در حد جنینش کافی به نظر می اومد. چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...


سال ها قبل

- پس چرا نمیاد؟ آآآآآآ شـــــــــــــ
- فشار نیار زن. گیره نده. خودش میاد.
- هوووف...
- عاقا و خانم مصطفی! خواهش میکنم آرامش خودتونو حفظ کنید. الاناست که بیاد.

زنی با عبایه رو تخت اتاق عمل دراز کشیده بود و داشت در حالیکه ادای زور زدن در میاورد، با قیافه ای عرق ریزان و مثلا مضطرب به شوهر ریشوی دشداشه پوشش زل میزد که بدون توجه به وضعیت همسرش چرتکه گرفته بود دستش و حساب کتاب میکرد واسه خودش. وضع کاسبی و بازار خراب بود و شدیداً نیاز به تحول داشت تو زندگیش. جراح مجهول الهویه ماسک پوش هم به جای نگاه به دو زوج، پشت به اونها دم پنجره واستاده بود و ظاهرا تو آسمون آفتابی دنبال چیزی میگشت.

- عااا. خودشه. بلاخره اومد...

جراح از جلوی پنجره کنار رفت و شیشه پنجره با صدای "پتیفوخخخی" خرد شد و یه لک لک پرید داخل اتاق عمل و نشست رو زن درازکش. دکتر از ناکجا یه ورد آلاهومورای سنگین میزنه و میوفته به جون دل و روده لک لک و رو در و دیوار اتاق عمل خون میپاشه. بعد از دقایقی حفاری و تعویض اشتباه قلب و کلیه، با نخ سوزنی که سر راه از مترو خریده بود واسه مادرش، حیوانو بخیه میکنه و نهایتاً دست میکشه از شیکمش...

- می بخشید. این حیوان نوبت پیوند آپاندیس داشت از قبل مجبور بودم اونو بذارم اول تو اولویت. الان میرم سراغ بچه.

لک لک به نظر می اومد خشتک به خشتک آفرین تسلیم کرده باشه. با این حال دکتر منقار حیوانو میاره پایین و دست میکنه داخلش و کله ی بچه ای رو بیرون میکشه...

دکتر: تبریک میگم. بچه تون دختره! به به!
عاقا: از سرش چطور فهمیدی؟ ندیده قضاوت نکن هیچ وقت.
زن: ای جان. مهم نیست عاقا. سخت نگیر. زمونه عوض شده. سالم باشه فقط. هر چی میخواد باشه. کریچر باشه اصن.

بعد از نیم ساعتی تلاش با اره برقی، بچه با سرعت نور از لای منقار لک لک به سمت کله دکتر شوت میشه بیرون. کله هه قطع میشه و پرت میشه توی لوکیشن رول بعدی که توش بچه های جادوگران عضو داعش دارن تو کوچه پس کوچه های خاکی باهاش در نقش کوافل کوییدیچ میزنن. بچه هم بعد از یه کات طولانی دور اتاق عمل میاد تو آغوش مادرش جا میگیره!

عاقا: جیــــــــــــــــــز! یعنی چیز. مرلین اکبر! زن! دیدی چطو زد کعنهو بلاجر کله مردکو ترکوند. این بچه هدیه مرلینه! هیچ بچه ای نتونسته بود در طول تاریخ حین به دنیا اومدن اینطوری ضربه قطع سر بزنه. That’s my boy .

خانوم: هوووم. چرا اینقدر چروک و پیر میزنه قیافه ش؟ اتو لازم داره این.

زن و شوهر با دقت دقایقی بچه بیرون اومده از دهن لک لک رو بررسی ماکروسکوپی و میکروسکوپی کردن ولی نتونستن به جنسیت بچه پی ببرن.

مرد: مهم نیست. من پسر در نظرش میگیرم زن. اسمشو میذارم حسن. حسن بلاجر.

زن: موافق نیستم مرد. به نظر من اسمی بذاریم که نه سیخ بسوزه نه کباب سویا! یه وقت فردایی ممکنه دختر از آب در بیاد. حسن چیه آخه؟

مرد: حسانا خوبه؟

زن: سنتی ن این اسما. بذار ژیگول تر بذاریم بچه بعدا سرخورده نشه. بذاریم شروین. فوقش یه دخت کم و زیاد شاید بشه دیگه بعدا.

مرد: نه فقط حسن! همین که گفتم. اسم باو بزرگشه. اصن برو لا چادرت بینم. پر رو شدی باز؟ باز چهارشنبه قهوه ای شد تو دور وردارشتی زن؟

زن: برو چرتکه بازیتو بکن باو! زمونه عوض شده. من بچه رو به دنیا آوردم. من میگم چی باشه اسمش!

مرد: زن! موهاتو میکنم تو حلقتا! این لک لکه لکلین بیامرز بود بچه رو آورد. تو فقط الکی زور زدی هوا رو آلوده کردی. همین!

بچه: عععععععععععع! مععععععع!

پدر: ببند دهنتو بچه! کوری نمی بینی اومدنت داره مساوی میشه با طلاق من و مادرت؟

بچه: وات ده عععع؟ معععع! شیر! شیر!

مادر: خفه بمیر دیگه بچه. عهه. شیرم دهنت.

مادر با عصبانیت چوبدستیشو تکون میده و یه پاکت شیر پگاه رو ظاهر میکنه و در حالیکه لوگوش معلوم باشه رو به "دوربین=چشم شما" میگیره و بعد محکم پرتش میکنه تو صورت بچه تازه متولد شده طالب شیر. پاکت میترکه توی چهره پیرنمای بچه و سر تا پای بچه رو شیر میگیره. بچه شروع میکنه لیس زدن خودش و این عادت میره نهادینه بشه درش تا آخر عمر.

این تمام ماجرا نبود. مادر خشمگین بند ناف آویزون بچه رو جوری از جا میکنه که یه گودال چند صد کیلومتری وسط شیکم بچه تا نزدیکی کمر طفل معصوم حفر میشه. بدون توجه به فاجعه، مادر بند رو در نقش شلاق میکشه و میزنتش تو صورت شوهرش. جایی در دور دست ها در افقی محو، سایت جادوگران نامی قطع و وصل میشه. گویا جنس بند از سیم سرور بوده. پدر هم در پاسخ به شلاق برقی، بچه رو پرت میکنه سمت مادر. مادر بهرحال زن امروزیه و ورزیده. نتیجتاً جا خالی میده و بچه پرت میشه عقب تر و جای پوستر آناتومی جادوگر می چسبه به دیوار اتاق عمل و از پشت دیوار میوفته تو دوران نوجوونیش...


کمی بعد از سالها قبل

صدای شرشر آب روانی توی گوش حسن نوجوان طنین مینداخت. بلبلی در کار نبود ولی چون حسن دلش میخواست حالا صدای اونم میرسید به گوش حسن به لطف بچه های گروه سرود و صبحگاه.
- فرت فرت فرت! پفیسی پفیسی پفیسی پفیسی! فیسی فیس فیس! پفوسسس! فرررتتت!

حسن بدون اینکه چشماشو وا کنه یه نفس عمیق کشید. آرامش از قیافه ش رخت بر بست و با اخم گفت:
- تو بودی لا؟

صدایی نازک و دخترونه جواب داد:
- نه حسن! مامانت بود. مایع ظرفشویی تون تموم شده گویا.

حسن فراموش کرده بود که با دوست دخترش لب سینک ظرفشویی لم داده و چشماشو بسته. توهم به حدی بالا بود که تصور میکرد دم رود می سی سی پی لم دادن.

- حسن؟!
- چیه لا؟
- املوز تو کوشه یه حلف جدید یاد گلفتم. بگم؟ بگم؟
- بگو!
- بوووووووووووق!
-
- فقط میخواستم امتحان کنم واکنشتو ببینم. معنیشو نیـــــدونم. منظولی نداشتم حسن!
- عح عح عح عح عح عح! وووی وووی وووی وووی وووی! عــــــیــــــــــــــــــــــــح عیح عیح! یعنی داغون شدماااا!

حسن از شدت ضربه حاصل از فحش لا و همچنین قدرت خنده خودش همونجا پاره میشه به سبب ضعف جسم و فقدان جنبه و مادرش که دم سینک مشغول بشور بساوه با کاغذ پاره اشتباه میگیرتش و قاطی بقیه آشغالا میندازتش دور. چند روز بعد فرسنگ ها دورتر از خانه حسن بازیافت میشه و در قالب دستمال مرلینگاه به زندگی جدیدش برمیگرده. وارد فروشگاه های زنجیره ای هاگزمید میشه. خیلی سفته و تا فیها خالدون ملت جادوگر و ساحره رو سوز میده. هشتگ تحریم علیه ش راه میوفته. خریدار نداره مدتی. بعدها آف میخوره و مادرش که به طور ژنتیکی هم پوس کلفت بوده و هم خسیس تصادفا میخرتش و در نقش حسن دستمالی به کانون گرم خانواده برمیگرده...


کمی بعدتر از کمی بعد از سال ها قبل

حسن گونی پوش به همراه چند جادوگر و ساحره نشسته روی کاناپه ی محقر و پاره پوره ای وسط پذیرایی خونه ای با هوای دود آلوده که به بیت معروفه. بدون شک حسن بزرگ تر شده. اینو میشد از چنتا تار سبیلش فهمید. اگرچه حیرت ناشی از ضربات بی رحمانه روزگار دیگه حسنو خود به خود اپیلاسیون کرده بود اما همین سبیل رو براش گذاشته بود بمونه که جامعه بفهمه پسره. شایدم نه... مصنوعی بود. برداشت آزاد با خواننده اصن. یه دستمال سری هم بسته که کله کچلشو بپوشونه...

حسن: خعـــــــــــــــــــــــب! تعریف کن بینم لینی! زندگی کام مده یا نمده؟

لینی در حالیکه به گل رزی آرمیده تو گلدونی لب طاقچه تکیه داده بود و بوسیله نی قلیون شهدشو می مکید، با دهنی پر گفت:
- بد نی حهن عاقا. ای. دوسان خوباشو دس به دس کنن ما هم یه چهنها کام بگیریم بهرمم میشه.

دوستان بیت شاد با قیافه های آویزون و عبوس در میان ترکیب رقص های بندری و باله و سالسای دود، نگاه هایی مشکوک و طلبکارانه رد و بدل کردن. هوریس یا مرلینی گفت و بیلچه بدست از جاش پا شد. دست کرد تو ریش هگرید که کنارش رو مبل تکی چرت میزد و چنتا بذر مشکوکو بیرون کشیدو رفت سمت گلدون.

لینی: کود پرتقال بریز هوریس! شهدش طعم تخم هیپوگریف گرفته. خوب کام نمیده. پالپشم زیاده. خوب میکس کن کودو.

رز: مگه باغچه عمته هر چی دلت بخواد بریزه! جمع کن. بکش بیرون نیشتو! گلبرگام باد کردن. آوندام رگ به رگ شدن.

لینی: کودتو بخور حرف اضافه نزن! دختره ی کاکتوس! نیشمو خارش انداختی. رز اینقده خاردار آخه؟

رز: تازه هفته پیش با اطلسی و نرگس رفتم شیو کردما. فک کردی ارزونه گیاهپزشکی که هر روز هر روز پاشم برم؟ تو بیا اینو بخور باو...

و طعم شهدشو یهیویی از طعم تخم هیپوگریف آب پز به طعم تخم تسترال گندیده تغییر میده. از پشت صحنه به نویسنده رول هشدار میدن که تسترال پستانداره و تخم نمیذاره. در نتیجه طعم تخم نجینی میده و پیکسی لینی نام را به حالت تهوع و هوق و اوغ میندازه.

هوریس از فرصت استفاده کرد و لابلای دعوای گل و حشره، بذر علفشو کاشت تو گلدون رز و بعد از پوشوندنش مداخله کرد:
- گایز گایز گایز! :پرنس: . دعوا نکنید. قلوپ قلوپ قلوپ (نوشیدن سن ایچ)
...
آره میگفتم. قلوپ قلوپ...عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح! رز... ناشکری نکن. سنی ازت گذشته. بوی سابقو نمیدی دیگه. این روزا حتی کرمم میلش نمیکشه بیاد تو گلدونت. همینکه این میاد شهدتو میدوشه که چاق نشی باید کاسبرگتو بندازی هوا. قلوپ قلوپ قلوپ...

کمی اون ور تر از جدال مثلث خمار و گلدون و حشره، حسن که احساس کرد حضورش در بیت به عنوان مهمان کلا محو شد و به حاشیه رفت، از رو مبل پا میشه میره سمت کتابخونه تا سوژه بسازه واسه این رول به خیال خودش. واسه جلب توجه، چند جلدی "هری پاتر پسری که به بوق عظمی رفت" رو از لا کتابای سارتر و کامو و نیچه پیدا میکنه و بیرون میکشه و به سمت میزبانان می چرخه و شروع میکنه به ورق زدن الکی.

- لن! تو هم سر به سر این گل نذار دیگه. خوبه بندازیمت بری بیرون سراغ گل های دیگه که نمیشناسی یه گوشتخوارش به تورت بخوره؟

- منو بندازین بیرون دیگه کی به بقیه پشه ها بگه برین بیرون اینجا قلمروی منه؟ خودتون ضرر می کنید.
- هری پاتر و سنگ پای قزوین! عاقو عجب رمان جالبی به نظر میاد! کسی خونده؟

- ببین لینی. تهدید نکن. میندازیمت بیرونا. یهو یه ملخ بیاد سر مکیدن یه گل دیگه برات مزاحمت و تعرض ایجاد کنه چی؟ هیچ میدونی چه صنف پرنفوذی دارن اونا؟ خرشون میره. حالا بیا و ثابت کن. ممنون ما باش دیگه. عه. قلوپ قلوپ قلوپ. عــــــــــــــــــــــــــــح!

- ئه نخوندین پس؟ هری پاتر و تالار اندیشه چطور؟ اینم جالبه. هری و جام جم؟ هری و شازده بی رگ؟

- درسته. صحیح. رز؟ این لکه سفیدا چیه روی گلبرگت؟ عــــــــــــــــــــــی خدا!

- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! کمک!

- عجب! رمان هری پاتر و کوفت و زهرمار رو چطور؟ اینم نخوندین دوستان!

- شته زدی؟

- سوراخ شته ست یا پیرسینگه رو گلبرگت؟ گل اینقدر لات و غرب زده؟

- لعنتی! من تازه توت سرمایه گذاری کردم.

- خیلی کثیفی! کار کدومشونه؟ اقاقیا یا جعفری؟

- خیلی پستی! تو این بی آبی خودم شخصاً صد بار با کودت تیمم کرده بودم. اوخخخ تنم! اوخخخ عبادتام!

- نعععع! شووووخی میکنی؟ من مهمون می اومد روم نمیشد برم تالار اندیشه جلوشون، صاف میرفتم تو خاک این زبون بسته!

لینی دست میکنه تو حلقش و روده هاشو بالا میاره رو فرش دستباف با طرح چهره عله. بقیه اهل بیت دونه دونه تو بدن همدیگه دنبال آثار شته و نجاست و غیره میگردن. هوریس هم معطل نمیکنه، گلدونو پرتاب میکنه سمت انتهای پذیرایی بیت که نهایتا میشکنه تو صورت حسن.

حسن: تصویر کوچک شده



کمی نزدیک تر به زمان حال

آفتاب تازه غروب کرده بود. حسن سقوط کرده و جاروش از کار افتاده وسط خیابونی. ترافیک خیلی سنگینه. ماگل ها امانش نمیدن که حداقل جاروی سنگین پارس خزرش رو بکشه کنار. بهرحال حسن جثه خیلی کوچیکی داشت و از زمان تولد تا حالا تغییری در سایزش رخ نداده بود. بنابراین براش خعلی سخت بود که جارو جابجا کنه.

- عاقو! عاقو یه دیقه وایستا! خاموش کردم. باو میگم خاموشه. راه بده من بیارم این لامصبو کنار. ای بابا. اگه راه دادن...
- راننده جاروبرقی خانگی. بزن کنار. بزن کنار راهو بند آوردی. با تو نیستم مگه. بزن کنار. ئه. مردک بووووق شده بوووقده!
- باو سرکاری! مال کدوم باغ اناری؟ چند ماه خدمتی؟ نمی بینی خاموش کردم. یکی بیاد هلم بده خب.

چند ساعت بعد...

هوا تاریک بود. تو سر سگم میزدی این وقت شب بیدار نمیشد. اما دو تا کارگر زحمتکش با زحمت در حال هل دادن جاروی حسن در کف خیابونی بودند و حسن هم سوار بر جارو کعنهو سگی که نشسته باشه صندلی جلوی یه ماشین، از رقص اندک موهای سرش تو جریان باد لذت می برد. بلاخره رسیدن تو کوچه مورد نظر. حسن بین یه پراید و لامبورگینی جاروشو پارک میکنه و پیاده میشه.

حسن: عاقو به نظر من تا اینجا که اومدین زحمتم کشیدین شما ماگلای عزیز. دستتونم درد نکنه. بیاین بالا بریم یه املت تخم اژدهایی...تخم آراگوگی چیزی بزنیم امشب. هااا؟ چطوره؟

کارگر یک: حسن آقا. قابلی نداشت. نزن این حرفا رو. ما سالها تو میادین جنگ خاورمیانه نون و نمک همو خوردیم یادت رفت بروو؟

حسن: من شرمنده ام. حافظه م رو از دست دادم اخیراً. با زنمم درگیرم. هر شب قفل در خونه رو عوض میکنه. الانم فکر کنم آدرسو غلط اومدیم. آدرس کراش دوران مدرسمه اینجا فک کنم. وووی وووی وووی!

کارگر دو: اشکال نداره. حدس زدیم کله ت خالیه. وگرنه کدوم تسترال مغزی میاد جاروبرقی رو هل میده. میگیره بغلش با آژانسی اسنپی چیزی میاد خونه دیگه.

کارگر یک: آره خلاصه. این دنگ مارو بده بی زحمت که زحمتو کم کنیم.

حسن: خواهش میکنم بفرمایید. دیگه حلال کنید اگه کمه و اینا. دست و بالم خالیه.

کارگر دو: نه قابلی نداشت.

حسن: نه بفرمایید دیگه.

کارگر یک: خوو بروو. تو پوله رو بده تا بفرماییم دیگه.

حسن: ای بابا. دارم میگم بفرمایید. منو بفرمایید. منو به عنوان پول وردارین. عاح عاح عاح! وووی وووی وووی!

کارگران:

چند ثانیه بعد دسته جاروبرقی فرو میره تو حلق حسن و لخت و تنها رها میشه تو کوچه خلوت و تاریک. از خونه ای که کنارش رها شده صدای گریه میاد. نم نم بارون باریدن گرفت. ساعتی بعد آمبولانس میاد و جنازه کراش کودکی حسن رو ور میداره می بره. جغد شومی هم نشسته روی تیر چراغ برق و به ریش نداشته آقای مصطفی پوزخند میزنه. حسن گشنه ست. جارو برقی رو باز میکنه و از تو کیسه داخلش دنبال یه لقمه نون خشک نداشته می گرده. شاید از فرش خونه عمه ش تونسته بود چند دونه ای جمع کنه. شاید...


خیلی دور خیلی نزدیک

- دینگ دینگ! آخه عاشق بشم که چی بشه؟ تو چت عاشق بشیم؟
- دینگ دینگ! مشکلش چیه؟
- دینگ دینگ! نمیشه. واقعی نیست. من لاو واقعی میخوام. حالا فعلا یه ده گالیون شارژ بفرست.
- دینگ دینگ! فرستادم. باو تو خعلی سخت میگیری. دنیا دو روزه. من مورد دیدم تو چت ازدواج کردن. حتی بچه دار شدن تو چت! اسمشم گذاشتن چتافرید!
- دینگ دینگ! من سختمه. خب گیریم شدیم. الان من حسی نمیتونم بگیرم. حداقل یه وویس بفرست.
- دینگ دینگ! سرما خوردم. صدام گرفته.
- دینگ دینگ! ببین داری مشکوک میزنی! نکنه دختری سر کارم گذاشتی؟ نشونم بده ببینم.
- دینگ دینگ! چیو نشون بدم؟
- دینگ دینگ! سندی که دختر نیستی. سُمتو نشون بده بینم. زود باش.

حسن با دستپاچگی گوشی اسباب بازی رو میندازه روی میز جلوش و به سرعت این ور اون ورو نگاه میکنه. هیکل بی کرک و پرش شباهتی به یه مرد نداشت. هیچی گیرش نمیاد جز دستای پشمالوی هگرید که در این اپیزود هم کنار حسن نشسته رو مبل خوابش برده. حسن یه عکس از آرنج تا انگشتای هگر میگیره و میفرسته.

- Hassan is sending a photo
- دینگ دینگ! لعنتی. هووق. حالم بهم خورد.
- دینگ دینگ! چرو؟ مگه نگفتی عکس بده.
- دینگ دینگ! چرا. ولی حالا بذار بگم دیگه. من اسمم جنیفر نیست. کیانوش هستم. گفتم شاید توعم مثه من تو نقشی یهو مخالف در بیای و بخوریم بهم. حیف شد.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! حسن. خوبی؟ عاقا شرمنده. ببخشیدا. حلال کن.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! معمولا این روزا همه بر عکس در میان. چمیدونستم صداقتت بالاست عاقا.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! الووو! حسن؟ جواب بده دیگه. ناراحت شدی از دستم؟

Hassan Bludger
last seen a long time ago

اگرچه حسن تنها یه گوشی اسباب بازی رو از دست بچه ماگل بوقدماغ آویزونی تو کوچه بلند کرده بود، اما هیچگاه براش از شدت و عمق ضربه ی ناشی از این چت خیالی کاسته نخواهد شد.


دیروز

- عخخخ ژوون! غبول!!! شدم.
- قبول باشه.
- ایول. قبول شده! بیار وسط کیک قشنگه رو!

قبولی کنکور شعف خاصی به هگرید بخشید، به حدی که متاسفانه ناآگاهانه از جاش بلند شد بعد از رویت نتیجه و سقف به همراه همسایه طبقه بالایی حسن اینا که توی وان در حال دوش گرفتن بود فرو ریخت رو سر حسن و هوریس و هگر! بعد از نجات از زیر آوار، دوستان کلبه شادی یه کیک دور همی زدن با همسایه در همون وضعی که تو وان بود و لیف میکشید و بعد به اتفاق راهی دانشگاه ماگلی شدن که هگر رو ثبت نام کنن.

بعد از ثبت نام، سه دوست میرن چادری میزنن تو یه پارک دم دانشگاه. سوسیس سرخ میکنن رو هیزم. هگرید لپ تاپو وا می کنه که انتخاب واحد کنه اما با ارور 404 مواجه میشه.

هگر: ای بابا. ظده چیضی برای نمایش نیص. یعنی چح؟
حسن: شوخی بود هگر جان. قبول نشدی امسالم. خواستم فقط بخندیم روحیه مون عوض شه این روزا کمی. وووی وووی وووی !

و این اولین باری بود که بعد سالها از قتل جراحی که به دنیا آوردش، حسن ضربه ای به کسی وارد میکرد. صرف نظر از ضربات بلاجریش در میادین کوییدیچ که بهرحال بخشی از بیزینس بودن، آزارش به یه باکتری هم نرسیده بود تا حالا. همه به اتفاق زدن زیر خنده! حتی همسایه پیر و لختی که هنوزم داشت تو وان کیسه می کشید. در بین خنده یهو هگرید شوکخندش پژمردید و کله حسن رو فرو کرد وسط هیزم مشتعل! یه کیک خامه ای هم مالید در صندوقش.


همین الان، لحظه خداحافظی

حسن چشاشو وا کرد. دوباره به گودال نه چندان عمیق زل زد. قبل از اینکه حرکت شیرجه ای رو بره، سوسکی از ناکجا میاد لبه پرتگاه...

- نه حسن! نکن حسن! خطرناکه حسن! ارزشش رو نداره. منو ببین. این همه دمپایی خوردم جانبازی گرفتم اما تسلیم نشدم. این همه پیف پاف خوردم! حتی پسرت ورداشت پای منو کند منو واسه پروژه علومش! بازم تسلیم نشدم.

- چرا نکنم خاله سوسکه؟ تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ نشنیدی چقدر ضربه خوردم از این زندگی؟ نشنیدی چی میگن و فکر میکنن در مورد من؟ حق بده!

- چه اهمیتی داره دربارت چی فک می کنن؟ فراموشش کن! همه آدما هم می میرن، پس چه اهمیتی داره دربارت چی چی فک می کنن؟

- عااااو! متحول شدم اصن! ژان ژاک روســـــــــــــــــــــــــــــــــــــو هم اتفاقا من باب حرف مردم میگه ژوم پغله پووووف ژون حرف مردم کلودیو استرلینگ ژانواریو مکه له له لا حرف مردم ات غه بون ژون پغلو جووزم!

- معنیش چیه؟

- یعنی حرف مردم پشمه! بهرحال حکیمی بوده. میخوای رو حرف حکیم حرف بزنی شما؟ نه میخوای یا نمیخوای؟ ها؟

- نه به سوسکلین! من که میگم بیا پایین حسن خطرناکه حسن!

- بریز چاییو اومدم. عه وااا. چشام سیاهی میرن. یه نور سفیدی می بینم.

- حسن! حسن! نه.... نه.... نــــــــــــــــــه!

حسن سرش گیج میره و میوفته تو گودال! همون لحظه یکی از اعضای خانواده حسن اینا که دل پری داره از همه جا از راه میرسه. بعد از اجرای سمفونی 9 با ساز زنده بادی، یه پیتزای درسته هضم نشده با جعبه ش میوفته رو حسن و هیکل نحیفش بیشتر فرو میره. گشنش هم بوده و نمیتونسته گاز نزنه پیتزا رو در طول مسیر. عمق آب اونقدر نبود که خفه ش کنه. ولی حجم باری که روش فرود می اومد قابل توجه بود. سعی داشت از پنیر کش اومده پیتزا آویزون بمونه و بیا بالا اما بعد از چند ثانیه ای سیفون کشیده میشه. حسن تونل های بسیار طی میکنه. مرلینو شکر به مشکل غذایی نمیخوره. با پری دریایی ها و کوسه ها هم دیت و ملاقات میکنه خیلی اما جایی متوجه میشه گیر کرده تو چاه. انسدادی که به وجود آورده موجب گرفتن کامل چاه میشه. علیرغم فریادهای کمک، صداش به جایی نمیرسه و نهایتا یک عضو نادان خانواده محلول اسیدی لوله باز کن میریزه و حسن به طور کامل تجزیه میشه و ضربه آخرو هم میخوره.

سالها بعد سوسک به خیال خودش میره عملیات نجات شهادت طلبانه اما با استخوان های آهنین حسن بلاجر مواجه میشه اون پایین و چشای گریونش میفته به یادگاری که روی دیوار چاه به رنگ اسید معده نوشته شده:
ای بابا! در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا... ما را سر تازیانه ای بس باشد.



ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۰ ۱۰:۴۶:۲۵






پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
یوآن، علاف و بیکار گوشه‌ی خیابون وایساده و محو تماشای ماشین‌ها و جاروها و عابرین پیاده بود.
این وسط، یه بوزینه همونطور که به یوآن نگاه می‌کرد، داشت از کنارش رد میشد.
یوآن هم بهش خیره شد. بوزینه هم خیره شد. یوآن خیره‌تر شد. بوزینه خیره‌ترتر شد. یوآن که حسابی مشکوک شده بود، گفت:
- هی! چته اونجوری بهم زل زدی؟
- دقیقاً چجوری؟
- وایسا ببینم بوزینه! به کی گفتی سیَه‌چُرده؟!

بوزینه که حسابی استرس گرفته بود، به نفس‌نفس‌زدن افتاد. یوآن پنجه‌بوکسش رو در آورد، روی پنجه‌هاش محکم کرد و با بوزینه فیس‌توفیس شد.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ ما راسوها با بدبو بودنمون مشکلی نداریم! ولی هرکی بهمون بگه «کاکاسیا»، قوزکِ پاشو می‌کنیم تو حلقش!
- ولی من که چیزی بهت نگفتم... من... من نمی‌خوام دعوا کنم.
- چاره‌ای نیس. دعوا داریم!

باشگاه دوئل

بعد از اینکه داورها توی دفترهاشون جلوی اسم یوآن، پیشاپیش امتیاز 26 رو یادداشت کردن، زنگ شروع دوئل به صدا در اومد.
یوآن فوراً مُشتش رو بالا گرفت و به سمت بوزینه حمله‌ور شد و همین‌که بهش رسید، بوزینه ترسید و شلوارِ خودش رو پایین کشید.

یوآن:
بوزینه:

یوآن مُشتش رو پایین آورد و به عقب برگشت و پرسید:
- داری چیکار می‌کنی؟

بوزینه همونطور که با ترس و لرز وایساده و دست‌هاشو خیلی شُل مُشت کرده بود، جواب داد:
- دعوا می‌کنم.
- نه بابا. تو شلوارتو پایین کشیدی. اینجوری که نمیشه. شلوارتو بکش بالا و بجنگ! باشه؟!

بوزینه هم شلوارش رو بالا کشید و آماده‌ی جنگیدن شد. یوآن دوباره مُشتش رو بالا گرفت و همین‌که حمله‌ور شد، بوزینه چرخید و باسنش رو جلو گرفت.
یوآن چندبار سعی کرد خودش رو قانع کنه که به باسن بوزینه ضربه بزنه... امّا از هرلحاظ که حساب می‌کرد، این حرکت خیلی ناجور بود.
- اوکی بوزینه... الآن دیگه چه مرگته؟ چرا اینجوری وایسادی؟!
- دارم دعوا می‌کنم خب.
- چی چیو دعوا می‌کنم؟! کدوم تسترالی وسط دعوا باسنشو جلوی حریفش می‌گیره؟! این مسخره‌بازیا دیگه چیه؟! اینجا رینگ دوئل خونه‌ی ریدله و یکی از ممنوعیاتش، حمله به باسن حریفه! هرکی مرتکب همچین خطایی بشه، درجا 30-0 می‌بازه! فک نکن خیلی زرنگی! من قبلاً روباه بودما! پس صاف و روبه‌جلو وایسا و درست و حسابی بجنگ!

بوزینه آب دهنش رو قورت داد و صاف وایساد و از پُشتش، یه ماهیتابه در آورد. یوآن هیجان‌زده گفت:
- آفرین! حالا دعوام کن! منو با این ماهیتابه بزن!
- نه. نمی‌خوام بزنمت.
- پس چی؟
- می‌خوام با این ماهیتابه برات غذا درست کنم، بخوری، زورت زیاد شه، بزنی له و لورده‌م کنی.

یوآن:
- نـــــــه! لعنتی! دعوای یک‌طرفه دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟! به جای این کارا این ماهیتابه رو بکوب تو صورتم! یالا!
- نه!

یوآن هیچی نگفت. فقط به بوزینه زل زد. واقعاً پشیمون شده بود از اینکه وقتش رو صرف همچین حیوون تنه‌لشی کرده بود.
آهی کشید و رو به داورای دوئل گفت:
- اوکی. بیخیال دعوا و دوئل. دیگه حال و حوصله‌ی این یارو رو ندارم. من انصراف میدم. 30-0 به نفع این بوزینه. من که رفتم. خدافس!

یوآن رینگ دوئل رو ترک و درِ باشگاه رو محکم پُشت سرش بست.
بوزینه همین‌که از رفتن یوآن مطمئن شد، چرخید سمت داورای دوئل.
- اینم از یه «راه حل» برای جلوگیری از دعوا.


How do i smell?


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
دوئل لودو بگمن و سلینا مور


موضوع: شیء مجهول


_پس چی شد؟! بهش دست نزن باشه؟
_اهوم.
_سلینا بهش دست نزنیا. نیام ببینم بهش دست زدی.
_باشه باشه.
_سـ...

قطعا مغز سلینا دفتر نقاشی نبود که خواهرش، سرنا، نیم ساعت مداد به دست داشت ذهنش رو خط خطی می کرد.
سلینا سینی پر از تخمه رو که برای خوردن موقع فوتبال آماده کرده بود، روی میز کوبید.
_بسه دیگه. پنجاه بار گفتی دست نزن، شصت بار گفتم باشه. امدم تعطیلات خوش باشم مثلا.
اصلا این وسیله چیه، دست نزن دست نزن راه انداختی؟!
_چـ... چی؟ هیچی. چیزه خاصی نیست.
_نیست؟
_نه!

سلینا خواست چیزی بگه که با شروع شدن فوتبال تمام حواسش به سمت فوتبال کشیده شد.

_فقط... هیچی ولش کن. فوتبالتو ببین.

سرنا که از دست نزدن اعضای خانواده به آن جعبه ی بسیار مهم آگاه شد. از راه پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. تمام نگرانیش سلینا بود. سلینا رو میشناخت. تا از چیزی سر در نمی آورد، آروم نمی گرفت. اما امروز سلینا عجیب آروم بود.
ولی سلینای به ظاهر غرق فوتبال، تمام حواسش پی جعبه ی سیاه رنگ عجیبی بود که گوشه ی سالن جا خوش کرده بود.
_چرا احساس می کنم داری بهم پوزخند میزنی؟ درسته هزار و سیصد و هفتاد و یکمین عهد نامه بین من و خواهرم رو امضا کردم که بهت دست نزنم. ولی... سلینا نیستم اگه نفهمم چی هستی.

سلینا دوربین مشنگیشو از جلوی چشمش کنار زد.
_نوچ. از اینجا واضح نیست. باید از جلو برسیش کنم.

سلینا با تمام فنونی که میشناخت خودش رو به کنار جعبه ی به ظاهر مشکوک رسوند.
_هنوز هم احساس می کنم داری بهم پوزخند میزنی. ولی بیخیال. خب اینجا چی میبینم؟ سه تا دکمه دایره ای شکل. دایره ای بودنش خیلی مهمه. یکی سبز، یکی زرد و یکی قرمز. این منو یاد چی میندازه؟ پرچم کشور غنا. چی؟! غنا؟ غنا جاست؟
یاد یه وسیله ی مشنگی دیگه هم میندازه. همون که روشن، خاموش میشه. وسط جاده هاشون میذارن.
یه اسم عجیب غریبی هم داشت.همم... آهان... چراغ هدایت غول های رونده.
خب چیزعجیب دیگه ای نیست. پس برمی گردیم به همون دکمه ها.
سبز، زرد، قرمز. دوباره. سبز، قرمز، زرد. دوباره....

سلینا همونطور که برای خودش می گفت روی دکمه ها رو هم فشار میداد.
پس از مدت نه چندان کوتاهی سلینا سرش رو از روی جعبه بلند کرد.
_نوچ هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همش شعار بود. همش سرکاری بود. یادم باشه به سرنا بگم جنس بی مصرف بهش دادن.
یعنی سرنا خود...
_هشت دقیقه و سی ثانبه تا انفجار!

سلینا که با صدایی که شنیده بود نیم متر به بالا پرتاپ شده بود، پس از برگشتن به زمین با تعجب به اطرافش نگاه کرد.
_کی بود؟ چی بود؟ چی گفت؟ کجا رفت؟
_هشت دقیقه و بیست ثانیه تا انفجار!

با شنیدن صدایی، سلینا سرش رو برگردوند و با جعبه ی مرموز روبه رو شد.
_این چه وضع اطلاع رسانی بود؟ خب آروم تر می گفتی. حالا خوبه چیز مهمی هم نبودا ... چی؟ انفجار؟!

سلینا همونطور که تمام تنقلاتشو جلوش ریخته بود و می جومبوند با خودش حرف میزد.
_ترس نداره که. شکلات بخور غصه نخور. شکلات بخور همه ی مشکلاتت حل میشه. فوقـــــــــش یه انفجار دیگه. اتفاق خاصی نمی یوفته که.
_هفت دقیقه و پانزده ثانیه تا انفجار عظیم، مرگ آسا و وحشتناک!

با شنیدن این حرف، شکلات از دهن سلینا افتاد و دهانش همچنان باز موند.
_گاوم زایید!
_کی زایید؟

سلینا ترس رو با تک تک سلول هاش داشت حس میکرد. سلینا برگشت و با دیدن فرد روبه روش بدون شک به چیز خوردن افتاده بود.
_قورباغه زایید.

و با گفتن این حرف، به سمت پنجره اشاره کرد؛ هم مادرش و هم خودش دنباله ی دستش رو گرفتن و به کبوتر پشت پنجره رسیدن که چشماش گرد و دهانش باز مانده بود. بدون شک او قورباغه ای نبود که سلینا می گفت.

_باشه. فقط حواست باشه به اون جعبه دست نزنی. منم میرم بخوابم.
_شش دقیقه تا انفجار!
_کی بود؟ این صدای چی بود؟
_چیزه...همم... صدای چیزی نبود مامان. توهمی شدی. یکم برو استراحت کن. خوبه برات.
_میرم، ولی سلینا دست از پا خطا کنی تمام گالیون توجیبی هاتو تحریم میکنم.

مامان رفت و سلینا رو در مخمصه ای عظیم تنها گذاشت. سلینا فقط یک جمله در ذهنش اکو می شد، مرگ بر فضولی.
سلینا با زور و زحمتی که با غرهایش همراه بود بمب سنگین رو داخل کیسه ی سیاهی انداخت و هن هن کنان به سمت در خروجی رفت.

_بعله ببینیم آیا دو تیم در سه دقیقه وقت اضافه میتونن گلی بزنن یا نه.

سلینا با این جمله به سمت مبل و تخمه هاش رفت.
_این سه دقیقه رو ببینم بعد میرم.

سلینا همینجور که تخمه هاشو میشکوند دو تا چشماشو به تلویزیون و یکی چشم هم از جایی نامعلوم قرض کرده و به جعبه دوخته بود.

_من دارم این گوشه منفجر میشم یکمم به من نگاه کن!

اینقدر فشار بی توجهی سلینا به بمب شدید و زیاد بود که بمب غیر جادویی هم به زبون اومده بود.

_با توعم. من چهار دقیقه دیگه میرم رو هوا. اون وقت فلج میشی، دستت میشکنه، قطع نخاع میشی، میمیری.
_زبونتو گاز بگیر!
_

بمب وسیله ی غیر جادویی بود ولی عادت نداشت توی چشم نباشه. اگر فشار زندگی، اقتصاد، تحریم، خانواده و در نهایت بی توجهی سلینا نبود ملیار ها سال بعدم دهان به سخن نمی گشود.

_گُـــــــــــــل گــــــــــــل! یوهـ...

شادی سلینا وقتی به چشمان ناپیدا ولی منتظر و همچنین عصبانی بمب گره خورد، توی گلوش موند.
_خــب حالا... اینجوری نگام نکن. بیا بریم ببینم با تو باید چکار کنم.

پارک ساعت پنج بعد از ظهر

_خب خب. ببین من صد و هشتاد صفحه از کتاب بمب در دستان شما رو خوندم ولی دقیق متوجه نشدم چی هستی میشه یه رهنمایی بکنی؟
_دو دقیقه و ده ثانیه تا انفجار!
_هممم... راهنمایی نمی کنی نه؟ پس بمون همین جا بپوس. من دارم میرم.

سلینا بمب رو همون جا، وسط پارک، در ساعت شلوغ، در روز روشن، جلوی چشمان متعجب و ترسیده ی مردم ول کرد و رفت.

همینطور که سلینا خیابون ها رو یکی پس از دیگری رد می کرد، تلاش بزرگی کرد و خودش رو به زحمت انداخت تا نیم نگاهی به تلویزیون بزرگی که وسط خیابون بود بکنه. و خبر های دست اول رو ببینه.
_واقعا که آدم های عجیبی هستن مشنگ ها. چرا همه چیزشونو وسط خیابون احداث میکنن.
_خانم ها آقایون ماه ها پیش بمبی در نزدیکی مکانی نامعلوم منفجر شد! همین دیگه گفتیم در اطلاع باشین.
خبر گزاری لندن تیوی.
_اععع... این وسیله چقدر شبیه همون وسیله ای بود که تو پارک کنه شده بود که منفجر شه... آلان فهمیدم چی بود، بنده خدا فقط میخواست منفجر شه.
_خدا باعث و بانی اونایی که این بمب هارو فعال میکنن، ببخشه!
_آمین. چی؟ بمب؟ فعال میکنن؟ من فعال کردم؟ من یه بمب رو فعال کردم؟ وسط پارک؟... چه کار خفنی کردم!
_اصلاح میکنم جملمو فرزندم. خدا باعث و بانی شو نبخشه.
_نبخشه؟!

سلینا با دوی فراتز از ماراتن خودش رو به همون پارک رسوند و همونطور که باخودش حرف میزد به سمت بمب می رفت.
_چرا باید نجاتشون بدم؟ مشنگ ها باید بمیرن. دنیا گلستون شه. نه نه اگه مشنگا بمیرن ما برای قتل کیا نقشه بکشیم؟ این همه آدم، برای کشتن یکیشون نقشه میکشیم. نه. ته ته ته دلم براشون میسوزه. گرونی دارن. تورم دارن. جنگ دارن. ترامپ دارن. دروغ دارن. اختلاص دارن. خیانت دارن. خودشون بدبختی دارن.
_ده ثانیه تا انفجار!
_همه بمب ها ثانیه به ثانیه اعلام وجود میکنن؟
_نه ثانیه!
_خب خب آلان توی هوا پرتت کنم یا تو زمین خاکت؟
_هشت ثانیه!
_ایثار و فداکاری کنم خودمو بندازم روت؟

هر ثانیه همهمه توی پارک بیشتر میشد و همه میخواستن جون خودشون رو نجات بدن. پیر مرد با چهره ای بس غبوس با عصای چهارچرخش به سمت خروجی می رفت. بچه ای با گریه که بادکنی به دست داشت به سمت خروجی می دوید. آقایی اتوکشیده، اسلتایلشو صد و هشتاد درجه چرخونده بود و با کت و شروار بر روی لبه جدول برای رسیدن به محیط امن میدوید. خانمی دیگر به این که از روی گِل عبور میکرد فس فس نمیکرد، چون جونش مهم تر بود. همه و همه فقط دنبال مکانی تهی از بمب می گشتن. به راستی مشنگ ها عجیب ترین کسانی بودن که سلینا دیده بود.

_پنچ ثانیه!
_من دیگه عقلم به جایی قد نمیده. منفجر شو.
_چهار ثانیه!
_نه وایسا منفجر نشو. من هنوز آرزو ها دارم. من هنوز دوست دارم بستنی پونصدی ببینم.
_سه ثانیه!
_باشه باشه بزار اعترافامو بکنم تا راحت برم. من یه بار میخواستم لرد رو ترور کنم که توسط گروهک اَلودلدمورت خنثی شد. آهان یه چیز دیگه هم هست. وقتی توی تالارمون لرد نجینی رو از پیتزا خوردن منع کرد من همه ی پیزاهای باقی مونده رو خوردم. همشونو. خوشمزه هم نبودن.
_دوثانیه!
_بازم هست. ولی نمی گم بزار با آبرو بمیرم.
_یک ثانیه.
_خدافظ بستنی، خدافظ شکلات، خداحافــــــظ چیپس.

سلینا چشمانش رو بست و فقط به صدای انفجار بمب که فضا رو پر کرده بود گوش میداد.
دقیقه ها جای ثانیه ها رو گرفتن اما سلینا همچنان احساس زنده ماندن رو داشت شاید خدا بهش رحم کرده بود. شاید هم نه...
_سلیـــــــــنا. وای وای وای چقدر دوست دارم چهرتو از نزدیک ببینم. خواهر خنگ و فضول من. هنوز فرق بین دستگاه ضبط صوت و بمب رو نمیدونی؟! به خاطر همین کاراته که ازت میخوان شیء مجهولی رو توضیح بدی دیگه. یه کلاس وسایل مشنگ شناسی باید بیای پیشم. ولی خیلی باحال بود.

سلینا همونجا وسط پارک خالی از هرگونه موجود زنده ای، خیلی شیک روی زمین پخش شد. و دیگه هیچی از صدای ضبط شده ی خواهرش، که از جعبه ، که گویا ضبط صوت بود، بیرون می آمد، نمی فهمید!
_خواهر گلم توی خونه میبینمت. سر راه دو کیلو پیاز هم بگیر بیار، همین. انفجار تموم شد!


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۶ ۲۱:۳۳:۱۱
ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۷ ۲۰:۴۲:۱۲

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
- از کلاس معجون سازى متنفرم!! اخه چه فايده اى داره؟ که چى بشه اخه؟
- تو هم ديگه زيادى دارى شلوغش مى کنى!
- اوه،اره من شلوغش مى کنم! اما متاسفانه نمودونستم پيش کى درد و دل کنم!يه خوره ى معجون سازى ،انتخاب احمقانه اى!
- اشلى!
- نگو نمى دونى اسليترينى ها بهم چى مى گن! اسليترينى ها از اون هام متنفرم!

ابيگل نگاه مشکوکى به اشلى انداخت.
- اررره تو از همه ى اسلايترينى ها متنفرى، تازگى ها فکر کردم عاشق يکيشون شدى.

اشلى سرش را پايين انداخت:
- خب غير از اون! بعدم من عاشق نشدم! اصلا براى چى بحث رو عوض مى کنى؟
- باشه، سعى مى کنم باور کنم تو عاشق نشدى!
- من عاشق نشدم!
- حالا هرچى کلاسم دير شده! الان فسيل اسلاگهورن نمره کم مى کنه!
- خدافظ، سر ميز شام مى بينمت. فعلا مى رم تالار گريف.
- تو بهتره بري تالار اسلايترين پيش عشقت!
- ديگه دارى زيادى ورور مى کنى! برو سر کلاست خودت گفتى دير شده!
- باشه بابا! مى ببينمت.
- خدافظ.

در همان حال که ابيگل از اشلى دور مى شد و پله ها را طى مى کرد،اشلى هم به سمت تالار گريفيندور مى رفت. که پله ها سرجايشان نبودند:
- اين پله ها کجان!؟ نمى دونم ايده ى کى بوده پله ها اينطوري حرکت کنن! مسخرس!

با اين حرف طورى که به نظر بياد به پله برخورده باشد به سمت اشلى برگشت.اشلى سمت پله رفت:
- اميدوارم برى به تالار گريفيندور!

اشلى پله هايى که مگس هم دور ور ان نمى پلکيد را بالا رفت ؛ اما انگار تمامى نداشت...

- تا الان چند طبقه بالا رفتم ؟ چرا پس تموم نمي شن؟

اشلى حدود هفت طبقه را بالا رفت بلاخره پله ها تمام شد.نگاهى به اطراف انداخت و چشمش به تابلوي طبقه ى هفتم افتاد.نگاهى به ساعت مچى اش انداخت تا شام يک ساعتى وقت داشت.
- فکر کنم بتونم يه گشتى اين اطراف بزنم.شايد هم يه چيزى براى درس معجون سازى پيدا کنم.

همينطور که در راهرو هاى نيمه تاريک را طى مى کرد به راه هاى فرار از کلاس معجون سازى فکر مى کرد، يه راه حل براى بهتر شدن يا هر چيزى که باعث شود در معجون سازى نمره ى بالاترى بيارد.من تو معجون سازى به کمک نياز دارم، من تو معجون سازى به کمک نياز دارم، من تو معجون سازى به کمک نياز دارم.صداى جا به جا شدن چيزى مانند فلز يا شايد چوب حواس او را پرت کرد.چند قدم عقب برگشت کسى در راهرو ها نبود؛ اما روى ديوارى که قبلا اجرى بود حالا روى ان درى از چوبى به رنگ تيره بود؛ اشلى نگاهى به اطراف انداخت، کسى در راه رو نبود، در با فشار ساده اى باز شد؛ سالنى بزرگ با پنجره هاى بزرگ و خاک گرفته که هنوز هم کمى نور از ان به داخل مى تابيد، پلاکارت هايى با جمله هاى مستحجم، جارو هاى قديمى،کتابخانه اى خاک گرفته و کوهى از لوازم که روى هم ريخته شده بود؛ اشلى به سمت کتابخانه ى خاک گرفته رفت.در شيشه اى کتابخانه را باز کرد ؛ و نگاهى به کتاب ها انداخت، چشمش به کتاب معجون سازى قديمى افتاد؛کتاب خاک گرفته را از کتابخانه در اورد، جلد ان تقريبا پوسيده بود؛ ورق هايش زرد و پوسيده بود، و با دست خطى خرچنگ غورباقه در گوشه ها ى هر صحفه توضيحاتى نوشته شده بود، اشلى به صحفه اول برگشت تا ببيند کتاب مال کيست:
نقل قول:
اين کتاب متعلق است به شاهزاده ى دورگه.

- شاهزاده ى دورگه ديگه کيه؟

اشلى نگاهى به ساعتش انداخت تا زمان شام ده دقيقه اى وقت داشت؛ کتاب را برداشت و به سرعت پله هايى که به نظر مى امد جابه جا نشده اند عبور کرد.
سالن غذاخوری هاگوارتز، نور شمع ها به موقع رسيده بود.
ابيگل برايشجا نگه داشته بود و از دور براى او دست تکان مى داد.
- اشلى! اينجا!

کتاب خاک گرفته هنوز دست اشلى بود ،با دست ازادش براى ابيگل دستى تکان داد و به سمت او رفت.
- کلاس معجون سازى با فسيل اسلاگ چطور بود؟
- بد نبود بابا مثل هميشه.اون چيه دستت؟ نکنه عشقت بهت داده؟
- ابيگل خواهش مى کنم خفه شو! اين فقط يهکتاب معجون سازي قديميه!
- باشه بابا، ولى کلا نديديش؟ باهاش حرف نزدى؟ اصلا کجا بودى؟
- نه نديدمش ، ولى تا الان طبقه ى هفتم بودم.
- طبقه ى هفتم رفته بودى چى کار؟
- نمى دونستم انقدر فضولى!
- اره من مى دونم خيلى فضولم! حالا براى امتحان معجون سازى حاضرى؟ فردا بايد پادزهر درست کنيما؟
- فکر کنم…
===============================
-I don't want to lie, can we be honest?♬
Right now while you're sitting on my chest♬
I don't know what I'd do without your comfort♬
If you really go first, if you really left ♬

ابيگل هندزفرى را از گوش اشلى بيرون کشيد.

- چى کار مى کنى؟
- امتحان معجون سازى داريم بعد دارى اهنگ گوش مى دى؟

همه در خوابگاه دختران گريفيندور خواب بودن؛ و بيدار شدن ابيگل عجيب بود.

- اشلى من استرس دارم! چرا انقدر ريلکس؟
- اروم باش فقط بايد يه پادزهر براى معجون بسازى.
- اگه اشتباه کنم چى؟
- بروبابا بخواب ديگه! منم اهنگمو گوش ميدم!

اشلى نگران امتحان معجون سازى نبود چون چند نمونه از ساخت پازهر را در ان کتاب قديمى پيدا کرده بود. به نظر مى امد شاهزاده هم شاگرد اسلاگ فسيل بوده.
نقل قول:
ساعاتى بعد

بچه ها روبه روى اسلاگهورن بالاى سر پاتيل هاى خود ايستاده بودند:
- خوب بچه ها اميدوارم براى امتحان اماده باشيد.

يکى از اسلايترينى ها زير لب گفت:
- اسلاگ فسيل.
- چيزى گفتى؟
- اوه بله گفتم چقدر براى امتحان خوشحالم.
- اوه خب خوبه!زمانتون از همين الان شروع شد.

اشلى سعى مى کرد به ياد بياورد که تو کتاب شاهزاده ى دورگه چى گفته بود:
- زهر مهره، خون تسترال...

اسلاگهورن در همان حال که گشتى بين بچه ها ميزد ، باصداى بلند گفت:
- وقت تمومه! وسايل تون بزاريد رو ميزهاتون.

اسلاگهورن بين ميز اسلايترينى ها گشتى مى زد:
- اوه البوس خوبه بد نيست.پدرتم مثل خودت تو معجون سازى بود.
- ممنون پرفسور.
- بقيه اسلايترينى ها متاسفم!

اسلاگهورن با شکم بزرگش به سمت ميز انها رفت؛ -اوه اشلى خوبه کاملا درسته، خوشحال مى شم به مهمونى کريسمسم بياى.
- ممنون اقا!
- اوه خوبه تو تا هفته ى پيش تو معجون سازى افتضاح بودى! دوست دارم راه حلت رو بدونم.
- بعضى وقتا اتفاقات باب ميلت پيش مى رن...


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۵ ۲۲:۲۴:۲۴
ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۶ ۸:۴۱:۴۹

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۹:۳۸ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
دوئل لودو بگمن و سلینا مور


موضوع : شئ مجهول


-هرمیون تو میدونی این چیه؟
-خب معلومه این یه "دئودورانته"!
-دئو چی چی!؟
-ای بابا...چجوری بگم خب؟ عطر یا ادکلن ، یه چیزی مثل اونه .
-آهان !! خب عطر چیه؟
-ای باباااااا ، لودو "بویه خوب" ، خب؟
اسپری ، دئودورانت یا ادکلن چیزیه که مشنگ ها برای مراسم مختلف از انواع اونا استفاده میکنن و میتونه در روابط روز مرشون خیلی تاثیر گذار باشه.
-اوه ، چه چیز مهمی !

رون که رویه کاناپه یه قرمز رنگ و کهنه ای دراز کشیده بود و دو لوپی داشت شیرینی کیشمیشی میخورد وارد گفت و گویه دو نفره یه لودو و هرمیون شد .

-من که بازم نفهمیدم این دمودورات دقیقا چیه ولی این شیرینی هایی که بهت داده خیلی خوش مزس لودو یادت باشه از اون دختر مشنگه دستور پختش رو بپرسی ، شاید مامانم بتونه درستش کنه.
-اونا فقط شیرینیه کیشمیشیه رون و لازم نیست لودو چیزی از اِما بپرسه ، خودم برات درست میکنم .

هرمیون هم زمان که با رون صحبت می کرد به لودو هم که دهنش رو باز نگه داشته بود و داشت اسپری رو تو دهنش خالی میکرد و سعی داشت با جفت چشماش هم به نوک اسپری در حال خالی شدن نگاه کنه خیره شده بود .

-چیزه لودو ، اون که دیگه تموم شده و دیره برای اینکه بهت بگم خوراکی نیست ، بهتره حالا بندازیش دور ، تا باهاش یه بلایی سر خودت نیاوردی ، باشه؟

لودو سرشو به نشانه تایید تکون میده و اسپری رو به داخل شومینه یه روشن رو به روش پرت میکنه ، این حرکت لودو جیغ هرمیون رو که با وحشت به شومینه نیگاه میکنه در میاره و رون با دهن پر از شیرینی و باز به هرمیون خیره میشه ....

بووووووووووووووووم...

فلش بک

لودو به همراه یه دختر جوان داخل یک کافی شاپ نشسته بودن ، فضای کافی شاپ کاملا عاشقانه بود و با وجود تعداد کمی میز و صندلیه دو نفره مکان دنج و مناسبی برای قرار های این مدلی بود .
روی میز یک جعبه شیرینی به هم راه یک شئ استوانه ای کادو پیچ شده بود در اطراف این دو چند شمع کوتاه و قرمز رنگ روشن در احساسی تر کردن اون ملاقات نقش زیادی داشت.

-وای عزیزم تولدت مبارک ، شرط میبندم فکرشم نمیکردی من حواسم به تولدت باشه !!!
-باید بگم که میدونستم یادت مونده ، چون اون کاغذ رنگی که چسبوندی رو در یخچالت تاریخ تولد من روش نوشته شده بود و مطما بودم اونو برای اینکه یادت بمونه اونجا زدی ولی توقع نداشتم این همه زحمت بکشی عزیزم !
-وای لودو تو حواست به همه چیز هست ، من قصد داشتم سورپرایزت کنم ولی تو میدونستی!!
-اِما واقعا سورپرایز قشنگیه ، من تاحالا اینجا نیومدم ، خیلی جای دنجیه .
راستی این دوتا چیه ؟ برای منه؟
-اوهوم ، کادوی تولدته ، این جعبه همون شیرینییه که تو خونه من خوردی و خوشت اومد ، اینم نمیگم چیه بهتره بری خونه خودت بازش کنی .

بعد چند ساعت و خوردن کیک شکلاتی تولد لودو ، دو نفر به سمت خونه های خود رفتن ، لودو در مسیر کاغذ کادویه اون شئ رو باز کرد و با تعجب به استوانه یه مشکی رنگ که روش طرح 4×8 بود رو با تعجب بررسی کرد .
لودو تا جلوی در خانه شماره ۱۲ گریمولد درگیر اون شئ بود و با بی توجهی به اعضای خانه وارد آشپز خانه شد و اسپری رو گذاشت جلوی رون .

-این چیه لودو!؟
-نمیدونم ، اینو اِما برای تولدم داد با این شیرینیا ، من که سر درنیاوردم ازش ، ببین تو میتونی بفهمی چیه؟

رون در شیرینی رو باز و دوتا از کیشمیشیارو تو دهنش جا کرد او اسپری رو در دست گرفت و با چرخوندنش روش متمرکز شد .
اون که دیگه داشت نا امید میشد شروع به تکون دادن اسپری کرد و با سرد شدن بدنه یه اسپری با تعجب به سمت زمین پرتش کرد .
(قطعا همه تجربه تکون دادن هر اسپریی رو قبل استفاده داشتید و میدونید که بدنه اون سرد میشه ، اگرم نداشتید همین الان قبل قضاوت برید تجربه کنید )
اسپری که با سر به زمین فرود میاد صدای پیسی ازش در میاد و بوی ملایمی تو محیط پخش میشه...

-صدای چی بود؟
-از این چیز تو بود فکنم .
-چرا پرتش کردی ؟ اگه خطر ناک باشه چی؟
-اینو ول کن لودو ، چه بوی خوبی میاد !!
-ای بابا شیکمو لابد بوی غذاییه که لی لی داره میپزه ، میگم اینو چرا پرت کردی؟
-خب وقتی تکونش دادم دستم شروع به سرد شدن کرد ، باور کن یه لحظه حس کردم تمام وجودم مور مور شد ، چرا اینجوری نگام میکنی؟ به جون کریچر راست میگم !!

کریچر که همون اطراف به بهونه تمیز کردن آشپزخونه داشت فضولی این دورو میکرد برگشت و با اخم به رون خیره شد .

-ارباب یه کاری میکنید با وایتکس بپاچم رو صورت کک و مکیتون ، کریچر اعتراض داره ، کریچر میگه اگه شما راست میگی چرا جون خودتون رو قسم نمیخورید؟
-نمیدونم!
-هویج.

کریچر با گفتن این کلمه از آشپزخونه بیرون میره .
بعد چند ساعت و پیس پیس کردن فراوان با اسپری رون که جعبه شیرینی رو جلوش گذاشته بود دو لوپی میخورد به بحث بین لودو و هرمیون گوش می کرد .
غروب شده بود و هوا به سمت سرد شدن میرفت رون ، لودو و هرمیون جلوی شومینه روشن پناهگاه نشستن و هر کس مشغول کار خودشه .


پایان فلش بک

بووووووووووووم....

ساکنین پناهگاه از طبقه های بالاتر به سمت صدا دویدن و با صحنه دلخراشی روبه رو شدن .


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
گرگوری گویل vs لایتینا فاست


توهم!


-معجون دارم!معجون های مخصوص!از معجون بچه ادب کن تا معجون کشتن سریع!بدو بیا اینور بازار!
-تخفیف هم دارین؟
-داریم!چی میخواین؟
-معجون آرایش سریع. فقط معجون سازش کیه؟آخه پوست من خیلی حساسه!

گویل نگاهی به پوست کراب انداخت.یعنی تلاش کرد بیاندازد!اما حدود پنج سانتی متر کرم پودر مانع دید میشد!
ولی در هر صورت،حرف حرف مشتریست!

-بله میبینم!چه پوست حساسی!اتفاقا معجون های ما خیلی تکن!بهترین معجون ساز قرن به صورت سفارشی برامون میزنن!آقای گرنجر رو که میشناسید؟

ملت تا شعاع بیست هشت متر،با تمام سرعت شروع به فرار از گویل و کیسه معجون ها کردند!

-هرکسی لیاقت معجون های استاد هکتور رو نداره!

گویل نگاهی به کیسه گالیون هایش انداخت.تا به حال اینقدر خالی نشده بودند!

-کل سرمایمو گذاشتم رو فروش معجون های استاد هکتور!نمیشه که هیچکی لیاقت خریدنشونو نداشته باشه!ورشکست میشم که!

گویل درحال جعم کردم معجون ها بود که چشم به کاغذی در بین معجون ها خورد.
اجازه ورود به مرگخواران!
گویل کیسه معجون ها روی دوشش زد و به سمت خانه ریدل ها دوید!

کمی بعد-خانه ریدل ها:

گویل با نیشخند فراوان وارد خانه ریدل ها شد.چشمانش را بست و با تمام توان بو کشید!
بوی سوختن خاصی همراه با کمی عطر معجونهای هکتور توی هوا بود.
صدای گوش نواز جیغ هایی از جایی که مشخصا به زیرزمین ختم می شد،به گوش می رسید.

-فس؟

گویل با نیشخند به نجینی خیره شد.نجینی کمی عقب رفت و فس خشمگینی کرد!


-نه نه سو تفاهم نشه فقط از دیدنتون خوشحال شدم!

نجینی سری به نشانه تاسف تکان داد. دمش را دور مچ پای گویل پیچید و به سمت همان زیرزمین رفت!

کمی پایین تر-زیرزمین:

پیکسی آبی با دیدن گویل بال زد و به سمتش آمد:
-اومدی؟

گویل تا نیمه ذوق مرگ شدن رفت!مرگخواران منتظر او بودند؟

-اومدم!کیو باید شکنجه کنم؟
-هیچکس!

گویل نگاهش را در شکنجه گاه چرخاند و در نهایت روی نجینی قفل کرد!قبل از این که نجینی فیس خشمناک دیگری کند سمت لینی برگشت:

-نکنه پرنسس مرگخوار تازه وارد هوس کردن؟
-نه.

نفس راحتی که گویل میخواست بکشد , با حرف لینی در گلویش قف شد!

-حالا شروع کن!

گویل فکر کرد.بیشتر هم فکر کرد!زیادی فکر کرد!و در نهایت منفجر شد:

-چیو شروع کنم دقیقا؟کسیو که قرار نیست شکنجه کنم!غذای نجینی هم که قرار نیست بشم!تو آزمایشگاه هکتور که نیستم پس صد در صد نمیخوام از معجوناش یادداشت برداری کنم!پس چیو شروع کنم؟

لینی اما بدون اینکه به عصبانیت گویل یا منفجر شدنش اهمیتی بدهد خیلی رک حقیقت را در صورتش کوباند:

-تمیزکاری!وضیفه تو تمیز و مرتب نگه داشتن شکنجه گاهه.
-ام...باشه.


همین که لینی از شکنجه گاه بیرون رفت,گویل دستش را تا آرنج در کیسه کالا های قابل فروشش برد!

-یه پاتیل هم اینجا پیدا....

پاتیل هم پیدا شد!

گویل تمامی معجون های استادش را در پاتیل ریخته و با ذکر "یه معجونی من بپزم شیش سطون شیش پنجره" معجون ها را ترکیب کرد!

-سه ساعت و چهل و یک دقیقه و سی ثانیه بعد-

بلاتریکس ، ویزلی در دست وارد شد!

-
-خوب شده؟
-خوب شده....

گویل، ویزلی را گرفت و با چاقو دستش را برید!

-ببینید!همه رو با شوینده نانویی شستم!هیچ کثیفی ای به هیچ قسمتش نمیگیره!

بلاتریکس نگاهی به دیوار که با وجود پاچیدن خون ویزلی به آن ، هیچ لکه ای نگرفته بود سرش را به نشانه تایید تکان داد!

-یعنی دیگه هیچی کثیف نمیشه؟
-نه!
-باشه!تو اخراجی!
-
-منطقی فکر کن گویل!اگه چیزی کثیف نمیشه پس چه احتیاجی به نظافت چی داریم؟

و صحنه بعدی ای که گویل دید، در بسته شده خانه ریدل بود!

-من رفتم اما این رسمش نبود!



















"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالي



چهار زانو روی زمین نشسته و به سنگ تیره رو به رویش خیره شده بود. چشمانش به دنبال چیزی ورای آن تکه سنگ بود، شخصی شاید.
با خود می گفت اگر او تنها کسی بود که می دانست چه؟ اگر در میان کرور كرور انسان های قد و نیم قد تنها او بود که سنگینی بار آخرین خواسته ای را به دوش می کشید چه؟ اگر...
سایه عظیمی که بالای سرش ظاهر شده بود، رشته افکارش را پاره کرد. دلش نمی خواست اما برای سایه جا باز کرده و کمی آن طرف تر رفت.
به موقع.

پوووووف!

- هشششه عمو! می خوای بزنی بفرسیمون اون دنیا؟!

سنگ بزرگ تیره رنگی در جایی که سابقا ویولت بودلر نشسته بود، جای گرفته و مقبره رودولفوس لسترنج را شکافته و پیکر نیمه تجزیه شده اش را نمایان ساخته بود. مرد دیگری به سنگ بزرگ تکیه داده و نفس نفس می زد:

- بلی.
- چی چی رو بلی؟

دخترک به واسطه هجوم آدرنلین در رگ هایش شوک زده شده و چندین تار مویش هم سیخ ایستاده بودند.

- قصد داشتیم شما را به دگر جهان بفرستیم.

منظور مرد کشتن بود.

- همم... با این سنگه؟

دوشیزه بودلر یک قاتل حرفه ای نبود، لکن راه های بهتری برای کشتن خودش سراغ داشت، سریع تر و کم دردسر تر.

- سنگ نبوده و قبر می باشد.
- نه، اون زیریش رو که نمی گم...

نگاهی غم بار بر چهره آقای لسترنج انداخت؛ میّت با تعجب به آسمان نگاه کرده و کرمی در مقابل چشم او شکلک در می آورد.

- ... همینی که می خواسّی بکوبی تو سرم رو گفتم!

اخم کرده، دستی به کمر زده و به شیء مذکور اشاره کرد.
مرد ابتدا به او و سپس به سنگ نگاهی انداخت.

- بله، با این قبر می خواستیم شما را به قتل رسانیم.

آقای زاموژسلی این را گفته و سپس برای دوباره بلند کردن قبر به تقلا افتاد.

- گرفتی ما رو؟!

مرد لحظه ای درنگ کرده، ابتدا نگاهی به دست سمت چپ خود و سپس به دخترک انداخته و بر چهره او دقیق شد!

- خیر، ما تمایلی به گرفتن صورت سوختگان مداریم.

آقای زاموژسلی بسیار ظاهرگرا بود.

- خیر! خودتان خل می باشید!

مرد این را رو به هوا گفته بود.

- بینم... روالی؟ ینی عقل مقل ت سرجاشه دیگه؟

دوشیزه بودلر این را به مرد که اکنون به هوا چنگ می انداخت گفته بود.

- اینجانب عقل در معقل خویش نهادینه داریم لکن این ز تام بعید می دانیم.

- اوه! جیگر داری که اینو می گی ولی اگه برسه به گوش ولدک -

او انگشت شصتش را از این سر گردن تا آن سر گردن کشید.

- خیر... گمان نمی نماییم این دی اکسید گستاخ اهمیتی ز بهر ارباب تیرگی داشته باشند.

مرد این گفته و به جایی که یک دی اکسید کربن برای برافروختن خشم او اکسیژن هایش را تاب می داد چشم غره رفت. در همین حین دوشیزه بودلر خودش را به قبر مذکور رسانده و چند ضربه به آن زد.

- مزاحم نشید لطفا، مرســــی.

مقبور حوصله زنده ها را نداشت.

- هو! یکی این توئه!

ویولت این را با صدایی خفه و هیجان زده گفته و سپس چند ضربه بر روی قبر زد.

- واااا! این کارا چیه؟ خجالت بکشید لطفا!
- حرفم می زنه!

مرد اکنون گلی را در دست گرفته و لبخندی شیطانی به لب داشته و توجهی به هدف ترور هیجان زده اش نداشت.
او از فریاد های دردناک تام در حین فتوسنتز لذت می برد.

- آری! ما نمی داسنتیم که آیا جدال با مقبره ای تهی نیز مقبول است و یا خیر، پس یک تو پرش را برگزیدیم.
- چه کمالاتی!

این صدایی بود نسبتا آشنا که از میان حنجره ای نیمه تجزیه شده بیرون زده بود. سپس دستی از قبر تحتانی بیرون آمده و مقبره فوقانی را بر روی خود کشید.

- خیر گرگ رود در نهایت مشقّت آ! این مقبره ز بهر اینجانب خود خویشتن خویش می باشد! آلت قتاله ماست! پسش دهید!

رودولف اهمیتی به لادیسلاو نداد. او همیشه دلش یک قبر دو طبقه می خواست که ساکن دیگرش با کمالات بوده باشد و اکنون رویایش محقق گشته بود.

- خب رودی... اینم اَ آخرین وصیتت و خلاص!

ویولت این را گفته و در انتهای یکی از پیچ های قبرستان ناپدید شد.


***


- خب هکتور. سوژه بعدی چی باشه؟
- پنکه!

هکتوری که به پنکه سقفی خیره شده بود این را گفت. لرد کمی سرش را خاراند.

- نه. یه چیزی باشه که بشه راجع بهش نوشت.
- در!

هکتور سرش را پایین تر آورده و به در نگاه می کرد.

- زیادی نامفهوم، دروازه هم دره، طاق نما هم دره تقریبا، باید واضح تر باشه.
- چارچوب در!
- ... نه.

هکتور به شدت لرزیده و نتوانست نگاهش را کنترل کند.

- میز! دفتر! چراغ! کلید چراغ! کشو! دیوار! ردا! هوا! کراب! من!

هکتور بسیار شدید تر می لرزید و همه چیز را هم با خود می لرزاند و لرد از این بابت احساس ناامنی کرد.
- هک. هک! هکتور! هکتور دگ! هکتور دگروث! گرنجر!

- حدس بزن چی شد!

لرد که با دو دست هکتور بی هوش شده را نگه داشته داشته بود، جاابرویی هایش را به یکدیگر گره زد.

- چی شد؟!

کراب با پیش بند و بشقاب کف آلودی در دست از آشپزخانه سرک کشیده و این را از ویولت که در آستانه پنجره ایستاده و یک پایش را در بیرون آن تاب می داد پرسیده بود.

- خب باس بگم که حاجیتون... شت!

آخرین چیزی که داوران دیدن، دوشیزه بودلری بود که چشمش را به آسمان دوخته و سایه ای تیره بر رویش افتاده بود. بعد از آن داوران تنها فریاد های موهوم و اصواتی مربوط به شکستگی چوب و سنگ را شنیدند.

***


- فکر می نماییم این مناسب می باشد. می باشد؟!

تام لبخند عریضی زده و سری به تایید تکان داد.
اکنون او و آقای زاموژسلی در فراز یک مقبره هرم شکل بسیار بزرگ مصری، در جایی که سابقا خانه ریدل قرار داشت نشسته بودند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
روی نیمکتی در پارک نشسته بود. همین طور بی هدف به مردمی نگاه میکرد که از جلویش رد میشدند و با احساسات مختلف از کنار او میگذشتند. گاهی زیرلب غرولند میکرد که چرا انقدر توسط هرکسی نادیده گرفته میشود، و بعد از چند دقیقه‌ای که با خودش کلنجار میرفت، بالاخره تسلیم منطقش میشد و قبول میکرد که اشکال از خودش است.

اشکال از خودش است که هدفش را گم کرده. درواقع...
خودش را گم کرده.

بی اختیار پاهایش را تاب میداد و دستش را زیر چانه‌اش زده بود. نه دویده بود و نه فعالیت به خصوصی انجام داده بود، اما باز هم تند نفس میکشید. انگار میخواست افکاری که در سرش بود را همراه با نفس‌های از سرش بیرون کند.

احساس میکرد مدت هاست کاری نکرده است. حس میکرد چرخدنده‌های فکرش مدت‌هاست که تکان نخورده است. شاید لازم بود آن ها را به حرکت در آورده!
- خب میتونم چیکار کنم؟

کم کم ناخودآگاه دستش روی پایش ضرب گرفت. لایتینا چشمانش به تندی در حدقه‌ میچرخاند و اطرافش را از نظر میگذراند. انگار انتظار داشت، ایده‌ای در گوشه کناری پنهان شده باشد که لایتینا آن را ندیده است.
- میتونم برم تعمیکار شم... نه هنوز اونقدر وارد نیستم تو کار با وسایل مشنگی. وزارت سحر و جادو چی؟ نمرات هاگوارتزمم که خوب نبود اونقدر...

برگی نارنجی، از درختی که بالا سر لایتینا بود افتاد و آرام آرام در حالی که با جریان هوا تاب میخورد پایین آمد. نگاه لایتینا روی آن قفل شد، خودش هم نمیدانست چه چیز این برگ انقد مجذوب کننده است...
- نامه؟

وقتی با دقت به برگ نگاه کرد، متوجه پاکتی شد که برخلاف تمام نامه‌هایی که دیده بود، سیاه بود. آن را برداشت و لحظه‌ای بررسی کافی بود تا آرم روی آن را بشناسد.
- نشونه‌ی شومه! یعنی از طرف مرگخواراست؟

لایتینا در یک چشم بهم زدند با شور و ذوق فراوانی که مانند چشمه در وجودش میجوشید، نامه را باز کرد و شروع به خواندنش کرد.
- گفتن توی گروه مرگخوارا قبولم کردن، یعنی بالاخره میتونم توی یه کاری سهیم باشم و حتی بیشتر از این... میتونم مرگخوار باشم!

هرلحظه شادی بیشتر در صدای لایتینا معلوم میشد.

- یه رمزتارم گذاشتن که برم اونجا.

البته لایتینا هیچ وقت رابطه خوبی با جادو نداشت و با فکر به آپارات کردن به وسیله رمزتار، دلش بهم میپید، اما ارزشش را داشت.
پس سنگی که در پاکت بود و به گفته نامه رمزتار بود را در دست گرفت و طولی نکشید که...

پاق!

- هی اینجا خونه ریدله.

لایتینا اول به دنبال منبع صدا گشت و منتظر بود هرلحظه یک آدم جدید را ملاقات کند. اما وقتی خبری از کسی نشد، تازه یادش آمد که صدا چقدر برایش آشنا بوده.
- لینی؟
- اوهوم من مسئول اینم که اینجا رو نشونت بدم و بگم وظیفه‌ت چیه.

پیکسی یکبار به دور سر لایتینا چرخید و بعد کمی پرواز کنان کمی جلوتر منتظر لایتینا ماند.

درواقع لایتینا تازه کم کم داشت متوجه میشد که اطرافش چه خبر است.
او اتاق بزرگی ایستاده بود که دیوارهایش خاکستری بودند. جا شمعی‌هایی که به چهار دیوار وصل بودند که تنها منبع نور اتاق محسوب میشدند. شاید اگر فرد دیگری آنجا بود، آن اتاق را بی روح میخواند، اما در نظر لایتینا و در آن لحظه به نظرش آن اتاق بهترین جایی بود که میتوانست وجود داشته باشد.

- نمیخوای بیای؟

لایتینا با چند قدم سریع خودش را به لینی‌ای که خودش را در هوا نگه داشته بود رساند و بعد هردو از اتاق خارج شدند.

آنها وارد راهرویی نسبتا تاریک شدند و درهای متعددی در یک سمت آن به چشم میخورد و نور اندک خورشید در حال غروب نیز، از پنجره‌های کوچک سمت دیگر راهرو، فضا را روشن میکرد.
همانطور که لایتینا پشت لینی راه می‌رفت، سعی میکرد نقشه‌ی خانه ریدل را هم به ذهن بسپارد و نکاتی که به نظرش مهم بود را زیر لب زمزمه میکرد.
- خب این راهرو رو باید یادم باشه بعدا و اون اتاقه...
- چیزی گفتی؟
- نه نه... یعنی خب من کی اولین ماموریتمو انجام میدم؟ کی نشانه شوم میگیرم؟ کی واقعا مرگخوار میشم؟
- خب اممم...

لینی مکثی کرد و لایتینا برای لحظه‌ای توانست دست کوچک پیکسی را ببیند که چانه‌اش را میخاراند.
- تو فعلا مرگخوار نمیشی. اول باید به مرگخوارای دیگه و صد البته ارباب کمک کنی. درواقع هرچی میخوان بر آورده کنی. مثلا برای هکتور پاتیل جدید بخری، یا یه قمه‌ی جدید برای رودولف... هی چرا وایستادی؟

لایتینا ایستاد. سرش را پایین انداخته بود. دستش را محکم مشت کرده بود و ناخن‌هایش را از حرص در کف دستش فرو میکرد. احساس میکرد چیزی در وجودش خرد شده و تکه‌هایش، مثل شیشه‌ی شکسته، به روحش آسیب میزد.
- یعنی میخواین خدمتکارتون باشم؟ نه مرسی! من همینجوریم با زندگی معمولی قشنگم راحتم. لااقل فکر میکردم یه جا میتونم واقعا یه کار درست حسابی انجام بدم که مثل این که نه اینجوری نیست.

لایتینا حتی فرصت صحبت کردن را هم به لینی نداد و بعد از این که تک تک کلمات را با تمام قدرتش فریاد زد، روی پاشنه پایش چرخید ودرحالی که پاهایش را روی زمین میکوبید از لینی دور شد.

همان شب- اتاق لرد ولدمورت.

- ارباب قبول نکرد.
- میدونستیم.
- خب پس گفتین بیاد؟
- مطمئنیم چندسال دیگه که درست خودشو شناخت برمیگرده. اونموقع اگه واقعا بخواد مرگخوار شه، حتی حاضره خدمتکار بشه. اونموقع دیگه میفهمه.

لردسیاه مکثی کرد.
- شاید اونموقع بهش بگیم که اگه امروز قبول میکرد خدمتکار شه، درواقع تستمون رو قبول شده بود و مرگخوار میشد.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۵:۴۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نقل قول:
از کجا معلوم کلّ قضیه برعکس نباشد؟ که نیاکان و درگذشتگان در سمت دیگر نایستاده باشند و به ریش ما نخندند که برای ماندن در گورهایمان، اینطور دست و پا می‌زنیم؟

از کجا معلوم ما کسانی نباشیم که در قبرند؟

***

جیغ کشید.

اگر ویولت بودلر را بشناسید، یا اگر کسی را بشناسید که ویولت بودلر را می‌شناسد، یا اگر هرگز چنین نامی به گوشتان خورده باشد، برای چند لحظه‌ای روی این جمله مکث خواهید کرد: «جیغ کشید». ویولت بئاتریس بودلر، مستأصل و بی‌دفاع و وحشت‌زده و آشفته، به سمت حجابی نادیدنی که او را از دیگرانی در آن سو جدا می‌کرد، خیز برداشت و جیغ کشید. بدون چوبدستی و بدون چماقش، با تمام قدرت خودش را به شیشه‌‌ی بی‌رحم کوبید و جیغ کشید.
- مامان! بابا!

به دام افتاده بود. یا به دام افتاده بودند؟ نمی‌دانست. چطور می‌شود درون و بیرون یک قبر را تشخیص داد؟ آنان که در این سوی پرده‌اند، به دام افتادگان حقیقی‌اند، یا آنها که از مرز گذشته‌اند؟ آن که از نظر پنهان می‌شود، یا آن که حجابی در پیش چشمانش فرو می‌افتد؟ آن که از این سو در آتش می‌سوزد..
یا آن که در سوی دیگر شعله می‌کشد..؟

- ریگولوس! رودولف!

بار دیگر خیز برداشت و مانند گاو نری وحشت‌آفرین و وحشت‌زده، خودش را به شیشه کوبید. جیغ کشید و نامشان را به فریاد خواند. دور خود چرخید. در آن سیاهی مطلق تنها مانده بود و در آن سیاهی مطلق، تنها مانده بودند. دیوانه‌سازها از هر سو محاصره‌ش می‌کردند و محاصره‌شان می‌کردند. مُرده بود یا مُرده بودند. هیچکدام دست به چوبدستی نمی‌بردند، که چوبدستی‌های یکایکشان در هم شکسته بود. دنیا تاریک و تاریک‌تر می‌شد. مکندگان امید، هرآنچه بود و نبود را به یغما می‌بردند. حتی امید را هم برای آن مردم نگذاشتند.

ناتوان از ساختن سپر مدافع، ناتوان از برافروختن نوری، به رقص در آوردن شعله‌ی درخشانی، ناتوان از فریادی و خروشی و نبردی و پیکاری، یکایک به زانو در می‌آمدند.

آنها که جنگیدند. آنها که هرگز نمی‌خواستند بجنگند. آنها که می‌توانستند و ایستادند. آنها که نمی‌توانستند و در هم شکستند. آنها که ماندند و مقاومت کردند. آنها که فرار کردند و برای همیشه خانه‌هایشان را از دست دادند.

آفت که به ریشه بزند، اهمیتی ندارد شاخه‌ها چه اندازه بالا رفته‌اند.
درخت که سقوط کند، همه با هم بر خاک می‌افتند.
- مامان..

این، آخرین نامِ ویولت بودلر بود. دستش به آنها نمی‌رسید. دستِ آنها به او نمی‌رسید. فکر می‌کردند جایش خوب است؟ نگرانش بودند؟ غصه‌اش را می‌خوردند؟ خوشحال بودند که جان سالم به در برده است؟ دیوانه‌سازها را نمی‌دیدند که نزدیک می‌شدند؟ نمی‌دیدند که دخترک در خودش مچاله می‌شود، نمی‌دیدند که فرو می‌ریزد؟ نمی‌دیدند که اگر آنها سقوط کنند، او نیز از هم خواهد پاشید؟ تمام تلاششان را کردند که او را نجات بدهند، ولی مگر نمی‌دانستند اگر خانه بسوزد، همه با هم خواهند سوخت؟

ویولت بودلر بارها و بارها به آن شب بازگشت. آن شب که گریخت. آن شب که برای نجات جان خودش و برادرش، از خانه‌شان گریخت. آن شب که برای اولین و آخرین بار در تمام زندگیش، پشت کسانی را خالی کرد. کسانی را تنها گذاشت تا به تنهایی بجنگند. تا به تنهایی بمیرند. کسانی که خانواده‌اش بودند.

- بابا..
کسانی که «آخرین نام»های ویولت بودلر بودند. آن زمان که در خودش مچاله می‌شد، آخرین نامش بودند. آن زمان که روی زمین سرد در خود مچاله می‌شد، آخرین نامش بودند.

- ببخشید..
آخر، چطور می‌شود درون و بیرون قبر را تشخیص داد..؟
- ..که تنهاتون گذاشتم..
خانه که بسوزد، خانواده به تمامی خواهد سوخت.

در جستجوی گرمای آغوشی، استحکام پیوندی، اطمینانِ حضوری، بیشتر در خود فرو رفت. اجازه داد دیوانه‌سازها نزدیک‌تر شوند. به دستانش نگاه کرد. تا به حال به فکرش نرسیده بود. چه کوچک بودند و ضعیف و ناتوان.. و فکری احمقانه در پس‌زمینه‌ی ذهن خسته و سردش درخشید: پس تا امروز، چطور مُشت می‌زد؟!

دستش را مُشت کرد.
چیزی به دور مُشت کوچک و ضعیفش سوسو زد. چیزی شبیه به..
- سپر.. مدافع؟!

دست دیگرش را هم مشت کرد. درخشش ضعیف نور به آرامی در قلب حلقه‌ی دیوانه‌سازها قدرت گرفت. دختر جوان، ناباور و نامطمئن، از جا برخاست. مُشت کوچک و ناتوانش را به آرامی، چون غریقی در آرزوی نجات بالا کشید. به قلب تیره‌ی آسمان نگریست و خالی از هر ایمانی که همیشه با خود داشت، مردد زمزمه کرد:
- اکسپکتو.. پاترونوم..؟

و آمدند.
معلوم است که سپر مدافع نبود. ژانگولربازی که نیست. ویولت بودلر هم نه پسر برگزیده بود، نه مرلین کبیر و نه مورگانا لی فای. او فقط..
پادشاه قاصدک‌ها بود!

چشمانش، تنها چشم سالمش، از حیرت و ناباوری سرشار از لذتی گشاد شد. هردو مشتش را پیروزمندانه در هوا پرتاب کرد و این بار، نه جیغ، که فریاد کشید:
- اکسپکتوپاترونوم!
***

«ارتشی از قاصدک‌ها را فرا خواند و دیوانه‌سازها را تاراند». این چیزیست که دلم می‌خواهد به شما بگویم. یا حداقل «ارتش قاصدک‌هایش را به سمتِ دیگر مرز فرستاد و تک‌تک عزیزانش را نجات داد». این هم می‌توانست اختتامیه‌ای در خور آن فراخوان شگفت‌انگیز قاصدک‌ها باشد. درخور پادشاهی به زانو درآمده که ناگهان قیام کرد و فریاد زد و نور خیره‌کننده‌اش در آن تاریکی خفقان‌آور درخشید. درخور دختری که ستونی از قاصدک‌ها را در قلب دیوانه‌سازها بر پا ساخت. دختری بدون چوبدستی که خودش سپر مدافعِ خودش شد..

تمام این‌ها می‌توانست قشنگ باشد. ولی ما هرگز نخواهیم دانست.
چرا که پادشاه قاصدک‌ها هنوز دارد می‌جنگد..
و دیوانه‌سازها هم.


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.