هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
خودش را بر روی تاتامی کنار پنجره پرتاب کرد. خش خشِ اعتراض‌آمیزِ کاه برنجی که در تشک سنتی اش ریخته بودند، در گوشش پیچید. اگر برنامه ی "غر غر کردن" در سیستمش نصب شده بود، خانه ی ریدل در غرهایش غرق می شد اما حالا فقط می توانست به پهلو دراز بکشد و زانوهایش را در آغوشش جمع کند. شانه های همیشه صافِ کاتانا، خمیده بودند و دسته ی قوز کرده‌اش به دیوار تکیه کرده بود.

درهمین فضای خسته و مهنت آلود بود که کمد وارد اتاق شد.
- محنت، عزیز من! محنت! یه دیکته بلد نیستی، حمال می شی آخرش.

صدایی جیر جیر مانند از میان لب ها تخته های چوبی کمد بیرون آمد.

- می دونم، خسته ای.
-
- می دونم، می خوای مراقبه کنی.
-
- می دونم، حال نداری بری یه جای خلوت مراقبه کنی.
-
- پس جای خلوت می آد تا بری توش مراقبه کنی.
-

کلِ قضیه قطع به یقین مشکوک بود اما سامورایی خیلی داغان تر از آن بود تا بفهمد که یک کمدِ عادی، نمی تواند وارد اتاقش بشود.

در واقع دستگیره های کمد دراز شدند، دستگیره ی درِ اتاق دخترک را باز کردند و پایه ها خرامان خرامان بالای سر سامورایی ایستادند.

- کمد سان، الان که ساکتی یعنی منتظری من بیام؟

کمد سان نیم نگاهی به دختر انداخت و خودش را به علامت نفی تکان داد. از درونِ شکستگیِ بدنه اش نوری بیرون زد و بر بدن سامورایی تابید. وقتی تابش نور قطع شد، دیگر تاتسویایی در کار نبود.

- خب... مراقبه کنیم.

دختر و کاتانایش به حالت نیلوفری درون کمد نشستند و تمرکز کردند.
تمـــرکز! تــــمرکز! تمرکــــز!
یک چیزی کم بود. یک چیزی که...

احتمالا نمی دانید پلو ویو فیل چیست/کیست.
شخصی که علاقه ی خاصی به باران دارد و آرامش روحی‌اش را در هوای بارانی می یابد.

- بارون می آد کاتا! بریم تمرینات مخصوصمون رو انجام بدیم؟

کاتانا جوابی نداد. اخمی روی دسته اش نقش بسته بود.

در کمد، ناله کنان گشوده شد و فکِ دخترک با دیدن منظره ی مقابلش پایین افتاد.

کمد وسطِ جنگلی بارانی بود. جنگلی که پر بود از کاتاناهایی که سامورایی به دست درحال تمرین بودند!
کاتاناها با مهارت سامورایی خود را از این دسته به آن دسته می دادند و در هوا پشتک وارو می زدند.

تاتسویا نگاهی به کاتانا انداخت. کاتانا درحال خارج شدن از کمد رو به دختر گفت:
- بجنب تاتسو، می ریم یکم تمرین کنیم.

اگر دخترک از هنر وابی سابی بهره ای نبرده بود، احتمالا با کمد دست به یقه می شد تا بفهمد چرا و چطور اورا به چنین مکانی آورده و محض رضای مرلین چه اتفاقی دارد می افتد اما تاتسویا می دانست "وابی سابی" یعنی هنر پیدا کردن زیبایی در سختی ها؛ پس دوش به دوش کاتانا وارد جنگلِ بارانی شد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۲۰:۵۱:۵۳
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۲۰:۵۳:۰۴

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
ظهری گرم و زیبا...با هوایی دلچسب و دوست داشتنی.

کراب دستش را روی شانه هکتور گذاشته بود و صمیمانه با او صحبت میکرد.
-ببین دوست عزیز...من از روز اول هم به ارباب گفتم. یا هکتور یا هیشکی! گفتم ارباب عزیزم...من فقط با هکتور میتونم کار کنم. اصلا انرژی میگیرم از دیدنش. شارژ میشم. شما الان لینی رو بیار برای داوری...مگه من میتونم امتیاز بدم؟ نمیتونم! به همه دو و بیست و پنج صدم میدم. پستا رو نمیخونم. مغزم نمیکشه بخونم!

هکتور لبخندی زد که دقیقا از گوش راستش شروع و به گوش چپش ختم میشد و حتی کمی از دو طرف صورتش هم بیرون میزد.
او قبلا هرگز نمیدانست که تا این حد مورد علاقه کراب است.
حتی گاهی فکر میکرد کراب از همکاری با او ناراضی میباشد و لینی را برای داوری ترجیح میدهد.
از شدت خوشحالی متوقف شد!
البته راه که میرفت...فقط ویبره نمیزد.

کراب حلقه دستش را دور شانه های هکتور تنگ تر کرد.
-به نظر من همیشه و همه جا باید با هم همکاری کنیم. ما تیم خوبی هستیم هک. منم از لینی متنفرم...تو هم از لینی متنفری. اینطور نیست؟

هکتور با خوشحالی تایید کرد.

-خب...پس من و تو میتونیم...

هکتور منتظر شنیدن پیشنهاد کراب بود.
ولی در حرکتی ناگهانی کراب با تمام قدرت او را به سمتی هل داد و هکتور خود را در تاریکی مطلق یافت!

در کمد بسته شد. کراب دستمال مرطوب معطرش را روی کمد کشید.
-یکی دو ساعتی همون تو نگهش دار تا حالش بیاد سر جاش. بفرما...خوب تمیز شدی؟ بی حساب شدیم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-من زیاد اهل لباس و ردا نیستم...استایلم اینجوریه. میدونی؟ کلا بدون اینا راحت ترم. احساس آزادی میکنم. روحم به پرواز درمیاد. ولی ارباب زیاد با نقطه نظرات من موافق نیستن. اصرار دارن بپوشم. حالا ازت این سوال رو دارم. منی که با پوشیدن ردا موافق نیستم، آیا گالیونی خرج خرید ردا میکنم؟ نمیکنم خب! الان اومدم اینجا که ببینم ردایی مناسب قد و وزن و هیکل فیت و مناسب من داری یا...

کمد بانزرو میبلعه...بانز زیادی داشت حرف میزد.

بانز چشماشو باز میکنه.
بعد میفهمه که درست باز نکرده.
دوباره باز میکنه.
و دوباره و دوباره و دوباره.

-هی...من هیچی نمیبینم. قرار نبود اینجوری بشه! من کجا اومدم؟

صدایی تو فضای کمد میپیچه.
-بهشت! نمیبینی؟ نمیبینی چقدر زیباست؟ نهرهای شیرکاکائوی جاری و آبشارهای آب آلبالو و حوریان و پریانی که پاهاشونو توی آب فرو کردن رو نمیبینی؟

-نمیبینم!

-غذاهای رنگارنگ...درخت لواشک آلبالو...بوته های نوتلا رو نمیبینی؟

-نمیبینم لعنتی...کجاااااااااااااان!

-پس اگه اینطوره غارهای جواهر نشان رو هم نمیبینی دیگه.

-نمیبینم...من جواهر میخوام...


در کمد باز میشه و بانز با لگد به بیرون پرت میشه. در حالیکه ناله و زاری میکنه و اشک میریزه سعی میکنه دوباره در کمد رو باز کنه و بپره توش.

ولی کمد نامرد در حالیکه پوزخند میزنه درشو سفت و محکم بسته نگه میداره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
شب شده بود.

فنریر تصمیم گرفت به آغوش طبیعت رفته و بعد از کشیدن چند زوزه و شکار چند آهو به خانه برگردد.
ولی نیمه انسانی اش بر او غلبه کرد و باعث شد که بعد از گذاشتن کلاه منگوله دار و گاز زدن تکه ای نان تست و مربا، بدون مسواک زدن دندان هایش به تختخواب برود.

-مسواک نزدی!

فنریر صدای وجدانش را نشنیده گرفت...ولی کمی تعجب کرد. وجدانش سالها بود سکوت اختیار کرده بود.
چشمانش در حال گرم شدن بود که وجدانش شروع به کشیدن پتوی ضخیمی که رویش کشیده بود کرد!
-کل پتو رو برای خودت گرفتی...سردم شد!

روی وجدان، زیاد شده بود. وقتش رسیده بود که فنریر آن روی گرگینه اش را به وجدان نشان بدهد.
-هوی...این دعوا رو ده سال قبل هم با هم کردیم و من حالیت کردم که شخصیت اصلی منم! تو پشت صحنه می مونی و هر وقت لازم شد یه تلنگری به من می زنی.

وجدان کمی سر جایش جابجا شد.
-مسواک نزدی...دوش هم نگرفتی...درباره ریش و موهات هم که کلاچیزی نمی گم!

فنریر تصمیم گرفت تکلیفش را با وجدان روشن کند.
با عصبانیت به سمت دیگر برگشت...

و با کمد بزرگی مواجه شد که کنارش خوابیده بود و پتو را تا بالاترین قفسه اش بالا کشیده بود.

-تو...تو تختخواب من چیکار می کنی؟

-استراحت!

-کمدا استراحت نمی کنن...تمام روز یه گوشه وایمیسن و از لباسا محافظت می کنن. پاشو برو پی کارت.

کمد دو در افقی اش را کاملا باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. ظاهرا خمیازه کشیده بود!
-بله...ولی کمدا کسی رو نمی بلعن...برای گول زدن کسی در طول روز از این طرف به اون طرف هم نمی رن. من خسته هستم. چشم بندمو می ذارم که چند ساعتی بخوابم. زیاد تکون نخور...پتومم نکش. ساعت پنج و نیم بیدارم کن برم سراغ اون مرگخوار مو بلنده. به من گفتن تو شبا می ری شکار. برای همین اومدم اینجا!

فنریر قدرت بدنی کافی برای بلند کردن و پرتاب کردن یک کمد از روی تختخواب را نداشت...برای همین چشمانش را بست و سعی کرد برای فرو رفتن به خواب، چند گوسفند بشمارد.

البته که موفق نشد...چون در دقیقه سوم کل گوسفند های خیالی اش را خورده و حتی دل درد هم گرفته بود.

کمد زیر لب گفت:
-جوگیر!

-ببند درتو...




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
ساکت و بی حرکت سر جای خودش نشسته بود.
اگر میخواست هم نمیتوانست حرکت کند. میترسید...نگران بود...شاید هم کمی عصبانی...

با تکان های شدیدی که میخورد به خودش آمد.
دوباره شروع شده بود...

با نگرانی از ریزش آوار، به بالای سرش نگاه کرد.
تاریک بود...

سر جایش کمی جابجا شد. تمام عضلاتش گرفته بود. ساعت ها بود که در این اتاق تنگ و تاریک گیر افتاده بود و زلزله های پی در پی روح و روانش را به هم میریختند.
-نلرز دیگه لعنتی...خسته شدم...

باز هم لرزید...زمین هم با کراب لج کرده بود...

از دست خودش عصبانی بود. همه چیز با ورود به آن کمد وراج شروع شده بود...


آزمایشگاه هکتور:


-اینو میریزم رو این و معجون جاودانگی رو...

صدای انفجار فضای آزمایشگاه را پر کرد و مواد معجون به اطراف و سرو صورت هکتور پاشیده شد.
هکتور چند ثانیه مات و مبهوت به لوله آزمایش خیره شد و ناگهان شروع به لرزیدن کرد.
-کشف نمیکنیم! چون شکست مقدمه پیروزیه و من الان شکست خوردم و این یعنی دفعه بعد کشف میکنم و من الان به کوری چشک لینی نیمه پیروز محسوب میشم.

لرزید و لرزید و لرزید...

و موجود وحشت زده ای که در جیب پیشبند آزمایشگاهش گیر کرده بود، آرزو کرد که این زلزله های بدون منشا و نامشخص هر چه زودتر به پایان برسند.


زیاد طول نمیکشید که آرزوی کراب برآورده میشد. شاید با انفجار بعدی!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی که به تازگی به خونه ریدل‌ها برگشته بود، به محض ورود با زلزله‌ای چند ریشتری مواجه می‌شه.
- کجا بودی لینی؟ دنبال شاخک پیکسی می‌گشتم که بندازم تو معجونم!

قبل از اینکه هکتور به خودش بیاد، لینی نیشی به دماغ هکتور می‌زنه و بعد جیغ و ویزکنان به دنبال مکانی برای قائم شدن می‌گرده. با نمایان شدن کمدی، لینی به سرعت به سمتش شیرجه می‌ره. اما تا در کمد باز می‌شه، اونجاس که لینی تازه می‌فهمه چه اشتباهی کرده و تو چه کمدی قدم گذاشته!
- اوپس!

لینی مقادیری می‌چرخه و بعد روی چیز نرمی فرود میاد.
- اوه چرا اینجا اینقد تاریکه؟
- هیس باش غریبه! مگه نمی‌بینی بانو خوابن؟

تاریکی به قدری زیاد بود که لینی حتی گوینده‌ی دیالوگ رو هم نمی‌بینه.
- تو کی هستی؟ کجایی؟ اینجا کجـ...

همون موقع چیزی جلوی دهنشو می‌گیره.
- هــیـــس! گفتم بانو خوابن. چرا اینقد داد می‌زنی خب؟

گلبول سفید ابتدا نگاهی به اطراف می‌ندازه و بعد از اطمینان از اینکه "بانو" همچنان در خواب به سر می‌بره، به سمت لینی برمی‌گرده.
- الان اگه دستمو کنار ببرم قول می‌دی آروم حرف بزنی؟

لینی با حرکت سرش موافقت می‌کنه و گلبول سفید دستشو از جلوی دهنش برمی‌داره.

- بانو کیه؟ تو چرا شبیه نقاشیای تو کتاب علوم راهنمایی هستی؟ سلبریتی هستی؟
- سلبریتی چیه دیگه؟ من گلبول سفیدم. گلبول سفید بانو نجینی!

لینی تا میاد گلبول سفید رو هضم کنه، نام نجینی همچون پتکی رو سرش فرود میاد.
- چی؟ نجینی؟ یعنی من... من تو بدن نجینی‌ام؟

گلبول سفید مجددا با هر دو دستش به سمت دهن لینی یورش می‌بره.
- بابا تو مث که نمی‌فهمیا! الان ساعت 2 نصف شبه و بانو هم خوابن، خاموشی کامله. هرگونه رفت و آمد و تجمعات بیش از دو نفر ممنوعه!
- اممم مووومم مممم مماا... بابا راه خروج کدوم‌وره؟ من باید قبل از بیدار شدن نجینی ازینجا برم!

گلبول سفید دست لینی رو می‌گیره و تو تاریکی سویی رو نشون می‌ده. لینی همچون پیکسی‌های نابینا، با احتیاط و در حالی که دستشو به دیواره‌ها گرفته بود، به سمت جایی که گلبول نشون داد خروجیه حرکت می‌کنه.
- چقد طولانیه... فک کنم ته دمش ظاهر شدم!
- هی غریبه! خیلی صدای قدمات بلندن. همینطوری ادامه بدی بانو رو بیدار می‌کنیا!

لینی که هرکار می‌کرد از یه طرف یه نفر بهش سرکوفت می‌زد، این‌بار پاورچین پاورچین راه خروجی رو دنبال می‌کنه.
- روشنایی! من نجات پیدا کردم!

لینی به آرومی و در حد یک میلی‌متر حرکت در ثانیه، دهن نجینی رو باز می‌کنه تا جایی که راه خروج براش باز می‌شه. بعد از اینکه یه سکته‌ی کوچیک با تکون نجینی می‌زنه، از طریق سوراخ کلید، از اتاق خارج می‌شه.

- گرفتمت!

هکتور در حالی که لینی رو از شاخک گرفته بود خوش‌حال و خندان به سمت آزمایشگاهش حرکت می‌کنه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۹:۳۲ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

آمی پاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۰۰ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از ما هم به جان شنفتن، سرورم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
کمد دنده را عوض کرد و به مقصد دیگری رهسپار شد.
- آره خلاصه. اینا همش کار خودشونه بابا. من و تو که پول نداریم گالیون بخریم، همینطوری هی سرشو گرفته میره بالا واسه خود...

در این سرفه ای کرد تا تعدادی از شپش های یادگاری فنریر را به بیرون تف کند.
- روز به روز هی قیمت همه چی داره بیشتر میشه. من خودم مادرزنم موریانه خوردگی درجه اول داره، هیچ جا نمیتونیم داروهاشو گیر بیاریم...

دوباره ساکت میشود و از بیرون، صدای داد و بیداد به گوش می رسد. ظاهراً در حال دعوا با کمد مسافربر دیگریست که جلویش پیچیده است. واژه های شنیعی مانند «دراور پلاستیکی!» و «چوب خشک مترسکی!» شنیده می شود. صدایش که برمیگردد تو، با عصبانیت بیشتری دنده را جا به جا می کند و کل هیکلش تکان میخورد.
- البته تا چند وقت دیگه میخورنش تموم میشه و مام خلاص میشیم از این وضعیت. ک ک ک ک ک ک...

صدای خنده ی کمُدی از خودش در میاورد.
- ولی حکایتم اینه که دیگه کمدام جونشون به لبشون رسیده جون آقایی که شما باشی! امروز فرداست که...

کمد همینطور به مسیرش ادامه می دهد و حرف می زند، مسافرانش سر از جاهای مختلف در می آورند و آمی، پنهان شده در کنج کمد، فقط گوش میدهد...


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۷:۴۸ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-همه جا كثيفه... اين چه وضعشه... اه اه... خاك اينجا، خاك اونجا! اه اه!... اين كمد زشت چيه اينجا؟
-زشت موهاته!
-هى... كى بود؟!
-من! اينجا... تو كمد!

بلاتريكس با شك به كمد زشت رو به رويش نگاه و در كمد را باز كرد.
-اگه مردى بيا بيرون تا نشونت بدم زشت موهاى منه يا تويى!
-تو بيا تو!

بلاتريكس وارد شد... اما كمد خالى بود. با حرص از كمد خارج شد و...

بوم!

با سر به ستون ضخيم و سياه رنگى اصابت كرد.
چندين ثانيه زمان برد تا علامت هاى شومى كه دور سرش مى چرخيدند ناپديد شده و بتواند موقعيتش را بفهمد.
قدم به قدم ستون هاى سياه رنگ و كلفتى كه طولشان معلوم نبود تا كجا ادامه دارند، ديده مى شد.
كمد همچنان پشت سرش بود.
-چه بلايى سر خونه اومد؟... سه ثانيه هم اون تو نبودم! كن فيكون شد؟!

به آرامى و با چوبدستى كشيده جلو رفت.
-هى... اين چقدر شبيه... شبيه آچار چرخيه كه امروز قايم كردم!

آچار چرخى كه به طور اتفاقى در ميان وسايل لايتينا يافته و به نظرش، بسيار خوش دست براى استفاده در شكنجه گاه آمده بود؛ آن را از لايتينا قرض گرفته بود، البته لازم نديد اين موضوع را به لايتينا هم اطلاع دهد و آن را قايم كرده بود. در ميان...
-موهام! اينو تو موهام قايم كردم!... يعنى من الان تو موهامم؟!

دانستن همين كه در ميان موهايتان مشغول به قدم زدن هستيد، حتى براى بلاتريكس لسترنج ها هم عجيب است... البته شايد هم ترسناك!
-اونم شامپومه كه بعد حموم گذاشتم تو موهام... من الان دارم روى سر خودم راه مى رم!... ايناهم موهاى منن!

بلاتريكس نمى خواست در ميان جنگل موهايش محبوس شود. كمد هنوز همانجا بود و حالا مى دانست كه هميشه مى تواند براى ماجراجويى و كمى خودشناسى، از طريق كمد وارد موهايش شود... پس ترجيح داد فعلا ماجرا را هضم و بعدا دوباره به روى سرش برگردد. پس به كمد برگشت... غافل از آنكه كمد، هربار محل جديدى را براى مسافرانش در نظر مى گيرد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-باز کن!

کمد با جدیت قسمت بالایش را به دو طرف تکان داد.
-عمرا...جونمو بخوا...اینو نخوا!

لرد سیاه با یک چوب لباسی که ردای سیاه رنگی به آن آویزان بود جلوی کمد ایستاده بود.
-تو جان نداری بی مقدار...و ما برای خریدت گالیون خرج کردیم. باید گوش به فرمان ما باشی.

کمد با دستگیره اش به بالا اشاره کرد.
-حالا گذشته از این که همه رداهای شما یک مدل و یک رنگ هستن، من می خوام باز کنم به جون شما...این نمی ذاره. می گه تازه تمیزت کردم. درتو باز نکن که گرد و خاک نشه.

لرد سیاه بدون نگاه کردن به بالا، می توانست حدس بزند که مسئول این نافرمانی کیست!
-وینکی؟...تو برگشتی؟ و به محض برگشتن دماغتو تو کار ما فرو کردی؟ ما باید لباسمان را بیاویزیم...برای همین کمد ابتیاع نمودیم.

وینکی از بالای کمد برای لرد سیاه دست تکان داد.
-وینکی جن مبرگشته خوب...ولی وینکی نتونست همچین اجازه ای داد. مبارزه با پلیدی های داخل کمد جزو مهمترین وظایف وینکی بود. وینکی این وظیفه را از داخل چک لیستش خط زد. دیگه نتونست دوباره نوشت. وینکی نوشتن بلد نبود. فقط خوندن و خط زدن بلد بود. ارباب تونست ردا رو با خودش برد و زیر تشک تختخوابش گذاشت که تا صبح صاف و صوف موند.

لرد سیاه علاقه ای به ادامه بحث با یک کمد و یک جن تازه برگشته نداشت...

ردایش را برداشت و محل را ترک کرد...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.