آخرین پک رو دیگه رد داد. توش فوت کرد و ته سیگار نداشته و هیچ وقت نکشیده شو انداخت تو گودال عمیق جلوش. خیلی عمیق بود و لیز. چشمای کم سوش می تونس آب راکد ته گودال رو ببینه. به شفافیت و زلالی سواحل مدیترانه. برای آخرین دفعه دماغشو بالا کشید و به لبه پرتگاه نزدیک تر شد. قطعاً ایده خودکشی تو چاه ده سانتی توالت فرنگی بهترین راه واسه خلاصی از بدبختی هاش نبود ولی برای هضم جثه در حد جنینش کافی به نظر می اومد. چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...
سال ها قبل- پس چرا نمیاد؟ آآآآآآ شـــــــــــــ
- فشار نیار زن. گیره نده. خودش میاد.
- هوووف...
- عاقا و خانم مصطفی! خواهش میکنم آرامش خودتونو حفظ کنید. الاناست که بیاد.
زنی با عبایه رو تخت اتاق عمل دراز کشیده بود و داشت در حالیکه ادای زور زدن در میاورد، با قیافه ای عرق ریزان و مثلا مضطرب به شوهر ریشوی دشداشه پوشش زل میزد که بدون توجه به وضعیت همسرش چرتکه گرفته بود دستش و حساب کتاب میکرد واسه خودش. وضع کاسبی و بازار خراب بود و شدیداً نیاز به تحول داشت تو زندگیش. جراح مجهول الهویه ماسک پوش هم به جای نگاه به دو زوج، پشت به اونها دم پنجره واستاده بود و ظاهرا تو آسمون آفتابی دنبال چیزی میگشت.
- عااا. خودشه. بلاخره اومد...
جراح از جلوی پنجره کنار رفت و شیشه پنجره با صدای "پتیفوخخخی" خرد شد و یه لک لک پرید داخل اتاق عمل و نشست رو زن درازکش. دکتر از ناکجا یه ورد آلاهومورای سنگین میزنه و میوفته به جون دل و روده لک لک و رو در و دیوار اتاق عمل خون میپاشه. بعد از دقایقی حفاری و تعویض اشتباه قلب و کلیه، با نخ سوزنی که سر راه از مترو خریده بود واسه مادرش، حیوانو بخیه میکنه و نهایتاً دست میکشه از شیکمش...
- می بخشید. این حیوان نوبت پیوند آپاندیس داشت از قبل مجبور بودم اونو بذارم اول تو اولویت. الان میرم سراغ بچه.
لک لک به نظر می اومد خشتک به خشتک آفرین تسلیم کرده باشه. با این حال دکتر منقار حیوانو میاره پایین و دست میکنه داخلش و کله ی بچه ای رو بیرون میکشه...
دکتر: تبریک میگم. بچه تون دختره! به به!
عاقا: از سرش چطور فهمیدی؟ ندیده قضاوت نکن هیچ وقت.
زن: ای جان. مهم نیست عاقا. سخت نگیر. زمونه عوض شده. سالم باشه فقط. هر چی میخواد باشه. کریچر باشه اصن.
بعد از نیم ساعتی تلاش با اره برقی، بچه با سرعت نور از لای منقار لک لک به سمت کله دکتر شوت میشه بیرون. کله هه قطع میشه و پرت میشه توی لوکیشن رول بعدی که توش بچه های جادوگران عضو داعش دارن تو کوچه پس کوچه های خاکی باهاش در نقش کوافل کوییدیچ میزنن. بچه هم بعد از یه کات طولانی دور اتاق عمل میاد تو آغوش مادرش جا میگیره!
عاقا: جیــــــــــــــــــز! یعنی چیز. مرلین اکبر! زن! دیدی چطو زد کعنهو بلاجر کله مردکو ترکوند. این بچه هدیه مرلینه! هیچ بچه ای نتونسته بود در طول تاریخ حین به دنیا اومدن اینطوری ضربه قطع سر بزنه. That’s my boy .
خانوم: هوووم. چرا اینقدر چروک و پیر میزنه قیافه ش؟ اتو لازم داره این.
زن و شوهر با دقت دقایقی بچه بیرون اومده از دهن لک لک رو بررسی ماکروسکوپی و میکروسکوپی کردن ولی نتونستن به جنسیت بچه پی ببرن.
مرد: مهم نیست. من پسر در نظرش میگیرم زن. اسمشو میذارم حسن. حسن بلاجر.
زن: موافق نیستم مرد. به نظر من اسمی بذاریم که نه سیخ بسوزه نه کباب سویا! یه وقت فردایی ممکنه دختر از آب در بیاد. حسن چیه آخه؟
مرد: حسانا خوبه؟
زن: سنتی ن این اسما. بذار ژیگول تر بذاریم بچه بعدا سرخورده نشه. بذاریم شروین. فوقش یه دخت کم و زیاد شاید بشه دیگه بعدا.
مرد: نه فقط حسن! همین که گفتم. اسم باو بزرگشه. اصن برو لا چادرت بینم. پر رو شدی باز؟ باز چهارشنبه قهوه ای شد تو دور وردارشتی زن؟
زن: برو چرتکه بازیتو بکن باو! زمونه عوض شده. من بچه رو به دنیا آوردم. من میگم چی باشه اسمش!
مرد: زن! موهاتو میکنم تو حلقتا! این لک لکه لکلین بیامرز بود بچه رو آورد. تو فقط الکی زور زدی هوا رو آلوده کردی. همین!
بچه: عععععععععععع! مععععععع!
پدر: ببند دهنتو بچه! کوری نمی بینی اومدنت داره مساوی میشه با طلاق من و مادرت؟
بچه: وات ده عععع؟ معععع! شیر! شیر!
مادر: خفه بمیر دیگه بچه. عهه. شیرم دهنت.
مادر با عصبانیت چوبدستیشو تکون میده و یه پاکت شیر پگاه رو ظاهر میکنه و در حالیکه لوگوش معلوم باشه رو به "دوربین=چشم شما" میگیره و بعد محکم پرتش میکنه تو صورت بچه تازه متولد شده طالب شیر. پاکت میترکه توی چهره پیرنمای بچه و سر تا پای بچه رو شیر میگیره. بچه شروع میکنه لیس زدن خودش و این عادت میره نهادینه بشه درش تا آخر عمر.
این تمام ماجرا نبود. مادر خشمگین بند ناف آویزون بچه رو جوری از جا میکنه که یه گودال چند صد کیلومتری وسط شیکم بچه تا نزدیکی کمر طفل معصوم حفر میشه. بدون توجه به فاجعه، مادر بند رو در نقش شلاق میکشه و میزنتش تو صورت شوهرش. جایی در دور دست ها در افقی محو، سایت جادوگران نامی قطع و وصل میشه. گویا جنس بند از سیم سرور بوده. پدر هم در پاسخ به شلاق برقی، بچه رو پرت میکنه سمت مادر. مادر بهرحال زن امروزیه و ورزیده. نتیجتاً جا خالی میده و بچه پرت میشه عقب تر و جای پوستر آناتومی جادوگر می چسبه به دیوار اتاق عمل و از پشت دیوار میوفته تو دوران نوجوونیش...
کمی بعد از سالها قبلصدای شرشر آب روانی توی گوش حسن نوجوان طنین مینداخت. بلبلی در کار نبود ولی چون حسن دلش میخواست حالا صدای اونم میرسید به گوش حسن به لطف بچه های گروه سرود و صبحگاه.
- فرت فرت فرت! پفیسی پفیسی پفیسی پفیسی! فیسی فیس فیس! پفوسسس! فرررتتت!
حسن بدون اینکه چشماشو وا کنه یه نفس عمیق کشید. آرامش از قیافه ش رخت بر بست و با اخم گفت:
- تو بودی لا؟
صدایی نازک و دخترونه جواب داد:
- نه حسن! مامانت بود. مایع ظرفشویی تون تموم شده گویا.
حسن فراموش کرده بود که با دوست دخترش لب سینک ظرفشویی لم داده و چشماشو بسته. توهم به حدی بالا بود که تصور میکرد دم رود می سی سی پی لم دادن.
- حسن؟!
- چیه لا؟
- املوز تو کوشه یه حلف جدید یاد گلفتم. بگم؟ بگم؟
- بگو!
- بوووووووووووق!
-
- فقط میخواستم امتحان کنم واکنشتو ببینم. معنیشو نیـــــدونم. منظولی نداشتم حسن!
- عح عح عح عح عح عح! وووی وووی وووی وووی وووی! عــــــیــــــــــــــــــــــــح عیح عیح! یعنی داغون شدماااا!
حسن از شدت ضربه حاصل از فحش لا و همچنین قدرت خنده خودش همونجا پاره میشه به سبب ضعف جسم و فقدان جنبه و مادرش که دم سینک مشغول بشور بساوه با کاغذ پاره اشتباه میگیرتش و قاطی بقیه آشغالا میندازتش دور. چند روز بعد فرسنگ ها دورتر از خانه حسن بازیافت میشه و در قالب دستمال مرلینگاه به زندگی جدیدش برمیگرده. وارد فروشگاه های زنجیره ای هاگزمید میشه. خیلی سفته و تا فیها خالدون ملت جادوگر و ساحره رو سوز میده. هشتگ تحریم علیه ش راه میوفته. خریدار نداره مدتی. بعدها آف میخوره و مادرش که به طور ژنتیکی هم پوس کلفت بوده و هم خسیس تصادفا میخرتش و در نقش حسن دستمالی به کانون گرم خانواده برمیگرده...
کمی بعدتر از کمی بعد از سال ها قبلحسن گونی پوش به همراه چند جادوگر و ساحره نشسته روی کاناپه ی محقر و پاره پوره ای وسط پذیرایی خونه ای با هوای دود آلوده که به بیت معروفه. بدون شک حسن بزرگ تر شده. اینو میشد از چنتا تار سبیلش فهمید. اگرچه حیرت ناشی از ضربات بی رحمانه روزگار دیگه حسنو خود به خود اپیلاسیون کرده بود اما همین سبیل رو براش گذاشته بود بمونه که جامعه بفهمه پسره. شایدم نه... مصنوعی بود. برداشت آزاد با خواننده اصن. یه دستمال سری هم بسته که کله کچلشو بپوشونه...
حسن: خعـــــــــــــــــــــــب! تعریف کن بینم لینی! زندگی کام مده یا نمده؟
لینی در حالیکه به گل رزی آرمیده تو گلدونی لب طاقچه تکیه داده بود و بوسیله نی قلیون شهدشو می مکید، با دهنی پر گفت:
- بد نی حهن عاقا. ای. دوسان خوباشو دس به دس کنن ما هم یه چهنها کام بگیریم بهرمم میشه.
دوستان بیت شاد با قیافه های آویزون و عبوس در میان ترکیب رقص های بندری و باله و سالسای دود، نگاه هایی مشکوک و طلبکارانه رد و بدل کردن. هوریس یا مرلینی گفت و بیلچه بدست از جاش پا شد. دست کرد تو ریش هگرید که کنارش رو مبل تکی چرت میزد و چنتا بذر مشکوکو بیرون کشیدو رفت سمت گلدون.
لینی: کود پرتقال بریز هوریس! شهدش طعم تخم هیپوگریف گرفته. خوب کام نمیده. پالپشم زیاده. خوب میکس کن کودو.
رز: مگه باغچه عمته هر چی دلت بخواد بریزه! جمع کن. بکش بیرون نیشتو! گلبرگام باد کردن. آوندام رگ به رگ شدن.
لینی: کودتو بخور حرف اضافه نزن! دختره ی کاکتوس! نیشمو خارش انداختی. رز اینقده خاردار آخه؟
رز: تازه هفته پیش با اطلسی و نرگس رفتم شیو کردما. فک کردی ارزونه گیاهپزشکی که هر روز هر روز پاشم برم؟ تو بیا اینو بخور باو...
و طعم شهدشو یهیویی از طعم تخم هیپوگریف آب پز به طعم تخم تسترال گندیده تغییر میده. از پشت صحنه به نویسنده رول هشدار میدن که تسترال پستانداره و تخم نمیذاره. در نتیجه طعم تخم نجینی میده و پیکسی لینی نام را به حالت تهوع و هوق و اوغ میندازه.
هوریس از فرصت استفاده کرد و لابلای دعوای گل و حشره، بذر علفشو کاشت تو گلدون رز و بعد از پوشوندنش مداخله کرد:
- گایز گایز گایز! :پرنس: . دعوا نکنید. قلوپ قلوپ قلوپ (نوشیدن سن ایچ)
...
آره میگفتم. قلوپ قلوپ...عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح! رز... ناشکری نکن. سنی ازت گذشته. بوی سابقو نمیدی دیگه. این روزا حتی کرمم میلش نمیکشه بیاد تو گلدونت. همینکه این میاد شهدتو میدوشه که چاق نشی باید کاسبرگتو بندازی هوا. قلوپ قلوپ قلوپ...
کمی اون ور تر از جدال مثلث خمار و گلدون و حشره، حسن که احساس کرد حضورش در بیت به عنوان مهمان کلا محو شد و به حاشیه رفت، از رو مبل پا میشه میره سمت کتابخونه تا سوژه بسازه واسه این رول به خیال خودش. واسه جلب توجه، چند جلدی "هری پاتر پسری که به بوق عظمی رفت" رو از لا کتابای سارتر و کامو و نیچه پیدا میکنه و بیرون میکشه و به سمت میزبانان می چرخه و شروع میکنه به ورق زدن الکی.
- لن! تو هم سر به سر این گل نذار دیگه. خوبه بندازیمت بری بیرون سراغ گل های دیگه که نمیشناسی یه گوشتخوارش به تورت بخوره؟
- منو بندازین بیرون دیگه کی به بقیه پشه ها بگه برین بیرون اینجا قلمروی منه؟ خودتون ضرر می کنید.
- هری پاتر و سنگ پای قزوین! عاقو عجب رمان جالبی به نظر میاد! کسی خونده؟
- ببین لینی. تهدید نکن. میندازیمت بیرونا. یهو یه ملخ بیاد سر مکیدن یه گل دیگه برات مزاحمت و تعرض ایجاد کنه چی؟ هیچ میدونی چه صنف پرنفوذی دارن اونا؟ خرشون میره. حالا بیا و ثابت کن. ممنون ما باش دیگه. عه. قلوپ قلوپ قلوپ. عــــــــــــــــــــــــــــح!
- ئه نخوندین پس؟ هری پاتر و تالار اندیشه چطور؟ اینم جالبه. هری و جام جم؟ هری و شازده بی رگ؟
- درسته. صحیح. رز؟ این لکه سفیدا چیه روی گلبرگت؟ عــــــــــــــــــــــی خدا!
- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! کمک!
- عجب! رمان هری پاتر و کوفت و زهرمار رو چطور؟ اینم نخوندین دوستان!
- شته زدی؟
- سوراخ شته ست یا پیرسینگه رو گلبرگت؟ گل اینقدر لات و غرب زده؟
- لعنتی! من تازه توت سرمایه گذاری کردم.
- خیلی کثیفی! کار کدومشونه؟ اقاقیا یا جعفری؟
- خیلی پستی! تو این بی آبی خودم شخصاً صد بار با کودت تیمم کرده بودم. اوخخخ تنم! اوخخخ عبادتام!
- نعععع! شووووخی میکنی؟ من مهمون می اومد روم نمیشد برم تالار اندیشه جلوشون، صاف میرفتم تو خاک این زبون بسته!
لینی دست میکنه تو حلقش و روده هاشو بالا میاره رو فرش دستباف با طرح چهره عله. بقیه اهل بیت دونه دونه تو بدن همدیگه دنبال آثار شته و نجاست و غیره میگردن. هوریس هم معطل نمیکنه، گلدونو پرتاب میکنه سمت انتهای پذیرایی بیت که نهایتا میشکنه تو صورت حسن.
حسن:
کمی نزدیک تر به زمان حالآفتاب تازه غروب کرده بود. حسن سقوط کرده و جاروش از کار افتاده وسط خیابونی. ترافیک خیلی سنگینه. ماگل ها امانش نمیدن که حداقل جاروی سنگین پارس خزرش رو بکشه کنار. بهرحال حسن جثه خیلی کوچیکی داشت و از زمان تولد تا حالا تغییری در سایزش رخ نداده بود. بنابراین براش خعلی سخت بود که جارو جابجا کنه.
- عاقو! عاقو یه دیقه وایستا! خاموش کردم. باو میگم خاموشه. راه بده من بیارم این لامصبو کنار. ای بابا. اگه راه دادن...
- راننده جاروبرقی خانگی. بزن کنار. بزن کنار راهو بند آوردی. با تو نیستم مگه. بزن کنار. ئه. مردک بووووق شده بوووقده!
- باو سرکاری! مال کدوم باغ اناری؟ چند ماه خدمتی؟ نمی بینی خاموش کردم. یکی بیاد هلم بده خب.
چند ساعت بعد...هوا تاریک بود. تو سر سگم میزدی این وقت شب بیدار نمیشد. اما دو تا کارگر زحمتکش با زحمت در حال هل دادن جاروی حسن در کف خیابونی بودند و حسن هم سوار بر جارو کعنهو سگی که نشسته باشه صندلی جلوی یه ماشین، از رقص اندک موهای سرش تو جریان باد لذت می برد. بلاخره رسیدن تو کوچه مورد نظر. حسن بین یه پراید و لامبورگینی جاروشو پارک میکنه و پیاده میشه.
حسن: عاقو به نظر من تا اینجا که اومدین زحمتم کشیدین شما ماگلای عزیز. دستتونم درد نکنه. بیاین بالا بریم یه املت تخم اژدهایی...تخم آراگوگی چیزی بزنیم امشب. هااا؟ چطوره؟
کارگر یک: حسن آقا. قابلی نداشت. نزن این حرفا رو. ما سالها تو میادین جنگ خاورمیانه نون و نمک همو خوردیم یادت رفت بروو؟
حسن: من شرمنده ام. حافظه م رو از دست دادم اخیراً. با زنمم درگیرم. هر شب قفل در خونه رو عوض میکنه. الانم فکر کنم آدرسو غلط اومدیم. آدرس کراش دوران مدرسمه اینجا فک کنم. وووی وووی وووی!
کارگر دو: اشکال نداره. حدس زدیم کله ت خالیه. وگرنه کدوم تسترال مغزی میاد جاروبرقی رو هل میده. میگیره بغلش با آژانسی اسنپی چیزی میاد خونه دیگه.
کارگر یک: آره خلاصه. این دنگ مارو بده بی زحمت که زحمتو کم کنیم.
حسن: خواهش میکنم بفرمایید. دیگه حلال کنید اگه کمه و اینا. دست و بالم خالیه.
کارگر دو: نه قابلی نداشت.
حسن: نه بفرمایید دیگه.
کارگر یک: خوو بروو. تو پوله رو بده تا بفرماییم دیگه.
حسن: ای بابا. دارم میگم بفرمایید. منو بفرمایید. منو به عنوان پول وردارین. عاح عاح عاح! وووی وووی وووی!
کارگران:
چند ثانیه بعد دسته جاروبرقی فرو میره تو حلق حسن و لخت و تنها رها میشه تو کوچه خلوت و تاریک. از خونه ای که کنارش رها شده صدای گریه میاد. نم نم بارون باریدن گرفت. ساعتی بعد آمبولانس میاد و جنازه کراش کودکی حسن رو ور میداره می بره. جغد شومی هم نشسته روی تیر چراغ برق و به ریش نداشته آقای مصطفی پوزخند میزنه. حسن گشنه ست. جارو برقی رو باز میکنه و از تو کیسه داخلش دنبال یه لقمه نون خشک نداشته می گرده. شاید از فرش خونه عمه ش تونسته بود چند دونه ای جمع کنه. شاید...
خیلی دور خیلی نزدیک - دینگ دینگ! آخه عاشق بشم که چی بشه؟ تو چت عاشق بشیم؟
- دینگ دینگ! مشکلش چیه؟
- دینگ دینگ! نمیشه. واقعی نیست. من لاو واقعی میخوام. حالا فعلا یه ده گالیون شارژ بفرست.
- دینگ دینگ! فرستادم. باو تو خعلی سخت میگیری. دنیا دو روزه. من مورد دیدم تو چت ازدواج کردن. حتی بچه دار شدن تو چت! اسمشم گذاشتن چتافرید!
- دینگ دینگ! من سختمه. خب گیریم شدیم. الان من حسی نمیتونم بگیرم. حداقل یه وویس بفرست.
- دینگ دینگ! سرما خوردم. صدام گرفته.
- دینگ دینگ! ببین داری مشکوک میزنی! نکنه دختری سر کارم گذاشتی؟ نشونم بده ببینم.
- دینگ دینگ! چیو نشون بدم؟
- دینگ دینگ! سندی که دختر نیستی. سُمتو نشون بده بینم. زود باش.
حسن با دستپاچگی گوشی اسباب بازی رو میندازه روی میز جلوش و به سرعت این ور اون ورو نگاه میکنه. هیکل بی کرک و پرش شباهتی به یه مرد نداشت. هیچی گیرش نمیاد جز دستای پشمالوی هگرید که در این اپیزود هم کنار حسن نشسته رو مبل خوابش برده. حسن یه عکس از آرنج تا انگشتای هگر میگیره و میفرسته.
- Hassan is sending a photo
- دینگ دینگ! لعنتی. هووق. حالم بهم خورد.
- دینگ دینگ! چرو؟ مگه نگفتی عکس بده.
- دینگ دینگ! چرا. ولی حالا بذار بگم دیگه. من اسمم جنیفر نیست. کیانوش هستم. گفتم شاید توعم مثه من تو نقشی یهو مخالف در بیای و بخوریم بهم. حیف شد.
-
- دینگ دینگ! حسن. خوبی؟ عاقا شرمنده. ببخشیدا. حلال کن.
-
- دینگ دینگ! معمولا این روزا همه بر عکس در میان. چمیدونستم صداقتت بالاست عاقا.
-
- دینگ دینگ! الووو! حسن؟ جواب بده دیگه. ناراحت شدی از دستم؟
Hassan Bludger
last seen a long time ago
اگرچه حسن تنها یه گوشی اسباب بازی رو از دست بچه ماگل بوقدماغ آویزونی تو کوچه بلند کرده بود، اما هیچگاه براش از شدت و عمق ضربه ی ناشی از این چت خیالی کاسته نخواهد شد.
دیروز - عخخخ ژوون! غبول!!! شدم.
- قبول باشه.
- ایول. قبول شده! بیار وسط کیک قشنگه رو!
قبولی کنکور شعف خاصی به هگرید بخشید، به حدی که متاسفانه ناآگاهانه از جاش بلند شد بعد از رویت نتیجه و سقف به همراه همسایه طبقه بالایی حسن اینا که توی وان در حال دوش گرفتن بود فرو ریخت رو سر حسن و هوریس و هگر! بعد از نجات از زیر آوار، دوستان کلبه شادی یه کیک دور همی زدن با همسایه در همون وضعی که تو وان بود و لیف میکشید و بعد به اتفاق راهی دانشگاه ماگلی شدن که هگر رو ثبت نام کنن.
بعد از ثبت نام، سه دوست میرن چادری میزنن تو یه پارک دم دانشگاه. سوسیس سرخ میکنن رو هیزم. هگرید لپ تاپو وا می کنه که انتخاب واحد کنه اما با ارور 404 مواجه میشه.
هگر: ای بابا. ظده چیضی برای نمایش نیص. یعنی چح؟
حسن: شوخی بود هگر جان. قبول نشدی امسالم. خواستم فقط بخندیم روحیه مون عوض شه این روزا کمی. وووی وووی وووی !
و این اولین باری بود که بعد سالها از قتل جراحی که به دنیا آوردش، حسن ضربه ای به کسی وارد میکرد. صرف نظر از ضربات بلاجریش در میادین کوییدیچ که بهرحال بخشی از بیزینس بودن، آزارش به یه باکتری هم نرسیده بود تا حالا. همه به اتفاق زدن زیر خنده! حتی همسایه پیر و لختی که هنوزم داشت تو وان کیسه می کشید. در بین خنده یهو هگرید شوکخندش پژمردید و کله حسن رو فرو کرد وسط هیزم مشتعل! یه کیک خامه ای هم مالید در صندوقش.
همین الان، لحظه خداحافظی حسن چشاشو وا کرد. دوباره به گودال نه چندان عمیق زل زد. قبل از اینکه حرکت شیرجه ای رو بره، سوسکی از ناکجا میاد لبه پرتگاه...
- نه حسن! نکن حسن! خطرناکه حسن! ارزشش رو نداره. منو ببین. این همه دمپایی خوردم جانبازی گرفتم اما تسلیم نشدم. این همه پیف پاف خوردم! حتی پسرت ورداشت پای منو کند منو واسه پروژه علومش! بازم تسلیم نشدم.
- چرا نکنم خاله سوسکه؟ تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ نشنیدی چقدر ضربه خوردم از این زندگی؟ نشنیدی چی میگن و فکر میکنن در مورد من؟ حق بده!
- چه اهمیتی داره دربارت چی فک می کنن؟ فراموشش کن! همه آدما هم می میرن، پس چه اهمیتی داره دربارت چی چی فک می کنن؟
- عااااو! متحول شدم اصن! ژان ژاک روســـــــــــــــــــــــــــــــــــــو هم اتفاقا من باب حرف مردم میگه ژوم پغله پووووف ژون حرف مردم کلودیو استرلینگ ژانواریو مکه له له لا حرف مردم ات غه بون ژون پغلو جووزم!
- معنیش چیه؟
- یعنی حرف مردم پشمه! بهرحال حکیمی بوده. میخوای رو حرف حکیم حرف بزنی شما؟ نه میخوای یا نمیخوای؟ ها؟
- نه به سوسکلین! من که میگم بیا پایین حسن خطرناکه حسن!
- بریز چاییو اومدم. عه وااا. چشام سیاهی میرن. یه نور سفیدی می بینم.
- حسن! حسن! نه.... نه.... نــــــــــــــــــه!
حسن سرش گیج میره و میوفته تو گودال! همون لحظه یکی از اعضای خانواده حسن اینا که دل پری داره از همه جا از راه میرسه. بعد از اجرای سمفونی 9 با ساز زنده بادی، یه پیتزای درسته هضم نشده با جعبه ش میوفته رو حسن و هیکل نحیفش بیشتر فرو میره. گشنش هم بوده و نمیتونسته گاز نزنه پیتزا رو در طول مسیر. عمق آب اونقدر نبود که خفه ش کنه. ولی حجم باری که روش فرود می اومد قابل توجه بود. سعی داشت از پنیر کش اومده پیتزا آویزون بمونه و بیا بالا اما بعد از چند ثانیه ای سیفون کشیده میشه. حسن تونل های بسیار طی میکنه. مرلینو شکر به مشکل غذایی نمیخوره. با پری دریایی ها و کوسه ها هم دیت و ملاقات میکنه خیلی اما جایی متوجه میشه گیر کرده تو چاه. انسدادی که به وجود آورده موجب گرفتن کامل چاه میشه. علیرغم فریادهای کمک، صداش به جایی نمیرسه و نهایتا یک عضو نادان خانواده محلول اسیدی لوله باز کن میریزه و حسن به طور کامل تجزیه میشه و ضربه آخرو هم میخوره.
سالها بعد سوسک به خیال خودش میره عملیات نجات شهادت طلبانه اما با استخوان های آهنین حسن بلاجر مواجه میشه اون پایین و چشای گریونش میفته به یادگاری که روی دیوار چاه به رنگ اسید معده نوشته شده:
ای بابا! در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا... ما را سر تازیانه ای بس باشد.