اما قبل از اینکه این دو بلبل عاشق که لباسها را با پودر برف شسته بودند تا به سفیدی برف بدرخشند (ولی متاسفانه دقت نکرده بودند ردای سیاه مدرسه با استفاده از پودر برف به رنگ سفید در نمیاید.) از پله ها پایین بروند متوجه شدند زنی با ردای سیاه بلند که کلاهش را روی سر کشیده بود بالای پلکان به حالت
ایستاده است.
هری و جینی با دیدن آیلین در مدرسه به شدت جا خوردند. جینی در حالیکه دست هری را می فشرد شجاعتش را جمع کرد و با لحن محکمی گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟
آیلین لبخند سردی زد.
- می بخشید که اینجا در واقع کوچه دیاگون باید باشه ولی اینکه چه جوری سوژه سر از هاگوارتز درآورده منو شدیدا متعجب کرده. برای همین اومدم بپرسم چطوری موفق شدین سوژه ی مشخصی مثل اینو با چند تا پست به بوق بدین؟
هری مثل غول های غارنشین کله اش را خاراند.
- هوم...خب ما که اصلا از اول سوژه نبودیم که بدونیم. اولش ویلبرت بود با چارلی و چارلی قرار بود تبلیغ کنه برای کتابخونه ویلبرت... هوم؟جینی؟چه جوری ما وارد سوژه شدیم؟
جینی تبلت آخرین مدلی را از جیبش در آورد و آن را بررسی کرد.
- خب می دونی. تقصیر چارلیه که اومد هاگوارتز... الان که نگاه می کنم می بینم چارلی که قرنیه از مدرسه فارغ التحصیل شده. عجیبه.
اینکه چه شکلی اومده هاگوارتز باید اینو از مدیریت مدرسه پرسید. هرچند اونم بیچاره پیره و عقل درست و حسابی هم نداره نمیشه چندان ازش توقع پاسخگویی داشت.
اما حواس هری بیشتر به وسیله ی گران قیمتی بود که در دست جینی خودنمایی می کرد.
- به به...اونو از کجا آوردی؟
جینی که متوجه شد دست گل وحشتناکی به آب داده با دستپاچگی گفت:
- از هیچ جا...یعنی بابا قول داده بود برام بخره. اصلا هم من به خاطر گدایی بیش از حد تو با دراکو دور از چشمت دوست نشدم و اصلا هم اون چنین چیزی برام نخریده.
هری:
آیلین که کم کم در آستانه دیوانه شدن بود زیر لب گفت:
- نخیر...ظاهرا همکاری و مشارکت به ما نیومده... زاغی!
بلافاصله زاغ سیاه رنگی به داخل کادر پرید و روی شانه آیلین جا خوش کرد. آیلین کنترل نظارتش را از منقار او گرفت. اما قبل از اینکه از آن استفاده کند اصوات اعتراض آمیزی از بیرون کادر به گوش رسید.
- ای بابا... بازم سر و کله این پیدا شد تا ببوقه به سوژه... ضد حال!
- نوموخوام...داستان تازه داشت رومانتیک میشد. برو بذار همونجوری ادامه پیدا کنه.
- خیلی بی رحمی... مرگخوار!
- نکن زن... تازه داشت جذاب میشد داستان. آیلین با بی حوصلگی صدا زد:
- ماندانگاس...ظاهرا با تو کار دارن.
بلافاصله غول بزرگی با سر و صورت کج و کوله و چماق به دست داخل کادر پرید و باعث شد زمین زیر پایش بلرزد. در حالیکه کیسه بزرگی که رویش نوشته شده بود
بلاک را تکان می داد هوا را بو کشید.
- هوم...بوی معترض میاد. کیه که به فعالیت های داخل حیطه وظایف من اعتراض داره؟
معترضان تغییر روند سوژه تلاش کردند سوت زنان از محل حادثه فاصله گرفته و خود را از خطر بلاک شدن نجات دهند و ممکن هم بود... اگر آیلین در کمال ناجوانمردی آنها را خارج از کادر به دانگ نشان نداده بود!
البته آیلین در آن لحظه دلمشغولی دیگری به جز ایستادن و تماشای دست و پا زدن معترضین برای جلوگیری از بلاک شدن داشت. برای همین بدون توجه به جیغ و فریاد قربانیان کنترل را رو به صحنه ای که در آن هری با کمربند به جان جینی افتاده بود و جینی نیز در حال کمک خواهی از ایل و تبارش بود گرفت و درست قبل از اینکه کل خاندان ویزلی ها که از ناکجاآباد ظاهر شده بودند موفق شوند هری را لت و پار کنند دکمه مخصوص کنترل نظارتیش را فشار داد و بلافاصله صحنه به چرخش درآمد...
درون کتابخانه دیاگون ویلبرت سوت زنان مشغول چیدن و دسته بندی کتاب ها درون قفسه ها بود و هر از گاهی از پنجره کوچه و چارلی را نگاه می کرد که به زور جلوی عابرین را می گرفت و بروشورهای تبلیغاتی کتابخانه را در دستانشان می چپاند.
دنـــــگ دیــــــش بـــــــوم!چهارپایه فکسنی به خواست نویسنده از زیر پای ویلبرت در رفته بود تا با ملاج روی زمین سقوط کند و روی کارتن بزرگی از کتاب که هنوز به قفسه ها منتقل نشده بود بیافتد.
- آخ سرم... وای کمرم... داغون شدم.
وای مـــــامــــــان! اگر یه بلایی سر کتاب های نازنینم اومده باشه چی؟تمام سرمایه مو گذاشته بودم رو خریدشون.
بیچاره شد... این دیگه چیه؟
ویلبرت که درد و نگرانی را فراموش کرده بود با تعجب به کتابی که از رو سرش برداشته بود نگاه کرد. روی جلد سیاه و چرمی آن نوشته شده بود:
داستان بی پایان.---------------------
با عرض معذرت از ماندانگا عزیز...اگر اینجارو دیدی باور کن بدون هیچ قصد و غرضی نوشته شده و فقط جهت شوخی و تغییر روند سوژه بود.