هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱:۴۱ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور در جستجوی نمک ید دار برای اضافه کردن به معجونش اولین دری که میبینه باز میکنه و با کله شیرجه میزنه توش. که البته نفهمید این در، در کمد بود.

هکتور بعد از خورده شدن توسط کمد در نقطه ای شبیه به قله کوه فرود اومد. نگاهی به اطرافش کرد و جمعیت زیادی رو دید که با عجله به سمت و سو های مختلف می رفتن. هکتور هم راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفت تا بفهمه کجاست.
هکتور رفت و رفت و رفت...

- هو... هو...

و رفت و رفت...

- هن... هن...

و باز هم رفت...

-هههههههههههه....

هکتور داشت می مرد و درست لحظه قبل از مردن به بالای تپه رسید و ساختمونی رو پیش روش دید. و وارد اون شد. اینجا جمعیت بیشتر و نزدیک تر به هم بودن و هکتور ویبره زن به سختی خودش رو به پله ها رسوند و از اونا بالا رفت. توی هر طبقه کلی اتاق مختلف بود که بعضیاشون بسته و بعضی باز بودن.

هکتور از یکی از درهای باز رد شد و وارد اتاق بزرگی پر از صندلی شد که رو به روی صفحه ی سفید بزرگی قرار گرفته بودن. اون هم رفت و رفت و در ردیف یکی مونده به آخر روی یکی از صندلی ها نشست.

هکتور در حال فکر کردن به همین چیز ها بود که دختری با کیفی روی دوشش از در میاد تو و از اولین کسی که میبینه سوالی میپرسه.
- کلاس مبانی همین جاست؟
بعد از تایید فرد پاسخ گوینده دختر یه صندلی انتخاب میکنه و اونجا میشینه.
در کمتر از پنج دقیقه صندلی ها تا خرخره پر شدن و اگه فرد جدیدی میخواست بیاد باید کف زمین ولو میشد.
چند دقیقه بعد یه مرد میانسال با وسیله ی عجیبی توی دستش وارد اتاق شد. که البته در میان بهت هکتور همه براش بلند شدن.
مرد پشت یک میز رفت و وسیله رو گذاشت روی میز و مشغول وصل کردن چند تا سیم به اون شد. همه منتظر بودن تا سیم ها وصل بشه.

یک ساعت بعد

همچنان همه منتظر بودند که سیم وصل بشه.

دو ساعت و نیم بعد
مرد که هنوز نتونسته بود سیم رو وصل کنه با لبخندی به پهنای صورتش میاد و جلو جمعیت وامیسته.
- امروز با ما سر ناسازگاری داره. اشکال نداره بدون این درس میدیم.

ملت با تاسف سری تکون میدن و مرد شروع به سخنرانی میکنه.

بعد از حدود سه ساعت سخنرانی یک بند تصویری روی دیوار رو به روی ملت ظاهر میشه که ماری در حال دیدن تصویر خودش توی یه کامپیوتره. مرد هم در مورد تصویر شروع به توضیح دادن میکنه.
- این ماره خودشو دیده تعجب کرده. از اینکه دیده تصویرش از خودش خوشتیپ تره تعجب کرده.

مرد که انگار بهترین لطیفه دنیا رو تعریف کرده کلی قهقهه میزنه.
هکتور هم نگاهی به جمعیت پوکر فیس و خوابالو میندازه و برای همه ی اونا که وقتشونو اینجوری هدر میدن با تاسف سر تکون میده و بلند میشه و از در میره بیرون.

و همین که پاشو از در میذاره بیرون با مخ کف خانه ریدل ها فرود میاد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
هرچی می‌گذشت کمد باهوش‌تر و شیطون‌تر می‌شد!
بدین شکل که این‌بار پشت در اتاقی کمین می‌کنه و لرد که قصد ورود به اتاق رو داشت، به محض ورود به اتاق، در واقع به داخل کمد قدم می‌ذاره...

لرد بعد از تجربه‌ی یه سقوط آزاد، بر روی جایی فرود میاد که به نظر چندان هم گرم و نرم به نظر نمیومد و تازه صدای قرچ‌های زیادی رو هم با خودش به همراه میاره.

- فکر کنیم از چند نقطه‌ی مختلف استخونامون شکست.
- مممم آمممم اووممم مممااا ممووو!
- چی می‌گی تو؟ جای دیگه نبود که رفتی زیر ما؟ ما شکسته شدیم. نمی‌تونیم حرکت کنیم! بمون همون‌جا!

جمجمه که لرد روش جاخوش کرده بود و قصد صحبت کردن داشت، به زحمت دهنشو از زیر پای لرد نجات می‌ده.
- ارباب این شما نبودین که شکستین! با اجازه‌تون استخونای من بود که تحمل وزن شما رو نداشت و شکست!

لرد تکونی به دست و پاش می‌ده و وقتی می‌بینه در سلامت کامله به سرعت از جاش بلند می‌شه و به جمجمه‌ای که دقایقی پیش حرف زده بود نگاه می‌کنه.
- اصلا هم دردی حس نکردیم. از اول می‌دونستیم صدا از جای دیگه بود. صبر کن ببینیم... تو ما رو ارباب خطاب کردی؟

قبل از اینکه استخون سخنگو بخواد جوابی بده لرد اضافه می‌کنه:
- و ما رو سنگین‌وزن دونستی... ایوان؟

ایوان خوش‌حال از اینکه لرد به سرعت شناختدش، دفاعیات خودشو ارائه می‌ده.
- من همه‌ش یه استخونم ارباب! همه در نظرم سنگین‌وزنن. حالا می‌شه منو به باقیِ من وصل کنین ارباب؟ مثلا از دستم شروع کنین که اونجاس؟

ایوان دستشو برای لرد تکون می‌ده و در نقطه‌ای بسیار دورتر از جمجمه‌ش استخونِ دستی شروع به تکون خوردن می‌کنه.

- و چی باعث شده فکر کنی ما به یه استخون کمک می‌کنیم تا استخوناشو به هم وصل کنه؟
- چون راه خروجو بلدم ارباب؟
- پس چرا تا الان خارج نشدی؟
- چون سر هم نبودم ارباب.

لرد که فراموش کرده بود محیط اطرافشو چک کنه، با کنجکاوی نگاهی به اطرافش که پر بود از استخون می‌ندازه. به نظر برای خروج به مرگخوار قدیمیش نیاز داشت.
- خیله خب. دست و پاتو تکون بده ببینیم کجایی!

از هر نقطه یه بخش از بدن ایوان از لا به لای استخونای دیگه بیرون می‌زنه.

- نه ارباب اون نه! اون پای من نیست.
- ولی داره تکون می‌خوره! اگه تو تکونش نمی‌دی پس کیه؟

- مال منه! قربون دستت کچل خان، اون پای ما رو رد کن بیاد.
- البته که نجاتت می‌دیم. ما برای نجات همه‌تون اینجا اومدیم!

لرد جلو میاد و محکم با پاش جمجمه‌ی گستاخ رو خورد می‌کنه و جمجمه جان به جان آفرین تقدیم می‌کنه!

دقایقی بعد:

ایوان سر هم شده بود و سرگرم چک کردن درست بودن اعضای بدنش بود.
- ارباب انگشت کوچیکه‌ی پای راستمو نمی‌تونم تکون بدم. فکر می‌کنم مال یکی دیگه رو... آخ!

لرد پس کله‌ای به ایوان می‌زنه که فقط اگه یه ذره محکم‌تر بود قطعا دوباره ایوانو از هم می‌پاشوند.
- خیلیم درست سر همت کردیم! حالا ما رو ببر بیرون.

ایوان چوبدستیشو از لای ستون فقراتش بیرون میاره.

- تو تمام مدت چوبدستی داشتی و به ما نگفتی؟
- ارباب نداشتم، تو کمرم بود که کمرمم پیشم نبود.

صدای پاقی بلند می‌شه و ایوان و لرد از اون مکان استخونی خارج و جلوی خانه ریدل‌ها ظاهر می‌شن!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-پیست...پیست...هی!

کراب بدون این که به پشت سرش نگاه کند با لحن اعتراض آمیزی گفت:
-این روش مخاطب قرار دادن یک بانوی محترم نیست.

کمد یک نگاه به این طرف کرد...یک نگاه به آن طرف کرد...
-من اینجا نه بانویی میبینم نه محترمی. تو...بیا جلو کارت دارم. بیا ببین میخوام کجا ببرمت.

کراب با خوشحالی به طرف کمد حرکت کرد.
-کجا؟ کجا؟ بریم...

کمد درش را باز کرد و کراب را بلعید!

-هی...ولی این درست نیست. تو منو خوردی!

صدای کمد از دور دست ها به گوش رسید.
-اون قسمت کم اهمیت داستانه...به دور و برت توجه کن...از موقعیت استفاده کن.

کراب به دور و برش نگاه کرد.
میزی عظیم...چند کاغذ روی آن... قلمی سیاه رنگ.

-چه کنم؟ نامه ای بنویسم؟ اثری مکتوب کنم؟ نقشه قتل هکتور رو بکشم؟ من الان چه استفاده ای از این موقعیت...

کراب چشمان تیزبینی داشت. چشمش به محتویات کاغذ ها افتاد.
-دستانم به دامن لرد! این طومارها دوئل هستن... اینا رو من باید بخونم؟ پناه بر مردمک گربه ای چشم ارباب(که لینی بلد نیست بکشه)! نمیخوام آقا منو ببر بیرون...نمیخوام درم بیار...وضعیت روحیم نامساعد شد!

کمد درش را باز کرد و کراب را به بیرون پرتابید! کراب بسیار بی جنبه بود. آنقدر که اصلا دقت نکرده بود آن ها دوئل هایی بودند که از قبل امتیازدهی شده بودند و اصولا باید مایه خوشحالی کراب میشدند.
کراب این را نفهمید و غر زنان از کمد دور شد.

آن شب هم همه اش خواب دوئل دید.

خیلی ناراحت شد...خیلی به هم ریخت!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

آمی پاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۰۰ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از ما هم به جان شنفتن، سرورم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
- پیاده نمی شی داداش؟ ته خطه. تموم شد به پیکسیای تو دلم قسم.

مانند تمام روزهای قبل، کمد حرف می زد و آمی گوش می داد. حتی زمانی که مستقیماً خطاب قرار می گرفت!
- حاجی. آبجی. همشیره. هرچی که هستی، بپر پایین. داداش کمد خاله ت که نیست!
- میشه...
- منو دست کم نگیرا! من با جن خوب و پیکسی بد و معجون و مو و هرچی دلت بخواد کشتی گرفتم یه تنه!
- یه کم صبر کنیم؟

صدای آمی هم مثل سایر اجزای چهره اش ظریف و دخترانه بود. برای همین هم کمد در حال جفتک پراندن برای بیرون پرت کردن آمی، متوجهش نشد.
- منو دست کم نگیر داداااااش! زیر یه خمتو می گیرم... *صدایش به صدای نقی معمولی شباهت زیادی پیدا می کند*
- که لرد بیان ردا بردارن؟
- ...و یه بارانداز... چی؟

آمی عادت نداشت در مورد خودش حرف بزند. یا در مورد خواسته های خودش حرف بزند. یا اصلاً فعل های اول شخص استفاده کند. او دوست داشت قایم شود. دیده نشود. توجه نشود. نادیده گرفته شود. او می دانست نادیده گرفته شدن خیلی بهتر از مسخره شدن و آسیب دیدن است. آمی دلش نمی خواست آسیب ببیند.

برای همین هم داخل یکی از رداهای لرد که کنار راه منتهی به مغز لینی آویزان شده بود، بیشتر چمباتمه زد.
- لرد. رداشونو بردارن.

کمد چیزهای زیادی نداشت. ولی ضمناً چشم هم نداشت. در نتیجه، وقتی هکتور داشت برای پانصد و بیست و هفت هزارمین بار از یکی از راه هایش خارج می شد، دو چشمش را قاپید. که کافی نبود. و وقتی لینی برای بار پانصد و شصت و سه هزارمین بار، وارد کمد شد، چشم های او را هم دزدید. تا بتواند چهار چشمی به آمی نگاه کند.
- که چی بشه؟! ..__OO (چشم های بزرگتر به هکتور و کوچکترها به لینی تعلق دارند.)
- که منم ببرن. تو رداشون قایم باشم.

کمد دل هم نداشت. می خواست یکی از بلاتریکس قرض بگیرد که داشت برای ششصد و هفتاد و چهار هزارمین بار سعی می کرد با کروشیو زدن از شر کمد خلاص شود. ولی بلاتریکس هم دل نداشت. بنابراین کمد فقط توانست برای آمی دستگیره بسوزاند. دل نداشت دیگر!
- آخه چرا؟!

صدای آمی به زور از داخل ردای لرد به گوش می رسید. اگر کسی پاین چاپلوس دو به هم زن چندش آور خانه ی ریدل ها را می شناخت، آرزو می کرد همیشه صدایش همین اندازه به زور شنیده شود.
- دوست ندارم برم بیرون.

کمد دست و پا هم نداشت. این بار می خواست یکی از نجینی قرض بگیرد. بعد از این که چند ثانیه هر دو در چشم های همدیگر خیره شدند، خودش شرمنده شد و درهایش را باز کرد تا نجینی برود.

ولی به هر حال، پایه هایش را توی بغلش جمع کرد و کنار آمی، توی خودش (به معنی واقعی کلمه) مچاله شد.
هردو تمام روز منتظر ماندند تا لرد بیاید و ردایی از داخل کمد بردارد...


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۲۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- لینی بیا این آب میوه رو بخور!
- نمیخوام. نمیخورم.
- بیا لینی. طبیعیه. خودم برات گرفتمش!
- نمیام. ولم کن. میرم به ارباب میگم.

هکتور که خطری رو بیخ گوشش حس میکرد اولین مگس گیری که دم دستش اومد رو برداشت و افتاد دنبال لینی. لینی پرواز کن، هکتور بدو. این روند انقدر ادامه پیدا کرد تا بلاخره هکتور تونست لینی رو بین دیوار و یه کمد گیر بندازه و با مگس گیر اونو بگیره و بندازه تو یه شیشه و درشو ببنده.
- دیگه نمیتونی بری پیش ارباب شکایتمو بکنی. کسی هم که ندیده من چی کارت کردم.
- من دیدم!

هکتور نگاهی به اطرافش میندازه ولی کسی رو نمیبینه. بنابراین بنا رو بر توهم زدن خودش میذاره و راهشو میکشه که بره.

- با تو بودما! میگم من دیدمت. میرم به اربابت میگم.
- تو کی هستی اصلا؟ بانز تویی؟
- بانز کیه؟ میگم منم! این پشت. پشت سرت!

هکتور نگاهی به پشت سرش میکنه و کسی رو نمیبینه. فقط یه کمد پشت سرش قرار داره.
- بانز میدونم که خودتی. حالا تا به ارباب نگفتم برو لباس بپوش.

دری که روی شونه ی هکتور قرار میگیره جوابش رو میده. و هکتور میفهمه که فرد سخنگو بانز نیست و در واقع کمده.
- عه تویی؟
- آره خودمم. حالا هم باید بهم باج بدی تا نرم همه چیزو به اربابت بگم.
- چه باجی؟
- بیا شونه هامو ماشاژ بده. خسته شدم از بس اینور و اونور رفتم این چند روز.

هکتور مقداری فکر میکنه تا ببینه ارزشش رو داره که به این خاطر به کمد باج بده یا نه. و بعد از مقداری محاسبات به این نتیجه میرسه که داره. برای همین از کمد بالا میره و جایی رو که تصور میکنه شونه ی کمد باشه رو ماساژ میده.

- آخ... اون چشمم بود. کور شدم.

هکتور نقطه ی دیگه ای رو امتحان میکنه.
- اونم دماغمه. دستتو از تو دماغم بیار بیرون. نمیخوام اصلا ماساژ نده. میرم به اربابت میگم.

کمد بعد از گفتن این حرف تکونی به خودش میده و هکتور رو از اون بالا با ملاج میندازه زمین. هکتور که از قبل هم از دست کمد شاکی بود دیگه صبرش سر میاد. در کمد رو باز میکنه و اولین شیشه ی معجونی که تو جیب رداش بود رو تو کمد خالی میکنه و درو می بنده.
- الان میترکی!

هکتور این رو میگه و منتظر ترکیدن، ریز ریز شدن و نابودی کمد میشه. ولی بعد از مکثی طولانی صدای بومی از طبقه ی بالا به گوش می رسه و بخشی از خانه ریدل که شامل آزمایشگاه و اتاق هکتور بود با خاک یکسان میشه!

- یادت نره من کمدی هستم غیب کننده. معجون رو ریختم رو آزمایشگاه خودت! الانم میرم پیش اربابت.

کمد این رو میگه و راهشو میکشه و میره. و هکتور رو با بهت و حیرت تنها میذاره.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
آن روز در خانه ريدل ها روز ساكتى به نظر مى آمد و براى بلاتريكس، بهترين موقع بود براى...
-گشت زدن تو موهام!

پاورچين پاورچين به محل قرار كمد رفت.
-هى كوش اين؟!

كمد در آنجا نبود. بلكه براى تور رايگان گشت زنى در خانه ريدل ها، راهى شده بود. اما در آن لحظه در حال برگشتن به سر جايش بود كه بلاتريكسى كه به دنبالش ميگشت را ديد.
پس پايه ورچين پايه ورچين به او نزديك شد و...
-پــــــــــــخخخخخ!

بلاتريكس شش متر به هوا پريد و چوبدستى كشيده، آماده حمله به دشمن شد كه با كمدى كه از شوخى لوسش در درد گرفته بود از خنده، رو به رو شد.
-كروشيو!... من رو مى ترسـ... چيز... من رو غافل گير مى كنى؟! بيشتر كروشيو!... يه عالمه كروشيو!
-من كمدم خنگ!... درد حس نمى كنم!

بلاتريكس نفس عميقى براى جلوگيرى از كندن درهاى كمد كشيد و وارد آن شد. لحظه اى تامل كرد و...
قبل از آنكه خارج شود، كمد خود او را به بيرون تف كرد.
-هى... فكر كردى چيكار مى كنى؟! من امروز مرخصى ام. كار نمى كنم.

به هر حال كمد ها هم حق و حقوقى داشتند و حتى تهديد شدن به انفجار هم آن ها را بيخيال حقوقشان نمى كرد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۳۷ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
لرد سیاه بازگشت!

با چوب لباسی و ردایی بلند که به آن آویزان بود...
کمد آهی از سر تاسف کشید.
-شما دست بردار نیستین؟ من که گفتم برای شما باز نمی شم. برین لطفا مزاحم کاسبی من نشین.

لرد سیاه چوب لباسی اش را بالا گرفته بود که ردایش به زمین نخورده و خاکی نشود! سیاه بودن، کار ساده ای نبود. ولی چیزی وجود داشت که کمد از آن بی خبر بود. لرد سیاه مجهز و مسلح بازگشته بود!
-یار وفادارم...بهش حمله کن!

کمد با کنجکاوی به تاریکی پشت لرد خیره شد. منتظر لشکری از مرگخواران خشمگین بود...
ولی تنها چیزی که شنید صدای وز وز ضعیفی بود...
-اممم...اینجام...

حشره ای از ارتفاع یک متری سطح زمین، برایش نیش تکان می داد.

کمد گیج شد.
-این قراره به من حمله کنه؟

-بله...با نیش تیزش...نابودش کن پیکس. نیش نیشش کن...سوراخ سوراخش کن.

لینی نیش تیزه شده اش را به طرف کمد گرفت.
و کمد لای یکی از درهایش را باز کرد.
-اینجا رو ببین...

چشمان لینی برق زدند.
-ارباب...اونجا رو ببینین...پسر خالمه. ..اون یکی دخترعمومه. مامانمم هست...این کندومونه. کندوی خودمون. پر از پیکسی های مختلف!

-نیش بزن پیکس!

-ارباب...عمه جونم هست...از شهد گل برام لواشک درست می کرد.
-تهوع آوره خب! از شهد گل مگه لواشک درست می کنن؟ نیش بزن!
-چشم ارباب...می زنم...یه روزی...یه جایی...

لینی که چشمانش پر از ستاره شده بود و هنوز هم در ارتفاع یک متری سطح زمین قرار داشت، رهبرش را ترک کرد و در میدان جنگ در مقابل کمدی لجباز تنها گذاشت...

دست لرد سیاه خسته شده بود.
-حداقل یکی بیاید چوب لباسیمان را نگه دارد...ردای مهمانی دنباله دار ما خاکی می شود!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
کمد از سیاه بودن و چیزهای سیاه دیدن خسته شده بود. یادش بخیر، کمدها در دهات شان رنگ های مختلفی داشتند. سرخ آلبالویی، زرد قناری، حنایی... داغ کمد عسلی همسایه شان هنوز بر دلش مانده بود.

کمد با بی حوصلگی در اطراف پرسه می زد. به دنبال چیزی رنگی در اتاق ها سرک می کشید اما حتی تار عنکبوت های خانه ریدل هم سیاه بودند. درمیان پرسه زدن ها ناگهان صدایی عصبی از یکی از اتاق ها به گوشش رسید.

-ببین، الان میخوام پیش ارباب برم، و تو باید سرمه ای بمونی... سیاه که نمی مونی! سرمه ای بمون حداقل.

کمد سیاه با چشمانی قلبی شکل به رنگی ترین منظره ای که در این چند روز دیده بود خیره شد. ملانی جلوی آینه با موهایش حرف می زد و موهایش هم به نشانه ی اعتراض تند تند از آبی به سبز و زرد و قرمز تغییر رنگ می دادند.

-کاری نکن با قیچی های ادوارد بزنمتا.

مو ها از ترس سفید شدند و کم کم هایلایت های یاسی به نشانه ی عذرخواهی گرفتند.

در این میان کمد سعی می کرد بدون ایجاد هیچ صدایی وارد اتاق بشود، اما کار بسیار سختی بود. اتاقِ دایره ای شکل بسیار شلوغ بود و اصلا برای حرکت یک کمد جا نداشت. هرچیز جادویی یا ماگلی ای که فکرش را بکنی در آنجا ریخته بود. شیشه ها و مهره های رنگی، چاقو های ریز و درشت، نیزه، داس، تیر های ریز بیهوشی و... . او را به یاد فروشگاه جادویی می انداخت.

-هی! تو اینجا... .

کمد هول شد. غافلگیر شد و در یک حرکت انتحاری ملانی را بلعید.

حتما شما هم انتظار داریدکه وقتی در کمدی چپانده یا بلعیده میشوید به چوب و لباس و قفسه برخورد کنید‌. اما درون کمد جادویی چنین خبری نیست.

ملانی با سر بر روی جایی فرود آمد که شبیه بیابانی از نمک بود. سفید بود و یک درختچه هم نداشت.

-من اینجا چیکار میکنم؟! ارباب از منتظر موندن متنفره.

-ارباب به نظرتون فر ریز بهم بیشتر میاد یا درشت؟
-هیچکدوم بلا.
-خودمم فکر می کردم که فر ریز بهم بیشتر میاد.

ملانی با تعجب به اطرافش نگاه کرد تا منشا صدا را ببیند. در مقابلش غولی با موهایی شبیه بلاتریکس از در بیرون می رفت.
-صدای ارباب از پایین اومد... یعنی... .

ملانی سعی کرد فکر کند که روی لامپ گرد بالای سر لرد فرود آمده است اما نمی توانست فکرنکند که بر روی سر لرد ظاهر شده است. خجالتی بدتر از این برای یک مرگخوار وجود نداشت.
-من دارم خواب می بینم.

لرد سرش را به دو طرف تکان داد تا تأسف اش را بدرقه ی بلاتریکس کند. غافل ازینکه ملانی بر روی سرش اسکی می رود و با چسبیدن به درختچه های ریز و نحیف مانع از سقوطش می شود.

-حوصله مان سر رفت نجینی. مرگخوار بعدی شام تو... چی؟ خیر. ما کلاه گیس نذاشتیم. مخصوصا کلاه گیس صورتی. ولی یه سنگینی ای احساس می کنیم.

ملانی دو راه داشت. یا می ماند و لرد کارش را می ساخت یا از پس کله لرد سر می خورد و بر زمین می افتاد، اگر نمی ترکید شام بانو نجینی می شد.

-دختر پاپا، آینه.

ملانی از موهایش چتر نجات ساخت و راه دوم را انتخاب کرد.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۹ ۱۱:۴۲:۰۷

بپیچم؟


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
لینی رو به روی کمدی که حدس می‌زد کمد مذکور باشه وایساده بود و ضمن نوازش کمد، زیرلب چیزهایی رو زمزمه می‌کرد.
- کمد خوشگل، هکولی چوبدستیمو کش رفته و نمی‌تونم آپارات کنم. پس زحمتش میفته گردن توی زحمتکش. تو که اینقد توانمندی و ملتو هرجا بخوای می‌فرستی، به چیزی که من تو ذهنمه و تمرکز کردم دقت کن... می‌دونم که می‌تونی! حالا منو بفرست همونجا خب؟
- هــــــام!

لینی توسط کمد یه لقمه‌ی چپ می‌شه و با آرزوی رسیدن به مکان مورد نظرش می‌چرخه و می‌چرخه...
- شلپ!

چشم باز می‌کنه و هزاران کرم که در هم می‌لولیدن رو در اطراف خودش می‌بینه. انگار که تو اقیانوس کرم‌ها فرود اومده باشه!
هرکسی جای لینی بود حتما بسیار چندشش می‌شد و احساسات ناخوشایندی بهش دست می‌داد و حتی شاید ماده نه‌چندان خوش‌رنگ و بویی از دهنش سرازیر می‌شد. اما لینی خودش حشره بود و نسبت به هم‌نوعانش هرگز چنین دیدی نداشت.
- شماها اینجا چی کار می‌کنـ... هـــی منو بذار سرجام!

دستی از یقه لینی رو بلند می‌کنه و از جمع کرم‌ها خارج می‌کنه. مردی که این کارو کرده بود و حسابی حواس‌پرت بود، بدون توجه به اینکه لینی کرم نیست، اونو بعنوان طعمه ته چوب ماهیگیریش می‌ذاره و تو آب می‌ندازه.

- من... قلپ قلپ قلپ... کرم... قلپ قلپ قلپ... نیستم!

ثانیه‌ها همینطور در داخل آب می‌گذرن و رنگ بدن لینی شروع به تغییر کردن می‌کنه تا جایی که همچون اشخاصِ در مرزِ خفگی کبود می‌شه. اما قبل از اینکه زیر آب غرق شه، ماهی غول‌پیکری فرا می‌رسه و لینی رو درسته قورت می‌ده.

- تــــُــــف... تــــُــــف... تــــُــــف.

لینی آب‌هایی که قورت داده بود رو با تنفس مصنوعی‌ای که از هوا دریافت می‌کنه، به بیرون تف می‌کنه و نگاهی به اطراف می‌ندازه.
- گورستان ماهی‌ها و موجودات دریایی. نه من به شکم تو تعلق ندا...

ملاقه‌ای تو فرق سرِ ماهیِ شکارشده توسط ماهیگیر می‌خوره که از قضا رو لینی هم اثر می‌ذاره. در نتیجه ماهی می‌میره و لینی تو شکم ماهیِ مرده بیهوش می‌شه.

ساعت‌ها بعد - بازار ماهی‌فروشان دهکده هنگلتون:

- یه تپلشو بده آقا، درست مثل خودم خوش‌هیکل و زیبا.

فروشنده یه نگاه به کراب و یه نگاه به ماهی غول‌پیکری که تازه ماهیگیرا شکارش کرده بودن می‌ندازه. شباهت کم‌نظیری بین اونا وجود داشت.
- بفرما! میشه 20 گالیون. از قیمت هم گلایه نکن که این روزا همه‌چی گرون شده!
- ایـــش. اگه به ارباب نگفتم، یه معجونی برات نساختم.

کراب 20 گالیون می‌ندازه کف دست فروشنده و به مقصد خانه ریدل راه میفته.

آشپزخانه خانه ریدل‌ها:

- چی بپزم امشب برای ارباب! انگشتاشونم بخورن!
- منو نخور! منو نپز! منو نجات بده!

کراب که قصد داشت ماهی رو تو فِر بذاره، با شنیدن این حرف چند قدم به عقب پرتاب می‌شه. ماهی مرده که حرف نمی‌زنه!
کراب با احتیاط جلو میاد و سقلمبه‌ای به ماهی می‌زنه.
- هی ماهی... تو مگه نباید مرده باشی؟ چطوری حرف می‌زنی؟ وایسا ببینم. نکنه ضمیر ناخودآگاهم داره باهام حرف می‌زنه؟
- کراب؟ تویی کراب؟ تو اینجا چی کار می‌کنی؟

کراب به وضوح منبع صدا رو که ماهی بود تشخیص می‌ده. پس فرضیه‌ی ضمیر ناخودآگاهش رو خط می‎زنه.
- از کجا منو می‌شناسی ماهی؟
- ماهی چیه کراب. منم. لینی!

کراب نگاهشو از ماهی برمی‌داره و چهره‌شو در هم می‌کشه.
- لینی؟ این شوخی مسخره چیه در آوردی؟ کجایی؟ خودتو نشون بده! با چه جادویی صداتو بردی تو شکم ماهی؟
- بابا شوخی چیه. این ماهیه منو قورت داد. بعد با چماق زدن تو سر این، منم بیهوش شدم. هنوز دست و پا و بالم هوشیاریشونو بدست نیاوردن. فقط زبونم کار می‌کنه. حالا شکم اینو ببر منو بیار بیرون!

کراب هنوز به صحت حرفای لینی شک داشت، اما مسئله‌ی دیگه‌ای هم وجود داشت.
- نه! نمی‌شه! ماهیِ من قرار بود درسته بره تو سفره ارباب! شکمشو نمی‌برم.
- بابا من این تو گیر کردم. می‌خوای همینجا بمونم؟
- آره.
- لطف داری.

لینی دنبال راه حل دیگه‌ای می‌گرده... و پیداش می‌کنه!
- خیله خب شکمشو نبر! دهنشو باز کن منو بکش بیرون! نمی‌خوای بری به ارباب بگی یکی از مرگخواراشو زنده زنده پختی که؟

کراب که چاره‌ی دیگه‌ای نمی‌بینه، با قیافه‌ای غمگین آستینشو بالا می‌زنه و با انزجار دستشو تو دهن ماهی می‌کنه و لینیو بیرون می‌کشه! با تکونی که شاخک لینی می‌خوره، به نظر میومد اثر ضربه از باقی نقاط بدنش هم در حال از بین رفتن بود...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.