لرد سیاه همواره به مرگخواراشون تاکید میکردن که هماهنگی و یکدستی امور مهمی در اتحاد ارتش سیاه میباشن.
و تاتسو الان دیگه مرگخوار یک دستی شده بود!
احساس هماهنگی هم میکرد.
خوشحال از این که دستور لرد سیاه رو ناخواسته هم که شده اجرا کرده، یه تیکه چسب برمیداره و روی مچ قطع شدش میزنه؛ به این امید که شاید اجدادش ربطی به مارمولکا داشته باشن و دستش دوباره دربیاد.
بعد به طرف کاتانا میره و تکونش میده. -پاشو ببینم لکه ی ننگ! مگه تو شمشیر نیستی؟ از دیدن یه دست قطع شده در راه ارباب از حال میری؟ تو فردا باید سرها قطع کنی.
کاتانا برای یه لحظه چشمشو باز میکنه و دست رو میبینه و جمله ی مربوط به سرها رو میشنوه و دوباره جیغ میکشه و از حال میره.
تاتسو به طرف پیتزایی میره. یقه شو میگیره و میاره جلوی نجینی. -پرنسس...بخورینش دیگه.دماغتونو بگیرین و قورتش بدین. اینجوری طعمشو نمیفهمین. براتون ساندویچش کنم؟
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
طعم لیمو با گوشت؟! نجینی از طعم لیمو در اکثر غذاها متنفر بود. در سالاد، شاید! ولی خود لیمو به تنهایی، حتمن!
پس ابتدا نگاه نفرتانگیزی به مشنگی که آب لیمو از سر و رویش چکه میکرد انداخت سپس به سمت باقیماندهی لیمو که در دست تاتسویا بود خیز برداشت.
-
کاتانا از دیدن دست تاتسو که از مُچ قطع شده و همراه لیمو در دهان نجینی جویده میشد، جیغ بنفشی کشید و همانجا کنار در از حال رفت.
تاتسویا که در ابتدا متوجه اتفاقی که افتاده بود نشده، و همچنان با چوبدستیاش مشنگ را در وسط خانه نگه داشته و به نجینی که با چهرهی آرامتری لیمو و محتویاتی که همراهش بود را میجوید خیره بود، توجهش به قطره خونی جالب شد که از مُچ بُریده شده روی دُمِ نجینی که همان وسطها ولو بود افتاد.
تاتسو یک نگاه به قطره خون انداخت، و یک نگاه به مُچ دستش، یک نگاه به کاتانایی که از حال رفته بود، یک نگاه به مشنگی که کاملن در شوک فرو رفته بود و نگاه آخر را به پرنسسِ ارباب انداخت که اکنون در حالِ بلعیدن آخرین لقمه از دست تاتسو بود:
دل نجینی مشنگ نمی خواست! مشنگ ها بدمزه بودند. بعد از قضیه "نجینی...شام" به این موضوع پی برده بود و تصمیم گرفته بود دیگر هرگز مشنگ نخورد. جادوگر...شاید!
مشنگ ها برای نجنی عبارت بودند از گوشتی سفت، استخوان هایی پوک، و موهایی که لای دندان هایش گیر می کرد.
مطمئنا غذای خوبی نبودند...اگر بودند خود تاتسویا می توانست مشنگ را میل کند!
تاتسویایی که هنوز داشت اصرار می کرد... -دختر خوب...بخور اینو. پای امنیت خودت و خودم و پاپای محترمت در میونه.
-و من...ومن...
صدای کاتانا، شمشیر پرحرف تاتسویا از پشت در به گوش رسید که توجه همه را به امنیت خودش که به نظر خودش بسیار حائز اهمیت بود، جلب می کرد.
نجینی نگاهی به سر تا پای مشنگ پیتزایی انداخت. کمی او را بو کرد...و سرش را به دو طرف تکان داد.
تاتسویا لیمویی را از وسط به دو نیم کرد و روی سر مشنگ مات و مبهوت ریخت. -ببین...لیموییش کردم. حالا خوشمزه شد. بخورش تموم بشه. فکر کن قرصه...یهو قورتش بده. درسته. باشه؟
نجینی یه نگاه به مشنگ میندازه و آب از دهنش سرازیر میشه و چشماش برق میزنن و شکمش به قار و قور میفته. تاتسویا خیالش راحت میشه که کار درستی انجام داده. مشنگه هم میفهمه که آخر عمرش رسیده. ماری به اندازه ی یه هیولا جلوشه و داره به طرفش میخزه. اینم هر چند مشنگه، ولی دیگه اونقدرا هم مشنگ نیست که فکر کنه ماره داره برای پیتزا جلو میاد...
ولی حساب و کتابای مشنگ اشتباه از آب در میان.
نجینی جلوی مشنگ میرسه و به طرفش حمله میکنه. جعبه رو با یه حرکت سریع از مشنگ میگیره و روی زمین میندازه و نشون میده که هدفش دقیقا پیتزا بوده! -فس!
غذا بوی خوبی میده. دهنش رو تا جایی که ممکنه بازمیکنه و جعبه رو درسته میبلعه. -فس!
غذا کمی مزه ی مقوا میداد.
تاتسویا به نجینی نزدیک میشه. با آرنجش چند ضربه ی ضعیف به نجینی میزنه. -پیست...هی...نمیشه این زنده بمونه. میره به همه میگه اینجا مار هست! میان شکارت میکنن. مشنگه رو هم بخور.
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
صدای فریاد کاتانا بود که با دیدن انسانی که جعبه ای خوش نقش و نگار در دست داشت به هوا بلند شده بود.
کاتانا سعی کرد کمی قدش را بلند کند و روی جعبه را ببیند...ولی ندید. شمشیر چندان بلند قامتی محسوب نمیشد. -فکر کردین نمیفهمم؟ رفته شمشیر جدید سفارش داده؟ دو شاخه؟ فولادی؟سبک و خوش دست؟ هیچ میدونین اگه سامورایی های دیگه بفهمن شمشیرشو کنار گذاشته چه بلایی سرش میارن؟ شمشیر یک سامورایی ناموسشه! آهاااااااااااااای...تاتسویا...بیا عذرخواهی کن.
تاتسویا در را باز کرد. -این شمشیر نیست. ولی اگه به سرو صدا کردن ادامه بدی سفارش بعدیم شمشیر خواهد بود. اینقدر هم حرکت نکن. درو دیوارا رو خط انداختی. شما...بفرمایین تو آقا.
مشنگ جعبه به دست وارد خانه شد.
چشم نجینی به انسانی که در مقابلش ایستاده بود افتاد. و عکس غذایی مسطح و رنگارنگ...
تاتسویا برای تامین منابع انسانی نجینی مجبور به سفارش پیتزا شده بود!
برخلاف تاتسویا، نجینی لبخند نمیزد. بلکه با نگاهش که هیچ برداشت مثبتی نمیشد ازش کرد، بین تاتسویا و غذای مقوی ساموراییای که تدارک دیده بود رژه میرفت.
تاتسویا هرچقدرم مار زبان نباشه، اما میتونه وخامت اوضاع رو درک کنه. پس با احتیاط اوس کوتاهی میگه و ادامه میده: - یکبار امتحان کافیه تا پرنسس ارباب مشتری شه. بخور اگه خوشت نیومد خودم به سرعت غذای جایگزینی برات تدارک میبینم.
نجینی با شنیدن "غذای جایگزین" به نظر آرومتر شده بود. اما همچنان تمایلی برای خوردن غذایی که در حال حاضر جلوش بود نشون نمیداد. به جاش به سمت مجلهای که گوشهای افتاده بود خیز برمیداره و با انتهای دمش مدام به آدمی که روش نقش بسته بود اشاره میکنه.
تاتسویا به امید اینکه با صحنهای مثل خوراک بخارپز سامورایی مواجه بشه، کاسهی سفالی رو زمین میذاره و جلو میره. اما با دیدن تصویر آدم، بلافاصله تصوراتش با مخ به زمین برخورد میکنن. نجینی آدم میخواست! - فس!
پشت در خانه:
کاتانا همچنان در حال تهدید کردن زمین و زمان بود. - از وعدهی غذام چند ساعت گذشته! خوبیت نداره یه شمشیرو گشنه رها کنین، آخر و عاقبت خوشی نداره ها! تاتسو میدونه! میدونی دیگه؟ هی در، اگه باز نشی خودم زخمیت میکنما.
به نظر اوضاع نه بر وفق مراد تاتسویا بود و نه بر وفق مراد شمشیرش، کاتانا!
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه. مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن...ولی هیچکدوم موفق نمی شن. لرد سیاه خونه رو به نجینی می ده و تاتسویا رو به عنوان پرستارش تعیین می کنه. نجینی، کاتانا(شمشیر تاتسویا) رو تو خونه راه نمی ده.
..............
شمشیر خسته و عصبی به در خانه گانت ها تکیه داده بود و خیال نداشت از آن جا تکان بخورد. -همین جا یه لنگه پا وایمیسم! گرچه بیشتر از همون یه لنگه رو ندارم، ولی قضیه الان این نیست. همینجا لی لی کنان قدم می زنم و هر کسی که بخواد وارد این خونه بشه، سر از تنش جدا می کنم! همه باید بفهمن کاتانا رو نمی شه پشت در گذاشت! از اینجا فحش بدم می شنون یعنی؟!
داخل خانه گانت ها
-فس!
تاتسویا سرش را خاراند. -این سومین فسیه که طی پنج دقیقه گذشته کردی...و خب...کمی خشمناک تر از قبلیا به نظر می رسه.
نجینی با سر به کاسه سفالی روبرویش اشاره کرد. -فسسسسس!
تاتسویا لبخندی زد. -بله...برنجه...بخار پزش کردم. بدون نمک، بدون روغن و بدون هیچ افزودنی دیگه ای. این غذای یک سامورایی واقعیه. سالم و مقوی. بخور دیگه. خوشت میاد...مطمئنم! اوس!
تاتسویا بلند ترین اوسی رو که در توانش هست فریاد میزنه و شروع میکنه به توضیح دادن: -گفتم مارسیسا که علاقه ی قلبی و درونی خودم رو به این دسته از خزندگان، مخصوصا از نوع نجینیش نشون بدم. به پرتقال و توت فرنگی کوچکترین علاقه ای ندارم. کی جرات داره به چیزایی که ارباب ازشون متنفره علاقمند بشه؟ پرتقال الان برای من مساویه با دامبلدور! اسمش که میاد مور مورم میشه!
نجینی که مار خیلی باهوشیه، زیاد قانع نمیشه. ولی ظاهرا فعلا بهترین گزینه، همین تاتسویاس. برای همین "هیسسسس" رضایتمندی میکشه.
لرد سیاه سرش رو به نشونه ی "باشه دخترم. فهمیدیم" تکون میده. -پرنسس ما میفرمایند که حتی فکرشم نکن که اون ساطورت رو بیاری تو خونه ی من. اون باید پشت در بمونه.
تاتسویا نگاهی به کاتانا(شمشیرش) میندازه...نگاهی که هیچی نمیشه ازش فهمید.
نیم ساعت بعد نجینی و پرستار جدیدش تاتسویا تو خونه ی گانت ها هستن و صدای فریاد کاتانا از پشت در به گوش میرسه: -ولی این انصاف نیست. این رفاقت نیمه راهه...من گشنمه...تاتسو...نامرد! حداقل یه سیب زمینی تقدیمم میکردی قاچ کنم سیر شم.
ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۰:۴۸:۳۳
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
پانزده دقیقه گذشته بود و لردسیاه همچنان سعی در ایجاد هیجان برای گفتن حرفش داشت :
- از این به بعد.. -
- از این به بعد.. -
- از این به بعد.. -
- از این به بعد.. -
- از این به بعد.. -
- -
- یاران ما، ما خسته شدیم!
مرگخواران نیز که از تظاهر به واکنشهای هیجانزده خسته شده بودند، درحالی که زیرچشمی همدیگر را نگاه میکردند، پنهانی نفس راحتی کشیدند.
- تاتسویا!
- بله ولدمورتساما!
- میتونی از این به بعد وظیفهی خطیر نگهداری از فرزند اصیل و دلبند ما، و محافظت از خانهی گانتها رو به عهده بگیری.
- ساما!
-البته قبل از اینکه برگهی مالکیت افتخار بده تا با خونت امضا بشه، سوالی ذهن ما و فرزندمون رو (نجینی: ) مشغول کرده که ترجیح میدیم از ذهنخوانی استفاده نکنیم و جوابت رو در حضور سایر مرگخوارانمون بشنویم!
-ساما؟!
-موقعی که فرم مرگخوارِ ما شدن رو پر میکردی، گفتی که:
- پرنسس ما کنجکاو و کمی ناراحت گرسنه هست و میخواد بدونه چرا در معرفیِ قبلی خودت به جای نارسیسا گفتی مارسیسا و کلمهی مار رو به کار بردی؟ آیا از ابتدا برای تصاحب خونهی ما نقشه کشیده بودی؟! آیا این حقیقت داره که چند جا با تظاهر به مارزبانی خودت رو نوادهی سالازار معرفی کردی تا بتونی به اهداف شومت برسی؟ آیا حقیقت داره که به پرتقال و توتفرنگی علاقه داری؟!
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۵:۱۴:۲۲ ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۵:۳۲:۰۶ ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۵:۳۵:۰۳ ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۵:۳۵:۳۲
این یکی کمی مغرور به نظر می رسید... چون علاوه بر تاج کلی زلمزیمبو از خودش آویزان کرده بود. سری به تاسف تکان داد و به سمت مرگخوار بعدی رفت . با چشم هایش به او دقیق شد ... این یکی خوب به نظر می رسید ، هم ورزیده بود ، هم قدبلند و هم سلاحی داشت تا علاوه بر جادو ، با کمک آن او را از شر تهدید های احتمالی حفظ کند . لحظه ای به فکر فرو رفت ؛ سپس با متانتی که در شان دختر لرد سیاه بود دوباره از صندلی پدرخوانده اش بالا رفت و با دمش به سامورایی اشاره کرد. - فییییییسس تیس ! - مطمئنی ؟ خب پس...
لرد سیاه نگاهی به مرگخوارانش انداخت. - از این به بعد ...
نفس مرگخواران در سینه حبس شد .لرد سیاه لب خند خبیثانه ای زد . - از این به بعد...
از آنجایی که مرگخواران قبلا نفسشان را حبص کرده بودند و الان چیزی برای حبس کردن نداشتند ، عضلاتشان منقبض شده و به لرد سیاه چشم دوختند . لرد که با دیدن مرگخوارانش سرگرم شده بود و از این بازی خوشش آمده بود ،تصمیم گرفت کمی این بازی را ادامه دهد ...
بالاخره کمی هیجان که ضرری نداشت ؟!
I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.