هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱:۰۵ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
* پست پایانی *

- من؟ من کجام؟

به سختی نشست. سعی کرد اتفاقات پیش آمده را به یاد بیاورد، اما فقط سعی کرد. تنها چیزی که در نهایت به خاطر آورد، صدای جیغ و فریاد های خودش بود.
بدنش کوفته شده بود. دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. رویش را به امید یافتن راه خروجی، به اطراف چرخاند... ولی چیزی نبود. فقط دیوار بود. سرش گیج می رفت. طولی نکشید که دوباره بیهوش، روی زمین افتاد.


در کتابخانه

- آملیا، آروم باش، درست میشه...
- درست نمیشه! ستاره ها رو دیدم!... نشونه خوبی نیست...

گادفری که یک بار دیگر، سعی در روحیه دادن به اعضای گروه داشت، باز هم با شکست مواجه شد. دستش را از روی شانه آملیا برداشت و به مرد سیاهپوش خیره شد.

- دیگه دوران محفل به پایان رسید...
- نه...

نگاه محفلی ها به آملیا افتاد. ذهنش درگیر بود. قهرمان نبود، شجاع نبود، یا حتی آنقدر باهوش که بداند در چنین موقعیت هایی چه کار کند، اما چیزی باعث شده بود تصمیم عجیبی بگیرد... ستاره ها همیشه درست میگفتند!
- شما ها برین...
- چی؟!
- شماها برین. دو گروه بشین. ماتیلدا، رز و پنه رو پیدا کنید. همه چی درست میشه...
- خودت گفتی درست نمیشه... گفتی نشونه خوبی نیست...
- نشونه خوبی نیست... واسه من. میگن ماتیلدا زنده ست. پنه زنده ست. اگه دیر بجنبین، همه چی خراب میشه.

گویی سیاه پوش، منتظر همین لحظه بود. چهره اش دیده نمیشد، اما صدای نفس هایش، که به وضوح تند تر شده بود، شنیده میشد. محفلی ها، با دیدن چهره مصمم آملیا، امیدوارتر شده بودند...

- کجا... کجا بریم دنبال ماتیلدا؟
- کوچه ناکترن!

عجیب بود که سیاهپوش اجازه داد محفلی ها، بدون هیچ مقاومتی، بیرون بروند. پس از خروج همه، نگاهی به آملیا انداخت.
- خیلی خب، من آمادم.

مچ دستش را جلو برد.
- آفرین... ماموریتتو خوب انجام دادی. ولی تو نذاشتی قربانی بگیر...
- منو بعنوان قربانی بگیر. قول دادی بقیه محفلیا رو بیخیال شی...

سرش را به نشانه مثبت تکان داد. به نظر سیاهپوش، پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. چاقویش را بیرون آورد، و مچ دست دختر را گرفت.
- به نام لرد سیاه...

رنگ از چهره آملیا پرید. لرد سیاه؟ ستاره ها این را نشان نداده بودند! به نظرش، بعید بود ستاره ها اشتباه کنند... چطور چنین چیزی ممکن بود؟
سیاهپوش، سه کیسه را روی جسم عجیبی خالی کرد... سه کیسه پر از خون.
- خون سه محفلی و جون یه محفلی... میتونه پیشکش خوبی برای لرد سیاه باشه!

بیمارستان سنت مانگو

- نه!

ماتیلدا با وحشت چشمانش را باز کرد و نشست. این نشستن ناگهانی، پهلویش را به درد آورد. کم کم همه چیز یادش آمد. کمی پیش، کابوس اتفاقات گذشته را دیده بود...

- بیدار شدی؟

با صدای پنه لوپه به خودش آمد. نگران بود، اما سعی میکرد سرزنده و شاد به نظر بیاید.
- بالاخره بیدار شدی...
- چه اتفاقی افتاده؟...

به همه نگاهی انداخت که کمی دورتر، روی صندلی های اطراف تختش نشسته بودند یا کنارشان ایستاده بودند.
- پس... آملیا...

هری بیش از این نتوانست درد زخمش را انکار کند. دستش را به سمت سرش برد که روزنامه از دستش افتاد. ماتیلدا به روزنامه نگاهی انداخت و تیتر آن را دید:

قتل در کتابخانه - بازگشت لرد سیاه



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
محفلی ها با تعجب به رون نگاه کردند. هری که متوجه موضوع شد، با عصبانیت به طرف رون رفت و با خشمناکی به او نگاه کرد.
- رون! چه مرگت شده؟! اینجا نباید داد بزنی. قرارمون این بود که بی سر و صدا کار کنیم!

رون از کوره در رفت!
- سر من داد نکش هری! اصلا بخاطر تو بود که من کریسو ندیدم!

کریس گفت:
- الان وقت دعوا کردن نیست. وقت کمی داشتیم اما با فریادی که رون کشید‌، وقتمون خیلی کمتر شد.

او اتفاقاتی که برای پنه لوپه و رز افتاده بود را سریع بازگو کرد. هری دستانش را در داخل موهایش فرو کرد و به جای نامعلوم خیره شد. بعد از کمی تامل رو به همه کرد و گفت:
- شما همتون می رید خونه. همین الان. شما نباید به خطر بیوفتین!

رون گفت:
- اما...
- برین!

کریس دست هری را گرفت و هر دو به اتاق سفید آپارات کردند. رون گفت:
- خیله خب! بریم!
-شما هیچ جا نمی رین!

همه به سمت صدای ناشناس برگشتند. او در سایه ها پنهان شده بود و سخن می گفت.
- دیگه دوران محفل به پایان رسید! شما باختید و باید مثل دوستتون بمیرید!

آملیا گفت:
- تو... تو ماتیلدا رو... کشتی؟
- چرا نباید اینکار رو می کردم؟
- چون... چون...

و دیگر سخن نگفت. این سخن باعث شد که محفلی ها روحیشان را ببازند و به راحتی تسلیم شوند. صدای قدم های زیادی آمد و لحظه ای بعد، تعداد زیادی شنل پوش، محفلی ها را محاصره کردند. در این بین، آملیا فکر تلافی کردن برای مرگ دوستش بود. اما او نمی دانست که شنل پوش به محفلی ها دروغ گفته بود.

ناکجا آباد!

جایی دور از کتابخانه، ماتیلدا چشمانش را باز کرد و به اطراف خیره شد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
رز درحالی که دوباره تنها شده بود، بالای سر پنی برگشت تا کار روی زخم های او را از سر بگیرد؛ گمان میکرد حالا که با ورود ناگهانی کریس، ارامشی اندک وجودش را پر کرده بود، بتواند وردهای درمان را اجرا کند. اما اشتباه می کرد، باز هم وردهایش تاثیری بر زخم های پنه لوپه نداشتند.

ناامیدی عمیقی دوباره بر او چیره شد و اندک ارامشش را نیز از بین برد. تصمیم گرفت به جای درمان کردن زخم ها، آنها را ببندد. ثانیه ای بعد، رز چیزهایی زیرلب زمزمه می کرد و از نوک چوبدستی اش نوارهای سفیدی بیرون می آمد و به دور زخم های فراوان پنی می پیچید.

رز پس از اتمام باند پیچی زخم ها، به دیواری تکیه داد و چشمانش را بست. سیاهی مایل به قرمزی که با بستن پلک ها به استقبالش آمد، در میان آن همه سفیدی که قبل از بستن چشم هایش پیش رویش نمایان بود، عجیب می نمود. رز از ته دل دعا کرد که کریس بتواند هر چه زودتر با بقیه ی محفلی ها برگردد، زیرا او دیگر بیش از این تحمل نداشت...

داخل کتابخانه

هری و بقیه ی محفلی هایی که در کتابخانه مانده بودند، همچنان در تلاش بودند تا متوجه اشکال کار و جدا شدنشان از بقیه ی گروه شوند. آن ها همچنان که وجب به وجب کتابخانه را به دنبال نیمه ی دیگر محفل که غیب شده بودندمی گشتند، زیرلب صدایشان می کردند. کسی جرعت نداشت با صدای بلند حرف بزند مبادا موجود ناشناخته ی کتابخانه که تا الان نیمی از محفلی ها را ربوده بود، متوجه حضورشان در کتابخانه شود.

رون با صدایی نجواگونه درحالی که سعی می کرد ترسش را پنهان کند، زیرلب رو به هری گفت:
- ببینم هری، چرا الان ما به جای این که بریم بیرون و یه نفسی تازه کنیم و با نقشه ی جدیدی بیایم برای کمک به بقیه، اینجا داریم وقت تلف میکنیم و منتظریم تا اون موجود بیاد و ما رو هم عین بقیه بگیره و ببره؟

هری که حالا هیچ چیز جز نجات دوستانش و مردمی که ناپدید شده بودند در ذهنش نبود، زحمت جواب دادن را به خود نداد. همان طور که با دقت زمین را نگاه می کرد تا هیچ نشانه و سرنخی از نظرش پنهان نباشد، طوری به راهش ادامه داد که گویی رون هیچ حرفی نزده بود. رون چند بار دیگر همان حرف ها را به شیوه های مختلف زد تا نظر هری را جلب کند، اما وقتی هر بار با همان رفتار هری مواجه شد، کم کم نگرانی به سراغش آمد.

رون درحالی که در تلاش بود تا استرسی را که در وجودش رشد میکرد را مهار کند، نگاهی به اطرافش انداخت تا ببیند بقیه هم مانند هری با آن جادوی ناشناخته جادو شده اند یا نه. اما پس از صحبت با چند نفر، دریافت که مشکلی برای هری پیش نیامده بود، بلکه فقط رون را نادیده گرفته بود؛ آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه چندین و چند بار!

رون درحالی که از شدت خشم و ناراحتی نسبت به هری، دید چشمانش تار شده بود و تا دو قدمی خود را نمی دید، ناگهان برخورد خود را با جسم سختی حس کرد. با گیجی سرش را بالا اورد و در کمال حیرت، هیبت کریس را دید که در مقابلش قد برافراشته بود. میزان تعجب و همچنین خوشحالی رون از ظهور ناگهانی کریس در مقابلش به حدی بود که فراموش کرد نباید با صدای بلند حرف بزند و در همان حال با فریادی بلند محفلی ها را برای دیدن معجزه ای عجیب( نجات یافتن یکی از گم شدگان) به آن سمت فرا خواند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
رز با صدایی لرزان گفت:
- اوه! خدای من! شده چی پنه لوپه؟ بده جواب!

او با دستانی لرزان، دست خود را بر روی شکم پنه لوپه گذاشت و دستش را محکم فشار داد تا شاید خون کمتر شود. نگاهی به اطراف انداخت. همه جا سفیدیِ محض بود. دوباره نگاهی به دوستش کرد و دوباره اشکانش جاری شدند. چه اتفاقی برای او افتاده بود؟

رز خیلی نگران بود. تمام ورد هایی که برای درمان بلد بود را بر زبان آورد. اما هیچکدام از آنها کارساز نبودند. ناگهان رز صدای پای کسی را شنید. بلافاصله چوبدستی اش را محکم در دست گرفت و رویش را بر گرداند. کریس ناگهان ظاهر شد و با تعجب به صحنه خیره شد. اما بعد از شوک خارج شد و به طرف پنه لوپه رفت. رز هم که خیالش راحت شده بود، چوبدستی اش را در جیبش گذاشت.

کریس گفت:
- چ...چرا پنه... لوپه این... این شکلی شده؟

رز با صدایی بسیار لرزان تر از او گفت:
- نمی دونم خودمم! اومدم اینجا و دیدم این صحنه رو. اومدی تو چرا؟ اومدی تنها؟
- نه. همه ی محفل اومدیم. نصف محفل صدای گریه ی تو رو شنید. پشت قفسه ی کتابخونه و توی دالان بزرگ. عجیب بود اما صدات تموم فضا رو پر کرده بود. ما رفتیم توی دالان. می دونستیم خطرناکه اما جدا شدیم. و من تنها نفری هستم که رسیدم به اینجا.نصف محفل هم که هنوز توی کتابخونه هستن.

رز کمی فکر کرد و گفت:
- وقت نداریم اصلا کریس! نمی دونم مونده تا الان چجوری زنده پنه لوپه. اما بکنیم باید کمکش! کن آپارات به اولِ دالان. امتحان کن تموم راه ها رو تا بکنی پیدا محفلی ها رو. بعد بیارشون اینجا. خطرناکه هر چند اما نیست چاره ای. اما اول، برو پیش هری و اینجا بیارش تا بکنه کمک به پنه. رون باشه، بهتر! کن عجله!

کریس به او نگاهی کرد و سریع گفت:
- باشه.

و غیب شد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
مکانی نامعلوم

رز دستش را به سمت لکه خون برد،زبانش را به سر انگشتش زد،این واقعا خون بود.
-باید پیدا کنم من بقیه رو هر چه زودتر!

رز به در جهتی که لکه خون کشیده شده بود دوید،دوید و دوید تا لکه خون دیگری دید و همینطور لکه های خونی که پشت هم ریخته شده بودند.
-حالش هست خیلی بد کسی که ریخته اینجا خونش!

چشمان رز گرد شد،قلبش تند و تند میزد و دهانش خشک شده بود.آن پنه لوپه بود که روی زمین افتاده بود،منشا خون ها.

دم در کتابخانه

همه محفلیون دم در کتابخانه ایستاده بودند.هری دستش را جلو آورد.
-دستتون رو بزارید رو دست من!

اول رون با تردید و سپس کریس دستش را روی دست هری گذاشت،بعد از این دو بقیه پشت هم دست هایشان را روی دست هم گذاشتند.

-بچه ها ما همینجا قسم میخوریم،یا هممون با هم میریم اونجا و...یا همینجا میمونیم!
-میریم!ما باید دوستامونو پیدا کنیم!

هری برای اولین بار در این چند روز لبخندی زد،و با بقیه وارد کتابخانه شدند.محفلی ها بدون هیچ حرفی وسط کتابخانه ایستادند و منتظر شدند.
...
...

هری فریاد زد.
-یعنی چی؟چرا نصف بچه ها رفتن و نصفمون هنوز اینجاییم!
-ما هم نمیدونم این کتابخونه چه مرگشه!

محفلی های باقیمانده در کتابخانه،نگران به یکدیگر نگاه میکردند.


اما در طرفی دیگر،همان مکان نامعلوم سفید،نصف دیگر محفلی ها دست یکدیگر را گرفته بودند و به سمت صدای گریه دختری میرفتند،صدای گریه ی رز.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- یعنی چی که نیست؟! توضیح بده!

اما گادفری نفسش به سختی بالا می آمد و نمی توانست که به تندی به سوال او پاسخ دهد. پس به داخل آمد و در را با تمام زورش فشار داد. اما در فقط دو و یا سه سانتی متر به جلو رفت. فشار عصبی قوایش را از او گرفته بود. رون برخاست و به کمک گادفری شتافت. به او کمک کرد که بر روی صندلیِ کنار در بنشیند. او در کنار گادفری زانو زد و گفت:
- نفسی تازه کن مرد! و بعد ماجرا رو تعریف کن!

گادفری کلاهش را از روی سرش برداشت و در دستان خود گرفت. عرق هایش را با پشت دستش پاک کرد. دوباره نفس عمیقی کشید و ماجرا را شرح داد:
- ما... طبق نقشه پیش رفتیم. یعنی من شدم طعمه و اون رفت زیر شنل! من تمام کتابخونه رو دیدم و آثار وحشیگری... به خوبی در اونجا پیدا بود.

هری زیر لب گفت:
- لعنت به اونا!

همه به او چشم دوختند. اما او بدون اینکه به آنها نگاهی بکند، گفت:
- ادامه بده گادفری!
- اوه... درسته! من فکر نمی کردم که اونجا اون شکلی باشه. اما از تصورات ما هم خارج بود. به هر حال... من خیلی اونجا ها پرسه زدم. حدود یک ساعت. من فکر می کردم که الاناست که منو بگیرن. پس بخاطر این نباید می فهمیدن که کسی همراه من اومده و قایم شده. پس باهاش حرف نزدم. یک ساعتو که رد کردیم... دیگه فکر کردم باید تا اونموقع اسیر می شدم. پس به در اصلی کتابخونه برگشتم. و بعد هر چی صداش کردم که بیا بریم، جواب نداد!
- یعنی تو نفهمیدی که از کی گم شده بود؟!
- نه! چون باهاش حرف نمی زدم. همش تقصیر منه! ر...رز زل... زلر بخاطر من... گم شد!

وقتی اسم رز را بر زبان آورد، تَنَش به طور عجیبی لرزید.
- من لیاقت هیچیو ندارم! من عضو مهمی تو محفل نیستم. من حتی از ارشد گروهمون، بهترین آدم دنیا حمایت نکردم! من احمقم. من...

ناگهان صدای مهیب و سوزش صورتش، حرفش را قطع کرد. رون سیلی ای به صورت او زده بود. گادفری به زمین خیره شد. اما رون گفت:
- روحیتو نباز مَرد! تو این وضعیت ما آرامشو صبرو بیشتر از همه چی احتیاج داریم. دوست داری که روحیتو ببازی؟ می دونی اگه روحیتو ببازی، چه لطمه ای به محفل زدی؟! می دونستی که این حالت، پنه، ماتیلدا و رز رو نجات نمیده؟ بلکه باعث مردن اونا میشه؟!

هری سرزنش آمیز گفت:
- رون! حرفاتو ادامه نده!
- چرا؟! چرا ما باید بهشون امید واهی بدیم؟! باید حقیقتو بگیم! خودتون می دونین که سال های خیلی دور کی این کارا رو می کرد! پس خوب می دونین که به احتمال نود و نه درصد، مرگخوارا پشت این قضیه هستن! ما نباید امیدمون رو از دست بدیم. وگرنه همدیگرو از دست می دیم!

او رو به همه کرد و گفت:
- پس نباید الان یه فکر جدید بکنیم؟ نباید دوستارو نجات بدیم؟ اگه این کارو نکنیم، خودمون هم می میریم!

هری چیزی به او نگفت. اما نگاه خشمگینانه ی گذرایی به رون انداخت. هری خوب می دانست که حرف مُردن چقدر بر روی محفلی ها تاثیر می گذاشت. اما او می دانست که حرف رون درست بود. پس گلویش را صاف کرد و گفت:
- اگه بخوایم دوستامون و مَردمو نجات بدیم، باید دست به کار بشیم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین

،دنیایی دیگر...
اینجا انگار جایی دیگر بود.همه جا سفید بود.سفید خالص.نفس رز بند آمده بود.نور سفید شدیدا زیاد بود.
با اینکه رز زیر شنل بود مجبور بود چشمش را تقریبا ببندد و فقط با قسمتی کوچک از مردمک چشمش سفیدی خالص را نگاه کند.
زمان میگذشت و رز همچنان راه میرفت،یک ربع گذشت،نیم ساعت،یک ساعت،...
و بالاخره میان آن همه سفیدی چیز جدیدی بود.یک لکه خون قرمز روی زمین توجه رز را جلب کرد.
...
...
...
در سمتی دیگر،گادفری وسط کتابخانه بود.حالا همه محفلی ها فکر میکردند رز و او مثل بقیه محو شده اند.اما نه.گادفری یک ساعت بود در کتابخانه میدوید و متر به متر آنجا را زیرپا گذاشته بود تا بلکه اتفاقی بیفتد،اما اکنون او روی زمین دراز کشیده بود و رز،هیچ اثری از او نبود.
-رز خواهش میکنم!بیا بیرون از زیر اون شنل لعنتی!داری شوخی میکنی دیگه،نه؟

بالاخره بغضش جاری میشود.
-الان وقت شوخی نیست رز!بخدا الان وقتش نیست.

هق هق گریه گادفری سکوت سنگین کتابخانه را میشکست.

کوچه دیاگون، دفتر شهردار

هری از عصبانیت و افسوس میلرزید.
-گفتم نباید اینکارو کنیم!نباید به حرف یه دختر کوچولو گوش بدیم!عقلتون رو از دست دادید؟

همه محفلی ها به زمین خیره شده بودند.

_حالا چیکار کنیم؟تا الان چهار نفر رو از دست دادیم.

بلند میشود و سمت رون میرود.
-رون،دیگه بسه.این پایان عمره دیاگونه!
-هری،حالت خوبه؟
-بله که خوبه!رون یا اینکارو میکنی...

و چوبدستی اش را در میاورد.
-یا مجبورت میکنم!

و قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر میشود.

-متاسفم هری.اینکار شدنی نیست.هر کاری میخوای بکن!من اینجام!

آدر بلند میشود.
-بس کنید دیگه!هری تو داری صورت مسعله رو پاک میکنی،الان باید یه فکر درست و حسابی بکنیم نه اینکه جا بزنیم!

هری روبروی آدر میایستد.
-اگه تو فکری داری بگو!

آدر من و من میکند و حرف خاصی نمیزند.هری پوزخندی میزند.
-چی شد؟چیزی به فکرت...

در باز میشود و همه محفلی ها به گادفری خیره میشوند که با صورت خیس مقابل آنها ایستاده است.
-رز،اثری ازش نیست.ولی من اتفاقی برام نیفتاد.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پاهایش به شدت میلرزیدند و نه!... فقط آن لرزه های مشهور خودش نبود، بلکه استرس هم به آن طعم بدی داده بود. سخت بود که جلو برود اما خود را وادار به راه رفتن کرد. بعضی وقت ها هم پاهایش را به طور آرامی بر روی زمین میکشید. چون هم پاهایش همکاری نمی کردند و هم باید آرام راه میرفت.

وقتی که وارد راهرو شده بود، فکر میکرد که آنجا به خاطر یک راست بودنش و پیچ های کمش فقط راهرو باشد. اما او اشتباه میکرد و الان هم به آن پی برده بود! کمی که جلوتر رفته بود، راهرو بیش از حد پیچ در پیچ شده بود. تقریبا هر ده متر، در یک جایی قرار میگرفت که از چندین و چند راهرو در پیش رویش قرار داشت.

که او از سر ناچاری، با حدس و گمان یکی از راه ها را در پیش میگرفت. حتی چند بار می خواست به اول برگردد و به گادفری برسد که متاسفانه راه را یادش میرفت. اما او تقصیری نداشت. زیادی بزرگ بود. جلوتر که رسید، قطر راهرو ها کوچک میشدند. حتی به جاهایی رسید که باید در زمین میخزید تا به ته آن برسد.

خیلی از جاهای تنگ خوشش نمی آمد. تنگی نفس گرفته بود و بعضی وقت ها اعضای بدنش با او همکاری نمیکردند و مجبور بود که به سطح و دیوار راهرو های کوچک دست بزند که مطمئن بود که آن موقع را به عنوان بدترین تجربه اش ثبت خواهد کرد و اگر البته او زنده بماند. دیوار ها خیس و مرطوب بودند و زیاد سخت نبودند.

اما زمین، دقیقا برعکس آن بود. داغ بود ( اما نه که بسوزاند) و سطح پوست را خراش میداد چون سفت و سخت بود. و البته سقف... آنجا بهترین جا در این راهروی کوچک بود که سطح خنک مثل کولر داشت که وقتی پوست دخترک به آن برخورد میکرد، کمی تحمل آن موقعیت برایش آسان تر میشد.

و بله... این راهرو های پیچ در پیچ، خمیده و تعداد بسیارشان چیزی به جز دالان بسیار بسیار بزرگ و در لغوی، " تونل" معنا نمیداد.

بالاخره دهانه راهرو... نه! بگذارید بهتر بگوییم! بالاخره دهانه ی دالان گشاد شد و او نوری دید. به سختی بلند شد. بدنش زیادی خسته بود. او در هر شرایط، آمادگی بدنی خوبی نداشت. و اینبار هم جزء " هر شرایط" بود. از او خون های زیادی از سرتاسر بدنش رفته بود. به طوری که چشم هایش تار و به رنگ قرمز میدید و البته ممکن است که بخاطر سرازیر شدن خون از پیشانیش به چشمانش بوده باشد.

هر جور که بود، خود را آماده کرد. کش و قوسی به بدنش داد که در آن شرایطش، چندان مناسب او نبود! در جا زد و کار های دیگری کرد. که این کار ها را برای اولین بار انجام میداد. او تازه یاد لایه ای که بر روی تمام بدنش را گرفته بود افتاد. "شنل!" او اصلا حواسش نبوده است که باید شنل را در می آورد که بتواند بهتر راه را ببیند. و یا ورزش کند!

اما او به خود افتخار کرد. چون ممکن بود که دشمن حتی در آن دالان بزرگ و پر پیچ و خم، او را پیدا میکرد. شنل را برای لحظه ای در آورد. نفسی تازه کرد که هوای مرطوب را به داخل ریه هایش هل داد. و او انتظار هوای بهتری را نداشت. تازه اینجا بوی سوختگی و بوی... خون میداد! دختر فهمید که خبر های داغی در انتظارش است. او با خود گفت:
- بمیرم ممکنه من! مهم نیست اما! میمیره یه هافلپافی کنار دوستاش. میرم من!

دستش را بر روی جیبش گذاشت. به طور عجیبی نشکسته بود. پس چوبدستیش را از جیب لباس زردش بیرون آورد و آماده نگه داشت. شنل را دوباره بر روی سر کشید و به طرف روشنایی قدم برداشت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در کتابخانه با قیژ همیشگی باز شد؛ بدون اینکه حتی کسی آنجا دیده شود انگار همه چیز به حالت آماده باش درآمد. گادفری در حالیکه لبانش را به روی هم فشار می داد گفت:
- باید بفهمم اینجا چه خبره!

کمی پیشتر رفت و سعی کرد حواس افرادی که ممکن بود در کمین باشند را به خودش جلب کند تا رز در جای درستی پنهان شود.
- بیا بیرون لعنتی! هر کجای این خراب شده که هستی بیا بیرون!

رز به آرامی پشت یکی از قفسه ها خزید و مشغول جست و جو در اطراف شد. تا جایی که او دید داشت جز تاریکی محض چیزی مشخص نبود.

- بزدل! بزدل! اینجا وایمیسی و بدون اینکه بذاری ببیننت و اینجوری... نمی دونم چه بلایی سرشون آوردی ولی انتقاممونو ازت می گیریم!

کنترل خشم‌ گادفری سخت شده بود و رز از پیش آمده های ممکن می ترسید. سعی کرد حینی که گادفری درحال فریاد زدن بر سر شخصی که حتی نمی دانست انسان است یا چیز دیگری، به اطراف بخزد جستجو کند.
کمی که پیش رفت از میان قفسه های پر از کتاب و بلند به محل ناپدید شدن افراد که چند قطره خون نشانگرش شده بود رفت؛ جز همان چند قطره خون، هیچ رد پایی یا جای خراش نبود. با ناامیدی سرش را برگرداند که راهروی کوچکی را دید که انگار قصد بنا کننده پنهان کردن آن بوده. چون کاملا در خفا و تاریکی قرار گرفته بود.

چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
این راهرو می توانست همان جایی باشد که دوعضو کتابخانه، پنی و ماتیلدا گم شده بودند؟ اینجا همان محدوده خطرناک بود یا...؟
رز از شدت افکار هجوم آورده در شُرُف جنون بود؛ حالا فریاد های خشمگین گادفری که هنوز بلایی سرش نیامده بود هم به نظدش آزاردهنده بود و اجازه تمرکز به او را نمی داد.

- من باید چیکار کنم؟ مراقب گادفری باشم یا... من باید چیکار کنم؟

رز مکث کوتاهی کرد و سپس، چشمهایش را به هم فشرد و با دودلی به طرف دالان ترسناک انتهای کتابخانه پیش رفت.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۸ ۲۲:۴۹:۱۶

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
هری پاتر، رییس محفل اخمانش در هم گره رفته بود. انگار در کلنجار رفتن با خود، خیلی وارد بود. بعد مدتی، بالاخره از آن حالت صورتش در آمد؛ اما متاسفانه جای خط روی پیشانیش باقی ماند. اما خوشبختانه هیچکس به دودلیل به او نگفت. به نوعی تیکه انداختن و یا اینکه اهمیت ندادن رئیس متفکرشان!
- پیشنهاد خیلی خوبیه، اما خیلی ریسک داره محفلی های عزیز. باید یه فکر دیگه بکنیم!ببینید... اگه یه نفر بره زیر شنل، یه نفرم بره و طعمه بشه... ممکنه که نفر زیر شنل دیر بجنبه و اون نفرمون هم از دست بره! اونوقت چی؟! و یا ممکنه...

یوآن با کمال قاطعیت گفت:
- به اون فکر نکن! یعنی اصلا فکر نکن! اون احتمال به هیچ وجه درست و یا قابل درک و فهم نیست. و در ضمن... تو رئیس مایی، چرا اینقدر روحیه بد میدی پاتر؟!

گادفری با لبانی لرزان حرف یوآن را ادامه داد.
- اصلا غیر از اون... ما وقت کافی برای فکر کردن دوباره و یه فکر جدید نداریم. همین اشلی ساندرز که محفلی هم نیست اما بهترین گزینه ی ممکن رو داد. تو این موقعیت... وقت طلاست! باید با هر چی که تو دستمون هست، مبارزه کنیم. از کجا میدونید که اصن اونا نیومدن سراغمون؟! باید دست به کار بشیم! نمیذاریم که ماتیلدا، پنه و یا حتی به نفر دیگه ای صدمه بزنن. بچه ها، اونا دوستاتون بودن. هستن و خواهند بود؛ چطور میتونین انقدر بی تفاوت به این قضیه نگاه کنین؟! و همین طوری دست رو دست بذارین که یه نفر مثل اشلی و پنه نظر بدن و یا کار خودسرانه و خودخواهانه ماتیلدا سر بزنه که مثلا یه اتفاقی بیفته؟! من واقعا از خودم ناامید شدم که همینجوری مثل مرده متحرک افتادم یه گوشه. و...

گادفری سرشار از تنفر بود.دستان خود را مشت کرده بود و محکم فشار میداد. زبانش را گاز میگرفت که اشک در چشمانش جمع و یا سرازیر نشود که همین کار باعث قطع شدن حرفش شده بود.
سوجی از این فرصت استفاده کرد.او حتی در این شرایط، شکل خود را حفظ کرده بود. اما رنگش تیره شده بود که نشان دهنده ی اوج ناراحتی او بود.
- ممنون از سخنرانی خوبت گادفری. من هم... البته من که نه! همه ی ما، تا حالا انقدر ناراحت و سر خورده نبودیم. ولی من هم با گادفری موافقم. ما باید یه کاری کنیم. به نظرم باید دو نفر قوی رو بفرستیم. که اگه درگیری شد، بتونن از خودشون دفاع کنن! اما مطمئناَ که نقشه خوب پیش میره اما... همین طوری گفتم! و الان، ما باید رای گیری کنیم. اما اول باید از هری اجازه بگیریم!

همه ی چشم ها و سر ها، صد و هشتاد درجه به طرف دشمن قدیمی ولدمورت، رفت. ولی او روحیه خود را از دست نداد و محکم شروع به حرف زدن کرد:
- من در همه ی شرایط نمیتونم همه ی کارارو با رای خودم تصویب کنم. چون همه در محفل هستن و من فقط نظر آخرو میگم. اگه همه موافقن، من هم موافقم. هرچند که مطمئن نیستم که کار امنی باشه، اما طبق حرف گادفری و سوجی، بهترین کار همینه. ولی بهتره که حتی کوچکترین رای - چه مخالف و چه موافق- رو در نظر بگیریم. خب کیا موافقن؟

همه دست خود را با مدل هایی همچون، اکراه، شدت زیاد و شدت بین این دو،بالا بردند.
- خب پس تصویب شد. حالا کیا میخوان برن؟

ایندفعه، کسی دستش را غیر از گادفری بالا نبرد!
- خب باید دو نفر باشیم!

و دست کسی به طور غیر منتظره ای بالا رفت!
- میرم من!

همه از شدت تعجب، قدرت حرف زدن نداشتند. اما هری گفت:
- تو که دختری! ما به یه پسر قوی نیاز داریم!
- گفته کی که نیستن دخترا قوی؟! من هستم آماده. اما نمیشم طعمه. گفتم از الان. دوست دارم من، کمک کنم به محفل. خیلی وقته که نکردم کمک به محفل و البته کمک به دوست. پس من میرم برا همه ی محفلی ها و البته دوست هافلپافیم. زیادی چلمنگه!
- مطمئنی؟ زیادی خطرناکه ها!
- هستم مطمئن. نکنین وقت تلف! بدو گادفری!

هری رفت و بعد مدتی با شنل برگشت. شنل را به رز داد و به هر دو گفت:
- موفق باشین و البته نمیرین!

و آن دو، حتی با وجود عشق به محفل و نجات دوستان، با پاهای لرزان به راه افتادند.


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۵ ۲۲:۴۷:۴۲

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.