ممنون از عزیزانی که با پی اماشون بهم انرژی دادن
######
هری لحظات طولانی به علامت شوم خیره شده بود.به سختی دهانش را باز کرد و گفت:
-تو.....تو....تو....من....
میخواست به دراکو بگوید که ان علامت تا چه حد وحشتناک است اما کلماتی که در ذهنش شکل میگرفتند قبل از اینکه بر زبانش جاری شوند با کلمات دیگری درهم می امیختند و تنها چیزی که از دهان هری خارج میشد سه کلمه بود:(من-تو-اخه-)
هری با نگاه بیطاقت دراکو کنترل کلماتش را به دست اورد و گفت:
-اخه...اخه...تو چطور...منظورم اینه که...چطور ممکنه...
دراکو وسط حرف او پرید و با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
-پدرم مجبورم کرد.یعنی...نمیدونم....شاید نمیدونست که من نمیخوام.....
زانوهای دراکو لرزیدند.دیگر تحمل وزنش را نداشتند.او همانجا نشست و روشویی سرامیکی تکیه داد.چه کسی باور میکرد که دراکو مالفوی دانش اموز اصیل زاده و ثروتمند هاگوارتز،گل سرسبد اسلیترین و رییس جوخه بازجویی انطور بی اهمیت به خیس شدن ردایش کف دستشویی بنشیند.کلمات از بین لبهای لرزان دراکو خارج میشدند و به گوش هری میرسیدند
-من ترسیده بودم...اره...خیلیم ترسیده بودم.....از قیافش نه ها....یه ترس خاص....کسی که جلوم بود همونی بود که مثل اب خوردن ادم میکشت...من میخواستم بگم که نمیخوام ولی...ولی زبونم بند اومده بود.....
دراکو به اشکهایش اجازه باریدن داد و لرزان تر از قبل گفت:
-اون...اون از من میخواد...میخواد که...
هق هق گریه اجازه حرف زدن به دراکو نداد.هری میخواست برود و برای او کمی اب کدو حلوایی یا شربت یا هرچیزی شبیه به ان بیاورد اما از طرفی نمیخواست اورا در ان وضعیت رها کند.ناگهان فکری به ذهنش رسید و بلند گفت:
-دابی!
جن خانگی با صدای پاقی ظاهر شد و تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
-هری پاتر دابی رو صدا کرد که بهش کمک کنه.دابی خیلی خوشحاله اون...
-منم از دیدنت خوشحالم دابی ولی چیزی که ازت میخوام خیلی فوریه.ببین میتونی یه جام نوشیدنی شیرین بیاری؟
دابی دوباره تعظیم کرد و گفت:
-البته هری پاتر.دابی هرکاری که از دستش بر بیاد برای هری پاتر انجام میده.
لحظه ای بعد دابی با جامی پر از نوشیدنی کره ای ظاهر شد.
هری جام را گرفت و گفت:
-خیلی ممنون دابی.فقط لطفا به کسی چیزی نگو.
-دابی هرکاری که هری پاتر بخواد انجام میده قربان.
دابی دوباره با صدای پاقی ناپدید شد و ایا این هری بود که برادرانه نوشیدنی کره ای را به خورد دراکو میداد؟
چند دقیقه بعد دراکو توانست روی پاهایش بایستد.هری که حال زار دراکو را دید گفت:
-فکر نکنم دلت بخواد کسی اینطوری ببینتت.صبر کن تا من برم شنل نامرعیم رو بیارم.
دراکو به تکان دادن سرش اکتفا کرد.هری با تمام سرعت خودرا به خوابگاه برج گریفیندور رساند،شنل نامرعی را زیر ردایش پنهان کرد و به دستشویی برگشت.دراکو زیر شنل به هری تکیه کرد و با اشاره دست اورا به سمت سالن عمومی اسلیترین راهنمایی کرد.انها جلوی در مخفی ایستادند نگهبان که کلمه رمز را از جایی نامعلوم شنید با تعجب در را باز کرد و انها وارد سالن عمومی اسلیترین شدند و مستقیم به سمت خوابگاه رفتند.وقتی دراکو روی تخت خوابش دراز کشید.انها دوستانه دست یکدیگر را فشردند و هری به سرعت از سالن عمومی خارج شد.
ادامه دارد.....