هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷
#7

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
دراکو نتوانست به سرعت هری ساخت سپر مدافع را یاد بگیرد.هری بیش از هزار گوزن نقره ای رنگ را به پرواز دراورد تا نحوه اجرای ان افسون را برای دراکو توضیح دهد و وقتی بالاخره شاهین نقره ای براق از چوبدستی دراکو خارج شد هری از او خوشحال تر بود چرا که اموزش افسون بیش از یک هفته زمان برده بود.در این یک هفته انها هر شب برای تمرین چفت شدگی به دفتر اسنیپ میرفتند و هری به طرز شگفت اوری در رغابت پنهانی که به وجود امده بود پیشی میگرفت.او تقریبا یک چفت کننده کامل شده بود اما بدیهی است که اسنیپ نمیخواست این را بپذیرد.
ان شب وقتی از دفتر اسنیپ بیرون امدند باید از هم جدا میشدند تا هریک به سالن عمومی گروه خودش برگردد.هری دستش را روی شانه دراکو گذاشت تا او را متوقف کند و گفت:
-ببین ما تنهایی نمیتونم این مشکلو حل کنیم.باید...باید به دامبلدور بگیم.
-چی؟به دامبلدور؟فکر کردی کمکمون میکنه؟نه پسر اون اولین کاری که میکنه اینه که منو از مدرسه اخراج کنه بعدشم تو یه اعلامیه به همه میگه که چه اتفاقی افتاده و من باید تا اخر عمرم فراری باشم.اینجا رو ببین.
دراکو استین ردایش را بالا داد و علامت شومی که بر خلاف تلاش های هرمیون همچنان پررنگ و براق بود را به هری نشان داد
-میبینی؟این هنوز اینجاست.
-اما دامبلدور اسنیپو بخشید.مطمعنم که به توهم کمک میکنه.
####
چند روز طول کشید تا هری توانست دراکو را راضی کند.حالا شانه به شانه هم به سمت دفتر دامبلدور میرفتند.به ورودی ان که رسیدند هری گفت:
-ابنبات لیمویی
مجسمه ای که نگهبان دفتر بود کنار رفت و انها وارد پلکانی چرخان شدند.در یک چشم به هم زدن پشت در دفتر بودند.هری نگاهی به دراکو کرد و تقه ای به در زد.صدا دامبلدور را شنیدند که میگفت:
-بیا تو
هری درا را باز کرد و انها همراه هم داخل رفتند.
دامبلدور پشت میزش نشسته بود.با همان لبخند همیشگی اش گفت:
-اقای مالفوی اقای پاتر توقع نداشتم شما رو باهم ببینم.
هری زود تر از دراکو جواب داد:
-پرفسور مشکلی پیش اومده.یه مشکل بزرگ ما امیدواریم که شما بهمون کمک کنین.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
-اوه..یه مشکل بزرگ که من باید در حل اون به شما کمک کنم..خب این مشکل بزرگ چیه؟
قبل از اینکه هری چیزی بگوید بغض دراکو ترکید و او با صدایی لرزان گفت:
-مشکل اینه که من باید شما رو بکشم.
و بعد از گفتن این حرف استینش را بالا داد و علامت شوم را به دامبلدور نشان داد.صدای همهمه افرادی که داخل تابلوها بودند اجازه نداد دامبلدور حرف بزند
-وای خدای من
-اون علامت شومه.
-تعجبی نداره اون یه مالفویه
-چطور اجازه دادی اون تو مدرسه بمونه
-اون یه مرگ خواره.
دامبلدور با صدای بلندی انها را ساکت کرد و سپس با لحن ملایم همیشگیش گفت:
-دراکو تو نمیتونی این کارو بکنی.در وجود تو عشق هست این کار مال کسانیه که قلب های سیاه دارن.
دراکو با صدای بلند جواب داد:
-این کارو میکنم.
چوبدستیش را کشید و ادامه داد:
-همین حالا این کارو میکنم.من...من باید تو رو بکشم.وگرنه..وگرنه...وگرنه اون هممونو میکشه...هم منو...هم پدر و مادرمو
دست دراکو. چنان میلرزید که هری لحظه ای تصور کرد او عمدا دستش را بالا و پایین میبرد.
دامبلدور لبخند پدرانه ای زد و گفت:
-خب دراکو تا زمانی که تو کمی اروم بشی میتونیم درباره راه هایی که میتونی انتخاب کنی حرف بزنیم.تو میتونی منو بکشی و بعد حافظه اقای پاتر رو اصلاح کنی و تبدیل به نور چشمی ولدمورت بشی.اما یه راه دیگه هم هست.میتونی برگردی و به ما ملحق بشی تا باهم برای نابودی ولدمورت تلاش کنیم.
دراکو هق هق کنان گفت:
-اون هممونو میکشه...اون مادر و پدرمو میکشه....هممونه شکنجه میکنه..
-جای تو در هاگوارتز امنه.پدرت هم در ازکابانه و ولدمورت بهش دسترسی نداره.ما میتونیم جای امنی هم برای مادرت در نظر بگیریم.شاید همینجا در هاگوارتز.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#6

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
بعد از خوردن صبحانه گریفیندوری ها به هافلپاف پیوستند و همراه هم به سمت گلخانه شماره سه به راه افتادند.هری میخواست هرچه سریعتر اتفاقاتی را که دیشب در کلاس اسنیپ افتاده بود برای هرمیون تعریف کند اما در حضور انهمه دانش اموزی که از دراکو مالفوی متنفر بودند کار عاقلانه ای به نظر نمیرسید.بالاخره وقتی با گیاه قهوه ای رنگ عظیم الجثه سر و کله میزدند هری فرصتی پیدا کرد تا با هرمیون حرف بزند.اما موافقت اسنیپ برای هرمیون عجیب نبود.او گفت:
-خب اسنیپ یه محفلیه که قبلا مرگ خوار بوده.حتما درک کرده.از طرفیم دراکو عزیز دردونشه مگه نه؟
هری که این جانب قضیه را در نظر نگرفته بود من و منی کرد و گفت:
-امم...خب اره...فکر کنم حق با تو باشه.حالا برنامه دیگمون چیه؟
-برنامه دیگه؟
-اره برنامه دیگه.یکی از برنامه ها اینه که دراکو چفت شدگی رو یاد بگیره.برنامه دیگه چیه؟
-خب میدونی به نظر من اون باید افسون های دفاعی رو هم تمرین کنه.فکر میکنی بلد باشه سپر مدافع بسازه؟
-تا پارسال که همچین چیزی نداشتیم امسالم که اصلا چوبدستی نداریم تو کلاس.به من لوپین یاد داد به بچه های الف دال من یاد دادم. دراکو عضو الف دال نیست پس نتیجه میگیریم که احتمال اینکه یاد داشته باشه تقریبا برابر با صفره.
-خب پس برنامه بعدیمون معلوم شد تو باید بهش یاد بدی سپر مدافع بسازه.من و رونم سعی میکنیم راهی پیدا کنیم که علامت شوم از روی دستش پاک بشه.
هری سرش را تکان داد درحالی که به رون که همراه با یکی از اعضای هافلپاف همرگروه شده بود نگاه میکرد گفت:
-امروز باهاش حرف میزنم.
####
-خب؟ چیشد؟ بهش گفتی؟
رون بود که با هیجان هری را سوال باران میکرد.هری گفت:
-باهاش حرف زدم.قرار شد یکشنبه ها بعد از ظهر تو اتاق ضروریات تمرین کنیم.میدونی چیه؟ اون از این رو به اون رو شده.زمین تا اسمون با قبلش فرق داره.امروز منو رفیق صدا زد.
رون که جایگاه خودش را در خطر میدید با حالتی اعتراض امیز تکرار کرد:
-رفیق!
هری که منظور او را فهمیده بود با چشم های گرد شده از تعجب گفت:
-رون تو همیشه بهترین رفیق من بودی و هستی و خواهی بود.امکان نداره کسی بتونه جای تورو بگیره.
رون که اسوده خاطر شده بود رو ترش کرد و گفت:
- کی گفته که من به او روح حسودی میکنم.
هرمیون خندید:
-روح؟
رون توجیه گرانه جواب داد:
-موهاش زرده رنگشم پریده روحه دیگه.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷
#5

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
کلاس بعدی انها مراقبت از موجودات جادویی بود که فقط به خاطر اینکه هاگرید ان را تدریس میکرد یکی از درس های مورد علاقه هری بود. البته گاهی هم از ان میترسید مثل روزی که هاگرید یک هیپورگریف غول پیکر را برای تدریس اورده بود و از هری خواسته بود با ان ارتباط برقرار کند.هری با خود فکر کرد:
-خیلی هم بد نبود.وقتی پرواز میکرد خیلی کیف کردم.
هری رون و هرمیون شانه به شانه همدیگر به سمت کلبه هاگرید میرفتند اما انگار هیچ کدام دیگری را نمیدید.هرسه غرق در افکارشان بودند.
وقتی کلاس مراقبت از موجودات جادویی با موضوع برقک ها به پایان رسید وقت ان بود که به سالن عمومی باز گردند.در واقع هنوز تا ساعت خاموشی قلعه سه ساعت باقی مانده بود اما هیچ کدام از انها حوصله گشت زدن در محوطه را نداشت.
بعد از اینکه بانوی چاق در را باز کرد هرسه خود را از حفره تابلو بالا کشیدند و وارد سالن عمومی شدند.هری بی حوصله به سمت پله های خوابگاه میرفت که رون و هرمیون همزمان او را صدا زدند:
-هری باید باهات صحبت کنیم.
هری کنجکاوانه روی صندلیش نشست و به انها نگاه کرد.ترسی که در دل داشت انکار نشدنی بود.اگر میگفتند که حاضر نیستند به او کمک کنند چه؟ یا بد تر اگر میگفتند قصد دارند همه چیز را به دامبلدور بگویند چه؟ اگر....
هرمیون به هری فرصت نداد که بیشتر از ان با خود کلنجار برود.
-ببین هری..ما...ام..با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مالفوی با اینکه خیلی پسر چندش و مزخرفیه اما الان به کمک احتیاج داره.
بنا بر این ما...اه...خیلی خب....بهش کمک میکنیم.
لبخند هری هر لحظه بیشتر کش می امد به رون نگاه کرد و او با حرکت سرش حرف هرمیون را تایید کرد.
هری از جا پرید و گفت:
-شما معرکه این.حرف ندارین.وای خدای من...من...من برم بهش بگم.
و قبل از اینکه ان دو فرصت باز کردن دهانشان را داشته باشند از حفره تابلو خارج شد و به سمت دخمه ها دوید.امیدوار بود دراکو هنوز وارد سالن عمومی اسلیترین نشده باشد و امیدش ناامید نشد.درست سر بزنگاه رسید.دراکو درحال بالا رفتن از حفره تابلو بود.
هری نفس نفس زنان او را صدا زد و باهم به گوشه خلوتی رفتند.هری به او گفت که قصد دارد با رون و هرمیون به او کمک کند.از چهره دراکو معلوم بود که دلش میخواهد هرچه سریعتر از ان مخمصه خلاص شود.به خاطر همین قبول کرد.
هری لبخند خوشحالی زد و گفت:
-به نظر من اولین چیزی که باید یاد بگیری چفت شدگیه.ولی من نمیتونم بهت یاد بدم.چون خودم خوب بلد نیستم.امشب با من بیا پیش پرفسور اسنیپ.
دراکو سرش را تکان داد و گفت:
-این که گفتی چی هست؟
-یعنی اینکه اجازه ندی ولدمورت به ذهنت نفوذ کنه و فکرتو بخونه.
####
برای هری عجیب بود که اسنیپ به راحتی قبول کرد که به هردوی انها درس بدهد و از اینکه هری رازش را فاش کرده عصبانی نشد.
به هر حال اولین جلسه چفت شدگی دراکو زیاد خوب نبود.اما هری نسبت به جلسه پیش پیشرفت زیادی کرده بود.
وقتی هری به خوابگاه برگشت تقریبا نیمه شب بود اما رون منتظر او مانده بود.هری قبل از اینکه بخوابد تمام اتفاقاتی که در کلاس اسنیپ افتاده بود را برای رون تعریف کرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
#4

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هری تمام روز را در سرگردانی گذراند و خوشحال بود که ان روز یکشنبه است و لازم نیست با ان فکر مشغول و متشنج سر کلاسی حاضر شود. وقتی پرده تخت خوابش را کشید و سرش را روی بالش گذاشت فقط به یک چیز فکر میکرد:او به دراکو کمک میکرد حتی بدون کمک رون و هرمیون.
####
فردای ان روز وقتی هری رون و هرمیون برای خوردن صبحانه به سرسرای بزرگ رفتند تغییر جو را کاملا احساس کردند.همه متوجه تغییر رابطه هری و دراکو شده بودند.دراکو سعی نمیکرد هری را تحقیر کند و وقتی نگاه ان دو درهم گره خورد به جای پوزخند و چشم غره به هم لبخند زدند و هری چشم هایش را باز و بسته کرد تا به دراکو اطمینان دهد که راز او را برای نامحرمی بازگو نکرده است.
هری مشغول نوشیدن اب کدو حلواییش بود که صدها جغد رنگارنگ از پنجره های سرسرا وارد شدند و بسته هایشان را روی پای صاحبانشان انداختند.جغد قهوه ای رنگی جلوی هرمیون نشست.هرمیون روزنامه پیام امروز را از پای او باز کرد و یک نات برنزی داخل کیسه اش انداخت.
وقتی جغد پر زد و رفت هرمیون بدون اینکه حرفی بزند مشغول خواندن روزنامه اش شد.هری چند ثانیه به او نگاه کرد و با خودش فکر کرد:
-بدتر از این نمیشه.کلاس امبریج و دو جلسه معجون سازی کم بود حالا هرمیونم حرف نمیزنه.
او امیدوارانه به رون نگاه کرد اما او هم مثل هرمیون نگاهش را دزدید و سرگرم بازی با خاگینه توی بشقابش شد.اخم کمرنگی روی پیشانی هری نشست اما چیزی نگفت.بعد از خوردن صبحانه وسایلشان را جمع کردند و به سمت دخمه های قلعه راه افتادند.
پروفسور اسنیپ مثل همیشه وسط کلاس ایستاد و گفت:
-دستور العمل.....
چوبدستیش را تکان داد و ادامه داد:
-روی تخته نوشته شده.زود باشین مشغول بشین.
هری اصلا نمیتوانست حواسش را متمرکز کند. و همین باعث شد که اخر کلاس محلول داخل پاتیلش به رنگ سرمه ای تیره در اید در صورتی که باید شفاف و بیرنگ میشد.جای تعجبی نیست که اسنیپ پانزده امتیاز از گریفیندور کم کرد اما چیزی که باعث تعجب هری شد رنگ سبز محلول هرمیون بود و ده امتیازی که گریفیندور از دست داد.هرمیون همیشه در همه کلاس ها بهترین نمرات را میگرفت و تا ان لحظه باعث کم شدن امتیازی از گریفیندور نشده بود(البته غیر از پنج امتیازی که در جریان درگیریشان با غول غارنشین در سال اول تحصیلشان در هاگوارتز از دست داد و امتیاز هایی که مالفوی گاه و بیگاه از او کم میکرد)اما کم شدن ان ده امتیاز باعث خوشحالی عجیبی در دل هری شد.او میدانست علت ناتوانی هرمیون در درست کردن محلولش این است که فکرش درگیر حرف های دیروزشان است.
وقتی از پله های دخمه بالا میرفتند هری به هیچ وجه نمیتوانست لبخندش را کنترل کند.او امیدوار شده بود.حداقل هرمیون به موضوع فکر میکرد.فقط امیدوار بود که دراکو ان روز با بهانه هایی مثل مشنگ زاده(یا به قول خود دراکو گند زاده)بودن هرمیون امتیازی از گریفیندور کم نکند.
انها به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتند و پشت میزهای همیشگیشان نشستند.پرفسور امبریج وارد کلاس شد و گفت:
-عصر به خیر بچه ها
همه بی حوصله اما یکصدا گفتند:
-عصر به خیر پرفسور امبریج.
امبریج لبخند دخترانه چندش اوری زد و گفت:
-لطفا چوبدستی هاتون رو کنار بگذارین.
اما مثل جلاسات پیش در کلاس همهمه نشد.هیچ کس به خودش زحمت دراوردن چوبدستی را نداده بود.
امبریج لبخند دیگری زد و گفت:
-حالا لطفا اروم بنشینید و فصل سوم کتابتون رو مطالعه کنید.
هری سعی نکرد به او بفهماند که در بیرون قلعه خطراتی مثل حمله ولدمورت انها را تهدید میکند.جملات حک شده روی دستش به او میفهماند که نباید دروغ بگوید!!!
هرمیون هم غرولند نکرد و نگفت که تمام ان کتاب را حفظ است.
همه کتاب هایشان را باز کردند اما به نظر میرسید که فقط به ان نگاه میکنند.شاید هم هری اینطور فکر میکرد چون خودش کلمات را میدید اما معنی هیچ کدام از انها را نمیفهمید.در واقع تنها چیزی که در ذهنش تکرار میشد مشکل دراکو بود و راه هایی که برای حل ان به ذهنش میرسید اما یکی از دیگری احمقانه تر به نظر میرسیدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۰:۲۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
#3

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هری با قدم های سریع به طرف برج گریفیندور میرفت.به چند قدمی بانوی چاق که رسید کلمه رمز را گفت و بانوی چاق به جلو چرخید و در را برایش باز کرد.او خود را از حفره تابلو بالا کشید و وارد سالن عمومی شد.به طرف صندلی های همیشگیشان رفت و روی صندلی خودش نشست.بلافاصله رون و هرمیون امدند و روی صندلی هایشان نشستند.رون طلبکارانه گفت:
_میشه بگی چته؟چرا هرچی صدات زدیم جواب ندادی؟
هری مردد بود نمیدانست که ایا دراکو راضی است که انها راز او را بفهمند؟ و ایا انها بعد از فهمیدن این راز به قصد نابودی سراغ دراکو نخواهند رفت؟
هری با فکر اینکه بدون کمک ان دو کاری از پیش نخواهد برد خود را قانع کرد و گفت:
_پیش مالفوی بودم.اون به کمک احتیاج داره.
سکوت سنگینی که به وجود امده بود با صدای هرمیون شکست
_یعنی...یعنی چی که به کمک احتیاج داره؟
هری خواست جواب او را بدهد که ناگهان رون صدای خوک ماننده در اورد و خنده را سر داد.چند دقیقه طول کشید تا او توانست خنده اش را کنترل کند و بگوید:
_لابد از تو کمک خواسته اره؟هری جون من بگو چی گفت
بعد در حالی که سعی میکرد شبیه دراکو حرف بزند گفت:
_اهای کله زخمی بیا به من کمک کن وگرنه پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میکنم.
هری که دید رون قصد تمام کردن لودگیش را ندارد با لحن سرزنش امیزی از او خواست که ساکت شود و سپس گفت:
_توی نقشه غارتگر دیدمش تو دستشویی پسرا بود...
هری تمام ماجرا را برای انها تعریف کرد.وقتی حرف هایش تمام شد به دهان باز مانده انها خیره شد و منتظر ماند تا حرفی بزنند.
رون زودتر از هرمیون به خود امد و ارام گفت:
_اون...اون مرگ خوار شده؟ هری تو رو به پیژامه مامان دوز مرلین نگو که نمیخوای به دامبلدور خبر بدی
نگاهی به چهره مصمم هری انداخت و گفت:
_اخه کله پوک یه مرگ خوار داره راست راست تو مدرسه میچرخه بعد تو تریپ مالفوی دوستی ورداشتی؟
رون رو به هرمیون کرد و گفت:
_به نظرت ممکنه تحت تاثیر طلسم فرمان باشه؟
خون هری به جوش امد و با عصبانیت گفت:
_رون.اون انقدر حالش بد بود که حاضر شد سفره دلشو پیش دشمن خونیش باز....
رون حرف او را قطع کرد و گفت:
_خوبه میدونی که شما دشمن خونی همین.
هری گفت:
_اون انقدر درمونده شده که حاضر شد با من دردو دل کنه.در ضمن تنها حسی که من الان نسبت بهش دارم محبت و دلسوزیه.
ساکت شد تا جوابی بگیرد اما نگاه عاقل اندر سفیهانه رون و هرمیون باعث شد دوباره شروع به حرف زدن کند:
_متوجه نیستین؟میگم حالش بد بود.تو بغل من گریه کرد.کف زمین دستشویی نشست.بچه ها خواهش میکنم ما باید بهش کمک کنیم.
هرمیون تو یه چیزی بگو.
چهره متفکر هرمیون هیچ چیز را نشان نمیداد.او بلند شد و هری را در انتظار جواب حرفش گذاشت و گفت که میخواهد تکلیف معجون سازیش را کامل کند.چند قدم که رفت برگشت و اضافه کرد:
_شماهم بهتره همین کارو بکنین.رون مطمعن باش نمیزارم شب اخر از روی مقاله من بنویسی.
رون با شنیدن جمله اخر او غرولند کنان از جایش بلند شد و گفت:
_به قیافش میخورد جدی گفته باشه
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف هری باشد سراغ مقاله اش رفت.
هری مبهوت مانده بود.نکند انها حرفش را باور نکرده بودند؟


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷
#2

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
ممنون از عزیزانی که با پی اماشون بهم انرژی دادن

######
هری لحظات طولانی به علامت شوم خیره شده بود.به سختی دهانش را باز کرد و گفت:
-تو.....تو....تو....من....
میخواست به دراکو بگوید که ان علامت تا چه حد وحشتناک است اما کلماتی که در ذهنش شکل میگرفتند قبل از اینکه بر زبانش جاری شوند با کلمات دیگری درهم می امیختند و تنها چیزی که از دهان هری خارج میشد سه کلمه بود:(من-تو-اخه-)
هری با نگاه بیطاقت دراکو کنترل کلماتش را به دست اورد و گفت:
-اخه...اخه...تو چطور...منظورم اینه که...چطور ممکنه...
دراکو وسط حرف او پرید و با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
-پدرم مجبورم کرد.یعنی...نمیدونم....شاید نمیدونست که من نمیخوام.....
زانوهای دراکو لرزیدند.دیگر تحمل وزنش را نداشتند.او همانجا نشست و روشویی سرامیکی تکیه داد.چه کسی باور میکرد که دراکو مالفوی دانش اموز اصیل زاده و ثروتمند هاگوارتز،گل سرسبد اسلیترین و رییس جوخه بازجویی انطور بی اهمیت به خیس شدن ردایش کف دستشویی بنشیند.کلمات از بین لبهای لرزان دراکو خارج میشدند و به گوش هری میرسیدند
-من ترسیده بودم...اره...خیلیم ترسیده بودم.....از قیافش نه ها....یه ترس خاص....کسی که جلوم بود همونی بود که مثل اب خوردن ادم میکشت...من میخواستم بگم که نمیخوام ولی...ولی زبونم بند اومده بود.....
دراکو به اشکهایش اجازه باریدن داد و لرزان تر از قبل گفت:
-اون...اون از من میخواد...میخواد که...
هق هق گریه اجازه حرف زدن به دراکو نداد.هری میخواست برود و برای او کمی اب کدو حلوایی یا شربت یا هرچیزی شبیه به ان بیاورد اما از طرفی نمیخواست اورا در ان وضعیت رها کند.ناگهان فکری به ذهنش رسید و بلند گفت:
-دابی!
جن خانگی با صدای پاقی ظاهر شد و تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
-هری پاتر دابی رو صدا کرد که بهش کمک کنه.دابی خیلی خوشحاله اون...
-منم از دیدنت خوشحالم دابی ولی چیزی که ازت میخوام خیلی فوریه.ببین میتونی یه جام نوشیدنی شیرین بیاری؟
دابی دوباره تعظیم کرد و گفت:
-البته هری پاتر.دابی هرکاری که از دستش بر بیاد برای هری پاتر انجام میده.
لحظه ای بعد دابی با جامی پر از نوشیدنی کره ای ظاهر شد.
هری جام را گرفت و گفت:
-خیلی ممنون دابی.فقط لطفا به کسی چیزی نگو.
-دابی هرکاری که هری پاتر بخواد انجام میده قربان.
دابی دوباره با صدای پاقی ناپدید شد و ایا این هری بود که برادرانه نوشیدنی کره ای را به خورد دراکو میداد؟
چند دقیقه بعد دراکو توانست روی پاهایش بایستد.هری که حال زار دراکو را دید گفت:
-فکر نکنم دلت بخواد کسی اینطوری ببینتت.صبر کن تا من برم شنل نامرعیم رو بیارم.
دراکو به تکان دادن سرش اکتفا کرد.هری با تمام سرعت خودرا به خوابگاه برج گریفیندور رساند،شنل نامرعی را زیر ردایش پنهان کرد و به دستشویی برگشت.دراکو زیر شنل به هری تکیه کرد و با اشاره دست اورا به سمت سالن عمومی اسلیترین راهنمایی کرد.انها جلوی در مخفی ایستادند نگهبان که کلمه رمز را از جایی نامعلوم شنید با تعجب در را باز کرد و انها وارد سالن عمومی اسلیترین شدند و مستقیم به سمت خوابگاه رفتند.وقتی دراکو روی تخت خوابش دراز کشید.انها دوستانه دست یکدیگر را فشردند و هری به سرعت از سالن عمومی خارج شد.



ادامه دارد.....


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ شنبه ۵ آبان ۱۳۹۷
#1

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
سلام.راستش من تازه واردم.هنوز دقیقا نمیدونم فن فیکشن چیه ولی خب دوست داشتم یه چیزی بنویسم.شاید خیلیا باهام مخالف باشن ولی من همیشه توانایی و قدرت دراکو مالفوی رو تحسین میکنم و معتقدم که اگر یکمی از تکبرش کم میکرد و با هری میپرید قطعا شخصیت خیلی دوست داشتنی میشد.حالا من بر اساس فانتزی ذهنی که داشتم این رو نوشتم..دو حالت داره یا اکثریت خوششون میاد که منم در اون صورت ادامه میدم یاهم اکثریت مخالفت میکنن و منم بیخیال میشم.

هری دوباره داشت روی نقشه غارتگر دنبال نقطه مالفوی میگشت.تقریبا یقین داشت که اینبار هم اورا پیدا نخواهد کرد اما فورا فهمید که فکرش اشتباه بوده است.نقطه ای در نقشه نشان میداد که دراکو مالفوی داخل دستشویی پسرانه است اما چیزی که باعث تعجب هری شد حضور میرتل گریان در همان دستشویی بود.هری از جا پرید و به سرعت از حفره تابلو بالا رفت و به سمت دستشویی طبقه سوم دوید.پشت در اندکی مکث کرد تا نفسش بالا بیاید و بعد بی سر و صدا دستگیره را چرخاند و وارد شد.چیزی را که میدید باور نمیکرد.دراکویی که سرش را به روشویی تکیه داده بود و بدون توجه به دلداری های میرتل هق هق میکرد با دراکویی که همیشه با غرور از اصالت و ثروت خانواده اش حرف میزد و سعی در تحقیر هری داشت زمین تا اسمان فرق میکرد.هری اهسته جلو رفت. نمیدانست که این محبت ناگهانی نسبت به دراکو از کجا امده است.
میرتل با دیدن هری دست از دلداری دادن دراکو برداشت و گفت:
-سلام هری.حالت چطوره؟
-سلام.ممکنه مارو تنها بذاری میرتل؟
میرتل گریان نیشخندی زد و وارد لوله روشویی شد و رفت.
دراکو انقدر سرگرم گریستن بود که متوجه این اتفاقات نشده بود.او زمانی به خودش امد که هری ارام شانه اش را فشرده بود و برادرانه نگاهش میکرد.مالفوی با دستپاچگی اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد همان غرور همیشگی را در لحنش بگنجاند:
-گمشو بیرون پاتر.
هری میدانست که اگر دراکو در موقعیت دیگری این حرف را زده بود قطعا باعث درگیری میشد اما در ان لحظه تنها حسی که در دل هری به وجود امد محبت و دلسوزی بود.
هری لبخند کنترل شده ای زد و گفت:
-چیشده مالفوی؟چرا مثل همیشه نیستی؟
مقاومت دراکو شکست.خود را در اغوش هری انداخت و هق هق گریه اش را از سر گرفت.
گویی تمام کینه ها از بین رفته بود.گویی ان دو برادران حقیقی یکدیگر بودند.
هری ارام به پشت دراکو ضربه زد و اجازه داد سبک شود.پس از مدتی که طولانی به نظر میرسید دراکو کمی ارام شده بود.هری اورا از خود جدا کرد و گفت:
-اگر....اگر بخوای....اگر بخوای میتونی به من بگی چی شده.شاید من بتونم کمک کنم.
دراکو نگاه تردید امیزی به هری انداخت و با صدای گرفته ای گفت:
-نمیتونی کمک کنی.هیچ کس نمیتونه کمک کنه.
چیزی نمانده بود که دوباره گریه را سر دهد.هری با احتیاط گفت:
-مجبور نیستی چیزی بگی.اما من مطمعنم که هرچی هم که باشه باهم میتونیم حلش کنیم.حتی اگر دوست داشته باشی میتونم از پروفسور دامبلدور کمک بگیریم.
دراکو نگاه درمانده ای به هری کرد و پس از مکث کوتاهی استین چپ ردایش را بالا زد.
نفس هری در سینه حبس شد.چیزی که میدید را باور نمیکرد.خطوطی که روی ساعد چپ دراکو بود چیزی جز علامت شوم را نشان نمیداد.سرخی و التهابش نشان میداد که به تازگی ان را روی دستش داغ زده اند.

ادامه دارد....




همونطور که گفتم ادامه داره.اگر به نظرتون خوب بود بگین ادامشو بزارم.اگه نه هم که....




ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۵ ۱۹:۵۰:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.