هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷
#60

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
ماتیلدا به آرامی به هاگرید گفت:
- پیسسس! پیسسس! ای بابا، هاگرید!

هاگرید با آن حجم از مو و ریش و سبیل، هیچ چیز را غیر از صدای جیغ پنه، صدای غار و قور شکمش که تا فرسنگ ها میرفت و پیس پیس ماتیلدا را نمیشنید. و این دفعه هم استثناء نبود! او فکر میکرد که آرام حرف میزند اما وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش به خانه ی ریدل هم رسید!
- چی میگی؟

خانه ی ریدل

بلاتریکس چشمانش را باز کرد و به دور و بر خیره شد و فکر کرد:
- صدای کی انقدر بلنده که منو از خواب بلند کرده؟ مرلین بگه از دست این مرگخوارا چیکار کنم! البته شایدم صدای شپشام بوده باشه!

او شانه بالا انداخت و بعد دوباره به خواب نازنینش فرو رفت!

خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

- وقتی میگم پیس یعنی آروم حرف بزن!

او ایندفعه به حرف ماتیلدا گوش کرد و آرام گفت:
- مونتظراما!
- میگما... تو که خیلی خوبی! با من خیلی مهربون بودی. جون مرلین برو با هوریس حرف بزن.
- خوب چی بگوم؟
- شرایطو براش بگو. البته پیاز داغشم زیاد کن!
- خوب اگه اینکارو کنوم، پروف دیگه نمیمیره؟ آخه ولدمورت مرد!
- اون هورکراکس هاش وسایل خاص بود. ولی اگه مرگخوارا یه روزی فهمیدن که ما هورکراکس برا پروف درست کردیم، هیچوقت نمیفهمن که هورکراکسا چیه! ببین اصن یه شرط. اگه برات سلامتی پروف کافی نیست، میتونم بهت بگم که میتونی یک ماه سهم غذاهای منو برداری!
- اوهوم! یعنی اینکارو میکونی؟
- آره. برای گراوپ که کردم!

هاگرید مدتی فکر کرد و بالاخره قبول کرد. اما ناگهان پنه گفت:
- تنها که نمیتونه بره! ممکنه اتفاقی پیش بیاد. بعدشم، باید یه بهونه گیر بیاریم که برای چی میخوایم درباره ی درست کردن هورکراکس بدونیم. در ضمن، پروفسور اسلاگهورن یه مرگخواره!

ماتیلدا ابرویی برای او بالا برد.
- تو به حرفای ما گوش میدادی؟
- صدای هاگرید که آروم شد که هیچ! اصن بخاطر هاگرید نیست! تو خیلی محسوس حرف میزنی!
- چه جالب! پس یعنی همه ی پروفسورا فهمیدن که من با بغل دستیم تقلب میکردم و به رو نمی آوردن؟ جالبه!... . حالا ولش کن. به نظرم پنه، چطوره که من و تو بریم زیر شنل هری و با هاگرید بریم کلبش؟
- آفرین. و این راهو هم پیاده میریم. چون میخوام تو راه برای بهونه فکر کنم. مغزم نیاز به هوای خوب داره!

آنها به هری موضوع را گفتند و هری هم با کمال میل شنل نامرئیش را داد. آنها هم با شنل به سمت کلبه به راه افتادن!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۵:۲۴ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷
#59

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- هاگرید تو تا حالا هورکراکس ساختی که تز می‌دی؟

- خودم نه. ولی یه رفیق دارم که کاشونیه. اونم نه!

محفلی‌ها می‌خواستند بدانند اصالت دوست هاگرید که هورکراکس ساختن نمی‌داند، چه ارتباطی به موضوع دارد اما صدای «اوووئـــــه ... اوووووئــــــــــــــه » دامبلدور که مشخص نبود چرا در چند پست اخیر عضو گروه سنی الف و پیش از آن در نظر گرفته شده، حواسشان را پرت کرد.

- تازه خوابونده بودیمش ... باز بیدار شد!

مالی که از فرط فرزندداری شیردهیش یک سره شده و همواره حاصلخیز بود، پیش از سایرین به سمت اتاق او دوید و با ذکر «حتما گشنشه!» صحنه را ترک گفت تا بقیه با خیال آسوده بحث هورکراکس را ادامه دهند.

- ای بابا ... معلومه که تو محفل عشق و سپیدی کارای خوب خوب، کسی هورکراکس نساخته! کاش می‌شد از اسمشونبر بپرســـ...

- جــــــیــــــــــــغ!

- اسمشو نبردم که!

- اصلا برده باشی! ما همه نقش جادوگرانی شجاع و شیردل رو ایفا می‌کنیم. گذشت اون زمون که اسم اسمشو نبر ایجاد رعب و وحشت می‌کرد و کشته و زخمی بر جای می‌گذاشت.

- پس چرا جیغ می‌زنید؟

مالی دامبلدور به بغل و با لباسی خون‌آلود به صحن علنی محفل بازگشت.

- من بودم! فکر کنم پروف خیلی شیر دوست نداره. با خشونت تمام پس زد!

- پروف؟ از شما بعیده! شیر به این سفیدی ...

اسنیپ که شناخت کامل تری به وجوه شخصیتی دامبلدور داشت دخالت کرد:

- پروفسور کلا بیشتر بابایی هستن. آرتور برو ایشون رو از مالی تحویل بگیر.

آرتور به همراه دامبلدور که دیگر چنگ نمی‌زد و گاز نمی‌گرفت به اتاق رفت. در این مدت هری به میزان لازم زمان برای مرور کلید واژه‌های «دوست هاگرید»، «پرسیدن از اسمشونبر» و «هورکراکس» به دست آورد و لامپی که به سبک مهتابی؛ پس چند چشمک ریز داشت، روی سرش روشن شد!

- خود ولدمورت سوالاتش در مورد جانپیچ درست کردنو از یکی دیگه پرسیده!

یک محفلی تازه وارد که هنوز در جو کتاب بود دچار تشنج شد اما سایرین بدون توجه به او، به قهرمان نابغه‌شان خیره شده و با اشتیاق منتظر ادامه حرفش بودند.

- کی؟

- پروفسور اسلاگهورن!

نگاه‌ها از هری مجددا به سوی هاگرید چرخید.

- اینجوری نیگاه نکونین! من و هوریس اصن حرف نمی‌زنیم که من چیزی ازش بپورسم.

- پس تمام مدت تو کلبت چی کار می‌کنین؟

- بیشتر بالا میاریم.

صدای لالایی دلکش آرتور چاره اندیشی محفلی‌ها برای اطلاعات گرفتن از اسلاگهورن را متوقف کرد.

- ای پروف کج دماغ! جوراب پشمی به پات! انقدر نخور برتی بات! بی عشق می‌شه خوابات ... مثل خواب یه ژیلت! که شیو کرده ریشت ...


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۸ ۶:۰۰:۴۴

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷
#58

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در کمال ناباوری ِ ملت محفلی، وااااقعا قرار بود مگس کش تبدیل به هورکراکس اول بشه. پنی و گادفری که پروفسورو لالا کردن به سرعت برگشتن تا نتبجه کار رو ببینن. اما... خوب...

- تقصیر تو بود!
- نخیرم! تقصیر خودت بود!
- دروغ نگو!
- یجوری رفتار نکن که انگار من اینکارو کردم!
- نمی خوااااااااام اصلا!

گادفری سقلمه ای به پنی زد.
- با این ولوم صدا داره رکوردتو می شکنه آااا...

اما پنی مبهوت و داغان، فقط به شیئ که نصفش توی دست لودو و نصف دیگش تو دستای ماتیلدا بود نگاه می کرد.
- شما چیکار کردین؟

ماتیلدا که تازه متوجه ملت محفلی شده بود دستهای حاوی نصف اولین شیئ هورکراکس پروف رو پشت سرش مخفی کرد و زیر گریه زد.
- به جون این لودو همش تقصیر خودش بود! یهو گفت بذار اون مگسو بکشم زد منم پریدم از دستش بگیرم که یکهو ولش کرد منم با شدت افتادم شتکش کردم!

بله. حالا مگس کش مقدس خونه گریمولد که قرار بود اولین هورکراکس پروف باشه نابود شده بود!

- خب! اتفاق شومی که واسه اولین شیء افتاد بهمون فهموند نباید از مگس کش استفاده کنیم! زشته لابد!
- پس چیکار کنیم؟
- من باس یه چی بگم! بیاین یکی عَ خودمونو هورکراس کنیم!
- چی؟
- چجوری آخه؟
- کاری نداره که! پروف وامیسه یه آواردا می گه! ننه اون یاروعم می پره جلوش طلسم می خوره برمی گرده اونم هورکراکس می شه!
-

هاگرید دوباره شروع کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷
#57

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- پیداش کردم!

پنه لوپه مگس کشی پنجاه سانتی را با کلی گل و لای در حالی که به همه خبر پیدا شدنش را میداد، در دستش آورد. به اتاق نشیمن رفت و روی مبل پرید و منتظر بقیه ماند. اما بقیه نیامدند!
- بچه ها مگس کشو پیدا کردما!!

ماتیلدا سرش را از توی آشپزخانه بیرون آورد و با ابروهایی در هم گره رفته، غرغر کرد:
- خب که چی؟! میخوای مگس بکشی؟ برو تو اتاقم خیلی پشه هست. کار خاصی نیست. دستت هم درد نکنه. اما... نه صبر کن، از اون موقعی که کسی اومد تو اتاقم، اون هرمیون... لباسمو سفید کرد و...

پنه لوپه با ناباوری پلک زد! باور نمیکرد که تنها نیم ساعت از حرف زدنشان درباره ی هورکراکس های پروفسورشان و البته خون گرفتن از او گذشته بود و بعد آنها به آن سادگی آن را فراموش کرده بودند! بخاطر همین پنی حرف ماتیلدا را قطع کرد و سر او داد زد:
- تو این خونه، مثل اینکه فقط من مغزم ماهی نیست! بابا... ملّت محفل، یه وسیله ی هورکراکس پیدا کردم!

ماتیلدا اول نمیفهمید که پنه چه میگوید. اما بعد پلک بعدیش، ناگهان همه چی را بخاطر آورد. پس سوت زنان، سرش را در داخل آشپزخانه برد که چهره ی پنه را که مثل روغن روی ماهیتابه داغ کرده بود، نبیند و البته برای امنیت بیشتر که پنی همان مگس کش را به سمت او پرت نکند، رفت! اما کمی بعد، همه ی محفلی ها به سمت پنه آمدند و دورش جمع شدند.
- چقدر میدرخشه.
- خیلی خوشگله!
- کاملا برازنده ی هورکراکس شدنه.
- انقدر پاچه خواری و تعریف و تمجید از یه مگس کشی که اصن معلوم نیست از کدوم مرلین آبادی اومده، نکنین! انقدر خاک داره که نمی تونیم ببینیمش!

رون این را گفت و خود را خنک کرد. در عوض بقیه با عصبانیت نگاهش کردند ولی او توجهی نکرد! پنه بعد پیدا کردنش، سعی کرده بود که خاک های رویش را پاک کند. اما نشده بود. پس نمی توانست چهره ی انکار کننده ها را به خود بگیرد. پس بخاطر محفلی بودنش، راه راست را در پیش گرفت و حقیقت را گفت:
- من اینو برای جمع کردن تار عنکبوت ها، کشتن موش ها و بعضی وقتا برای نبودن چاه باز کن تو دستشویی استفاده کردم.

همه از تعجب نفسشان بند آمده بود و بعضی ها برای بالا آوردن به مرلینگاه مراجعه کردند! ماتیلدا با عصبانیت داد زد:
- بابا نرین بالا بیارین! تازه توالتارو تمیز کردم!‌ ای خدا!! باید خودتون بشورینشا! بعدشم، پنی! بابا این چیه آوردی؟! میرفتیم یه مگس کش دیگه میخریدیم!
- مگه چشه؟! ببین! از زردی قشنگش گرفته تا تار عنکبوت ها که تزیینش کردن! اصن مگه تو هافلپافی نیستی؟! پس چرا از زردیش خوشت نمیاد؟
- پنه لوپه!!

او چنان دادی زد که فریاد دامبلدور حتی یک هزارم آن نبود. پنه لوپه از ماتیلدای خشمگین که کنارش نشسته بود، فاصله گرفت. مثل اینکه جمله ی " هیچوقت زرد پوشان را خشمگین نکنید!" حقیقت داشت. به هر حال گفت:
- گادفری، خونو به دو بخش کن. نصفشو بیار که من و تو بریم تزریق به مگس کشِ های کلاس کنیم. نصفشو بذار برای بقیه که برای یه هورکراکس دیگه استفادش کنن.

گادفری از روی کلاهش، سرش را خاراند و بعد گفت:
- اینکارو میکنم. اما اومدن با تو... باشه.

او به سرعت به آشپزخانه رفت. پنه ادامه داد:
- لودو، ماتیلدا. شما دو تا برین رو یه قاشق موادو بریزین.

برای ماتیلدا توانی نمانده بود. اما سر و صدای لودو در آمد:
- واقعا که!‌ فکر نکنم که هیچکس این هورکراکسارو حتی حدسم بزنه! راستی، چرا با این همه سر و صدا، پروف چیزی نگفت؟!

رون گفت:
- به نکته ی خوبی اشاره کردی. میرم ببینم چی شده!

هیچکس خیلی نگران نبود. چون می دانستند شاید بخاطر وحشیانه آمپول زدن آنها، پروف غش کرده باشد. و بعد حدسشان درست از آب در آمد. دقایقی بعد، رون آمد.
- پروف غش کرده. اما عیبی نداره. خیلی یهویی بود. من کنارش میمونم.

همین موقع، گادفری از آشپزخانه بیرون آمد. آمپول را در دست داشت.
- توی یه لیوان نصف خونو ریختم . مواظب باشید که فقط پروف نبینتش. میریم تو... تو اتاق پروف. سرشو گرم کنین که نیاد بالا.

ماتیلدا با تندی هر چه تمام تر گفت:
- غشیده!
- اوه... فکر کنم خیلی محکم زدیم!‌ اما خب پیش میاد. پنه بیا بریم.

پنی و گادفری به طرف اتاق دامبلدور و ماتیلدا و لودو به طرف آشپزخانه رفتند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۸:۳۹ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷
#56

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
نعره دامبلدور... بله، دقیقا نعره دامبلدور نه تنها خونه گریمولد رو، که کل محله گریمولد رو، و کل شهر لندن رو تکون عمیقی داد.
بااینکه حالا لودو و گادفری به جای پنج حس، دارای چهار حس اصلی بودن، اما دیدن سرنگ پر از قطرات خونی که براشون حکم زندگی رو داشت باعث شد تنها لبخند حجیمی بزنن و دامبلدور رو با غم مواجه شدن با ترس همیشگیش تنها بزارن. گادفری در اتاق پروف رو آروم بست و همراه لودو به نشیمن رفتن.

- کار نشد نداره که!
لودو اینو گفت و سرنگ رو بالا گرفت؛ صدای هورا توی خونه پیچید و پنی با قاپیدن سرنگ ذوقکی گفت:
- آفرین بچه ها! حالا فقط باید فکر کنیم چه وسیله هایی انتخاب کنیم و اونارو پیدا کنیم و
تبدیل به هورکراکس کنیم و قایمشون کنیم و نذاریم پروف بفهمه! همین!

محفلیا نگاهی به هم، و سپس به پنی انداختن.

- همین؟
- اوهوم.
- مرحبا واقعا به همگی! کار تموم شده اصلا.
- به جای مسخره بازی بشین فکر کن چی رو تبدیل به هورکراکس کنیم. این خیلی مهمه! باید حتی چیزی فراتر از وسایل گروه های چهارگانه هاگوارتز باشه چون همونطور که می دونین هری مال ولدمورتو تونست که نابود کنه. ممکنه مرگخوارا هم مرلین نکرده بفهمن و به این فکر بیفتن که نابودشون کنن!
- خب شما یه پسر جیگر برگزیده مثل من داشتین، مرگخوارا همچین کسی رو ندارن که!

سیل "اه" و "جمع کن خودتو" و "ایش" و چشم غره به طرف هری روون شد.

- خب بچه ها! ایده هاتون چیه؟
- ایده؟
- چی؟
- ها؟

پنی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه. علامه دهر محفل بودن سخت ترین کار ممکنه بود.

- خب من میگم باید از چیزایی استفاده کنیم که اونقدری تو چشم نباشه که تا کسی فهمید، بیاد سراغش.

پنی لبخند ذوق زده ای زد؛ رون همیشه ایده های خوبی داشت.
- مثل چی خوب؟
- یه چیزی مثل... مثل مگس کش!

خوب... پنی اشتباه کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
#55

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
-سو...زن؟ ابدا فرزندم ، این کار دریغ از قطره ای عشق است .
-پروف ! چرا انقدر ممانعت میکنید!؟ این کار برای سلامتیه خودتونه .

آلبوس و گادفری در حال بحث و کشمکش بودن که صدای کوبیده شدن در اتاق به گوش رسید.

-آااه کیستی فرزندم؟....اصلا مهم نیست ، فقط بیا داخل و این چیز نوک تیزو از دست گادفری بگیر.
-سلام آلبوس ، داشتم رد میشدم که صدای جیغ تورو شنیدم.
-مرسی لودو ، به موقع اومدی .
ببین تو میتونی پرفوسورو راضی کنی ازش خون بگیرم برای آزمایشاتش؟
-خب...آلبوس یادته تو به ضرب المثل های مشنگی علاقه مند بودی؟
مشنگا یه ضرب المثل دارن که میگه :؛
"سن که رسید به پنجاه ، فشار میاد به چند جا"

-خب فرزندم باید بهت بگم که من صدوپنجاه سالمه نه پنجاه .

گادفری که میخواست در تایید حرف لودو چیزی بگه ، اینطوری شروع کرد ؛

-خب این موضوع هر پنجاه سال یبار اتفاق میوفته پروفسور ، و ما باید مطما شیم چه جور فشارایی رو شماس !

آلبوس یواش یواش داشت قانع میشد ، گادفری با کمک لودو ، آلبوس رو آماده کردن تا ازش خون بگیرن.

-فرزندم بزن ولی آروم بزن !
-اصلا نترسین پرفوسور ، واکسنای گربه یه هرمیونو همیشه من میزنم .

با شنیدن این جمله آلبوس چشماش گرد میشه و تلاش میکنه از جاش بلند شه که لودو با دو دست شونه های پیرمردو میگیره و عضلاتشو منقبض میکنه.

-نه ...نه فرزندم ، نه ... کمکم کنید فرزندانم ، به دادم برسید...!
گادفری سوزن رو در کلفت ترین رگ آلبوس فرو میکنه و سرنگ شروع به پر شدن میکنه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
#54

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۸:۰۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
محفلی ها پالام پولوم پیلیچ کردند و قرعه به نام گادفری افتاد که برود و نقشه را اجرا کند. شعبده باز کت مشکی رنگش را با یک روپوش سفید دکتری تعویض کرد؛ عینک گرد هری را به چشم زد و همان طور که کیف کمک های اولیه را به دست گرفته بود، به سمت اتاق دامبلدور رفت.
- تق تق تق!
- بیا تو فرزندم!

گادفری داخل شد و دامبلدور را در حالی دید که لباس خواب حریر گل داری به تن کرده؛ روی تخت دراز کشیده و مشغول مطالعه است. اهم اهمی نمود و صحبت را آغاز کرد.
- دکتر میدهرست هستم. واسه چکاپ ماهیانه اومدم.

دامبلدور بدون اینکه چشم از نوشته های کتاب بردارد، گفت:
- فرزندم! الان وقت دکتربازی ندارم. باید این رمان عشقیو تموم کنم.

گادفری لبه ی تخت نشست و سعی کرد چهره ای متأثر به خود بگیرد.
- پروف! شما خیلی گوشه گیر شدین. همش خودتونو تو کتاب غرق می کنین. تازه مردمک چشماتونم دیگه شکل قلب نیست.

دامبلدور یک آب نبات لیمویی از بین ریش هایش درآورد و همان طور که خرچ خرچ کنان آن را می جوید، گفت:
- نه فرزندم! من امروز کلاس خصوصی داشتم و حسابی شاد و شنگولم.

گادفری سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه پروف! شما الان تو مرحله ی انکار به سر می برین. میکروب افسردگیِ ناشی از کهولت سن تو خونتون پخش شده. برای اینکه بفهمم بیماری چه قد پیش رفته، باید یه آزمایش خون ازتون بگیرم.

محفلی جوان این را گفت و بعد یک سرنگ گاویِ مزین به سوزن لحاف دوزی را از کیفش بیرون آورد.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲:۱۱ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷
#53

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
-با چاقو حمله کنیم به شکمش؟

همه محفلی ها که به صورت عمیقی تو فکر فرو رفته بودن یه دفعه به سمت هاگرید برگشتن و با تعجب بهش نگاه کردن. هاگرید روی زمین نشسته و به دیوار بیچاره ای تکیه داده بود. دیوار خیلی داشت زور میزد که زیر بار فشار هاگرید از بین نره. اگر از بین میرفت آبروش جلوی دیوارهای ساحره دیگه میرفت و دیگه نمیتونست رستگار بشه. به زور هاگرید رو باید تحمل میکرد تا بالاخره تصمیم بگیره که از شکنجه دیوار بیچاره دست بر داره و بره به کار و زندگیش برسه. ترک هایی که گوشه کنار دیوار به وجود اومده بود نشانگر خوبی از فشار عظیمی که داشت بهش میومد بود ولی رضازاده مانند قهرمانانه مقاومت میکرد. در این بین پنه لوپه گفت:

-به پروف چاقو بزنیم؟ میخوایم جان پیچ بسازیم بیشتر زنده بمونه اینجوری که زودتر میکشیمش.

هاگرید دستی به ریشش کشید. پنه لوپه راست میگفت چاقو به پروف زدن ممکن بود عواقب بدی داشته باشه ولی مرلین رو شکر کرد که مغزش پر ایده های بهتر از این بود.

-خب پس یه کیک تولد واسش درست کنیم، توش پر سوزن ته گرد بذاریم. بعد که خورد معدش سوراخ شد، از دهنش خون بیرون میاد. اونوقت میتونیم از اون خون ها استفاده کنیم.

هاگرید به خودش خیلی افتخار میکرد که چنین ایده سطح بالایی به ذهنش رسیده. همینجوری با افتخار با قیافه وحشت زده بقیه محفلی ها مواجه شد و وقتی دید که از ایده های نابش تو این جمع بهره کافی برده نمیشه از سر جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. دیوار نفسی راحت کشید که تونسته در مقابل فشار هاگرید مقاومت کنه، محفلی ها نفس راحتی کشیدن که هاگرید دیگه ایده های وحشتناکش رو نمیده، پنه لوپه اما نفسی بسیار سنگین کشید و بدو بدو دنبال هاگرید رفت.
-الان تمام کیک های یخچال رو میخوره، قند میگیره میفته این گوشه ...

پنه لوپه حرفش رو ناتموم گذاشت و سر جاش ایستاد. نظر بقیه محفلی ها بهش جمع شد و وقتی قیافه پیروزمندانه پنه لوپه رو دیدن فهمیدن که یه نقشه خوبی کشیده. پنه ادامه داد:
-چطوره به پروف بگیم باید آزمایش خون بده که مرلین نکرده تو این سن پیری طوریش نباشه؟

بقیه محفلی ها از این ایده خیلی لذت بردن. حالا کی قرار شد بره با دامبلدور در مورد پیریش صحبت کنه؟




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
#52

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
نیو سوژ!

- آقا من مخالفم!
- حالا کی نظر تو رو پرسید آخه؟
- خیلی بی ادبی! بی تربیت! اصلا من قهرم!

تکاپوی محفلیا دیدنی بود؛ همه گردالی دور هم نشسته بودن و در مورد موضوع جدید و عجیبی بحث می کردن؛ خیلی عجیب ها.

- خب الان مثلا فهمیدین چجوری و کجا! فکر می کنین راضی می شه؟
- باید راضی بشه! مگه دست خودشه؟!
- اوهوم
- خب... نمی ذاریم بفهمه خب!

پنه لوپه که به دلیل ریونی بودنش توی اون جمع احساس جانشین هرمیون و علامه دهر بودن بهش دست داده بود گفت:
- وای من کتابهایی که لازم بودنو خوندم! توی دستور العملش یه سری چیزا لازم داریم که بدون رضایتش نمی شه به دست آورد؛ شما احتیاج دارین به...

ماتیلدا خمیازه ای کشید.
- دو روز بود هرمیون نداشتیم ها...

پنه لوپه چشم غره ای به طرفش رفت و ادامه داد:
- به خونِش!
- یا مرلین! خونش؟ از کجا بیاریم آخه؟
- من که گفتم.

سکوت توی جمع حاکم شد. به نظر می رسید هیچکس ایده ای نداشته باشه که پروفسور دامبلدور وارد خونه گریمولد شد.
- سلام فرزندان روشنایی! حالتون چطوره؟

با سرعت شگفت آوری، تمام محفلیا حالا مایل ها دور از هم مشغول انجام کاری بودن؛ ادوارد مشغول خوندن پیام امروز، گادفری در حال پاک کردن کلاهش، و رون و سوجی مشغول مچ انداختن بودن؛ پنی که با کفگیر از آشپزخونه بیرون اومد در دوباره باز شد و ماتیلدا اومد تو.

- عه پروفسور سلام! کی اومدین؟

پروفسور با شک چشمهاشو ریز کرد.
- همین الان فرزندم.

شاید خیلی تابلو نبود که محفلیا داشتن کاری بدون اطلاع پروفسور می کردن، اما اون شک کرده بود.
- طوری شده؟
- نه!
- اتفاق بی عشقی افتاده؟
- نه!
- مطمئنین؟
- نَ... آره!

رون اظهار وجود کرد:
- بچه ها بیاین بهش بگیم! پروفسور ما می خوایم براتون...
اما رون نتونست ادامه حرفش رو بگه. چشم هاش آروم روی هم افتادن و همراه با کفگیری که توی سرش گیر کرده بود پخش زمین شد و از حال رفت.

- پنی؟ این چه کار بی عشقی بود که کردی؟
- ها؟ ... چیز... ما با هم شوخی داریم پروف! یه مسابقه داریم تحت عنوان کی کارهاش بی عشق تره! در جهت گسترش و تعالی محفل!

پروفسور لباشو جمع کرد؛ یه چیزی درست نبود اما الان وقت نداشت چون باید کارهاشو انجام می داد. شونه ای بالا انداخت و رفت به اتاق کارش.

- الان می گین چیکار کنیم؟ برای ساختن ۱۰ تا هورکراکس باید حداقل بیست قطره از خونشو داشته باشیم! هر شئ ۲ قطره!


.................
پ.ن: مامریت انجام شد پروفس!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
#51

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست پایانی :


-بسته دیگه
-یه ذره دیگه
-نه دیگه باید بریم به ماموریت اصلی برسیم
-فقط یه چند دقیقه دیگه

بخش مسوولیت پذیر و بخش عاشق ستاره های مغز آملیا با هم درگیر بودن و نمیذاشتن تصمیمی گرفته بشه. آملیا هی به طرف در نزدیک میشد و هی برمیگشت به طرف تلسکوپش. بالاخره بعد از یه عالمه درگیری، بخش وسطی مغزش یه راه حل خوب پیدا کرد. اول میتونستن برن دامبلدور رو پیدا کنن و بهش خبر بدن، بعد بیان تا آخر عمر با ستاره ها ارتباط برقرار کنن. آملیا کمی اشک ریخت که داره از تلسکوپش دور میشه و از در اتاق خارج شد.

-آخخخخخ

آملیا سرش رو بالا گرفت و دامبلدور رو دید که یه لیوان پر قهوه روی لباسش ریخته بود. دیگه بهتر از این نمیشد، به جای اینکه بره دامبلدور رو پیدا کنه ، دامبلدور خودش اومده بود و میتونست سریعا ماجراهای اتاق خون رو بهش بگه و بعدشم به ستاره ها مراجعه کنه.

-حواست کجاست دخترم؟ مالی با کلی منت لباسم رو تازه شسته بود.
-پروف ... پروف ... پروف.
-آروم باش دخترم، آروم باش و خیلی آروم بگو که چرا لباس پروف رو کثیف کردی؟
-پروف !! هرمیون و بقیه محفلی ها یه معجون درست کردن دارن با شکنجه و کلک و کلی کارهای سیاهی بدون عشق دیگه مرگخوارها رو محفلی میکنن.

دامبلدور به محض اینکه این رو شنید، لحظه ای صبر نکرد و به طرف دفتر مدیریتش رفت. آملیا هم خشنود از اتفاقات افتاده به اتاقش برگشت تا با ستاره ها تنها باشه.


دفتر دامبلدور

دامبلدور از اینور اتاقش به اونور میرفت و بر میگشت. نمیتونست بفهمه کجای راه رو اشتباه رفته که محفلی های عزیزش به راه سیاهی و شکنجه کشیده شدن. نمیتونست خودش رو مقصر ندونه و باید همه چیز رو درست میکرد. از پنجره که بیرون رو نگاه کرد ، ققنوس رو دید که هرمیون، رز و آدر رو منقار گرفته و داره میاره. بعد از چند ثانیه هر سه محفلی جلوی دامبلدور پرتاب شدن و ققنوس هم رفت بقیه سریالش رو ببینه که دامبلدور وسطش مزاحمش شده بود.

-عزیزانم، خجالت بکشید.

محفلی ها اول از روی زمین بلند شدن و بعد لباس هاشون رو تکون دادن. آدر و رز سرشون رو پایین انداختن و به گوشه ای از اتاق رفتن تا به کارهای بدشون فکر کنن. هرمیون ولی هنوز از کارش پشیمون نشده بود و با سری بالا به دامبلدور خیره شده بود.
-پروفسور، این همه سال با عشق رفتین جلو چی شد؟ هر روز مرگخوارها جادوگر و ماگل های بی گناه رو میکشن و ما هنوزم داریم سعی میکنیم با زندانی کردنشون مشکل رو حل کنیم ... مرگخوار ها هم هر روز از آزکابان فرار میکنن.

هرمیون که قبلا این مکالمه رو با دامبلدور داشته و میدونست که آخر بحث هیچ کدوم به نتیجه نمیرسن، منتظر جواب دامبلدور نموند و با عصبانیت از دفتر مدیریت خارج شد. قبل از خروج لبخند تمخسر آمیزی به آدر و رز انداخت تا ناامیدیش رو نشون بده.

از اون به بعد دیگه کسی اون هرمیون رو ندید. هرمیون جدیدی وارد ایفای نقش شده بود که صد ها برابر بهتر و مهربون تر نقش هرمیون رو اجرا میکرد. مرگخوارها به خونه ریدل برگشتن و بعد از ماه ها شکنجه توسط اربابشون و نجینی اربابشون به دوران مرگخواری قبل از اتفاقات اتاق خونه بازگشتن.



پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.