هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هرمیون یادداشت را به پای جغد بست و او را کنار پنجره برد و انقدر تماشایش کرد تا به طور کامل از دیدرسش خارج شد.انگاه یادداشتی که از طرف رون بود را برداشت و دوباره ان را خواند و با خواندن ان در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد.از جایش بلند شد و به سمت کیف منجوق دوزی شده اش رفت که با کمک جادو میتوانست به اندازه یک چمدان وسیله در خود جای بدهد.شروع به جمع کردن وسایلش کرد.کتابها یادداشت ها و لباسهایش را به همراه نوشداروهایی که در این چندوقت درست کرده بود در ان گذاشت.متن یادداشتی که برای رون فرستاده بود در ذهنش تکرار میشد
رون عزیز
امیدوارم که حال خودت و بقیه خوب باشه و عروسی بیل و فلور رو تبریک میگم هرچند که اصلا از فلور خوشم نمیاد.من امروز راه میوفتم که خودم رو چند روز قبل از عروسی به پناهگاه برسونم تا بتونم برای تدارکات مراسم کمک کنم.درباره موضوعی که نوشته بودی کاملا باهات موافقم اما اینکه کتابهاتو دور بندازی اصلا فکر خوبی نبود.توی کتابای درسیمون پر از مطالبیه که میتونه کمکمون کنه.اما اشکالی نداره به هرحال کتابای من هنوز هستن.تو برای امنیت خانوادت فکر خوبی کردی.منم یه نقشه ای دارم اما نمیتونم برات بنویسم.هروقت دیدمت بهت میگم که چکار کردم.

دوستدار تو
هرمیون
با تکرار این نوشته در ذهنش مصمم و مصمم تر میشد.به سمت کمدش رفت و لباسهایش را عوض کرد.موهای بلند و پرپشتش را بالای سرش بست.کیفش را از گردنش رد کرد و روی شانه اش انداخت.چوبدستیش را برداشت و برای اخرین بار نگاهی به اتاقش انداخت.وقتی در اتاقش را میبست میدانست که ممکن است این اخرین باری باشد که اتاقش را میبیند.از پله ها پایین رفت.پدر و مادرش روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودند و بی خبر از تصمیم خطرناک دخترشان چای مینوشیدند.هرمیون لحظه ای چشمهایش را بست و سپس چوبدستیش را به سمت ان دو گرفت و گفت
-ابلیو ایت....ایمپریو...
سپس قبل از اینکه هرکدام از انها برگردند و او را ببینند از خانه خارج شد و اجازه داد اشکهایش گونه هایش را خیس کنند.او حافظه پدر و مادرش را پاک کرده بود.انها فکر میکردند که دختری ندارند.قرار بود به استرالیا مهاجرت کنند و بی خبر از دخترشان زندگی راحتی داشته باشند.کنار خیابان ایستاد و چوبدستیش را جلو برد.بلافاصله اتوبوس سه طبقه شوالیه وحشیانه جلوی پایش ترمز کرد و او بدون توجه به حرف های شاگرد جوان اتوبوس که به او خوش امد میگفت چند سکه نقره به او داد و از پله های اتوبوس بالا رفت.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۶ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
آرام آرام در کوچه ها حرکت میکرد؛ اضطرابی آزار دهنده وجودش را گرفته بود. از نگاه کردن به چهره‌ی مردم واهمه داشت. فکر میکرد بقیه با نگاه کردن در چشمان او میتوانند ذهنش را بخوانند و هدفش را بفهمند!
سرگردان و پریشان بود؛ دائم مسیرش را تغییر میداد. نمی دانست از چه راهی باید برود. مسیر سختی در پیش داشت که سختی آن، نه به خاطر رسیدن به مقصود، بلکه به خاطر کنار آمدن با خودش بود؛کنار آمدن با تصمیمی که هنوز از بابت آن مطمئن نبود.
آندریا، دلسرد و کلافه، قدم برمی‌داشت؛ دلسرد از دیگران و کلافه از نگاه ها و حرف هایشان. آنقدر دلش از بی رحمی ها گرفته بود، که تنها راه باقی مانده را انتقام میدانست؛ انتقام از همه کسانی که با نگاه ها و حرفهایشان، مدت های طولانی او را آزرده بودند؛ و این انتقام، با پیوستن به ارتش سیاهی برایش ممکن میشد!
نمی توانست از کسی آدرس بپرسد. هیچ کسی نبود که در جواب به سوال مقر مرگخواران کجاست؟ پاسخی عادی و درست دهد. اما آنقدر به ستوه آمده بود، که نمیتوانست صبر کند؛ تصمیم داشت خودش آنجا را پیدا کند. اما ساعت ها بود که تلاشش بی نتیجه مانده بود.
آفتاب در حال غروب بود و این، برای آندریایی که حتی نمی دانست کجاست، اصلا خبر خوبی نبود. خسته و تنها، روی پله‌ی مغازه ای نشسته بود. از قرار معلوم، صاحب مغازه هم از کارش رضایتی نداشته و خیلی زودتر از سایر مغازه ها رفته بود.
با شروع بارش باران، ابرهای دیده‌ی آندریا هم بغضشان شکست و هم نوا با آسمان باریدند. رهگذران، بی توجه از کنار او می‌گذشتند و سعی می‌کردند سریعتر خود را به خانه هایشان، و نزد خانواده هایشان برسانند.
آندریا نمی دانست چه مدت است که آنجا زیر باران نشسته است؛ فقط سقوط قطرات باران بر روی صورتش را حس میکرد.
باران هم اورا تنها گذاشت! حضور کسی را در کنار خود احساس میکرد. چشمانش را باز کرد؛ سرش را که بالا آورد، چهره‌ای را دید که با مهربانی به او خیره شده بود و چتری را هم بالای سرش گرفته بود.
-به نظر میرسه کسی نیاز به کمک داره!

آندریا بدون اینکه حرفی بزند، دستی که به طرفش دراز شده بود را گرفت و از جایش بلند شد. لباس گرمی شانه هایش را پوشاند. در یک لحظه، با آپاراتی سریع، به جایی دیگر رفتند. میخواست بداند به کجا آمده است؛ نزدیک ترین تابلو را خواند.

گریمولد!

دقایقی بعد، آندریا در خانه ای بود، که برخلاف حال روزهای اخیرش، گرم بود! همه چیز آن گرم بود؛ از فضای آن گرفته، تا رفتار دوستانه‌ی اهالی آن. آندریا دیگر علاقه ای به انتقام نداشت؛ چون آرامشی که میخواست را به دست آورده بود! او به جایی که به آن تعلق داشت رسیده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در را بست و به آن تکیه داد. بعد از روزی با آن همه تنش، این تکیه دادن کوتاه مدت برایش خیلی لذت بخش بود.
هیچ صدایی شنیده نمی شد. جایی که او آمده بود کاملا خالی از سکنه بود و حتی تا چندین مایل دورتر هم کسی زندگی نمی کرد. این، یکی از مهارت های او بود: آپارات بدون داشتن تصویر واقعی!

تفریح جدیدش، آپارات کردن های مداوم بود. تصویری از جایی خاص برای خودش می ساخت و سپس به آنجا می رفت؛ یکی از ویژگی های خاص او!

نفس عمیق و پر هیجانی کشید و به طرف جلو حرکت کرد. تا حالا بارها اینطور جاها را امتحان کرده بود.‌.. خانه های کاملا تنها. او عاشق این خانه ها بود! با وجود خالی بودن، چیزهای زیادی برای نشان دادن داشتند... که البته، فقط چشم های کنجکاوی مثل مال او می توانستند این ها را ببینند: شاید یک نوشته کوتاه، روی دیوار کنار شومینه!

کمی پیش رفت و روبروی شومینه چوبدستی اش را تکان داد. شعله های خوشرنگ آتش توی چشم هایش رقصیدند و لبخندش را ساختند.

خانه با وجود وسایل زیادش نشانی از زندگی نداشت و این برایش جالب بود. دست هایش را که گرم کرد به گوشه کنار خانه سر کشید؛ یکی از اتاق ها پر از نقاشی های ماهرانه بود - کاری که او هرگز در آن تبحری نداشت -. صورتش را با حسرت جمع کرد و به طرف تک تک نقاشی ها پیش رفت. انگار در پشت هر کدام از آنها، پیامی نهفته بود.

چیزی اینجا درست نبود...
به عقب برگشت و اطراف را به دقت بررسی کرد. اینجا یک خانه ماگلی بود... تمام وسایل این را اثبات می کردند. اما... به سرعت به طرف نقاشی ها رفت. چند نقاشی صریحا به جادو اشاره داشتند و نه جادوهای مورد تصور اکثر ماگل ها - از آنهایی که پدرش برایش می گفت - بلکه جادوی خودشان، خودِ خودشان! مثلا گوشه یکی از نقاشی ها چوب جادو رو به کسی گرفته شده و نور سبز رنگی از آن خارج شده بود. یعنی کسی در این خانه جادوگر بوده!

همه نقاشی ها همینطور بودند؛ پر از معناهای آشنا برای او. یکی از آنها را از روی دیوار جدا کرد و بعد از یک کشف کوچک فهمید یادداشتی هم پشت آن وجود دارد؛ دستخط کودکانه ای بود.

اون منو دوست نداره! وگرنه بهم گوش می داد! اجازه می داد به آرزوهام برسم! جین می گه اونجا
پر از خوشبختیه و اون... از بابا متنفرم!


هر نقاشی نوشته ای کوچک متناسب با حال و هوای نقاشی وجود داشت. پشت یکی از نقاشی ها با رنگ های شاد نوشته شده بود:

امروز جین در مورد هاگزمید باهام صحبت کرد!اون می گه اونجا معرکه ست!

بعد از اینکه با اخم و لب های نیم دایره ای رو به پایین و اشکی حبس شده تک تک نقاشی هارا بررسی کرد، چشمش به یک نقاشی کج و کوله در گوشه ای از دیوار افتاد که انگار با خشم چسبانده شده بود. نگاهی به آن کرد و با اشتیاق آن را برگرداند اما پس از خواندن خشکش زد.
نوشته شده بود:

اونا امروز میان تا اجراش کنن! تا منو از زندگی دوست داشتنیم دور کنن! اونا میان تا باعث بشن من به توانایی هام نرسم... به خوشبختیم... به هاگوارتز!
جین بهش می گه: آبلیویت!


برای چند لحظه، تنها به خط کوتاه نوشته شده خیره شد. و سپس، قلبش از اندوه عمیقی تکان خورد. چه می شد اگر.‌.. اگر این اتفاق برای او می افتاد؟ چه می شد اگر خانواده او با جادو مخالفت می کردند؟ تا حد زیادی، حق با خانواده افراد بود و این یک قانون محض بود چون یازده ساله ها هنوز به سن قانونی نرسیده بودند.
چه اتفاقی برای آن بچه افتاده بود؟ می توانست او را پیدا کند؟ شاید او بزرگ شده بود... شاید حالا می توانست برای خودش تصمیم بگیرد! شاید اگر اورا پیدا می کرد، می توانست در وزارتخانه از قوانین مختلف استثنائات استفاده کند! اما... چطور؟ جز یک امضا زیر هر نقاشی با نام پرکینز، چیز دیگری برای استفاده نداشت... اگر او بداند که چه اتفاقی افتاده، مسلما برمی گردد... بر می گردد و زندگیش را از نو شروع می کند... به آرزوهایش می رسد!
می توانست؟
باید امیدوار می بود...
این امید نه تنها می توانست روزنه ای از روشنایی را به او نشان دهد، بلکه می توانست روزنه هایی بسازد! این امید می توانست خیلی ها را خوشحالتر کند! ... و خوشبخت تر...

کاملا خسته و گرفته شده بود. با اینکه پس از برگشتن از وزارتخانه دوست داشت به چندین مکان دیگر هم آپارات کند، دیگر حس و حال انجامش را نداشت. با اندوه به خانه نگاه آخر را انداخت و تصویرش را در ذهن ثبت کرد. تنها می توانست امیدوار باشد که می تواند به کودک آنجا کمک کند... و این امید باعث می شد جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد و استوار بماند. نفس عمیقی کشید، ردایش را مرتب کرد، و به سرعت در اعماق جایی که ایستاده بود پنهان شد‌.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
دوباره روز یکشنبه بود.روزی که هیچ کلاسی تشکیل نمیشد و هیچ کس مجبور نبود که قیافه هیچ استادی را تحمل کند.البته که این موضوع مایه ناراحتی هرمیون بود اما از طرفی خوشحال بود که یک روز کامل بیکار است.او بعد از صبحانه در حالی که با خود فکر میکرد ان روز چند کلاه و جوراب میتواند ببافد به سالن عمومی گریفیندور برگشت و مستقیم به خوابگاه رفت تا وسایلش را بردارد.چند دقیقه بعد هرمیون درحالی که یک مدال ت.ه.و.ع را به سینه اش سنجاق کرده بود روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشسته بود و چوبدستیش را حرکت میداد تا میل های بافتنی هرچه سریع تر کامواهای رنگارنگ را تبدیل به کلاه هایی در اندازه های مختلف کنند.چند ثانیه طول کشید تا او متوجه شود که هری و رون کنار او نشسته اند و نگاهش میکنند.رون گفت:
-نمیدونم چرا به سینت مدال تهوع سنجاق میکنی و کل وقتتو صرف این کلاف های کاموا میکنی.
هرمیون گفت:
-برای بار هزارم میگم که این تهوع نیست تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگیه.اصلا به تو چه؟
-مشکل اینجاست که تو منو مجبور کردی یکی از اینارو بخرم و بزنمش به سینم.
-معلومه که مجبورت کردم.فکر کردی اگه مجبورت نمیکردم خودت میخریدی؟
-مگه خر مغزمو گاز گرفته بود که بخرم.
-بله بله خیلی ممنون داری میگی خر مغز منو گاز گرفته دیگه؟
رون اب دهانش را با سر و صدا قورت داد و گفت:
-م..من؟...من؟...اهان من بله من....خب میدونی شاید خر نبوده...اوممم...مثلا قاطری چیزی بوده....
-رون!
هرمیون با حرص و خشم او را صدا زده بود.رون که جانش را در خطر میدید ملتمسانه به هری نگاه کرد تا شاید او بتواند نجاتش دهد.
هری من . منی کرد و گفت:
-خب اخه اونا نمیخوان ازاد بشن.وینکی رو یادت رفته؟
هرمیون گفت:
-اون خیلی وقته که ازاد شده حتما تا حالا حالش خوب شده.
-متاسفم ولی باید بگم که من دیروز تو اشپزخونه بودم و حال اون اگه بشه گفت بدتر شده بهتر نشده.تازه اون روزو چی میگی؟یادته وقتی داشتی واسشون سخنرانی میکردی از اشپزخونه بیرونمون کردن؟
هرمیون دهانش را باز کرد تا از خود دفاع کند اما چیزی به ذهنش نرسید بنا بر این با یکدندگی و خشم ترسناکی گفت:
-من میدونم دارم چیکار میکنم.اونا هنوز طعم ازادی رو نچشیدن.کسی اعتراضی داره؟
هری و رون همزمان اب دهانشان را قورت دادند و رون گفت:
-ها؟اعتراض؟چی هستش اصلا؟من که تا حالا...
هری حرف رون را برید و درحالی که ردای او را میکشید گفت:
-میدونی چیه؟یادم رفته بود بهت بگم اون روز که تو تو درمانگاه بودی پرفسور اسپروات درباره مهرگیاها چی گفت.
-چی؟چطور یادت رفت چیز به این مهمی رو به من بگی؟زود باش بریم بالا.
انها جانشان را برداشتند و دوان دوان از پله های خوابگاه بالا رفتند تا هری یادداشت هایی را که هرگز ننوشته بود به رون نشان دهد و درباره ان نکته خیالی باهم بحث کنند.
هرمیون لبهایش را برهم فشرد و به فضای خالی ای که انها چند لحظه پیش در ان قرار داشتند چشم غره رفت و دوباره مشغول تکان دادن چوبدستیش شد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آدر کانلی در تالار هافلپاف بر مبل های چرمی نشسته بود و کتاب تاریخ جادوگری را می خواند. ولی هیچی از کلمات و جملات آن نمی فهمید. در حین خواندن هی خمیازه می کشید. تمام تکلیف هایش را نوشته بود و حوصله اش داشت از بی کاری سر می رفت. به خاطر همین هم آن کتاب را برداشته و می خواند. اما آن کتاب هم مثل همه ی چیز های دیگر بیش از حد تکراری و مزخرف شده بود.

تکراری ، تکراری ، تکراری... اه ، همه ی جهان و لحظه ها داشت پشت سر هم تکرار میشد و لحظه ی قبل با لحظه ی حال و لحظه ی بعد هیچ فرقی نداشت.

با خود فکر کرد که ای کاش می توانست این چرخه ی تکراری لحظه ها را بشکند و به معنای واقعی زندگی کند.آه عمیقی کشید. در یک لحظه به شدت احساس دلتنگی کرد. انگار که در دره ای تاریک غرق شده بود و نمی دانست خود را چطور نجات دهد. سرش را از کتاب بیرون آورد. ازپنجره ی بزرگ دیواری تالار به حیاط سرسبز هاگوارتز نگریست. آفتاب ظهر گاهی با نور زرد ملایم خود از میان شاخه ها و برگ های رنگارنگ پاییزی جنگل ممنوعه می گذشت و علفزار های سبز زمین را نوازش می کرد. باد به آرامی می وزید و برگ های نارنجی و زرد درختان را در سر تا سر جنگل به رقص و پرواز وا می داشت.

لبخند تلخی بر لبان آدر نشست. با خود گفت:
- باز یک پاییز دیگه. و بعد زمستون بهار و تابستون. و این چرخه ی لعنتی همینطور دوباره و دوباره تکرار میشه.

لحظه ای صدایی در دلش از او پرسید:
- چرا لعنتی؟ اصلا چرا فکر می کنی این پاییز مثل ساله پیشه؟

آدر چند لحظه ای به سوال خود اندیشید. ولی جوابی نیافت. درست در همین لحظه تکه ای در دلش تکانی خورد. ناگهان قلب آدر به تپش افتاد. یک دفعه تمام آن صحنه ها در نظرش چند برابر زنده تر و واقعی تر شد. نمی دانست چرا ، ولی با هر وزش باد حس می کرد که قلب و وجودش مثل یک بادبادک می خواهد پرواز کند. بلافاصله از جا پرید و پنجره را باز کرد.

موجی از صدای خش خش برگ ها و هوهوی باد به داخل تالار هجوم آورد. هیجان درون آدر همچون دریایی طوفانی خروشید وجودش را به لرزه در آورد. قلبش به دهانش آمده بود و صدای ضربانش را در گوش هایش می شنید. لبخند پهنی بر لبانش نشست. چشمانش را بست و با یک نفس عمیق ریه ها و وجودش را سرشار از هوای پاک و تازه کرد. باد موهایش را به عقب شاه می زد. آدر چشمانش را باز کرد و بلند بلند خندید.

دوباره به جنگل و تپه های پر فراز و نشیب بی انتهای نارنجی و زرد خیره شد. با تمام وجود حس کرد که آن سوی... در آنجا... دل جنگل او را می طلبد. یا شاید هم او با تمام وجود جنگل را می طلبید! با این فکر احساس کرد که موج انرژی از درونش به هوا برخاست. دوان دوان به اتاقش رفت و جاروی نیمبوسش را برداشت و دوباره به همان تالار برگشت. لبه ی پنجره رفت و ایستاد. با چشم های درخشانی که پر از اشک شوق شده بود به جنگل نگریست و در سکوت کامل ذهنش به صدای خش خش برگها و نجوای باد گوش سپرد. با خود گفت:
- آیا این تکراریه؟ یعنی واقعا این بادی که میاد صدای خش خش برگها تو این لحظه مثل سال پیشه؟

جواب را می دانست: قطعا نه! این یک پاییز جدید بود ، با درختان جدید ، باد جدید و حتی خود او هم جدید شده بود. یکی از خوبی های گذر زمان این بود که همه چیز را به طور برگشت ناپذیری عوض کرده بود.

- می خوای چی کار کنی؟

آدر برگشت و به کسی که او را از وسط این دریای لذت بیرون کشید نگریست. آملیا بود که تلسکوپ به دست و با تعجب به او خیره شده بود. آدر لبخندی زد و گفت:
- می خوام پرواز کنم.
- پرواز کنی؟ به کجا؟

آدر در حالی که با دست به جنگل و آسمان اشاره می کرد گفت:
- به هر جا! به دل اون جنگل ، به افق های دور. می خوام برم و از هیجان بترکم!
- آآ... دیوونه شدی؟

آدر خندید و گفت:
- آره ، خیلی. خیلی دیوونه شدم.

و سوار بر جارو خود را از پنجره رها کرد و به دل جنگل ، به افق های دور پرواز کرد. در همان حال می خندید و هر لحظه دورتر می شد.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
نگاه ها می توانند طوفان به پا کنند... مخرب باشند. فرقی نمی کند که چه حالتی دارند؛ غمگینند، خوشحالند، ترسیده اند، درد کشیده یا راضی اند... مهم این است که چگونه پشت پلک ها پنهان شوند یا از بند مژگان بیرون بیایند. مهم این است که کجا، چه زمانی و رو به چه کسی نمایان شوند.

"معصومیت نگاه ها فراموش شدنی نیستند". این را پنه لوپه به خوبی می دانست. درست از زمانی که... لعنت به آن زمانی که تمام افکارش را تحت الشعاع یک نگاه قهوه ای رنگ قرار داد... نگاه قهوه ای رنگ پسرک یتیم سنت دیاگون.

دنیای جادوگری نمی تواند بدون درد باشد... این را همه می دانند؛ پنه لوپه نیز می دانست. هر چند وقت یکبار جادوگری قد بر می افراشت و آرامش عجین شده با خون عده ای را از بین می برد و تشویش را حاکم می کرد. این بین، افراد زیادی آسیب می دیدند که تایلر نیز در آن میان بود. همان پسرک ِ چشم قهوه ای با آن نگاه ِ معصوم ِ فراموش نشدنی.

چه اتفاقی می توانست برای کودکی که ماگل، اما اصیلزاده است بیفتد؟ برای آن معصومیت، برای آن نگاه؟ وقتی برخلاف آنچه که در تمام عمر کوتاهت شنیده ای قرار نیست کلاهی روی سرت قرار بگیرد و اسم گروهت را فریاد بزند؟ تایلر این گونه بود. تنها، متفاوت. قرار نبود در هاگوارتز درس بخواند، جادوگر باشد. حوالی دوازده سالگی هایش در سنت دیاگون این را فهمید؛ کسی نمی دانست چرا... آیا او فراموش شده بود؟ آیا نامه اش جایی میان راه گم شده بود؟ نه... اینطور نبود. او یک ماگل بود و این یعنی آینده اش جایی دورتر، خیلی دورتر از هاگوارتز رقم می خورد.

پنه لوپه از اینکه وزارتخانه او را مسئول این کار کرد متنفر بود. قرار بود چه اتفاقی بیفتد، برای تایلر؟ در همان لحظه که این کار را به او سپردند، به این فکر کرد که پس از آن اتفاق قرار است وضعیتش چگونه باشد؟
اولین بار شکست خورد. همان زمانی که زندگی اش تحت الشعاع آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای قرار گرفت. به این فکر کرد که چگونه می تواند از او مراقبت کند یا زندگی بهتری برای او بسازد، اما ...

"آبلیویت". این طلسمی بود که باید اجرا می کرد؛ روی جادوگری که جادوگر نبود. باید چشم می بست و او را به ورطه ندانستن می کشاند. او را از تمام رویاهای دوست داشتنی و شیرینش دور می کرد و این خوب نبود... اصلا خوب نبود.

می توانست بجنگد؟ با تمام کسانی که با او مخالفت می کردند؟ می توانست برای این خواسته دوست داشتنی بجنگد؟ به او اجازه مخالفت می دادند؟ برای آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای؟

او می جنگید... او می جنگید...
برای همان معصومیت، برای همان نگاه زیبای قهوه ای. برای همان نگاه های پر از حسرت کودکی که برای او نبود. کودکش باید جادو می آموخت... باید جادوگر می شد!

نفس عمیقی کشید و در دادگاه وزارتخانه را را باز کرد.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- بی همه چیزها! انگل های خونه ی پدریم! بوقیای تنبل! ساعت هفت صبحه، نمی خواین بیدار شین؟ جن های خونگی! خائن های به اصل و نسب...

سیریوس بلک با موهای شونه نشده و یک پیژامه ی سوراخ طرح هیپوگریفی از اتاقش بیرون آمد. در حالی که چشمانش را می مالید تا از خواب بیدار شود، دوباره خوابش برد!
- پیازخورها!

صدای داد خانم بلک، سیریوسی که پله را بغل کرده بود و آب دهانش از هفت طبقه پایین می ریخت را از خواب پراند. سیریوس از خواب پریده هنوز بلند نشده بود که پایش روی آب دهانش رفت و هر هفت طبقه را سر معلق زنان سرخورد پایین. پایین پله ها، با پاهای صد و هشتاد درجه باز داد کشید:
- مامان.

برای دو دقیقه آرامش خانه ی گریمولد را فرا گرفت، دو دقیقه ی دلپذیر قبل از رسیدن سرکادوگان.
- ما آمدیم. حتی آرسینوس هم بیدار شده! خواب بسه. بیدار شین باید با پلیدی ها بجنگیم.

نه تنها سیریوس بلکه بقیه ی محفلی ها هم از ادامه دادن خوابشان منصرف شدند و هر یک در لباسی مامان دوز تر از دیگری از پله ها پایین می آمدند. در بالای این صف، دختر شلوار گورکنی خمیازه کشان پشت سر تلسکوپ راه می رفت و فکر می کرد از کی تلسکوپ ها پا در آوردند.

- بود کی؟ کی خندید این طوری؟

کل محفلی ها به سمت رز برگشتند و نگاهش کردند. فقط نگاه. خسته تر از این بودند که بگویند کسی نخندیده. ولی رز بازهم صدای خنده شنید. از آن خندهای بلند و شیطانی وسط کارتون ها. دور و اطرافش را نگاه کرد. صدای خنده از کنارش می آمد اما کسی نمی خندید و کسی به غیر از خودش متوجه نبود. شانه ای بالا انداخت و پایش را روی پله ی اول گذاشت ولی هرگز پایش به پله ی دوم نرسید. بدتراز سیریوس، هفت پله را با سر طی کرد.

در مسیرش تقریبا همه را با خود همراه کرد. در عرض چند دقیقه توپی متشکل از محفلی ها قل خوران به سمت سیریوس می رفت. قبل از آنکه سیریوس حتی تصمیم به بلند شدن بگیرد توپ به او برخورد کرد و با همگی باهم پخش زمین شدند. از طرفی هاگرید که جا مانده بود خودش را از طبقه ی یکی مانده به آخر روی آنها پرت کرد.

ده دقیقه ی بعد آشپزخانه

- گوشنمه.

هاگرید صحیح و سالم به دیگ بزرگ روی اجاق زل زده بود. در یک طرفش آملیای سر تا پا گچ گرفته در طرف دیگر آدر کانلی با پاهای باند پیچی شده نشسته بودند. رون زیر میز سعی داشت با دست چپ روی گچ آدر نقاشی بکشد. در همین حین جینی مشغول هنرنمایی روی دست راست رون بود و کتی سعی داشت تلی برای جینی روی باند دور سرش درست کند.
- یکی گرفت برام پشت پا.
- کسی پشت پا گرفت. تو آخرین نفر بودی. کسی قبل از تو بود.
- عه پس دیدیش تو ؟ کی بود؟

آرنولد ترجیچ داد سوپ پیازش را تمام کند.

- کدومتون خندید اون موقع؟

پنه لوپه فاصله‌اش را با رز بیشتر کرد و صندلی را به سمت جینی کشاند.

- الان خندید کی؟

رز می توانست به هلگا قسم بخورد که صدای خنده‌ شنیده، دقیقا مثل همانی که قبل از افتادنش از پله شنید. شیطانی، ریز و نزدیک. انگار که از کنار گوشش صدا می‌آمد.
ولی به جز پنه لوپه در یک متری‌اش، کسی کنارش نبود. کسی هم صدای خنده نشنید، فقط خودش بود. با ترس سوپش را پایین داد.

روی زمین کنار پایه‌ی صندلی، سایه‌اش خندید.







پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
-سلام بچه ها من لودوام ، لودو بگمن !! اینجا همه اهل دلن و رول زن !!
شماها بلدین رول بزنین؟؟
-آخه من یه مرد میانسال خوشتیپم که فقط دوتا چیز بلدم :
وزنه بزنمو مخ دخترارو 😐

-داداش هدفت از رُل زدن چیه؟

-خب دوسشدارم ، جذابه میخوام تراوشات ذهنیمو بپاچم بیرون...

-داداچ داری اشتباه میزنی باید هدف فضا باشه ، شما اول باید کلاسای ناسارو بری ، اونوقت میتونی آپولو بسازی....

-ا چ جالب فکنم رول من با رول شما فرق میکنه .😊

لودو که هنوز به هدفش نرسیده و ناراحت در طول راه به یه قنادی بر میخوره ، از اونجا که همیشه یه شیرینی ناپلئونیه مشنگی حالشو جا میاره میره ک خرید بزنه تا به خودش روحیه بده.

-شد ۱کیلوئو نیم
- ...
-هی لودو ، کجایی؟ حالت خوبه؟
-چیشده؟
-یکیلوئونیم شده !!!
-اصغر تو بلدی رل بزنی؟
-آره داداش من ۷۰ درصد شیرینیام رولته... شکلاتی دارم وانیلی دارم مغز پست..

-هیچی اصغر ولش کن .
-بابا لودو حالت بده ها یه روز ناپلئونی میخوای یروز دنبال رولتی...

-باشه تو خوبی😒

لودو ناپلئونیارو برداشت و رفت تو خیابون انقدر درگیر رلش بود که یادش رفت طبق عادت جعبه شیرینیو وا کنه و ناخونک بزنه...

-بهتره برم پیش آماندا شاید اون یه چیزی سرش بشه، آره خوبه اونم ناپلئونی دوسداره.

خیابون نافینگهام ، کوچه ۸ ام
در کرم رنگ .

-کیه،؟
-منم آماندا...
-سلام لودو بیا بالا...
-سلام آما ، بازم آسانسورتون خرابه که ؟
-چیه پیرمرد استخونات دیگه کشش نداره؟
-پیرمرد بابا بزرگته دختر😒
-بیا بشین عزیزم چخبر؟
-آما تو بلدی رل بزنی؟؟
-چی؟ منظورت رِله عوضی؟؟ سر پیری و معرکه گیری؟ حالا تومونت دوتاشده واسه من؟ گمشو بییییرون ... ناپلئونیتم بخوره تو سرت...
لودو : 😑
آماندا:😠
ناپلئونیا:💩


برداشت آزاد .


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱ ۲۲:۵۹:۱۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
- هاف واف هواف!
- جناب وزیر می‌فرماین که جهت افزایش انگیزه‌ی ملّت، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران شامل دستمزد میشه!
- واف ووف ویف!
- ینی بابت ارسال هر پُستی، ۱۰ گالیون به حساب‌تون واریز میشه.

اونایی که سخنرانی فنگ رو از نزدیک می‌دیدن، کلاهاشونو انداختن هوا و فوراً لنگ از جا کندن و تاختن و با شیرجه خودشون رو انداختن توی دل انجمن‌ها و تاپیک‌های مختلف.
اونایی هم که سال‌ها میشد که پاشونو تو شهر جادوگران نذاشته بودن و گهگاهی حال و اوضاع این شهر رو توی خونه و از شبکه‌ی جادوگر تی‌وی پیگیری می‌کردن، همگی مشغول پُست زدن شدن.
همه و همه!
از کاربر با آی‌دی شماره‌ی یک گرفته تا «بیشتر...».
آره! حتی همین بیشتری که ۲۴ ساعت شبانه‌روز آنلاین بود و یه دونه پُست هم نمیزد، جدیداً همراه با بقیه رول میزد و توی دریایی از گالیون‌ها شنای قورباغه می‌رفت.

حالا که دیگه رول زدن توی جادوگران بی‌فایده نبود و منبع درآمد خیلیا شده بود، دیگه خیلی سخت میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد.
فعالیت اونقد بالا رفته بود که رفرش میزدی، ده‌تا صفحه به اون تاپیک اضافه میشد.

نه به عشق فعالیتِ خالص.
بلکه به عشق پول!

***


- واف هواف هاف!
- جناب وزیر می‌فرماین که امروز سالگردِ پولی‌شدنِ رول‌زنی توی جادوگرانه.
- وافیف ووفین!
- تصمیمی که باعث شد جادوگران از جنبه‌ی ادبی و فانتزیش کاملاً فاصله بگیره و به یه شهر اقتصادی تبدیل بشه.
- وافاف!
- بنابراین، از امروز به بعد، فعالیت توی جادوگران به روال سابقش برمی‌گرده. دیگه دستمزدی در کار نیس!

احساس بیهودگی، دل همه‌ی شهروندای جادوگران رو گرفت.
- دستمزدی در کار نیس؟
- بازم الکی فعالیت کنیم؟
- ینی بازم مفت رول بزنیم؟
- وقتی پولی در کار نباشه، رول زدن چه ارزش و فایده‌ای داره؟
- نخواستیم اصلاً! ما که رفتیم!

طی چند دقیقه، جمعیت شهر جادوگران از پنجاه هزار نفر، رسید به صد نفر!
حالا به راحتی میشد «عاشقای رول» و «عاشقای پول» رو از همدیگه تفکیک کرد.


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
جسارتا داستان من ادامه دارهه
روز خوبی بود داشتم از خیابون نافینگهام رد میشدم،میخواستم برم به باشگاه ماگلا.
ساکم رو دوشم بود و یه شیش جیب لش پوشیده بودم و با یه سویشرت جذب.
همینطور آسته راه میرفتم و به دخترای مشنگی که بهم خیره میشدن چشمک میزدم که یهو متوجه ویبره موبایلم شدم .
گوشیو نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه !!!
خیلی تعجب کردم گوشیو جواب دادم:
- سلام ، لودو هستم ، لودو بگمن ، وزیر....

یهو یادم افتاد تو دنیای مشنگام و وزیر اتاقمم نیستم چه برسه وزیر ورزش ، آخه من یه همه خونه مشنگ دارم و بیشتر پول خونرو اون داده
پس اینطوری ادامه دادم::

-وووَ .. زیر لحاف گرم و نرمم هستم ... دوست عزیز چه وقت تماس گرفتنه؟؟
-الو؟ خودتی پیره مرد؟
-پیرمرد بابا بزرگته وارنر، تو رو چه به تلفن مشنگی ؟؟!! این خط کیه؟؟؟
-نمیشناسمش ولی یه مشنگه گوشیو برد دم گوشش و من سریع طلسم مطلقو اجرا کردم الان دارم تو ذهنم با جسم اون باهات حرف میزنم.
-خب چیکارم داری ابن ولد؟؟
-من تو خیابون نافینگهامم.
-غلط کن اگه تو اینجا بودی من حضور ابن ولدیتو حس میکردم.
-اما من اینجام و دارم میبینمت پیرمرد.

دورو برمو چک کردم ، وقتی مطما شدم که نمیبینمش:

-من سر کوچه ششم جلویه کافی شاپه....
داشتم جملمو کامل میکردم که دیدم اون ابن ولد پشت شیشه کافی شاپ رو یه صندلی نشسته و داره منو نگاه میکنه ، همینطوری ک ب صندلی روبروش اشاره میکرد بهم گفت:
-بیا زودتر بهم بگو چی ب گارسون بگم ، من از این منویه مشنگا سر در نمیارم...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.