هوریس که خود را سر تا پا طوسی کرده بود پیش قدم شد و درب خانه بعدی را زد.
- باز نمیکنن ارباب.
- مشکل ما نیست. ما شکلات میخواهیم.
هوریس که به خوبی در نقش خود فرو رفته بود، به حریم خانه تجاوز کرد و با طلسمی در را گشود.
- این جا چه خبره؟
- چیزی نیست ... یه مذاکره دیپلماتیکه. خودمون حلش میکنیم.
- دروغ میگن ... اینا میخوان منو به هفت قسمت نامساوی تقسیم کنن ... به جادوگر تی وی بگین نذاره خونم پایمال شه ... ندای جمال قاشقچی رو به دنیا برسونید
لرد نگاهی به اره برقی انداخت و نگاهی به جمال قاشقچی ... به نظر نمیرسید آن جا شکلات کاسب شوند.
- ارباب با اجازتون من سوژه رو ترک میکنم میرم به جادوگر تی وی خبر بدم. تو این شب عزیز خون قاشقچی نباید پایمال شه.