- ارباب! اگه من زنده بودم، الان با نیشام دیوارو براتون سه سوته سوراخ میکردم!
ناگهان نگاه لرد به
آینهای میفته که پیکسی شبحمانندی رو نشون میداد که ویز ویزکنان در حال سخنرانی بود.
- این مگه خورده نشده بود؟
- ارباب! هکولی نجاتم داد. یه معجونی به خورد اون مورچهخواره داد که باعث شد یهو روح شم و حالا تا ابد میتونم کنارتون بمونم!
لرد چشمغرهای به هکتور میره. هکتور که از کردهی خودش بسیار ناراضی بود و دقیقا نتیجه عکس گرفته بود، تکه چوبی رو از گوشهای برمیداره و مستقیم به سمت لینی پرتاب میکنه.
- اوخ... زخم
شمشیر خوردم! دارم میمیرم، ارباب! نجاتم بد...
- لینی! تو الان یه روحی و دیگه زخمی برنمیداری که بخوای بمیری!
- عاو. آهان!
لینی که شیرفهم شده بود به کراب خیره میشه. اونچنان عرق کرده بود و هنهن میکرد و خسته به نظر میرسید که انگار همین الان از وسط یه
بیابون بیآب و علف نجاتش داده باشن!
- کورسوی نوری میبینیم ارباب! راه باز شد!
لرد با خوشنودی از کول کراب پایین میاد و به درون سوراخ شیرجه میره.
- آخ! گیر کردیم.