هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#17

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
خوشبختانه اسکلت عظیم الجثه باسیلیسک هنوز در تالار بود.انها چندتا از نیشهای بلند ان را جدا کردند و دوان دوان به سمت خروجی تالار رفتند.هری به دریچه بالای سرشان نگاه کرد.اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود.فاصله شان با دریچه خیلی زیاد بود.دفعه پیش فاوکس ققنوس دامبلدور به کمکشان امده بود اما اینبار هیچ کدام وفاداری نسبت به دامبلدور نشان نداده بودند و مسلما فاوکس به سراغشان
نمی امد.هری گفت:
-اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم.حالا چطوری بریم بالا؟
-بیا کمک کن.
هری برگشت و دراکو را درحالی دید که یک تخته سنگ بزرگ را به سختی روی زمین میکشید.هری به او کمک کرد تا سنگ را به نقطه مورد نظرش برساند و گفت:
-میخوای با این چکار کنی؟
دراکو شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-میدونی مطمعن نیستم جواب بده ولی شاید بتونیم از افسون جا به جایی استفاده کنیم.
هری به پهنای صورتش خندید و گفت:
-معلومه که جواب میده.فقط باید باهم کار کنیم.یک افسون کافی نیست.
انها روی تخته سنگ ایستادند.چوبدستی هایشان را به سمت ان گرفتند و همزمان گفتند:
-وینگاردیم له ویوسا
تخته سنگ حرکت کرد و به سمت بالا رفت.هردو به سمت دریچه پریدند و کف دستشویی افتادند.انقدر از شاهکارشان هیجان زده بودند که بدون توجه به خیسی کف دستشویی قهقهه میزدند.
بالاخره با صدای جیغ میرتل گریان به خودشان امدند و بعد از عذرخواهی از میرتل از دستشویی خارج شدند و به سمت دفتر دامبلدور دویدند.
هری خوشحال بود که کسی در راهرو انها را ندیده است.مطمعن بود دونفر که با نیش های سی سانتی متری در دستشان در راهرو میدوند صحنه عجیبی خواهد بود.
####
دامبلدور فنجان را از کشوی میزش برداشت و روی میز گذاشت.یکی از نیش ها را از دراکو گرفت و گفت:
-عقب وایستین اقایون.
هری و دراکو چند قدم عقب رفتند و دامبلدور نیش را بالا برد و با تمام قدرتش به فنجان ضربه زد.دود سیاه رنگی از ان بلند شد و به شکل افعی در امد.چند دقیقه بعد دود از بین رفت و دامبلدور فنجان را به انها نشان داد.هری با خود فکر کرد(دیگه نمیشه بهش گفت فنجون.)
نیمی از فنجان ذوب شده بود و نیمه باقی مانده پر از ترک بود.دامبلدور با خوشحالی گفت:
حالا فقط دو تا جان پیچ مونده که یکیش همینجا داخل مدرسه مخفی شده
هری زیر لب زمزمه کرد:
-یه جان پیچ توی مدرسه هست که باید یه چیزی باشه که متعلق به ریونکلاست.
هری جمله اش را خیلی ارام گفته بود اما دامبلدور ان را شنید و گفت:
-بله هری جان پیچ اخر به احتمال قوی یکی از وسایل روونا ریونکلاست.
دراکو گفت:
-جان پیچ اخر؟مگه نگفتین دوتا دیگه مونده؟
دامبلدور لبخندی زد و جواب داد:
-اخرین جان پیچ همیشه همراه خود ولدمورته.منظورم از اخرین جان پیچ اخرین جان پیچی بود که ما قبل از رو به رو شدن با ولدمورت میتونیم نابودش کنیم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷
#16

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
بعد از یک ساعت دراکو درحالی که فنجان کوچکی را در دست داشت داخل شومینه چرخید و روی زمین افتاد.هری به سمتش رفت و به او کمک کرد موها و ردایش را از خاکستر پاک کند.
بعد درحالی که دامبلدور جادوهای شومینه را برمیگرداند هری مشغول بررسی فنجان شد.
درست شبیه یک فنجان معمولی بود که برای زیبایی به ان رنگ زرد زده و یک گورکن را رویش نقاشی کرده باشند.هیچ کس نمیتوانست تصور کند که ان فنجان ظریف و زیبا بخشی از روح شرور ولدمورت را در خود نگه میدارد.
دامبلدور جادو کردن شومینه را تمام کرد و به سمت هری برگشت.
هری فنجان را به او داد.دامبلدور به سمت میزش رفت و فنجان را در کشوی میز گذاشت.انگار سوال پسرها را حس کرده بود که گفت:
_نابود کردن جان پیچ کار راحتی نیست.اون هم چنین جان پیچ قدرتمندی.فعلا اینجا جاش امنه تا وقتی که راهی برای نابود کردنش پیدا کنیم.در حال حاضر باید تمام مدرسه رو بگردیم دنبال جان پیچ اخر.
چرخ دنده های مغز هری به سرعت به کار افتادند و او را به سال دوم تحصیلش در هاگوارتز بردند.
_قربان.اون...اون دفترچه خاطراتی که سال دوم....ااا...اونم یه جان پیچ بود درسته؟
دامبلدور سرش را تکان داد:
_درسته.ولدمورت روح شانزده ساله خودش رو داخل اون دفترچه محافظت میکر...
هری نتوانست طاقت بیاورد تا صحبت دامبلدور به پایان برسد.چنان هیجان زده شده بود که تمام بدنش میلرزید
_پرفسور...من..من اونو نابود کردم....با نیش باسیلیسک این کارو کردم شاید هنوزم بشه از اون نیش ها استفاده کنیم.
هری صبر نکرد تا کسی جوابش را بدهد و دوان دوان به طرف دستشویی میرتل گریان رفت.
جلوی روشویی ایستاد و به نقش مار روی ان خیره شد و گفت:
_باز شو
منتظر شد تا ورودی تالار اسرار باز شود اما اتفاقی نیفتاد.دراکو نفس نفس زنان از پشت سر او گفت:
_دوباره سعی کن هری به زبون خودمون حرف زدی.
هری چشم هایش را نیمه باز نگه داشت و تمرکز کرد و دوباره گفت:
_باز شو
اینبار بلافاصله ورودی تالار اسرار نمایان شد و ان دو به داخل ان پریدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۷
#15

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
تقریبا ده روز از روزی که ان خبر شگفت انگیز را شنیدند میگذشت.دراکو دوباره میخندید و حتی بازگشت مادرش را به مسخره میگرفت و میگفت:
_زحمتمون کم شد.هری،حالا به هرکی دلت میخواد بگو خونه شماره بیست و دو کجاست.
هری رون و هرمیون هم او را همراهی میکردند و صدای خنده این چهار نفر در راهروهای هاگوارتز میپیچید.
ان روز وقتی شانه به شانه هم به سمت کلاس معجون سازی میرفتند دختری از گروه ریونکلا دوان دوان خود را به انها رساند و دو کاغذ پوستی رول شده را به هری و دراکو داد و گفت که دامبلدور از او خواسته انها را به دستشان برساند.
هری روبان بنفش رنگ دور کاغذ را باز کرد.متنی که در هردو کاغذ نوشته شده بود به انها میگفت که باید ساعت هشت شب به دفتر دامبلدور بروند.
انها چهارنفری به یکدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند
###
_همونطوری که گفتم من چهارتا از جان پیچ هارو پیدا و نابود کردم.
دامبلدور به دست سوخته اش اشاره کرد و گفت:
_اما از اونجایی که کمتر از یک سال دیگه فرصت دارم باید این کار رو به کس دیگه ای واگذار میکردم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا اینکه هری گفت:
_گفتین ممکنه یکیش داخل مدرسه باشه؟
قبل از اینکه دامبلدور بتواند جواب بدهد دراکو مثل دیوانه ها از روی صندلی پرید و فریاد زد:
_وااااای..اونی که مال هافلپافه تو خونه ماست.
دامبلدور پاسخ دادن به هری را فراموش کرد و مشتاقانه گفت:
_مطمعنی؟
_اره اره.وای پس بگو چرا ازش میترسیدم!!
هری فرصتی پیدا نکرد که بپرسد منظور دراکو از میترسیدم چیست چرا که دامبلدور از روی صندلیش بلند شده و به سمت شومینه میرفت.او درحالی که تند تند چوبدستیش را تکان میداد زیرلب وردهایی را زمزمه میکرد.بعد از چند دقیقه گفت:
_همین الان باید به خونتون بری دراکو.زود باش پسرم.برو و اون جان پیچ رو بیار.
دراکو به سرعت به سمت شومینه رفت.مشتی از پودر پرواز را داخل جیبش ریخت تا برای برگشت دچار مشکل نشود و لحظه ای بعد در شومینه چرخید و ناپدید شد.
هری نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد و گفت:
_پروفسور چرا شومینه رو جادو کردین؟
دامبلدور لبخند زد و جواب داد:
_جادو نکردم هری.جادوش رو باطل کردم تا دراکو بتونه بره و برگرده.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷
#14

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
بنگ بنگ بنگ به اطلاع عزیزان میرسانم که فن فیک به احتمال زیاد طی چند قسمت دیگر به پایان خواهد رسید.تعداد قسمت ها نامشخص میباشد اما به جرات میگویم که پایان خوشی خواهیم داشت.بنگ بنگ بنگ


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۹۷
#13

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
_هری.....هری بیدار شو.....فقط داری کابوس میبینی.....هری
هری چشم هایش را باز کرد.چند ثانیه نفس نفس زد و متوجه شد که از بس عضلاتش را منقبض کرده است تمام بدنش درد میکند.
خواب پریشان و ترسناکی دیده بود.لحظه ای از فکر اینکه نکند ماجرای خانه شماره بیست و دو را فاش کرده باشد لرزید اما فورا به خود گفت:
_نه..همیشه خوابایی که توشون غیب بینی میکردم کاملا واضح بودن و یادم میموندن ولی از این یکی هیچی یادن نیست.فقط یه خواب بود.
او سرش را تکان داد و با خود زمزمه کرد:
_اره...اره فقط یه خواب بود.
اما خوب میدانست که خوابش کاملا شبیه به غیب بینی هایش بوده.
سرش را برگرداند و نگاهش به رون نویل دین و سیموس افتاد که دور تختش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردند.
به زحمت سرش را تکان داد و گفت:
_چیزی نیست کابوس دیدم.
صبر کرد تا همه انها به خواب رفتند و بعد از جایش بلند شد.بی سر و صدا شنل نامرعیش را برداشت و از پله های خوابگاه پایین رفت.
از حفره تابلو خارج شد و شنل را پوشید و به سمت دفتر اسنیپ رفت.جلوی در دفتر مکث کرد.هرمیون گفته بود که میتوانند روی کمک او حساب کنند.
_اره همینو گفته بود.
نفس عمیقی کشید و چند تقه ارام به در کوبید.چند دقیقه طول کشید تا پرفسور اسنیپ با ربدوشامبر سیاه رنگش در را باز کرد.
هری به او اجازه حرف زدن نداد.
_پرفسور متاسفم که بیدارتون کردم اما باید یه چیزی رو بهتون بگم.
اسنیپ نگاهی به دو طرف راهرو انداخت و از جلوی در کنار رفت تا هری وارد شود.
هری ماجرای خوابش را تعریف کرد.اسنیپ اخم هایش را درهم کشیده و در فکر فرو رفته بود.او پرسید:
_مطمعنی که نارسیسا رو دیدی؟
هری سرش را تکان داد و گفت:
_بله.خانم مالفوی رو دیدم که چهره نگرانی داشت و بعد همه چیز قاطی شد.
اسنیپ متفکرانه سرش را تکان داد و گفت:
_فعلا برو بخواب فردا برای نارسیسا یه جغد میفرستم تا بفهمیم چه خبره.
###
هری و دراکو توانایی گفتن حتی یک کلمه را نداشتند.باورشان نمیشد.انها درحالی که با دهان باز و چشم های گرد شده سرشان را در جهات مختلف تکان میدادند از خودشان صداهای عجیب و غریبی مثل «عهه» یا «هخا» در می اوردند.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
_بله...بله..واقعا عجیبه و مایه نگرانیه.برای ماهم باور اینکه نارسیسا دوباره به سمت ولدمورت رفته خیلی سخته.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
#12

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
وقتی از پله های دخمه بالا میرفتند هیچ کدام توانایی صحبت کردن نداشتند.هرسه انها از رفتار اسنیپ شگفت زده شده بودند.هری از حال دو نفر دیگر خبر نداشت اما خودش به شدت میکوشید تا تعجب و ناباوریش را به نحوی بیان کند ولی کلمات زیادی که به ذهنش میرسیدند هنوز بر زبانش جاری نشده از هم میپاشیدند و تصویر نگاه مهربان اسنیپ جای انها را میگرفت.
هری متوجه شد که به جای سالن عمومی گریفیندور به سمت سرسرای بزرگ میروند.هرمیون که انگار سوال او را از چشم هایش خوانده بود گفت:
_تو کلاس اسنیپ معطل شدیم وقت نداریم بریم سالن عمومی باید بریم ناهار بخوریم.
هری چیزی نگفت.حق با هرمیون بود.بیست دقیقه دیگر تا کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه فرصت داشتند و هری ترجیح میداد با کیف سنگین به کلاس امبریج برود تا به خاطر گذاشتن وسایلش وقتش را تلف کند و مجبور شود با شکم گرسنه سر کلاس بنشیند.
انها در کنار فرد و جرج نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند.
بعد از ناهار درحالی که هر کدام به یک شیرینی خامه ای گاز میزدند
از پله ها بالا رفتند تا خود را به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه برسانند.وقتی همه به امبریج عصر بخیر گفتند و او از انها خواست که فصل پنجم کتابشان را مطالعه کنند هری فرصتی پیدا کرد تا خوب در افکارش غرق شود. واقعا دلیل رفتار اسنیپ را نمیفهمید.اما به هرحال حس خوب و شیرینی به هری میداد.
او با دیدن دانش اموزانی که از جایشان برخاسته و از کلاس خارج میشدند متوجه شد که کلاس به پایان رسیده است.کتابش را بست و در کیفش گذاشت و همراه رون و هرمیون به سالن عمومی گریفیندور رفت.
هر سه کیفهایشان را گوشه ای گذاشتند و روی صندلی های محبوبشان نشستند.رون گفت:
_میدونین چیه من فکر میکنم مغزش جا به جا شده.
لازم نبود که رون اسمی از اسنیپ بیاورد هم هری و هم هرمیون به خوبی متوجه شده بودند که او درباره چه کسی صحبت میکند.
هرمیون گفت:
_میدونی یکم عجیب به نظر میاد ولی خب به نظر من این خیلی خوبه. حالا هری میتونه برای کمک روی اونم حساب کنه.
هری چیزی نگفت.ایا واقعا میتوانست روی کمک اسنیپ حساب کند؟
###
در جواب دیانا جان باید بگم که شاید عجیب باشه اما من خودمم نمیدونم قراره چی بشه.من وقتی مینویسم کلا تو یه حال و هوای دیگم و قبل از اینکه شروع کنم نمیدونم چی میخوام بنویسم.واسه همینم نمیتونم بگم که الان چقدر دیگه مونده.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷
#11

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
هرميون،از وقتى شروع به نوشتن فن فيکت کردى،هميشه دنبالت کردم ،ممنون از اينکه زود به زود فن فيکيشن رو ميزارى،
ولى حالا که همچى انقدر خوب شده يعنى داستان آخراشه ؟يا دوباره يه مشکلى قراره پيش بيادو داستان ادامه داره؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷
#10

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین

تقریبا یک هفته بود که نارسیسا مالفوی در خانه شماره بیست و دو خیابان الم مخفی شده بود.هری هربار دراکو را میدید به او لبخند میزد.هرچند که پاسخ گرمی هم دریافت میکرد اما به وضوح میتوانست رگه هایی از نگرانی را در ان چشم های خاکستری رنگ ببیند.هری در جلسات چفت شدگیش به طرز شگفت اوری پیشرفت کرده بود.او حالا انگیزه ای بزرگتر از رغابت کودکانه اش داشت. مسئولیت بزرگی که بر روی شانه هایش سنگینی میکرد باعث میشد خود را به تمرین هرچه بیشتر وا دارد و در این میان چیزی که عجیب بود رفتار مهربانانه اسنیپ بود.او که قبلا هربار هری را میدید رو ترش میکرد و چشم غره میرفت در این یک هفته طوری مهربان و گرم خو شده بود که هری برای اولین بار احساس میکرد به او علاقه دارد و حتی گاهی با خود فکر میکرد کلاس معجون سازی چقر جالب و هیجان انگیز است.اما رفتار و گفتار اسنیپ در ان روز کاملا باعث تعجب هری شد.درست بعد از کلاس معجون سازی.
هری رون و هرمیون پاتیلشان را تمیز کردن و وسایلشان را داخل کیفهایشان گذاشتند و خواستند از اتاق بیرون بروند که صدای اسنیپ مانع انها شد.
_شما سه نفر توی کلاس بمونین باهاتون کار دارم.
انها نگاهی به یکدیگر انداختند و صبر کردند تا اخرین نفرات هم از کلاس خارج شوند.بعد از اینکه نویل و سیموس همراه هم از کلاس خارج شدند اسنیپ در را بست و به سمت انها برگشت.دست هایش را روی شانه های هری و رون که در دوطرف هرمیون ایستاده بودند گذاشت و با شوق و غروری که هرگز هنگام صحبت با انها در صدایش احساس نشده بود گفت:
_من واقعا به شما سه نفر افتخار میکنم.درگیر شدن با چنین مسائلی به شجاعت زیادی نیاز داره.
نه هری نه هرمیون و نه رون هیچ یک نتوانستند از نیمه باز شدن لبهایشان جلوگیری کنند.هری متعجب تر از همه نتوانست خود را کنترل کند و صدایی شبیه به«هان»از دهانش خارج شد.
انها چند دقیقه به همان صورت باقی ماندند تا بالاخره هرمیون به خود امد و بریده بریده گفت:
_مت....متش...متشکریم
هری و رون دنباله حرف او را گرفتند و تته پته کنان تشکر کردند.
اسنیپ لبخند بی سابقه ای زد و به صورت تک تک انها نکاه کرد.
هری هرچه گشت اثری از نفرت در چشمان اون پیدا نکرد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷
#9

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
فردای ان روز فکر هری به هر سو میرفت غیر از جایی که باید میرفت.یعنی کلاس تغییر شکل.پرفسور مک گونگال به هر دانش اموزی یک موش خاکستری رنگ داده بود تا انها را تبدیل به جام بلوری کنند.هری نمیدانست برای بار چندم است که موش از دستش فرار میکند.با درماندگی چوبدستیش را به سمت موش گرفت و گفت:
-اکسیو ماوس
همینکه موش در دست هری جای گرفت در کلاس باز شد و اسنیپ در درگاه ایستاد و گفت:
-پرفسور ممکنه اجازه بدین پاتر همراه من به دفتر جناب مدیر بیاد؟
پرفسور مک گونگال سرش را تکان داد و هری خوشحال از اینکه از سر و کله زدن با موش راحت شده تقریبا همراه قدم های بلند و سریع اسنیپ دوید تا از او عقب نماند.وقتی به مجسمه نگهبان رسیدند اسنیپ کلمه رمز را گفت و انها وارد پلکان چرخان شدند.به محض اینکه وارد دفتر شدند دامبلدور گفت:
-شماهم اومدید خوبه.حالا راه میوفتیم.هری تو با من بیا.
هری با بیچارگی به دست دامبلدور که به سمت او دراز شده بود نگاه کرد.بازهم باید ان فشار سنگین را تحمل میکرد.دست دامبلدور را محکم گرفت و چند ثانیه بعد دوباره در همان حالت عذاب اور بود.انگار یک وزنه سنگین روی سینه اش بود و دیوارهایی از هر طرف به او فشار می اوردند.درست زمانی که احساس میکرد الان است که خفه شود هوا با فشار وارد ریه اش شد و او مشتاقانه از ان استقبال کرد.چند لحظه ایستاد تا سرگیجه اش برطرف شود و بعد چشم چرخاند و دامبلدور را دید که مقابل خانه ای ایستاده بود.چند ثانیه بعد اسنیپ همراه دراکو و مادرش از راه رسید.دامبلدور گفت:
-اه حالا که همه اینجاییم بهتره شروع کنیم.سیوروس.
اسنیپ سرش را کمی خم کرد و به سمت هری رفت.بازوی او را گرفت و دنبال خودش کشاند تا به نقطه مورد نظرش رسید.سپس شروع به حرکت دادن چوبدستیش کرد.هری هیچ احساس خاصی نداشت.اگر حرکات دیوانه وار چوبدستی اسنیپ را نمیدید اصلا متوجه نمیشد که افسونی درحال اجراست.چند دقیقه بعد اسنیپ چوبدستیش را پایین اورد و گفت:
-تموم شد جناب مدیر.
هری به دامبلدور نگاه کرد.دامبلدور گفت:
-خب هری حالا به ما بگو که خونه نارسیسا مالفوی کجاست.
هری احساس خاصی داشت.نوعی احساس مسعولیت قوی.همان لحظه با خود فکر کرد که باید بیشتر و بیشتر روی چفت شدگیش کار کند.اما ان موقع باید جواب دامبلدور را میداد.
-خونه نارسیسا مالفوی خونه شماره بیست و دو خیابان المه.
هری قبل از ان هم میتوانست خانه را ببیند اما بقیه نمایان شدن خانه را تماشا میکردند.وقتی خانه کاملا در معرض دید قرار گرفت دامبلدور و اسنیپ شروع به حرکت دادن چوبدستی هایشان کردند و ورد هایی را زیر لب زمزمه کردند.هری دستش را روی شانه دراکو گذاشت تا کمی به او اطمینان خاطر دهد.چند دقیقه بعد اسنیپ و دامبلدور به سمت انها برگشتند و دامبلدور گفت:
-ما تمام افسون های محافظتی ممکن رو اجرا کردیم.دیگه هیچ کس نمیتونه به این خونه نفوذ کنه.
و درحالی که مخاطبش دراکو بود ادامه داد:
-جای مادرت کاملا امنه پسرم.
هری حدس زد دلیل سکوت غیرعادی خانم مالفوی احساس بدی است که نسبت به نیاز به حفاظت شدن دارد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
#8

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
دراکو به دامبلدور خیره بود و هری به چوبدستی دراکو که هرچند کمی پایین امده بود اما هنوز هم خطرناک بود.دست دراکو چنان میلرزید که هری گمان کرد او به عمد دستش را بالا و پایین میبرد.اما نگاهی کوتاه به چهره دراکو به او فهماند که هیچ قصدی درکار نیست.هری احساس خطر کرد.با صدای اهسته ای گفت:
-دراکو...
اما صدایش از زمزمه ای لرزان بلندتر نبود.انگار کسی صدایش را خفه میکرد.بلند تر گفت:
-دراکو...خودتم میدونی که نمیتونی اینکارو بکنی.تو قلب سیاهی نداری.ببین تو برای مادرت نگرانی.همین کافی نیست؟سفیدی قلبت رو ثابت نمیکنه؟
دراکو با درماندگی چوبدستیش را پایین اورد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.سرش را میان دست هایش گرفت و ارنج هایش را به زانوهایش تکیه داد.بعد از چند دقیقه بالاخره سرش را بالا اورد و گفت:
-گفتی از مادرم محافظت میکنی.چطوری؟
دامبلدور لبخند پدرانه ای زد و گفت:
-خیلی راحت.با افسون رازداری.
دراکو چهره اش را درهم کشید و گفت:
-افسون چی چی؟
دامبلدور صبورانه تکرار کرد:
-افسون رازداری دراکو.افسون رازداری.یه نفر که تو بهش اعتماد داری بعد از اینکه من تاییدش کردم رازدار یه خونه میشه و مادر تو در اون خونه زندگی میکنه.تا زمانی که رازدار شخصا ادرس خونه رو به کسی نگه هیچ کس نمیتونه اون خونه رو ببینه.
-نمیتونه ببینه؟یعنی چی؟
-یعنی کسی که به اون نگاه کنه چیزی جز دیوار نمیبینه.مثلا بعد از شماره یازده ناگهان شماره سیزده رو میبینیم.
هری به خوبی منظور دامبلدور را میفهمید.او به طور نامحسوس به خانه شماره درازده گریمولد اشاره میکرد که خود رازدار ان بود.هری شبی که از وجود ان با خبر شد را به خوبی به یاد داشت.مودی چشم باباغوری یادداشتی از دامبلدور به او داده بود که در ان نوشته بود قرارگاه محفل ققنوس خانه شماره دوازده میدان گریمولد است و به محض خواندن ان به چشم خود دیده بود که خانه های شماره یازده و سیزده حرکت کردند و خانه شماره دوازده در میان انها دیده شد.
هری میتوجه شد دراکو با خودش زمزمه میکند:
-کسی که بهش اعتماد داشته باشم؟یکی که تحت هیچ شرایطی حرفی نزنه یکی که بتونه جلوی اون واسته.
ناگهان نگاه دراکو روی هری نشست.مثل دیوانه ها به سمت او دوید شانه هایش را گرفت و او محکم تکان داد و گفت:
-تو. تو میتونی.تو باید رازدار خونه مادرم باشی.رازدار میشی؟اینکارو میکنی؟
هری به هیچ وجه انتظار چنین چیزی را نداشت.برای همین به تته پته افتاد و گفت:
-م.من؟...من...اا....اره....اره معلومه.
دراکو با همان نگاه هراسان به سمت دامبلدور برگشت.دامبلدور با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
-انتخابت حرف نداره دراکو.واقعا که فرد شایسته ای رو انتخاب کردی.هری ازت میخوام بری و پرفسور اسنیپ رو به اینجا بیاری.
هری فورا از دفتر خارج شد و دوان دوان به سمت دفتر اسنیپ رفت.بدون اینکه در بزند در را باز کرد و قبل از اینکه اسنیپ بتواند حرفی بزند نفس نفس زنان گفت:
-پرفسور...پروفسور دامبلدور گفتن همین الان به دفترشون بیاین.
اسنیپ به سرعت از جایش بلند شد و از انجا که فرصتی نبود فقط به چشم غره ای اکتفا کرد.چند دقیقه بعد انها در دفتر دامبلدور بودند.
دامبلدور همه را دعوت به نشستن کرد و گفت:
-سیوروس.ما باهم گپ زدیم و دراکو تصمیم گرفت که به سمت ما برگرده.فقط مشکل کوچکی وجود داشت که حل شد.قراره خونه ای رو با افسون رازداری جادو کنیم تا نارسیسا در امان باشه.
اسنیپ گفت:
-خب.چه کسی قراره رازدار این خونه باشه؟
-هری قراره این مسعولیت رو به عهده بگیره.
اسنیپ حرفی برای گفتن نداشت.بر خلاف میلش خوب میدانست که هیچ کس نمیتواند ان کار را به خوبی هری انجام دهد.
دامبلدور گفت:
-پس حالا که همه موافقیم من برای نارسیسا یه جغد میفرستم که فردا شب به اینجا بیاد.سیوروس توهم لطف کن و یه خونه مناسب پیدا کن.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.