هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۷
#92

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- oh my my. You just took me by suprise!

شخص مردم آزاری به نام ماتیلدا، "فقط" یه جمله از یک آهنگ سه دقیقه ای حفظ بود که همه را دیوانه کرده بود. او نمیدانست که زیرلب حرف زدن او، دو برابر صدای هاگرید است. محفلی ها یک بار صبر کردند... دوبار... یک ربع... ساعت نیم ساعت را طی کرده بود...

- ماتیلدا!

ماتیلدا کلاه شنل سیاهش را برداشت و به دور و بر خیره شد. هوا را نگاه کرد، درختان را بررسی کرد، خاک را با پاهایش از روی زمین کنار زد. وقتی اینکار را انجام داد، میخواست زمین بدون خاک را بررسی کند اما دو پا را دید که به سمتش می آمدند و کوبیدن پاهایش برای کوبیده شدن خاک مثل کباب کوبیده کافی بود!

او سرش را بالا آورد و به فرد خیره شد. او کسی بود که دود از گوش هایش بیرون زده بود. صورتش مثل گدازه های آتشفشان سرخ شده بود. اخم هایش در هم فرو رفته بود. و او کسی جز پنه نبود. او خواست جیغی بزند اما یاد حرف ادوارد بونز افتاد! او آرام صحبت کرد. ولی با صدایی سخن گفت که تا گوشت و خون ماتیلدا فرو رفت!
- حیف که به نفرات زیادی لازم داریم. وگرنه الان دیگه اینجا نبودی!

ماتیلدا صدایش را نازک کرد و گفت:
- من که همگروهیه خوبیم. به گفته ی ادوارد البته!
- ماتیلدا!

همه ی محفلی ها یکصدا گفتند:
- جیغ نزن علامه دهر!

اما این را دیر گفتند. چون صدای پنه در سراسر جنگل پخش شد و این کار را خراب کرد!

آنطرف جنگل

الستور گوش هایش را تیز کرد.
- توهم صدا رو شنیدی؟

هری با سر تایید کرد.
- این شبیه صدای...

نویل برخلاف همیشه اش، جمله ی او را کامل کرد.
- جیغ پنه!

هری و الستور سوت بلندی که نشانه ای از تحسین و تعجبشان بود کشیدند! اما الستور وقت را طلا میدانست. درست مثل محفلی ها!
- بچه ها بزنید بریم!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۴ ۲۰:۴۶:۰۰

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷
#91

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
الستور هری و نویل رو انتخاب کرده بود و در کوچه ای خلوت کنار هم وایساده بودند.

-بچه ها بگید ببینم شما بخواید فرار کنید کجا آپارات میکنید؟
_هاگوارتز!
-هاگوارتز!

الستور پوکرفیس میشود.
-ببینید بچه ها تو هاگوارتز نمیشه آپارات کرد فک کنم هرماینی هشتصد بار تا الان بهتون گفته!
-خب...کلبه هاگرید!
-اونجا هم تو هاگوارتز حساب میشه لانگ باتم!

هری به افق خیره میشود.
-خب بریم ی جایی که به هاگوارتز نزدیک باشه ولی بشه توش آپارات کرد!

هری،نویل و الستور مودی هر سه با قیافه ای غرور آفرین به یکدیگر نگاه میکنند.
-شما هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید؟
-جنگل ممنوعه!
-ایستگاه قطار!

هری و مودی پوکر فیس به نویل نگاه میکنند.
-برای چی باید کسی به ایستگاه قطار آپارات کنه نویل؟!

.................................................................................
در جنگل ممنوعه پنه،ماتیلدا،گادفری،رون و رز به سمت کلبه هاگرید حرکت میکردند.بی آنکه بدانند سه نفر از محفلیون مکان آنهارا کشف کردند.



ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۰ ۲۰:۱۰:۲۲

Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷
#90

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه :

دامبلدور دستش سیاه شده و داره از بین میره. این سیاهی کم کم به فکرش هم میرسه و رفتارش کاملا عوض میشه. بعضی ها میگن حتی از ولدمورت هم خشن تر و سیاه تر شده.
پنه، رز، رون، گادفری و ماتیلدا به اعماق جنگل ممنوعه فرار میکنن که نقشه ای برای نجات محفل از دست این دامبلدور بکشن. بقیه محفلی ها ولی توی خونه گریمولد با دامبلدور موندن.

------
-حتی زمین هم از عظمت شما می لرزه پروف
-کروشیو

دامبلدور کروشیویی به نویل زد و از رو زمین بلند شد. لباساش رو کمی تکون داد و موهاش رو مرتب کرد. در آخر هم دستی به ریش مبارکش کشید و همین دست به ریش کشیدن باعث شد که کل ماجرا رو بفهمه. چند نفر از محفلی ها بهش خیانت کرده و فرار کرده بودن.
-همه به صف شید سریع ببینم. میخوام حضور غیاب کنم.

حضور غیاب به سرعت انجام شد و دامبلدور متوجه عدم حضور رز،پنه، رون،گادفری و ماتیلدا شد. با اولین اثر تغییر این محفلی ها پشتشون رو به دامبلدور کرده و از ارتش سفیدی خارج شدن. دامبلدور نگاهی به محفلی های دیگه انداخت و متوجه شد که فکر فرار به ذهن همشون خطور کرده. باید از این فراری ها نمونه ای درست میکرد که بقیه دیگه عمرا چنین فکرهایی به ذهنشون نرسه.
-این چند نفر که نیستن رو باید بریم پیدا کنیم و با کروشیو های مختلف به سزای اعمالشون برسونیم.

فکر اینکه محفلی ها برن دوستای خودشون رو دستگیر و شکنجه کنن تن همه رو لرزوند. این وسط تنها کسی که مشکلی با این تغییرات نداشت الستور مودی بود که جلو تر از بقیه اومد و گفت:
-بله جناب دامبلدور، حتما این کار رو انجام میدیم.
-الستور، یکی از وفادارترین سربازای من. دست دو سه تا محفلی دیگه رو بگیر و برو ببین این خیانت کارا کجان. زنده برشون نگردون فقط، حوصله زنده دیدنشون رو ندارم.

الستور و دو محفلی دیگه از خونه گریمولد خارج شدن. دامبلدور به صندلی قدیمیش برگشت که الان به صورت بر عکسی روی زمین افتاده بود. خم شد، صندلی رو برداشت و سر جاش گذاشت. بعد به آرومی روش نشست. میدونست که دیگه نمیتونه وقت تلف کنه و باید بره وزارت خونه رو بگیره تا بتونه نقشه هاش رو پیاده کنه.
-بیایین جلو ببینم تک تک، هر کدوم بهم بگین که چه سودی برای ارتش سفیدی دارین؟ اگر سودی نداشته باشین ...

و چوب دستیش رو در آورد و به نشونه تهدید آمیزی تکون داد.





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷
#89

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پنه لوپه دوباره زمزمه کرد اما باید کنترل خود را حفظ میکرد. چون ممکن بود زمزمه بلند شود!
- رز!‌ تو توی کلاست زلزله دوازده ریشتری راه می انداختی! حالا هم باید این کارو کنی! ممکنه که نفهمه. تو امید محفل مایی. امیدواریم که با ویبرت بیایی!
- نمیدونم. اما قبول کردم اگه، کجا بکنیم آپارات؟
- فکر کنم جنگل خوبه! یا شایدم مرلینگاه...
- شما درباره ی چی حرف میزنین؟؟

پنه لوپه ناگهان خشکش زد و دهانش خشک شد. دامبلدور دوباره تکرار کرد:
- پچ پچ های اضافی به چه دلیل بود‌؟ تو این سخنرانی عظیم و مهم ما، چرا حرف میزدین؟!

زبان پنه بند آمده بود. نگاهی عاجزانه به رز کرد. رز ثانیه ای فکر کرد و با سر تایید کرد. رز با حرکات لبانش کلمه ی " جنگل" را بر زبان آورد و قبل از اینکه پروفسورشان آودکداورای دیگری نثار محفلی ها بکند، بحث را عوض کرد!
- اممم. ببخشید پروفسور که میپرم وسط حرفتون! اما... مرلینگاه دارم خیلی‌!
- جان؟!
- میخوام معذرت! اما زیاده شدتش!
- وسط حرف مهم ما؟! این دفعه بخشیده میشی. دفعه ی بعدی تکرار نشه ها! بدو تا خرج رو دست ما نذاشتی!

رز چشمکی به پنه زد و سریع به مرلینگاه رجوع کرد. دامبلدور دوباره صدایش را صاف کرد و گفت:
- ببینید... ما نمیخوایم که به همه آودکداورا بزنیم. البته این کار ما رو سرگرم میکنه، اما برای حمله به وزارت به نفرات زیادی نیاز داریم...

ناگهان همه زیر پایشان زلزله ای حس کردند. زلزله ای که لوستر را پایین آورد، دیوار و زمین را ترک داد و دامبلدور را از جا پراند! پنه فرصت را غنیمت شمارد و دست چهار نفر از کناری هایش را گرفت. و روبه بقیه داد زد:
- بچه ها! آپارات!

اما صدای پنه میان آن شدت زلزله و جیغ و داد های محفل گم شد. او باید جان همه را نجات میداد. اما پروفسورش داشت کم کم متوجه میشد. پس با آن چهار نفر به اعماق جنگل آپارات کردند! ناگهان خود را در جایی دیدند که درخت های آنجا سر برافراشته بودند و مانع شتاب نور به اعماق جنگل میشدند. پس یعنی... آنجا بسیار تاریک بود. اما محفلی ها موفق شدند نوک چوبدستیشان را روشن کنند.

گادفری تلو تلو خوران و روبه پنه لوپه گفت:
- چه... اتفاقی افتاد؟

پنه با خوشحالی جواب او را داد.
- قرار شد که رز زلزله راه بندازه...

ماتیلدا متفکرانه گفت:
- پس بخاطر همین رفت مرلینگاه؟؟
- درسته! و قرار بود که همه آپارات کنن...

وقتی کلمه ی " همه" را در جمله ی خود شنید، چهره اش سیاه شد! در همین موقع، رز زلر هافلپافی و عامل موفقیت شدن آنها آمد.
- ببخشید کشید خیلی طول. آخه برای اون زلزله، داشتم نیاز به تخلیه ی درست حسابی!

سوجی گفت:
- باشه. حالا بازش نکن بحثو!

رون با حالتی نگران گفت:
- حالا شکم من بمیره، هیچ! بقیه چی؟ اونا مطمئنن نمیتونن جون سالم به در ببرن. وای!

پنه با ناراحتی گفت:
- نمیتونستم که مقصدو بلند داد میزدم! ممکنه اصن فهمیده باشه که ما به جنگل آپارات کردیم! بعدشم، من نمیتونستم همه رو جمع کنم چون دستم متاسفانه اندازه ی هاگرید نیست...

ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد:
- بچه ها، ما باید برای قایم شدن، یه چند روزی تو کلبه ی هاگرید بمونیم. و اما... چطوری دیده نشیم؟؟

رون با شادی فریاد زد:
- میریم تو هاگوارتز شنل هری رو گیر بیاریم.

و ماتیلدا حرف او را ادامه داد:
- و بعدش فکر کنیم چطور اون بدبختارو با پروفسور نجات بدیم و البته خودمونو!!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#88

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- خب!

محفلیا آب دهنشونو بیشتر از قبل قورت دادن.

- از سوجی شروع می کنیم! برای برداشتن هر گونه مانعی از سر راه به شکل جانورنمات در میای و با طلسم بزرگت می کنیم!

سوجی وحشت زده با پروفی نگاه کرد که هیچگونه شوخی توی حرکاتش دیده نمی شد.
- ج... جدی یا شوخی؟
- حیف که لازمت داریم وگرنه می دونستیم چیکارت کنیم! ما با هیشکی شوخی نداریم!

تبدیل شدن ضمایر مفرد به جمع، اصلا نشونه جالبی نبود. همه می دونستن که این خصوصیت کی می تونه باشه و حالا پروف داشت شبیه اون می شد؟
محفلیا باید چیکار می کردن؟ کی می تونست جلوی پروف رو بگیره؟

ماتیلدا سوجی رو به جلو هل داد و آروم زمزمه کرد:
- بذار فکر کنه داری به حرفاش گوش می دی!.... بفرمایین پروف! اینم پرتاقالتون!

پنی سقلمه ای به رز زد:
- یه ویبره راه بنداز که پروف فکر کنه زلزله اومده! بعدش هممون آپارات می کنیم پورتلند! فعلا از پروف دور می شیم تا بفهمیم باید چیکار کنیم!
- پروفه ها! فکر کردی گول ویبره های منو می خوره؟
- رز! الان که وقت این حرفا نیس ما باید تلاشمونو که بکنیم حداقل!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷
#87

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
محفلیون پوکر فیس مشغول نگاه کردن به همدیگه شدن. چه بلایی سر دامبلدور اومده بود؟ با وجود اینکه اون دستور حمله به وزارت و سپس دستور حمله به کل دنیا رو داده بود، محفلیون هنوز هم باید مطابق میلش رفتار میکردن؟ چه اتفاقاتی در انتظار رغم خوردن بود؟ به هر حال باید یه کار میکردن... حداقل باید وقت رو تلف میکردن تا یه فکری بهشون برسه.

- پروف... اممم... بهتر نیست بجای حمله به وزارت بریم نفری یه تیاق بگیریم دستمون بریم خونه ریدل ها دعوا؟

دامبلدور دوباره کره زمین روی میزش رو چرخوند، لنگ هاش رو از روی میز برداشت و با لحنی جدی گفت:
- ما سمت جایی که یکی از اعضای حاضر در اونجا، با کمال بی انصافی باعث بیرون رفتن یکی از بهترین، فعالترین، زحمتکش ترین و شجاعترین دوستای ما از این شهر و دیار شده نمیریم.

دامبلدور عصبانی تر شده بود. با این اوضاع هیچکس جرئت صحبت کردن با اون رو هم نداشت. هیچ چیزی هم به فکر محفلیون نمیرسید. دامبلدور بلند شد و روبروی اعضای جبهه سفیدی ایستاد و مشغول به سخنرانی شد.
- ما در ابتدا نیاز به داشتن یه ارتش منظم و آشنا با علوم و فنون داریم. حالا همه اینجا بشینین تا بهتون آموزش بدم و یه ارتش منظم درست کنم تا بریم دنیا رو به تسخیر خودمون در بیاریم. هر کی هم که سعی کن مزه بپرونه یا منو مسخره کنه، سرنوشتی جز آودا نخواهد داشت.

محفلیون از ترس دامبلدور دیکتاتوری که سرکوب مخالفان رو سر لوحه کار خودش قرار داده بود، روبروش نشستند.
 دامبلدور هم مود "پدر پند آموزی که در آخرین لحظه عمرش میخواست به فرزندانش پند برسونه" رو به خودش گرفت و گفت:
- لازمه پیروزی ما با هم بودنه. ما اگه با هم باشیم، بر وزارت که هیچ، بر ثانوس هم پیروز میشیم... ولی اگه با هم نباشیم، در اوج آسیب پذیری قرار میگیریم. از قدیم گفتن یه دست صدا نداره. هر کی هم میتونه این عبارت رو انکار کنه، بیاد اینجا تا ضایع شه.

یکی از محفلیون از جاش پا شد و سمت دامبلدور رفت. آستین هاش رو زد بالا و شروع کرد به بشکن زدن و روش صدا در آوردن با یه دست رو به همگان نشون داد.
دامبلدور هم که دید ضایع شده، در یک حرکت تروریستانه وارد عمل شد:
- آوداکداورا.

دامبلدور دستاش رو تکوند، یقش رو صاف کرد، ریشش رو شونه کرد، یه محفلی رو انتخاب کرد و سمت خودش آورد، یه تیکه چوب از جیبش در آورد و به محفلی مورد نظر داد.
محفلی مورد نظر هم فکر کرد که باز هم قضیه با هم بودن و از اینطور حرفاست، پس بخاطر تلف نکردن حوصله خودش و بقیه و سریعتر رسیدن به چوب های بزرگتر و عاجز شدن از شکستن اونا، بسرعت چوب مورد نظر رو شکست و گفت:
- چوب های بیشتر لطفا!

دامبلدور سرخ شد، آمپرش زد بالا، دندوناش رو به هم فشرد و فریاد کشید:
- این چوب از پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر پدر .... پدربزرگم بهم به ارث رسیده بود و تو در عرض یک ثانیه شکستیش! آودا کداوارا!

محفلیون خشک شدن، به هم چسبیدن، آب دهنشون رو از ترس قورت دادن و تصمیم گرفتن دیگه هیچ حرفی نزنن و منتظر ادامه حرفای دامبلدور شدن.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۷
#86

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
دامبلدور جدید لنگ هایش را روی میزش انداخته بود و کره ی زمین کوچک روی میزش را با نیشخندی شیطانی می چرخاند. انگار اصلا متوجه ی حضور محفلی ها در مقرش نشده بود. آدر گلویش را صاف کرد. پروف بر نگشت. سکوت سنگینی همه جا را در بر گرفته بود. آدر دوباره گلویش را صاف کرد و پرسید :
- پروفسور؟ حالتون خوبه؟

دامبلدور لبخندی شیطانی زد و گفت :
- البته.

در یک لحظه با انگشت اشاره اش کره ی زمین گرد را نگه داشت. پایش را از روی میز پایین آورد و بر خاست و در حالی که در اتاق قدم می زد داد کشید:
- گوش کنین. ما زیادی به مردم دنیا خدمت کردیم. حالا باید مزد این همه تلاشمون رو بگیریم. اگرالآن دنیای مشنگ ها در امنیت کامله فقط فقط به خاطر حفاظتیه که ما از اونها در برابر ولدرمورت انجام دادیم. اگر ما نبودیم همه ی دنیای مشنگی و جادوگری نابود شده بود. ما باید اختیار دنیا رو به دست بگیریم و فرمانروای جهان بشیم. به نظر شما اینطوری بهتر نمی تونیم ولدرمورت رو کنترل کنیم؟

دامبلدور که همینطور به سرعت داشت توی رویا هایش غرق می شد ادامه داد :
- من فرمانروایی خواهم بود عادل که صلح و آرامش رو به جهانیان هدیه می کنه. من...

آرنولد پفک پیگمی گفت :
- پروفسور ، اجازه نیس...

هنوز حرفش تمام نشده بود که دامبلدور مثل برق برگشت و یک کروشیو ی خشن به گربه ی معصوم کوچولو زد و کل دودمانش را به باد داد. همانطور که محفلیون با دهان هایی باز گربه ی بیچاره نگاه می کردن که دود می شد و به هوا می رفت دامبلدور با فریاد سخنرانی اش را ادامه داد :

- بهتون یاد ندادن وسط حرف بزرگترتون نپرین؟ آهخ ، چه آدمو عصبی می کنن. اینم یکی از کار هاییه که باید انجام بدم. من نه تنها دنیایی پر از صلح می سازم بلکه دنیایی رو می سازم که کسی وسط حرف بزرگترش نپره.

بچه های محفل با قیافه هایی وحشتزده به هم نگاه می کردند. دامبلدور داد زد :
- از همین حالا شروع می کنم. کی با من مخالفه؟

هیچکس چیزی نگفت. پروفسور لبخندی زد و گفت :
- عالیه! خب ، اول از خود دنیای جادوگری شروع می کنیم. باید به وزارت حمله کنیم. وقتی دنیای جادوگری رو گرفتیم ارتشی از جادوگران سفید می سازیم و دنیای مشنگ ها رو هم می گیریم. راه بیافتین!


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷
#85

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
دامبلدور تغییر یافته، میخواست دنیا رو وارد عصر جدیدی کنه. عصری که با سیاه شدن رئیس محفل شروع شده بود و معلوم نبود به کجا ها کشیده میشه.
دامبلدور بساطش رو جمع کرد تا از اتوبوس پیاده شه و محفلیون متعجب و البته با ترس به اون نگاه میکردن. نگاه دامبلدور روی نویل رفت... همونی که چند دقیقه پیش تا کشتنش پیش رفت.
- لانگ باتم... من به تو احتیاج دارم که به من کمک کنی تا دنیا رو وارد عصر جدیدی کنیم. تو از این به بعد مامور منی ابلح.

ترس از چشمای نویل قابل رویت بود. اون باید مامور دامبلدوری میشد که از لرد هم ترسناکتر شده بود و بدتر اینکه اون باید به دامبلدور در سیاه کردن دنیا کمک میکرد.
نویل نمیخواست قبول کنه. پا شد و روبروی دامبلدور رفت و گفت:
- پپپپروف... من... میخواستم بگم که... من نمیتونم...

ولی قبل از اینکه حرف نویل تموم شه، دامبلدور با کروشیویی( ) وارد عمل شد و بعد از کشوندن نویل به سمت خودش، به سمت اتاق مخصوص خودش در محفل آپارات کردن.

محفلیا بدون حرفی به هم نگاه میکردن و بدنبال پیدا کردن راه حلی بودن. باید از دست دامبلدور فرار میکردن یا باهاش کنار می اومدن؟ به هر حال، هر کس نظر خودشو میداد:
- اون دامبلدور نیست. پروفی که من میشناختم آودا نمیزد. ما باید با این ملعونی که خودشو به جای پروف ما جا کرده، بجنگیم. میجنگیم تا آخرین نفس...
- شاعر میفرماید:
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز/ به شمشیر تدبیر خونش بریز
باید در مقابل این پروف واقعی یا تقلبی تدبیر پیشه کنیم. نه اینکه بجنگیم سر.
 - هر کاری کردیم... هزار تا راه رو رفتیم... ولی بازم نشد. ستاره ها میگن فرار کنیم.
- فرار!
- باید فرار کنیم. باید با پروف رو در رو نشیم. باید باهاش مدارا نکنیم.
- رون و آرنولد درست میگن بچه ها. از قدیم گفتن همیشه باید با مشکلات رو به رو شی تا بتونی شکستش بدی. ما باید به خونه گریمولد بریم و ببینیم پروف چیکار میخواد کنه. تازه اونجا مخ مون بیشتر هم کار میکنه.

محفلیون با حرف آرتور موافق بودن. به هر حال باید این قضیه قبل از فهمیدن مرگخوارا تموم میشد. پس دست هم دیگه رو گرفتن و به سوی مقر محفل آپاراتیدن.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱:۲۲ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
#84

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
بعد از کمی فکر کردن، دامبلدور اشاره ای به ققنوس کرد و ققنوس پرواز کنان به سمت آبرفورث رفت و وی را از یقه گرفت و برد اون پشتا به چوخ داد:
-کس دیگه ای نظری نداره؟
-پروفسور اجازه هست؟

این صدای نویل بود که باعث شد همه بهش نگاه کنن:
-پروفسور راه حلی به ذهنم رسیده ولی نمیدونم باهاش موافقت میکنید یا نه. شاید احمقانه باشه.
-راه حلتو بگو نویل.
-خب... راستش ایده ای که به ذهنم رسید اینه که...

نویل آب دهنشو قورت داد و با کمی ترس سعی کرد ادامه حرفشو بزنه:
-جون بکن ایدتو بگو.
-خب راستش ایدم اینه که شما هم مثل ولدمورت برای خودتون جان پیچه داشته باشید. اینجوری حتی اگه سیاهی دستتون هم از بین نره باز زنده میمونید.

دامبلدور کمی فکر کرد. نگاهی به اطرافش کرد و دوباره نگاهشو به سمت نویل چرخوند. به یاد حرف های پروفسور اسلاگهورن توی خاطرات تام ریدل درباره اینکه چطور میشه یه جان پیچه ساخت افتاد. اون باید روحشو توی یه جسم یا شی دیگه قرار میداد. اما چطور روحشو به چند قسمت تقسیم کنه؟ باز هم فکر کرد و دید که تنها راه انجام این کار قتله. سکوت بر جمع حاکم بود و هیچکس حرفی نمیزد. دامبلدور باید برای شروع کار یکی رو میکشت. شاید این باعث میشد که مثل پدرش بشه. شاید بعد از این اتفاق نه تنها جادوگران و ساحره ها، بلکه مثل دوره ی ولدمورت، ماگل ها هم آسیب ببینن و خیلیا کشته بشن. اما چیزی که اون لحظه برای دامبلدور مهم بود این بود که سیاهی دستش رو از بین ببره و جاودانه شه. دستش رو توی آستین رداش برد و چوبدستیش رو بیرون کشید. نگاهش رو به سمت نویل چرخوند. اما تا اومد حرفی بزنه یکی از محفلیون مثل تسترال پرید وسط و نطق دامبلدور کور شد:
-پروفسور شما میتونید...
-آوراکداورا.

محفلیون با دیدن این صحنه جا خوردن و عقب عقب رفتن و با چهره ای پر از وحشت به دامبلدور نگاه کردن. دامبلدور خنده ای شیطانی کرد:
-ممنونم نویل. از این دوست محفلیت هم ممنون باش چون جون تو رو نجات داد. در اصل قرار بود تو الان روی زمین دراز کشیده باشی. باید بگم که... عصر جدیدی در پیش داریم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
#83

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
رون که نوشابه و چیپس دستش بود گفت :
-ام.... چطوره چیپس و نوشابه بوخوریم و درباره ی این مشکل گفتگو کنیم .

و آلبوس با چهره ای پکر فیسی و رونالد با چهره ای خندان و ملت محفلی با چهره ای تجعجب بودند که آلبوس ۵ثانیه بعد رونالدو با دستهای خودش از آستین از اتوبوس پرد کرد پایین.
راننده اتوبوس گفت:
-رسیدیم.

و آلبوس با چهره ای پکر فیسی در اتوبوس نشست و گفت:
-برید بیرون صف شید بیایید پیشنهاد بدید.

و ملت از اتوبوس خارج شدند و آلبوس گفت:
-مینروا برو بگو یه محفلی بیاد پیشنهاد بده،تو راه ببین چه غذایی داره اینجا بگیر بیار

-چشم پروفسور.

چند دقیقه بعد مینروا وارد شد با یک همبرگر،وگفت:
-بفرمایید پروفسور

-پس محفلی چی شد.

-الان میگم بیاد.

مینروا به سمت درب خروجی اتوبوس حرکت کرد و وقتی میخواست درو واز کنه آبرفورث رو دید که یه فنجون قهوه دستش بود ،وخنده رو وارد اتوبوس شد.
آلبوس :
مینروا :
آبرفورث :

-چرا تو همیشه باعث تعجب همگان میشی برادر؟

-نمیدونم،ابری هستم با احتمال بارش باران.

-خب ،برا کمک ما اومدی؟

-اوهوم.

-چه راه حلی داری برا ما؟

-سه تا راه حل دارم.

-خب،بگو.

-اولین اینه که یه دوست گریم کار داره که میتونه همه جا تو سفید کنه که معلوم نشه که سیاه شدی،ولی نمیشه اخلاق تو درست کرد چون این طلسم رو اخلاقتم تأثیر داره،راه حل دوم اینه که داروی جاودانگی رو پیدا کنی و بخوری اینطور ی اخلاقت درست میشه و نمیمیری ولی سیاه می مونی و باید در آفریقا رئیس آدم خورا باشی و اسم تو به آلبوس دامبلخور تغیر بدی ،راه حل سوم اینه که تا یه هفته هیچ کاری نکنی و به یه رئیس مرگخوارا باشی و اسم تو به آلبوس دامبلدورت تغیر بدی و دنیا رو به گند بکشی.

-خوب چرا دوتا رو انتخاب نکنم ،هم دارو جاودانگی بخورم هم گیریم بشم؟

-خب تو الان پونصد سالته و ماشالا رکورد جنتی رو شکوندی تا یه هفته یا میتونی دارو جاودانگی بوخوری یا گیریم کنی.

-الان توقعه چی از من داری آبرفورث.

-البته راه چهارمی هم است، اینه که میتونی اول دارو جاودانگی بخوری بعد گیریم کنی،تصیم باخودته ،کودوم گزینه رو انتخاب کنی.

آلبوس در فکر فرو رفت تا نتیجه رو علام کند.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۴ ۲۱:۱۷:۱۶
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۴ ۲۳:۰۰:۳۴
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۴ ۲۳:۰۸:۱۴


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.