هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۰:۴۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
سوژه جدید


تق... تق... تق...
صدای کوبیدن میخی به دیوار، توجه ساکنین خانه ریدل ها را به خود جلب کرد. مرگخواران یکی پس از دیگری در حالیکه هوریس را به خاطر بیدار کردنشان در ساعت ده صبح نفرین می کردند، به سمت تابلوی اعلانات خانه ریدل ها می رفتند تا اطلاعیه ی جدیدی که در حال نصب بر روی تابلو بود را بخوانند. هوریس بعد از تمام کردن نصب اطلاعیه، به سمت مرگخوار ها چرخید و گفت:
- این اطلاعیه رو همین الان ارباب پرینت گرفتن و دادن به من که نصبش بکنم. فرمودند که به شما اطلاع بدم که از اون لحظه ای که این اطلاعیه رو خوندین، باید اجراش کنین.
- پس من نمی خونم.
- منم نمی خونم. وقتی ندونم چیه که نمی فهمم باید چی رو اجرا کنم.
- خیلی خب پس... کسی نخونتش. زود جمع کنین بریم!

هوریس که ماموریت خودش رو در خطر میدید، نفسش رو در سینه حبس کرد و با صدای بلند و به سرعت، از روی متن اطلاعیه خوند:

نقل قول:
از: ما، ارباب بلامنازع تمام جامعه جادوگری
به: شما، مرگخواران وفادار ما
موضوع: مرگخواران ما، با توجه به بازگشت مرلینمان و بازگشایی شعبه جدید بارگاه ملکوتی، از این پس ترتیبی اتخاذ کرده ایم تا بخشی از تصمیماتی که ما روزمره میگیریم را مرلین به شما اطلاع بدهد. پس به حرف های مرلین که همان حرف های ماست که به اسم خود سعی دارد بزند، گوش بدهید.


هوریس اطلاعیه را خواند و نفس راحتی کشید و به سمت مرگخواران لبخند پهنی تحویل داد.
- خب دیگه، حله. من ماموریتم تموم شد. برم استراحت کنم.
- نامرد! چرا باید بخونی آخه؟
- مگه تو مرگخوار نیستی؟
- کریم به خدا تو مسلمون نیستی کریم... .

مرگخواران بعد از مقداری فحش دادن به بخت بد خودشان که در این چنین وضعیتی گیر افتاده بودند و دعوا کردن با هوریس که متن اطلاعیه را خوانده بود، به سمت اتاق های خود حرکت کردند تا خوابشان را ادامه دهند.

45 دقیقه بعد:

تق... تق... تق...

دوباره صدای تق تق از سمت تابلوی اعلانات برخواسته بود، ولی اینبار هیچ مرگخواری از اتاقش بیرون نیامد. مثل اینکه خاطره خوشی از تق تق هایی که ساعت یازده صبح بلند میشد، نداشتند!

20 دقیقه بعد از اون 45 دقیقه:

تق... تق... تق...

و همچنان مرگخواران به نشنیدن صدای تق تق اهتمام ویژه ای می ورزیدند.

25 دقیقه بعد از اون 20 دقیقه ای که بعد از 45 دقیقه هه بود:

تق... تق... تق...

و باز هم هیچ خبری نبود!
- ببینین، اگه بیرون نیایین تا فردا صبح هم ما همینطوری اینجا تق تق می کنیم و میخ می کوبیم. به نفع خودتونه که بیایین بیرون وگرنه دفعه بعد میایم رو پیشونی تون نصب می کنیم اطلاعیه رو!

مرگخواران با شنیدن این تهدید، در حالی که چشمهایشان را می مالیدند تا اینگونه القا کنند که خواب بودند، تک تک و گاهی جفت جفت، از اتاق خواب هایشان بیرون آمدند و این بار، با صحنه ای متفاوت با دفعه قبل مواجه شدند.

- خیلی خوشحالیم که تشریف آوردین بیرون. امیدوارم همگی خواب خوبی رو سپری کرده باشین!
- آره ارواح عمه ت! خواب خوب! مگه میذارین؟
- ما عمه نداریم، ولی باشه، ارواحش برای شما. باشد که توسط ارواح عمه ها تسخیر بشی و همیشه فحش خورت ملس باشه!

مرگخوار مورد نظر در کسری از ثانیه دچار تشنج خفیفی شد و بعد از آن، همیشه فحش خورش ملس شد!

- داشتیم می گفتیم. می خواستیم اولین آیات آسمانی بعد از بازگشتمون رو بهتون اعلام کنیم. دفتر قلم بردارین یادداشت کنین!

مرلین این را گفت و به حالت خلسه مانندی فرو رفت و آیاتش را خواند:
- و به مرگخواران می گوییم که بدانید و آگاه باشید، رستگاری و سعادت هر دو دنیا در راه پلیدی و شرارت است. همان راه است که سعادت شما را در بارگاه ملکوتی تضمین و به هر کدامتان به تعداد افرادی که کشته اید، حوری خواهد داد. و بدانید که لرد سیاه همان فرد وعده داده شده ای است که خواهد آمد و شما را از روشنایی و دوستی، به پلیدی و تاریکی هدایت خواهد کرد. و چه خوب مرگخواری است که در عمل به حرف های اربابش بر دیگران پیشی بگیرد و نیکوترین مرگخواران، آن فردی ست که خود را شبیه ترین فرد از نظر ظاهر به لرد سیاه بکند!

مرلین آیاتش را تمام کرد و سعی کرد با تکیه به دیوار، تعادل خود را باز یابد. بعد از چند لحظه گفت:
- خیلی خب فرزندان تاریکی. بروید و قیچی هایتان را بیاورید و از شر دماغ ها و موهایتان برای همیشه خلاص شوید!
-


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۸ ۱۴:۳۲:۵۱



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۶:۰۴
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آنلاین
(پست پایانی)


لرد سیاه دفترچه را باز کرد.

سلام...من تام ریدل هستم!

لرد سیاه تعجب کرد. او هم تام ریدل بود. و در حالی که او تام ریدل بود، هیچ موجود زنده و غیر زنده ای نباید جرات می کرد تام ریدل باشد. برای همین قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
-سلام...من تام ریدل تر هستم!

دفترچه عصبانی شد و سعی کرد لرد سیاه را گاز بگیرد. ولی با فشار نوک قلم روی صفحه اش، متوجه شد که قدرت در دست کیست!
دست از گاز گرفتن برداشت و پیام دیگری را روی صفحه اش ظاهر کرد.

اگه تو واقعا تام ریدل باشی، من هورکراکس تو هستم...معنیش اینه که قسمتی از روح تو...

لرد سیاه بدون این که در انتظار پایان جمله بماند قلم را عمدا بیشتر روی صفحه فشار داد و نوشت:
-ما به خوبی واقف هستیم که هورکراکس چیست. ما هفت هورکراکس داریم و تو یکی از آن ها نمی باشی! ما هیچ روحی درون تو ننهادیم...

دفترچه لو رفته بود...حالا شخصی پیدا شده بود که می دانست او دفترچه ای بی خاصیت است که سعی می کند از لرد سیاه تقلید کند.

حالا می خوای با من چیکار کنی؟

لرد سیاه کمی فکر کرد...
-فکر می کنیم به درد بخوری. ما می دونیم هورکراکس نیستی. ولی اونا که نمی دونن. اگه روزی بطور اتفاقی تعداد هورکراکس های ما رو بفهمن، تو رو هم یکی از اونا حساب می کنن...و این به نفع ماست!


دفترچه را برداشت...و به سمت خانه لوسیوس مالفوی حرکت کرد.


پایان.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
لرد سیاه بین قفسه ها گشت و گشت و گشت.
-خب...رمان های عاشقانه که هرگز! داستان زندگی که عمرا! زندگی خودمون از همشون آموزنده تره. جادوهای آپدیت شده که لازم نداریم. ما بطور خودکار به روز رسانی میشیم...

-اهم و اوهوم!

صدای از بین قفسه ها به گوشش رسید.

اهمیتی نداد.

گاهی پیش می آمد که کتاب های درسی حوصله شان سر میرفت و برای جلب توجه بازدید کننده ها صداهای نامفهوم از خودشان در می آوردند.

-اممم...فقط یک ثانیه وقتتونو بگیرم؟

لرد سیاه به طرف کتاب کهنه و فرسوده ای که از داخل قفسه خم شده بود و او را نگاه میکرد، برگشت.
-ساکت باش. اینجا کتابخونه اس. فرهنگ نداری؟

کتاب سرخورده و ناامید شد و سر جایش برگشت. ولی نگاه لرد سیاه روی دفترچه ای با جلد سیاه رنگ باقی ماند.
-این...برای ما مناسب به نظر میرسه! باید ببینیم توش چی نوشتن.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۰۱ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۶:۰۴
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آنلاین
خلاصه:

دفترچه لرد(همونی که هری رفت توش) افتاد دست محفلیا. دامبلدور هم دفترچه رو به کتابخونه اهدا کرد.
مردم دفترچه رو می گیرن...توش چیزی می نویسن...و دفترچه که در واقع قسمتی از لرد سیاهه، باهاشون حرف می زنه و جواب می ده.

.......................

مسئول کتابخانه هر دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و چانه اش را به دست هایش تکیه داده بود و فکر می کرد که دقیقا کجای زندگی اش تصمیم گرفت شغلی به این خسته کنندگی و بی تحرکی و بی هیجانی و یکنواخت برای خودش برگزیند!

-ما تشریف فرما شدیم!

مسئول کتابخانه کل حرف های پاراگراف بالا را پس گرفت و درسته قورت داد.
-ل..ل...ل...

-بلی...ما لرد سیاه، ارباب تاریکی هستیم...تشریف آوردیم!

مسئول کتابخانه که فقط عادت به دیدن دانش آموزان خسته کننده هاگوارتز داشت وحشت زده شد و زبانش بند آمد.
-ش...شما...اینجا...برای چی...چه...جور...ک...کتابی...

-ما کتاب رنگ آمیزی می خواهیم! مایلیم اوقات فراغتمان را به نحو احسن پر کنیم.

مسئول کتابخانه نمی دانست که لرد سیاه جدی می گوید یا او را به سخره گرفته!

-ما کمکت می کنیم که بدانی...تو را به سخره گرفتیم! ما فقط اومدیم اینجا وحشت بیافکنیم و یه نگاهی هم به اطراف بندازیم. شاید کتابی چیزی توجهمان را به خود جلب کرد.

و شروع به حرکت بین قفسه ها کرد.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
دیانا از کتابخونه بیرون رفت. اون میخواست صاحب دفترچه رو پیدا کنه. هر چند قدمی که میرفت، برمیگشت و به افرادی که اطرافش بودند نگاه میکرد و سعی میکرد حدس بزنه چه کسی ممکنه صاحب اون دفترچه باشه.

همینطور که در راهرو ها قدم میزد چشمش به اشلی افتاد که جملاتی رو با خودش تکرار میکرد:
_آره... من اینکارو انجام میدم... دیگه تصمیممو گرفتم... هیچ چیزی من رو منصرف نمیکه... همین امروز این کارو میکنم...

شنیدن همین جملات کافی بود تا دیانا کاملا ماجرای دفترچه رو فراموش کنه و راه بیوفته دنبال اشلی تا از کارش سر در بیاره.

از طرف دیگه، سو لی که برای تحقیق درباره ی یک معجون ممنوعه به کتابخونه رفته بود و قفسه ها رو دنبال کتاب معجون های پیشرفته زیر و رو می‌کرد، چشمش به دفترچه ای افتاد که روی یکی از میزها بود. اول فکر کرد مال یکی ازبچه هاست که بعد از یادداشت برداری، یادش رفته دفترچه اش رو با خودش ببره، اما بعد، وقتی که داخل اون رو دید تعجب کرد.
هیچ نوشته ای داخل اون دفترچه نبود.
سو فکر کرد که شاید دفترچه صاحبی نداره. پس می‌تونست از اون برای نوشتن خلاصه مطلبی که می‌خواست استفاده کنه و کتاب بزرگ معجون ها رو با خودش بیرون نبره.

چنددقیقه بعد، وقتی که سو مطلب مورد نظرش رو پیدا کرد، مرکب و قلمش رو بیرون آورد تا شروع به نوشتن کنه.
_این معجون، از سخت‌ترین و پیچیده ترین معجون های سری برای افزایش قدرت است...
خب بعدش چی بود؟ آهان! برای تهیه... چی ؟! چرا نوشته هام پاک شدن؟ این دیگه چیه؟

کدوم معجون؟

سو تعجب کرده بود. این دفترچه جواب میداد.
_ امکان داره تله ای برای به دردسر انداختن من باشه.
با تردید قلمش رو توی مرکب برد و نوشت :
_تو کی هستی؟

من دفترچه ‌‌ی فرزند نیمه تاریک هستم، یه زحمتی به خودت بده و روی جلدمو بخون.

_میخوای بگی تو جبهه تاریکی هستی؟

نه پ،عضو محفل ققنوسم! حالا میگی کدوم معجون؟

_چرا باید بگم؟

اگه بگی هرچی بخوای بهت میدم!

_یجوری حرف میزنی انگار لرد سیاهی! من وقتمو با نوشتن توی تو به هدر نمیدم ! اصلا برو ببینم...

و دفترچه در هوا به پرواز درآمد و سو بی توجه به جملاتی که پشت سر هم روی صفحات آن نقش می‌بست کتابخونه رو با کتاب معجون ها که توی کیفش گذاشته بود، ترک کرد...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۹ ۴:۳۸:۲۲

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۱۷ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
-آخ جون بلاخره يه جاى آروم پيدا کردم .
ديانا درحالى که از دست بچه هاى مدرسه و سرصداهاشون خسته شده بود ،به کتاب خونه رو آورد جايى که تو مدرسه هاى قبيليش تقريباً خونه اش به حساب ميومد،چون هميشه آروم ترين وخرخون ترين شاگرد کلاس بود،هميشه، يه روى تاريک داشت که به کسى جز خوانوادش نشون نمیداد ودر حالت عادى آدم خاکسترى بيش نبود. هگوارتز اورا عوض کرد،ديگر از اون آدم منزوى خبرى نبود ،اون آدم جاى خودشو به دياناى واقعى داد چيزى که خودش بود،ديگه بدون اينکه ازچيزى بترسه کارهاى شرورانه اى انجام ميداد،براى اولين بار خنديد،براى اولين بار دوست هاى جديد خوب پيدا کردو سرنوشت خودشو که خدمت به ارباب بود پيدا کرد ،تصميم گرفت کمى کتاب بخونه قبلاً خيلى ميخوند اما از وقتى توى هگوارتز اومده بود ،انقدر سرش گرم بود که وقت کتاب خوندن نداشت ،کتاب ها عنوان جالبى نداشتن:
هرچيزى که بايد راجع محفل بدانيد-زندگى نامه مخفى اسنيپ-گنج هگوارتز -همه چيز راجع به هرى پاتر-دفترچه خاطرات يک نيمه تاريک-کلاه...اوه صبر کن،فک کنم دفترچه خاطرات يک نيمه تاريک با حال باشه!
کتاب رو باز کرد،خالى بود.
-اينکه خاليه!!
ناگهان کتاب شروع به نوشتن کرد،انتظار دارى پر باشم شماچه زياده خواهين من آخر دست يه آدم درست حسابى نيوفتام!!
-صبر کن....ببينم،تو ميشنوى من چى ميگم؟؟
-مگر ما کرولال هستيم که نشنويم چه ميگويى؟
-اوومم وايسا نيمه تاريکى يعنى کى توتالار نيمه تاريکه؟اسم صاحبتو بگو تا بهش برت گردونم!
دفترچه.که گول اين حرف هارو نميخورد و لرد سياه را لو نميداد،گفت: ما نميتوانيم بگوييم ،توکنجکاوى،پس خودت پيدا کن.
-اوه باشه پس فعلا تورو سرجات ميزارم وميرم صاحبتو پيدا کنم،حواسم بهت هست....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
اشلى در حالى که سرش را با اهنگى که در حال پخش بود تکان مى داد وارد سالن کتابخانه شد. وقتى حوصله ى اشلى سر بره به همه جا سرک ميکشه؛ چه کتابخونه چه دفتر اساتيد.
اشلى سريع عنوان کتاب ها را مى خواند و سريع از قفسه ها رد مى شد؛ تا اين که به عنوان عجيبى برخورد؛ دفترچه خاطرات يک نيمه تاريک؛ اين عنوان باعث مى شد اشلى ياد خود بيفتد؛ اشلى حال معينى نداشت؛ يه روز عاشق و سرخوش بود و روز بعد مى خواست به مرگخوارا بپيوندد.
کتاب را از قفسه بيرون کشيد تا شايد اين کتاب براى انتخاب طرف به او کمک کند.
اما کتاب نه تنها چيز دست و پا گيرى به او نمى داد بلکه همه ى صفحات ان خالى بود.

- اسکل کردين مارو!؟ اين چيه تو کتابخونه!؟

اشلى براى اطمينان يک بار ديگه کتاب رو ورق زد. يک نوشته اون جا بود:
«من کسيو اسکل نکردم، تو اسکل بازى در ميارى.»

اشلى اطراف را نگاه کرد تا کسى اطرافش نباشد؛ خوشبختانه کتابخانه خلوت بود و يه مشت ريونکلايي بودن که اصلا نمى دونستن کجا زندگى مى کنن! اشلى يک خودکار از جيبش در اورد.
- اگه اين کتاب ميشنوه پس حتما مى تونه بخونه.
«تو يک نيمه تاريکى؟»
« نه پ عمته!»
«من ازت کمک مى خوام نمى دونم بايد به سمت کدوم جبهه برم سياهى يا روشنايي؟»
«تاريکى هميشه پيروزه، روشنايي بخش سوسولاست!»

به سرعت کتاب را بست؛ چند دقيقه ديگه بايد مى رفت سر کلاس. او به همان سرعتى که کتاب را بسته بود با کتاب هم عقيده بود.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
سلینا بالاخره توجهش به نوشته‌ی روی نقاشی‌اش جلب شد.

- تو جادویی هستی؟!

- بعد از اینکه سی و چهار تا برگه‌ی منو جدا کردی و حرفامو ندیدی تازه فهمیدی؟!

- ولی من فکر کردم غیرجادویی هستی. اگر معرفی شخصیتم رو بخونی می‌بینی که کتابهای غیرجادویی جزو علاقمندیامه. کلا کتاب و دفتر و اینجورچیزای غیرجادویی.

- مگه تو ساحره نیستی؟

- چرا. ولی خب برای مطالعه و نقاشی و نوشتن، غیرجادویی رو ترجیح میدم.

نوشته‌های جدیدی روی دفترچه نقش بست:

- حالا برگه‌های منو بهم برگردون!

سلینا برگه‌هایی که جدا و پاره کرده بود رو با حرکت چوبدستی به حالت اول برگردوند و همه‌رو روی دفترچه قرار داد و با ورد دیگری دفترچه رو به حالت اول درآورد.

- حالا منو بذار سر جام! خسته شدم بس که با شما حرف زدم. میخوام بخوابم!

- باشه. ولی تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟

- بخاطر لایه‌های تاریک روحم!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
_یعنی چی؟! فرهنگ کتاب خوانی دارین، فرهنگ کتاب پرت کردن ندارین؟! خب یک درصد هم احتمال بدین یکی زیر قفسه کتابا لم داده، این عدالت که کتابو پرت کنین رو سرش؟
چرا کسی به داد نسل کسانی که روی زمین لم میدن و ژن خوب کتاب خوانی رو رواج میدن نمیرسه؟ چراااا؟

هرکسی مورد ضرب یک کتاب آن هم در فرق سرش قرار میگرفت همین عکس العمل رو داشت. آن هم با داد و فریاد. ولی سلینا نه تنها فرهنگ کتاب خوانی داشت بلکه فرهنگ کتابخانه نشینی رو هم داشت. بنابراین کسی جز وجدان درونش حرف هایش رو نشنید.
سلینا کتابو گرفت. از این ور نگاش کرد هیچی توش ندید. از اون ور نگاش کرد، بازم هیچی ندید.
_دفتر نقاشی!

با گفتن این جمله، سلینا تمام مداد رنگی هایش رو ردیف و کاملا آماده باش نقاشی کردن رو شروع کرد.

_میگیم ما دفتر نقاشی نیستیم روی ما خط ننداز. هر کدوم از اون یکی بدتر!

سلینا محو نشده بود، بلکه غرق شده بود. بنابراین اصلا متوجه پدیدار شدن نوشته هایی روی برگه های کتاب نشد.

ده دقیقه بعد

سلینا با لبخندی کاملا راضی سرش رو از روی نقاشیش بلند کرد.
_نه اینم قشنگ نشد؛ پارَش میکنم.

_نکن! این سی چهارمین برگه ایه که کندی. بیریخت، بی فرهنگ، با توعیم.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۶:۰۴
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آنلاین
دفترچه عصبی شده بود...ولی لایتینا به فکر فرو رفته بود.
-یعنی یارش هورکراس داره؟ پر از جون بودن رو فقط اینجوری می شه توجیه کرد!

لینی با شاخک به پیشانی اش کوبید. باز لایتینا به قسمت بی اهمیت ماجرا توجه کرده بود.
-هی...لا...محض رضای روونا به خودت بیا...دفترچه داره با ما حرف می زنه.

لایتینا که افکار هورکراکسی اش به هم ریخته بود با عصبانیت جواب داد:
-می زنه که می زنه...تکون خوردن عکسای تو آلبوم و روزنامه و گاز گرفته شدن توسط کتاب و جیغ کشیدن گل و گیاهای مدرسه خیلی عادیه و حرف زدن یه دفترچه عجیب و غریب؟

لایتینا زیادی منطقی و زیادی ریونکلاوی شده بود.

لینی قلمش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
-این لا اصلا قدر تو رو نمی دونه. ولی من می دونم. حالا بهم بگو ببینم...چطوری می تونم گنج پیدا کنم و حشره گالیون داری بشم؟

دفترچه کمی سرخ شد...بسیار عصبانی شده بود.
-تو ما رو چی فرض کردی حشره بی مقدار؟ داری از ما برای رسیدن به اهداف دنیوی و مادی استفاده می کنی؟ ارزش ما بیش از این هاست.

لینی اصلا از دفترچه خوشش نیامد...دفترچه بی تربیت و خشن بود. برای همین آن را به قفسه اش پرتاب کرد و سرگرم درس خواندن شد!










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.