بین مرگخواریون تنها کسی که مخالف حرف گریک بود، بلاتریکس بود.
- به نظر من که حرف قشنگی زد!
- کراب کسی از تو نظر خواست؟
لینی که دید اگه از کراب حمایت نکنه به احتمال زیاد مجبور می شه بره لای موهای بلاتریکس، گفت:
- من که ازش نظر خواستم.
بقیه مرگخواریون هم از حرکت لینی خوششون اومد و همه با هم یک صدا گفتن:
- ما هم همینطور!
گریک که دید همه موافقن گفت:
- الیزا... با اجازه!
و نفس گرفت، چشماشو بست و شیرجه زد توی مو های بلاتریکس.
گریک بعد از کمی چشم بسته حرکت کردن، چشم هاشو باز کرد.
همه جا سیاه بود ولی نور از چند جایی به سر بلاتریکس می خورد.
گریک آرام آرام جلو می رفت که ناگهان به شپشی برخورد کرد.
- سلام!
-
سلام با مرام
شدی شبیه باورام- قربونت بشم... شپش...
- شپش باباته!
- عه بابا!... چرا نگفته بودی شپشی؟
- من بابات نیستم... شپش باباته!
گریک خیلی خنگ بود و هر موقع بحث پیچیده می شد هنگ می کرد.
- هوا چقد خوبه!
... یه مار این دور و برا ندیدی؟
- مار؟... سبزه؟
- آفرین!
- درازه؟
- آفرین!... دیدیش؟
- نه!
- پس چی میگی؟
- من ندیدمش... یکی از دوستام اونو دیده... یکم برو جلوتر... داره پوست سر می خوره.
گریک از شپش خداحافظی کرد و رفت. کمی اونور تر به شپشی که دوست شپش بود رسید.
- سلام!
-
سلام با مرام
شدی شبیه ...
- باورام!
- نه... پایانش باز بود!
- اووووو چه حرفه ای!
... ببخشید شپش...
- با...
- بابامه؟
- نه می خواستم بگم با منی؟
- آره دیگه مگه غیر از تو شپشی هست؟
- اینجا شپش زیاده!
- نه من با تو بودم... میگم شپش... مار این دور و برا ندیدی؟... سبز و دراز؟
- فک کنم دیدم.
- کجاست؟
- نگا از اینور می ری... چهار راه "مو پیچک" رو می پیچی سمت راست... بعد می رسی به بلوار "نرم کننده"... یه پنجاه متر میری جلو می رسی به خیابون "سنگ پا"...
- سنگ پا؟... این چه ربطی به مو داره؟
- اینو به بلا بگو!
- خب ادامه بده.
- داشتم می گفتم... میری تو خیابون، بعد میری تو کوچه ی هفتم... اونجاست!
- ممنونم شپش!
گریک حرکت کرد به سمت نجینی. توی راه چند باری پاش چسبید به چربیِ موهای بلاتریکس ولی با هر زحمتی شد رسید به نجینی.
- سلام نجینی... اوه اوه خیلی بد گیر کردی!