هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
ماتیلدا همینطور حرص می خورد که چرا با این همه هوش سرشار و توانایی او را به ریونکلاو نفرستاده اند و از این همه استعداد بهره کامل را نبرده اند که به ملت محفلی که لش وار نشسته بودند رسید.
- ایناها! آخرشم من براتون وسیله روشن کردن آتیش و محافظت گیر آوردم!

پنه لوپه به چوب ها که کاملا خیس بودند نگاه کرد و مرلین را هزاربار شکر گفت که ماتیلدا سخت کوش بود و به هافلپاف رفت.
- اینا که خیسن ماتیلدا!
- خوب دیگه! بهتر! دیگه نفت و بنزینم لازم نداریم!

پنه لوپه آهی کشید. آنها با این وضعیت به هیچ جایی نمی رسیدند. نفس عمیقی کشید و گفت:
- سه گروه می شیم! و هر گروه می ره به یه سمت از جنگل دنبال غذا! فعلا هم من با این جلبکا و پیازایی که از پروف کش رفتم می تونم براتون توشه سفر درست کنم! اگه کسی بدون غذا برگرده، خودش غذا می شه!
- ولی...
- همین که گفتم!

و خم شد و از روی روی چوب ها، گِل و لای برداشت و گادآو وار طور به روی صورتش کشید.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
خانه ی گریمولد

- پسرم هری‌! فکر کنم کمی زیاده روی کردیم!

هری هم طبق عادت همیشگیش، دستی بر روی زخمش کشید و با صدایی که دوبرابر صدای عادیش کلفت شده بود، گفت:
- نه! فقط بیست و دو تا پیتزا، ده تا پای مرغ و پونزده تا همبرگر! این که زیاد نیست. من فکر میکردم که با این حجم پول و گالیون، خیلی بیشتر از اینا بشه!
- خب... آه!

شاید فهمیده باشید که توصیف " کلفت شدن صدای هری" مربوط به خوردن او بوده است. او به جای یک آدم لاغر مردنی، به یک قلقلی در عدس پلو تبدیل شده بود. پروفسور هم همانقدر خورده بود اما آرام آرام خورده بود و فقط دو سه کیلو اضافه وزن آورده بود. او جدا ناراحت بود. در تصمیم خود مصمم بود فقط بد نبود که نظر هری هم میپرسید.
- فرزندم... من با اون محفلی هایی که میشناسم، فکر کنم که هنوز از پس خودشون بر نیومدن.
- یعنی میخواین ماموریتو تعطیل کنین؟!
- نه فرزندم! ولی اونجا با لباسای مبدل میریم که حداقل اگه یه... شاید... نمیدونم! اما من دلم راضی نمیشه که اونا رو به حال خودشون رها کنم. پاشو پسر!

جنگل ممنوعه. کنار بوته ها. فاصله تا کمپ... البته کمپ که نه! بهتره بگیم: فاصله ی بوته ها تا محفلی ها، بیست متر!


دامبلدور و هری پشت بوته ای با لباس های ارتشی که با رنگ برگ های بوته در هم آمیخته شده بود‌‌، مواظب محفلی ها بودند. و به حرف های آنها گوش میکردند!

پنه گفت:
- این چه جنگلیه! هیچ کوفتی نداره!

اما سوجی در جوابش گفت:
- ببین. یه چیزی هست و این قانون دنیاست. وقتی چیزیو نمیخوای، همه جا هست. اما وقتی بهش احتیاج داری، یهو ناپدید میشه. مثلا من همین هفته ی پیش میخواستم یه پرتقال خیلی خوشبو بشم، پس رفتم که بعد پنج سال یه مسواک بکنم. و مسواکم هم همیشه تو کیفم بود. کیفم رو برداشتم و ... هیچ!

گادفری بحث را عوض کرد.
- حالا مثلا ما میوه و غذا پیدا میکردیم. نباید چوب و هیزم داشته باشیم؟ پس این ماتیلدا کو؟!
- گوشنمه!

وسط های جنگل

ماتیلدا مدام حرس میخورد. نباید این مسئولیت را قبول میکرد. او اصلا نمیدانست که چه چوب هایی برای هیزم شدن خوب بودند! او همینطور قدم میزد. اما انگار در این جنگل به این پهناوری، چوبی پیدا نمیشد. پاهایش درد میکرد. خیلی راه رفته بود اما به هدف خود نرسیده بود. بالا را نگاه کرد که ببیند در چه موقعیت از شبانه روز است اما این درخت هایی که در هم تنیده بودند، چیزی را معلوم نمیکردند.

شپلق!

ماتیلدا با سر در کپه ای از... از چوب میافتد!

- تو چی افتادم؟ چقد سفته. این... این چوبه. یس! یوهاهاها. من عجب ذهن باهوشی دارم. میدونستم مرکز چوبا کجاست! اما چرا... چوبا خیسن؟ مهم نیست. ما برا هیزم چوب تر نیاز داریم دیگه. پس اینا رو ببرم!

او واقعا نباید هافلپافی میشد. حداقل آنها سخت کوش بودند و گزینه ی ریونکلاو را که باید ردّ کنیم! او نمیدانست که برای تهیه ی هیزم، چوب خشک نیاز بود. نه چوب تر! ولی او با خوشحالی چوب ها را جمع آوری کرد و با کپه ای از چوب خیس، به طرف محفلی ها راه افتاد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
در سمتی دیگر محفلی ها نگران بودن.
-پروفسورم الان مثل ما داره زجر میکشه!
- هری هم همینطور!
-اخیی!
...................
آن طرف جنگل هاگرید و پنه سعی در شکار هر حیوانی که ممکن بود داشتند.

هاگرید ناگهان داد زد:
-یه پروانه گیرفتم!

پنه از دست هاگرید جیغ بلندی میکشد.
-آخه پروانه به کجای محفلیا میرسه؟!
-خب با این جیغی که زدی همونم فرار کرد.
.........................................
رون و ادوارد و سوجی در حال کندن میوه های نه چندان خوردنی بودن.
-مطمعنم همشون سمی هستن.

سوجی دوباره گریه کردن را از سر میگیرد.
-حالا چیکار کنیم؟

ناگهان صدای نعره ای از جای دیگر جنگل آمد.

هاگرید در حالی که نیزه اش را نشان میداد به پنه گفت:
-زدمش!
-دقیقا چیو زدی؟هوا رو؟
-نه...این حتما یه تستراله!نیمیبینی نیزه رو هوا گیر کرده؟
-خب چجوری چیزی که نمیبینیمو بخوریم؟!بعدشم اون یه تستراله هاگرید!کثیف ترین موجود جنگل!

رون سوجی و ادوارد که آن دو را پیدا کرده بودند همزمان گفتند:
-شما غذا پیدا کردید؟


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خونه گریمولد :

دامبلدور روی صندلیش نشسته بود و میخندید. هر لحظه صدای خندش بیشتر و بیشتر میشد تا کم کم دیگه گلوش درد گرفت و خنده رو تموم کرد. همینجوری که لم داده بود رو صندلیش، دو تا دستاش رو روی شکمش گذاشت و انگشتاش رو توی هم قفل کرد. تا اومد چشماش رو ببنده و استراحتی بکنه، هری پاتر به صورت ناگهانی وارد دفتر مدیریت شد و نفس نفس زنان گفت:
-پیتزا اومد، میگه کارتخوان نداره همراش، گالیون نقد داری پروف؟

دامبلدور بدون اینکه چشماش رو باز کنه دستی تو جیباش کرد، مقدار زیادی گالیون در آورد و جلوی هری انداخت.
-بقیه اش هم بگو مال خودش.

حالا این وسط خواننده این پست ممکنه فکر کنه که این نویسنده پست های قبلی رو نخونده که، تو پست اول محفل اصلا گالیونی نداشت دو تا پیاز بخره سوپ درست کنه که پس دامبلدور چطوری میلیون میلیون گالیون از جیبش در میاره؟ خواننده عزیز بیزحمت صبر داشته باش.

فلش بک

دامبلدور که تازه از بین محفلی ها گرسنه برگشته تا نقشه ای که تو سرش بود رو به طور کاملی بررسی کنه، روی تختش دراز کشید و به سقف زل زد. این محفلی ها به طور کلی یادشون رفته که هدفشون مبارزه با سیاهی هست و دور هم جمع نشدن که غذا بخورن و گاسیپ (Gossip) کنن. این ضعف دامبلدور بود که محفلی ها رو به اینجا رسونده و حالا باید جبران میکرد. بله، ماموریتی تو جنگل ممنوعه، بدون غذا، بدون امکانات. یه ذره سختی که بکشن متوجه اهمیت محفلی بودنشون میشن.

دامبلدور از رو تختش بلند شد، با مورچه هایی که رو دیوار اتاقش پیدا کرده و باهاشون رفیق شده بود خدافظی کرد و به سمت محفلی ها رفت تا ماموریت جدیدشون رو اعلام بکنه.

پایان فلش بک

هری و دامبلدور پشت سر هم تیکه های پیتزا رو بالا میرفتن و سیب زمینی و نوشابه میخوردن. نون سیر و قارچ سوخاری و سالاد سزار هم کنارشون بود که یه موقع چیزی تو منو نبوده باشه که از دست داده باشنش.

-هری پسرم، به نظرت محفلی ها الان در چه اوضاعی هستن؟
-پروف، حتما تا الان دیگه آتیش درست کردن و ماهی گرفتن سرخ کردن و خوردن. الانم گیتار دارن دور آتیش میزنن و عشق و حال میکنن. کاش ما هم اونجا بودیم.

اما پروف که محفلی ها رو بهتر میشناخت، میدونست که از این خبرا نیست. فقط امیدوار بود که درس خوبی از این ماموریت بگیرن و قوی تر از همیشه به آغوش محفل برگردن.




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ چهارشنبه ۷ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- از این زندگی متنفرم!

رون با چهره ای بی احساس این را گفت و ماتیلدا با هق دیگری، دماغش را در دستمال فرو برد تا نرمی و لطافت سافتلن را به همگان نشان دهد.

- الان با زر .... گریه مشکلی حل می شه؟
- آره! حداقل هر چی رو صورتمون جاری می شه می خوریم تشنگی و تا حدودی گرسنگیمون برطرف می شه!

پنی چشم غره ای به طرف هاگریدِ چندش رفت و ادامه داد:
- شما فیلم نمی بینین؟ الان باید چوب گیر بیاریم سرشو تیز کنیم برای شکار و محافظت از خودمون.
- چاقو از کجا بیاریم؟

پنی غافلگیرشده به نظر می رسید.
- خب... از کلاه گادفری!
- کلاه من کیف دستی هرمیون نیست آ...
- خب می گین چیکار کنیم؟ دست روی دست بذاریم تا از گرسنگی تلف بشیم؟ فکر می کنین هدف از این ماموریت همین بوده؟ یکم به مغزتون فشار بیارین خب! من دیگه خسته شدم! الان یک و نیم روز گذشته و ما هیچی نخوردیم!

ملت محفلی تحت تاثیر قرار گرفتند.

- غصه نخور پنی! ما الان کاملا متاثر شدیم پس همراهیت می کنیم!
- اوهوم!
- خب... من می رم دنبال میوه های جنگلی!
- منم می رم ببینم جایی برای خواب پیدا می کنم یا نه؟
- منم باهات میام!

با رفتن رون و ادوارد و سوجی، هاگرید احساس بیهودگی کرد.
- پَ من چیع؟

ماتیلدا با کمی فکر به نتیجه رسید:
- خب تو می تونی شاخه هایی که من میارم رو با دندونات تیز کنی به جای چاقو!

پنی از تکاپوی محفل در حظّّ تمام بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- پروف! هنوز وقت هستا!
- نه فرزندم. دِ برین دیگه!

و در را با صدایی مهیبی بست. همه آخرین نگاه خود را به خانه ی دوازده گریمولد کردند. لحظه ای بعد، آنها به سفر یک ماهه بدون هیچ تجهیزاتی به راه افتادند.

جنگل ممنوعه

نفس نفس میزدند. از خانه ی گریمولد تا جنگل راه زیادی بود. حتی پروفسورشان گفته بود که:
- برای قوی شدن خودتون هم که شده باید پیاده برین!

و محفلی ها هم به ناچار، این همه راه را پیمودند. همه ی محفل به چهار گروه پنج نفره و یک گروه شش نفره تقسیم شده بودند. و اولین گروهی که به جنگل رسیده بود، گروه سوم بود که شامل : گادفری‌، ماتیلدا، پنه لوپه، سوجی و رون میشد. ماتیلدا هنوز اشک میریخت و راه سوجی را در پیش گرفته بود!

سوجی هم انقدر فین پرتقالی کرده بود که از خانه ی گریمولد تا جنگل رد خود را بر جای گذاشته بود. گادفری هم مجبور شده بود که همه ی وسایل شعبده بازیش را البته غیر از کلاهش در خانه به جا بگذارد و این دلیلی بود که در راه چرت و پرت میگفت و از شعبده بازیش و موفقیت هایی که در آن کسب کرده بود حرف میزد!

رون هم که شکمش به غار و قور افتاده بود و یک بار نزدیک بود چمن و آسفالت را قورت بدهد! تنها نفری که حال خود را حفظ کرده بود، پنه لوپه کلیرواتر ریونکلاوی بود که سعی میکرد با نگاهش بقیه را آرام کند چون صدا و گلویش همکاری نمیکردند.

ماتیلدا با هق هق گفت:
- کسی هق دستمال نداره هق؟

سوجی که در دست گادفری جا گرفته بود، با صدایی پرتقالی گفت:
- پروفسور حتی نذاشت که یه دستمال برداریم. نکنه که یه وقت کسی از سر ناچاری و حالا به میل خودش بخوره!

و نگاه معناداری به رون انداخت. اما گادفری گفت:
- با اینکه هیچی غیر از کُلام ندارم و چرت و پرتم میگم. اما هنوز میتونم یه دستمال از کُلام دَرارَم!

سوجی را به رون داد و کلاهش را از سرش برداشت و در دستانش گذاشت. دستش را در اعماق جادوی کلاهش فرو برد و بعد گذشت چند ثانیه، دست خود را همراه با دستمال سافتلن بیرون آورد و به ماتیلدا داد. ماتیلدا با خوشحالی دستمال را گرفت و گفت:
- دستت درد نکنه! و البته ممنون که مارکش سافتلنه!
- ما اینیم دیگه! البته با جادو اینیم!

و ماتیلدا چنان فینی در دستمال بدبخت کرد که حتی یک درخت را به لرزه در آورد. همه نگاهی تعجب آوری به او انداختند. اما رون آن جو وحشتناک را شکست و رو به گادفری گفت :
- میتونی غذا هم از تو کلات بیرون بیاری؟؟
- نه! من میتونم حتی یه پیانو از تو کلام بیرون بیارم اما غذا رو نه! متاسفم!

پنه لوپه بحث را عوض کرد:
- گفتی جادو. بذار ببینم میتونم با چوبدستیم یه غذا درست کنم؟

و دستش را در جیبش فرو برد. اما هر چه گشت، نتوانست چوبدستی اش را پیدا کند. به بقیه نگاه معناداری انداخت. بقیه هم دنبال چوبدستیشان گشتند اما آنها هم مشکل پنه را داشتند!
- نه!
- یعنی چی؟!
- یعنی ممکنه پروف برداشته باشتشون؟!
- صد در صد!
- من چقدر بدبختم!

آنها به معنای واقعی هیچ چیزی نداشتند. ماتیلدا گفت:
- من برمیگردم. اصن میرم خونه مشنگ زادم. بر نمیگردم هاگوارتز نمیخوام محفلی باشم... آییییی!

کلمه ی آخرش را بخاطر له شدن پاهایش توسط پاهای پنه لوپه فریاد زد!
- ماتیلدا!‌ به خودت بیا. باید تحمل کنیم! حتی اگه یه نفر یا یه جونوری به ما حمله کرد باید جیغ بکشیم و فرار کنیم. میدونی... اصن صبر میکنیم که بقیه ی محفل برسن. بعدش تصمیم میگیرم چیکار کنیم!

و گروه سوم با نگاهی بدبختانه منتظر بقیه ماندند!




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
هاگرید های های گریه می کرد.
پنه لوپه بغض کرده بود.
ماتیلدا اشک می ریخت.
رز می لرزید.
سوجی نکتار پرتقال فین می کرد.
رونالد نعره می زد.

بله! این وضعیت محفل بود. بدترین اتفاق ممکن! این بدترین اتفاق ممکن برای محفلی ها بود چرا که آنها حتی در سخت ترین لحظات هم غذا داشتند و حالا...
دستور پروف باید اجرا می شد و این اجتناب ناپذیر بود. محفلی ها باید برای ماموریت حاضر می شدند!

***

- پروف همین یه دونه! تورو مرلین!
- نه دخترم! امکان نداره!
- خب پس اینو دیگه بذارین بردارم!
- نوچ!
- پروف چطور می تونین انقدر بی عشق بشین؟ شما می دونین گرسنگی با محفلیا چیکار می کنه؟ هفته پیش که دیرتر از وزارتخونه اومدم رون داشت سوجی رو می خورد! سوجی هنوزم ترمیم نشده کاملا!
- رونالد؟
- فقط رونالد نیست! دیروز که غذا کم اومده بود صدای شکم هاگرید داشت قانون رازداری رو نقض می کرد! همسایه ها داشتن دنبال منبع صدا می گشتن!
- پنی! محفلیا خیلی تنبل شدن! عادت کردن به اینکه غذا داشته باشن و سیر بشن! من خبرشو دارم... ولدمورت هفته ای سه بار با مرگخوارا روزه می گیرن! حالا چه واسه قوی کردنشون باشه، چه بخاطر کمبود بودجه!

پنی با اخم به اطراف نگاهی انداخت؛ محفلی ها هر کدام استتاری کاملا پارادوکس گونه کرده بودند و با چشم های ملتمس به پنی نگاه می کردند.

- پیس پیس! پنی! جیغ! جیغ بزن!

پنی چشم هایش را گرد کرد.
- سَرِ پروف جیغ بزنم ماتیلدا؟ ... ااا... خیلی خوب پروف! ما می ریم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
نیو سوژه ( یو ها ها ها ها)

دامبلدور به صفحه ی گوشی مشنگی اش که جدیدا یکی از محفلی ها برای او خریداری کرده بود، خیره شد. امروز حالش عالی بود. پس بر روی آهنگ شاد مورد نظرش کلیک زد و آهنگ پخش شد. صدا را تا درجه ی آخر گذاشت و به قول خودش، کمی به کمرش ورزش داد!

بعد چند دقیقه، صدای آهنگ از " بوم بوم" به داد و فریاد و فحش های ناجور تبدیل شد. پروفسور فکر کرد که آهنگ ناگهان فحش میدهد اما آهنگ که خارجی بود. پس چرا فحش ها به زبان ایرانی بود؟! دست از رقصیدنش کشید و آهنگ را قطع کرد و بله... او فهمید که صدا از گوشی و آهنگ نبوده است. بلکه این صدا ها ناشی از محفلی هایی که سر هم داد میزدند بود!

دامبلدور در اتاق را باز کرد و صحنه را از نظر گذراند. همه ی محفلی ها بلند شده بودند و هم زمان با هم فریاد میزدند. او حرفایی مانند : " تسترالی" " غذا" و " گوشت" را شنید. اما واقعا از حرف های آنها سردرنمی آورد اما نمی خواست که با داد زدن، نظر بقیه را جلب کند. پس به طرف مرکز همهمه قدم برداشت.

وقتی محفلی ها پروفسورشان را دیدند، صحبت هایشان را قطع کردند. پروفسور با ناراحتی گفت:
- فرزندانم! این همهمه ها واسه ی چیه؟ آلودگی صوتی تو خونه ی گریمولد ایجاد کردینا!

کسی با موهای فرفری و به هم ریخته راهش را از میان محفلی ها باز کرد. او کسی بود که جای هرمیون گرنجر را پر کرده بود. او با جیغ گفت:
- پروفسور!
- پنه جان! آرومتر!

او حواسش نبود که جیغ میزند. چون در بحثشان تن صدایش این شکلی بود و برای یک لحظه، نتوانست تن صدایش را کنترل کند!
- ببخشید پروف! معذرت میخوایم که داد زدیم و به قول خودتون آلودگی صوتی ایجاد کردیم. اما پروفس... تو یخچال هیچی نداریم! نه گوشت، نه تخم مرغ... حتی یه آبم نداریم! تو کابینت برنج و غلات با ادویه هم تموم شده!

ماتیلدا از گوشه ای برای حمایت از پنه داد زد:
- پروف. رفتیم بیرون، همه ی مغازه ها از دم میگن که پروتئین بیست گالیون، غلات پونزده گالیون... اصن کلا همه چی دو سه برابر شده! پولم که نداریم. حالا چی کار کنیم؟

همه ی محفلی ها سر خود را به نشانه ی تأیید تکان دادند. پروفسور باید فکر میکرد که چطور دل یک لشکر شکست خورده را شاد کند. وقتی حرف هایشان را شنید‌، فکری مبهم به ذهنش آمد. باید بیشتر درمورد خوب بودنش فکر میکرد. پس گفت:
- باید فکر کنم!

نیم ساعت بعد

دامبلدور با لبخندی بر لب، از اتاقش بیرون آمد و محفلی ها را به دور خود جمع کرد و با خشنودی گفت:
- فکری به ذهنم رسید فرزندانم! میدونم که مواد غذایی کمه. ممکنه برای خونه ی ریدل زیاد باشه ولی ما با اونا کاری نداریم. فکر کنید که شما خیلی غذا دارین. درسته؟ بعدش شما برای هیچی هم تلاش نمیکنید و میخورید و میخورید. بعدش وقتی اونا یعنی مرگخوارا هیچی نداشته باشن، تلاش میکنن. و قوی میشن ولی در عوض شما، چاق میشین. پس ما باید بخاطر آماده بودن در برابر دشمنان قدیمی و سرسختمون، چیزی نخوریم. اما نه در خونه. بلکه توی جنگل. کسایی که میخوان وفاداریشون رو به محفل ثابت کنن و پیش من عزیز و سرسخت بشن، باید یک ماه بدون هیچ نوع غذایی توی جنگل بمونن!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱ ۱۹:۱۹:۴۳

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پایان سوژه

نوبت مسابقه سوم بود که دامبلدور از این درگیری ها خسته شد. جلوی محفلی سوم رو گرفت و خودش روی میز رفت. وقتی چوب دستی به گردنش گرفت همه فهمیدن که سخنرانی طولانی در انتظارشونه. ولدمورت با ناراحتی و ناامیدی روی صندلی نشست.
-عزیزانم، محفلی و مرگخوار. الان وقت این نیست که ما با هم درگیر بشیم. وزارت خونه توسط یه فرد دیکتاتور به اسارت گرفته شده و رنک مرلین برگذار میکنه واسه خودش.

آرسینوس تا این حرفها رو شنید متوجه نگاه های عصبی ملت شد. سریعا به سمت وزارت خونه آپارات کرد. ولدمورت نظرش جلب شد و از رو صندلی بلند شد و روی میز رفت.
-چی شده پیرمرد؟ ترسیدی موضوع رو عوض کردی؟
-تام ، تو هیچوقت هیچ چیز رو درک نمیکنی پسرم.
-حالا که اینجوری شد به نظرم کل ترین ها رو حذف کنیم از سایت.

دامبلدور به ولدمورت توجهی نکرد و به حرف هاش ادامه داد. اما لرد سیاهی از این کار خوشش نیومد و چوب دستیش رو در آورد و طلسمی به طرف دامبلدور فرستاد. طبق معمول مرگخوارها وقتی دیدن ولدمورت و دامبلدور درگیر شدن سریعا غیب شدن به امید اینکه ولدمورت باز شکست بخوره و اونها بتونن به زندگی عادی برگردن.
دامبلدور هم مثل همیشه با یه دست طلسم میفرستاد، به یه دست هری رو به گوشه ای پرتاب کرد تا یه موقع خونی از دماغش نیاد.
-تام بس کن، به جای اینکه بریم وزارت خونه رو نجات بدیم دوباره میخوای دوئل شکست بخوری؟

ولدمورت اما ول کن نبود؛ طلسم با رنگ های مختلفی به سمت دامبلدور میفرستاد. دامبلدور هم به یه دست طلسم های ولدمورت رو دفع میکرد و با یه دستش جان پیچ نابود میکرد.
-آلبوس، بازم مثل اینکه دوئلمون برنده نداره.

ولدمورت این رو گفت و با طلسمی عجیب تبدیل به دود سیاهی شد و از کوچه ناکترن خارج شد. دامبلدور هم محفلی ها رو جمع کرد و به طرف تاپیک های دیگه با سوژه های جدید برد.

پایان.




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- مسابقه‌ی بعدی، بوکسِ صد متره. نماینده‌های هردو گروه هرچه زودتر وارد رینگ بشن.

لرد نگاهی به نیمکت تیمش انداخت.
- رودولف.
- ارباب، چرا من؟
- چون مایلیم که همین الآن دوئل کنی!
- نظر لطفتونه، ارباب. ولی این نظرتون غیر عادیه‌ها. شما که از مرلین‌تونه که من هیچوقت دوئل نکنم.
- اولاً ما به هیچ مرلینی وابسته نیستیم. دوماً مایلیم همینجا و توی همین رینگ، آخرین دوئل عمرت و آخرین لحظات عمرت رو شاهد باشیم. مخالفت هم بکنی، خودمون آخرین لحظه‌ی عمرت رو همین الآن ثبت خواهیم کرد!
- غر!

رودولف با اکراه وارد رینگِ صد متریِ بوکس شد. شلوارش رو هم در آورد تا با بدنی رفلکس‌تر، حرکاتی رفلکس‌تر هم روی حریفش اجرا کنه.
نگران بود. نمی‌دونست که کدوم یکی از محفلیا حریفش میشه. کالینِ ریزه میزه؟ یا هاگریدِ غول‌پیکر؟

- این شما و اینم از نماینده‌ی محفل ققنوس، آرنولد پفک پیگمی!

رودولف آهی از سر آسودگی کشید. حریفش همون گربه‌ای بود که قبلاً توی باشگاه دوئل کتلت کرده بود.
آرنولد پاهاش رو با دستکش‌های بوکس پوشوند، وارد رینگ شد و در برابر رودولف قرار گرفت.
- تو الآن منو لِه میکنی! تو داغونم میکنی! من انگشت کوچیکه‌تم نمیشم! تو منو ریز می‌بینی! یه جوری قیافه‌مو بی‌ریخت میکنی که دیدنت برام میشه فوبیا! بعدش منو می‌چپونی توی قوطی و ازم میسازی یه کنسرو لوبیا! قمه لایف! آرنولد ساکس! رودولف راکس!
-

رودولف حرفی برای گفتن نداشت. در واقع خودِ آرنولد زحمت کری خوندن هردو طرف رو کشیده بود.

به هر حال، زنگ شروع مسابقه به صدا در اومد و آرنولد با مُشتی چرخان در هوا، به سمت رودولف حمله‌ور شد. رودولف گارد دفاعیش رو بالا آورد. ولی آرنولد به خودش مُشت زد و از حال رفت.
رودولف:

آرنولد با چشمی کبود شده، از جاش بلند شد و دوباره به رودولف حمله کرد. رودولف دوباره گاردش رو بالا گرفت. این‌دفعه هم آرنولد به خودش مُشت زد و پخش زمین شد.
رودولف:

آرنولد با دوتا چشم کبود شده، از جاش بلند شد و شیرجه زنان، جُفت‌پا رفت توی شکمِ خودش.
محفلیا:
و دامبلدوری که معتقد بود اُمید آخرین چیزیه که می‌میره:

آرنولد حالا رفته بود تو فاز ضربات رگباری. چپ و راست به خودش مُشت و لگد میزد. دُمِ خودش رو دنبال خودش می‌کشید و کلّه‌ی خودش ر‌و محکم می‌کوبید به میله‌ی گوشه‌ی رینگ. خودش رو با طناب‌های رینگ خفه میکرد. فنون کِشِشی روی خودش اجرا میکرد.

و امّا اونورِ رینگ، رودولف بی‌توجه به خودزنی‌های آرنولد، چندین ساحره رو دور یه میز جمع کرده و خودش هم از میز بالا رفته و مشغول بندری زدن و نوشیدنِ پنج‌تا شیشه‌ی نوشابه‌ی زرد بصورت همزمان بود.
ترجیح میداد با یکی از محفلی‌های اهلِ سنگال یا پاناما مبارزه کنه. اون یه ضعیف‌کُش به تمام معنا بود.
امّا آرنولد خیلی ضعیف‌تر از اون چیزی بود که میخواست. شکست دادن... یا حتی اصلاً دست بلند کردن روی همچین مبارز ضعیفی، فقط آبرو و ابهت خودِ رودولف رو زیر سؤال می‌بُرد.

- هوی رودولف!

رودولف از ساحره‌ها معذرت‌خواهی کرد و به آرنولدِ کتلت‌شده‌ای خیره شد که یه صندلی فولادی توی دستاش گرفته بود.
- ینی میخوای منو با این صندلی بزنی؟ من که مشکلی ندارم. بیا. بزن!

آرنولد زبونش رو گاز گرفت و با قیافه‌ای مصمم، آماده‌ی ضربه زدن شد.

- آرنولد! باباجان! به رودولف ضربه نزن! به خودت ضربه بزن! شنیدی چی گفتم؟ اون صندلی رو به خودت بکوب!

آرنولد تشویق مربی محفل رو شنید. پیشنهاد عجیبی بود. ولی به عقل و منطق دامبلدور شک نداشت.
پس صندلیش رو بالا آورد و صورتِ خودش رو نشونه گرفت و...
زااااااااااااارت!
رودولف پرواز کنان از رینگ خارج شد و درست افتاد توی بغل کراب.
کراب که شوکه شده بود، با زحمت آب دهنش رو قورت داد و بعد، نبض رودولف رو گرفت.
- مُرد.

ولدمورت خشمگینانه به نیمکت محفل خیره شد. شاید محفل 2-0 جلو افتاده بود. امّا مبارزه‌ی این دو گروه هنوز تموم نشده بود...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.