هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
به این ترتیب لرد سیاه همراه رون به طرف محفل حرکت میکنه، درحالی که فکر میکنه دارن به خونه ی ریدل ها میرن.
رون در طول مسیر سعی میکنه فاصله شو با لرد حفظ کنه. رون هوش و ذکاوت کافی نداره که متوجه بشه که طلسم از نیم متری هم به آدم میخوره، از دو متری هم! رون بیخودی احساس امنیت میکنه.

-املت!

رون با شنیدن این کلمه، از جا میپره.
-بله ارباب؟

لرد سیاه نیم نگاهی بهش میندازه. آب دهنشو قورت میده.
-هر دفعه چشممان به تو می افتد هوس املت میکنیم!

رون با حسرت آهی میکشه. یاد آخرین باری میفته که املت خورده بوده.
-خیلی وقته نخوردم. فکر میکنم عید پارسال بود. روز تولدم هم بود. برای همین بهم یه قاشق اضافه دادن.

-یعنی شد دو قاشق؟

-نه دیگه...شد یه قاشق. به بچه ها نمیدادن. میگفتن براتون خوب نیست. به ما یه لایه پنیر میدادن. قبل از تقسیم هم امتحان میکردن که از این ورش اون ورش دیده بشه. وگرنه پنیر، زیادی کلفت محسوب میشد و بازم باید نازک تر میشد.

لرد سیاه عجب مرگخوار بدبخت گشنه و تشنه ای داشت.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه :

مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه‌ سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...برای ناپدید کردن جسد، اونو می پزه و به خورد لرد سیاه می ده.
لرد پیرزن رو می خوره و دچار توهم می شه و همه رو به شکل میوه و سبزیجات می بینه.
مرگخوارا از هکتور می خوان معجونی برای حل مشکل درست کنه.

...................

-ساخت معجون تموم نشد؟
-هنوز حتی شروع هم نشده!

بلاتریکس با حالت تهدید آمیزی به هکتور نزدیک شد.
-و این موضوع چرا تو رو خوشحال کرده؟...خوشت میاد که من به شکل بادمجون دیده بشم؟ لذت بردی از این ماجرا؟ ترجیح می دی همه چی همینجوری...

-ارباب! نیستن!

هکتور به طرف مرگخوار فریاد زننده برگشت.
-چرا داد می کشی؟ همین دور و برا هستن. جایی نمی رن که...


کمی دورتر


لرد سیاه با سردرگمی در مسیر نامشخصی راه می رفت.
-کمی قدم می زنیم و بر می گردیم. شاید نور خورشید برای چشمامون خوب باشه و همه رو انسان ببینیم. بجز هوریس البته...اون که انسان نیست... و لینی...و فنر...و وینکی...و تقریبا دیانا! چقدر غیر انسان دور ما رو فرا گرفته. ولی هوای آزاد برامون خوبه. هر چی باشه چشمان سرخ رنگ ما ساختار متفاوتی داره.

-اس...اس...اس...

لرد سیاه صدای غریبه را شنید. با خونسردی به راهش ادامه داد...و در حالی که دور می شد اشاره کرد:
-اشتباه داری می گی. اون اس او اس هست. در حین خطر برای درخواست کمک فرستاده می شه و برای کشتی ها استفاده می شه. ما اینجا کشتی ای نمی بینیم. اینطور نیست گوجه فرنگی؟

رون ویزلی که فقط قصد اعلام وحشت با ذکر عبارت "اسمشو نبر" داشت، شوکه شده بود.
چند ثانیه قبل، اسمشو نبری قدم زنان از کنارش رد شده بود و او را گوجه فرنگی خطاب کرده بود.
لرد سیاه، عادی به نظر نمی رسید!
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. شاید فرصتی که سالها به دنبالش بود پیش آمده بود. همین که تا حالا کشته نشده بود نشان می داد لرد سیاه حداقل بی خطر تر از همیشه است. شاید حالا وقتش بود که شجاعتش را به اعضای محفل ثابت کند.
-اممم...ارباب!

لرد سیاه متوقف شد.
-هوم...تو یک مرگخوار بودی گوجه فرنگی؟

-ب...بله ارباب. مرگخوار جدیدم. شما همون گوجه فرنگی خطابم کنین. راستش یه موردی تو شکنجه گاه پیش اومده. شما باید همراه من بیایین. میایین؟

-بلی...ما همراهت به خانه باز خواهیم گشت.






پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۹۷

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
-رودولف رو ولش کن حالا. معجون مرگخوار درست کن بدم؟
-نه هکتور، نه. به جای مرگخوار تبدیل به محفلی مون میکنی.
-بلا تو صدایی شنیدی؟ حیف که بانز حتی میوه هم نتونست بشه... .

دقیقه ای بعد پاتیلی شناور در هوا با ضربه های رگباری به هکتور کوبیده می شد و نشان از وجود بانز در آن اطراف می داد.

ملانی که ردای سیاهش را به اطراف تاب می داد و سعی می کرد دور از دید لرد بایستد تا میوه نشود، رو به بلاتریکس گفت:
-میگما بد هم نمیگه نیم وجبی. ارباب با غذا نامیزون شدن، با معجون هم باید میزون بشن. نظرت؟
-زود اومدی نخواه تند برو. هکتور رو ویبره هس ولی نیم وجبی نیس. ارباب هم خیلی میزونه! خودتی که نامیزونی همش موهات رنگاوارنگ میشه. به تو هم میگن مرگخوار؟ چشام درد... کجا میری؟ مرگخوار گذشت نمی کنه، مرگخوار... .
-سی لنسیو! مرگخوار طلسم میزنه، بعله. مث آزمون گیرنده های سمج می مونه. هکتور، بلا گفت معجون مرگخواربیننده میخوایم.
-میوه نبیننده ندم؟
-هرکدوم که زودتر آماده میشه... .
-هی بلوبری. نه توت فرنگی،گوجه فرنگی؟ چرا یه شکل نمی مونه این؟ ما حالمان بد شد. از میوه متنفریم.


بپیچم؟


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
_ارباب آلان من چیم؟ من کیم؟

این بار به طور عجیب و غریبی ذهن هکتور پیش فعالی کرد و متوجه تغییر عجیب در لردسیاه شد، اما بی تفاوت به موقیت، سوالش رو با ذوق بیان کرده بود.

لرد سرش رو به طرف صدا برگردوند.
_آخه، مگه پرتغالم حرف میزنه؟ یعنی میزنه؟!
_پرتغال شدم؟

بلاتریکس به خودش آمد.
_ارباب؟

لرد با صدای بلاتریکس به سمتش برگشت. امیدوار بود بلاتریکس مثل همیشه وفاداریش رو حفظ کرده باشه و در این موقیت حساس کنارش باشه.
_بادمجون؟!... بلا تو بادمجون شدی؟ تو کی بادمجون شدی؟ بدون اجازه ی ما بادمجون شدی؟ اصلا چرا بادمجون شدی؟ بادمجون لسترنج جواب منو بده.

بلاتریکس بدون جواب دادن به سوالات لردولدمورت به بقیه مرگخوارا نگاه کر و همگی در یک ثانیه تصمیم گرفتن بشینن و فکری کنن.

_معجون؟

این بار کسی حتی به خودش زحمت جواب دادن به هکتور رو هم نداد.

_معجون...
_هکتووووووور توی این موقعیت بشین و چاره ای بجو.
_آخه، چیزه، معجون...
_ هیچ معجونی نمیخوایم!

هکتور ساکت شد و دید همه به علاوه لرد نشستن و دارن چاره ای می جوین، بی خیال به سمت پاتیل های خودش رفت.
_آخه... میخواستم بدونم مواد معجون چی بود. معجون بخور آدم رو میوه ببین بسازم.که خب بعدا میسازم.

چراغی که روشن و خاموش میشد روی سر بلاتریکس پدیدار شد. چراغ نگاهی به بلاتریکس کرد. بلاتریکس هم نگاهی به چراغ کرد.
_مواد؟!...وایسین ببینم، رودولف چی توی این غذا ریخیتی؟... ردولف؟ ردولف؟... ردولف کجاست؟


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۵:۴۷:۵۲

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱:۱۶ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
رودولف که میخواست از دست پاتیل سر به بیابون و دشت و کویر بذاره، این دفعه قسمت ریونکلاوی مغزشو به کار انداخت پس تصمیم گرفت مثل تو فیلما با چسب دهن پاتیل رو ببنده.
اما بعد متوجه شد که اصلا پاتیل دهن مشخص نداره.
پس نتیجتا چسب نواری رو برداشت و دور تا دور پاتیل رو چسب کاری کرد و عایق بندیش کرد.

- امممم...
- متاسفم پاتیل برای امروز دیگه جر و بحث دیگه کافیه.

رودولف از بالا یه عینک آفتابی رو چشمش ظاهر شد که خفنیتش رو نشون بده. بعد رودولف در حالی که سعی میکرد پیرزن رو توی پاتیل جا بده آشپزیش رو شروع کرد.

مدتی بعد، خونه ریدل

- پس شام ما چی شد؟ الان دخترمون اگه از دور دورش برگرده و شام ما رو بخوره چی؟

مرگخواران همه سریع از این ور به اونور میرفتن. یکی چندین شمع رو میاورد و برای خوشگلی روی میز شامی که جلوی لرد قرار داشت، میذاشت. یکی دیگه میرفت نقاشی مونالیزا رو برای فرهیخته کردن فضا روی دیوار قرار میداد.
اما همچنان خبری از غذا نبود.

- اگه تا یه ثانیه‌ی دیگه غذای ما رو نیارید همتون رو تبدیل به مرگخوار سوخاری با پنیر اضافه میکنیم!
- غذای مخصوص سر آشپز اینجاست.

رودولف که مثل آشپزا فیگور گرفته بود، سینی‌ای روی دستش بود را بالا گرفته و همزمان به تمام ساحره‎هایی که اونجا بودن، نگاه کرد که نشون بده چقدر میتونه کمک کار خوبی توی کارای خونه باشه.

- رودولف... غذا!

رودولف با صدای لرد به خودش اومد و بدو بدو رفت و سینی غذا رو جلوی لرد گذاشت. لرد هم بی معطلی بدون توجه به این رودولف این غذا رو درست کرده مقداری از اون رو توی دهنش گذاشت و قورت داد.
- بد نیست رودو... چرا جلوم یه آناناس وایستاده! چرا یه بلوبری داره تو هوا پرواز میکنه؟ اونجام یه هویجه. چرا انقدر میوه دور منه؟

مرگخواران بهم نگاه کردن، اونا هیچ میوه‌ای نمیدیدن اما لرد سیاه تک تک افرادی که دورش بود رو نشون میداد و اونا رو یه نوع میوه خطاب میکرد...
انگار که همه رو میوه میدید!


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۱:۲۰:۱۲

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
رودولف میره جلو که پاتیله رو بررسی کنه.

-دست نزن موریانه ی کثیف لجن بوگندو!

این فریادیه که به محض برخورد دست رودولف با دسته ی پاتیل ازش بلند میشه.
حق با هکتور بوده...پاتیل هم عصبانیه هم بی ادب. ولی رودولف هم کارش شدیدا گیره و مجبوره پیرزنه رو هر چه زودتر بپزه. چون کلمه ی "بوگندو" دقیقا به خاطر بوهای نامساعدی بود که جسد پیرزن کم کم داشت از خودش متساعد میکرد.

رودولف اهمیتی به جیغ و داد پاتیل نمیده. برش میداره و تهشو نگاه میکنه...

و هکتورو میبینه!
-هکتور...من دارم از ته این پاتیل تو رو میبینم.

هکتور خوشحال میشه و از اون طرف ته پاتیل برای رودولف لبخند ملیح میزنه.

-هکتور...من نباید از ته این پاتیل تو رو ببینم!

هکتور که میفهمه رودولف از دیدنش خوشحال نشده، لبخندشو جمع میکنه.

-هکتور...این پاتیل دقیقا چرا سوراخه؟

هکتور تازه میفهمه مشکل رودولف چیه. یه مشت گل برمیداره. میکوبه ته پاتیل.
-این که غصه نداره. بفرما. حل شد. تا رسیدن به آشپزخونه فوتش کن خشک شه.

-منو فوت نکن لعنتی. کسی منو فوت نکنه. از فوت متنفرم!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
طولی نکشید که رودولف متوجه شد حمل کردن جنازه به آن شکل کار سختی است. برای همین سر جنازه را داخل جیب ردایش فرو کرد و بقیه اش را آزاد گذاشت تا روی زمین کشیده شود.
-هکتوووووور!

هکتور اصولا جواب نمی داد. حتی وقتی در کنارش ایستاده باشید، تضمینی وجود ندارد که با گفتن نامش پاسخی دریافت کنید... ولی رودولف خوش شانس بود.
.
.
.
رودولف خوش شانس بود...
.
.
.
ظاهرا زیاد هم نبود. برای همین به راهش ادامه داد تا به آزمایشگاه هکتور رسید. خوب می دانست چگونه باید توجه معجون ساز خبره را به خود جلب کند.
-یه معجون...

-لازم داری؟

هکتور با خوشحالی از پشت پاتیلی عصبانی بیرون پرید. رودولف لبخندی زد.
-نچ...می خواستم بپرسم یه معجون آماده شده داری که معجونشو خالی کنی تو یه بطری و پاتیلشو بدی به من؟

هکتور به جسد اشاره کرد.
-این کیه؟

-تو کاری به این کارا نداشته باش.مادربزرگمه...خسته بود. تو جیبم خوابیده. پاتیل خالی داری یا نه؟

هکتور به پاتیل وسط آزمایشگاه اشاره کرد.
-این هست. ولی خیلی عصبانیه. داشتم سعی می کردم آرومش کنم. ولی نشد. اگه مشکلی نداری همینو ببر.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رودولف به آرامی سرش را از پنجره دکه بیرون آورد تا به اطراف نگاهی کند.
اصلا دلش نمیخواست دوباره با کسی رو در رو شود.

رودولف نگاه سریعی به پاتریشیا که داشت از دست ریتای سوسک شده فرار میکرد، انداخت. سپس سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- امان از دست تازه واردا که آدم پیر میشه تا توجیهشون کنه. البته مگر اینکه ساحره باشن... لعنتی... حیف که جنازه مونده بود رو دستم.

رودولف بر جنازه لعنتی فرستاد، سپس آن را به صورتی خیلی عادی زد زیر بغل و در حالی که میکوشید توجهی جلب نکند، به آرامی به سوی پشت خانه ریدل ها به راه افتاد. اگر از در پشتی وارد خانه میشد، آشپزخانه بسیار نزدیک تر بود.

رودولف که کم کم خیالش از بابت خالی بودن حیاط راحت شده بود، ناگهان با دیدن لینی و رز که وسط حیاط ایستاده بودند و داشتند صحبت میکردند، متوقف شد. سپس با تمام قدرت همراه با جنازه شیرجه زد داخل شمشادهای گوشه حیاط که البته موجب شد دست و پای خودش با سر و کله جنازه هم در هم گره بخورند.

رودولف یک ساعت در همان وضعیت باقی ماند تا لینی و رز از آنجا بروند. سپس بالاخره با تمام سرعت همراه با جنازه به حیاط پشتی خانه ریدل رسید، و در آنجا با لرد سیاهی مواجه شد که لباس شنا پوشیده بود، و در حالی که به خودش و نجینی کرم ضد آفتاب میزد، حمام آفتاب گرفته بود.
رودولف آب دهانش را به سختی قورت داد، سپس خیلی آرام، بدون آنکه حتی بچرخد، قدم به قدم از آن نقطه دور شد. اگر لرد میفهمید که توسط رودولف یا هرشخص دیگری در حین حمام آفتاب دیده شده است، قطعا آن شخص را به طرز دردناکی میکشت.
و رودولف دوست نداشت به طرز دردناکی بمیرد.

رودولف با همان وضع عقب عقب رفتن، دوباره به حیاط جلویی برگشت، و چون آنجا را خالی دید، گل از گلش شکفت و با تمام سرعت وارد خانه شد.
به آرامی و با احتیاط، همراه با جنازه که همچنان زیر بغلش بود، به سوی آشپزخانه به راه افتاد...

- رودولف... معجون میزنی توی این گرما؟
- اوه... نه هکتور... کار دارم... الانم باید برم که خیلی عجله دارم.
- عه اون چیه دستت؟

رودولف به سرعت جنازه را به حالت ایستاده در آورد و با دست خودش، به طرز نامحسوسی دست وی را تکان داد، سپس گفت:
- یه مشنگه... کر و لاله... از بیرون آوردمش بدم بلاتریکس بکشتش جهت تمدد اعصاب.

هکتور با شنیدن اسم بلاتریکس، اندکی از میزان ویبره اش کم کرد و گفت:
- اوه... باشه پس... منتظرت میمونم وقتی داشتی میرفتی بیرون بهت معجون میدم.

رودولف فقط با تاسف سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و مستقیما وارد آشپزخانه شد، سپس درب را پشت سر خود بست و چند نفس عمیق کشید. تا اینجا روز سختی را گذرانده بود.
اکنون فقط باید جنازه را برای شام آماده میکرد تا به شکم لرد و مرگخواران وارد، و نابود شود.

رودولف نگاه دقیقی به اطراف آشپزخانه انداخت.
- چرا من انقدر بدبختم؟ چرا باید به هر بدبختی ای که شده برسم به اینجا ولی پاتیل پیدا نشه؟ وقتی همه اینا تموم شد باید برم یه غر درست و حسابی پیش ارباب بزنم.

رودولف که همچنان بغض گلویش را گرفته بود، جنازه را دوباره زیر بغل زد و رفت پیش هکتور تا به شکل مکارانه ای، پاتیلی از او بگیرد.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
خلاصه :(به قلم لرد سیاه )
مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندان خانه‌ سالمندان را به عهده می گیرن، ولی در این کار زیاد موفق نیستن. رودولف به دنبال یه لحظه عصبانیت، پیرزن تحت مراقبت خودشو می کشه...و تصمیم می گیره برای ناپدید کردن جسد، اونو بپزه و به خورد مرگخوارا و لرد بده. برای همین همراه جسد به خانه ریدل ها بر می گرده.

===================

کمی اون ور تر از دکه :

- می خواین واستون قرش بدم ؟
- آ ره !
- پیچ و تاب خوشگلش بدم ؟؟
- آ ر ه .
- آخه این کمره ...یا فنره ؟؟

کمی اون ورتر :( ریتا در قالب سوسک حموم )

- پس نتیجه می گیریم فیزیک پلاسما...
- اهم ...می شه باهات مصاحبه کنم ؟
- این در واقع یه پدیده ی بین مولکولی ...
-اهم ...
- و باعث ایجاد یاخته های ...
- هـــوی!
- . کی بود ؟
- من ! این پایین . می شه باهات ...
- ســوســـکـــ!
- اوا چرا همچین کرد ؟

دکه ی دربانی رودولف :

- ســـوســـک!

رودولف لحظه ای به تبر خیره شد . حرف زده بود ؟
- کمک ! سوسک !

صدا نزدیک دکه اش بود .
- تو حرف می زنی ؟

- سوسک !

رودولف خواست به تبر بگوید که در دکه اش سوسک ندارد ، که در چهار تاق باز و ساحره ی جوانی ( که تا آن جا که به رودولف مربوط بود ، تازه وارد بود .) با فریاد «سوسک!» وارد شد .
رودولف سریع جلوی پیرزن مرده پرید .
- تو این جا چی کار می کنی؟!
- سوس..اون چیه دستت ؟
- امم چیزه ..درواقع ...
- چرا خونیه؟
- اممم ...رنگه ! دارم برای عید اینجارو رنگ می کنم .: relax:
- عید ؟ ما هم می خواستیم سالن ریونکلاو رو آبی ک...اون یه سر قطع شده اس؟!

رودولف نگاهی به اطراف انداخت و سر پیرزن را نزدیک در دید .
- اررر ...می خواستم آویزانش کنم . مثل این سر گوزن ها که هست ...
- پس بدنش کو ؟
- بدنش پاتریشیا ؟ بدن نداره که! کی گفته بدن داره ؟ اصلا هم من نکشتمش ! تقصیر من ..
- نمی شه که باید از یه جایی کنده شده باشه !

پاتریشیا (احتمالا تا الان فهمیدین که ساحره ی تازه وارد اونه !) سرش را خاراند . هر چیزی یه منبعی داره . نمی شه بدن نداشته باشه که !
- از کجا آوردیش؟
- امم ...چیز ....سر پسرخاله ام.
- پسر خاله ات ؟
- آره .: relax:
- این که زنه .
- خب چیز ...دختر خاله ام .
- ولی خیلی پیره !
- اره خب می دونی چیزه ..اصلا به تو چه ؟

رودولف تبر را در دستش جا به جا کرد . او مرگخوار قدیمی تری بود . دلیل نداشت به یه تازه وارد توضیح بده .
- به نظرم داری مشکوک می زنی ..می رم از ارباب بپرسم ..
- نـــه!
- چرا ؟
- چون .....چون...می خوام ..هی سوسک !
- کو؟
- زیر پات !

پاتریشیا بیرون دوید ؛ و رودولف باز با جسد روی دستش تنها ماند .

بیرون دکه :

- سوســـــک!
- می شه باهات مصاحبه کنم ، تازه وارد ؟

پاتریشیا :


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱:۲۲ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
شاید در وهله اول به نظر میرسید تنها کسی که از این قضیه، یعنی مراقبت از سالمندان و به خصوص پیرزنان سود میبرد، رودولف بود!
اما در دکه دربانی خانه ریدل، پیرزنی که رودولف میبایست از او محافظت کند،با وراجی بی پایانش باعث سردرد رودولف شده بود!
_میگم...شما اگه کمتر حرف بزنید، کمالاتتون بیشتر میشه...نظرتون چیه یه پنج ثانیه، فقط پنج ثانیه سکوت کنید؟
_ننجون شوما هنوز جوونی...تجربه نداری...باید اینا رو بدونی...آخه زمان ما کی دختر پسرا اینقذه بی حیا بودن ننه؟ من خودم هزارون خواستگار داشتم...کی از این ادا اطفارا در اوردم؟! آنته خانوم خواهر شمسی جون هم آفتاب مهتاب ندیده بود اصلا، کسی اصلا ندیده بودش که بیاد خواستگاریش، ولی بجاش حیا داشت ننه...من نمیدونم چرا اینقد این جوونا این روزا اینطور شدن..بذار برات تعریف کنم حاج اقا چطو اومد خواستگاری من اصلا...
_هزار بار تعریف کردی...چه غلطی کردم، فکر کردم پیرزن بلند کردم خوشحال شدم، ولی بجاش مغز من رو خورد!
_چی چی میگویی من گوشام سنگینه نمیشنوم..آره جوون...حاج آقا با مادر شوور خیر ندیده من اومدن خونه آقام که منو بستونن...

رودولف در آن لحظه دیگر چیزی نشنید...فقط تبر گوشه کلبه اش را دید و گردن پیرزن را!

چند دقیقه بعد!

_خب...درسته که سکوت به دکه محقر من برگشت...ولی یه مشکل دیگه پیش اومد! ارباب دستور دادن که مواظب این سالمندا باشیم، مطمئنن زیاد خوشحال نمیشن که یکیشون با سر قطع شده تو کلبه من باشه!

رودولف با اظطراب به اطراف خود نگریست...کسی نباید از مرگ آن پیرزن خبردار میشد...او باید به یک طریقی، از شر جسد خلاص شود!

_هی رودولف...اینجا چه خبره..این رنگای قرمز چیه توی اتاقت و روی بدنت ریخته؟
_عه! لاتینا...کی اومدی تو کلبه...چیزه...بیشتر نیا تو اینجا چیزه...آها..همینطور که تو گفتی رنگیه...نزدیک عیده، گفتم دکه رو رنگ کنم!
_نزدیک عیده؟
_آره...عید کریسمس!
_
_عید هالوین؟
_ولش کن...خواستم بگم گیبن گفت که واسه ناهار میخواد آبگوشت درست کنه، گوشت نداریم...برو بخر!
_باشه...الان میرم...تو هم برو...خداحافظ!

رودولف در را به روی لاتینا بست...لاتینا هم با تعجب از اینکه رودولف نتنها او را به داخل کلبه نکشیده، بلکه درب کلبه را هم به روی او بسته بود چند ثانیه ای پشت در ایستاد و سپس به سمت عمارت ریدل برگشت...اصولا گیبن به این خاطر خودش به رودولف نگفته بود به خرید برود، که اگر خودش این کار را میکرد، رودولف او را قطع عضو میکرد!ولی اگر این کار را به ساحره ای محول میکرد، رودولف قبول میکرد!

ولی رودولف که حالا در درون دکه دربانیش ایستاده و مرلین را شکر میکرد که لاتینا چشمش به جنازه زیر مبل نخورده بود، با دلواپسی شروع به فکر کردن کرد!
_هوم...فکر کنم شانس بهم رو کرده...من که حال ندارم برم تا قصابی، و همچنین قراره از شر جنازه این پیرزنه خلاص بشم، تازه دکه رو هم قراره قرمز کنم و رنگ ندارم...فکر کنم بدونم باید چیکار کنم!

رودولف دوباره به سراغ تبر و جنازه پیرزن رفت...به نظر میرسد رودولف واقعا پیزن کش که هیچ، قصاب پیرزن ها بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.