رودولف به آرامی سرش را از پنجره دکه بیرون آورد تا به اطراف نگاهی کند.
اصلا دلش نمیخواست دوباره با کسی رو در رو شود.
رودولف نگاه سریعی به پاتریشیا که داشت از دست ریتای سوسک شده فرار میکرد، انداخت. سپس سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- امان از دست تازه واردا که آدم پیر میشه تا توجیهشون کنه. البته مگر اینکه ساحره باشن... لعنتی... حیف که جنازه مونده بود رو دستم.
رودولف بر جنازه لعنتی فرستاد، سپس آن را به صورتی خیلی عادی زد زیر بغل و در حالی که میکوشید توجهی جلب نکند، به آرامی به سوی پشت خانه ریدل ها به راه افتاد. اگر از در پشتی وارد خانه میشد، آشپزخانه بسیار نزدیک تر بود.
رودولف که کم کم خیالش از بابت خالی بودن حیاط راحت شده بود، ناگهان با دیدن لینی و رز که وسط حیاط ایستاده بودند و داشتند صحبت میکردند، متوقف شد. سپس با تمام قدرت همراه با جنازه شیرجه زد داخل شمشادهای گوشه حیاط که البته موجب شد دست و پای خودش با سر و کله جنازه هم در هم گره بخورند.
رودولف یک ساعت در همان وضعیت باقی ماند تا لینی و رز از آنجا بروند. سپس بالاخره با تمام سرعت همراه با جنازه به حیاط پشتی خانه ریدل رسید، و در آنجا با لرد سیاهی مواجه شد که لباس شنا پوشیده بود، و در حالی که به خودش و نجینی کرم ضد آفتاب میزد، حمام آفتاب گرفته بود.
رودولف آب دهانش را به سختی قورت داد، سپس خیلی آرام، بدون آنکه حتی بچرخد، قدم به قدم از آن نقطه دور شد. اگر لرد میفهمید که توسط رودولف یا هرشخص دیگری در حین حمام آفتاب دیده شده است، قطعا آن شخص را به طرز دردناکی میکشت.
و رودولف دوست نداشت به طرز دردناکی بمیرد.
رودولف با همان وضع عقب عقب رفتن، دوباره به حیاط جلویی برگشت، و چون آنجا را خالی دید، گل از گلش شکفت و با تمام سرعت وارد خانه شد.
به آرامی و با احتیاط، همراه با جنازه که همچنان زیر بغلش بود، به سوی آشپزخانه به راه افتاد...
- رودولف... معجون میزنی توی این گرما؟
- اوه... نه هکتور... کار دارم... الانم باید برم که خیلی عجله دارم.
- عه اون چیه دستت؟
رودولف به سرعت جنازه را به حالت ایستاده در آورد و با دست خودش، به طرز نامحسوسی دست وی را تکان داد، سپس گفت:
- یه مشنگه... کر و لاله... از بیرون آوردمش بدم بلاتریکس بکشتش جهت تمدد اعصاب.
هکتور با شنیدن اسم بلاتریکس، اندکی از میزان ویبره اش کم کرد و گفت:
- اوه... باشه پس... منتظرت میمونم وقتی داشتی میرفتی بیرون بهت معجون میدم.
رودولف فقط با تاسف سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و مستقیما وارد آشپزخانه شد، سپس درب را پشت سر خود بست و چند نفس عمیق کشید. تا اینجا روز سختی را گذرانده بود.
اکنون فقط باید جنازه را برای شام آماده میکرد تا به شکم لرد و مرگخواران وارد، و نابود شود.
رودولف نگاه دقیقی به اطراف آشپزخانه انداخت.
- چرا من انقدر بدبختم؟ چرا باید به هر بدبختی ای که شده برسم به اینجا ولی پاتیل پیدا نشه؟ وقتی همه اینا تموم شد باید برم یه غر درست و حسابی پیش ارباب بزنم.
رودولف که همچنان بغض گلویش را گرفته بود، جنازه را دوباره زیر بغل زد و رفت پیش هکتور تا به شکل مکارانه ای، پاتیلی از او بگیرد.