بیرون از خانه گریمولدمرگخواران هاج و واج ایستاده بودند و به خانه ای که محو شده بود فکر میکردند. و لردی که به سوی سفیدی برده میشد.
-حالا چیکار کنیم؟
بلاتریکس این را گفت و به نوبت به مرگخواران کروشیویی نثار کرد.
نوبت به هکتور که رسید،هکتور ویبره ای زد.
-من یه معجون دارم که چیزای مخفی رو آشکار میکنه
بلاتریکس چوبدستی اش را پایین آورد.
-باشه.فقط وای به حالت اگه کار نکنه.
و چوبدستی اش را دوباره به طور تهدید آمیزی بالا اورد.
-باید لرد رو برداریم و برگردیم خونه سالمندان!
درون خانه گریمولدلرد همچنان با دهانی آب افتاده به همراه رون و پنی میدوید.میخواست هرچه زودتر به آلوچه برسد.
اما او نمیدانست آنها به آشپزخانه نمیروند و قرار نیست در یخچال و کابینت ها را باز کند و آلوچه ای بیابد...
ناگهان دو محفلی جلوی آنها در امدند.
-کریس؟ماتیلدا؟
-پرتقال؟لیمو؟
کریس هاج و واج به لرد نگاه کرد.
-یا مرلین!این اینجا چیکار میکنه؟
رون درگوشی به کریس و ماتیلدا حرف هایی زد.
_من کجام به پرتقال میخوره؟ نمیشه من لیمو باشم؟
اما لرد هیچ صدایی نمیشنید.او چیزی دیده بود،در دست ماتیلدا و کریس،همان ماده خوشمزه و ترش...
-اونو بدهید به ما لیمو و پرتقال!سریع!
کریس چوبدستی اش را در اورد.
-چیرو؟
-همون آلوچه...
اما قبل از اینکه حرف لرد تمام شود،پنی با وردی کریس و ماتیلدا را به نقاط دوری از خانه گریمولد پرتاب کرده بود.
-خب بیاین بریم.
اما نقشه های پنی و رون ممکن بود خراب شود.آنها فقط کمی با دفتر دامبلدور فاصله داشتند و همان موقع فکری به ذهن لرد رسیده بود.
-آلوچه به این گندگی کنار ما ایستاده،چرا از او شروع نکنیم؟