سوژه ای نو!پروفسور دامبلدور چشم هاش رو باز کرد. چه خواب خوبی رفته بود. مدت ها بود که مشکلات هاگوارتز و به هم ریختگی محفل نذاشته بود به خودش برسه. همینطوری که چشم هاش بسته بود یه لبخندی زد و میخواست کش و قوسی به بدنش بده که حس کرد یکی دستش رو گرفته!
- آرتور فرزندم! تو هنوز اینجایی؟ چرا دست منو گرفتی؟ بابا پاشو برو دوباره الان مالی میاد می بینه قشقرق به پا می کنه!
ولی آرتور ول نکرد!
دامبلدور به زور چشم هاش رو باز کرد تا ببینه آرتور چرا اینقدر به رابطه شون وابسته شده که دید هیچ نوع ویزلی ای در کار نیست. دست و پا های پروفسور با یه بند سفید رنگ به تخت بسته شده. نگاهی به اطراف کرد. وسط یه سالن تقریباً بزرگ روی تختی خوابیده بود که یه سری وسایل مشنگی بهش متصل بود. نور سفید چنان به صورتش میزد که خیلی نمی تونست اطراف رو نگاه کنه.
چند دقیقه ای صبر کرد تا چشم هاش به نور عادت کنه و تونست یک تخت دیگه مشابه تخت خودش رو در فاصله ی چند متری ببینه. یه مرد بلند قد روی اون خوابیده بود ولی پشتش به دامبلدور بود.
- فتبارک المرلین احسن الخالقین. هر کی هست واقعاً از پشت 10 از 10 ـه!
سعی کرد تمرکزش رو جمع کنه و بررسی بیشتری بکنه و سر در بیاره اوضاع از چه قراره. همینطور که به آیینه ی نصب شده روی یکی از دیوار ها نگاه می کرد یادش اومد مشنگ ها یه سری آیینه دارن که از یه طرف شیشه ست و ممکنه در حال نگاه کردن بهش باشن!
در سمت دیگه ی سالن یک در سیاه فلزی با چند قفل مختلف و قطعاً امنیت بالا قرار داشت که تضاد رنگش با بقیه ی سفیدی اتاق خیلی به چشم می اومد. مطمئناً آخرین راهی که می شد ازش فرار کرد همین در بود.
همینطور که پروفسور در حال بررسی اتاق بود اون مرد سیاه پوش که روی تخت کناری خوابیده بود توی خواب چرخید و بالاخره دامبلدور تونست صورتش رو ببینه!
- ای وای فرزندم! تو اینجا چیکار می کنی؟!
اون مرد به محض این که صدای دامبلدور رو شنید به سختی چشم هاش رو باز کرد. نگاهی به اطراف کرد. معلوم بود خیلی گیج شده و اون هم مثل دقایق پیش پروفسور دامبلدور داره فکر می کنه ببینه چرا اینجاست. بالاخره نگاهش به دامبلدور افتاد.
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره بستشون و زیر لب زمزمه کرد:
- نه! خواهش می کنم نه! نه نه نه! بگو اینم از اون کابوس های لعنتیه که هر شب می بینم! هیچ دامبلدوری نمی تونه به من نزدیک بشه. من بزرگترین جادوگر تاریخم. من ارباب تاریکی ام!
دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد و گفت:
- تام! این کابوس نیست و متأسفانه واقعیه! ولی بیا خوشبین باشیم! ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم. می تونیم بشینیم با هم صحبت کنیم و سنگ هامونو وا بکنیم!
- تو رو به مرلین قسم خفه شو پیرمرد! من اصلاً نمیخوام صداتو بشنوم! اصلاً لحن صدات گوشمو آزار میده!
- یعنی درد میاد؟
- درد که نه... خب شایدم چرا. یه جورایی گوشم درد میاد!
دامبلدور انگار بهش پاس گل داده باشن ذوق کرد و گفت:
- فرزندم این درد یعنی که تو هنوز زنده ای. تو هنوز انسانی!
لرد سیاه که به طور کامل از رنگ خاکستری به ارغوانی تغییر رنگ داده بود عربده زد:
- مرتیکه تسترال فکر کردی منم اون کله زخمی مادر هیپوگریفم که از این چرت و پرتا برام بگی؟ به ارواح سالازار اسلایترین یه کلمه دیگه حرف بزنی میام خرخره ت رو می جوم!
در همین حین در آهنی باز شد.
یک مرد قد بلند و کچل با ردای سرتاسر سفید و یه عینک ته استکانی وارد شد. به سمتشون اومد و در فاصله ی مناسبی ازشون توقف کرد.
- سلام به بیمار های محترم روان خانه. من لازار مارکوویچ هستم. مدیر جدید روانخانه سیاه - سفید. اومدم که بهتون خوشامد بگم و به عرضتون برسونم که شما به عنوان دو تا از خطرناک ترین بیماران جامعه جادوگری شناسایی شدید و روند درمان شما با دستگیری و آوردنتون به اینجا شروع شده!
لرد با عصبانیت گفت:
- چطور جرأت می کنی؟ کی چنین حرفی زده؟ من بزرگترین جادوگر سیاه تاریخم!
مارکوویچ عینکش رو صاف کرد و گفت:
- به صلاحدید بنده، مدیریت جدید روانخانه، شما خیلی خطرناک هستید. تا هر وقت که من صلاح بدونم اینجا می مونید و مطمئن باشید نمی تونید زودتر از اینجا برید. فکر فرار رو هم از سرتون بیرون کنید. روی این اتاق طلسم ضد جادو فعال شده و شما عملاً اینجا دو تا ماگل هستید. کمک کنید که روند درمانتون سریع تر انجام بشه. سوال دیگه ای نیست؟
پروفسور دامبلدور دستش رو بالا برد و گفت:
- چرا من یه سوال دارم. مگه هر کی درد رو حس می کنه انسان نیست؟ مگه زنده نیست؟ مرلین وکیلی شما که دکتری به این فرزندم بگو من هر چی میگم قبول نمی کنه!
لازار مارکوویچ سری به نشانه تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد!