هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
#5

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
دوستان عزیزم میدونم که این چند قسمتی که گذاشتم خیلی کسل کننده بودن.راستش چون از اول داستان شروع کردم و یه شخصیت جدید رو وارد ماجرا کردم کار یکمی سخت شده.یکم که داستان جلو بره بهتر میشه.ممنونم که تحمل میکنین.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
#4

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هری روی تخت جدیدش نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود.نگاهش خیره به سامانتا بود که جلوی اینه موهای بلندش را شانه میزد اما ذهنش جای دیگری بود.پیش ان نامه عجیب.پیش رفتار عجیب خاله پتونیا و عمو ورنون.پیش خیلی چیزها...
-نگران نباش هری.کسی که اونو فرستاده بوده وقتی ببینه جوابشو ندادی میفهمه که به دستت نرسیده.
این صدای سامانتا بود که مثل همیشه پریشانی هری را حس کرده بود.او شانه زدن موهایش را تمام کرده بود و انها را بافته بود.هری گفت:
-اخه من تو تمام عمرم نامه نگرفته بودم.اصلا کسی نیست که بخواد واسه من نامه بفرسته.خیلی عجیبه.از اون عجیب تر....
سامانتا حرف او را قطع کرد و گفت:
-رفتار مامان و باباعه اره؟منم هنگ کردم هیچ توضیحی نمیشه واسش داد.این یکی واقعا عجیبه.
هری چیزی نگفت.چیزی نداشت که بگوید.سامانتا چراغ را خاموش کرد و روی تخت خودش دراز کشید و به هری شب بخیر گفت.هری جواب او را داد و طاق باز خوابید.ماه و ستاره های شب نمایی که به سقف اتاق چسبیده و یا از ان اویزان بودند بالای سرش می درخشیدند.هری برای ازاد کردن فکرش شروع به شمردن انها کرد و نفهمید برای بار چندم انها را میشمرد که به خواب رفت.
###
صبح روز بعد به جای یکی سه نامه به اسم هری روی پادری افتاده بود.هری به سرعت به سمت انها رفت اما عمو ورنون زودتر از او خود را به انها رساند و قبل از اینکه هری بتواند چیزی بگوید هر سه را پاره کرد.
تا اخر هفته عمو ورنون مجبور شد نامه های متعددی که برای هری فرستاده شده بودند را نابود کند.او علاوه بر دریچه پست تمام درزهای در را با تخته های چوبی پوشاند و چهار روز به محل کارش نرفت.هری علت رفتار انها را نمیفهمد اما میلش برای خواندن ان نامه لحظه به لحظه بیشتر میشد.
روز یکشنبه عمو ورنون خوشحال به نظر میرسید او درحالی که روزنامه اش را باز میکرد گفت:
-اخیش امروز یکشنبست.امروز هیچ نامه ای درکار نیست.
او روزنامه را جلوی صورتش گرفت و زمزمه کرد:
-نه اقا.هیچ نامه ای نیست...
ناگهان یک نامه ویژ ویژ کنان از دودکش شومینه پایین امد و مستقیم به پشت گردن او خورد.چند لحظه بعد چندین نامه با سرعت از دودکش پایین امدند و به در و دیوار نشیمن برخورد کردند.عمو ورنون و خاله پتونیا خم شدند تا نامه ها به صورتشان نخورند.هری بالا و پایین میپرید تا بتواند یکی از انها را بگیرد.ناگهان سامانتا با صدای بلند او را صدا زد.هری به او نگاه کرد و دید یکی از نامه ها را در دست دارد.ان دو به سرعت از اتاق نشیمن خارج شدند و به سمت پله ها دویدند اما عمو ورنون با سرعتی که از او بعید بود خود را به انها رساند و نامه را از دست سامانتا گرفت و ان را در دستش مچاله کرد.خاله پتونیا از نشیمن بیرون امده بود و پایین پله ها ایستاده بود.عمو ورنون در حالی که با عصبانیت سیبیلش را میکند گفت:
-دیگه تموم شد.دیگه تموم شد.سریع اماده بشین.نیم ساعت دیگه راه میفتیم.
خاله پتونیا خواست چیزی بگوید اما قبل از ان عمو ورنون مثل دیوانه ها فریاد زد:
-با من بحث نکنین
وقتی خاله پتونیا جرعت نکرد چیزی بگوید هری فهمید اوضاع خطرناک تر ان است که فکرش را میکرد.او و سامانتا به سرعت به اتاقشان در طبقه بالا رفتند تا وسایلشان را بردارند.هری که چمدان نداشت به سمت کیف مدرسه اش رفت تا وسایلش را داخل ان بگذارد.سامانتا از زیر تختش دو چمدان و یک ساک بزرگ بیرون اورد و گفت:
-احمق نباش.وسایلت که توی ان جا نمیشه.بیا همه رو بزاریم تو اینا.لباس و وسایلمونو تو چمدونا بزاریم که بزاریم تو صندوق وسایل ضروریمونم بزاریم تو این ساکه.
هری کیفش را دوباره روی تختش انداخت و به سرعت مشغول جا دادن لباس هایش در یکی از چمدان ها شد.از انجا که لباسهای زیادی نداشت خیلی زود کارش تمام شد.او متوجه شد که سامانتا سعی میکند پتو و بالشش را داخل چمدانش بگذارد.نگاه پرسشگرانه ای به او انداخت و او گفت:
-از قیافه بابا معلوم بود که جای خوبی قرار نیست بریم.احتمالا یه خونه خرابه ای چیزی تو ذهنشه.
هری لحظه ای فکر کرد تا قیافه عمو ورنون را به یاد اورد و متوجه شد که حق با سامانتا است.سامانتا که از جا دادن بالشش در چمدان نا امید شده بود به سمت پتوی هری رفت تا ان را بردارد.ناگهان سرجایش خشک شد و گفت:
-خوراکی هم نداریم.
او به سمت کمدش رفت و قلک سفالیش را از داخل ان برداشت و ان را محکم به زمین کوبید.قلک با صدای بلندی شکست و تکه های ان کف اتاق پخش شدند.سامانتا پول هایش را از لا به لای تکه های سفال جدا کرد و به هری داد و گفت:
-من بقیه وسایلتو جمع میکنم.تو برو یکم خوراکی بخر.
هری پول را از او گرفت و از اتاق بیرون رفت.از سرو صدایی که از اتاق عمو ورنون و خله پتونیا می امد فهمید که انها هنوز مشغول جمع کردن وسایلشان هستند.با بیشترین سرعتی که میتوانست از خانه بیرون رفت و به سمت سوپرمارکت بزرگی که در نزدیکی خانه بود دوید.او با چنان سرعتی دویده بود که پنج دقیقه بعد با چند پلاستیک بزرگ پر از خوراکی به اتاق برگشت.سامانتا وسایل او را برداشته بود،لباس پوشیده بود و مشغول بیرون بردن چمدان ها بود.همینکه چشمش به هری افتاد گفت:
-ساک هنوز خیلی جا داره.بیا بزاریمشون تو ساک.
هری که انگشتهایش از سنگینی پلاستیک ها درد گرفته بود انها را زمین گذاشت و با سامانتا مشغول جا دادن خوراکی ها داخل ساک شد.
دقیقا لحظه ای که عمو ورنون فریاد زنان به انها گفت که عجله کنند سامانتا زیپ ساک را بست پلاستیک های خالی را زیر تختش انداخت و بلند شد تا با کمک هری چمدان ها و ساکشان را بیرون ببرند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#3

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
سامانتا تازه خوردن صبحانه اش را شروع کرده بود که صدای افتادن نامه ها به گوش رسید.هری که صبحانه اش را تمام کرده بود قبل از اینکه عمو ورنون سرش فریاد بکشد بلند شد و به هال رفت تا نامه ها را بیاورد.سه نامه روی پادری افتاده بود.هری انها را برداشت و نگاه کرد.یکی از انها کارت پستال عمه مارج بود که برای تعطیلات به جزایر هاوایی رفته بود.دیگری قبض اب بود و اخرین نامه مال خودش بود.هری چند لحظه به نامه خیره شد.با دست ازادش چشمهایش را مالید و دوباره به ادرس روی نامه نگاه کرد اما او اشتباه نکرده بود.نامه مال خودش بود.ادرس دقیق ان جای شکی باقی نمیگذاشت.-پریوت درایو شماره چهار انبار زیر پله اقای هری پاتر.-هری بدون اینکه از نامه چشم بردارد به اشپزخانه برگشت.کارت پستال و قبض را به عمو ورنون داد و روی صندلی نشست تا نامه خودش را باز کند.تازه پاکت نامه را پاره کرده بود که سامانتا با شوق گفت
-هری کی برات نامه فرستاده؟
ناگهان عمو ورنون نامه را از دست هری قاپید.هری از روی صندلی بلند شد و گفت
-اون مال خودمه.مال شما نیست.
عمو ورنون خنده تمسخر امیزی کرد و گفت
-جدی؟کی واست نامه نوشته؟
او پاکت را برگرداند و به ان خیره شد و بعد با لکنت گفت
-پت..پتو...پتونیا....
خاله پتونیا نگاهی به نامه انداخت و او هم به ان خیره شد.نگاه انها طوری بود که گویی انتظار داشتند نامه هری لحظه منفجر شود و خانه را روی سرشان خراب کند.عمو ورنون فریاد زد
-برو بیرون پسر..بیرون
سامانتا از روی صندلیش بلند شد و گفت
-چرا بره بیرون؟اون مال خودشه..شما نامه خودشو ازش گرفتین..این ظالمانست.
اما برخلاف همیشه حرف های او کارساز نشد.عمو ورنون پشت یقه هردوی انها را گرفت از اشپزخانه بیرونشان کرد بعد به اشپزخانه برگشت و در را پشت سرش بست.هری و سامانتا به سرعت پشت در اشپزخانه رفتند و گوششان را به در چسباندند.صدای ضعیف خاله پتونیا را شنیدند که میگفت
-حالا چکار کنیم ورنون؟باید جواب نامشونو بدیم و بگیم که نمیزاریم اونو ببرن.
عمو ورنون صدایش را پایین اورده بود و انها به زحمت توانستند بشنوند که او گفت
-چیزی نیست...چیزی نیست...فقط کافیه جوابشونو ندیم خودشون میفهمن.
هری روی زمین دراز کشید تا از زیر در بتواند داخل اشپزخانه را ببیند.پاهای عمو ورنون را میدید که از این سو به ان سوی اشپزخانه میرود و صدای او را شنید که گفت
-اره اره همین خوبه...فقط جوابشونو نمیدیم.
انگاه هری دید که عمو ورنون به سمت در می اید.به سرعت بلند شد و بازوی سامانتا را گرفت و او را به دنبال خودش داخل اتاق نشیمن کشید
عمو ورنون خیلی سریع اماده شد و درحالی که نامه هری را در دست داشت از خانه بیرون رفت تا به محل کارش برود.هری و سامانتا همچنان در اتاق نشیمن نشسته بودند.
####
ان روز عصر وقتی عمو ورنون به خانه برگشت در کمال حیرت به دیدن هری رفت.او که خود را به زور در ان انباری کوچک جا داده بود شکلکی دراورد که هری حدس زد باید لبخند باشد و گفت
-میدونی پسر...من و خالت به این نتیجه رسیدیم که تو دیگه بزرگ شدی و این انبار واست کوچیکه....برای همین یه تخت دیگه خریدیم که از این به بعد با سامانتا تو یه اتاق باشی.....گمونم الان دیگه....
در همان وقت زنگ در به صدا در امد و عمو ورنون ادامه داد
-اهان رسید.
او به زحمت خود را از انبار بیرون کشید تا در را باز کند و هری حیران از این تصمیم ناگهانی با نگاهش او را دنبال کرد.خانه انها سه خوابه بود یکی از انها مال عمو ورنون و خاله پتونیا.یکی مال عمه مارج که معمولا طولانی مدت در خانه انها می ماند و اخرین اتاق مال سامانتا بود.داشتن یک اتاق مشترک از بچگی ارزوی هردوی انها بود اما عمو ورنون و خاله پتونیا هیچوقت اجازه براورده شدن این ارزو را نداده بودند.گاهی هری با خودش فکر میکرد انها گمان میکنند ممکن است او نیمه شب بالش را روی صورت سامانتا بگذارد و او را خفه کند. حالا چرا انها چنین تصمیمی گرفته بودند؟مگر انها در تمام ده سال گذشته با جدیت از مشترک شدن اتاق انها جلوگیری نکرده بودند؟


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷
#2

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
ان روز صبح هری وقتی با صدای تق تق ضربه هایی که خاله پتونیا به در انباری میزد از خواب پرید چنان گرسنه بود که نتوانست برای به یاد اوردن خوابش کوچک ترین تلاشی بکند.دیروز وقتی از دست دار و دسته دادلی فرار میکرد ناگهان خود را روی پشت بام مدرسه یافته بود و این باعث شده بود مجبور شود بدون شام بخوابد هرچند که سامانتا لقمه کوچکی از شامی سیب زمینی را مخفیانه برایش برده بود اما ان لقمه چنان کوچک بود که هری با خوردن ان گرسنه تر شده بود.به سرعت از جایش بلند شد و به اشپزخانه رفت.عمو ورنون که همراه با سامانتا روی صندلی های میز نشسته بود به محض دیدن او فریاد زد
-زودباش قهوه من اماده کن پسر.
چشم های سبز سامانتا لحظه ای بر چهره رنگ پریده هری خیره ماند و بعد از جا پرید و گفت
-مامان امروز من صبحونه رو حاضر میکنم.
خاله پتونیا طوری به او نگاه کرد که گویی ناگهان مریض شده است و گفت
-تا وقتی این هست چرا تو حاضر کنی عزیزم؟
سامانتا با نگاه معصومانه ای که مخصوص مواقع خاص بود به مادرش نگاه کرد و گفت
-اخه مامانی من همش از بیکاری حوصلم سر میره.
او اینبار نگاه معصومش را متوجه پدرش کرد و با همان لحن مظلوم و ارام گفت
-بابا شما یه چیزی بگو
عمو ورنون چشم غره ای به هری رفت و بعد گفت
-اگه دخترم دلش میخواد کاری رو بکنه چرا که نه.هرکاری دوست داری بکن عزیزم.
سامانتا گفت
-پس تو بشین هری.
هری روی صندلی نشست و به سامانتا نگاه کرد.او دختر فوق العاده زیبایی بود.موهایش مثل موهای خاله پتونیا مشکی و مواج بود و تا کمرش میرسید.صورتش نه زیاد کشیده بود و نه زیاد گرد.صورت او پر بود و حالت اسبی صورت خاله بتونیا را نداشت.گردنش هم مثل عمو ورنون کوتاه نبود و اندام متناسب و زیبایی داشت.اما در این میان چیزی که عجیب مینمود رنگ چشمهای او بود که نه شبیه خاله پتونیا بود و نه شبیه عمو ورنون.چشمهای سامانتا دقیقا همرنگ چشمهای هری بود و او برای هری تعریف کرده بود که یکبار خاله پتونیا با انزجار گفته که او رنگ چشمهایش را از خاله اش به ارث برده است.در واقع سامانتا با ان چشم های سبز و موهای مشکی بیشتر به هری شباهت داشت و به او می امد که خواهر هری باشد نه دختر خاله اش.او چند هفته از هری کوچکتر بود و همیشه میگفت که هری برادرش است.بر خلاف خاله پتونیا و عمو ورنون سامانتا با تمام وجودش به هری عشق میورزید و تمام کمبود محبت او را جبران میکرد.سامانتا و هری یک زوج فوق العاده بودند.همیشه حامی یکدیگر بودند به طوری که حتی دارو و دسته دادلی هم جرات نمیکردند زمانی که انها باهم بودند به ازار و اذیت انها بپردازند.
سامانتا اولین بشقاب سوسیس و تخم مرغ را جلوی هری گذاشت و با عجله تکه بزرگی از نان را جدا کرد و کنار بشقابش گذاشت.هری به سرعت مشغول خوردن صبحانه اش شد و دوباره در افکارش غرق شد.از همان دوران کودکی عشق عمیقی میان او و سامانتا بود.زمانی که انها سه ساله بودند و عمو ورنون به هر دلیلی سر هری داد میکشید سامانتا گریه میکرد و با بیان کودکانه اش پدرش را دعوا میکرد.وقتی پنج ساله شدند و عمو ورنون برای سامانتا دوچرخه خرید او با جیغ و فریاد پدرش را وادار کرده بود که برای هری اسکیت برد بخرد.وقتی دادلی پو﴿POE)پسر شروری که خانه اش یک خیابان با انها فاصله داشت همراه با دار و دسته اش سامانتا را اذیت میکرد هری پشت او در می امد.وقتی سامانتا نیاز به همصحبتی داشت هری در کنارش بود.وقتی هری به خاطر کارهایی که انجام نداده بود در انباری حبس میشد سامانتا برایش غذا میبرد.هری به یاد نداشت که حتی یک روز از زندگیش بدون سامانتا گذشته باشد.با تمام دعواها و رفتارهای نفرت انگیز عمو ورنون و خاله پتونیا وجود سامانتا باعث میشد که هری خود را پسری خوشبخت بداند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷
#1

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
سلام به همه من بازم با یه فن فیک جدید اومدم.در پست اول باید اعلام کنم که اسم فن فیک هیچ ربطی به موضوعش نداره.در واقع سلطان قلبها مربوط به اولین جرقه این فن فیکه.اسم دیگه ای که با موضوع مرتبط باشه به ذهنم نرسید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.