هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷

نویل لانگ‌باتم old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۶ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
از کلبه ای در دل جنگل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
تصویر شماره ی12

ماشین پرنده ی خانواده ی ویزلی

-هری: وای سرم! اه چرا دریچه بسته شد؟
-رون: اگه زود تر می اومدیم میتونستیم رد بشیم.
-هری:یعنی دیگه نمی تونیم بریم هاگوارتز؟
-رون:هری اگه ما نتونیم رد بشیم پس خانوا دم هم نمی تونن بیان. وایی مامان!
-هری:دابی اگه دستم بهت برسه خودم خفت می کنم. هری نباید بره نباید بره!
-رون:چی گفتی ؟
-هری: هیچی .حالا چجوری بریم؟
در همین حال چشم رون به ماشین پرنده افتادو گفت:
- هری، میتونیم با ماشین پرنده بریم!
-هری: ولی اگه مامان و بابات بفهمن.....
- رون: نگران نباش زود میریمو برمیگردیم حالا که این راه بسته شده و مانمی تونیم بریم پس مامان وبابامم نمی تونن بیان!
-هری: پس بزن بریم ولی اگه مامان و بابات بفهمن به من ربطی نداره!
هری و رون سوار ماشین شدن و رفتن ولی در راه خیلی از ماگل ها اونارو دیدن!
وقتی هری ورون به مدرسه رسیدن ماشین دربو داغون شده بود. تو همین لحظه ماشین یهو دراشو باز کردو هری و رون رو انداخت پایین.
ولی خب اونا به هاگوارتز رسیده بودن.


خیلی کوتاه نوشتی و کل پستت پر شده از دیالوگ بدون اینکه توصیفی داشته باشه. کمی بیشتر در مورد حس و حال شخصیتا، موقعیتی که توش هستن و کارایی که انجام می‌دن توضیح بده. از طرفی خودتو محدود به کتاب و اتفاقاتی که اونجا افتاده نکن. ذهنتو باز کن و ماجرایی جز اونچه که تو کتاب رخ داده رو شرح بده. هر اتفاقی که تو بخوای می‌تونه بیفته.
نقل قول:
-هری: ولی اگه مامان و بابات بفهمن.....
- رون: نگران نباش زود میریمو برمیگردیم حالا که این راه بسته شده و مانمی تونیم بریم پس مامان وبابامم نمی تونن بیان!

وقتی اسم گوینده دیالوگ رو میاری دیگه لزومی نداره قبلش از "-" استفاده کنی. همین که اسم شخص رو بنویسی کفایت می‌کنه.

لطفا یه دور دیگه بنویس و این‌بار رو داستانت بیشتر کار کن. مواردی که گفتمو بیشتر بهش توجه کن و جزئیات بیشتری بهش اضافه کن.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط luna_ha در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۶ ۱۴:۴۷:۳۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۶ ۲۱:۰۴:۴۳

هیچ وقت خنده و شادیت را پنهان نکن ، بلکه نارا حتی و خشمت را در دستت بگیر و کنترل کن. تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۷

h.puter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۸
از I.R.I
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 5

جینی و هری در تالار اصلی باهم دعوا می کنند و جینی برای بدست اوردن ارامش خود به کتابحانه می رود و به خواندن خود را مشغول می کند.
دراکو که دنبال فرصتی برای رنجاندن هری و اطرافیانش است، با دیدن این اتفاق به دنبال جینی می رود تا بتواند با او حرف بزند یعنی در اصل او را ناراحت کند.
وقتی که انرا پشت میزی تنها می بیند بعد از بر داشتن چند کتاب برای ظاهر سازی نزدیک او می شود و می گوید:
-اوووو چی شده که خانم ویزلی اینجا تنها نشته.
جینی به او اهمیتی نمی دهد.
-اااا ام خانم ویزلی برادرتون و دوست مشنگش کجان؟
اینبار جینی نمی تواند ارام باشد و می گوید:
+درمورد هری و رون درست صحبت کن.
-اوه یادم نبود عاشق پیشه هری هستی.البته که هری.....
وسط حرف دراکو می پرد :
+ کی این مزخرفات و گفته من و هری . اوف اصلا بهم نمی خوریم.
-اووم اونشو مطمئن نیستم اما یه چیزیو می دونم اونم اینکه هری تورو دوست نداره .
جینی با شنیدن این حرف بیش از پیش نا امید میشود و درحالی که دارد ان مکان را ترک می کند اخرین حرف دراکو را می شنود:
-اون نمیاد هرمیون و ول کنه و تورو بچسبه چون اون از هر لحاظ از تو سر تره.
و پس از ترک انجا شروع به گریه کردن می کند.

________

درود بر تو فرزندم. داستانت ارتباطی با تصویر کارگاه نداشت متاسفانه.
همچنین اینکه خیلی سریع پیش رفته بودی. می تونستی بیشتر درمورد دعوای هری و جینی توضیح بدی . و اینکه بهتره قبل از ارسال پستت، یه دور بخونیش تا اشکالات تایپیش برطرف شه.

می دونم می تونی بهتر بنویسی پس... فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۵ ۱۷:۲۷:۴۷

[HASTI] .PUTER


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷

لیباتیوس بوریژ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۵ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷
از برزیل-آمریکای جنوبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
اسنیپ و آینه نفاق انگیز
-پاتر!

هری خشکش زد با لکنت گفت:
-پروفسور!

-فکر می کردم لااقل سال آخر حضورت در هاگوارتز، بخوای به قوانین احترام بزاری.

-می خوام پروفسور. ولی شما نمی دونید که...

-من نمی دونم؟کافیه پاتر برگرد به تالار تا...

هری حرف او را قطع کرد و خودش با لحنی عصبی ادامه داد:
-تا چی؟ تا اخراجم نکردید؟ پس بدونید که منم فکر می کردم لااقل سال آخر حضورم تو اینجا یکم رفتارتون باهام بهتر بشه. شب بخیر پروفسور.

سپس رویش را برگرداند و با سرعت به سمت انتهای راهرو رفت.
اسنیپ که گویی جا خورده بود، لحظاتی ایستاد و سپس در تاریکی به سمت اتاقش رفت.
به نظر می آمد در افکارش غرق شده.به مسیر ادامه داد ناگهان با رسیدن به بن بست به خودش آمد.نگاهی به اطراف انداخت و دریافت که مسیر را اشتباه آمده.رویش را برگرداند تا به سمت در برود که ناگهان نگاهش به سایه روی زمین افتاد.در جای خود ایستاد و مسیر سایه را با چشم دنبال کرد..."آینه نفاق انگیز".
برای لحظاتی خیره و ثابت ماند و سپس آرام آرام به سمت آینه رفت. پارچه ای که نصف آن را پوشانده بود از رویش کشید.چشمانش را بست و پس از کمی تامل، با اکراه سرش را بالا آورد و به تصویر درون آینه نگاه کرد.
لبخندی کوتاه ولی دردناک زد؛همان تصویر همیشگی، بدون حتی ذره ای تغییر.
نگاهش را کمی پایین تر برد.به چهره کودک لاغر اندام با مو های پرکلاغی که از پشت شیشه گرد عینکش به او نگاه می کرد، خیره شد.دوباره نگاهش را بالاتر برد.زنی با مو های قرمز و چشمانی سبز رنگ که کاملا شبیه چشمان پسرک بود، با لبخندی شیرین بر لب، یک دستش روی سینه اسنیپ گذاشته بود و دست دیگرش را دور گردن پسرک.
کمی جلو تر رفت و دستش را روی صورت خیالی لی لی کشید و سپس به پسرک که معصومانه به او نگاه می کرد لبخند زد.ناگهان رویش را برگرداند تا به سرعت از آنجا دور شود ولی پس از چند قدم دوباره ایستاد.خاطرات هفده سال پیش بار دیگر در ذهنش مرور می شد.گردنش را به سمت راست و چپ حرکت می داد. گویی سعی می کرد جلوی یک اتفاق حتمی را بگیرد.بار دیگر رویش را به سمت آینه برگرداند و با قدم های بلند و سریع، به سمت آن حرکت کرد و ناگهان در یک قدمی آن به زمین افتاد.دو دستش را روی زمین گذاشت و به قطرات اشکی که بدون اختیارِ او، زمین را خیس می کردند نگاه کرد. آری، حتی سرسخت ترین استاد هاگوارتز،پروفسور اسنیپ هم نتوانسته بود جلوی این اتفاق تکراری؛این گریه های بی امان بعد از دیدن خانواده ای که هرگز تحقق نمی یابد را بگیرد...اسنیپ و آینه نفاق انگیز

___________________

داستان خوبی بود. تایید شد!


ویرایش شده توسط ErfaneJ در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۶:۰۴:۲۲
ویرایش شده توسط ErfaneJ در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۶:۲۴:۱۹
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۷:۳۳:۱۵
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ۱۷:۳۳:۴۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۲ دی ۱۳۹۷

GodricBlade


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۰۰ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
باسلام؛
سیریوس و آیینه سحر آمیز:
در حال جمع کردن وسایلم بودم که چشمم به آیینه ای افتاد که سیریوس به من داده بود؛ لحظه ای فکر کردم شاید الآن هم کار کند پس دست به کار شدم و به آیینه نگاه کردم و با تمام وجودم سیریوس را در ذهنم صدا زدم!
بار اول به نتیجه ای نرسیدم اما من هری پاتر بودم "کسی که زنده ماند" پس بدون توجه به نتیجه قبلی تصمیم گرفتم دوباره سیریوس را صدا بزنم؛ صدای خشک و آرامی به گوشم رسید؛ آری او سیریوس بود.
داد زد و گفت:" بسه، بسه! اومدم. عجله داریا آقای پاتر."
باورم نمیشد؛ همه حتی خود دامبلدور هم مرگ او را تایید کرده بودند پس چطور شد که او زنده مانده؟!
گفتم:" سیریوس تو یه احمقی، باورت نمیشه چقدر گریه کردم!."
سیریوس جواب داد:" مگه چیه حالا، اینهمه جینی و هرمیون برای تو گریه کردن حالا تو هم برای من گریه کن!."
داد زدم:" تو خیلی بدجنسی."
-"لطف داری!"
-"چطور شد که من میتونم باهات حرف بزنم تو که مرده بودی!!"
-"من لحظه ای که برای نجات تو اومدم اصلا فکر کردم تو هم مثل جیمز همه چی رو به امید به استفاده اومدن با خودت اینور اونور ببری پس اون آیینه رو برداشتم که بتونم باهاش با تو صحبت کنم و تو رو منصرف کنم؛ اما تو این مسئله هم مثل چشمات به لیلی رفتی! اما فعلا نزار کسی از این موضوع چیزی بفهمه، هیچ کس حتی رون و هرمیون!!"
-" باشه باشه"


داستانت مربوط به تصاویر مشخص شده نبود درسته؟
با اینکه کوتاه بود و می‌تونستی توصیفات بیشتری بکنی، اما فکر می‌کنم آمادگی لازمو برای ورود به ایفای نقش داری. فقط برای نوشتن دیالوگ به شکل زیر عمل کن، نیازی نیست حتما گیومه بذاری:
سیریوس جواب داد:
- مگه چیه حالا، این همه جینی و هرمیون برای تو گریه کردن حالا تو هم برای من گریه کن!

تایید شد.

مرحله بعد: آممم... به نظر میاد خودت زودتر رفتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲ ۲۳:۰۱:۴۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۱ دی ۱۳۹۷

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
تصویر کلاه گروهبندی:
-همه ی دانش آموزان بشینن تا ضیافت ر شروع کنیم اما قبل از اون باید مراسم گروهبندی رو آغاز کنیم تا سال اولی ها بدونن که در چه گروهی در هاگوارتز تحصیل می کنند.
این صدای پروفسور مک گوناگال بود تا به ما نظم و ترتیب بدهد ، نمی دانم این چه شیوه ای برای نظم و تر تیب دادن بود اما بود که بود .حالا بگذریم چیز های مهم تری برای تعریف هست که باید بگم:
همگی نشستیم.احساس سرما کردم.گویی از نوک انگشتان پایم تا فرق سرم به یخ تبدیل شده بودند.عرق سرد روی تنم نشست.این احساس با آنچه من فکر می کردم بسیار متفاوت بود من انتظار داشتم در کمال خونسردی و آرامش روی صندلی بنشینم گروهم را تعیین کنند و به پی تحصیل پر ماجرا در هاگوارتز بروم،آه...ولی زهی خیال باطل اگر در اسلایترین بیفتم چی ؟ حتی با فکر به این مسئله هم بدنم به رعشه افتاد...
اما ظاهرا باید به خاطر چیز دیگری نگران می بودم! کلاه گروهبندی!!!!!!
پروفسور مک گوناگال:کلاه گروهبندی آماده ای تا مراسم رو شروع کنیم؟دانش آموزان منتظرن!
اما صدایی نیامد! کلاه حتی کوچک ترین تکانی هم نخورد!
صدای لرزان پروفسور مک گوناگال گفت: کلاه...گرو...گروهبندی؟
همهمه ای در سالن به راه افتاد.خدایا!من کشش این همه استرس و ترس را نداشتم!
در این میان فقط پروفسور دامبلدور آرام بود و با لبخند دلنشینش به آدم دلگرمی می داد.
پروفسور دامبلدور از صندلیش برخاست و گفت:دانش آموزان عزیز!هیچ جای نگرانی نیست! چون احتملا کلاه خوابیده و در گوشش چوب پنبه ی ضد صدا گذاشته!
بعد به سمت کلاه آمد و وردی را زیر لب خواند.همهمه ها اوج گرفتند اما در این میان من صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم.
بعد از چند دقیقه ی حیاتی کلاه چینی به چروک هایش داد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
پروفسور دامبلدور:هیچی کلاه جان!فقط فکر کنم یادت رفته بود چوب پنبه های ضد صدا رو از گوشت دربیاری !
-واقعا؟خب..اهم اهم ...آ آ آه به کلی فراموش کرده بودم امروز اولین روز سال تحصیلی جدیده .....خب.بهتره مراسم رو شروع کنیم....
...
و مراسم به خوبی خوب انجام شد تازه خبر خوب تر از این که من به گریفیندور رفتم!
من که خیلی گرسنه ام شده بهتره در ضیافت شرکت کنم!
شب بخیر!


از خواب موندن کلاه و توصیفاتی که در مورد حس و حال ملت و بخصوص رفتار دامبلدور دادی خوشم اومد. جالب بود. اما آخر داستانو یکم زیادی سریع پیش بردی. بهتر بود وقتی این همه از استرس خودت صحبت کردی، تهش به مواجه شدن با این استرس و به پایان رسیدنش اشاره بیشتری می‌کردی.
در هر صورت به نظرم آمادگی ورود به ایفای نقش رو داری.

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱ ۲۱:۲۰:۴۰

نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


تصویر دوازده
پیام زده شده در: ۸:۱۷ جمعه ۳۰ آذر ۱۳۹۷

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از دهکده نیلوفر آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
تصویر شماره #12
رون، هری و هرماینی در حال راه رفتن توی هاگوارتز بودن که اتفاقی صداهایی از یکی از در ها شنیدن که نمیدانستند به کجا میرود.
- چقدر دیگه میخواهی معطل کنی؟! میدونستم نمیتوانم بهت اعتماد کنم.
-قربان! من دارم همه ی تلاشم رو میکنم. لطفا یکم دیگه بهم وقت بدین. من نقشه های فوق العاده ای دارم!
-دو روز بهت فرصت میدم و گروه دیگه نمیتوانی...
_إه.
(رون وقتی درون اتاق را میبیند صدایی از در می رود.)
در اتاق و... (اسم شوم) و اسنیپ بودند. اسنیپ جلوی در میاید تا چک کند کسی آنجا نباشد. و بچه ها سریع فرار می کنند. همان موقع به لارا بر می خورند. لارا یک هافلپاف بود که کمابیش با هرماینی دوست بود. (لارا منم) وقتی آنها را میبیند سر صحبت را باز میکند:
-آه. مواظب باشید! از کی اینجوری فرار میکنید؟
-اسنیپ! آه نباید بهت می گفتم...
بچه ها مجبور میشوند جریان را تعریف کنند. لارا از آنجایی که زیادی مهربان بود بسیار باهوش هم بود. او تصمیم میگیرد که به آنها در پیدا کردن جریان کمک کند. آنها روز بعد موقع به آنجا بر میگردند. اسنیپ و اسمشو نبر در آنجا دوباره در حال صحبت بودند.
-قربان من طبق نقشه عمل کردم. حالا نقشه دست ماست.
-همین امروز بعد از درس دادن به بچه ها بگو یکی از فامیل هات فوت کرده و خودت رو نگران نشون بده. همون موقع برو و ماشین جادویی (magic car) رو برام بیار.
-من هنوز نمیدونم اون ماشین به چه دردی میخوره!
_بعدا میفهمی!
وقتی اسنیپ درس دادن را تمام میکند طبق نقشه از مدرسه بیرون میرود. یا بهتر بگویم تظاهر می کند. بچه ها باهم به دنبال او می روند. او راه رو ها و اتاق های تو در توی زیادی را طی می کند که به یک محوطه می رسد آنجا سه ماشین وجود دارد. اسنیپ سوار یکی از آنها میشود و میرود. وقتی می رود بچه ها سوار ماشین های دیگر میشوند. لارا و هرمونی تو یک ماشین و رون هری تو یک ماشین ولی هیچ کدام رانندگی بلد نیستند. وقتی توی ماشین مینشینند ماشین خودکار روشن میشود. و به سمت بیرون حرکت میکند وقتی بیرون می آیند ماشین سرعتش را زیاد میکند. بیشتر و بیشتر تا اینکه پرواز میکند! ماشین در هوا می چرخد و میچرخد تا اینکه سخن‌گوی ماشین شروع به حرف زدن میکند.
-سلام! خانم یا آقا محترم به ماشین جادویی خوش آمدید. سه ماشین جادویی وجود اما فقط یکی از آنها شما را به سوی جزیره تک شاخ میرساند!
اگر وولدنمورد به سرزمین تک شاخ برود میتواند آنقدر قدرت کسب کند که خود به تنهایی بیرون بیاد. ماشینی که هری و رون سوار شدند آنها را به سرزمین تک شاخ می
برد. ولی لارا و هرماینی دو تا دور هاگوارتز را میچرخند و میچرخند که کم کم حالشان بد میشود. وقتی هری و رون برمیگرند ماشین را به یک جای دیگر میبرند. و بعد پیش دامبلدور می روند. دامبلدور به آنجا می رود و اسنیپ را گیر می اندازد. وولدنمورد قول برگرداندن لیلی (مادر هری) را به او داده بود چون او لیلی را دوست میداشتم و لیلی مرده بود. اما وولدنمورد نمیتوانست این کار را بکند مگر این که به جزیره تک شاخ می رفت. اسنیپ جای وولدنمورد را می گوید و آنها برای همیشه از دست او رها میشوند.
پایان

____________

ولدنمورد؟ ولدمورت؟
داستان خوبی بود و اگه قبل از ارسالش یه دور با دقت می خوندیش تا اشتباه تایپی پیش نیاد، خیلی خوب می شد.

تایید شد


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۳۰ ۱۴:۰۰:۳۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷

راندولف باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره یک کارگاه داستان نویسی




هری پاتر متوجه ارتباط بین ذهنش با ذهن ولدمورت می شود او در خواب اتاقی را در وزارت جادو می بیند و از خواب می پرد. او به همراه بقیه دوستانش به وزارتخانه رفته به همان نشانی توی خواب می رود. اتاق ظاهری مجلل دارد و در مرکز اتاق حوضچه ای قرار دارد و مجسمه های طلایی به طور ایستاده در دور حوضچه قرار دارند. دیوارها با نقاشی تزیین شده است و سقف رنگ آبی زیبایی دارد. دوستان هری به همراه او اتاق را می گردند اما ناگهان مجسمه ها شروع به حرکت کرده و به هری و دوستانش حمله می کنند یک مبارزه بین آنها در می گیرد هری و دوستانش تعدادی از مجسمه ها را نابود می کنند اما یکی از مجسمه ها از پشت به هری حمله می کند. ناگهان دابی ظاهر می شود و سر مجسمه را قطع می کند. در همین لحظه تمام مجسمه ها بی حرکت می شوند هری به هر طرف نگاه می کند اثری از دوستانش نمی بیند فقط او هست و دابی. در مرکز اتاق گردبادی سیاه رنگ شکل گرفت. بله خودش بود ولدمورت ! ولدمورت به او و دابی حمله کرد و این دو به این طرف و آن طرف فرار کردند که ناگهان دابی زمین خورد و هری رفت تا او را بلند کند و به فرار ادامه دهند. اما دیگر دیر شده بود ولدمورت بالای سر آنها بود او می خواست کار هری و دابی را تمام کند که ناگهان پرفسور دامبلدور سر رسید و جلوی او را گرفت یک دوئل بین آن دو شکل گرفت. دامبلدور حمله کرد اما ولدمورت با یک سپر حمله او را دفع کرد. دامبلدور خواست تا ولدمورت را با یک طناب اسیر کند اما ولدمورت طناب را تبدیل به مار کرد در این زمان هری و دابی پنهان شده بودند سرانجام ولدمورت که هنوز قدرت کامل خود را پیدا نکرده بود از آنجا فرار کرد به این ترتیب پرفسور دامبلدور هری را از مرگ حتمی نجات داد


جالب بود، اما داستانو خیلی سریع جلو بردی و همه جملات رو پشت سر هم نوشتی بدون اینکه پاراگراف‌بندی کنی. همچنین سعی کن تو داستانت دیالوگ رو هم وارد کنی و حرفایی که ممکنه بین شخصیتا رد و بدل بشه رو ذکر کنی.
وقتی وارد ایفای نقش بشی می‌تونی همه اینا رو بهتر متوجه بشی و سعی کنی رفعش کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۵ ۱۷:۱۴:۲۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

لاورن د مونتمورنسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
از دهکده بلک تورن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
عکس انتخابی من : مراسم گروهبندی


در میان انبوهی از دانش آموزان پر سر و صدایی که همگی منتظر سخنرانی خانم مک گوناگال هستند ، دخترکی ظریف اندام با چشمانی تاریک تر از شب ایستاده و به سن خیره شده . در حالی که پرفسور مک گوناگال ، متوجه نگاه تحسین آمیز دخترک شده است ، با متانت و وقار پا پشت میز سخنرانی میگذارد :
- سلام سال اولی ها ! به هاگوارتز خوش اومدین ! قبل از اینکه بخوام مراسمو به نحو شایسته برگزار کنم ، ازتون میخوام منتظر اعلام نتایج گروهبندی ها بمونید . هر یک از دانش آموزان هاگوارتز در یکی از چهار گروه گریفیندور ، ریونکلاو ، هافلپاف و اسلیترین گروهبندی میشن که مطمئنم باهاشون آشنا هستین . حین حضورتون در هاگوارتز اعضای گروهتون مثل خانوادتون هستن . با کارهای خوب برای گروه ها امتیاز ثبت میشه و بالعکس کار های ناشایست موجب کسر امتیاز از گروه خواهند بود !
دخترک به کلاه قهوه ای چروکیده گروهبندی که در دستان پرفسور مگ گوناگال خودنمایی میکند ، خیره میشود .
پرفسور درحالی که کلاه را مثل گنجینه ای با ارزش آماده قرارگیری رو ی سر اولین دانش آموز میکند ، میگوید :
- خب ، شروع میکنیم ! خانم تیا مایرز ! تشریف بیارین و اینجا بنشینید .
همه بچه ها سر بر میگردانند تا دخترک خوش شانسی که اولین نفریست که گروهبندی میشود را پیدا کنند ، در حالیکه که تیا با ردایی که مانند یک لباس سلطنتی توی تنش میدرخشد ، قدم روی سن میگذارد و روی صندلی مینشیند .
کلاه که به آرامی روی سر تیا قرار میگیرد ، با صدای بلند شروع به صحبت میکند :
- سالهاست یکی مثل اینو ندیدم ! اومممم ! این بانوی جوان رو کجا بندازم ؟
چند دقیقه میگذرد و کم کم زمزمه های بچه ها از جای جای سالن به گوش میرسد :
- اون یه متاخر کلاهه ! یعنی کجا میفته ...
- من تو قطاردیدمش ! بهش نمیومد انقدر آدم پیچیده ای باشه !
- شنیدم متاخر های کلاه آدمای خاصین ! کم پیش میاد کلاه نتونه راحت تصمیم بگیره !
- ...
پس از 6 دقیقه کلاه دست از کج و کوله کردن چین و چروکهایش میکشد و بالاخره میگوید :
- بلند پروازی یه اسلیترین ، شجاعت یک گریفیندور ، وفاداری یک هافلپاف ، بیشتر از همه توانایی تحلیل و هوش بالای یک ریونکلاو رو داره ! این واقعا سخته ! بیاین ببینیم خودش چی فکر میکنه !
دخترک که از حرفهای کلاه متعجب و کمی خجالتزده شده ، آرام زیر لب میگوید : خب من ... من ریونکلاو رو خیلی دوست دارم !
کلاه که انگار از این پیروزی خوشحال است فریاد میزند : خب ، خب ! متوجهم ! تصمیم گرفته شده ! ریونکلاو !
تیا با چهره ای که از هیجان برق میزند از سکو پایین می آید . فقط چند نفری میشنوند که کلاه زیر لب میگویند :
- اون یک نام آور میشه و روزی خواهد میدرخشه ... من میدونم ...


توصیفاتی که توی داستانت آوردی خیلی خوب بود!
پس حرفی نمی‌مونه جز این که علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه space از کلمه بعدیشون فاصله می‌گیرن. مثلا:
- اون یه متاخر کلاهه! یعنی کجا میفته...

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۴ ۲۱:۳۵:۵۲

We all have both light and dark inside us . What matters is the part we decide to act on . That is what we really are ... S.B

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷

آنابل انتویسل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۸ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
تصویر شماره ۸ کارگاه داستان نویسینامه مرموز در اتاق دامبلدور:
دامبلدور از خواب شیرین خود بیدار شد و مشغول کارهای روزانه خود شد که ناگهان نامه ای بدون نام فرستنده از پنجره به داخل اتاق امد و به رو میز دامبلدور افتاد!
دامبلدور به آن توجه چندانی نکرد چون نامه هایی که هروز برای او فرستاده میشد تاعدادشان بزرگ تر از بی نهایت بود! دامبلدور بلند شد که از اتاق به بیرون برود که ناگهان نامه مرموز گفت:
-اِهم اِهم!
دامبلدور با کلی تعجب گفت:
-عه !!!یا اسطوخودوس!
-ببخشید پرفسور فکر نمیکنید یه خورده برای باز کردن من دیر شده؟
دامبلدور با تعجب به سمت نامه رفت و آن را برداشت و پشت آن را نگاه کرد و گفت:
-ببخشید چرا ننوشته که از طرف کی هستی؟
نامه گفت:
-فکر میکنم که اگر اهمیت داشتم زود تر از اینا پیگیرم میشدین پرفسور!
-ببخشید راستش سر من خیلی شلوغه و وقت فکر کردن به خیلی چیزا رو ندارم آخه باید درک کنی که رسیدگی به هاگوارتز چقدر سخته!
و نامه بلند شد به طرف پنجره رفت و گفت: خدافظ پرفسور!
دامبلدور با استفاده از قدرتش با یه بشکن در پنجره محکم بست! نامه گفت:
-اوه!پروفسور! توی هاگوارتز رو نمیدونم ولی جایی که من زندگی میکنم این کار بی ادبیه!
-لطفا یک دقیقه بیا بازت کنم بخونمت چون واقعا وقت ندارم!
-پرفسور با عرض معذرت اگه میتونی منو بگیر!
-خودت با زبون خوش بیا نذار اون روی دامبلدور رو نشونت بدم.
-مثلا میخوای چیکار کنی پرفسور منو با شمشیر گریفندور باز میکنی؟
دامبلدور دسته خود را به سمت راست دراز کرد و زیر لب چیزی گفت و شمشیر گریفندور بلند شد ب دست دامبلدور اومد نامه با ترس و لرز گفت:
-آم..آاا پرررفسسور چیزی به اسم شوخی توی هاگوارتز وجود نداره نه؟
دامبلدور بشکنی زد نامه سرجاش خشکش زد و به سمت دامبلدور اومد، دامبلدور نفسه راحتی کشید و گفت:
-خب بلاخره وقتشه ببینم توی این نامه چیه!
شمشیره گریفندور رو بالا برد و همین که خواست نامه رو باز کن نامه گفت
-پرفسور منو حلال کنید!
دامبلدور اهمیتی نداد و با شمشیر گریفندور نامه را باز کرد!
بعله چیزی که توی نامه بود باعثه شوکه شدن دامبلدور شد و کم مونده سکته کنه!
دامبلدور گفت:
-وایییی! واقعا یادم رفته بود چهار ماه قبض آب را پرداخت کنم! فکر نمیکردم اینقدر زیاد بیاد!!!
بلافاصله قبض(همون نامه ی مرموز که فکر کنم اداره آب و فاضلاب یادشون رفت فرستنده رو بزنن) پودر شد ،دامبلدور با خودش گفت:
-یادم باشه بعدن به هاگرید بگم پرداختش کنه!
و از اتاق بیرون رفت!
پایان


درود بر تو فرزندم.

خلاقیتت خیلی خوب بود.

نقل قول:
دامبلدور از خواب شیرین خود بیدار شد و مشغول کارهای روزانه خود شد که ناگهان نامه ای بدون نام فرستنده از پنجره به داخل اتاق امد و به رو میز دامبلدور افتاد! دامبلدور به آن توجه چندانی نکرد چون نامه هایی که هروز برای او فرستاده میشد تاعدادشان بزرگ تر از بی نهایت بود! دامبلدور بلند شد که از اتاق به بیرون برود که ناگهان نامه مرموز گفت:

حواست به جمله ها و کلمات باشه. تاعدادشان مثلا! هروز هم اشتباهه. هر روز درسته.
وقتی فعل دو تا جمله یکیه، لازم به تکرار نیست و جمله هارو یکی می کنیم. یعنی:

دامبلدور از خواب شیرین بیدار و مشغول کارهای روزانه اش شد.

نقل قول:
شمشیره گریفندور رو بالا برد و همین که خواست نامه رو باز کن نامه گفت

فرزندم شمشیره گریفیندور هم اشتباهه. شمشیر گریفیندور درسته. از "ه" موقعی استفاده می کنیم که معنی "است" بده. یعنی:

-اون چیه؟
-یه شمشیره. (یه شمشیر است.)

البته اینا ایراداتیه که مطمئنا با ورودت به ایفا حل میشه.
پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!





ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱۵ ۱۷:۰۳:۲۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی در مورد تصویر شماره 10
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷

iranyar


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هدویگ آرام پرواز کرد و بر شانه هری پاتر نشت
هری پاتر و هاگرید سراسیمه درپی معجونی بودند که برای درمان دامبلدور استفاده میشد.این اظطراب به هدویگ نیز منتقل شده بود و نمیتوانست درست پرواز کند.مدت ها بود که دامبلدور بیمار شده بود و حتی خانم پامفری هم نتوانسته بود بیماری دامبلدور را درمان کند. حتی فکر کردن به این که اگر نمیتوانستند معجون جادویی( که هرمیون از کتاب "بیماری های جادویی و معجون های درمان آن ها "نوشته گارنی زابیپام") را پیدا کنند چه بلایی به سر دامبلدور میامد اورا میترساند.
آن ها پس از تلاش های بی وقفه و شبانه روزی نشانه های از معجونی که برای درمان دامبلدور مفید بود را در کوچه ی دیاگون یافته بودند.کوچه مثل همیشه شلوغ بود و جادوگران مغازه دار سعی میکردند با حقه های مختلف اجناس خود را به مردم غالب کنند. به آن ها گفته بودند میتوانند طریق پیدا کردن این معجون را از یک جن خانگی به نام مارکو بپرسند. اما یک مشکل وجود داشت.مارکو جن خانگی "اسمش رو نبر"بود!اما مارکو قلبا دامبلدور را دوست داشت و قراربود معجون را در کوچه ای دایاگون به هری و هاگرید برساند.بر اساس گفته های یکی از مرگخواران اسیر شده قرار بود که لرد سیاه امروز به مغازه چوبدستی سازی الیور برود و ابر چوبدستی را از آنجا سرقت کند آنها نقشه کشیده بودند که وقتی لرد سیاه مشغول سرقت از مغازه بود سریعا در کوچه کنار مغازه مارکو را ببینند.چون مارکو توسط لرد سیاه طلسم شده بود و فقط میتوانست در جایی حضور پیدا کند که لرد سیاه در آنجا باشد.
آن ها در کوچه منتظر ماندند تا حمله لرد سیاه شروع شد. هری به سرعت به کوچه کنار چوبدستی فروشی دوید و هاگرید از دوردست نظاره گر ماجرا بود.
هری به محض این که مارکو را دید خوشحال شد و سراسیمه به سمت او دوید و تا به او رسید گفت:
چه برایمان آورده ای مارکو:
مارکو جواب داد:
شامپو سیر پرژک! محصولی شگرف از ایران زمین!
در همین حین لرد سیاه در حالی که دستش را روی دلش گذاشته بود و به شدت میخندید قدم به کوچه گذاشت و گفت:
هری پاتر! به دامبلدور بگو داری کچل میشی و حتی پرژک هم نمیتونه از ریزش موهات جلوگیری کنه!
پایان!
رمز موجود در متن:
اسم نویسنده کتاب بیماری های جادویی و معجون های درمان آن ها به صورت رمزی نوشته شده و با جابجایی حروف به عبارت پیام بازرگانی میرسیم.
پیوست

_____________

درود بر تو فرزندم! هرچند یه مقدار سریع پیش رفتی اما داستان خوب و متفاوتی نوشتی.
قبل از دیالوگ هات خط تیره (-) رو فراموش نکن.
درضمن... اضطراب!
تایید شد!


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۸ ۲۲:۲۳:۵۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.