پس از شنيدن صداى ،متنظر لرد ،بلاتريکس امتحان نکرد که طلسمش درست کار کرده يانه!
بلافاصله دست بچه را گرفت وبه سمت لرد سياه برد.
-ارباب سعى کردم تو اين يک ساعت بچه رو ادب کنم!
لرد نگاه ريزى به بچه که دستش تا آرنج در دماغش بود کرد.
-تربيت بلا؟ ادب بلا؟ يه نگاه به اين بچه بکن به نظرت اينو تربيت کردى؟
بلاتريکس به بچه نگاه کرد ،و با صحنه ى نه چندان دلپذيرى مواجه شد.
-دستتو از تو دماغت در بيار بچه!
بچه با صورت مظلومی به بلاتريکس زل زد.
-من هر کارى که شما کنين و انجام ميدم خب!
شما کردين ،منم انجام دادم!
چشم هاى بلاتريکس در عرض چند ثانيه به درشت ترين حد خود رسيد.
-چ..چرا ،دروغ ميگى جلو... ار...ارباب؟
لرد حرفش را قطع کرد.
-بلا بچه ها دروغ نميگن ،حتى فرزندان تاريکى!
ما به شما در آموزش هاى مرگخوارى ياد داده بوديم دستتونو تا آرنج تو دماغتون کنين؟يادمون نمياد!
بلاتريکس که از خجالت حتى توان دفاع از خود را نداشت کم کم آب شده و روى زمين ريخت ،با توجه به فشار دما وهواى گرم بلا کم کم دود شده و در هوا ناپديد شد.
لرد به آب شدن بلا اهميتى نداد ،بچه را کنارى نشاند و با صداى بلندى روبه مرگخواران کرد.
-ما منتظريم....نفر بعد