من vs کریس چمبرز- ببخشید؟! متوجه نشدم!
ماتیلدا به دروغ حرف را بر زبان آورد. اما نمی توانست حرفی که شنیده بود را حتی برای ثانیه ای باور کند! پنه لوپه سرش را به آرامی تکان داد.
- ببین! تو پاییز، این درسا که سخت ترو سنگین تر از ترم تابستونه. بخاطر همین فعالیتا تو هاگوارتز به شدت پایین اومده. بخصوص تو محفل ققنوس. خونه ی ریدل وضعیتش بهتر از مائه. مثل اینکه همه دارن از خوبی زده میشن! حتی اون... اسمش چی بود؟! آهان... اشلی ساندرز. سعی کرد خودشو نشون بده و خب پروفسور هم کمکش کرد. حرفای همیشگی! برو تو الف. دال و از این جور چیزا! اما اون به جای اینکه به حرفا گوش کنه، طرف خونه ی ریدل رو گرفت متاسفانه! تازه وارداشون بیشتر از مائه. تو ماموریت هایی که دامبلدور به من گفت شروع کنم؟ شروع کردم و خب... کسی توجه نکرد. و الان...
او سخن خود را متوقف کرد و نفس عمیقی کشید. حرف زدن در حد نُه خط کار سختی بود!
- من فعالیتم رو در حد خوبی نگه داشتم و حفظ کردم. مثل قدیما نیست. اما این حد فعالیت برای پاییز رکورد خوبی به حساب میاد. و تو هم... نسبتا بد نیستی! بعضی وقتا به محفل و هافل سر میزنی. حداقل نشانتو ازت نگرفتن. دامبلدور از این کار خوشش نمیاد. اما ما باید سر در بیاریم! من میخوام که توام فعالیتت زیاد بشه و محفلی خوبی بشی! پس ماموریت مخفیانه رو به تو متحول کردم!
ماتیلدا ابرویش را بالا برد.
- چقدر به این مسائل فکر کردی؟!
- خیلی زیا... چیزه... بذار حقیقتو بگم! همین نیم ساعت پیش به ذهنم اومد!
- عالیه! دارم رو کی حساب میکنم!
میدونی چقدر خطرناکه؟ مثلا اگه اونجا یه وقت به حالت خودم...
- این اتفاق نمیفته. زیاد طولش نده. شک میکنن بقیه!
- خیله خب! فقط بگو چیکار کنم. به دوره کردن نقشه هم احتیاج ندارم.
پنی طلسم را آرام به دوست محفلیش گفت و او دقیق آن را بر زبان آورد. چیزی احساس نکرد. اما ناگهان حس میکرد مولکول هایش فشرده میشوند. انگار کسی او را سخت می فشرد اما بدون هیچ درد خاصی. حس میکرد که زمین هاگوارتز به او نزدیک تر میشود. به طور ناگهانی، پنه برای او مثل غول چراغ جادو- البته خیلی خوشگل تر و باهوش تر و...- بزرگ شد.
سوزشی در پشتش حس کرد. با گوشه ی چشمش که به عقب نگاه کرد، متوجه شد لایه ای زرد رنگ بالاتر از شانه اش، به صورت بیضی شکل وجود دارد. به شانه ی دیگرش که نگاه کرد، دوباره با همان صحنه روبرو شد. ناگهان همه فکرش به هم ریخت و بخاطر اتفاق هایی که برایش افتاده بود، جیغ زد. صدای فریاد او، مانند زمزمه کردن خیلی آرام انسان با هم دیگر بود. پنه با گوش های تیز خود و یا حرکات عجیب ماتیلدا، متوجه نگرانی ماتیلدا شد و به او تسکین داد:
- آروم باش ماتیلدا! تو تغییر شکل دادی. تو پیکسی شدی!
کلمه ی پیکسی در ذهن او جرقه زد! همه چیز را بخاطر آورد و آرام شد. به خود نگاه کرد. دست هایش زرد شده بودند و انگشت هایش حتی یک دهم انگشت سابقش نبود. پاهایش هم به همین حالت بود. مرلین را شکر کرد که پاها و یا دیگر اعضای بدنش، به طور ناقص در نیامده بود! به قوسی کمرش دست کشید.
لاغر تر از قبل شده بود که حتی فکر میکرد قطر کمرش اندازه ی قطر یک مداد بود.حاله ای زرد رنگ کل او را احاطه کرده بود. به بال های زرد و خاکستری رنگش دست کشید. بسیار لطیف بود. دست پیکسیش را تا جایی که کش می آمد بر روی بالش پیش برد که شاید نرم بودن بال هایش، کمی از نگرانی هایش کم کند.
بر سر پنه ای که از خنده، شکمش را گرفته بود، داد کشید:
- نخند. به ریش مرلین قسم اگه به شکل خودم برگشتم، بکشمت! خب حالا میخوای لینی رو بکشونی اینجا یا نه؟! و یا اینکه بگی چشام چه رنگیه؟!
پنی از تهدید ماتیلدا ترسیده بود. شاید نمیدانست که ماتیلدا استیونز هافلپافی، دل اینکار را نداشت. اما بالاخره خنده ی او قطع شده بود. او به هر دو سوال ماتیلدا جواب داد:
- الان میرم. همینحا بمون. چشاتم عسلیه!
ماتیلدا ناگهان مثل گل پژمرده ای شد. بال هایش افتاد و موهای زردش هم دیگر با باد تکان نمی خورد. بزرگترین ترس او، عوض شدن رنگ چشمانش بود. او خود را با چشمانش می شناخت. زیباییش را با چشمانش میدید. آن چشم آبی که رگه هایی از خاکستری داشت، کجا بود؟
او ماموریت داشت. نباید بخاطر مسئله های بی اهمیت - البته از نظر بقیه- فکر خودش را مشغول میکرد. اما مثل اینکه انقدر مشغول شده بود که متوجه رفتن پنه نشده بود. سعی کرد پرواز کند. با اراده ی خود! برای بار بیستم، موفق شد که پرواز کند که دید پیکسی ای به او نزدیک میشود.
او هم مثل ماتیلدا پیکسی، همه قسمت های بدنش یک دست و یک رنگ بود، اما نه زرد. بلکه آبی! او خوش فرم تر از ماتیلدا بود و البته علامت مرگخوار ها بر روی دست آبی تیره رنگش، کاملا مشهود بود. او بعد بال های مداوم، به پیکسیِ زرد رسید.
با چشم های نافذش، سر تا پای پیکسی مقابلش را برانداز کرد. چیزی نگفت اما حالت صورتش عوض شد.
- یکی از شاگردام گفت بیام اینجا بخاطر پیکسی...
- بذارین اول خودمو معرفی و داستان رو بازگو کنم...
- صبر کن، چرا انقدر با احترام باهام حرف میزنی؟!
ماتیلدا به خود ناسزا گفت. یادش رفته بود که لینی وارنر در کلاس معلم او بوده است. اما ناگهان فکری به ذهنش رسید.
- خب... من همیشه با غریبه ها با احترام حرف میزنم. من... آممم... دایانا مید هستم. از بریتانیا اومدم و داستان هایی مختلف، من رو به اینجا کشونده. شاگرد شما، پنه لوپه، من رو در حالی که تو جنگل پرواز میکردم پیدا کرد و گفت که دوست داره حتما موضوع رو با شما درمیون بذاره و اون اسم شما رو لینی صدا کرد.
لینی با صدایی خسته ناشی از دایانا - اسم ساختگی ماتیلدا-، سخن گفت:
- لینی وارنر! خب... خیلی خوشحال شدم که با تو آشنا شدم... دایانا. دوست داری که دوستم باشی؟ البته از دوست بازی خوشم نمیادا! ولی به هر حال!
دایانا با صدایی سرشار از خوشحالی گفت:
- البته لینی! تو به نظر آدم با فرهنگی هستی.
- اگه بخوای دوستم باشی، باید دیگه با احترام حرف نزنی. و البته اخلاقتو از مودب به بدی و شرارت تغییر بدی! بله! دوست شدن با لینی وارنر کبیرم شرطایی داره.
دایانا با قیافه ی پوکر فیسانه ای او را نگاه میکرد. به پنه ناسزا گفت که او را در چنین شرایط سختی قرار داده است.اما به خود آمد و جوابی منطقی داد.
- میتونیم فقط کسایی باشیم که همدیگه رو میبینن و حرف میزنن. مثل دو تا همکلاسی که علاقه ای به هم ندارن اما از سر ناچاری، با هم حرف میزنن!
او گفت:
- از سر ناچاری؟!
- نه نه نه! منظورم ما نبود که! مثال بود فقط!
او با قیافه ای سرشار از تفکر گفت:
- من خیلی شاگردامو دوست دارم. چون شیطون نیستن، خیلیم باهوشن. هیچکدومشون از هشت پایین تر نمی گرفتن. و تو... خیلی شبیه به یک نفری به نام ماتیلدا استیونزی! زردی هردوتون خودنمایی میکنه و تنها فرقتون تو چشماتونه.
دایانا خیلی ناراحت شد که دوباره کلمه ی " رنگ چشاتون" را میشنید. او از آن حالت خود تنفر داشت.
- جالبه! تا حالا به ساحره ای تشبیه نشده بودم. تو معلمی. الان کاری نداری بریم با هم قدم بزنیم؟... یعنی پرواز کنیم؟!
- کار که خب... یه جورایی داری نجاتم میدی! انقدر زیاده که نمیتونم بشمارمشون. و البته! خیلی وقته که تو جنگل ممنوعه پرواز نکردم!
- جنگل ممنوعه؟! تو اینجا چرا نه؟!
او سریع به اشتباه خود پی برد. اما لینی با ملایمت جواب او را داد.
- یه نفر داریم، اسمش هکتوره و مرگخواره... البته گیجت نکنم! یه جبهست. و این هکتور، مغز درست حسابی نداره، دوست داره هر پیکسی ای که ببینه، تشریح کنه! یا خودش میره یا به شاگرداش دستور میده که برن پیکسی ها رو تشریح کنن!
- خدای من!
- بیا بریم دیگه!
آنها به جنگل رفتند و از زندگی خود میگفتند. روز دوم هم بیشتر حرف زدند و روز سوم هم همین شکل گذشت. روز چهارم خیلی باهم خوب شدند و دایانا فهمید که الان وقت اجرای نقشه است!
- لینی؟
- هوم؟!
- ببین، من درباره ی همه چیز جادوگری و هاگوارتز و این جور چیزا فهمیدم. اما سوالی که ذهنمو درگیر کرده، اینه که شما مرگخوارا چطوری انقدر موفقین؟ رمز کارتون چیه؟!
و قیافه ای دوستانه و پرسشگرانه به خود گرفت که عادی باشد. لینی ناگهان دست از پرواز کردن به جلو را کشید و در حالی که بال هایش مدام هوا را پس میزدند، ایستاد.
- واقعا این سوال مغزتو درگیر کرده؟!
- البته!
- لرد بزرگ و عزیزم، گفته که به کسی چیزی نگیم. البته ما بچه نیستیم، اما... هشدار داد! ولی تو که پیکسی هستی و کسیو تو هاگوارتز نمیشناسی. پس چیزی نمیگی! اما محض احتیاط، قول میدی که به کسی نگی؟
دایانا کمی در جواب خود تأمّل کرد. او هیچوقت دوست نداشت که قول برای هیچ و پوچ بدهد. اما او به لحظه ای که چند روز منتظر آن بود، رسیده بود. پس باید قواعد و رفتار خود را فقط در این مورد، تغییر دهد.
- قول میدم.
- خب... بعضیامون تو شهر مشنگا، با کلی تحقیق و تعقیب، میفهمن که کی خون جادوگری داره. پس میریم مخشو میزنیم که بدی خوبه و کلی وعده ی الکی بهش میدیم. اما هشدار کشته شدن خودشو به دست لرد، ندادیم! گفتیم یه وقت زده بشه! بعضیامون ازمرگخوارای بازنشسته، بچه هاشون رو مرگخوار میکنیم. و تو دنیای اصیل زاده ها، مثل کارمون تو دنیای مشنگی عمل میکنیم. البته... کسایی که واقعا لیاقت و جرأت دارن رو انتخاب میکنیم و...
او بیشتر جزئیات هم گفت.دایانا سعی میکرد که خلاصه ای از حرف های لینی را بخاطر بسپارد.لینی نگاهی به ساعت ریزش انداخت و گفت:
- مثل همیشه زیاد حرف زدیم. تا دم حیاط باهام بیا و بعدش برو.
- باشه. مرسی بخاطر توضیح.
اما او جواب او را نداد. چون مرگخوار ها شأن خود را حفظ میکنند و الکی "خواهش میکنم"، نمیگویند. وقتی رسیدند، با صحنه ی عجیبی روبرو شدند. همه جای حیاط از تله های کوچک پوشانده شده بود. گویی برای پیکسی گذاشته شده بودند. همه جا ورقه هایی پخش بود. دایانا با صدای بلند خواند:
پیکسیی زرد پیدا شده. بسیار کمیاب است و من میخوام که در عمل خیر از پیکسی استفاده کنم. "همه ی بدنش زرد است"!
هکتور دگورث گرنجردایانا از تعجب، آهی سر داد. لینی با لحن هشدار آمیزی به او گفت:
- دیگه هیچوقت نیا اینجا.
تو جنگل بمون تا من بیام. ظاهرا این فضول فهمیده!
او این را گفت و صحنه را ترک کرد. دایانا مانده بود که چکار کند.ناگهان چیزی در ذهنش آمد و جیغ کشیدـ پنی نگفته بود که چگونه به حالت خود برگردد. باید چکار میکرد؟! جرقه ای در ذهنش زد. ورقه ای از ورقه های روی زمین برداشت. با اینکه سنگین بود، اما بر زمین نشست و شروع به نوشتن برای پنه کرد. مرلین را شکر که پنه چوبدستیش هم کوچک کرده بود! اما این نامه نوشتنش، مزیتی داشت. او به قولی که به لینی داده بود، عمل کرده بود. او اطلاعات را به پنه "نمیگفت"، ولی آنها را "مینوشت".نامه را در پشت بوته ای گذاشت و آرزو کرد که پنه آن را ببیند.