هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۱۱ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
من vs کلاه به سر
موضوع: ارثیه
----------------

کوچه ی دیاگون

در یه روز بسیار دوست داشتنی، گریک و دوستانش در مغازه ی گریک دور هم جمع شده بودند.

- گریک!... از کار و کاسبی چخبر؟... برا تو هم رونق نداره؟
- نه بابا... از اون موقعی که اون زنیکه کار با چوبدستی رو توی هاگوارتز ممنوع کرد منم کار و کاسبیم خوابید!
- خب چرا از فامیلتون پول نمی گیری؟
- کدوم فامیلمون دقیقا؟
- پدربزرگت، الیواندر برزگ!
- اونو میگی؟ ... نگا بذار یه چیزی رو در مورد اون بهت بگم... اون یکی از خسیس ترین و پول دوست ترین آدماییه که می تونی توی زندگیت ببینی... زن و بچش با هزار التماس ازش پول می گیرن!... بذار اینجوری بهت بگم، اون کلا آدمِ...

گریک قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه، پسری وارد مغازه اش شد.
- آقای الیواندر، آقای الیواندر!
- چی شده پسر؟
- پدر بزرگتون!... پدربزرگتون، مردن و مادرتون، خانوم والریا، منو فرستادن که بهتون بگم، سریع برین اونجا چون شاید براتون چیزی به ارث گذاشته باشن!

گریک تا اسم ارث رو شنید لبخندی به پهنای صورت زد!
- از همون اولم می دونستم اون کلا آدمِ سخاوتمند و بخشنده ایه! :love"

گریک با دوستاش خداحافظی کرد و سریع خودشو به خونه ی پدربزرگش رسوند.

خانه ی الیواندر بزرگ

- یا مرلین، یامرلین... خانوما، یا مرلین!

والریا، صدای پسرشو شنید.
- بیا داخل گریک!

گریک وارد خانه شد. مامانشو پیدا کرد، رفت و کنارش نشست.
بعد از گذشت دقایقی، والریا نگاهی به گریک کرد.

- خاک تو سرت!... یکم گریه کن، مثلا پدر بزرگت مرده!
- خب مامان چیکار کنم گریه ام نمیاد... خودت که می دونی من چقد ازش بدم میومد!
- مرلینا، من چه گناهی کردم که همچین بچه ی خنگی رو به من دادی؟... پسرم، من می دونم، بقیه که نمی دونن... تو باید برای ظاهر سازی هم شده گریه کنی!... بحث، بحثه ارثیه ست!

والریا پسرشو می شناخت و می دونست که اون وقتی پای پول وسط باشه، مخش کار نمی کنه و به این فکر نمی کنه که وصیت نامه قبل از مرگ پدربزرگش تنطیم شده.
گریک تا اسم ارثیه رو شنید، پخش زمین شد و زار زار روی سر کسی گریه کرد.

- پسره ی احمق! ... اونی که داری بالا سرش گریه می کنی پدربزرگت نیست، مادربزرگته که بخاطر گریه بیهوش شده!

گریک متعجب به کسی که زیر لحاف بود نگاه کرد. مادربزرگ گریک، در همان لحظه به هوش آمد و لحاف را کنار زد و به گریک خیره شد.

- بالاخره اومدم ننه!
ایشالا خاکش باشه بقای عمر همه!
بالاخره اومدم بیا بغلم!


گریک وقتی که داشت این آهنگ رو می خوند دستاشو باز کرد که مادر بزرگشو بغل کنه ولی مادربزرگش یه سیلی تو گوشش زد.
مادر بزرگ گریک اصلا از رپ خوشش نمیومد، اون فقط تو کار سنتی بود.

- چرا می زنی چرا من درد دارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم!


گریک با خواندن این دوباره شانس خودشو امتحان کرد و چون این دفعه سنتی خونده بود مادربزرگشم اونو بغل کرده و در آغوش هم دوباره گریه کردن تا اینکه مادربزگش دوباره غش کرد.


یک ساعت بعد

- خاله این آب قند چی شد؟... پسر خاله، آروم باش چیزی نشده که، هر کسی یه روزی می میره!

والریا از اینکه پسرش انقد تو نقشش فرو رفته بود، خوشحال بود و وقتی که به همراه آب قند از آشپزخونه اومد بیرون نگاهی مغرورانه به همراه نیشخند به جاریش کرد.

- بده اون آب قند رو!
- یا مرلین، یا مرلین!

وکیلِ الیواندر بزرگ وارد خونه شد. گریک تا اونو دید از جاش بلند شد.
- سلام آقای وکیل خیلی خوش اومدین!
- سلام گریک جان، خیلی ممنونم!

تو دستِ وکیل یه جعبه ی بزرگ بود.
وکیل رفت رو مبل نشست. در همین حین مادربزرگ دوباره به هوش اومد.

- سلام وکیل جان... خوش اومدی!
- سلام ایزابلا!... ممنون!... الیواندر بزرگ امر فرموده بودن که دقیقا روز مرگشون وصیت نامشونو بخونم... اجازه هست؟!

گریک سریع جواب داد:
- معلومه که هست... اصلا اجازه ی ما هم دست شماست!

ایزابلا نگاهی به گریک کردو خطاب به وکیل گفت:
- بله بفرمایین!

وکیل شروع به خوندن وصیت نامه ی الیواندر بزرگ کرد و تک تک اموالشو تقسیم کرد ولی چیزی به گریک نداد.

- ببخشید آقای وکیل چیزی به من نداده؟
- داده گریک جان... این جعبه برای توئه!... اینو بهم داد و گفت که بهت بگم این چیزی هستش که دوسش داری!

گریک جعبه را باز کرد و صحنه ی عجیبی رو به رو شد.
- این؟!... حتما شوخیت گرفته؟

داخل جعبه یه کلاه سیاه بود.
مرحوم همیشه شخصیتا رو قاطی می کرد.





Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
من vs مردکیفی (بگمن)
موضوع: ابلاغ!


مرد گنده این یه هیپوگریف خوشحال به سمتم یورتمه می رفت، خیر سرش وزیر سحر و جادو بود!
چیزی خورده بود تو سرش؟شاید...
خودمو کشته بودم تا استخدامم کنه حالا از حضورم تو وزارت خوشحال بود.

فلش بک روز قبل:

- من جدا به این شغل نیاز دارم! نمی تونین این کارو بکنین!
- من مسئول استخدامم و هر کی مناسب باشه استخدام می کنم! و من الان شما رو مناسب نمی دونم!

صدامو بالابردمو سر هری پاتر وزیر سحر و جادو داد می زدم.
- معیار شما برای استخدام چیه؟ اینکه یه مرد کله شق با شکم گنده باشی؟ بهتره فردا حتما پیام امروزو بخرید چون صحفه ی اولش با تیتر بزرگ درباره ی روش استخدام شما و اینکه وزارتو پر کردید از رفقا و فامیلاتون!

کاملا زده بود به سرم، داشتم وزیر سحر و جادو رو تهدید می کردم؟

سکوتی تو دفتر برقرار شد، وزیر خودش را روی صندلی چرخدار ول کرد; به نظر می اومد چیزی یادش اومده، لبخندی شیطانی روی لب هایش نشست و برگه ی استخدامو دستم داد.
مطمئنم یه نقشه ای تو سرش داشت...

پایان فلش بک!

-به به! خانم ساندرز تشریف اوردین! خیلی خوشحالم دوباره می بینمتون!

حالا کاملا مطمئن بودم چیزی که خورده تو سرش واقعا باعث شده مخش تاب برداره!

- منم همینطور.
- تشریف بیارین دفترم تا یکم درباره ی کار امروزتون باهاتون صحبت کنم.

او به سمت دفترش حرکت کرد، خوشبختانه یورتمه نمی رفت، چون اون موقع منم مجبور بودم پشت سرش یورتمه برم!

وارد دفترش شدم، از دیروز تا حالا فرقی نکرده بود، پرده ی نمایش نسبتا کوچکی رو پایین کشید که روش عکس هاگوارتز نمایش دراومده بود.

- هاگوارتز، دردسر اصلی وزارت خونه! این مدرسه هیچ سودی باسه وزارت نداره و دانش اموزا حتی یه گالیونم باسه حضور تو مدرسه نمی دن، با توجه به اینکه مالیاتایی که از مردم می گیریم کفاف وزارتو نمی ده دیشب یه جلسه گذاشتم تا ببینیم چطور می تونیم از هاگوارتز بهره برداری کنیم و نظر به اینجا رسید که هاگوارتز باید تبدیل به یه هتل بزرگ بشه، دامبلدورم مدیرشه و بقیه معلمام میشن خدمه ی هتل!
-پس دانش اموزا چی؟ اونا می خوان چی کار...
- اونش دیگه به شما مربوط نیست، وظیفتون اینه که خبرو به دامبلدور بدید تا دانش اموزا رو تخلیه کنه.
زیر لب بهش فحش می دادم که امیدوار بودم نشنیده باشه.
- تو روحت...
- چیزی گفتین؟
- نه.
- پس زودتر برید اگه تا اخر شب هاگوارتز خالی نشه شما اخراج میشید، زود تر برید!


هاگوارتز:
- پوفف...

خیلی وقت بود دامبلدور رو ندیده بودم، اخرین بار سال اخر هاگوارتزم بود که به خاطر بردن آبروش جلوی مدرسه های دورمشترانگ و مهرتوکیو کشیده شده بودم دفترش، هیچ وقت ازم خوشش نمی اومد من ازش خوشم نمی اومد.

صد در صد از دیدن دوبارم خوشحال نمی شد، منم از دیدن دوبارش خوشحال نبودم. ولی چاره ای نداشتم.

عین تسترال وارد دفترش شدم. به محض ورود به چیزی شبیه یه پرده ی سفید بزرگ برخوردم، هیچ نظری نداشتم که این چیز سفید چیه بینیم را نزدیکش بردم بوی خاصی نمی داد، با احتیاط کشیدمش...
که یکدفعه پرده با سرعت نیم بوس که سهله با سرعت تمام بوس چرخید، وقتی پرده یه دور صد و هشتاد درجه زد مقدار دیگری از همون چیز سفید ظاهر شد فقط با این تفاوت که چیزی مثل صورت ادم وسطش بود.

- جیغ!!! یه سنتور پشمالو تو دفتر دامبلدوره! کمک!

سنتور با پشماش جلوی دهنمو گرفت.
- سنتور چیه بی تربیت! از کی تا حالا به مدیر سابقت می گی سنتور؟ عوض سلام کردن شه.

دامبلدور دستشو از روی دهنم برداشت و مطمئن شد دیگه جیغ نمی زنم.

عین تسترال به دامبلدور خیره شده بودم از زمان تحصیلم خیلی عوض شده بود موهاش و ریشاش دوبرابر شده بود...
شاید حتی سه برابر...

قلبم هنوز تند می زد ولی سریع خودمو جمع و جور کردم.

اخم بدی کرده بود.

- سلام پرو... پروفسور.
- سلام اشلی. چیزی می خوای؟

دامبلدور سفید ترین ادمی بود که می شناختم قطعا خیلی حرصش داده بودم که باهام تند صحبت می کرد.

- نه پروفسور فقط باید یه چیزی رو به اطلاعتون برسونم.
- چی می خوای فرزندم؟

فقط می خواستم تصمیم وزارتو ابلاغ کنمو از دفتر لعنتیش برم. برای همین بی مقدمه شروع به ابلاغ کردم:
- از نظر وزارتخونه هاگوارتز سودی برای دولت نداره، برای همین تصمیم گرفته شده هاگوارتز به یه هتل بزرگ تبدیل شه شمام بشین مدیرشو و بقیه معلما بشن خدمه ی هتل و اقای پاتر خواستن تا فردا صبح هاگوارتز تخلیه شه.
- می دونستم اینطوری میشه...

دامبلدور سوتی زد اول اتفاقی نیفتاد اما ناگهان هاگرید در حال گریه و فین کردن وارد دفتر شد.
شکم بزرگش محکم بهم خورد و مثل موشک به سمت دیوار بتنی پرتاب شدم و با سر به دیوار برخورد کردم، زمین خوردم و چندتا از تابلوهای مدیران قبلی تو سرم خورد، دیگه چیزی نمی دیدم فقط صدای دامبلدورو میشنیدم:
- عالی بود هاگرید ایشونو ببر پیش مادام پامفری به هری یه جغد بفرستو بگو این خبرنگار مضاحمم سر به نیست شد.


ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ ۱۸:۴۶:۴۹
ویرایش شده توسط اشلی ساندرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ ۲۲:۳۹:۵۳

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
دوئل لودو vs اشلی
موضوع : ابلاغ!


_آهای لودو شنیدم امروز مهر رسمیه وزارت خونه رو گواهی نامت میخوره و میتونی شروع به کار کنی!! از اولین روز اداریت لذت ببر !!!
_مرسی پسر !
_ببینم لودو چقدر از بیمه میگیری ، هان؟؟
_اونقدری که مریلن گاه خونمو درست کنم...

لودو که پا به وزارتخانه گذاشته بود تصمیم مهمی برای آیندش داشت ، او درخواست رسمی شدنشو برای رئیسش و دفتر بیمه فرستاده بود و خوشبختانه هم وزارت خونه هم بیمه با درخواستش موافقت کرده بودن.

دفتر رئیس وزارت خونه
(هری پاتر)

_چطوری مرد ؟ این دو هفته چطور گذشت برات ، با دشواری؟؟
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه ،صورت خودتو تویه آینه دیدی پاتر؟ کار توی وزارت خونه قبل تو دشواری نداشت که ، همش نق میزنی ! پرسنل تو فقط ارباب رجوع رو به هم پاس میدن ، تو این دو هفته مریلنگاهم خسته شد تا گواهیمو فرستادن دفترت رفیق!!
شرط میبندم جینی بهتر از تو میتونه اینجارو بگردونه...

هری از پشت میزش بلند میشه به سمت لودو میاد با چهره کاملا جدی دستش رو میزاره رو شونه لود ، سرشو به سر لودو نزدیک میکنه ، همینطور که لودو با چهره منتظر و کمی متعجب به رئیسش خیره شده ، هری با انگشت اشارش عینکش رو هول میده عقب و میگه :

_هیییییش لودو بو بکش !! حسش میکنی؟
_چیو ؟
_ساعت زنگ میخوره ، تو از خواب بیدار میشی استرس دیر رسیدن به وزارتخونه رو داری ، دیگه خبری از مبل راحتی و برنامه سول رابینسون (اسم مجری که کد برگه های بخت آزمایی رو میخونه) نیست ، اووووه خدای من ...

هری پشت سر هم بو میکشه و به نوعی که انگار دنبال بو میگرده بینیشو به لودو نزدیک میکنه

_ اوه خدای من بوی کارمندای کسل کننده اینجارو میدی یاااارووو
_هر هر هر هر .... خندیدیم ، خب دیگه بسه گواهیمو مهر کن میخوام برم دفترمو ببینم.
_خب لودو باید بهت بگم برات یه ماموریت دارم، این اولین ماموریت تو در وزارت خونس صرفا جهت تایین سطح !!
_هی هی صبر کن ! شوخیات یکی از یکی بی مزه تر داره میشه هری .... ببین من اصلا حوص....
_نه لودو کاملا جدی ام ، تو انتخاب شدی که به بانک گرینگاتز بری و به جن ها این دستور رو ابلاغ کنی که از این به بعد قراره هابیت ها اونجارو اداره کنن.
_خوبه با این جمله دیگه مطما شدم یه شوخیه مسخرس !

هری به سمت میزش میره و به خودش زحمت دور زدن میز رو نمیده ، دولا میشه و کاغذ پوستی رو که چندین امضا پاش خورده به لودو میده ...

_طی سال های گذشته جن ها شاکیان خصوصی زیادی داشتن ، جدیدا دزدیای بانک زیاد شده و میانگین سنیه کارمندا رفته رویه صد و پنجاهو هشت سال !!!
میدونی لودو؟ سانتورا داوطلب شده بودن و هابیتا...
و طی رای گیریه توسط افرادی که برگرو امضا کردن به این نتیجه رسیدیم که هابیت ها گزینه مناسبی هستن.

کافه سه دسته جارو

لودو لیوان آب جوشش رو کوبید رو پیش خون و مرلین رو ناسزا گفت ، همه تو سه دسته جارو به اون خیره شده بودن و راجع به مسخره بودن تصمیم وزارت خونه بحث میکردن ، لودو صدای گفتو گوی میز کناری رو میشنید که میگفتن :

_بیا با این موضوع که لودو میتونه جن هارو راضی کنه کنار بیایم ، آخه کودوم آدم عاقلی بانک رو به موجوداتی میسپره که به دزدی معروفن ؟؟
_آره پسر باهات موافقم ، بیا واقع بین باشیم ، لودو هیچ وقت رسمی نمیشه ، اون اخراج میشه ...

مرد قوی هیکل با کت چهارخانه زرد و مشکی با عصبانیت بلند میشه و لیوان آب جوشش رو پرت میکنه رو میز غریبه ها و با عصبانیت از سه دسته جارو خارج میشه...

بانک گرینگاتز

_بله آقای بگمن بنده شنیدم اون ابله چه تصمیم گستاخانه ای برای ما گرفته ، چی با خودش فکر کرده ؟ چون ولدمورتو شکست داده میتونه رئیس کل دنیا باشه؟؟
_ازت خواهش میکنم استیون جلوی یه وزیر به رئیس وزارتخونه فحاشی نکن مرد ، درضمن از کی تا حالا گفتن اسم ولدمورت آسون شده؟ از وقتی که اون مرد شکستش داده؟؟؟ جالبه ، من نمیدونم تو چه تصمیمی میگیری ولی باید بهت بگم اگه کار اشتباهی ازت سر بزنه و تا ۲۴ ساعت بانک رو خالی نکنید عواقب بدی در انتظارتونه...

جن های داخل دفتر همه بازخورد فیزیکی نشون میدن یکی دندوناشو نشون میده ، یکی دستاشو مشت میکنه و دیگری به لودو چشم قره میره

_این یه تهدیده !!
_نه این فقط یه هشداره ...
_این تهدید بود...

طی مکالمات کوتاه استیون قدم به قدم به لودو نزدیک میشه و لودو چوبدستیش رو با دست پاچگی و استرس بیرون میکشه

_هی استیون بهت اخطار میکنم ، مجبورم نکن از چوبم استفاده کنم !

همین که لودو این جمله رو تموم کرد چاقوی کوچکی با صدای ویژی از کنار گوش لودو رد شد و به دیوار پشت سرش اثابت کرد ، لودو رو برگرداند و به چاقوی
روی دیوار نگاه کرد ، بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و صورتش خیس عرق شده بود

_لعنتی !!
پرتیفیکوس توتالوس !!!

جن اول که سعی داشت خودش رو سمت لودو پرت کنه کاملا خشک شده روی زمین افتاد ، استیون با خنجر طلا کوب شده ای به سمت لودو در حرکت بود

_استیوپفای ، استیوپفای
لعنتیای عوضی ، بلایی سرتون میارم که تستسترالا به حالتون گریه کنن !!

جن های دیگر که صدای درگیری رو شنیده بودن وارد دفتر رئیس می شدند در همین هنگام از شومینه دفتر بچه های وزارت خونه یکی پس از دیگری وارد شدند و در چند لحظه درگیری شدت گرفت ...
طلسم ها به در و دیوار برخورد میکرد ، دکور و مجسمه های قیمتیه جن ها خورد میشد ، صدای پاره شدن پوست توسط خنجر های جن ها میومد ، خیلی ها روی زمین ولو شده بودن و از درد فریاد میکشیدن !
در همین میان لودو متوجه فرار استیون میشه و سعی میکنه تعقیبش کنه ...

_استیوپفای ، وایسا آشغال تحت هیچ شرایطی نمیزارم تو یکی در بری ...
_به نفعته دنبالم نیای ، چون قول نمیدم تو آخرین عوضیه وزارت خونه باشی که میکشمش!!!
_اکس پلیوووو آااارموس

طلسم به جن میخوره وروی زمین میوفته ، لودو قدم به قدم نزدیک میشه و با دقت چوبدستیشو رو صورت جن نشونه میگیره ، استیون با دردش کلنجار میره میچرخه و طاق باز روی زمین به حالت نیم خیز میشه تا بتونه به لودو خیره بشه
در همین لحظه اشلی ساندرز وارد سالنی میشه که دو نفر باهم درحال تکاتو هستن

_نه اشلی ، تو اینجا کاری نداری ، زود دور شو و برو به بقیه کمک کن !

اشلی با غرور و لوند قدم برمیداشت و مدعیانه به مرکز درگیری نزدیک میشد

_میخوای بگی من نمیتونم از پس یه جن بر بیام؟؟ باید بهت بگم که من یک گریفندوریم و تو نمیتونی شجاعت منو زیر سوال ببری .
_نه اشلی الان بجای شجاعتت باید به هوش یه ریونکلایی اعتماد کنی ، این ماموریت منه و دلیلی نداره تو اینجا باشی!

در همین مدت که دو مامور باهم کل کل میکردن استیون فرست بلند شدن پیدا کرد ، کمی تمرکز ، یک نفس عمیق و خنجرش رو پرتاب کرد ، خنجر در هوا میچرخید و به سرعت جلو میرفت...

_ببین لودو بهتره بری و به جشن ....

شلپ

خنجر وارد جمجمه اشلی شد
لودو مبهوت به اشلی خیره شده بود در کسری از ثانیه زمین زیر پای اشلی پر خون شد ، این اتفاق انقدر سریع افتاده بود که اشلی هنوز سعی در تکمیل جملش داشت :
_ ج..ج....جشن رسمیت ....

جسد اشلی روی زمین افتاد و لودو آروم آروم وقتی اشک میریخت به سمت بدن بی روح اشلی رفت و زیر لب زمزمه میکرد

_لعنتی بهت که گفتم برو ، گفتم به هوش من اعتماد کن !! من که گفتم ماموریت منه و به تو احتیاج ندارم ....

لودو پلکای اشلی رو میبنده و به سمت نقطه ای که جن ایستاده بود برمیگرده ، خبری از استیون نیست !
اون عوضی زهرشو ریخت و در رفت .


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

لاورن د مونتمورنسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
از دهکده بلک تورن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
دوئل لاورن د مونتمورنسی vs دراکو مالفوی - پودر پرواز

لاورن دو بار با خستگی پلک زد و برای چندمین بار به شمعی که گوشه میز سو سو میزد خیره شد ...
بعد پایه شمع را برداشت و به سمت میز کوچک کنار تختش رفت و جلوی آن زانو زد . کره جغرافیایی کوچکی که روی آن داشت را چرخاند و هاگزهد را روی آن پیدا کرد . پدرش آنجا بود و لاورن خوب میدانست که باید بخاطر پدرش هم که شده اینکار را انجام دهد ... باید معجون انقراض را به مرگخوار ها میداد ، معجونی که اگر به خورد یک عضو از خانواده برود تمام یک نسل را ، تمام اعضای آن را ، هر کجای دنیا باشند از بین میبرد . در حالی که میدانست برای چه به آن نیاز دارند ... برای از بین بردن پاتر ها ... از بین بردن هری پاتر ...
آرام از پله های خوابگاه دختران گذشت و به طبقه به سمت شومینه ریونکلاو رفت که ناگهان صدایی او را از ترس میخکوب کرد : لاورن ؟
به سرعت برگشت و با دیدن پنه لوپه نفس راحتی کشید :
- اینجا چیکار میکنی ؟
لاورن با دستپاچگی گفت :
- خب من ... آخه من چون ...
- چیزی شده ؟
لاورن آرام چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت :
- ببین پنه لوپه من واقعا عذر میخوام اما این بخاطر خودته ... استوپفای !
پنه لوپه بیهوش روی زمین افتاد و لاورن با چشمانی اشک آلود و با احساس گناه به سمت شومینه قدم برداشت . پودر سبزی که در دست داشت را به زمین ریخت و گفت : جنگل ممنوعه ...

جنگل ممنوعه
لاورن با صورتی که از ترس رنگش پریده بود به درخت بزرگی چسبید و شیشه معجونی که در دست داشت را فشرد . در همین حال بود که متوجه قدمهای کسی شد ، کسی که منتظرش بود ... چند لحظه بعد هیبت وحشتناک پیتر پتی گرو را جلویش دید :
- میبینم که زودتر از من رسیدی خانم د مونتمورنسی ! چیزیکه میخواستم آوردی ؟
لاورن با نگاهی که از کینه پر بود گغت :
- آره .
پیتر دستش را برای گرفتن معجون دراز کرد . لاورن شیشه را در دستش تکان داد :
- قولت که یادت نرفته آدم رذل ؟
- هی هی با ادب باش ! تو که نمیخای پدر کله شقت یه کروشیو نوش جان کنه ؟
- ساکت شو ! تو حق نداری درباره پدرم اینطوری حرف بزنی ! اگه بخاطر پدرم نبود صد سال سیاه هم نیومدم اینجا !
- چرا ؟ بخاطر اینکه اون اونقدر ترسو بود که بخاطر اینکه خودش معجونو نده به ما جون دختر کوچولوی نادون و ضعیفشو به خطر انداخت لاورن ؟ هیچوقت به این فکر نکردی که چرا تو رو تو این دردسر انداخت ؟
- پدرم ترسو نبود ! پدرم عاشقمه و هیچوقت منو به خطر نمیندازه !
- عشق ؟؟؟ چه کلمه مسخره و بی معنی ای ! چیزی به اسم عشق وجود نداره !
پیتر به طرف لاورن خیز برداشت .
لاورن چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت پیتر گرفت :
- نزدیک تر نیا !
پیتر چندلحظه به لاورن خیره شد و بعد قهقهه ای زد و گفت :
- پس میخوای مبارزه کنی دختر کوچولو ؟! اینکارسروس !
قبل از اینکه لاورن بتواند کاری انجام بدهد طناب پیچ شده به گوشه ای پرت شد . طنابها هر لحظه تنگ تر میشدند و نفس کدن برای لاورن سخت و سختتر میشد .
پیتر آرام به سمت لاورن که روی زمین تقلا میکرد قدم برداشت و معجون را لای انگشت های بی رمق لاورن بیرون کشید .
- نباید با قویتر از خودت درگیر بشی خانم کوچولو ...
ناگهان صدای مهیبی به گوش لاورن رسید و بعد چیزی نبود، جز سکوت و تاریکی پشت پلکهای بسته اش ...


بیمارستان قلعه هاگوارتز

لاورن چشمهایش را باز کرد . ملافه های سفید ، تخت ها ، و چند صورت آشنا که روی او خم شده بودند . لاورن کم کم صداهایی را میشنید :
- داره تکون میخوره ! اون تکون خورد !
- میشه انقدر سروصدا نکنی ماتیلدا ؟! اینجا بیمارستانه !
تصویر ها واضح تر شد و لاورن گیج و منگ صورت مادام پامفری را دید :
- برین کنار ! زود باشین !
مادام پامفری همه را کنار زد و شربت تلخ و بدمزه به لاورن خوراند .
لاورن روی تخت نشست و اولین کسی که توی بغلش پرید پنه لوپه بود .
- پنه لوپه تو خوبی ؟ من واقعا معذرت میخوام ...
- نیازی به عذر خواهی نیست ... میدونم ...
لاورن به کمک بقیه ریونی ها از تخت پایین اومد . در همین لحظه دامبلدور و پرفسور مک گوناگال وارد شدند .
لاورن به محظ نزدیک شدن اونها گفت :
- من واقعا متاسفم که نا امیدتون کردم . وسایلمو جمع میکنم ...
دامبلدور با مهربانی گفت :
- نیازی نیست ... قرار نیست اخراج بشی ...
- چی ؟
لاورن خشکش زد :
- اما من بعد از وقت خواب رفتم به جنگلو با یه مرگخوار ...
- میدونم ... اما همه چی خوشبختانه رو به راهه .ما به موقع سر رسیدیم و اینو ازش گرفتیم ...
دامبلدور شیشه معجون انقراض را در دست تکان داد و ادامه داد :
- اینو تو ساختی ؟
لاورن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و به نشانه بله تکان داد .
- استعدادت قابل تحسینه ! هر کسی نمیتونه اینو بسازه . البته ازت بعید نیست ... مثل پدرتی ...
- من متوجه نمیشم پرفسور ! من الان باید اخراج شده باشم و دارین منو تحسین میکنین !
- همه اشتباه میکنن لاورن ... و شاید اشتباه تو به دلیل اینکه فقط بخاطر پدرت بوده ، بخشودنی باشه ...
- من واقعا ممنونم شما ...
- اما چیزی ازت میخوام ...
- هر چیزی بخواین من در خدمتم ...
- دیگه از اینها استفاده نکن .
دامبلدور دو شیشه معجون انقراض و پودر پرواز را روی میز گذاشت .
-قول میدم ... میتونین بهم اعتماد کنین .
- خوبه . راستی نگران پدرت هم نباش ... اونو پیدا میکنن و برمیگردونن ...
- ممنونم پرفسور ، جبران میکنم .
دامبلدور سری تکان داد و لبخندی زد و سپس به همراه پرفسور مک گوناگال از بیمارستان خارج شدند ...
لاورن خوشحال بود ، و در عین حال نگران برای پدرش ... اما چیزی که دیگر به وضوح میدانست این بود :

او فرزند روشنایی بود و حتی اگر جانش را برای آن فدا میکرد ، فرزند تبار عشق میماند ...



پایان


ویرایش شده توسط لاورن د مونتمورنسی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۷ ۱۷:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط لاورن د مونتمورنسی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۷ ۱۷:۱۸:۵۱

We all have both light and dark inside us . What matters is the part we decide to act on . That is what we really are ... S.B

تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
من vs پنه لوپه جآن جآنآن

هوا سرد و فضای گرفته و مرطوبی بر اتاق حکم فرما بود! اتاق بیشتر از بیست متر مربع نبود و اوضاعش به طور عادی در خانه ی ریدل، وخیم بود! قسمت بزرگ سقف، بخاطر باران های مداوم خیس شده بود و صدای پایین آمدن قطره های باران از همان قسمت، طنین بدی در اتاق می انداخت!

از گوشه ی سقف هم ترک های زیگزاگی شروع شده و تا دو صندلی ای که در وسط اتاق وجود داشت، ادامه پیدا کرده بود! احتمالا مرگخواری که قصد شکنجه ی نفری نگون بخت را داشت، طلسم را برای ترساندن نفر به سقف زده بود و علاوه بر ترک برداشتن سقف، قسمتی از آن هم بر روی زمین فرود آمده بود.

اما مثل همیشه، در دو صندلی چوبی پوسیده، شخص هایی برای شکنجه شدن نشسته بودند. آنها با دست های بسته به صندلی، منتظر مجازات خود بودند. دو روز بود که در آن مکان تنگ و تاریک، بسته شده بودند. ترس و نگرانی تقریبا بر آنها غلبه کرده بود. آنقدر شکست خورده به نظر می رسیدند که حتی پوسیدگی صندلی، در مقابل آنها چیزی نبود!

در آن تاریکی مطلق، لامپی کوچک که در وسط اتاق قرار داشت، بی معنا و ناچیز بود. اما آن دو... به همان هم محتاج بودند! آن دو فرزندان روشنایی بودند!

یکی پسر و دیگری دختر بود. دخترک تحمل این همه تنهایی و بی کسی را نداشت. اما کاری نمی توانست انجام دهد! به پایین خیره شده بود و سعی می کرد که خانه ی گریمولد را تصور کند و از آن لذت ببرد. اما او خوب می دانست که نمی شد! پس سرش را بالا آورد و به لامپ خیره شد.

نور به اندازه ی کافی نبود. اما او را راضی می کرد. در خانه ی گریمولد، همیشه نور به قدر کافی بود و همه از آن لذت می بردند. لامپ به او می فهماند که وقتی روشنایی اش دارد رو به اتمام می رسد، پس او هم بخاطر گیر افتادن در اینجا و احتمالا کشته شدنش، محفلی ها را به خطر می انداخت!

به دیوار ها و به مخمصه ای که در آن گیر افتاده بود‌، زل زد! همه جا را از نظر گذراند. حداقل وضعش با آنی که در ذهنش، پیش از آمدن به اینجا تصور می کرد‌، بهتر بود! اما از گوشه ی چشمش متوجه لکه ی قرمزی بر دیوار شد. پس چشمانش را به آن طرف چرخاند که آن را به وضوح ببیند. اما بلافاصله پشیمان شد. چون آن چیزی جز خون نبود. این صحنه به نا امیدی و نگرانی هایش اضافه کرد! پس دوباره به زمین چشم دوخت و دوباره راه قبل را در پیش گرفت!

هوا خوب و جو عالی بود. همه روی مبل نشسته بودند و از جوک های بقیه لذت می بردند. وقتی که محفلی ها پانتومیم هاگرید به همراه سوجی را می دیدند، از خنده نمی توانستند خود را کنترل کنند. زیرا قرار بود که هاگرید ادای خوردن سوجی را در آورد. اما بخاطر شکم و اشتهای بزرگش، واقعا سعی می کرد که سوجی ای که داشت از هاگرید فرار می کرد را قورت بدهد!

و بعد آن نمایش، غرغر های محفلی ها شروع شده بود. بخاطر آنکه فهمیده بودند پنه لوپه کلیرواتر ریونکلاوی، دوباره پیاز پلو پخته بود! این فکر باعث شد که روی لب های دخترک، لبخندی بنشیند! دوست داشت تصوراتش را پیش ببرد...
- دلت برای محفل تنگ نشده؟!

لبخند دخترک از لبش محو شد. خاطرات از هم پاشیدند. و او که تازه داشت با خاطرات گرم می گرفت و لذت می برد، دوباره یاد آن وضعیت فلاکت آمیز افتاد. او سرش را بالا گرفت و به مقصر اصلی این اتفاق چشم دوخت. پسرکی که به صندلیِ کناریِ دخترک بسته شده بود، حرف را بر زبان آورده بود. دخترک حوصله ی حرف زدن را نداشت. اما اگر سخن نمی گفت، قطعا قبل از شکنجه شدن، جان خود را از دست می داد!
- قطعا!

پسر هم چشم هایش را به دختر دوخت.
- ماتیلدا... فکر می کردی که به همچین روزی بیفتی؟
- نه! اما محفلی بودن سختی ها داره! بعضی وقتا باید برای هدفت، جونتم بدی.

این فکر لرزه بر تن ماتیلدا انداخت!
- ولی محفلی ها همینطوری ما دو تا رو اینجا ول نمی کنن!

پسرک که حالا مثل ماتیلدا داشت احساساتش را بروز می داد،گفت:
- من حس می کردم که مرگخوار ها حافظه ی خوبی ندارن. اما منو به خوبی یادشون بود!
- اوه... البته که باهوشن! منم مثل تو بودم. می خواستم برم به جبهه ی سیاهی، اما پروفسور منو از جاهلیت نجات داد. اونا منو یادشون بود. بخاطر همین یه ماه تمام از خونه ی گریمولد بیرون نرفتم. اما من مثل تو بی احتیاط نبودم!
- خب... منم خیلی شجاع نیستم. ولی می خواستم تو ماموریت خودی نشون بدم! ولی ماتیلدا... تو به من نگفتی که برای چی گیر افتادی! من می دونم که...

صدای باز شدن شکنجه گاه محفلی ها، حرف پسرک را نیمه تمام گذاشت. در واقع او بخاطر جون خودش، حرف خود را نا تمام گذاشت! در باز شد و دو نفر شنل پوش که شنلشان شباهت بسیاری به شنل ماتیلدا داشت، داخل شدند. آنها هم کلاه شنل را بر روی سرشان کشیده بودند. اما حتی مثل ماتیلدا سایه ای از صورتشان هم معلوم نبود!

آن دو بدون هیچ حرفی به طرف پسرک رفتند. طناب هایش را بریدند. چوبدستی خود را روی گردن او گذاشتند و به بیرون اشاره کردند. قلب ماتیلدا به درد آمد. اما می دانست که دردش حتی ذره ای به درد پسرک نزدیک نبود. پسر مقاومت می کرد. اما مرگخوار ها چوبدستی را بیشتر بر گلوی او فرو کردند. آنها کشان کشان او را تا دم در بردند. ماتیلدا با صدای لرزانی گفت:
- کریس!

کریس هم نگاهی به او کرد و آرام به ماتیلدا گفت:
- نگران نباش. چیزی نمیشه! بازم همدیگه رو می بینیم. اما احتمالا تو آسمون هشتم!
- نه!

اما او رفته بود! ماتیلدا با چشمانی گریان منتظر کریس ماند! از دست دادن دوستی مانند کریس، دل او را می رنجاند. همینطور ناتوانی او در برابر نجات کریس در آن لحظه، او را بیش از پیش غمگین کرده بود. نمی دانست که چقدر گذشته بود. اما می دانست که بیش از یک ساعت شده بود. کم کم داشت به درجه ای بالاتر از نگرانی پا می گذاشت که ناگهان در دوباره باز شد!

او هم مثل بقیه ی مرگخوار ها شنل داشت و کلاهش را بر سر کشیده بود. او هم بدون حرف، به طرف ماتیلدا رفت و طناب دستانش را برید.طرز راه رفتنش به طرز عجیبی آشنا به نظر می رسید. اما ماتیلدا نمی خواست به آنجه که در ذهنش پدید آمده بود فکر کند! ماتیلدا دستانش را نگاه کرد. طناب زخم هایی بر روی پوست سفیدش ایجاد کرده بود. او خشونت نمی خواست. پس بدون اینکه مرگخوار چوبدستی اش را به طرفش بگیرد، بلند شد که بیرون برود. اما صدایی او را متوقف کرد.
- بشین ماتیلدا!

ماتیلدا رویش را برگرداند و به مرگخوار نگاه کرد. مرگخوار کلاه شنلش را از روی سرش برداشت. و دوباره به ماتیلدا خیره شد. نفس ماتیلدا بند آمده بود. او دوست و هم گروهی اش بود. دورا ویلیامز!
- دو...دورا؟!
- درسته ماتیلدا!

ماتیلدا عقب عقب رفت. باور نمی کرد! خیلی وقت بود که او را به این شکل و شمایل ندیده بود. در تالار خودشان، او دختری پر زرق و برق و زیبایی بود و بدون توجه به جبهه، با ماتیلدا مهربان بود و حالا... دورا آمده بود که او را به طرف مرگ بکشاند! ماتیلدا با صدایی گرفته گفت:
- این دیگه از ذهن منم خارج بود! چرا لردتون انقدر بی رحمه که می خواد منو به دست دوستم بکشه؟!

اما دورا سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد!
- الکی این مسئله رو به لرد عزیز و بخشندم نچسبون! ایشون اصن خبردار نیستن که من اینجام!
- یع.. یعنی چی؟!

دورا قدمی به سمت ماتیلدا برداشت!
- مرگخوار ها پلیدن! اما حتی اونا هم تو وجودشون یه خوبیو رحم هست! کار من خلافه! اما من می خوام تو رو نجات بدم! این تلافی همون موقعی بود که مرگخوارا و محفلی ها با هم می جنگیدن و وقتی تو به من رسیدی، گذاشتی برم و منو نکشتی!

او ماتیلدا را در آغوش گرفت. ماتیلدا شوکه شده بود. مرگخوار ها انواع تله ها را به کار می برند اما او مطمئن بود که دوستش دروغ نمی گوید! او شب جنگ را به یاد آورد. آن شب، او به همگروهی اش رحم کرده بود. این موضوع باعث شد که ماتیلدا در ذهن خود لبخندی بزند! زیرا در آن موقعیت، لبخند زدن کمی مسخره به نظر می رسید. دورا خود را کنار کشید و رو به ماتیلدا گفت:
- بدو ماتیلدا! زیاد وقت نداریم. فردا می خوان تو رو بکشن. پس باید همین الان فرار کنی!

ماتیلدا عاجزانه سرش را تکان داد! آنها از اتاق بیرون رفتند و در را بستند. آنجا هم مثل اتاق، نم داشت. جلوی او سه راهرو بود و دو درب در دو طرفش. دورا به طرف راهروی سمت چپ رفت و ماتیلدا هم به دنبالش!

دوباره راه به چند قسمت تقسیم شد و آنها در راهروی دوم پا گذاشتند. از راهرو های زیادی گذشتند. انقدر پیچیدند که ماتیلدا همه ی راه ها را قاطی کرد و سر هر چیز، حتی جان خودش شرط بست که نمی تواند راه برگشت را دوباره پیدا کند! آنجا بدون شک، یک دالان بسیار بزرگ بود!

دورا زیر لب به ماتیلدا گفت:
- آدم برفی!

او هم زیر لبی گفت:
- چی؟!

ولی دورا به او توجهی نکرد و حواس خود را به در جلویشان معطوف کرد! چیزی زیر لب گفت و در باز شد! او به ماتیلدا علامت داد که داخل نشود. دورا داخل و در بسته شد. و ماتیلدا تک و تنها ماند. او مطمئن بود که کلکی در کار نیست. سعی کرد در را باز کند اما صدایی کلفت گفت:
- رمز!

ماتیلدا ترسید. صدا از کجا می آمد؟
- رمز!

ایندفعه، او فهمید که صدای در مقابلش است! ماتیلدا گیج و مبهوت مانده بود. کدام رمز؟! اما بعد چیزی به ذهنش رسید!
- آدم برفی!

در با صدای دلخراشی باز شد و ماتیلدا داخل شد. آنجا هیچ نوری وجود نداشت اما ناگهان کسی دستانش را گرفت.
- جیغ نزن! دورام! کم کم داشتم نگران می شدم که چرا نیومدی! من نمی تونستم جلوی در چیزی بهت بگم! و متاسفانه باید تنهایی به این طرف میومدم! خب... این یه راه مخفی به بیرون از خونه ی ریدله! خیلی طولانی نیست. ولی هر آدمی ممکنه اینجا باشه! هیچ حرفیم نزن. فقط دنبالم بیا!

ماتیلدا قبول کرد و دورا گفت:
- لوموس!

و چوبدستی اش روشن شد. دورا رفت و ماتیلدا به دنبالش! همه جا تاریک بود! حتی با نور چوبدستی هم به سختی می دیدند! مسیر سر راست بود و به نظر بی انتها! ناگهان دورا در سر جایش میخکوب شد!
- بچسب به دیوار و هیچی نگو!

دورا چوبدستی خود را خاموش کرد و هر دو به دیواری که راحت مشنگی را به استقبال سرماخوردگی می برد، چسبیدند. و لحظه ای بعد، صدای پایی شنیده شد! ماتیلدا نفسش را حبس کرد. اما صدای پا دورتر شد. دورا دوباره چوبدستی خود را روشن کرد و به ماتیلدا اشاره کرد که دنبالش برود! بالاخره به نردبانی رسیدند! دورا گفت:
- بخیر گذشت. گفتم که... اینجا آدمای خطرناکی داره! مرلینو شکر که از یه راه دیگه رفت! ماتیلدا، اگه این دریچه رو باز کنی، به بیرون از خونه ی ریدل راه پیدا کردی! زیر یه بوته! بعدش دیگه می تونی به گریمولد آپارات کنی! خب برو!
- پس تو چی؟!
- اتفاقی برای من نمیفته. هیچکس به من شک نمی کنه! مواظبم به هر حال! موفق باشی!
- مطمئنی؟
- آره!

دورا چوبدستیِ خود را به ماتیلدا داد. ماتیلدا هم محکم او را در آغوش گرفت. آخرین نگاهش را به دورا کرد. از نردبان بالا رفت و دریچه را باز کرد. بوته ها را کنار زد و بالا رفت. دریچه را بست. بالاخره توانست بوی آزادی را استشمام کند. او تا آخر عمر از دورا ممنون بود! به اطراف نگاه کرد. در سمت چپش خانه ی ریدل و در سمت راستش، بوته های پراکنده وجود داشت. به خانه ی ریدل با تنفر نگاه کرد و بعد پشتش را به مرگخواری ها _ غیر از دورا_ کرد و به خانه ی گریمولد آپارات کرد!




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
*به نام خودش*

من vs ماتیلدا جآن جآنآن


تاریکی همیشه می تواند دردآور باشد؛ اما زمانی که یک محفلی باشید، دردناک تر هم هست!

پنه لوپه نیز یک محفلی بود، و تحمل این تاریکی حتی از جیغ نزدن و فضولی نکردن هم برایش سخت تر شده بود. نگاهی به اطراف انداخت. افکارش درحال رساندنش به جنون بودند‌‌‌. فکر به این که نه امیدی دارد، نه دوستی، نه عینکش که این تاری دید را جبران کند، نه دستاویزی برای نجات و نه حتی یک چوبدستی به درد نخور!

تنها چیزی که داشت یک هم سلولی بود؛ یا با نامی مناسب تر، یک انگل جامعه جادوگری! یک لکه ننگ! یک تن لش نفرین شده! یک لوله رو به فاضلاب شهری! یک تسترال چندش و بوگندو! یک تاپاله...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد. پروف عزیزش از آنها خواسته بود تحت هیچ شرایطی فحش ندهند پس او هم به حرفش گوش داد. اصلا هم مهم نبود که تمام آنچه که پیش از آن گفته بود نیز فحش محسوب می شد، اصلا!

با فکر به آن هم سلولی صورتش با حرص جمع شد و نگاهی به او انداخت. مثل تمام این دو هفته گوشه ای افتاده و خرناس می کشید.

اگر این خبر حقیقت داشت و نگهبان در مورد کشته شدنش درست گفته بود، باید همین امشب کار تمام می شد؛ وگرنه مجبور بود با یک مرگ غم انگیز تمام آرزوها و جوانیش را در سینی نقره تقدیم مرگخواران کند.

لب ورچید و چشمانش بین قاشق شکسته توی دستش و قاشق و چاقوی سالم و تندرست هم سلولی بی مصرفش که آنها را توی جیب پیراهنش گذاشته بود، چرخید. طی یک تصمیم ناگهانی، به طرف او رفت و تکانش داد.
- هی! می شه بلند شی؟
- ...
- با توام آ!
- ...
- کارم ضروریه! همین یه بار! تو رو مرلین!

مرد غرولند کرد و با اخم از جایش بلند شد.
- تو چه مرگته؟ چرا نمی ذاری بخوابم؟
- م... می شه قاشق و چنگالتو بدی بهم؟ باید بقیه گودالو بکنم!

برق شیطنت چشم های زندانی مثل پروژکتور به فضای زندان نور بخشید.
- نه! نمی شه! تمام کاری که من برات می تونستم انجام بدم کشیدن نقشه فرار بود! چون دلم برات سوخت! حالام بذار بخوابم!

و بعد در حالی که کاملا منتظر التماس دوباره پنه لوپه بود دراز کشید.

- نه نخواب! لطفا!
- حرفشم نزن!
- خواهش می کنم! من باید برم! اونا فردا منو می کشن!
- به من ربطی نداره!
- اگه اونا رو بهم بدی، تو رو هم با خودم می برم آ!

چهره زندانی از شدت خنده های فروخورده اش کبود شد و چهره حریصی به خودش گرفت.
- جونِ من؟
- بعله که می برم!
- خوب... باشه! بیا اینا رو بگیر!

و قاشق و چنگالش را به پنی داد.

برای لحظاتی پنی از شدت ذوق درحالت تشنج بود؛ اما بعد به سرعت به طرف حصیر گوشه سلول کوچکشان دوید و آن را کنار زد. گودالی به عمق ۵ سانتیمتر زیر آن پنهان شده بود.

پنه لوپه لبخند حجیمی زد و مشغول کندن شد. با هر بار کوبیدن قاشق به کف سلول خراشی سطحی به عمق شاید ۱ در ده هزارم سانتیمتر روی زمین ایجاد می شد؛ به سرعت محاسبه کرد و متوجه شد اگر با همین سرعت پیش برود تا صبح می تواند حدودا ۵ سانتیمتر دیگر هم حفر کند و با این فکر لبخند حجیم تری زد و به کارش ادامه داد؛ اصلا هم مهم نبود که با توجه به نقشه حداقل احتیاج به حفر یک گودال چند کیلومتری دارد. اگر مایکل اسکوفیلد توانسته بود، او هم می توانست؛ چرا که او یک ریونی بود. هر چند سختکوش بودن ویژگی هافلی ها بود و نه ریونی ها اما در آن لحظات ملکوتی این چیز ها هم مهم نبودند؛ حتی اینکه کسی که زمین زندان را با قاشق کنده بود مایکل اسکوفیلد نبود و دالتون ها بودند هم مهم نبود. مهم نفس کارش بود. اصلا خواننده باید عاقل می بود.

در آن مدت کوتاه پنه لوپه تمام برگ هایی که یک کلاه گروهبندی می توانست در واحد سطح داشته باشد را ریزاند و بنیاد و اساس هاگوارتز را با سخت کوشی اش زیر سوال برد. با کمی خراش دیگر، پنه لوپه می توانست به راحتی به داخل فاضلاب بیفتد و از آنجا نجات پیدا کند. چیزی تا افول روشنایی و خوشبختی و دهن کجی به مرگخواران شکست خورده ای که رودست خورده بودند نمانده بود... به زندگی زیبای پیش رو، به تمام سپیدی ها، دوستی ها... آینده های پر تز سپیدی و خوشبختی... پنه لوپه خواست همان طور به تئاتری که بی صدا و با حرکت دست ها و حالت چهره و پر از احساس در حال اجرا بود ادامه دهد، ولی نگاه هم سلولی متوقفش کرد.

-

سرفه ای کرد و سپس نگاهی به جگرگوشه اش که همان گودال بود انداخت؛ سپس به هم سلولی و بعد لبخندی شیطانی زد. لابد این مرد برای همراه شدن با او و نجات پیدا کردن بیدار شده بود. بله! حتما همینطور بود! اما کور خوانده بود. پنه لوپه به سرعت به طرف آجرپاره ای که از حفر گودال عایدش شده بود رفت و با پوزخند و نیشخند و هرجور خند قابل تصور دیگری گفت:
- الان بیدار شدی که تو رو با خودم ببرم؟ عمرا! فکر کردی من نفهمیدم تو مرگخواری؟ فکر کردی من به یه مرگخوار کمک می کنم که فرار کنه؟ کورخوندی!
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که سر جات می شینی و صداتم در نمیاد! یه چند تا آجر دور و وَرم می ذارم که اگه یه وقتی خواستی بیای دنبالم یا بخوای لو بدی، بزنم شتکت کنم!
- باوشه!

پنه لوپه جا خورد؛ تمام نقشه هایش نقش برآب شده بود... چقدر زود قبول کرده بود... نامرد! حتی یک التماس کوتاه هم نکرد!
- مطمئنی؟
- آره دیگه! مگه نگفتی اگه بیام منو می زنی؟
- خب... آره!
- پس مرلین به همرات! بابای!

پنه لوپه بغضش را خورد و سعی کرد به راهش ادامه دهد. چقدر دلش می خواست مردک التماسش را بکند و او قبول نکند... هی بگوید " نه! نمی برمت! بمیریم فایده نداره! " ولی او این فرصت را از چنگش در آورد...

فقط توانست در یک حرکت انتحاری به عقب برگردد و با تمام توان زبانش را دربیاورد.
- به درک اسفل السافلین!

و دوباره داخل گودال پرید و قاشق را برداشت تا آخرین لایه را پیش از آمدن نگهبانان بکند. چشم هایش بدون عینک درست نمی دیدند ولی سوراخ های کوچک همان راه های عزیزِ نجاتش بودند!

در یک لحظه کوتاه، خیلی خیلی کوتاه، زیر پاهای پنه لوپه خالی شد و او به پرواز در آمد. یک پرواز نه شاعرانه و نه عاشقانه و نه حتی عارفانه! او به پرواز در آمد و تنها چیزی که دید لبخند پرذوق هم سلولی بود که از بالای حفره نگاهش می کرد.

بوم!

حتی فرصت نکرد دوباره زبانش را بیرون بیاورد... یا حتی قاشق و چنگال را بردارد و آن پایین با نشان دادنشان به مردک پز بدهد. فقط با شدت افتاد و صدای شکستن آمد...

کمی لای چشم هایش را باز کرد و درست در همان لحظه، آرزو کرد کاش چشمش به جای این تصویر، به دیوارهای رسوب دار و کثیف و نجس فاضلاب می خورد. اما نمی خورد! تنها تصویر روبرو، لرد در چند سانتی متری اش بود در حالیکه صورتش پر از غذایی سبز رنگ بود.

- غَ... غَ... غَ... غَ... غَ... غَ... غَ... غلط کردم!
- پنه لوپه... ما از تو حتی بیشتر از بیشترهای قبل متنفریم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
به نام خدا

منvsماتیلدا استیونز

اولین تغییر شکل من

کریس در اتاقش نشسته بود و سرش را میان دستانش قرار داده بود.
او همین یک دقیقه پیش یک ماگل را کشته بود.البته شاید منشا اصلی ناراحتی او چیز دیگری بود.
به زوی ماموران وزارتخانه همراه دیوانه ساز ها مثل مور و ملخ به خانه او و خانواده اش سرازیر میشدند.
دیوانه ساز...ترس همیشگی اش.
پدرش روبرویش ایستاده است.
-تو یه ماگل رو کشتی؟یه ماگل بی دفاع؟
-نمیخواستم بابا! نمیخواستم به خدا...نمیخواستم.
و گریه کنان ادامه میدهد:
-روی پشت بوم یه ساختمون بود من داشتم تو یه کوچه تمرین تغییر شکل میکردم.خب زیاد موفق نبودم ولی اون دید بدنم پر مو شد بینیم دراز شد و بعد دوباره به حالت اصلی برگشتم.مجبور شدم طلسم بیهوشی اجرا کنم روش.فکر میکردم میفته کف پشت بوم بعد من میرم روش طلسم فراموشی رو...

-ولی اون افتاد پایین.
گریه کریس شدیدتر میشود.
-من بی احتیاطی کردم بابا...
چشمان پدرش تنگ میشود.
-تو باید بری پسرم!توی آزکابان دووم نمیاری.
وحشت چشمان قهوه ای کریس را پر میکند.
-به نظرت یه نوجوون رو به... به...
-نه.بوسه که نه ولی حبس ابد...
حالا پدرش هم با او گریه میکند.
-باورم نمیشه همه اینا واسه یه تمرین تغییر شکل سادس!
-اگه من برم شما...
-مادرت رو بیهوش کردم و بردم به یه پناهگاه امن.بالاخره اون یه ماگله دیگه.نه؟
-شما چی؟
پدر کریس شانه بالا میاندازد
-خب من میرم یه جای دیگه.شاید بتونن رد منو بزنن.ها؟
-بابا...من...شرمندم.
و به آغوش پدرش میرود.قطره های اشک شانه پدرش را خیس میکند.
-تقصیر منه...همش بخاطر یه تمرین تغییر شکل مسخرس!
صدای گریه پدرش را میشنود.ناگهان آسمان را مه غلیظی فرا میگیرد.
کریس با ترس به پدرش نگاه میکند.

-برو پسرم!الان میان!
-ولی من شما رو تنها...
پدرش با لحن ملتمسانه ای میگوید:
-فقط برو...
کریس به سمت پنجره میدود.خودش را به حیاط پشتی میرساند.
-تو میتونی کریس.درسته کم تمرین کردی ولی تو با استعدادی!
مه آسمان غلیظ تر میشود.
درد شدیدی بدن کریس را فرا میگیرد.فقط بار اول اینگونه است یا؟
کم کم موی قهوه ای تمام بدن کریس را میپوشاند.بینی اش دراز میشود و...
دیگر اثری از کریس نیست.به جای او سگی قهوه ای،که چوبدستی را میان پوزه اش گرفته است از حیاط پشتی بیرون میپرد.صدای ماموران وزراتخانه را میشوند.پدرش حتما رفته است.باید رفته باشد...
به پشت سرش نگاه نمیکند.میدود.فقط میدود.نمیداند مقصدش کجاست.شاید مناسب ترین جا برای او کنار لرد تاریکی باشد.هم خودش دوست دارد به او خدمت کند هم او از پسری که در نوجوانی یک ماگل را کشته است خوشش میاید.
حتما خوشش میاد...
ناگهان چیزی در پایش فرو میرود.نقش بر زمین میشود آخرین تصویری که میبیند تصویر یک دمنتور یا مامور وزارتخانه نیست.تصویر یک ماگل است...
چشمانش را که باز میکند درون کامیونی بزرگ است در قفسی چوبی که شکسته است.معلوم است جنسش زیاد مرغوب نیست.نمیداند چند ساعت گذشته است.اما هنوز به شکل سگ است.متوجه سگ های دیگری که در اطرافش هستند میشود و دستبندی که روی دستانش است:سازمان جمع آوری سگ های ولگرد لندن.
ناسزا میگوید.اما فقط صدای پارس ملایمی از دهانش خارج میشود.
چوبدستی اش نیست.به سمت در میرود و محکم پارس میکند و سرش را به آن میکوبد انقدر میکوبد که از سرش خون بیرون میزند.صدای کسی میاید
-چه مرگتون...
دیگر فرصتی برای مرد نمیماند که حرف بزند.از آنچه که کریس فکر میکرد بهتر شد.مرد بدون هیچ سر و صدایی روی زمین افتاده است.
به سمت در راننده میرود.راننده که اصلا به او نگاه نمیکند میگوید:
-اشلی؟چش بود؟
چوبدستی کریس جلوی آیینه آویزان شده است.
-هی اشلی.دقت کردی امروز چه روز عجیبیه؟اون از سگه که این چوب عجیبو با خودش میاورد...
چوبدستی کریس را لمس میکند.
_یا اون مه غلیظ که یهو اومد تو آسمون...
کریس به سمت او میپرد.پرش قابل ملاحظه ای است.راننده هم با چند ضربه چنگال و گازهای متععد بی حرکت روی صندلی میفتد.این بار با سر و صدای زیاد.
کریس چوبدستی اش را به دندان میگیرد از کامیون بیرون میپرد و به سمت لاین دیگر خیابان میرود.دراز میکشد.
ناگهان صدای ترمز وحشتناکی میاید.
کریس بلند میشود تازه متوجه میشود به حالت انسانی برگشته است.
اتوبوسی قرمز رنگ روبرویش ایستاده است.پسری ککی مکی از در اتوبوس بیرون میاید و از روی برگه ای میخواند:
-به اتوبوس شوالیه،اتوبوس حمل و نقل جادوگران سرگردان...
سپس با سوظن به کریس و سپس به پیام امروزی که در دست دارد خیره میشود.
_تو...تو؟
_ایمپریو!
پسر با حالتی گیج و منگ میگوید:
-خب بفرمایید.
کریس از پله ها بالا میرود و سریع روی تختی دراز میکشد.
کله ای که روی شیشه آویزان شده است میپرسد:
-کجا میری بچه؟
کریس کمی با خودش فکر میکند.
-خانه ریدل ها
و اتوبوس با سرعتی وحشتناک به سمت سرنوشت او راه میفتد.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
من vs کریس چمبرز

- ببخشید؟! متوجه نشدم!

ماتیلدا به دروغ حرف را بر زبان آورد. اما نمی توانست حرفی که شنیده بود را حتی برای ثانیه ای باور کند! پنه لوپه سرش را به آرامی تکان داد.
- ببین! تو پاییز، این درسا که سخت ترو سنگین تر از ترم تابستونه. بخاطر همین فعالیتا تو هاگوارتز به شدت پایین اومده. بخصوص تو محفل ققنوس. خونه ی ریدل وضعیتش بهتر از مائه. مثل اینکه همه دارن از خوبی زده میشن! حتی اون... اسمش چی بود؟! آهان... اشلی ساندرز. سعی کرد خودشو نشون بده و خب پروفسور هم کمکش کرد. حرفای همیشگی! برو تو الف. دال و از این جور چیزا! اما اون به جای اینکه به حرفا گوش کنه، طرف خونه ی ریدل رو گرفت متاسفانه! تازه وارداشون بیشتر از مائه. تو ماموریت هایی که دامبلدور به من گفت شروع کنم؟ شروع کردم و خب... کسی توجه نکرد. و الان...

او سخن خود را متوقف کرد و نفس عمیقی کشید. حرف زدن در حد نُه خط کار سختی بود!
- من فعالیتم رو در حد خوبی نگه داشتم و حفظ کردم. مثل قدیما نیست. اما این حد فعالیت برای پاییز رکورد خوبی به حساب میاد. و تو هم... نسبتا بد نیستی! بعضی وقتا به محفل و هافل سر میزنی. حداقل نشانتو ازت نگرفتن. دامبلدور از این کار خوشش نمیاد. اما ما باید سر در بیاریم!‌ من میخوام که توام فعالیتت زیاد بشه و محفلی خوبی بشی! پس ماموریت مخفیانه رو به تو متحول کردم!

ماتیلدا ابرویش را بالا برد.
- چقدر به این مسائل فکر کردی؟!
- خیلی زیا... چیزه... بذار حقیقتو بگم! همین نیم ساعت پیش به ذهنم اومد!
- عالیه! دارم رو کی حساب میکنم! میدونی چقدر خطرناکه؟ مثلا اگه اونجا یه وقت به حالت خودم...
- این اتفاق نمیفته. زیاد طولش نده. شک میکنن بقیه!
- خیله خب! فقط بگو چیکار کنم. به دوره کردن نقشه هم احتیاج ندارم.

پنی طلسم را آرام به دوست محفلیش گفت و او دقیق آن را بر زبان آورد. چیزی احساس نکرد. اما ناگهان حس میکرد مولکول هایش فشرده میشوند. انگار کسی او را سخت می فشرد اما بدون هیچ درد خاصی. حس میکرد که زمین هاگوارتز به او نزدیک تر میشود. به طور ناگهانی، پنه برای او مثل غول چراغ جادو- البته خیلی خوشگل تر و باهوش تر و...- بزرگ شد.

سوزشی در پشتش حس کرد. با گوشه ی چشمش که به عقب نگاه کرد، متوجه شد لایه ای زرد رنگ بالاتر از شانه اش، به صورت بیضی شکل وجود دارد. به شانه ی دیگرش که نگاه کرد، دوباره با همان صحنه روبرو شد. ناگهان همه فکرش به هم ریخت و بخاطر اتفاق هایی که برایش افتاده بود، جیغ زد. صدای فریاد او، مانند زمزمه کردن خیلی آرام انسان با هم دیگر بود. پنه با گوش های تیز خود و یا حرکات عجیب ماتیلدا، متوجه نگرانی ماتیلدا شد و به او تسکین داد:
- آروم باش ماتیلدا! تو تغییر شکل دادی. تو پیکسی شدی!

کلمه ی پیکسی در ذهن او جرقه زد! همه چیز را بخاطر آورد و آرام شد. به خود نگاه کرد. دست هایش زرد شده بودند و انگشت هایش حتی یک دهم انگشت سابقش نبود. پاهایش هم به همین حالت بود. مرلین را شکر کرد که پاها و یا دیگر اعضای بدنش، به طور ناقص در نیامده بود! به قوسی کمرش دست کشید.

لاغر تر از قبل شده بود که حتی فکر میکرد قطر کمرش اندازه ی قطر یک مداد بود.حاله ای زرد رنگ کل او را احاطه کرده بود. به بال های زرد و خاکستری رنگش دست کشید. بسیار لطیف بود. دست پیکسیش را تا جایی که کش می آمد بر روی بالش پیش برد که شاید نرم بودن بال هایش، کمی از نگرانی هایش کم کند.

بر سر پنه ای که از خنده، شکمش را گرفته بود، داد کشید:
- نخند. به ریش مرلین قسم اگه به شکل خودم برگشتم، بکشمت! خب حالا میخوای لینی رو بکشونی اینجا یا نه؟! و یا اینکه بگی چشام چه رنگیه؟!

پنی از تهدید ماتیلدا ترسیده بود. شاید نمیدانست که ماتیلدا استیونز هافلپافی، دل اینکار را نداشت. اما بالاخره خنده ی او قطع شده بود. او به هر دو سوال ماتیلدا جواب داد:
- الان میرم. همینحا بمون. چشاتم عسلیه!

ماتیلدا ناگهان مثل گل پژمرده ای شد. بال هایش افتاد و موهای زردش هم دیگر با باد تکان نمی خورد. بزرگترین ترس او، عوض شدن رنگ چشمانش بود. او خود را با چشمانش می شناخت. زیباییش را با چشمانش میدید. آن چشم آبی که رگه هایی از خاکستری داشت، کجا بود؟

او ماموریت داشت. نباید بخاطر مسئله های بی اهمیت - البته از نظر بقیه- فکر خودش را مشغول میکرد. اما مثل اینکه انقدر مشغول شده بود که متوجه رفتن پنه نشده بود. سعی کرد پرواز کند. با اراده ی خود! برای بار بیستم، موفق شد که پرواز کند که دید پیکسی ای به او نزدیک میشود.

او هم مثل ماتیلدا پیکسی، همه قسمت های بدنش یک دست و یک رنگ بود، اما نه زرد. بلکه آبی! او خوش فرم تر از ماتیلدا بود و البته علامت مرگخوار ها بر روی دست آبی تیره رنگش، کاملا مشهود بود. او بعد بال های مداوم، به پیکسیِ زرد رسید.

با چشم های نافذش، سر تا پای پیکسی مقابلش را برانداز کرد. چیزی نگفت اما حالت صورتش عوض شد.
- یکی از شاگردام گفت بیام اینجا بخاطر پیکسی...
- بذارین اول خودمو معرفی و داستان رو بازگو کنم...
- صبر کن، چرا انقدر با احترام باهام حرف میزنی؟!

ماتیلدا به خود ناسزا گفت. یادش رفته بود که لینی وارنر در کلاس معلم او بوده است. اما ناگهان فکری به ذهنش رسید.
- خب... من همیشه با غریبه ها با احترام حرف میزنم. من... آممم... دایانا مید هستم. از بریتانیا اومدم و داستان هایی مختلف، من رو به اینجا کشونده. شاگرد شما، پنه لوپه، من رو در حالی که تو جنگل پرواز میکردم پیدا کرد و گفت که دوست داره حتما موضوع رو با شما درمیون بذاره و اون اسم شما رو لینی صدا کرد.

لینی با صدایی خسته ناشی از دایانا - اسم ساختگی ماتیلدا-، سخن گفت:
- لینی وارنر! خب... خیلی خوشحال شدم که با تو آشنا شدم... دایانا. دوست داری که دوستم باشی؟ البته از دوست بازی خوشم نمیادا! ولی به هر حال!

دایانا با صدایی سرشار از خوشحالی گفت:
- البته لینی! تو به نظر آدم با فرهنگی هستی.
- اگه بخوای دوستم باشی، باید دیگه با احترام حرف نزنی. و البته اخلاقتو از مودب به بدی و شرارت تغییر بدی!‌ بله! دوست شدن با لینی وارنر کبیرم شرطایی داره.

دایانا با قیافه ی پوکر فیسانه ای او را نگاه میکرد. به پنه ناسزا گفت که او را در چنین شرایط سختی قرار داده است.اما به خود آمد و جوابی منطقی داد.
- میتونیم فقط کسایی باشیم که همدیگه رو میبینن و حرف میزنن. مثل دو تا همکلاسی که علاقه ای به هم ندارن اما از سر ناچاری، با هم حرف میزنن!

او گفت:
- از سر ناچاری؟!
- نه نه نه! منظورم ما نبود که! مثال بود فقط!

او با قیافه ای سرشار از تفکر گفت:
- من خیلی شاگردامو دوست دارم. چون شیطون نیستن، خیلیم باهوشن. هیچکدومشون از هشت پایین تر نمی گرفتن. و تو... خیلی شبیه به یک نفری به نام ماتیلدا استیونزی!‌ زردی هردوتون خودنمایی میکنه و تنها فرقتون تو چشماتونه.

دایانا خیلی ناراحت شد که دوباره کلمه ی " رنگ چشاتون" را میشنید. او از آن حالت خود تنفر داشت.
- جالبه! تا حالا به ساحره ای تشبیه نشده بودم. تو معلمی. الان کاری نداری بریم با هم قدم بزنیم؟... یعنی پرواز کنیم؟!
- کار که خب... یه جورایی داری نجاتم میدی! انقدر زیاده که نمیتونم بشمارمشون. و البته!‌ خیلی وقته که تو جنگل ممنوعه پرواز نکردم!
- جنگل ممنوعه؟! تو اینجا چرا نه؟!
او سریع به اشتباه خود پی برد. اما لینی با ملایمت جواب او را داد.
- یه نفر داریم، اسمش هکتوره و مرگخواره... البته گیجت نکنم! یه جبهست. و این هکتور، مغز درست حسابی نداره، دوست داره هر پیکسی ای که ببینه، تشریح کنه! یا خودش میره یا به شاگرداش دستور میده که برن پیکسی ها رو تشریح کنن!
- خدای من!
- بیا بریم دیگه!

آنها به جنگل رفتند و از زندگی خود میگفتند. روز دوم هم بیشتر حرف زدند و روز سوم هم همین شکل گذشت. روز چهارم خیلی باهم خوب شدند و دایانا فهمید که الان وقت اجرای نقشه است!
- لینی؟
- هوم؟!
- ببین، من درباره ی همه چیز جادوگری و هاگوارتز و این جور چیزا فهمیدم. اما سوالی که ذهنمو درگیر کرده، اینه که شما مرگخوارا چطوری انقدر موفقین؟ رمز کارتون چیه؟!

و قیافه ای دوستانه و پرسشگرانه به خود گرفت که عادی باشد. لینی ناگهان دست از پرواز کردن به جلو را کشید و در حالی که بال هایش مدام هوا را پس میزدند، ایستاد.
- واقعا این سوال مغزتو درگیر کرده؟!
- البته!
- لرد بزرگ و عزیزم، گفته که به کسی چیزی نگیم. البته ما بچه نیستیم، اما... هشدار داد! ولی تو که پیکسی هستی و کسیو تو هاگوارتز نمیشناسی. پس چیزی نمیگی! اما محض احتیاط، قول میدی که به کسی نگی؟

دایانا کمی در جواب خود تأمّل کرد. او هیچوقت دوست نداشت که قول برای هیچ و پوچ بدهد. اما او به لحظه ای که چند روز منتظر آن بود، رسیده بود. پس باید قواعد و رفتار خود را فقط در این مورد، تغییر دهد.
- قول میدم.
- خب... بعضیامون تو شهر مشنگا، با کلی تحقیق و تعقیب، میفهمن که کی خون جادوگری داره. پس میریم مخشو میزنیم که بدی خوبه و کلی وعده ی الکی بهش میدیم. اما هشدار کشته شدن خودشو به دست لرد، ندادیم! گفتیم یه وقت زده بشه! بعضیامون ازمرگخوارای بازنشسته، بچه هاشون رو مرگخوار میکنیم. و تو دنیای اصیل زاده ها، مثل کارمون تو دنیای مشنگی عمل میکنیم. البته... کسایی که واقعا لیاقت و جرأت دارن رو انتخاب میکنیم و...

او بیشتر جزئیات هم گفت.دایانا سعی میکرد که خلاصه ای از حرف های لینی را بخاطر بسپارد.لینی نگاهی به ساعت ریزش انداخت و گفت:
- مثل همیشه زیاد حرف زدیم. تا دم حیاط باهام بیا و بعدش برو.
- باشه. مرسی بخاطر توضیح.

اما او جواب او را نداد. چون مرگخوار ها شأن خود را حفظ میکنند و الکی "خواهش میکنم"، نمیگویند. وقتی رسیدند، با صحنه ی عجیبی روبرو شدند. همه جای حیاط از تله های کوچک پوشانده شده بود. گویی برای پیکسی گذاشته شده بودند. همه جا ورقه هایی پخش بود. دایانا با صدای بلند خواند:

پیکسیی زرد پیدا شده. بسیار کمیاب است و من میخوام که در عمل خیر از پیکسی استفاده کنم. "همه ی بدنش زرد است"!
هکتور دگورث گرنجر


دایانا از تعجب، آهی سر داد. لینی با لحن هشدار آمیزی به او گفت:
- دیگه هیچوقت نیا اینجا. تو جنگل بمون تا من بیام. ظاهرا این فضول فهمیده!

او این را گفت و صحنه را ترک کرد. دایانا مانده بود که چکار کند.ناگهان چیزی در ذهنش آمد و جیغ کشیدـ پنی نگفته بود که چگونه به حالت خود برگردد. باید چکار میکرد؟! جرقه ای در ذهنش زد. ورقه ای از ورقه های روی زمین برداشت. با اینکه سنگین بود، اما بر زمین نشست و شروع به نوشتن برای پنه کرد. مرلین را شکر که پنه چوبدستیش هم کوچک کرده بود! اما این نامه نوشتنش، مزیتی داشت. او به قولی که به لینی داده بود، عمل کرده بود. او اطلاعات را به پنه "نمیگفت"، ولی آنها را "مینوشت".نامه را در پشت بوته ای گذاشت و آرزو کرد که پنه آن را ببیند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
من vs دراکو ملفوى:
تخم شانسى


آروم آروم به سمت تالار اسليترين قدم برداشتم،چرا تاحالا حس نکرده بودم تالار انقدر تاريکه؟
تخم رو توبغلم فشردموبعد از چند دقيقه طاقت فرسا رسيدم به تالار ،تخم جانور رو روى ميز گذاشتم(نفس عميقى کشيدم)
بلاتريکس:همونى که بهت گفتم روخريدى؟تمام پولى که بهت دادم خرج شد ديگه؟
-اوه معلومه (من راستش رو گفتم ،کل پولى که بهم داده بود رو خرج کردم اما فقط يک چهارمش رو خرج تخم خريدن کردم،خب تخم گرون چه دردش مى خوره؟؟اينم کار اونو ميکنه مگه نه؟تازه من بيشتر به اون پول نياز داشتم ،بايد گوشى مشنگي ميخريدم ،آخه گويل گوشى خودشو نميده من ماهى بازى کنم،پس من کاردرستى کردم)
بلا:خوبه پس تخم جانور رو ببر تو خوابگاه خودتون و گرم نگهش دار بايد تا3روز ديگه بشکنه، هروقت احساس کردى ميخواد از توى تخم در بياد،زود بيارش پيش خودم فهميدى؟
-بله حتماً (اوه قسر در رفتم نفهميد)
به سمت خوابگاه رفتم،آخ جوون بايدگوشى رو زودتر امتحانش کنم، والبته از اين تخم مراقبت کنم.تخم رو گذاشتم توى پرقوى کنار تختم تا گرم بمونه،پريدم روى تخت ،آخيش هيجا تخت آدم نميشه!ولى هنوز نگرانم نکنه بلا بفهمه چيکار کردم؟نکنه تخم بدرد نخور باشه؟براى آروم کردن خودم شروع کردم به حرف زدن باتخم:ببين کوچولو، معلومه توهم به اندازه تخم هاى گرون خوبى،دليل اينکه ارزون بودى ،شايد اين بوده که اونا قدرتو نمى دونستن براى همين روحيه خودتو ازدست نده و3روزديگه ،دقيقاً چيزى بشو که بلا ميخواد،باشه؟؟فايتينگ(موفق باشى)
دراز کشيدم و به سقف اتاق نگاه کردم.
-مومو

-هووم اين ديگه صداى چى بود؟
دورو برمو نگاه کردم کسى نبود،شايد اشتباه شنيدم،دوباره چشامو بستموسعى کردم بخوابم.

-مومو
سريع از جام پریدم يا مرلين اين ديگه صداى چيه؟؟شايد جنه اومده آزارو اذيت ،اين جنا چرا اينطورين؟..نچ نچ
تصویر کوچک شده
چى؟درست ميشنوم،صدا از اين تخم بود؟اين حرف ميزنه؟
-مومو
از سر خليت شروع کردم به سوال پرسيدن از تخم:اهم اهم خب ،1،2،3امتحان ميکنيم،ببين تخم عزيز من خيلى سوال ها ازت دارم پس اگه از اون تو صداى منو ميشنوى،هرسوالى که ازت پرسيدم اگه جوابش آره بود بگو مومو اگه نه بود بگو مو،مو مکث کن باشه؟
-مومو
-خوبه ببينم تو يه تخم جانورى ديگه؟
-مومو
-خب بخواطر اين ارزونى که قدرتو نميدونستن مگه نه؟
-مو،مو
-اى وايى حالا چه خاکى توسرم بريزم ؟خودشم اعتراف کرد که يه تخم به درد نخوره،بلاتريکس نابودم ميکنه !!آيگو خيلى حرص خوردم باید برم گوشى عزیزم رو امتحان کنم ،حالا این بازي روازکجا گير بيارم ؟؟

يک روز بعد کلاس ويبره

-پيست پيست

سلينا:هوم چيه؟

-چى ميخورى؟

-بتوچه بگو حرفتو!

-اهم خب اگه بهم بگى اسم بازى ماهيه گويل چيه ،من به هکتور نميگم که تو دارى پفک ميخورى
-هووم... اول اينکه اگه هکتور بفهمه مهم نيست ،من گشنمه پس غذا مى خورم.ودوم اينکه من اصلا نميدونم اسم گوشى گويل چيه،بعد بخوام اسم بازی شو بدونم ؟؟
-بابا اون بازيه بود که بايد ماهى رو باتور از تو دريا ميگرفتى؟؟اونو ميگم!

-نچ نچ هنوز يادم نيومده!

-باشه اينطورياس؟،جبران ميکنم. (کمى چشم غره +زبون قشنگمم دراز کردم)
--------------------------------------------صداى شکسته شدن تخم قلب ديانارو مى لرزوند ،درحدى که ديگه داشت بندرى ميرقصيد.

بلا:اه زود باش بشکن ،ديانا بيا خودت تخم و بگير ،وقتى شکست بده من.

-ب باشه.
تخم رو از بلاتريکس گرفتم...آخه چرا اينجورى شد؟

فلش بک 3ساعت قبل

-واى خدا اون عوضی بهم نميگه بازيش چيه!نگاهم به تخم افتاد،واى دو روز ديگه اين از تو تخم در مياد..دوست ندارم دوروز ديگه دراددد چيکار کنم؟؟
-مومو
صداى جيغ بلاتريکس اومد،
-زود باش از اين اتاق بيا بيرون امروز تولد اربابه وما بايد اينجارو تزئين کنيم !
-اما تو گفتی از اين تخم مراقبت کنم .
-کسی کارى به کار اون نداره همراهم بيا..
2:50دقيقه بعد
خيلى خسته بودم همه جارو تزئين کرديمو بعد فهميديم امروز تولد ارباب نبوده.کنار تخم نشستم وترکى رو روى سرش ديدم که هر لحظه بيشتر ميشد،واى خدا بدبخت شدم وبا سرعت باور نکردنى که خودمم نميدونم از کجا آوردم ،اونو پيش بلاتريکس بردم.
فلش فوروارد
نکنه چون گفتم دوس ندارم دوروز ديگه بشکنه فک کرده بايد زود تر دربياد؟؟هرثانيه تخم بيشترترک ميخور وموجود کوچولوى بنفش توش،بيشتر نمايان ميشد و،وقتى تخم اون جونور شکست،ديانا فهميد اين موجودشباهتى با اونى که بلا ميخواد نداره،يه موجود چشم گنده به رنگ بنفش و سفید وشاخک هاش که شبيه قطره هاى آب بودند،والبته دندونى که نداشت.
ديانا هنوز توى شک بود که بلاتريکس موجودى که خودش ،مومو نام گذارى کرده بود رو از دستش گرفت،

بلا:اين ديگه چيه من که اينو نمى..
-مومو
-خواستم....اوه چه موجود بامزه اى ..به سمت ديانا برگشت،:ولى اين اونى که من ميخوام نيست ديانا،البته خب از اولم ميدونستم بجاى خريدن تخم جانور گرون رفتى گوشى خريدى!

-متأسفم

-متأسف نباش يه اسليترينى هرگز معذرت خواهى نميکنه،راستش من بهت افتخار میکنم تو یه اسليترينى ويه اصيل زاده واقعى هستى!والبته فکر نميکردم موجودى به اين بامزه گى تو اين تخم باشه،نگهش ميدارم،فقط يادت باشه ديگه اين حقه هاتو روى من امتحان نکنى ،چون بد ميبينى امتحانتو قبول شدى،درست به اينجا آوردنت،ميدونى اينجا جايى نيست که آدم مهربون باشه وبه بقيه کمک کنه اين جا خونه جادوگران سياهه ،اينجا اسليترينه..

-مومو..


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۶ ۱۵:۱۶:۳۵
دلیل ویرایش: .

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷

دراكو مالفوى old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
من vs دیانا کارتر

تخم مرغ


روزی دراکو در تالار اسلترین کنار اتش نشسته بود که فکری ذهنش را درگیر کرد.او میدید که بچه های دیگر با حیواناتشان بازی و تفریح میکنند و او نیز دلش خواست یک حیوان داشته باشد.مهم ترین دلیل این فکر این بود که او میخواست با یک حیوان زیبا جلوی کله زخمی پز دهد.

در همین فکر ها بود که ناگهان جرقه ای اتش روی پایش افتاد و پایش را نیم پز کرد.دراکو خواست به پایش کمی نمک بزند که متوجه شد از سوژه پرت شده است.بنابراین جارویش را برداشت و به سوی کوچه دیاگون حرکت کرد.

از بخت بد دراکو بارون شروع به باریدن کرده و حالش را تو قوطی کرد.
دراکو وقتی به کوچه دیاگون رسید،موش آبکشیده شده بود.

او وارد کوچه دیاگون شد‌ و به سمت جانور فروشی رفت و در را خیلی شیک و مجلسی باز کرد.

در جانور فروشی کسی نبود و بوی فضله پرندگان و جغد ها در هوا می‌پیچید.

دراکو پیش پیشخون رفته و زنگی را که انجا بود به صدا درآورد،مردی چاق و گامبو جلو امد و گفت:چی میخوای بچه جون؟
دراکو که هیچ از این برخورد بی کلاسانه خوشش نیامده بود گفت:با من درست صحبت کن وگرنه میدم بابام باباتو بیاره جلو چش بابات! فروشنده که نفهمیده بود دراکو چی گفته گفت:اممم باشه هر چی تو بگی،حالا چی میخوای؟
دراکو:یک تخم جانور میخوام.
_چه تخمی؟
_نمیدونم بگویید چه دارید.
_یه تخم تسترال دارم ۱۵۰ گالیون!
چهره دراکو پوکر فیس شد و به افق خیره شد.با خود گفت:نمردیم و تسترالم واس ما گرون شد!یک چیز بهتر میخواهیم.
_یه تخم هیپو گریفم داریم ۴۰۰ گالیون!
اینبار دیگر چیزی نمونده بود دراکو از ترس پس بیفتد.
با عصبانیت گفت:مردک اینا چیه فک مردی ما سر گنج قارون خوابیدیم؟!
جانور فروش گفت:خسیسیا مگه شما مایه دار نیستین؟
دراکو صورتش سرخ شد و نمیدانست چه جواب دهد، گفت:اخر دلار گرون شده و ماهم آدم های قانع ای هستیم و اصلا به مادیات اهمیت نمیدهیم!
جانور فروش که به سختی جلوی خنده اش را می‌گرفت گفت:خب باشه یه تخم داریم معلوم نیست چی توشه ۱۰ گالیون!
دراکو گفت:همینو میخواهیم.
سپس تخم را گرفت و از جانور فروشی بیرون رفت.
او به تخم سفیدی و گردی که خریده بود سخت می‌بالید سوار جارویش شده و به سمت خانه حرکت کرد.

وقتی به خانه رسید بارون دیگر تمام شده بود.

با دقت تخم را در دست گرفت و به طبقه بالا رفت.

تخم را ارام در گهواره ای گذاشت و پتوی گل منگولی روی تخم گذاشت و جایی گرم و نرم برای او درست کرد او شب و روز با دقت مراقب تخمش بود و حتی زمستان برای سرد نشدن تخم روی آن نشست.

او روز ها از تخم با دقت مراقبت کرد.

سپس بالاخره روز در امدن تخم فرا رسید دراکو برای تخمش جشنی بزرگ بر پا کرد و تمام جادوگران و مرگ‌خواران را اعم ار لرد سیاه دعوت کرد.

هکتور و بانز به محض دیدن خوراکی های جشن شروع به درو کردن کردند.

دراکو به طبقه بالا رفت تخمش را بیاورد او با احتیاط تخم را پایین اورد و روی جایگاه ویژه گذاشت.

تخم شروع به ترک خوردن کرد،هر کسی در مورد اینکه چه چیزی توی تخم دراکو است حدس هایی زده بود.لرد سیاه فکر میکرد داخل تخم یک عدد لرد سیاه کوچک قرار دارد!
و هکتور و بانز انتظار داشتند که ان تخم غذا باشد.

بالاخره زحمات دراکو نتیجه داده و تخم باز شد و موجودی پردار و کوچک و زرد از آن بیرون آمد.

دراکو و بقیه که نام ان حیوان مشنگی را نمی دانستند گمان می‌کردند یک نژاد باستانی و افسانه ای را پیدا کرده اند.دراکو جلو و فرزنده اش را در دست گرفت،لوسیوس با صدای بلند و عجیب گفت:اخجون مرلین بزرگ شدم!

در ان لحظه لرد سیاه ان ها را کنار زد و گفت:بروید کنار این حیوان باید در رکاب ما آموزش ببیند و مرگ خواری شایسته شود.

هکتور گفت: ببخشید ارباب ولی من گمان میکنم این موجود غذای خوبی شود.

همه به هکتور زل زدند و هکتور تصمیم گرفت در افق محو شود.

دراکو موجود را گرفت و رفت تا به هری کله زخمی پزش را بدهد.

چند روز بعد او در هاگوارتس و جلوی چشم همگان پز موجود را به هری داد اما در کمال تعجب تنها صدایی که شنید صدای خنده دورگه ها،مشنگ زادگان و هری بود که به او می‌خندیدند.

دراکو با ناز و ادا و البته خجالت و شرم ساری به خانه برگشت.

فردای آن روز خانواده مالفوی ناهار یک غذای جدید خوردند.

که دراکو پخته بود و ان را جوجه کباب نامید و به این ترتیب بود که از ان پس جوج خوری و جاده چالوس بین جادوگران رواج پیدا کرد.


JUST SLYTHRIN







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.