خلاصه تا پایان این پست: محفلیها یک موسسه مالی اعتباری تاسیس کردن و با پساندازهای ملّت، وضعشون از این رو به اون رو شده. یکی از مشتریان موسسه برای برداشت از حسابش مراجعه میکنه و مسئولان موسسه با خزانهی خالی روبهرو میشن و تازه دوزاریشون میفته که بالاخره باید این پولها رو به ملت پس بدن.. در آنسوی ماجرا، مرگخواران تمام داراییشو رو صرف امور خیریّه کردن و در حالی که آه در بساطشون نمونده، قلّکهای خیریّهشون رو به موسسّه تازه تاسیس «ققنونس نشینان» فرستادن بلکه چیزی نصیبشون شد.
*به نام تاپیک رجوع کنید!- چه کسی ...
- های های های های!
لرد آواداکداورایی نثار مرگخواران صف اول ریدلستان کرد که هنوز فحوای کلام مشخص نشده، اقدام به گریه کرده بودند.
- عرض میکردیم ... چه کسی میخواد در ثواب صدور قلّکها سهیم باشه؟
مرگخواران تکبیرگویان و کروشیو زنان به یکدیگر، خودشان را به صف اول ریدلستان میرساندند تا بلکه توسط لرد انتخاب شوند. لرد دست راستش را بالا آورد تا سکوت دوباره حکمفرما گردد.
- ما همیشه گفتیم که اربابی ما، اربابی رحمانیّته! سایه اربابی ما به روی همگان گسترانیده شده و هرکس میتونه با گرویدن به رهنمونهای سالازار کبیر، از این سایه بهرهمند بشه. و الان وقتش رسیده که دو مرگخوار توّاب درگاه لردیّت، برای این امر خطیر، به عنوان فرستاده مخصوص ما، قلّکها رو به اون موسسه ببرن تا ارزش این برادران نزد ما نمایان شه.
جیمزسیریوس و آلبوس سوروس که در پوست خود نمیگنجیدند، پس از بوسیدن دست اربابشان راهی گریمولد شدند.
فرزندان پاتر به محض ورود به بانک با استقبال رییس شعبه مواجه شده و از نوبت گیری آنها ممانعت شد. رییس با سلام و صلوات مقدم آنها را گرامی داشت و ضمن اعتراض به این که «چرا خبر ندادین ... هیپوگریفی تسترالی چیزی زمین بزنیم!» آنها را از در پشتی راهی خانه شماره دوازده گریمولد کرد. خانم فیگ که در گوشهای از بانک نشسته بود و امید داشت تا شاید در مراجعه صد و شصت و هشتم بتواند وام ازدواج را دریافت کند زیر لب گفت: «هــعـــــــی ... کاش میون این همه شوهر یه پسر برگزیدهای وزیری چیزی داشتم تا ژن خوبش به بچههام میرسید و کارم راه میافتاد!
»
با ورود پاترها بلبشویی در خانه گریمولد به راه افتاد. ملت ذوق زده به استقبال آنها آمده و شروع به ابراز دلتنگی کردند ... همه به جز پدرشان!
- ولم کن ... ولم کن جینی ... ول کن تا با کمربند سیاه و کبودشون کنم! از وقتی این دو تا مار تو آستین برگشتن من زخمم تیر میکشه! حتما ولدمورت فرستادتشون!
جیمز و آلبوس قصد داشتند حرف پدرشان را تایید کنند و البته تصحیح کنند که برنگشتهاند! فقط ولدمورت فرستادتشان ... اما با دیدن ظاهر متحوّل شدهی گریمولد و اشیاء لاکچری که دور تا دور خانه را فرا گرفته بود و به یاد آوردن وضعیت مالی خانهی ریدل، فهمیدند دلیل مهاجرتشان از بین رفته و ماجرای قلّکهایی که در کوله داشتند را فراموش کردند.
- شمارهی شصت و نه ... به باجهی نه!
مرد بلندقامتی با کلاه نمدی و و نقاب و چمدانی که صداهای عجیبی از آن خارج میشد، مقابل باجه رفت.
- وقت شما به خیر هسته! لطفا حساب منه ره تخلیه کنید.
- چند لحظه اجازه بدید!
مرد بلند قامت آب دهانش را قورت داد و با وحشت به متصدّی باجه که به سمت دفتر رییس میرفت خیره شد.
- بدبخت شدیم ... همون شده هسته که ازش میترسیدیم! همون شده هسته که حدسش ره زده بودی!
از داخل گوشی مشنگیِ مرد، صدایی پاسخ داد:
- جون به لبم کردی! ده چی شده لامصّب؟
- متصدّی منه ره گفت صبر کن و بعد رفت! رفته منه ره استعلام کنه! حالا چه کار کنیم؟
- شک نکون که رفته استعلام بیگیره ... فرار کون تا برنگشته.
- شاید هم خواست پول ما ره بده! اون وقت چی؟
- بچه شدی؟ تو الان وزیر مخلوعی ... حسابتم حکما مصادره شده تا الان. زود باش تا شناسایی نشدی لامصّب ... تسترال نشو باروف! وانسّا! بدون پولم میتونیم یه گلی به سرمون بیگیریم. با اژدها از مرز میریم بیرون ...
- فرضه ره بکن که رفتیم! بدون پول چجوری دووم ره بیاریم؟ من تمام گاومیشهامه تو انتخابات کباب کردم دادم مردم بخورن!
- فکر اونشم کردم! چند تا توله مورچه خوار از جنگل ممنوعه کش رفتم! میبریم پرورش میدیم پول خوبی به جیب میزنیم.
باروفیو که اطمینانی به سودآوری تجارت مورچهخوار نداشت، میخواست باز هم اما و اگر بیاورد ...
- آقا ... ببخشید! یک موردی هست. لطف کنید تشریف بیارید دفتر رییس.
- نــــه! هیچ موردی نیسته! منه ره اشتباه گرفتید!
و باروفیو فریاد زنان از در موسسه خارج شد و دیگر هیچکس او را ندید.
دامبلدور در درّهای میان رشتهکوههای برتی بات نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. دستگاههای ظریف نقرهایش نیز راهی برای حل معضل پیش آمده نداشتند. تنها چیزی که میدانست این بود که باید مشتری فعلی را با نیروی عشق از تخلیه حسابش پشیمان کند اما برای مشتریهای بعدی که هر روز و هرلحظه ممکن بود پولشان را طلب کنند، برنامهای نداشت.
- [دوفش] پروفسور! مژده بدین! مشتریه رفت!
- بسترسازان! دلالان محبت!
تابلوی خانم بلک که از شغل جدیدش یعنی در پشتی بانک بودن اصلا رضایت نداشت، در واکنش به کوبیده شدن ناگهانیاش، مشاغل کاذبی را به اهالی گریمولد نسبت داد. اهالی اما با شنیدن این خبر اهمیتی به او نمیدادند. دامبلدور که بدون شنیدن خبر نیز توهینی احساس نمیکرد.
- عزیزان ... عزیزان! متاسفم که موجبات شادیتون رو از بین میبرم ... اما من خیلی فکر کردم، ما یک راه بیشتر نداریم.
باید هرچی خریدیم رو پس بدیم. غیر این راه که راهی نیست ... هان؟ ورشکست میشیم!
- اما پروفسور! کلی از اون پولها خرج برتی بات شده و شما خوردین. کلی دیگش خرج جوراب پشمی شده و شما پوشیدین. نمیتونیم همه اون پولارو زنده کنیم.
- هرچقدرش هم که برگرده بهتر از هیچیه ... تازه پیاز الان کشیده بالا، پیازای انبارو میفروشیم کسریشم جور میشه.
دامبلدور توجهی به بحث در گرفته در میان محفلیها نداشت. حواس او به نگاههای مردّدی که بین جیمز و آلبوس رد و بدل میشد پرت بود و بعد هم نگاههای ملتمسانه جینی که احساس خطر میکرد تا مبادا دوباره با برگشت به وضعیت فقر، فرزندانش را از دست بدهد. جیمز و آلبوس کوله پشتیهایشان را دوباره به دوش انداختند.
- آها! یه راه دومم داریم!
میتونیم پولارو جمع کنیم و بزنیم به چاک. غیر این دو راه که راهی نیست ... ها؟
کولهها دوباره به زمین افتاد.
- فرزندانم؟ تو اون کولهها چی دارین؟
- اینا یه سری قلّکه که مال موسسه خیریه ...
جیمز از سیر تا پیاز ماجرا را برای دامبلدور تعریف کرد. دامبلدور اما با شنیدن عبارت خیریه، به فکر فرو رفت و ادامهی صحبتهای او را نشنید.
- آها! یه راه سومم داریم ...