سوژه ی جدید!
-اوضاع آزکابان جدی داره از کنترل خارج میشه، قربان.
وزیر جنگ قهوه ی خود را هورت کشید و چشم های بزرگش را بر هم زد.
وزیر دفاع به شدت سر تکان داد که باعث شد موهای پریشانش، پریشان تر بشوند.
-من شنیدم مهماتشون داره از ما بیشتر میشه! باید یه کاری کنیم!
وزرا که همگی، روی مبل های مجلل طلایی- قهوه یکسانِ اتاق جنگ وزارت خانه نشسته بودند، با تشویش و نگرانی به وزیر سحر و جادو نگاه کردند.
الکساندرا ایوانوا، وزیر سحر و جادو، سیگارش را در جا سیگاری ای که روی میز روبه رویش قرار داشت خاموش کرد.
سپس به مبل مجلل قهوه ایش که رگه های طلایی در آن به چشم می آمد تکیه داد و نوک انگشتانش را متفکرانه بهم چسباند.
-من واقعا به عنوان وزیر نگرانم.
وزرا به او خیره شدند.
-یعنی چیز... میدونید. بذارید فکر کنم خب. اصلا بیاید هممون فکر کنیم.
همه ی وزرا در حالی که نوک انگشت هایشان را بهم چسبانده بودند، شروع به فکر کردن کردند.
بعد از چند دقیقه، وزیرِ نگران احساس کرد که دارد خسته میشود. تا اینکه مشاور هجومی، اولین چیزی که به ذهنش رسید را پراند:
-راه حلش، فقط یه چیزه! اونم حمله به آزکابانه.
بقیه ی وزرا لحظه ای سکوت کردند و به حرفی که زده شده بود فکر کردند.
-ولی اینکه... جنگ داخلی؟
-ما صرفا میخوایم نظم رو برقرار کنیم. آزکابان زیادی خودسر شده.
منطقی به نظر می رسید. موضوع، موضوع بحرانی ای بود که باید حل میشد.
-بیشتر از اون چیزی که باید بهشون رو دادیم. پس... این نیازه!
وزیر این را در حالی قیافه ای جدی و مغرور به خود گرفته بود. اعلام کرد.
-پس برنامه ی بعدی، لشکر کشی به سمت آزکابانه!
وزیران به نشانه ی تایید سر تکان دادند و شروع کردند به افتخار وزیر دست زدن. وزیر خم شد و لبخند زد.
-خب! ولی فعلا که وقت ناهاره!
الکساندار ایوانوا پس از تغییر حالت ناگهانی اش، هیجان زده از روی مبل پایین پرید و در حالی که داشت چوب شور، یا همان سیگارش خیالی اش را ترق و تروق کنان میجوید، از اتاق آینه های وزارت خانه بیرون می آمد، برای تمام ایواهای درون آینه، یا دست کم تمام وزیران خیالی اش دستی تکان داد.
-روز خوبی داشته باشید اقایان!
-شما هم همینطور وزیر!
-موفق باشید.
ایوا با دیالوگ آخر برای خود آرزوی موفقیت کرد و از اتاق خارج شد.
***
جلسۀ الکساندرا با هیئت وزیران و مشاورین و معاونین (و بعضاً مخالفین) ابعاد تازهای از خیانتی که در آزکابان در حال شکلگیری بود را برایش برملا کرده بود. او هیچگاه فکر نمیکرد سهمگینترین ضربه را از معتمدترین سازمان وابسته به وزارتش بخورد.
- ضربه بخورد... خوردن...
اینها را در ذهن تکرار میکرد و در حالی که سبابه بر فرق سرش میچرخاند به سوالی عجیب رسید:
برای چه به آشپزخانۀ وزارت آمده بود؟آهان! او هم برای خوردن آمده بود. این شک دربارۀ هدفِ به آشپزخانه آمدنش فقط یک چیز را روشنتر میکرد؛ توطئۀ آزکابان به سختی ذهنش را آشفته کرده بود. واگرنه، هیچوقت امکان نداشت که ایوا لحظهای نداند که هدف بدوی و غاییاش خوردن است!
انسانها زمانی که دچار استرس و درگیری میشوند، معمولاً معدهشان پیچ خورده و توانایی هضم غذاهای سنگین را از دست میدهند.
به همین دلیل، انتظار راوی نیز این بود که با ایوای بیاشتها و متشوشی روبرو شود که بر روی میز ناهارخوری وزارت نشسته و به دیوار زل زده است... البته که تا حدودی هم این فرضیه درست بود. اما به طور دقیقتر؛ مثل اینکه ایواها در زمان استرس گرسنهتر میشدند. حداقل، جایِ خالیِ کابینتهای از جا کنده شده، دیوار بیگچکاری و خردهچوبهای کنارِ لب الکساندرا چنین چیزی را نشان میداد.