هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱:۲۲ جمعه ۱۴ دی ۱۳۹۷
#15

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
سامانتا بافتن موهایش را تمام کرد و برگشت و به تخت هری چشم دوخت.یک هفته بود که هری به مدرسه رفته بود و هیچ خبری از او نبود.در واقع یک هفته ای که اتاقش با هری مشترک بود زیادی برایش گران تمام شده بود.در تمام این یک هفته شبها بی اختیار شب بخیر میگفت و وقتی جوابی نمیشنید به یاد می اورد که در اتاقش تنهاست و هری جایی دور از او روی تختی خوابیده است.سامانتا اهی کشید و به سمت میزش رفت تا تکالیف مدرسه اش را انجام دهد.بعد از تمام کردن تکالیفش چنان خواب الود بود که فقط دلش میخواست بخوابد اما صدای تق تقی باعث شد سرش را برگرداند.با دیدن هدویگ جغد سفید رنگ هری چنان خوشحال شد که گویی دنیا را به او داده بودند.به سرعت از جایش بلند شد و پنجره را باز کرد.جغد پرواز کنان داخل اتاق امد و روی تخت نشست و پایش را جلو اورد.سامانتا طوماری که به پای او متصل بود را جدا کرد و روی میز گذاشت و گفت:
-من اینجا غذای جغد ندارم ولی صبر کن تا ببینم چی میتونم واست پیدا کنم.
انگاه از اتاق خارج شد و پاورچین پاورچین به اشپزخانه رفت.مقداری از ته مانده شام را به همراه ظرف اب برداشت و به اتاقش برگشت.ظرفها را جلوی جغد خسته گذاشت و روی تخت نشست و مشتاقانه طومار را باز کرد و مشغول خواندن ان شد.
سامانتای عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه.میخواستم یک هفته پیش برات نامه بنویسم ولی راستش انقدر همه چیز گیج کنندست که یادم رفت.اینجا فوق العادست.هاگوارتز یه قلعه خیلی بزرگه که حتی وقتی میخوای از طبقه اول به طبقه دوم بری ممکنه گم بشی چون پله ها همیشه حرکت میکنن.بعضی از پله ها نیستن و باید از روشون بپریم.تا حالا چند بار افتادم توی این پله ها ولی کم کم دارم جاشونو یاد میگیرم.من اینجا یه دوست خوب پیدا کردم که اسمش رونه.اون موهای قرمزی داره و مثل من یازده سالشه.رون پنج تا برادر بزرگتر هم داره که دوتاشون فارغ التحصیل شدن یکیشون ارشد گروه ماست و دوتاشون دوقلو هستن و خیلی شوخ طبعن.اینجا چهارتا گروه هستش که اسماشون گریفیندور هافلپاف اسلیترین و ریونکلاست.من تو گروه گریفیندورم.یه کلاه کهنه و پاره سخنگو هست که باید اونو روی سرت بزاری تا گروهبندی بشی.خیلی خوشحالم که تو اسلیترین نیفتادم.اخه میگن همه جادوگرای بد تو اسلیترین بودن.یه پسری هم هست که از توی قطار باهم دشمن شدیم.اسمش دراکو مالفویه.اونقدر احمقه که دادلی در مقایسه باهاش یه پسر عاقل و مهربون حساب میشه.اونم توی اسلیترینه.میگن ولدمورت همون جادوگر بدجنسی که پدر و مادر منو کشته هم تو اسلیترین بوده.کلاهه خیلی اصرار داشت که منوهم توی اسلیترین بندازه ولی چون خودم دوست نداشتم انداختم توی گریفیندور.من تو این یه هفته فهمیدم که جادوگری فقط تکون دادن چوبدستی نیست.خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم.مثل اسم ستاره ها و قمرهاشون یا گیاهشناسی و خیلی چیزای دیگه.ما درس معجونها هم داریم.استاد معجون سازیمون خیلی از من بدش میاد.جلسه اول به خاطر من دو امتیاز از گریفیندور کم کرد.واقعا نمیتونم همه چیزو بنویسم چون خیلی چیزا هست که میخوام برات تعریف کنم.ما شبا تو خوابگاه برج گریفیندور میخوابیم.(اخه هر گروه یه سالن عمومی مخفی داره که فقط اعضای گروه میتونن واردش بشن.)تو خوابگاه ما غیر از من و رون سه تا پسر دیگه هم هستن.اسماشون نویل،سیموس و دینه.سیموس دو رگست پدرش مشنگه.دین هم مشنگ زادست و به فوتبال علاقمنده.طرفدار تیم وستهامه.رون میگه اون دیوونست که همچین ورزشی رو دوست داره.جادوگرا یه ورزش مخصوص هم دارن که اسمش کوییدیچه.البته من هنوز چیز زیادی ازش نمیدونم ولی رون میگه خیلی جالبه. تو این ورزش بازیکنا سوار جاروی پرنده میشن و سعی میکنن با یه توپ که اسمش سرخگونه گل بزنن.دوتا توپ بازدارنده جادویی هم سعی میکنن بازیکنا رو از روی جاروهاشون بندازن.دوتا بازیکن مدافع هستن که باید بازدارنده ها رو از بازیکنای تیمشون دور کنن.یه جستجوگرم هست که باید گوی زرینو بگیره.گوی زرین یه توپ بالدار کوچیک طلاییه که خیلی سریع پرواز میکنه و گرفتنش سخته.وای واقعا نمیتونی بفهمی چی میگم.نمیتونم همه چیزو برات بنویسم وقتی برگشتم باید همه چیزو برات تعریف کنم.راستی تو چطوری؟به مدرسه استیملینگ میری نه؟اونجا چطوره؟جواب نامه رو بده به هدویگ که برام بیاره.
دوستدار تو
هری

سامانتا که چند خط اخر نامه را با چشم های نیمه باز خوانده بود لبخند بی رمقی زد و خمیازه کشان نامه را زیر تختش قایم کرد و به هدویگ گفت:
-الان خیلی خستم.نمیتونم جواب نامه رو بنویسم.فکر کنم توهم خسته ای نه؟ چطوره امشبو استراحت کنیم و فردا جواب نامه رو ببری؟
سامانتا با انگشتش هدویگ را نوازش کرد و او با مهربانی به انگشتش نوک زد.سامانتا گفت:
-برو بالای کمد بخواب.صبح که بیدار شدی سر و صدا نکن باشه؟اگه بابا بیدار بشه خیلی عصبانی میشه.
هدویگ به ارامی پنجه اش را به دست سامانتا فشار داد و به بالای کمد رفت.سامانتا چراغ را خاموش کرد و روی تختش دراز کشید تا بخوابد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۷
#14

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
وقتی پرفسور مک گونگال اسم هری را خواند تا جلو برود و کلاه را روی سرش بگذارد صدای همهمه ای که برای تشویق نفر قبلی بلند شده بود خاموش شد و هری در میان سکوت سنگین سرسرا جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت.اخرین چیزی که دید تصویر صدها دانش اموز بود که سرک میکشیدند تا او را ببینند.سپس کلاه تا روی چشمهایش پایین امد و تنها چیزی که میدید سیاهی داخل کلاه بود.ناگهان صدای اهسته ای گفت:
-اوهوم..خیلی سخته...خیلی شجاعی..بله..فکرت هم خوب کار میکنه...اه خدای بزرگ این دیگه چیه؟...درسته..عطش سیری ناپذیری برای ابراز وجود داری..جالبه..حالا تو رو توی کدوم گروه بندازم؟
هری لبه چهارپایه را محکم فشرد و در دلش خدا خدا کرد در اسلیترین نیفتد با خودش میگفت:
-نگو اسلیترین.نگو اسلیترین...
صدای ضعیف دوباره گفت:
-که اینطور از اسلیترین خوشت نمیاد؟مطمعنی؟تو میتونی شخصیت بزرگ و برجسته ای بشی.همش همینجا توی کلته.اسلیترین میتونه راه پیشرفت رو بهت نشون بده.هیچ شک به دلت راه نده....نمیخوای؟....نه؟حالا که انقدر مطمعنی بهتره بری توی....
-گریفیندور
هری صدای کلاه را شنید که کلمه اخر را رو به جمعیت فریاد زده بود.کلاه را از سرش برداشت و به دست و پای لرزان به سمت میز گریفیندور رفت.خیالش چنان راحت شده بود که انتخاب شده و در اسلیترین نیفتاده که توجه نشد صدای هلهله و تشویق برای هری پاتر به مراتب بلندتر از بقیه است.پرسی دانش اموز ارشد از جایش بلند شد و صمیمانه با او دست داد.دوقلوی های ویزلی فریاد میزدند:هری مال ما شد هری مال ما شد.
پرفسور مک گوناگل نام رون را خواند.هری رون را دید که با دست و پای لرزان به سمت چهارپایه میرود.رنگش مثل گچ سفید شده بود.هری در دل برای او اروز موفقیت کرد و بلافاصله کلاه فریاد زد:
-گریفیندور.
هری همراه با سایر گریفیندوری ها به تشویق او پرداخت.رون جلو امد و روی نیمکت کنار هری ولو شد.پرسی با غرور به پشتش زد و گفت:
-افرین رون.افرین.گل کاشتی.
اندکی بعد اخرین دانش اموز سال اول به گروه هافلپاف پیوست و پرفسور مک گوناگل چهارپایه و کلاه را از سرسرا بیرون برد.پرفسور دامبلدور از جایش بلند شد.هری که قبلا عکسش را دیده بود بالافاصله او را شناخت.او لبخندی زد و دست هایش را در دو طرف بدنش باز کرد و گفت:
-خوش اومدین.اغاز سال تحصیلی رو به همتون تبریک میگم.قبل از شروع جشن میخوام چند کلمه صحبت کنم.احمق خیکی خل و چل دیوونه.
دامبلدور روی صندلیش نشست و دانش اموزان برایش دست زدند.هری نمیدانست باید بخندد یا نه.او از پرسی پرسید:
-میگم...مثل اینکه...یه ذره کم داره نه؟
پرسی با حالتی عادی جواب داد:
-کم داره؟....اون نابغه است.بهترین جادوگر دنیاست..ولی خب....اره....یه ذره قاطی داره.سیب زمینی سرخ کرده میخوری هری؟
دهان هری از تعجب باز ماند.تمام بشقابها یکباره پر از غذا شده بودند.تا ان لحظه برای هری پیش نیامده بود که همه غذاهای دلخواهش روی میز باشند.او در خانه دروسلی ها هرگز گرسنه نمانده بود اما هیچ وقت نمیتوانست هرقدر که میخواهد غذا بخورد.اگر کمی بیشتر از حد معمول غذا میخورد باید تا چند ساعت نیش زبان خاله پتونیا را تحمل میکرد.هری از همه غذاها مقداری برای خودش ریخت و مشغول خوردن شد.همه غذاها لذیذ و خوشمزه بودند.
بعد از شام و سخنرانی مدیر مدرسه هری همراه بقیه به دنبال پرسی به سالن عمومی گریفیندور رفت.پرسی انها را به خوابگاه هایشان فرستاد.صندوق هری پایین یکی از تخت ها قرار داشت.هری با خواب الودگی لباسهایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و قبل از اینکه به خواب برود فقط توانست به یک چیز فکر کند:‹باید فردا همه چیز را برای سامانتا مینوشت›


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#13

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
عزیزان شرمنده بابت اپیزودی بودن فن.به زودی از این حالت خارج میشه.در واقع محوریت فن سامانتا هستش نه هری.خیلی زود میریم سراغ شخصیت اصلی داستان و داستان با حالت بهتری پیش میره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#12

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
چند ساعت بعد دوباره در کوپه باز شد اما اینبار نه پسری که وزغش را گم کرده بود جلوی در بود نه دختر مو فرفری و نه ساحره ای که چرخدستی خوراکی ها را اورده بود.اینبار پسر مو بوری که صورت مثلثی داشت وارد کوپه شده بود.هری به یاد اورد که موقع خریدن رداهایش در فروشگاه خانم مالکین با ان پسر حرف زده بود.ان روز او روی چهارپایه ایستاده بود و در حینی که خانم مالکین ردایش را برایش اندازه میکرد با لحن کشدار و بی حوصله اش به فخر فروشی پرداخته بود.اما اینبار او تنها نبود.دو پسر درشت هیکل که چهره هایی شرور و بدجنس داشتند در دوطرف او ایستاده بودند و هری را به یاد نگهبانان شخصی می انداختند.نگاه پسر روی زخم پیشانی هری ثابت ماند و هری صدای بیروح او را شنید که میگفت:
-پس حقیقت داره...توی تمام قطار پیچیده که هری پاتر توی این کوپست...من مالفوی هستم.دراکو مالفوی.
رون موفق شد پوزخندش را در صدای سرفه ساختگی اش پنهان کند اما در هر حال توجه مالفوی درا جلب کرد.مالفوی نگاه تحقیر امیزی نثار او کرد و گفت:
-به نظرت اسم من مسخرست؟...لازم نیست اسم تو رو بپرسم..تو باید یه ویزلی باشی..پدرم بهم گفته که همه ویزلی ها موی قرمز و کک و مک دارن و انقدر بچه دار میشن که دیگه نمیتونن خرجشونو بدن.
گوش های رون سرخ شدند و مالفوی اینبار هری را مخاطب قرار داد:
-پاتر خودت میفهمی که بعضی از خانواده های جادوگرا بهت از بقیه هستن.بهتره با عوضی ها دوست نشی.من میتونم کمکت کنم.
مالفوی حین گفتن کلمه عوضی ها نگاه معناداری به رون کرده بود.او دستش را جلو اورد تا با هری دست بدهد اما هری دستش را جلو نبرد و گفت:
-ممنونم.اما فکر کنم خودم بهتر بتونم عوضی ها رو تشخصی بدم.
گونه های مالفوی کمی سرخ شد و دستش را مشت کرد و پایین انداخت و گفت:
-بهتره مواظب باشی پاتر.اگر میخوای به سرنوشت پدر و مادرت دچار نشی باید مودب تر از اونا باشی.
هری با عصبانیت دستش را بالا اورد تا مشتی نثار صورت مالفوی کند اما دستش پیش از برخورد با صورت مالفوی اسیر دست رون شد.دو پسر قوی هیکلی که همراه مالفوی بودند با حالتی تهدید امیز بازوهایشان را نشان دادند.مالفوی پوزخندی زد و گفت:
-شما که نمیخواین با ما دعوا کنین مگه نه؟
هری با شجاعتی که پیش از ان در خورد سراغ نداشت گفت:
-مگر اینکه زودتر از اینجا برین بیرون.
-نه نمیریم.ما همه خوراکیامونو خوردیم ولی مثل اینکه شما خوراکی دارین.
دست یکی از پسرها به سمت انبوه قورباغه های شکلاتی رفت تا یکی از انها را بردارد اما قبل از ان دستش را عقب کشید و فریاد زد.خال خالی موش رون دندان هایش را در دست او فرو کرده بود و از ان اویزان بود.پسر دستش را با شدت تکان داد و ان را چرخاند و بالاخره موش از دستش جدا شد و با شدت به پنجره خورد و روی زمین افتاد.مالفوی و دوستانش فریاد زنان از کوپه بیرون رفتند.شاید خیال کرده بودند موش های دیگری هم در انجا هستند.بلافاصله هرمیون گرنجر وارد شد.او ردای هاگوارتز را به تن کرده بود و همچنان رییس ماباب به نظر میرسید.او دستش را به کناره در کوپه گرفت و گفت:
-شما که دعوا نکردین؟بهتره قبل از اینکه برسیم خودتونو توی دردسر نندازین.
رون با حالتی تدافعی جواب داد؛
-خال خالی دعوا کرده نه ما.
-میدونین چرا گفتم؟چون اون سه تایی که اینجا بودن رفتارشون خیلی بچگانست داعم تو راهرو بالا و پایین میدون.به هرحال بهتره زودتر رداهاتونو بپوشین من الان پیش راننده بودم و پرسیدم کی میرسیم و اون گفت که دیگه چیزی نمونده.
هرمیون از کوپه بیرون رفت.هری و رون غرولند کنان لباسهایشان را دراوردند و رداهای سیاه رنگشان را پوشیدند.ردای رون برای کوتای بود و لبه گرمکنش از زیر ان بیرون زده بود.بالاخره سرعت قطار کم شد و صدایی در راهروها پیچید:
-از تمام دانش اموزان خواهشمندیم که کلیه وسایل خود را در قطار باقی بگذارند.وسایل دانش اموزان به صورت جداگانه به مدرسه منتقل خواهند شد.
هری و رون با عجله تمام خوراکی های باقی مانده را در جیب هایشان جا دادند و با جمعیت متراکم داخل راهرو پیوستند تا از قطار پیاده شوند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷
#11

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
هری روی صندلی قطار نشسته بود و درحالی که مناظر بیرون را تماشا میکرد به دو هفته گذشته فکر میکرد.به روزی که با هاگرید به کوچه دیاگون رفت و وسایل مدرسه اش را خرید.به داستان غم انگیز زندگی پدر و مادرش که از هاگرید شنیده بود.به جغد سفیدش هدویگ که به عنوان هدیه تولد دریافت کرده بود.به خداحافظی اندوه بارش با سامانتا.به یاد اورد که وقتی دروسلی ها او را به ایستگاه کینگز کراس رساندند سامانتا بر خلاف پدر و مادرش از اینکه هری جای سکوی نه و سه چهارم را نمیداند نگران بود و بالاخره وقتی هری با کمک زن مهربانی توانسته بود ان را پیدا کند سامانتا گریه کنان او را در اغوش گرفته بود و گفته بود که دلش برای او تنگ خواهد شد و در اخر برای اینکه هری را از ناراحتی دراورد خندیده بود و گفته بود:
-تابستون که برگردی کلی حرف داریم که باهم بزنیم.
هری با یاداوری این موضوع لبخند زد.همان موقع در کوپه باز شد.کوچک ترین پسر خانواده سرخ مو در درگاه ایستاده بود.او به صندلی خالی اشاره کرد و گفت:
-اینجا جای کسیه؟همه کوپه ها پر شدن.
هری سرش را تکان داد.پسر چمدانش را داخل کوپه کشید و بدون اینکه ان را در قسمت بار بگذارد در را بست و خود را روی صندلی انداخت و گفت:
-من رون هستم.رون ویزلی.
هری گفت:
-منم هری هستم.هری پاتر.
رون با شگفتی گفت:
-پس تو واقعا هری پاتری؟....فکر کردم فرد شوخی میکنه.
هری گفت:
-تو خانواده شما همه جادوگرن؟
رون گفت:
-اره به غیر از یکی از فامیلای دور مامانم که حسابداره.البته ما هیچ وقت درباره اون حرف نمیزنیم.
-خوش به حالت کاش منم سه تا برادر جادوگر داشتم.
چهره رون در هم رفت و گفت:
-پنج تا.من شیشمین بچه ام.بیل و چارلی از هاگوارتز فارق التحصیل شدن.اگه توهم چندتا برادر داشتی دیگه برات هیچی نمیخریدن.من باید رداهای کهنه بیل رو بپوشم و از چوبدستی قدیمی چارلی استفاده کنم.موش پرسی هم به من رسیده.وقتی پرسی ارشد شد مامان و بابام براش یه جغد خریدم ولی وسعشون...منظورم اینه که...خال خالی رو دادن به من.
رون موش بی حالی را از جیبش دراورد و گفت:
-همیشه خوابه.به هیچ دردی نمیخوره.دیروز سعی کردم زردش کنم بلکه یه ذره جالب تر بشه میخوای ببینی؟
هری مشتاقانه سرش را تکان داد.رون از داخل چمدانش چوبدستی رنگ و رو رفته اش را دراورد.در انتهای ان چیز سفید رنگی برق میزد. رون اهی کشید و گفت:
-موی تک شاخش داره در میاد.ولی مهم نیست.
ناگهان در کوپه باز شد.پسری با صورت گرد و چشم های اشک الود وارد کوپه شد و گفت:
-شما یه وزغ ندیدین؟
هری و رون سرشان را تکان دادند.بغض پسر ترکید و گفت:
-گمش کردم.همش از دستم در میره.
هری گفت:
-بالاخره پیدا میشه.
پسر سرش را تکان داد و با درماندگی گفت:
-اره...پس اگه دیدینش...
او دوباره سرش را تکان داد و از کوپه بیرون رفت.اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که دوباره برگشت اما اینبار تنها نبود.یک دختر مو فرفری همراهش بود.دختر با حالتی رییس ماابانه گفت:
-شما یه وزغ ندیدین؟ وزغ نویل گم شده.
هری گفت:
-ما که بهش گفتیم ندیدیم.
اما به نظر میرسید که دختر حرف او را نشنیده است.او به چوبدستی رون خیره شد و گفت:
-داشتی جادو میکردی؟بذار ماهم ببینیم.
دختر روی صندلی نشست.رون گلویش را صاف کرد و چوبدستیش را تکان داد و گفت:
-خورشید خانم افتاب کن این موش چاقو زرد کن.
از چوبدستی او جرقه ای خارج شد اما اتفاق دیگری نیفتاد.دختر گفت::
-مطمعنی این افسون الکی نیست؟اخه درست کار نکرد مگه نه؟البته من برای تمرین فقط چند تا افسون ساده رو امتحان کردم و همشون درست کار کردن.تو خانواده ما هیچ کس جادوگر نیست.وقتی نامه هاگوارتز به دستم رسید خیلی تعجب کردم ولی خوشحال هم شدم.من همه کتابهای درسیمونو از حفظم امیدوارم کافی باشه.اسم من هرمیون گرنجره.وشما؟
هری به رون نگاه کرد و با مشاهده چهره بهت زده او فهمید که اوهم کتاب هایش را حفظ نکرده است.رون زیر لب گفت:
-من رون ویزلی ام.
-منم هری پاترم.
هرمیون گفت:
-همون هری پاتر معروف؟من همه چی رو درباره تو میدونم.چندتا کتاب برای مطالعه ازاد خریدم.تو کتاب تاریخچه جادوگری مدرن و ظهور و سقوط جادوی سیاه و رویداد های شگفت انگیز دنیای جادویی در قرن بیستم درباره تو نوشته بودن.
هری با تعجب گفت:
-درباره من؟
-یعنی تو نمیدونستی؟اگه من جای تو بودم همه کتاب ها رو زیر و رو میکردم تا همه چیزو درباره خودم بدونم.شما میدونیم توی چه گروهی میفتین؟من تحقیق کردم.دلم میخواد تو گریفیندور بیفتم.به نظر من از بقیه گروه ها بهتره.شنیدم دامبلدورم توی گریفیندور بوده.البته ریونکلا هم زیاد بد نیست....خب دیگه بهتره بریم وزغ نویلو پیدا کنیم.بهتره زودتر رداهاتونو بپوشین.چون دیگه داریم میرسیم.
او از کوپه بیرون رفت و نویل را با خود برد.رون چوبدستیش را در چمدانش انداخت و گفت:
-خدا کنه هرجا میفتم با این دختره تو یه گروه نباشم.عجب افسون احمقانه ای بود.جرج یادم داد.شرط میبندم میدونسته افسونش به درد نمیخوره.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷
#10

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
وقتی هری یک دقیقه تمام به نامه خیره شد سامانتا فهمید که او قصد باز کردن ان را ندارد.جلو رفت و نامه را از دست او گرفت و گفت:
-چکار میکنی؟
سپس پاکت نامه را پاره کرد و نامه را از داخل ان دراورد.هری با دیدن نامه احساس کرد که دوباره میل فراوانی برای خواندن ان دارد.او و سامانتا باهم مشغول خواندن نامه شدند.در نامه نوشته بود:
اقای پاتر عزیز
بدین وسیله به اطلاع میرسانیم که جای شما در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز محفوظ است.فهرست کتابهای درسی و وسایل مورد نیاز دانش اموزان ضمیمه این نامه است.شروع سال تحصیلی جدید اول سپتامبر است.خواهشمندیم حداکثر تا روز سی و یکم ژوییه جغدی برایمان بفرستید.منتظر جغد شما هستیم.
با تقدیم احترامات
مینروا مک گوناگل
معاون مدرسه[/[/font
هری و سامانتا سرهایشان را بالا اوردند و به هم نگاه کردند.ناگهان عمو ورنون جلو امد و گفت:
-من همه اون نامه های کوفتی رو خوندم.اگه بخواد به اون مدرسه مسخره بره باید وسایل احمقانه ای مثل پاتیل و جوبدستی بخره.من هیچ پولی برای خریدن این چیزا نمیدم.
هاگرید دوباره دهانش را کج کرد و گفت:
-فکر کردی پسر لی لی و جیمز به پول احمقی مثل تو احتیاج داره؟
سامانتا سوالی را پرسید که ذهن هری را مشغول کرده بود.در واقع یکی از سوال هایی که ذهن هری را مشغول کرده بود.
-ببخشید یعنی چی که اونا منتظر جغد هری هستن؟
هاگردی ضربه محکمی به پیشانیش کوبید و گفت:
-داشت یادم میرفت.
سپس از جیب پالتویش یک قلم پر و یک تکه کاغذ پوستی و یک جغد زنده بیرون اورد.زبانش را لای دندان هایش گذاشت و با خطر خرچنگ قوباغه اش روی کاغذ پوستی نوشت:
[font=Verdana]-جناب اقای دامبلدور نامه را به هری تحویل دادم.فردا وسایلش را برایش تهیه میکنم.هوای اینجا خیلی خراب است.امیدوارم حالتان خوب باشد.
ارادتمند شما هاگرید

او کاغذ را به پای جغد بست و به سمت در کلبه رفت و جغد را با شدت به بیرون پرتاب کرد.چهره اش چنان عادی بود که انگار به کسی تلفن زده بود.دستی زیر چانه هری نشست و دهانش را که از تعجب باز کرده بود بست.هری به سامانتا نگاه کرد و متوجه شد که خود او هم به زور دهانش را بسته نگه داشته اما نتوانسته است مانع گشاد شدن چشم هایش بشود.هاگرید لبخند زنان گفت:
-اینجا خیلی سرده نه؟
سپس چتر صورتی رنگ و کهنه اش را به سمت شومینه گرفت چند جرقه از نوک ان خارج شد و اتش مطبوعی در شومینه زبانه کشید.به نظر میرسید که ساعت هاست ان را روشن کرده اند.سامانتا فرصت نکرد مثل هری نفسش را در سینه حبس کند چراکه عمو ورنون پشت یقه او را گرفته بود و او را به سمت پله ها میکشید.سامانتا به زور یقه اش را از دست پدرش جدا کرد و درحالی که گردنش را میمالید گفت:
-چکار میکنی بابا؟ الان خفه شده بودم.
عمو ورنون نعره زد:
-نمیزارم نزدیک این گنده بک بمونی بیا بریم بالا دختر.
سامانتا با ارامش کامل سرش را به یک سو کج کرد و طوری به پدرش نگاه کرد که گویی دیوانه شده است.هاگرید گفت:
-تو نمیتونی مجبورش کنی از برادرش دور بشه دروسلی.
او چترش را با حالتی تهدید امیز تکان میداد.عمو ورنون ترسید و همراه خاله پتونیا به سرعت از پله ها بالا رفت و هری توانست صدای کوبیده شدن در تنها اتاق کلبه را بشنود.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#9

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
عزیزان خوشحال میشم اگه در پیام شخصی نظرتون رو درباره موضوع داستان بهم بگین تا بتونم بهتر بنویسم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#8

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
چند دقیقه بعد از ان تنها صدایی که به گوش میرسید صدای غرش طوفان و صدای برخورد قطره های باران با سقف و دیوار کلبه بود.ناگهان سامانتا نفس بلندی کشید.انگار که برای مدتی نفس کشیدن را فراموش کرده بود.با چشم های درشت شده به هری نگاه کرد.هری با دیدن نگاه او به خودش امد و با سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و دست هایش را بالا اورد و گفت:
-نه...نه...یعنی...حتما اشتباهی شده...من...من نمیتونم جادوگر باشم....من..من فقط هری هستم..فقط هری.
هاگرید خندید و گفت:
-باشه.‹فقط هری› تا حالا اتفاقی برات نیفتاده؟اتفاقی که توضیحی براش نداشته باشی؟وقتی عصبانی میشی یا میترسی.
هری به سامانتا خیره شد و به فکر فرو رفت.بعد از چند لحظه زمزمه کرد:
-اون دفعه که از رو پشت بوم سر دراوردم.
سامانتا گفت:
-یا اون دفعه که پلیور قهوه ایه بابا کوچیک شد.
-اون روز که صندلی دادلی غیبش زد.
-یا اون موقع که موهات یک شبه بلند شد.....هری تو جادوگری
سامانتا جمله اخر را با صدای بلند گفت و بازوهای هری را گرفت و با شوق به او نگاه کرد.هاگرید گفت:
-دیدی گفتم؟چطور ممکنه پسر لی لی و جیمز پاتر جادوگر نباشه؟...
ناگهان عمو ورنون گفت:
-دیگه بسه.نمیزارم بیشتر از این بهش بگی.ما نمیزاریم اونو ببری.وقتی قبول کردیم بزرگش کنیم قسم خوردیم که این مزخرفاتو ازش دور کنیم.
هاگرید با تمسخر و نگاهی تهدید امیز گفت گفت:
-یه مشنگ گنده مثل تو چطور میخواد نزاره پسر لی لی و جیمز به هاگوارتز بره؟
عمو ورنون از نگاه هاگرید ترسید و دوباره عقب رفت.
هری پرسید:
-هاگوارتز؟
هاگرید لبخندی زد و گفت:
-بهترین مدرسه جادوگری دنیا.
بعد به عمو ورنون و خاله پتونیا گفت:
-این بچه از وقتی که اینجا اومده تحقیر شده.با تشکر از بی توجهی های شما حتی شک دارم که بدونه روز تولدش کیه....
هری با خود فکر کرد هرچند هاگرید درباره عمو ورنون و خاله پتونیا درست میگفت اما با این حرفش سامانتا را هم زیر سوال برده بود.بنا بر این حرف او را قطع کرد و گفت:
-نه اینطور نیست...خواهرم هر سال به من هدیه تولد میده.
او به یاد اورد که در شش سال گذشته یعنی درست از همان وقتی که سامانتا معنی کلمه تولد را درک کرده بود و روز تولد هری را فهمیده بود هر سال توسط سامانتا غافلگیر شده بود.او حتی اگر پولی برای خرید هدیه نداشت با یک نقاشی یا کاردستی ظریف و زیبا هری را در روز تولدش خوشحال کرده بود.هری دست چپش را بالا اورد تا ساعتش را به هاگرید نشان دهد و گفت:
-این مال همین امساله.یعنی مال همین امروز.
سامانتا تکه ای از موهای موج دارش را دو انگشتش پیچید.هاگرید نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-جالبه...خواهرت اره؟
هاگرید کلمه خواهر را با حالت خاصی بیان کرده بود.او نگاهی به سامانتا انداخت و گفت:
-شماها چقدر شبیه همید.
او به چشم های سامانتا خیره شد و لبخند زنان ادامه داد:
-اگه من خودم هری رو از خونشون نیاورده بودم فکر میکردم خواهر و برادرین.
هری و سامانتا همزمان اعتراض کردند:
-ما خواهر و برادریم.
لبخند هاگرید پهن تر شد و گفت:
-پس خوشحالم که این سال ها حداقل خواهرت کنارت بوده.....خب...دیگه وقتشه که نامتو بخونی هری..
او از جیب پالتویش نامه ای درست شبیه نامه هایی که هری نتوانسته بود انها را بخواند دراورد و به هری داد.روی ان نوشته بودند:
-دریا.کلبه روی سخره.طبقه پایین.اقای هری پاتر.
هری نگاهی به سامانتا کرد و او با حالتی تشویق امیز سرش را تکان داد.هری حال عجیبی داشت.بیشتر از یک هفته در ارزوی خواندن ان نامه به سر برده بود ولی حالا که نامه را در دست داشت دلش نمیخواست ان را باز کند.تصور میکرد با باز کردن ان نامه زندگیش دگرگون خواهد شد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۱ دی ۱۳۹۷
#7

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
نیمه های شب بود.نه هری و نه سامانتا حرفی نمیزدند اما هیچ کدام نتوانسته بودند بخوابند.سامانتا دست هایش را زیر سرش گذاشت و با ناخشنودی پوفی کشید و گفت:
-من خوابم.....
او حرفش را قطع کرد و گفت:
-توهم شنیدی؟
-چیو؟
سامانتا انگشتش را روی لبش گذاشت و اهسته گفت:
-گوش کن.انگار یکی داره در میزنه.
هری ساکت شد و گوش داد.حق با سامانتا بود.یک نفر داشت به در میکوبید.ناگهان صدای تق تق بلند تر شد.انگار کسی که پشت در بود قصد داشت ان را بشکند.هری و سامانتا از جایشان پریدند و پشت کاناپه پنهان شدند.چند لحظه بعد عمو ورنون و خاله پتونیا از پله ها پایین امدند. عمو ورنون که یک تفنگ بادی در دست داشت فریاد زد:
-کیه؟بهت هشدار میدم من مسلحم.
لحظه ای صدای تق تق قطع شد و بعد در کلبه با صدای بلندی روی زمین افتاد.هری سرش را کمی بالا اورد و انسان غول پیکری را دید که وارد کلبه میشد.قد او حداقل دوبرابر قد انسان های عادی بود و ریش و موهای بلند و سیاهش با حالتی ژولیده به هم گره خورده بود.هری با وحشت سرش را دزدید.و پچ پچ کنان گفت:
-غوله...غول
سامانتا با وحشت مشت هایش را به گونه هایش فشار داد و گفت:
-اومده ما رو بخوره.
این حرف سامانتا در هر زمان دیگری یک شوخی خنده دار بود اما در ان شرایط به نظر هری رسید که او کاملا درست میگوید.
هری دوباره سرش را کمی بالا برد و غول را دید که در کمال ارامش در را از روی زمین برداشت و در لولایش نصب کرد.وقتی در بسته شد صدای غرش طوفان اندکی ارام شد و صدای غول به گوش رسید که گفت:
-نمیخواین یه چایی به من بدین؟ از راه دور و درازی اومدم.
عمو ورنون که تلاش میکرد صدایش در اثر وحشت نلرزد گفت:
-لطفا زود تر از اینجا برین بیرون.شما درو شکستین و به زور وارد شدین.
غول به سمت عمو ورنون رفت و گفت:
-ساکت شو دروسلی ای احمق کله پوک.
سپس اسلحه را از او گرفت و چنان ان را گره زد و به گوشه ای پرتاب کرد که انگار اسباب بازی بود.غول نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
-خب؟...هری کجاست؟
هری فورا سرش را عقب کشید.سامانتا که مشت هایش را محکم تر از قبل به گونه هایش میفشرد اهسته پچ پچ کرد:
-دنبال تو میگرده.میخواد تو رو بخوره.
بعد درحالی که سعی میکرد ارامش خود را حفظ کند گفت:
-ببین...اصلا نترس...فقط بهش بگو که خیلی بد مزه ای.
ظاهرا غول در سکوتی که به وجود امده بود توانسته بود صدای ارام سامانتا را بشنود زیرا لحظه ای بعد به سمت کاناپه امد.سر بزرگش را خم کرد و به هری و سامانتا نگاه کرد.ان دو بلافاصله فریاد کشیدند و به گوشه کلبه فرار کردند.غول به سمت انها رفت.ناگهان سامانتا با شجاعتی تحسین برانگیز به سمت غول دوید و درحالی که مشت های ضعیفش را به بدن او میکوبید گفت:
-من...نمیزارم...هری رو....بخوری....
غول لحظه ای با حیرت به او نگاه کرد و بعد با صدای بلند خندید.سامانتا با حرص جیغ کشید:
-فکر کردی نمیتونم؟ اتفاقا خیلی خوبم میتونم....
غول با لبخندی که باقی مانده خنده اش بود گفت:
-کی گفته من میخوام بخورمش؟منکه ادم خوار نیستم دختر جون.
سامانتا با شک و تردید قدمی به عقب برداشت.غول به هری نگاه کرد و گفت:
-سلام هری.یه چیزی برات اوردم.البته چون تو راه روش نشستم از ریخت و قیافه افتاده ولی فکر کنم مزش هنوز خوبه.
غول از جیب پالتویش یک جعبه کج و معوج دراورد و به هری داد.هری نگاهی به سامانتا کرد.او شانه هایش را بالا انداخت و هری جعبه را باز کرد. داخل ان یک کیک تولد بود و روی ان با خامه شکلاتی نوشته شده بود:هری جان تولدت مبارک.
هری و سامانتا با تعجب به هم و بعد به غول نگاه کردند که با لبخند به انها نگاه میکرد.غول گفت:
-خودم پختمش.نوشته هاشم کار خودمه.
هری و سامانتا با چشم های گرد شده به غول نگاه کردند.سامانتا بعد از چند لحظه به خود امد و سقلمه ای به هری زد.هری بلافاصله با دستپاچگی تشکر کرد.سامانتا پرسید:
-ببخشین...ولی ...شما کی هستین؟
غول روی کاناپه نشست و گفت:
-من روبیوس هاگریدم.کلید دار و نگهبان محوطه هاگوارتز.
هری و سامانتا به هم نگاه کردند و همزمان پرسیدند
-محوطه کجا؟
-هاگوارتز.حتما تو اونجا رو میشناسی هری.
هری با تعجب سرش را تکان داد و گفت:
-نه نمیشناسم.
هاگرید به او چپ چپ نگاه کرد و گفت:
-نمیشناسی؟هچی وقت با خودت نگفتی مامان و بابات این همه چیزو از کجا یاد گرفتن؟
هری که لحظه به لحظه گیج تر میشد پرسید:
-کدوم چیزها؟
هاگرید با عصبانیت از جایش بلند شد.هری فورا گفت:
-معذرت میخوام.
هاگرید به عمو ورنون و خاله پتونیا اشاره کرد و گفت
-تو چرا معذرت میخوای؟اینا باید معذرت بخوان.
سپس فریاد زد
-این پسر بیچاره هیچی نمیدونه؟
هری گفت
-یه چیزایی میدونم.مثلا جمع و تفریق ضرب و تقسیم...من مدرسه رفتم..نمره هامم خوبه.
هاگرید با عصبانیت فریاد زد
-دروسلی.
بعد صدایش را کمی پایین اورد و گفت
-منظورم این چیزا نیست هری....تو جادوگری.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سلطان قلبها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ جمعه ۳۰ آذر ۱۳۹۷
#6

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
در تمام مدتی که عمو ورنون زیرلب زمزمه های نامفهوم میکرد و ماشین را از این سو به ان سو میراند هری و سامانتا در سکوت کنار هم نشسته بودند و گاهی اشاره هایی رد و بدل میکردند.در واقع انها جرعت حرف زدن نداشتند.
بالاخره بعد از چندین ساعت عمو ورنون ماشین را کنار دریا نگه داشت و پیاده شد.سامانتا نفس بلند و صدا داری کشید و گفت:
-مامان چرا بابا اینطوری میکنه؟الان مثلا میخواد کجا بره؟
سامانتا با برگشتن عمو ورنون جوابش را گرفت.عمو ورنون درحالی که یک بسته بلند و باریک را در دست داشت همراه با یک پیرمرد خمیده برگشت.او به تخته سنگی در وسط دریا اشاره کرد و گفت:
-اونجا یه خونه خیلی خوب هست.بیاین بریم.این اقا لطف کردن و قایقشونو به ما قرض دادن.
هری به نقطه ای که عمو ورنون نشان میداد نگاه کرد.به هیچ وجه نمیتوانست باور کند که خانه خوبی روی ان تخته سنگ وجود داشته باشد.
در هر صورت انها سوار قایق شدند و به سمت تخته سنگ رفتند.هوا سردتر شده بود و قطره های باران نم نم سر و صورتشان را خیس میکرد. بالاخره به تخته سنگ رسیدند.کلبه کوچک و قدیمی سازی انجا بود که به نظر میرسید مربوط به صدها سال پیش باشد.داخل ان از بیرونش هم افتضاح تر بود.بوی جلبک فضا را پر کرده بود و از شکاف های روی سقف اب میچکید.تمام چوب ها پوسیده بودند و زیر قدم هایشان جیر جیر میکردند و قسمتی از نرده پله ایی که به طبقه بالا میرسید کنده شده بود.عمو ورنون با خوشحالی گفت که ان شب هوا طوفانی خواهد شد.هری میدانست دلیل خوشحالی او این است که با وجود طوفان هیچ نامه ای به انجا نخواهد رسید.عمو ورنون چمدان خودش و خاله پتونیا را برداشت و همراه با خاله پتونیا از پله ها بالا رفت.هری و سامانتا به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند.سپس چمدان ها و ساکشان را به گوشه ای کشیدند.خاله پتونیا درحالی که چند پتوی کهنه در دست داشت از پله ها پایین امد و انها را روی کاناپه کهنه گوشه خانه انداخت و به سامانتا گفت:
-عزیز دلم تو میتونی روی اینا بخوابی.
سپس کهنه ترین پتو را به هری داد و به او گفت که برای خودش جایی برای خوابیدن پیدا کند.وقتی خاله پتونیا به طبقه بالا برگشت سامانتا چشم هایش را در حدقه چرخاند و پوفی کشید و گفت:
-عمرا اگه روی اونا بخوابم.بیا هری...خوب شد پتوهامونو اوردیما.
انها پتوهایشان را از داخل چمدان هایشان بیرون کشیدند و روی زمین پهن کردند.سامانتا گفت که میخواهد لباسش را عوض کند.سپس یک پلاستیک سیاه رنگ را از داخل چمدانش برداشت و از پله ها بالا رفت.هری از این فرصت استفاده کرد و تا وقتی که سامنتا برگردد لباسهایش را عوض کرد.چند دقیقه بعد سامانتا در کمال تعجب هری درحالی که یک سینی در دست داشت از پله ها پایین امد.داخل سینی یک کیک خانگی کوچک بود و روی ان یازده شمع روشن قرار داشت.سامانتا درحالی که اهنگ تولدت مبارک را میخواند به سمت هری امد و درست همزمان با تمام کردن اهنگ به او رسید.کیک را مقابل صورتش نگه داشت و لبخند زنان گفت:
-تولدت مبارک هری.
هری با حیرت به او نگاه میکرد.اتفاقاتی که در هفته گذشته افتاده بود باعث شده بود که او روز تولدش را کاملا فراموش کند.اما سامنتا مثل همیشه غافلگیرش کرده بود.انها روی پتو نشستند.سامنتا کیک را روی پتو گذاشت و گفت:
-یه ارزو کن و شمع هاتو فوت کن.
هری چشمهایش را بست و با تمام وجودش ارزو کرد بتواند نامه اش را بخواند.سپس شمع ها را فوت کرد.سامانتا برایش دست زد و دوباره گفت:
-تولدت مبارک.
سپس از داخل چمدانش یک بسته کوچک کادو پیچ شده در اورد و به هری داد.هری با خوشحالی بسته بندی ان را باز کرد و ساعت مشکی رنگی که داخل بود را بیرون اورد و با شگفتی به ان خیره شد.چند وقت پیش وقتی باهم ویترین مغازه ای را تماشا میکردند هری گفته بود که از ان ساعت خوشش می اید و حالا ساعت محبوبش را در دست داشت.او چند بار تشکر کرد.ناگهان یاد چیزی افتاد و گفت:
-کیکو از کجا اوردی؟
-از خونه.دیشب وقتی تو خواب بودی رفتم درستش کردم گذاشتم تو یخچال بعد امروز صبح رفتم برداشتمش گذاشتم تو ظرف گذاشتم تو چمدون.
هری با خوشحالی ساعتش را به مچش بست و به ان نگاه کرد.ساعت نزدیک ده شب بود.انها باهم کمی کیک خوردند و بعد دراز کشیدند تا بخوابند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.