هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین

فلش بک!

- اینجا چقدر راحته!

ماتیلدا در حالی که در دریای شکلات و شیرینی ها کرال سینه می رفت، با لبخندی ملیح دسته دسته شکلات ها را در درون دهان خود چپاند. و از تک تک آنها لذت برد. برتی بات های فراوانی در آنجا وجود داشت اما هیچکدام از آنها مزه ی بدی مانند استفراغ* و چرک گوش نمی داد. بر عکس، مزه هایی داشت که تا حالا هیچوقت آنها را نچشیده بود.

تا حالا انقدر خوشحال و شاد نبود! ناگهان موج برتی بات ها بر سرش ریختند و باعث شد که او بخندد و برتی بات های بیشتری در دهانش فرو رفت! به آسمان پشمکی خیره شد. چشمانش را بست و در لذت خود فرو رفت. اما ناگهان حس کرد بدنش لرزید. شاید داشت موج دیگری به سمت او روانه میشد. لرزش بیشتر شد.

چشمانش را باز کرد اما خبری از موج نبود. نگاهی به خود انداخت. و منشا لرزش را پیدا کرد. شکم او به طور بدی می لرزید! به طوری که موج کوچکی در اطراف درست کرده بود و چند تا برتی بات را روی خود حرکت می داد. ماتیلدا تعجب کرد که چرا شکمش می لرزد. پلک زد اما دیگر در دریای برتی بات ها نبود! به اطراف نگاه کرد و درخت های بلند قامت و بوته های زیادی دید!

ناگهان موج ناگهانی اتفاقات به او هجوم آوردند و او را در بر گرفتند. تازه اتفاقات را به یاد آورد. به همین علت، ناله ی کرد. او داشت خواب می دید. دریای بی کران برتی بات ها و خوردنشان تنها رویا بود. همه چیز در جنگل فرق داشت. آنجا فقط پر از درخت و برگ و رنگ سبز بود. اما در رویایش، دنیایی رنگی وجود داشت که میشد تمام مزه های برتی بات های جهان را چشید.

همه چی فرق کرده بود. اما تنها چیزی که پابرجا مانده بود، شکم موجیش بود که مدام ویبره می رفت. او می دانست که این شکم او بود که او را از خواب شیرینش بیرون کشیده بود. پس به آن ضربه ای زد و باعث شد که بیشتر ضعف کند! دیگر تحمل نداشت. تنها چیزی که می خورد، برگ خشکیده بود و یا حتی مجبور بود چوب های سفتی بخورد که دندان او را یکی دوتایی کرده بودند!

از جای خود بلند شد. اما ناگهان گریک که با عجله راه می رفت، به او خورد. و باعث شد چیز های کوچولویی بر روی زمین بیفتند! او سریع گفت:
- ماتیلدا! چرا سر راه وایسادی؟
- من که گوشه وایسادم! تو خودت اومدی به من زدی!
- رو حرف بزرگترت حرف نزن! من از پروفسور دامبلدور پیرترم بچه!

او این را گفت و غرولند کنان آنجا را ترک کرد. ماتیلدا گفت:
- آقای الی... یعنی گریک! صبر کن! اینا برای توئن!

اما دیر شده بود. او رفته بود. ماتیلدا آنها را بر داشت! شکلش شبیه شکلات بود. اما رویش نوشته بود:
شکلات توهم زا! با این، به دنیای شکلات و برتی بات ها سفر کنید!

ماتیلدا کمی فکر کرد. اگر این شکلات می توانست او را به دنیای خود برگرداند، ارزشش را داشت. او می دانست که همه ی چیز های توهم زا، همیشگی نبودند. پس فکر کرد که بد نیست آنها را امتحان کند. پس همه شان را برای خود برداشت. روی بعضی از آنها، توهم زا ننوشته بود. پس او غیر توهم زا هم داشت. لبخندی زد. و بقیه را در جیبش ریخت!‌

- چیکار می کنی‌؟

پنه لوپه با تعجب جلو آمد و دوباره سوالش را تکرار کرد! ماتیلدا نمی خواست که کسی از این قضیه بو ببرد! اگر هم ببرد، از شکلات های توهم زا نه! ماتیلدا به پنه نگاه کرد و خستگی را در چشمانش مشاهده کرد! پنه لوپه خیلی برای محفل زحمت کشیده بود. پس بد نبود که یکی از شکلات های غیر توهم زا را به او بدهد تا شاید کمی از لطف هایش جبران شد!

ماتیلدا دست در جیبش کرد و یکی از شکلات های معمولی را به پنه لوپه نشان داد. پنه لوپه ابتدا به خود سیلی محکمی زد، سپس خود را نیشگون گرفت. زبان خود را گاز گرفت. جیغ زد... جیغ بلندتری زد و دوباره خود را سیلی زد که به خود آید! و وقتی فهمید خواب نیست، با خوشحالی فریاد کشید:
- شکلات!

اما با خشم به ماتیلدا گفت:
- تو اینا رو داشتیو نمی گفتی؟!

او آستین هایش را بالا زد و دستانش را برای خفه کردن ماتیلدا آماده کرد!

- چی؟!... نه! اینا رو از رو زمین پیدا کردم!
- ماتیلدا!
- باشه! باشه! از جیب گریک افتاد!
- چی؟! گریک؟!

بعد چند سال، بالاخره دوباره آتشفشان هاوایی ( نسخه ی کوچکترش) فوران کرد. مواد مذابش روی گل ها و بوته های کنارشان ریخت و باعث شد گلبرگ های گل های بیچاره، ذوب شود. دود آتشفشان هم که از دریچه ی اصلی ( گوش پنی!) به صورت ماتیلدا خورد، باعث شد که صورتش بسوزد! ماتیلدا به تته پته افتاد!

- ترو... ترو خدا اون آتشفشانو خاموش کن! داره صورتم می سوزه!
- کپسول آتش نشانی نداریم!

حالا نوبت ماتیلدا بود که بعد چند ماه، پوکر فیس به او خیره شود! اما ناگهان به فکرش رسید که ممکن بود که شکلات موثر واقع شود و آتشفشان را خاموش کند. پس ماتیلدا گفت:
- بیا شکلات بخور! پیش فعال شی! انقدر پیش فعال که دل و رودت جابجا بشه! شاید دریچه ی آتشفشان بره تو شکمت. حداقل اونطوری دیگه تموم اجزای بدنت از درون می سوزه. منو دیگه نمی سوزونه!
- بده من اون شکلاتو!


ماتیلدا شکلات خودش و پنه را باز کرد. برای خودش را خورد و آن یکی را به پنه داد. پنه هم مشتاقانه آن را بلعید. اما غافل از آنکه آن... یک شکلات توهم زا بود! روی بسته ی شکلات، با خط مشکی هشدار داده بود و بخاطر سایه ی درختان، ماتیلدا آن را ندیده بود!

پایان فلش بک!

...................................
*: گلاب به روتون!
پ.ن: ببخشید طولانی شد. دست خودم نبود! متنو کم می کردم، بد میشد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
در همین هنگام،مرلین کبیر که به طور اتفاقی داشت از از آنجا رد میشد دعای دخترک را شنید.
-هکتورو به ما برسون!

مرلین که بسیار سوپرایز شده بود که وسط جنگل هم کسی از وی کمک میخواهد،به سمت دختر رفت.
-بلی دخترم؟درخواستی داری؟

پنه لوپه بی توجه به مرلین به دعای خود ادامه داد.

-هوی دخترک بی ادب!مرلین دارد با تو...
-نخیر!من از روونا ریونکلاو درخواست دارم!

مرلین اشک در چشمانش جمع شد.
-چرا؟دخترم چرا؟
-زیرا پروف فرموده اند شما که بعنوان مرلین رفتید مرگخوار میشوید و دیگر مرلین کبیر نخواهید بود و بلکه...

مرلین بی توجه به حرف های دخترک حرفی زد و به سمت افق رفت.
-روی فعل ها و ادبیات فارسی کار کن فرزندم.بای.

پنی فهمید دل مرلین شکسته است، بنابراین خواست جبران کند.
-مرلین کبی...
-جواب نمیدهیم.برو از همان روونا درخواست کن که هکتور بیاید.تازه ما مرگخواریم هکتور هم آشنایمان بود.دلت بسوزد.

دست بر قضا،روونا ریونکلاو نیز با هلگا هافلپاف در حال گذر از جنگل بودند.پنه لوپه روونا را که دید،لحظه ای هنگ کرده،سپس به تنظیمات کارخانه برگشته و از خوشحالی روح از تنش جدا شد...

-هوی کجا؟برگرد سر جات!

ماتیلدا به موقع رسید و روح پنه لوپه رو سر جایش برگرداند.اما به محض دیدن هلگا هافلپاف خودش جان به جان آفرین تسلیم کرد.ناگهان سالازار اسلایترین همراه گودریک گریف...

-شما اینجا چیکار میکنید؟

کریس با تعجب به ماتیلدا و پنی نگاه میکرد.

-کریس روونا اومده!مرلین اومده!
-کریس هلگا اومده!
-چی میگید؟هلگا و مرلین و روونا که الان هشتصد تا کفن پوسوندن!

پنی فردی نامعلوم را بغل کرد.
-موسس گروهمونو نمیبینی؟

کریس با ترس به پنی خیره شد.
-اممم...بچه ها شما چیزی مصرف کردید؟

ماتیلدا به فردی نامعلوم که هلگا مینامید تعظیم میکرد.ناگهان گریک الیواندر درحالی که زمین را میگشت به آنها نزدیک شد.
-بچه ها شما یه چیزی شبیه شکلات ندیدید؟یکم مزش تلخه...
-گریک!تو بچه ها رو متوهم کردی؟

گریک دستی به مویش کشید.
-نه!میگم که شکلات...
-گریک!
-خب اونو آورده بودم که اگه داشتیم از گشنگی میمردیم...حالا چه میدونستم این فضولا برش میدارن!

وضعیت بسیار قمر در عقرب شده بود،از یک طرف فراموشی آبرفورث،پروف نگران و از این طرف گشنگی،توهم و کارهای جدید و عجیب گریک...


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
پنه لوپه کمی به اطراف نگاه کرد و چشم های دردناکش را گشود؛ تمام بدنش آزرده و زخمی بود و جای گاز خفاش پروانه نما هنوز روی دستش دیده می شد.
- اینجا چه خبره؟ چه بلایی سر سوژه اومده؟ مگه پروف پشت بوته ها قایم نشده بود؟ مگه آبر اونوَر نبود؟ مگه آقای اولیوندر حافظشو از دست نداده بود؟
- گریک!

پنه لوپه پوکرانه به گریک که در عالم خواب هم این را از یاد نمی برد نگاه کرد.
- بلندشین بچه ها! هممون قارچ توهم زا خوردیم! هرچی تاالان دیدین چرت و پرت بوده!
- بَرَبَبَ! ما کل جنگلو شخم زدیم هیچی به جز علف هرز و برگ خشک پیدا نکردیم! قارچ پیشکش!

پنه لوپه دستی به چانه کشید و به فکر فرو رفت. بین آن همه هیاهوی خوردن بز آبرفورث، این همه اتفاق عجیب افتاد... یعنی چه کسی قصد داشت آن ها را از این کار بازدارد؟

نگاهش به آبرفورث حیوونکی افتاد که فوبیای حیواناتش هنوز برجای خود باقی بود و هیچکس هم راهی برای حل این مشکل نداشت... آنها باید یک معجون ساز پیدا می کردند!
با رسیدن اولین فکر ممکنه به ذهنش، لب گزید و " خاک بر سرت با این فکرای احمقانت" ی به خودش گفت. هکتور دگورث گرنجر؟ آدم قحط بود که یک مرگخوار به ذهنش رسیده بود؟

ولی کاش، کاش گذار هکتور به آنجا می رسید... اگر می رسید، این افتضاح جمع می شد!



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از دهکده نیلوفر آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
هری تلاش کرد به روی خودش نیاورد.

_البته البته پروف شما خیلی جوونین!

پروف نگاهش را به سمت برادرش برد.

_برادر عزیزم! خوبی؟

-نله!

-من را به یاد می آوری؟

-نله!

_

پروف نگاهی ترسناکی به محفلی ها انداخت.چشمانش تا آخر باز شده بود.

_خیلی هم بد نی!

ناگهان رد وبرقی پشت پروف زد.

همه ی محفلی ها پشت دو نفر جمع شده بودند:ماتیلدا و پنه! پروف نگاهش را به سمت انها برد.

_شماها هم در این کار نقش داشتین؟

_نه

_آممممم.... آره! نه ! اصلا شاید!

_آخر سر جوابت چیه؟

_شاید!

او در وضعیت سختی قرار گرفته بود. تصمیمش را گرفت.

_نله!!!!!!



-چرا باید لبخند بزنم؟
-چون به لبخند تو محتاجم.
-پس چرا منو به گریه می اندازی؟


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-آقای الیواندر بگو دیگه!
-دوباره این نسل جدید...

ماتیلدا دیگر به حرف های الیواندر گوش نداد.به سمت محفلی ها که دور آبرفورث در سمتی دیگر حلقه زده بودند رفت.
-کررررررررییییییییییییس!

کریس سراسیمه برگشت و حالت تدافعی گرفت.
-چیه چیشده؟مرگخوار اینجاس؟
-نه
-بلاتریکس؟
-نه.میگم مرگخوار نیست بعد میگی بلاتریکس؟

کریس چوبدستی اش را بیرون آورد.
-خوده ولدمورت؟

ماتیلدا قرمز شد.
-نه!نه!این گریک...
-گریک؟خجالت بکش نود سال ازت بزرگتره جناب آقای الیواندر.

ماتیلدا جیغ کشان روی سرش زد.
-گوش کن!این داره من رو اذیت میکنه!پنی هم همینطور!آملیا...
-خب؟بگو اذیت نکنه.

ماتیلدا اینبار جای سر خودش،توی سر کریس زد.
-الان باید بیای کمک من!

کریس سرش را پایین انداخت.
-آخه ماتیلدا تو این وضع؟آّبر رو که میبینی حالش رو...

ماتیلدا به نشانه قهر به کریس پشت کرد.

-خب منطقی نیست ماتیلدا؟پروف اگه بفهمه که برادرش رو اینجوری کردیم میکشتمون!باید فعلا به فکر این باشیم!



پنی سعی در بیرون کشیدن جواب از زیر زبان گریک داشت.
-آقای الیو...
-گریک!

پروفسور دامبلدور در پشت بوته ها به سمت آنها حرکت میکرد.او نمیتوانست تحمل کند گریک اینگونه با فرزندان عزیزش رفتار کند.از طرفی نیز به این فکر میکرد بعد از ماموریت کریس را به دلیل بی خاصیتی از گریمولد با اردنگی بیرون کند.

پنی بالاخره داشت گریک را به حرف میاورد.

-خب راه حل اینه که...

ناگهان چشم های گریک گرد شد و بی حرکت روی زمین افتاد و صدای تالاپی داد.

کریس به همراه دیگر محفلی ها به سمت گریک دویدند.

-گریک؟

گریک دهانش را باز کرد.
-گریک؟

ماتیلدا پوکرفیس میشود.
-خب آقای الیواندر!
-آقای الیواندر؟


پروفسور در حالی که به سمت هری برمیگشت گفت:
-نمیتونستم تحملش کنم.حالا با ورد فراموشی بچه های عزیزم راحتن هری.
-اونم بچتون بود.

پروفسور اشک در چشمانش حلقه زد.
-مگه من چند سالمه هری؟صد و پنجاه دیگه چیزیه؟گریک معلمه من بود زمان تحصیل!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
ماتیلدا حس کرد که پنی در حرفش شکی وجود داشت ولی میخواست که یکم امید داشته باشه برای همین چیزی نگفت دوباره رو کرد به الیواندر و گفت:
- آقای اولیواندر!
- اسممو می شنوی بال در میاری
ابهتو می بینی شاخ در میاری
دوئلتو می بینم میگم هی بدم نی .... اولیواندر؟.... اولیواندر نداریم اینجا!

ماتیلدا پورکر فیس طور به پنه نگاهی کرد و دوباره روشو چرخوند و به الیواندر گفت:
- آقای اولیوندر خودتونین دیگه!
- من الیواندرم!
- به انگلیسی اولیواندر میشه دیگه؟
- انگلیسی حرف میزنی بگن شاخی
شاخ بودن به این چیزا نیست حاجی

ماتیلدا دو بار پوکر فیس طور به پنه نگاه کرد و دوباره گفت:
- میشه رپ نگین؟
- نه!.... بزرگی گفته:
فک میکنی موزیک شغل منه ولی نه
موزیک یه عشقه که توم شعله وره
- من دیگه نمیتونم... پنه کار خودته
- آقای اولی... ببخشید الیواندر...
- شما منو گریک صدا کن.
- گریک؟.... آخه زشته.... شما بزرگترین!
- سن فقط یه عدده عزیزم، فقط یه عدد!... مهم دله!
- خب گریک.....
- جان؟
- میشه بهمون کمک کنی؟
- شما جون بخواه..... حالا چه کمکی؟
- یه مشکلی برای ابرفورث پیش اومده!
- ابی.... اون همیشه مشکل داشت..... حالا چی هست؟
- به طور کاملا اتفاقی از هرچی حیوونه می ترسه.
- حتی بزش؟
- حتی بزش!
- اوه اوه پس قضیه خیلی جدیه... چیزی خورده؟ سرش به جایی خورده؟
- بطور خیلی اتفاقی... خیلی اتفاقی ما دستمون به چند تا چیز خورد یه معجونی درست شد و بطور خیلی اتفاقی تر دادیم ابرفورث خورد.
- تو این کارو کردی؟
- من و ماتیلدا!
- شما که هرکاری کنی خوب کردی ولی این ماتیلدا خیلی کار اشتباهی کرد... ای ماتیلدای بد!

ماتیلدا که با دهانی باز این گفت و گو رو دنبال میکرد، گفت:
- چرا اون خوب کرده من بد؟
- زیرا من صلاح را در این دیدم.
- پنه.... این چرا اینجوری شد؟
- بعد اون اتفاق یکم مشکل براش پیش اومده.... دو شخصیتی شده!
- وقتی بزرگتری اینجا وایساده با یکدیگر حرف نزنید.
- گریک...
- من سن پدرت را دارم دختر جان... نسل شما چقد عجیب هستند.

ماتیلدا که دیگه داشت دیوونه می شد، گفت:
- آقای الیواندر.... تورو جون عزیزت راهکار داری بگو
- بچه های این نسل چقدر عجله دارند.... ببین دختر جان راهکار این است.
- چیه؟
- دیگه همه چیز را نباید من بگویم نفر بعدی توضیح می دهد.


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- الان به سر آبر چی میاد؟ ما باید چیکار کنیم؟

پنه لوپه سعی کرد هوش ریونکلاویش را به کار بگیرد.
- هیچی! از امروز به بعد یاد می گیریم بیشتر باهم هماهنگ باشیم! آبرفورث ام... طوریش نشده که! یه فوبیای ناچیز حیواناته!

اما مهربانی هافلپافی ماتیلدا به شدت گل کرده بود:
- اون از این به بعد از بزش می ترسه!
- بهتر! بزی که قراره طعام بیچارگانی همچون ما بشه، همون بهتر که کسی دوستش نداشته باشه!
- ولی... ولی... ما نمی تونیم این کارو باهاشون بکنیم! این کار... وحشتناکه! آبرفورث گناه داره!

پنه لوپه هم آن ته مَه های دلش، چنین احساسی داشت... پس تنها توانست کنار ماتیلدا بنشیند و پوفی از روی غم بکشد.
در یک لحظه که چشمش را بالا آورد، آقای اولیوندر را دید؛ پس به سرعت از جا پرید و با ذوق جلوی ماتیلدا که به آبر وحشتزده خیره بود، ایستاد.
- فهمیدم ماتیلدا!
- چی رو؟
- از آقای اولیوندر کمک می گیریم! اون خیلی عاقله! می دونی که!

ماتیلدا به آقای اولیوندر نگاه کرد؛ او با افکت طوری جلوی آملیا ایستاده بود و سعی می کرد چیزی با نام... چیز... ام... مخ را بزند.
- آقای اولیوندر چیه نانازی؟ منو صدام کن گری جون!
- ها؟

ماتیلداچشم های گشادش را از او گرفت.
- این؟ این عاقله؟
- آره دیگه! یکم... یکم عجیبه فقط!
- اصلا... چرا اینقدر عجیبه؟

پنه لوپه دوباره به آقای اولیوندر که " اسممو می شنوی بال در میاری
ابهتو می بینی شاخ در میاری" گویان بود، نگاه کرد.
- اون.... خب اون چند وقت پیش که سر ماموریت داشتیم دوتایی می رفتیم ویزن، به علت پاره ای از مسائل مرتبط با کهولت سن و اینا وسط خیابون خورد زمین! تا اومدم جمعش کنم یه تریلی هیژده چرخ از روی کلش رد شد! من گفتم خدا رو شکر خدا مرگم بده مرد! ولی نمرد! یه تیک از حافظه که مربوط به زندگی متاهلانش می شد برداشته شد، رپر شدن و خودزیادی جنتلمن بینیش در عوض تیک خورد. بعدش هرچی زنش اومد گفت به پیر به پیغمبر من زنتم این شونزده تام بچه هاتن زیربار نرفت! چتر شد گریمولد و ... خوب... این شد دیگه!
- بعد دقیقا کدوم خصوصیتش محفلیش کرد؟
- خوب اون چوبدستی سازه! و بسیار مهربون! خیلی مهربون آ!
- بازم مرلینو شکر! ... خوب... یعنی واقعا ازش کمک بخوایم؟ جواب می ده؟

پنه لوپه اما کمی... کمی تردید داشت.
- می ده!






💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از دهکده نیلوفر آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
خلاصه:
محفلی ها برای خوردن بز آبرفورث به او یک معجون دادند که خودشون هم درست نمیدونن چی هست! معجون باعث شده بود آبر از همه حیوانات بترسه و کسی را نشناسد. کسایی که معجون را درست کردند ماتیلدا و پنه بودند و تظاهر کردن از اول این را می خواستند.

ماتیلدا در حال قدم زدن در جنگل بود. برگه را از جیبش در آورد و نگاهی بهش انداخت. ناگهان آن چیزی را دید که خیلی وقت پیش باید متوجه اش می شود. پایین کاغذ پاره شده بود! به سرعت برگشت و به سمت پنه رفت.
-ماتیلدا! چوب آوردی؟
ماتیلدا به یاد آورد که از اول برای آوردن چوب به داخل جنگل رفته بود!
-آممم، هرچی گشتم چوب پیدا نکردم.
-تو جنگل چوب پیدا نکردی! مگه ممکنه!
-کریس! هیچ چیز غیر ممکن نیست! حالا انگار چی شده!
ماتیلدا این را گفت و خیلی آروم از جلو چشم کریس دور شد. پیش پنه رفت. پنه کنار درخت نشسته بود و تنها بود.
-پنی!
-تفکرم رو بهم نریز!
-پنه!
-گفتم تفکرم رو بهم نریز!
-پنه لوپه!
-ای کوفت! بگو چی می خوای؟!
-فهمیدم چرا معجون کار نمی کنه!
-واقعاً؟
-آره پایین کاغذ پاره شده بود!
-چی اگه اینطور پس...
هر دو به افق خیره شدند.
-پس کاغذ دست کیه!



-چرا باید لبخند بزنم؟
-چون به لبخند تو محتاجم.
-پس چرا منو به گریه می اندازی؟


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- خب... گوش کنید!

همه ی محفلی ها از حرکت ایستادند و با دقت به پنه لوپه گوش و چشم سپردند!
- خودتون خوب می دونین که وضع ما الان بخاطر غذا چقدر بی ریخته! اصن هاگریدو نگاه کنین!

و به هاگرید که کنار درختی خوابیده بود، اشاره ای کرد!
- اون از بس نخورده، تحمل نداره پاشه و نگهبانی بده. شکمش درد گرفته. ویزلی ها چی؟! شما ها شکمتون سوراخ نشده؟

ویزلی ها سرشان را به نشانه ی تایید، با شدت تکان دادند که حتی رون نزدیک بود برادر نیک بی سر بشود!
- حالا که این معجون خوبو ساختیم... و حالا که درست عمل کرده...

وقتی این حرف را زد، صورتش به طور عجیبی سرخ شد. میشد فهمید که خیلی هم حرفش درست نیست!
- نظرتون چیه که بریم بزرو بخوریم؟ آبرفورث که الان ازش می ترسه!

یاران روشنایی به یکدیگر نگاهی می اندازند. ویزلی ها انقدر خوشحال بودند که اشک در چشمانشان جمع شده بود. و بقیه هم شادی کنان کل جنگل را دور زدند و برگشتند! اما کریس متفکرانه گفت:
- خب... بعد اینکه درست شد، چی بهش بگیم؟
- بگیم بزرو سانتور خورد!
- حالا اصن این بحثو ول کن! تو و ماتیلدا چی ریختین تو معجون که آبرفورث به این وضع در اومده؟ چه معجونیه و اینکه... اصن این طوری شدن آبرفورث، جزو نقشه بود؟؟

ماتیلدا و پنه به هم نگاهی انداختند و تصمیم خود را گرفتند. هر دو با هم گفتند:
- معلومه!
- پنه، پس چرا وقتی آبرفورث اون شکلی شد، تو هم حیرت زده شده بودی؟
- حیرت زده بخاطر اثر معجونم شده بودم. و اون موقع از شدت خوشحالی نمی تونستم بگم که چه اتفاقی افتاده!
- خب حالا چه اتفاقی افتاده؟
- برین مقدمات حمله به بزو آماده کنین، بعدا بهتون میگم!
- چه مقدماتی؟
- چه می دونم؟ مثلا برین ورزش کنین تا موقع حمله، وضعیت بدنیتون خوب باشه. حالا دیگه من و ماتیلدا بریم خصوصی حرف بزنیم!

و دست ماتیلدا را گرفت و سریع او را از بقیه دور کرد! پنه، ماتیلدا را جایی برد که هیچکس آنها را نبیند. وقتی مطمئن شد، گفت:
- ماتیلدا! گند زدیم!

ماتیلدا هم با نگرانی به او نگاه می کند!
- یه چیزی اونورتر از گند. مگه فقط قرار نبود معجون بیهوشی باشه؟
- چرا! من مطمئن بودم. اما الان... فکر کنم یه چیزی ساختیم که آبرفورث از همه ی حیوونا بترسه! ولی من همه ی موادو از تو یکی از کتابا خونده بودم و مطمئنم که درسته. ماتیلدا، دوباره لیستو بخون!

ماتیلدا ورقه ای را از جیب شلوارش در آورد و با صدای آرام شروع کرد به خواندن:
- جوراب پا، علف هرز، سیبیل، مژه و ابرو، قارچ سمی، شاخه ی درخت. بعلاوه ی کلی تف که معجون، مایع بشه! خب... همه ی اینکارو که کردیم، پس مشکل کجاست؟
- نمی دونم. فقط باید امیدوار باشیم که واقعا روش تاثیر نذاره! راستی آبرفورث بدبخت بالای درخته! تو و چند نفر دیگه برین بیاریدش پایین! ما هم بریم بز رو گیر بندازیم!‌ بعد باید بزو زودتر بخوریمش. خام خام! بعدش باید این آبرفورث رو زودتر درست کنیم که پروف نفهمیده!
- باشه!
- برو تا زودتر شتکت نکردم! زودتر از قرارمون معجونو دادی بهش! اگه به موقع می دادی، شاید این اتفاقا پیش نمیومد!
- به الان فکر کن. نه به احتمالات قبل. حالا که شده! درستش می کنیم، بالاخره... تو عقابی و منم گورکن! تو هوایی درست می کنی، من زیر پوستی!
-

اما هر دو از جهات مختلف، شروع به حرکت کردند. آنها قطعا نگران بودند. اما هری و پروفسور قطعا نگران تر بودند. چون خیلی سخت بود که آنها را متوقف کنند. و بدتر اینکه، پروفسور هم نمی دانست چه بلایی به سر برادرش آمده بود! و چطور می شود اثر معجون را خنثی کرد. اما نمی گذاشت محفلی ها بلایی بیشتر از این، سر برادرش بیاورند! بالاخره... آنها نقشه ای برای متوقف کردن محفلی ها برای خوردن بز داشتند و آماده بودند که آن را اجرا کنند!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آبرفورث کمی معجون رو مزه مزه کرد. طعم آشنایی نبود و این نگرانش میکرد. داداشش همیشه بهش میگفت نره تو جنگل ممنوعه و نوشیدنی های مشکوک بخوره ولی اون هیچوقت حرفشو گوش نکرده بود. به آرومی از سر جاش بلند شد و با قیافه یه عالمه محفلی وحشت زده رو به رو شد.

-پارتی بوده اینجا؟ شما ها هم از این نوشیدنی خوردین؟ شماها کی هستین اصلا؟

محفلی ها نمیدونستن دقیقا چه اتفاقی افتاده، همه به پنه خیره شدن تا شاید اون بدونه دقیقا چه بلایی سر آبرفورث آوردن ولی پنه هم مثل بقیه حیرت زده به آبرفورث خیره شده بود.

-چه خبره اینجا؟ چرا حرف نمیزنین باهام؟ چیزی رو صورتمه؟ موهام سر جاشن؟ چرااا همتون زل زدین بهم.

بزی که از بقیه نگران تر بود به آبر نزدیک شد و لیسی به دستاش کشید و بعد با چشمای مظلوم بهش نگاه کرد. وقتی جوابی نگرفت دوباره این کار رو تکرار کرد تا بالاخره آبر سرش رو به طرف بز خم کرد.

-وااااااای

آبر صد متر به هوا پرید و رکورد پرش با نیزه المپیک رو جا به جا کرد. یه افتخار دیگه برای هاگوارتز و لندن، آبر غیورمند اهل هاگزمید تونسته بود رکورد المپیک رو جابه جا کنه و برای همیشه اسمشو تو تاریخ ثبت کنه. اما حیف که این پرش از رو شجاعت نبوده بلکه دیدن یه بز به اون نزدیکی تمام اتم های بدنش رو به حرکت وا داشته بود.

-این حیوون درنده رو از من دور کنین، الان تیکه پارم میکنه.

آبرفورث در حال بالا پایین پریدن تو بغل پنه لوپه افتاد و گریه کنان بهش گفت:

-منو از دست این نجات بده خانم، من از بز ها میترسم.

اون موقع بود که پنه لوپه فهمید محفلی ها آبرفورث رو شکونده بودن و قبل اینکه دامبلدور بفهمه باید سریعا درستش کنن. پنه لوپه نمیدونست که دامبلدور از پشت درخت ها با چشمایی پر از اشک به اتفاقات افتاده نگاه میکنه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.